انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

قاهره: خیال تا واقعیت (۱)

تصویر: قاهره، مسجد الرفاعی (راست) مسجد سلطان حسن (چپ)

در سال ۱۹۵۶ که دومین جنگ میان مصر و اسرائیل رخ داد، من ده سالم بود و از جهان سیاست و دنیای بیرون سر در نمی آوردم. همین سال ها بود که در کوچه و مدرسه با همسالان خود مسابقه می دادیم تا بدانیم چه کسی پایتخت های بیشتری از کشورهای جهان را می داند. تعداد کشورها در آن زمان کمتر از اکنون بود و ما در یادگیری جغرافیا می کوشیدیم نام پایتخت ها را به خاطر بسپاریم. اغلب می دانستیم که پایتخت مصر، قاهره است؛ اهرام سه گانه آنجا است و رود نیل از آنجا می گذرد، اما به راستی چه تصوری از قاهره در خیالمان بود؟ ما می دانستیم تهران پایتخت ایران است اما از آن هم هیچ تصوری نداشتیم؛ شاید تنها می دانستیم که شاه مملکت در تهران است و جمعیت تهران ازهمه شهرها بیشتر است.

درجنگ دوم اعراب و اسرائیل بود که ما تازه رادیو خریده بودیم و آنتن آن را بر پشت بام نصب کرده و پدرم با داشتن رادیو به شدت مخالفت می کرد (البته بعداً با شنیدن اذان و تلاوت قران و مناجات و خطبه های راشد سختی نشان نداد). برادرم همراه دوستانش شب ها جریان جنگ را دنبال می کردند و من هم که گاه در کنار آنان می نشستم، چشم و گوشم با تعصب به اخبار جنگ باز می شد. همان اندازه که با نام عبدالناصر آشنا می شدم همان اندازه هم با موسیقی مصر آشنا می شدم. از همان آوان بود که ایستگاه رادیویی “شرق الاوسط من القاهره” پی در پی “قصیده الفلسطین”، ساخته محمد عبدالوهاب را می گذاشت. من ناخواسته پاره هایی از آنرا حفظ می شدم. عبدالوهاب در مقام رست می خواند: “اخی جاوز الضالمون المدی – فحق الجهاد و حق الفدا \ انترکهم یغصبون العروبه – مجد الابوه و السؤددا \ اخی قم الی قبله المشرقین…” (برادرم، دشمنان به بیداد خود ادامه داده اند – برای نبرد و دادخواهی بپا خیز \ آیا رها می کنید عربیت خود را – شکوه پدرانتان و سروری آنها را؟ \ برادرم، به سوی قبله گاه مشرقین بپا خیز…”). نه چیزی از معنی این واژگان می دانستم و نه می دانستم چرا اینها در حافظه ام ضبط شده اند و نه از سرنوشت جنگ چیزی دستگیرم شد و هم چنان بی خبر ماندم. تنها می دانم ارثیه آن جنگ این بود که دل به موسیقی محمد عبدالوهاب و ریاض سنباطی و ام کلثوم بستم و البته اینان بودند که برای همیشه خطی از موسیقی عرب را در ذهن و افکارم تثبیت نمودند. از آن زمان به بعد، مصر و قاهره با نام و کارهای محمد عبدالوهاب و ریاض سنباطی و ام کلثوم برایم مترادف شد. دست برقضا همین موسیقی عربی بود که مرا به سوی شنیدن تصنیف های قاسم جبلی و ساخته های ابراهیم سلمکی کشاند تا رفته رفته این تصنیف ها را با اصلیت عربی آنها مقایسه کنم و از تاثیر موسیقی عربی بر بخشی از موسیقی ایرانی آگاه شوم.

در کودکی عکس های اهرام و مجسمه “ابوالهول” (Sphinx) را دیده بودم و کمتر تصور می کردم روزی بتوانم از نزدیک آنها را ببینم؛ اما ماجراجویی ها و بلند پروازی هایی که همیشه با خودم می دیدم، هرگز از رفتن و دیدن قاهره، یا تعدادی از پایتخت هایی که از کودکی نام آنها را می دانستم، مایوس نبودم و در اعماق آرزوهایم شاید می دانستم روزی چنان مکان هایی را از نزدیک خواهم دید. با همه اینها، مصر همیشه برایم در کنار مفهوم مومیایی مردگان نامی مرموز داشت و این که می دانستم دختر سلطان مصر همسر پادشاه ایران است پرسش هایی دیگری در ذهنم بر می انگیخت.

سال های ۱۳۴۳ و ۴۴ بود که یک گرامافون تپاز برای آموزش زبان انگلیسی (که نام آن مؤسسه لینگافون بود) تهیه کردیم. درهمین سال ها بود که موج کپیه برداری از موسیقی های عرب، از جمله آثار ام کلثوم باب روز شده بود. هر صفحه جدیدی (۴۵ دور) که تازه به بازار می آمد، فوری آن را تهیه می کردم. کلکسیونی نزدیک شصت هفتاد صفحه داشتم که شامل آثار عبدالوهاب، ام کلثوم، عبدالمطلب، عبدالحلیم حافظ، فرید، فیروز، سمره التوفیق و دیگران بود. از صفحات اسمهان چیزی به دستم نرسید اما صدای او را گاه گاهی از رادیو می شنیدم. او خواهر فرید الاطرش بود که بعداً در یک تصادف کشته شد. گمانم هرچه را خوانندگان عرب اجرا می کردند، همان زمان هم در ایران به سرعت تکثیر می شد. در سال ۱۳۴۴به بعد صفحه های الاطلال، انت عمری، سیره الحب، افرح یا قلبی، ان و انت ظلمنا الحب، امل الحیاتی، بعید عنک، لسه فاکر، ذکریات و چیزهای دیگر به وفور در دسترس بودند و اگر کسی اکنون بخواهد دور دوم تاثیر موسیقی عرب بر موسیقی پاب را مطالعه کند باید به همین دوران بپردازد. البته منظور من از دوره اول بعد از سال ۱۳۳۰ است که ابراهیم سلمکی آثار قدیمی ترعبدالوهاب و ریاض السنباطی را برای تصنیف های قاسم جبلی اقتباس می کرد. دور دوم هم که اشاره کردم منظور اقتباس خوانندگانی مانند روح پرور و امان الله تاجیک است که نمونه “افرح یا قلبی” در ترانه “قلبم شکستی” یا “رباعیات خیام” ساخته ریاض السنباطی را امان الله تاجیک در ترانه “دل رسوا را هردم” یا “آمدی از اشتباه اینجا براه دیگری” و مشابه اینها بپردازد که در سال های ۱۳۴۴ به بعد به وفور اجرا و شنیده می شدند.

دوران دبیرستان را بیشتر با شنیدن موسیقی ام کلثوم سپری کردم؛ حتی لحظاتی هم که درس می خواندم و یا می خواستم بخوابم با صدای ام کلثوم درس می خواندم و می خوابیدم. در سال ۱۳۴۶ هم وقتی در اطراف مهاباد معلم سپاهی بودم، رادیو دستی توشیبا داشتم که از ایستگاه های عربی موسیقی عربی و ترکی را گوش می دادم و البته رادیو بغداد روزهای جمعه ساعت یک و نیم هم یک برنامه یک ساعته از ام کلثوم را پخش می کرد و مزید بر آن شب ها ایستگاه های دیگری مانند کویت و قاهره نیز برنامه هایی پخش می کردند. چندباری که با اتوبوس شب رو از تهران به خرم آباد یا از خرم آباد به اهواز و اصفهان می رفتم، راننده اتوبوس، ایستگاه هایی می گرفت که آواز ام کلثوم را پخش می کرد و این نشان می داد که آن سبک و آوازها در میان مردمان آن زمان طرفدارانی داشت. ظن قوی این است که طرفداران موسیقی عربی در ایران بیشتر درغرب ایران جای داشتند؛ تصور نمی کنم که مردمان خراسان و سیستان و بلوچستان با این نوع موسیقی عربی آشنا بودند.

ما در خرم آباد یک تیم چند نفره بودیم که به موسیقی ام کلثوم عادت کرده بودیم و شب های تابستان با یک رادیو ترانزیستوری در کنار چشمه شاه آباد به این موسیقی گوش فرا می دادیم و ملودی ها و پاره ای از اشعار آنها را حفظ می کردیم. اگر چه در سال ۱۳۴۷ هنرجوی رشته تار در هنرستان موسیقی اصفهان شاگرد علی ساغری بودم با این حال، شنیدن موسیقی های عرب و اقتباس نوازندگان و خوانندگان ایرانی از آنها مرا به دنیای موسیقی عرب می کشاند و با شنیدن هر موسیقی از عرب، خود به خود و ناخودآگاه ذهن و خیالم به سوی قاهره ای که هرگز آن را ندیده بودم، می رفت.

جنگ های ۱۹۶۷ و ۷۲ که بین اعراب و اسرائیل درگرفت، بسیار کسان تعصب پیروزی اعراب را داشتند و این در حالی بود که همان زمان کسانی نگاه خود را از ناصر که با پان عربیسم علیه ایران اقدام می کرد، برگردانده بودند. با مرگ عبدالناصر در سال ۱۹۷۰، ام کلثوم قصیده “سحران الوحده” را به یاد او خواند و ام کلثوم هم خودش در سال ۱۹۷۵ درگذشت.

من در سال ۱۹۷۲ به آمریکا رفتم. چند ماهی در شهر کاربوندایل ایالت النوی و از آنجا به دانشگاه ایالتی ارکانسا در شهر جونزبرو رفتم و به مدت یکسال به مطالعه علوم سیاسی پرداختم. در آنجا به موازات درس، به کار ظرفشویی هم می پرداختم و تابستان بعد از آن (همراه علی پیرو، فرخ صلاحی و منوچهر که از بچه های شیراز بودند) در ممفیس تنسی در کارخانه مقوا سازی (St Joe Paper Co) مشغول کار شدم. در زمان کار کردن و هر زمان در انتهای ذهنم و در خلوت تنهایی ترانه های ام کلثوم و عبدالوهاب را زمزمه می کردم و شبهی از مصر و قاهره و فرهنگ آن مردمان را در خیالم متصور می شدم. تعداد ایرانیان در شهر جونزبرو حدود پانزده نفر بود که برای برگزاری جشن عید نوروز دویست نفر از آمریکائیان را دعوت کردند و از من هم خواستند تا در آن جشن کمانچه بزنم. من کمانچه لری سه سیمه ای با خودم به آمریکا بردم. در آنجا قطعاتی رقصی از موسیقی لری را اجرا کردم. حاضرین از من خواستند تا به آنها توضیح دهم که اجرای این موسیقی چی بود. آنها نه این گونه ساز را دیده بودند و نه چنان ملودی هایی شنیده بودند. آمریکائیان چنان ایالاتی در آن زمان چیزی از ایران و فرهنگ ایران نمی دانستند؛ بعضی از آنان گاه ایران و عراق با هم عوضی می گرفتند. مردمان ایالات میانی آمریکا در آن زمان کمتر دنیای بیرون را می شناختند و آنان بیشتر کشش به سوی دین دارند. کسانی از این شهر با من دوست شده بودند و بعضی یکشنبه ها مرا به کلیسا می بردند. حدود بیش هزار نفر در مراسم یکشنبه های کلیسا شرکت می کرد و من بسیار تحت تاثیر آوازهای دسته جمعی آنان واقع می شدم. آواز دسته جمعی آنان صدای حزن انگیزی از گذشته تاریخ داشت و در آنجا بیشتر ازعشق و انسان دوستی و محبت سخن می گفتند. مدت ها کوشش کردند تا به من بفهمانند (Jesus) کیست. من این واژه را نمی دانستم و آنان درحیرت فرو می رفتند که من چگونه این واژه را نمی دانم. وقتی دانستم این واژه همان “عیسی مسیح” است، خودم هم از خودم شرمنده شدم. به آنها فهماندم که پیشتر عیسی مسیح را به خوبی می شناختم و دین اسلام احترام برای “حضرت عیسی” قائل است و از این بابت خیالشان راحت شد که من “عیسی” را می شناسم.
تابستان که در ممفیس کار می کردم، بعضی غروب ها به کنار رودخانه “می سی سی پی” می رفتم تا خستگی کار را جبران کنم و احساس آرامشی داشته باشم. البته رود خانه می سی سی پی را در تابستان قبل در شهر سنت لوئی – که از آنجا به کاربوندایل می رفتم – دیده بودم. نام این شهر ممفیس، نام پایتخت کهن مصر در زمان فراعنه است که اکنون در پائین قاهره قرار دارد. شبی که با قطار از کاربوندایل به سمت ممفیس می رفتم در بین راه، شهرهایی دیدم که نام آنها یکی “دمشق” (Damascus) بود و دیگری “قاهره” (Cairo). این شهرها در کرانه های شرقی رود می سی سی پی هستند. گمانم انتخاب نام گذاری این شهرها (شاید) به احترام دو رودخانه نیل و می سی سی پی باشد و اگر چنین باشد نام دو شهر قاهره و ممفیس چقدر می تواند خاطرات تاریخ را در جغرافیای انسانی ساکنان این دو شهر در آمریکا زنده سازد.

بعد از کار تابستان ۱۹۷۳، از ممفیس تنسی به واشنگتن و بالتیمور رفتم و سال های سال در آنجا ماندگار شدم. سال ۱۹۷۷ به ایران آمدم و دوباره سال ۱۹۸۱ به آمریکا رفتم و به مدت هشت نه سال تاکسی راندم و شب در خانه مطالعه و روز پشت تاکسی یادداشت مطالب را مرور می کردم؛ چنان سخت گذشت که تنها می توانم بگویم: “عارف دلم خوش است، گذشت ار چه بد گذشت”. در آن سال ها یک فروشگاه خوارک های عربی در خیابان همیلتون و هارفرود، بالتیمور بود که صاحب آن نوارهای ام کلثوم را تکثیر می کرد و من مقداری نوار از آنجا تهیه کردم و در زمان فراغت به آنها گوش می دادم و در خیال، قاهره را تصور می کردم.

سال ها سپری شدند تا سال ۱۹۹۲ رسید و به هر ترتیبی که بود دوباره به دانشگاه راه یافتم و در این سال ها بود که دکتر اسکایلر واحد موسیقی نوبات اندلسی را تدریس می کرد و من به راهنمایی او به مراکش (مغرب) رفتم. برای رفتن به مراکش می بایست گذرنامه معتبری داشته باشم که آن را تهیه کردم و دو سال بعد از آن بود که در سال ۱۹۹۴ که موسیقی یمن را درس می داد (که چگونه زیر تاثیر موسیقی مصر بوده) تشویقم نمود تا به مصر بروم و مطالعاتی روی آن موسیقی و فرهنگ آن دیار داشته باشم.

حالا دیگر از زمان کودکی که “قصیده الفلسطین” محمد عبدالوهاب را در ده سالگی زمزمه می کردم تا الان انبان بی کرانی از موسیقی مصر را می شناختم. وقتی به خود می گفتم می خواهی به مصر بروی، انگار دنیا به من رو کرده بود. به خودم می گفتم بگذار بروم و برگردم، دیگر مهم نیست که چه اتفاقی در این دنیا برای من افتد. مهم این است که من به مصر بروم بقیه اش با روزگار. در همین موقع دوست همکلاسم “مایک” رئیس انجمن دانشجویان دانشگاه بود. داستان را به او گفتم و گفتم اگر بشود از نظر مالی مرا کمک کنید. گفت یک پروپوزال بنویس و تقاضای هزار دلار کن تا من با آن موافقت کنم. گفت بیش از هزار دلار نمی توانیم به پژوهش اهدا کنیم. ظرف مدت کوتاهی هزار دلار به من کمک هزینه دادند که بیشترین هزینه بلیط رفت و برگشت را تامین می کرد. راستش در سفر انسان سخت جانی هستم و با ناملایمات و کمترین هزینه مدارا می کنم. بهرجهت با دکتر پهولچیک هم مشورت کردم و او برایم توصیه نامه نوشت و مرا به یکی از فارغ التحصیلان این رشته در مصر معرفی کرد. جاهای دیگر گفته بودم که او خود مدت ها در قاهره با محمود الحفنی (که مسئول برگزاری کنگره موسیقی شناسی ۱۹۳۲ بود) کار کرده بود. او بمن گفت بعضی از روزها که پیش محمود الحفنی می رفتم، او سماور و قوری داشت و به این بهانه “نوشابه” این قرمز رنگ در آن می ریخت و می نوشید و سرش خوش می شد.

چند روزی زودتر از تعطیلات کلاس اجازه گرفتم و چند روزی هم بعد از شروع کلاس برگشتم که مجموعاً دسامبر و ژانویه سال ۹۴ و ۹۵ را دربر می گرفت. از یک آژانس مسافرتی که یک ایرانی مسئول آن بود، بلیط رفت و برگشت تهیه کردم و از او تائیدیه خواستم که اگر زمان برگشتم را در قاهره تغییر دهم، تاثیری بر قیمت بلیطم نخواهد داشت. پروازم با “ک ال ام” بود و ورودم لحظاتی بعد از پنج بعد از ظهر به وقت قاهره. تعداد مسافران اندک بودند و من هم در جمع آنان در صف ورودی فرودگاه ایستادم. وقتی نوبت به من رسید، مسئول، وقتی پاسپورت مرا دید، با حالتی بی ادبانه به من گفت برو ته صف بایست. من به ته صف رفتم و وقتی که تمام مسافران رفته بودند نوبت من شد، من هنوز روی خط بازرسی ورودی با معطلی ایستاده بودم. آن مامور و همکارانش به من محل نگذاشتند و به دفتر کارشان رفتند. بعد از مدتی یکی از آنها آمد از من مدارکم را خواست. مدارکم را نشان دادم. از من پرسید: “محنه”، گفتم “طالب”؛ گفت “طالب منه” گفتم “موسیقا”. سر و وضعم را نگاهی کرد و با بی احترامی مهری زد. راستش نمی دانم از پاسپورتم دلخور بود یا از نامم که نشان می داد اصلیتم ایرانی است یا از موضوع دیگری؛ ولی هرچه بود برخوردشان توهین آمیز بود.

سالن فرودگاه خلوت شده بود؛ ساعت نزدیک شش غروب و هوا هم تاریک می شد. از ساختمان فرودگاه که بیرون آمدم تا اتوبوس یا تاکسی تهیه کنم، از جوانی که آنجا ایستاده بود پرسیدم اتوبوس های شهر کدامند؟ گفت اتوبوس ها رفته اند و تنها آن یک تاکسی مانده و اگر بخواهی به شهر بروی باید آن را کرایه کنی وگرنه تا دیر وقت شب در فرودگاه خواهی ماند. من هم دیدم واقعاً اتوبوس و تاکسی در فرودگاه نیست. گفتم خوب آن تاکسی را تا شهر کرایه می کنم. آن جوان به من گفت اگر اجازه بدهی من هم همراه تو به شهر بیایم وگرنه در فرودگاه خواهم ماند. گفتم باشد، بفرمائید. در بین راه از او پرسیدم که چگونه می توانم قبر ام کلثوم را ببینم. گفت آنجا از قاهره فاصله زیادی دارد و آنجا سنبلاوی است. گفتگویمان روی همین مباحث بود. گفتم من هتلی می خواهم که داخل شهر باشد. گفت من به همانجا می روم. مرا به هتلی که بعد از پل نیل است رساند و از همیدگر خدا حافظی کردیم و من هم فردای آن روز پیاده، که راه چندانی نبود که سمت میدان تحریر رفتم و هتل دیگری تهیه کردم.

میدان التحریر پیش تر در سال های ۱۹۲۰ میدان اسماعیلیه نام داشته با این حال بعد از انقلاب ۱۹۵۲ است که رسما میدان تحریر نام گرفته است. نام این میدان در سده نوزدهم از نام خدیو اسماعیل گرفته شده؛ موزه مصر باستان (المتحف المصری بالقاهره) با آجر سرخ در یک ضلع آن است و موزه هنرها و ساختمان های دولتی در اطراف آن قرار دارند. پل قصر النیل (که از روی نیل می گذرد) در جنوب میدان راه خیابان قصر انیل را به پارکی متصل می کند که مجسمه کوچکی از احمد شوقی، شاعر برجسته مصری، در مدخل آن قرار دارد. خیابان هایی که از میدان تحریر جدا می شوند، خیابان طلعت حرب، محمد محمود، قصر النیل و مسجد عمر مکران در ضلع روبروی موزه مصر باستان است. هتلی که من در آنجا بودم در خیابان محمد محمود بود که به گمانم هتل درجه دو یا سه بود و ارزان. چند متری از میدان به درون این خیابان می رفتم و در سمت چپ هتل قرار داشت که جلو آن محوطه ای و روبروی در بزرگ، آسانسور بود و از آنسانسور هم می شد بیرون را دید. هتل در طبقه سوم یا چهارم بود. لابی خوب و دلنشینی داشت که از نمای تمام شیشه ای آن می شد شرق قاهره را مشاهده نمود، مخصوصاً دیدن قاهره در شب، بسیار زیبا می نمود. سمت دیگرهتل به جانب میدان تحریر بود که از پنجره های بزرگ آن، میدان دیده می شد. چند متر آنطرف تر هتل، رستوران مک دونالد بود که غروب ها از جوانان مصری پر می شد.

نزدیک دو ماهی که در قاهره بودم، گذشته از کارهای موسیقی، به تماشای مکان ها هم می رفتم. یک شب تصمیم گرفتم که فردا برای دیدن قبر شاه به آنجا بروم. صبح آن شب از هتل که پائین آمدم به یک تاکسی گفتم شما می دانی قبر شاه ایران کجاست؟ گفت بله می دانم. گفتم می توانی مرا به آنجا ببری؟ تا گفت بله با او کرایه را طی کردم و سوار شدم. بعد از رفتن مسافتی دانستم که او نمی دانست قبر شاه کجاست؛ ابتدا مرا به سمت مسجد عمرو عاص برد و البته این هم خودش شانس خوبی بود که این مسجد تاریخی را ببینم. این مسجد در شهر فسطاط است که در آن زمان که عمرو عاص در سال ۶۴۲ مصر را فتح می کند آن را می سازد. مصر در آن زمان زیر فرمان رومی ها بود و پایتخت آن هم اسکندریه و این در زمان عمر، دومین خلیفه است که مصر زیر فرمان مسلمین در می آورد. این مکان با نام فسطاط، پایتخت مصر می شود و بعداً کثیری از مردمان دیلمی ایرانی در فسطاط سکونت می کنند و در پایان در نبردی، خود به دست خود شهر فسطاط را به آتش می کشند. من نتوانستم داخل مسجد را ببینم اما از بیرون نمای آنرا دیدم. این مسجد، دیگر آن مسجد تاریخی که عمرو عاص ساخته، نیست. ساختمان آن به مرور زمان از دوران مامون خلیفه عباسی و فاطمیان و ایوبیان تغییراتی در آن صورت گرفته و در دوران فاطمیان پنج مناره برای آن ساختند و سپس صلاح الدین ایوبی بود که قسمت های سوخته آن که از پایتختی فسطاط برجای مانده را مرمت کرد. در سال ۱۱۶۹ میلادی برای این که شهر فسطاط به دست صلیبیون نیفتد، مردمان آن، آن شهر را به آتش کشاندند.

به راننده گفتم می دانی قبر پادشاه ایران کجاست؟ گفت گمانم در گورستان شافعیان باشد. گفتم، خوب اگر مطمئن هستی به آنجا برو. به این قبرستان رسیدیم، دیواره ای گلی و بلند داشت و دری که چندین نفر جلو آن ایستاده بودند و کسی مانند دربان که به گمانم از ورودی ها پول می گرفت. من از تاکسی پیاده شدم و از جلو در که بسیار فراخ بود به درون قبرستان نگاه کردم. همین کافی بود که من از یک زاویه گورستانی بزرگ را ببینم. قبرها در میانه بوته و تک درختان با ارتفاع کم و بیش یک متر ساخته شده بودند. مقبره ها و گنبدها و چهارطاقی و چند طاقی ها با طراحی های قدیمی بر صفحه خاک، حکایت از قدیمی بودن این مکان داشت. تا چشم در افق کار می کرد گورستان بود. تصورم این بود که گورهای چندین صد ساله در آنجا جای داشتند. نمی دانم درهمان لحظه کوتاه چند دقیقه ای چرا در فلسفه مرگ و زندگی فرو رفتم و تصویری از گورستانی که شاه و گدا در آن مدفون است و کس کس را نمی داند جلو چشمانم نقش بست؟ با این که دروبینم همراهم بود اما افکار ریخته درهم فرصت فکر کردن و فیلم برداری را از من گرفته بود. آفتاب درخشان ساعت یازده صبح با گردبادهای کوچک گورستان شافعیان، که بوته های خار را به هر سو می برد، تصویری از بی ارزشی زندگی را به یادم آورد. از دربان گورستان پرسیدم آیا قبر شاه ایران اینجا است؟ گفت نه، گفتم میدانی کجاست؟ گفت باید به مسجد الرفاعی بروی. به تاکسی گفتم می دانی مسجد رفاعی کجاست؟ گفت بله می دانم. بعد از زمانی در کنار پارک کوچکی که در سمت چپ خیابان بود ایستاد و با دست اشاره کرد و گفت مسجد رفاعی آنجاست. من از تاکسی پیاده شدم و از داخل آن پارک کوچک آهسته به سوی مسجد گام زدم. کیفم روی دوشم بود. به چند نفر رسیدم، پرسیدم مسجد رفاعی کدام است؟ آنها سه چهار نفر بودند با لباس های مصری که لباسی به سبک دیشتاشه به تن داشتند و کت بر روی آن پوشیده و تسبیح در دست می چرخاندند، یکی از آنها فوراً فهمید که من می خواهم بروم قبر شاه ایران را ببینم، بی درنگ بدون این که سئوالی از من بپرسد جلو افتاد و بعد از تقریباً پنجاه متری قدم زدن گفت این مسجد سلطان حسن است و این یکی هم مسجد الرفاعی و از پله های مسجد الرفاعی که حدود شش هفت تا بودند بالا رفت. من پشت سر او بودم. وقتی وارد مسجد شدم کسی درست رو بروی در نشسته بود و هفت هشت نفر که پشت به در بودند را درس می داد یا موعظه می کرد. آن مرد که خودش را راهنمای من جا زده بود، رفت و از کسی کلیدی گرفت و آمد و اطاقی که در سمت چپ در ورودی بود را باز کرد. مساحت این اطاق حدود پنجاه شصت متر است و قبر شاه در ضلع دست راست تقریباً نه چندان به جانب انتها است. قبر به سمت راست دیوار نزدیک تر است تا سمت چپ. ارتفاع سنگ قبر حدود بیش از چهل سانت می شود و از سنگ مرمر که روی آن آرم شاهنشاهی ایران و در زیر آن نوشته شده “اعلیحضرت همایون محمد رضا پهلوی آریامهرشاهنشاه ایران چهارم آبان ۱۲۹۸ پنجم مرداد ۱۳۵۹” \. پرچم ایران هم در گوشه ضلع چپ ورودی بود. آن کس که خودش را راهنمای من جا زد، در نزدیکی پرچم ایستاد و دستش را کنار گوشش گذاشت و شروع کرد با آواز به قرآن و دعا خواندن. من هم از سنگ قبر و از فضای محیط آنجا فیلم گرفتم. آن راهنما سنگ گور سلطان فاروق و فؤاد را هم که در ضلع چپ محل دفن شاه بود، به من نشان داد. سنگ گور آنان بسیار مجلل و دارای ارتفاع بیش از یک متر و طراحی مفصل دارد و پنجره های آنان از سوی همان پارک کوچکی که پیشتر گفتم، روشنایی می گیرد. مقداری گینه به آن راهنما دادم و آهسته از پله های مسجد بیرون آمدم و از میانه دو مسجد رفاعی و سلطان حسن به جانب چپ رفتم. حدود پنجاه متری که رفتم زمین بسیار کوچک فوتبالی بود خاکی که چند کودک در آن بازی می کردند و نیمکتی کنار آن بود و من روی نیمکت نشستم و جاده ای که از کنار آن می گذرد و چشم انداز بلندی های قاهره را تماشا کردم. کودکان توپ را به هر سو می زند و گرد و غبار راه انداختند و من از گردش دور فلکی در حیرت فرو رفته بودم زیرا من شاه را سه بار از نزدیک دیده بودم. دوبار در خرم آباد در سال ۱۳۴۲ که یکروز از چهارراه بانک به جانب فرمانداری می رفتم و من تنها و او در ماشین سر بازی از شهرداری به فرمانداری می رفت. من دست تکان دادم و او هم برای من دست تکان داد. بار دیگر، آمده بود پل “ولیعید”، که امروز به آن پل شهدا می گویند، را افتتاح کند. این پل حدود بیست متری درازا داشت و حدود دوازده متری پنها که نواری بر سمت غربی آن بسته بودند و شاه آمد و آنرا قطع کرد و طول پل را پیاده رفت و ما جمعیتی نزدیک ده پانزده نفر شاه را در آنجا از نزدیک می دیدیم. بار دیگر و آخرین بار در روز ۲۳ آبان ۱۳۵۶(۱۵ نوامبر ۱۹۷۷) در روز ملاقات او با کارتر رئیس جمهور آمریکا در ضلع جنوبی کاخ سفید بود. من آن زمان در داکوتای جنوبی دانشجو بودم. چهار روز پیش از مراسم ملاقات شاه و کارتر، من به همراه علی و شاهرخ و نادر دو روز و یک شب رانندگی کردیم تا به واشنگتن رسیدم و البته در بین راه به علت طوفان برف در ارتفاعات ایالت ایوا با مشکل رو به رو شدیم. روز پیش از ملاقات شاه و کارتر، همراه چند نفر دیگر، جلو هتلی که تعدادی از “شاهی ها” را با اتوبوس به آن هتل می آورند، رفتیم تا مقداری اطلاعیه پخش شود. دو اتوبوس جلو آن هتل که نام آن را اکنون فراموش کرده ام، آمد. دانشجویان اطلاعیه می دادند اما هیچ کدام از آنان از دست دانشجویان اطلاعیه ها را نمی گرفتند. لباس و سر و وضع آنان همه مرتب و شیک بود. گمانم این است که از دیدن دانشجویان با آن سر و وضع و خشونت، ترسیدند.

جمعیت بسیاری ازدانشجویان از سراسر آمریکا به واشنگتن آمده بود. من تعدادی زیادی از بچه های لر را دیدم که آنها را از پیش نمی شناختم. خانه های دانشجویان در واشنگتن مملو از جمعیت بود و در خانه ای کمتر جا برای خوابیدن پیدا می شد. این جماعت آن شب را به بحث و جدل های ایدئولوژیک سپری کردند و فردا هم که آفتاب برآمد، انگار همه آنان برای نبرد به میدان آمده بودند. ساعت هشت صبح ما در پارک لافیت در ضلع شمالی کاخ بودیم. بین این پارک، که حدود ۸۰ متر در ۱۰۰ متر است، خیابان پنسیلوانیا فاصل آن با کاخ سفید است. آن روز ترافیک جلو کاخ را بسته بودند. من با کنجکاوی به هرگوشه ای سری می زدم. گمان این است که آقای احمد شاملو را با دو سه نفر دیدم که در انتهای ضلع شمال شرقی پارک ایستاده بود. خیابان غربی کاخ و پارک لافیت مملو از دانشجویان شده بود. آن طرف پارک، در پیاده رو خیابان پنسیلوانیا، در کنار میله های مشرف به کاخ سفید، “شاهی ها” ایستاده بودند و البته آن لحظه که من در پارک لافیت بودم، تعدادی از آنان از زن و مرد که حدود هفتاد تا صد نفری می شد درهمین پیاده رو ضلع شمالی کاخ (در خیابان پنسیلوانا) ایستاده بودند. پرچم در دست داشتند. من نمی دانم شعار آنان چه بود و یا اصلاً شعار آنان به گوش کسی می رسید یا نه، اما تا چشم دانشجویان به این دسته از “شاهی ها” که در پیاده رو ضلع شمالی خیابان پنسیلوانیا ایستاده بودند، افتاد، مثل برق و باد به آنان یورش بردند و آن جماعت در چشم بهم زدنی چنان گریختند که من فقط مقدار زیادی لنگه کفش های زنانه را در کف پیاده رو پراکنده دیدم. یکی از بچه ها هم دوربینی به غنیمت آورد. سمت شمال کاخ سفید از شاهی ها خالی شد و دانشجویان چون متوجه شدند که مراسم کارتر و شاه در چمن جنوب کاخ برگزار می شود بسیاری رو به سوی خیابان ضلع غربی کاخ سفید آوردند. البته تعداد کمی هم با شعار دادن در پارک لافیت باقی ماندند.

دانشجویان در پارک لافیت و خیابان غربی کاخ، دهل می زدند. در خیابان غربی کاخ، جایی برای ایستادن نبود. صدای دهل همه جا می پیچید و دانشجویان را تهییج می کرد. شعارهای “مرگ بر شاه”، “شاه دست نشانده آمریکا است”،”مرگ بر امپریالیسم آمریکا” در فضای اطراف کاخ طنین می انداخت. پرده های نوشته (بنر) همه جا دیده می شد. لحظه به لحظه کنترل از دست پلیس در می رفت. پلیس سوار بر اسب بود؛ پلیس های سواره در میان جمعیت دانشجویان گم شده بودند و وقتی هم درگیری صورت گرفت تعدادی از آنان را از اسب پائین کشیدند. من کسانی را دیدم که از پشت اسب به بالای زین می پریدند و پلیس را از اسب پائین می کشاندند. اسب ها بدون سوار، در میان جمعیت به دور خود می چرخیدند. پلیس از باتون استفاده کرد و دانشجویان که پلاکارد در دست داشتند از پیش، چوب دستی های محکمی در پشت پلاکاردها تعبیه کرده بودند. چوب ها را به کار گرفتند و زد و خورد درگرفت. ضلع شمالی، در پارک لافیت آرام بود و تنها شعار می دادند. بیشتر “شاهی ها” در ضلع جنوبی کاخ بودند و گمانم این بود که می خواستند به شاه نشان دهند که تعداد طرفداران شاه زیاد است. با این حال، چنین نشد. شاه و کارتر در فاصله ی کوتاهی در پشت میله های چمن جنوب کاخ بودند. فریادها بود که بلند می شد. نظم به هم خورد. بین پلیس و دانشجویان زد و خورد درگرفت. تعدادی پلیس و حدود هفتاد هشتاد نفر از دانشجویان زخمی و مجروح شدند. پلیس از گاز اشک آور استفاده کرد. دانشجویان نارنجک گاز اشک آور را به چمن جنوبی کاخ که شاه و کارتر در آنجا در پشب میله ها مشغول مراسم سیاسی بودند، پرتاب کردند. گاز سفید رنگ، اطراف آنان را گرفته بود و این موجب اشک ریزان شاه و کارتر شد. خشم و فریاد و صدای همهمه و شعارها و کوبیدن دهل فضای اطراف کاخ سیفد را پرکرده بود. هیجان و آرمان و ایدئولوژی و احساسات و کین خواهی کسانی که خود را نماینده جامعه ای ستم دیده می دانستند در برابر سیستم شاهنشاهی دوهزار و پانصد ساله ایران خود نمایی می کرد. هوا داران سلطنت در پیاده ضلع شمالی کاخ گریختند و پرچم شاهنشاهی هم از دست آنان فرو افتاد. نزدیک به ظهر نشده بود که کاغذ پاره ها، اعلامیه ها، بنرها، چوب دستی ها و ماسک ها، کف خیابان را پوشانده بودند. روزی بود که در تاریخ ایران برجسته نوشته شد و این آخرین باری بود که من شاه را دیدم؛ اما چه دیدنی!

شب، ما به سوی داکوتا حرکت کردیم. به ما گفتند که پلیس ماشین هایی که شماره ایالت های غیر از واشنگتن و مریلند و ویرجینیا را دارند و به آنها مشکوک می شود، آنها را متوقف می کنند. پلیس ما را در کالج پارک در (Route 1) متوقف ساخت. بد روزگار،علی که صاحب ماشین بود و راننده، (registration) “برگه مجوز ماشین” را همراه نداشت. ما را تا نزدیک سحر در پاسگاه نگاه داشتند تا این که کپیه “برگه مجبوز ماشین” را از شهر بروکینگز ایالت داکوتا فکس کردند. از شاهرخ و نادر که از داکوتا تا واشنگتن همراه من بودند، بی خبرم، اما تصورمی کنم این علی بعداً اعدام شد.

چشمانم به ظاهر به فوتبال آن کودکان در آن زمین خاکی پشت مسجد رفاعی و سلطان حسن مشغول، اما افکارم سرگرم گذشته بود. آفتاب، درست، بلند در مدار همان جایگاهی که آن روز شاه را در واشنگتن دیدم، ایستاده بود. بر روی نیمکت نشسته و از گردش دور روزگار در حیرت فرو رفته بودم که این شاه ندانست که آن تاجی که بر سر دارد چه بیم جانی در آن نهفته است که به گفته حافظ به ترک سر نمی ارزید. اکنون گورهمان پادشاه که سه بار او را دیده بودم، در کنار من در همین مسجد رفاعی در خاک غربت قاهره خفته است. آن زمان که او را در خرم آباد دیدم، نه او می دانست دست تقدیر گور او را در خاک غربت خواهد کند و نه من می دانستم روزی در قاهره به خاک مرده او گذر خواهم کرد. وقتی توپ فوتبال را در گرد و غبار خاک در زیر پای آن کودکان در کنار مسجد رفاعی می دیدم، گویی حوادث فلکی به زبان بی زبانی می گفت چه سرها که مانند گوی لگد کوب بازیچه چوگان زمانه نشد و چه تاج ها که سرها را برباد نداد! چه کسی از اسرار فردا آگاهی دارد؟ به یاد بیتی از حکیم سنایی افتادم که می گوید: “سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفت بر گردون؟ – به مرو آ، تا به خاک اندر سر الب ارسلان بینی”.

گرمای ظهر آن روز قاهره را احساس نمی کردم. گوئی از بازبینی رخدادها سست و کرخت شده بودم. آهسته، از درون همان پارک کنار مسجد خود را به خیابان رساندم و گرسنه به سوی میدان تحریر رفتم. تا فرونشست سرخ و نارنجی آفتاب در بیابان های کنار اهرام، به شاه و فؤاد و فاروق و فوزیه فکر کردم. تاریخ بزنگاهی است در کمین، چه در تهران، چه در واشنگتن و چه در قاهره.

ادامه دارد…