مقالهی کوتاه تحلیلی دربارهی داستانکوتاه “گرگ” اثر هوشنگ گلشیری.
نوشتهی شایان صانعی
نوشتههای مرتبط
خلاصهی قصه:
در داستانهای مدرن، این یک اصل اثبات شده است که انگار نمیتوان قصهی اثر را تمام و کمال تعریف کرد. داستانکوتاه “گرگ” هم ازین غائله مستثنا نیست. همچنین دیگر داستانهای تاثیرگذاری که هوشنگ گلشیری با شناخت دقیق تکنیک و ابزارهای داستان نویسی نوشته است.
قصه در آبادیای دور افتاده و سرد میگذرد که پزشک تازهی بهداری و زن نوزده سالهاش “اختر” به آنجا منتقل شده اند. مرد روزها درگیر کار است و وقتی هم هوا برفی نیست باید به آبادیهای اطراف سر کشی کند. زن خانه میماند و تنها تفریح او کتاب خواندن است و چندان هم به نظر نمیرسد با اهالی گرم بگیرد. برف اول که میافتد و برف دوم و سوم، مرد خانه نشین میشود، و در دورههای اهالی شرکت میکند. زن همچنان در اتاقکشان دربهداری، پشت قبرستان میماند. و حضورش را اهالی از پشت شیشه خانه، در روزهای سرد، کنار بخاری یا کنار پنجره، زل زده به چیزی احساس میکنند. اول بار وقتی که شوهرش برای سر کشی خانه نیست، زن دربان بهداری پیش او (اختر) میماند که تنها نباشد، و اوست که بعد تعریف میکند که زن پشت پنجره میرود و زل میزند به گرگ بزرگی که به گفته خودش، همیشه پشت پنجره، دم نرده خانه مینشیند، به او نگاه میکند و زوزه میکشد. صدیقه (زن دربان) هرچقدر اختر را صدا میزند، زن خیره شده است و انگار نمیشنود.
زن به تدریج افسون گرگ میشود، تمام قصه به ظاهر همین است. ولی بنظر میرسد چیزکی بیشتر باشد. نقل گرگ که به گوش شوهر (پزشک) میرسد، تلهای میگذارند. دله گرگی که گیر میافتد از شرش خلاص میشوند. اما افاقه نمیکند. خود زن میگوید که باز گرگ را دیده است. پزشک ناچار ژاندارم خبر میکند تا شرّ گرگ را بکنند-نصفشبی مرد از خواب پریده و دیده که زن با دستگیره در خانه ور میرود تا در را باز کند و پرهیب گرگ، پشت پنجره پیدا بوده است- ژاندارمها شبی بلخره تیری میاندازند و فردا صبح رد خون را روی برف تا جایی دنبال میکنند. ولی اثری نیست. انگار باقی گرگها به جنازه رحمی نکرده اند.
در صحنهی آخر قصه و نزدیک به زمان حال روایت، مرد و زن (پزشک و اختر) طبق عادتِ آخر هفته راهی شهر اند که در بوران برف گیر میافتند،
برف پاککنها کار نمیکنند و موتور ماشین خاموش میشود. پزشک هیبت سیاه گرگ را کنار جاده میبیند و میترسد پیاده شود تا دستی به ماشین برساند. زن که از انفعال مرد به ستوه آمده و سر نترسی دارد میگوید: شاید اصلا سگ گله باشد. و در حالیکه شوهرش میگوید: «تو که ازین کارها سر در نمیآوری»، زن از ماشین پیاده میشود. غیبش میزند.
رانندهی باریای که پزشک یخزده را به شهر میرساند اثری ازو ندیده است. فردا هم که اهالی ده میروند دِهواری، چیزی جز کیف چرمی زن پیدا نمیکنند.
پلات روایی داستان:
حالا راوی داستان، مدیر یا شاید هم ناظم مدرسهی آبادی، تمام اطلاعاتش را ازین واقعه، کنار هم میگذارد تا از ماجرا سر در بیاورد. اما در لایهی ظاهری ماجرا به جوابی نمیرسد و در مقابل معمای باقیمانده، احساس میکند به برخی شنیدهها بایست شک کند. کل داستان در هشت صفحه و بسیار موجز است. داستان از فردای صبحِ بهوش آمدن دکتر در بهداری شروع میشود، وقتی دربان بهداری همراه کسی دیگر سراغ ماشین او میروند، در کمال تعجب برف پاککنها هیچ مشکلی ندارند، موتور ماشین هم با یکی دو هُل روشن میشود.
در ادامه تنها با تمرکز بر روی زاویهی دید و زبانی که راوی داستان به کار میبرد، سعی میکنم تحلیلی درخور آن ارائه دهم.
راوی اول شخص (مدیر یا ناظم مدرسه) با لحن گزارشوار و ساده، گاهی هم زمخت، همهی شنیدهها و دیدهها را کنار هم قرار میدهد. از روز غیب شدن زن دکتر شروع میکند، بعد به عقب برمیگردد. انگار از اولین برخوردها، از ورود این دو (زن و دکتر) به ده میگوید. همچنین لحن مشکوک و ناباورانه راوی- یکی دو جا علنا بعد از گزارش دیده یا شنیدهای از کسی میگوید “باورم نشد”- یادآوری میکند که نباید به همهی گفتهها اعتماد کرد، و ناباوری یا دو به شک بودنِ او نه فقط در اعلام آن، که در کلماتی که به کار میبرد- انگار، گویا، مثل اینکه، شنبه روزی بود، بعید هم نیست و …- حضور دارد. و این شک و ناتوانی در شناخت نه اختر (زن دکتر) که در شناخت اتفاق است- یا تلاش فهمیدنِ آنچه گذشته است- که بنمایهی داستان را میسازد. شاید هم مسئلهی شناخت آدمی که اول بار نیست بنمایه اثر گلشیری را رقم میزند، اندک تهرنگی به اثر بخشیده باشد. اما موقعیتی خیالی و اندک اتفاقات مربوط به آن بر عنصر شخصیت اولویت دارد .
مسئلهی بعدی در زاویهی دید داستان، اول شخص مفردیست که آگاهیاش کامل نیست و مدام از شنیده و نقل دیگران سود میجوید. پس زاویهی دید با “ما” (اول شخص جمع پنهانی) هم پهلو میزند که بعدها گلشیری در “فتحنامه مغان”،”شرحی بر قصیدهی جمیله” و “خانه روشنان” در هرکدام با اهدف روایی متفاوت آشکارا به کار میگیرد. و پیشاپیش در “گرگ” با این تمهید، قصد برهم زدن آگاهی فردی یا جمعی در روایت قصهای را دارد که در ظاهر شکل فولکلور و افسانهای عامیانه است؛ زنی فریفته گرگی میشود. در کنار زبان گزارشوار و خشک راوی هم، خواننده میتواند قضاوتهای خود را داشته باشد، و متن دمکراتیزه است. یعنی در پس ظاهر میتوان تفسیرهای مختلف شخصی یا تفسیرهایی برگرفته از نحلهای خاص( روانشناسی، جامعه شناختی و …) درباره آن ارائه کرد.
زنِ راوی به او میگوید که زن و پزشک یک سال است ازدواج کرده اند و زن میترسد بچهاش نشود. در مقابل وقتی سراغ ماشین پزشک میروند بنظر
نمیرسد هیچ مشکلی داشته باشد. پس سوءظن به پزشک هم طبیعیست. با این حال هیچکس تا به حال دعوای زن و شوهر را ندیده است. و به راحتی میتوان ازین دست نکتهها را دستاویز قرار داد یا که کتاب خواندن زن را-از معدود ویژگیهای شخصیت اختر- به منظوری سیاسی گرفت و چه و چه. هرچند امکان به بیراهه رفتن و گرفتار شدن در هزارتوی تناقضات وجود دارد و فکر میکنم نگاه کردن به صرف ظاهر داستان هم راه گشا باشد. توضیح میدهم.
قصهی “گرگ” دو لایه دارد، یکی سیر موقعیت و ماجرای فریفته شدن اختر به گرگ، اول باری که گرگ پیدایش میشود و …، و لایهی دوم را معمای عدم امکان شناخت اختر، قصهی مسخ شدن آدمی انگار، میسازد. البته اشاره کردم که مسئلهی راوی داستان تنها این نیست که فقط “اختر” را بشناسد، بلکه بیکه بگوید سر در پی این دارد که ببیند چه اتفاقی رخ داده است. و در هماهنگیای، زبان گزارشها، شنیده ها و دیدهها -به طور کلی روایت-درباره یک آدم که از آدمیت خود در چهارچوب چنین قصهای تهی میشود، قاصر بودن این روایت را به رخ میکشد. انگار با زبان زن دربان، زن راوی و هرکه هر حرفی ازو(اختر) میگوید یا غیبتی میکند، کاراکتر را در قفس خیالی قصهی کهنی گیر میاندازند یا قاب میگیرند. به نظر میرسد نویسنده با استفاده و انتخاب آگاهانه از زبانی خنثی و رئال اما غیرخطی، با تعریف قصهی عامیانهای درگیر باشد، یا میخواهد ساز و کار تازهای برای آن تدارک ببیند تا شدت وخامت آن را نشان بدهد.
“گرگ” شبیه داستان “یک گل سرخ برای امیلیِ” فاکنر هم هست.(۲) امیلی، پیردختر رمانتیک و سانتیمانتال، از سرشناسان و نژادگان شهر خودش، سالها دِق مرگ شده از معشوقی که او را قال گذاشته به ظاهر، از حصار ملک اجدادیاش بیرون نمیآید. پس از مرگش همهی احترام به او و افسانهسرایی درمورد وفادار ماندن به عشقش، تبدیل به قصهای موحش و گوتیک میشود. داستان گلشیری موجزتر از فاکنر است و لایهی سوم یعنی قضاوت شخصی و عمومی آدمها در دامن زدن به باوری بسیار زیرتر است. و اگر “گرگ” در کنار “معصوم اول” و دیگر داستانهای کوتاهِ مجموعه “نمازخانه کوچک من” نبود این لایهی سوم کمتر به چشم میآمد. همچنین اشاره کردم که در “گرگ” هم، چون “معصوم دوم” هدف نویسنده کار کردن با باورهای عامیانه و مردمی و برهم ریختن حقیقت آنها در ساختار داستان مدرن با زبانی نو بوده است. یعنی حقیقتی که در قصههای فولک و عامیانه پذیرفتنی است-زنی فریفته گرگی شود- اینجا دستمایه شده است تا به شکل گیری “باور” یا “حقیقت” از میان گزاره، گزارش و شنیدهها بواسطهی عقل سلیم شک کنیم.
نبوغ گلشیری درین داستان کوتاه، در محو بودن حضورش به عنوان نویسنده اثر هم هست. نه فقط به این منظور که سایهی پیام یا معنیای سنگینی نمیکند، بلکه هیچ کجا نشانی از جملههای طولانی و زبان موزون و زیبای او نیست. و اگر چنین نبود با داستانی حتما ضعیف روبرو بودیم، چون حالاست که زبان همشان راوی و سردرگمی اوست. همچنان که در پایان داستان، راوی نگاهی به تمام طرحهایی که زن (اختر) کشیدهاست میاندازد، و از خودش میپرسد آخر طرح سگ گله برای بچههای دهاتی چه لطفی دارد. انگار که راوی-به حدس میگویم چون نویسنده آن را لو نداده است-از ابتدا تا انتهای داستان، در دفترچه خاطراتش یادداشت برمیداشته است و در پایان، از حلنشدن معمایی که ازان سر درنیاورده است حسابی کلافه میشود.
ساختار و زبان:
همچنان که زبان ساده است، ساختار هم چندان پیچیده نیست؛ راوی اول با تنها آوردن “ظهر پنجشنبه خبر شدیم” (جملهی ابتدای داستان) در دو پاراگراف اول به انتهای ماجرا اشارهای میکند. پس از آن به واسطهی فلشبکی که چندان به چشم نمیآید به اول قصه برمیگردیم، به جایی که انگار تازه اهالی با دکتر و زن او آشنا شدهاند و وصف مبهم زن میآید؛ قدکوتاه، ریزه میزه و با پریدهرنگی ظاهریای که انگار همین الان ممکن است غش کند.بعد راوی تکه تکه هرچه شنیده است و بیادش میآید، دربارهی زن و ماجرای گرگ تا انتها مینویسد با گریزی به پایان، اول و وسط قصه. همچنین زبان از هر نوع آرایهی صوری-تشبیه، استعاره و …- خالی ست.
اشاره کردم که نویسنده از زبانی ساده استفاده میکند، اما زبانی که کاربردی ظریف و کاملا حسابشده دارد. تنها شاید بتوان یک نوع استعاره در متن یافت که در خود متن هم ارجاعش آمدهست:«دو چشم سرخ.» یا «دو چشم براق» یا «دو زغال افروخته» که به چشم همان گرگ برمیگردد. باقی روایت بر محور مجاز-ترکیب و همجواری- بنا شده است. و حتی همین هم بیدقتی ظریفانه به چشم نمیآید: « بعد هم تعریف کرد که اول ترسیده، یعنی یک شب که صدای زوزهاش را شنیده حس کرده که بایست از نرده آمده باشد اینطرف و حالا پشت پنجره است، یا در. چراغ را که روشن کرده سیاهیش را دیده که از روی نرده پریده و بعد هم دو چشم براق را دیده. گفت: درست دو زغال افروخته بود.»(۳) (تاکید روی برخی فعلها از نگارنده است و به دلیل آن اشاره خواهم کرد.) یا این نمونه:
«خوب، زمستان، اگر برف بیفتد گرگها میآیند طرف آبادی. هر سال همینطورهاست. گاهی هم سگی، گوسفندی یا حتی بچهای گم میشود که بعد باید دهواری رفت تا بلکه قلادهای، کفشی، چیزیش را پیدا کرد.» (۴)
روشن است که “سگی”، “گوسفندی” یا “حتی بچهای” و در ادامه “قلادهای”، “کفشی” یا “چیزی” ، ترتیب و ترکیب قابل فهمی دارد، نیازی هم به توضیح نیست که به گفتهی یاکوبسن، در ادبیات داستانی بیشتر با همین قطبهای مجازی زبان سروکار داریم و قطبهای استعاری در شعر چشمگیرتر هستند، اما در داستانهای کوتاه خاصی هم استثنائاتی هست که قصد بحثش را ندارم.
نکته دیگری که ظرافتِ نویسنده را در استفاده از زبان نشان میدهد، انتخابش از زمان فعلهاست. تقریبا بیشتر فعلهای داستان به زمان گذشته اند-در جاهای مشخصی هم به زمان حال اند و تاثیرشان در قسمتی که آوردهام مشخص است و رویدادها به دقت در چند سطح زمانی متفاوت جدا شدهاند. میگویند داستان کوتاه-حتی اگر به زمان گذشته نوشته شده باشد-در زمان حال رخ میدهد یا انگار چنین حسی داریم.(۵) این قسمت شاید بتواند مصداقی بر همین حرف به حساب بیاید، از دو صفحهی پایان داستان انتخاب شده است که پرشهای زمانی آن قابلتوجه اند:
«دکتر که نمیتوانست درست حرف بزند. اما انگار وسطهای تنگ برف زیاد میشود، طوری که تمام شیشه را میپوشاند. بعد دکتر متوجه میشود که برف پاککنش خراب شده است. [تا اینجا تمام فعلها به زمان حال هستند و خراب شدهاست گذشته نقلی.] ناچار شده بود بایستد. گفت: باور کن دیدمش، با چشمهای خودم دیدمش که وسط جاده ایستاده بود.[ با کاربرد گذشتهی بعید و گذشته ساده، گذشته القا میشود. دکتر از مواجه با گرگ
در بوران میگوید.] [در ادامه کاملا در روز قبل و وقایع زمان گذشتهایم ]:
اختر گفته : یک کاری بکن. اینجا که از سرما یخ میزنیم.
دکتر گفته: مگر ندیدیش؟[کاربرد بن ماضی به اضافهی “ه” (یا گذشتهی بعید با حذف “بود”) برای نشان دادن زمانی متقدمتر در دل فلش بک.]
دکتر هم دستش را برده بیرون، از شیشه، بلکه با دست برف را پاک کند،[ زمان گذشته التزامی] اما دیده چاره برف را نمیتواند بکند. گفت: خودت که میدانی آنجا نمیشود دور زد. [با این “گفت” که به زمان گذشته ساده است، لحظهای به زمان حال (یا امروز پس از واقعه) برمیگردیم.] [گفت خطاب به راوی است. بعد راوی میگوید]:
راست میگفت. بعد هم انگار موتور خاموش میشود. اختر هم که چراغ قوه انداخته دیده که گرگ درست کنار جاده نشسته است.[استفادهی دوباره از زمان حال برای روایت گذشته، انگار دیگر گذشته به زمان حال آمده است.] [اختر] گفته : خودش است. باور کن خیلی بیآزار است. شاید هم اصلا گرگ نباشد،[…]
دکتر گفته: بروم بیرون؟ مگر خودت ندیدیش؟
حتی وقتی اینها را میگفت دندانهاش به هم میخورد. رنگش سفید شده بود، درست مثل رنگ مات صورت اختر وقتی[…]»(۶)
و جلوتر که اختر میخواهد از ماشین پیاده شود:
«دکتر گفته: تو که چیزی سرت نمیشود. یا شاید گفته: تو که نمیتوانی درستش کنی. اما یادش بود که تا آمده خبر بشود اختر بیرون بوده. دکتر ندیده، یعنی برف نمیگذاشته. حتی صدای جیغش را نشنیده بود.[گذشته بعید.] بعد انگار از ترس در را بسته، یا اختر بسته بوده. خودش که نگفت.»[ بعد دوباره به زمان حال برمیگردیم. یعنی به زمان پس از واقعه گیر افتادن در برف.] (۷)
بار اول که داستان را میخوانیم، شاید متوجه چنین ظرافتهایی نشویم. اما مگر داستانکوتاه خوبی هست که نخواهیم چندین و چندباره آن را بخوانیم. در واقع پس از چندبار خواندن است که تاثیر حسی داستان فروکش میکند و میبینیم جزئیات-توصیف و روایت- مهم و با ظرافت کار شدهاند.
بد نیست در آخر نگاهی هم به عناصر دیگر داستان بیاندازیم. سعی میکنم قطبهای دوگانهی ساختار داستان را پیدا کنم؛ مرد پزشک است و کنشگر اصلی داستان اوست. در مقابل وجود گرگ دنبال راهحلیست، تله میگذارد یا ژاندارم خبر میکند و غیره. زن-فقط اشاره میشود که- کتاب میخواند، بلاخره قبول میکند-یا درواقع خودش پیشنهاد میدهد-به بچهها در مدرسه نقاشی درس بدهد، و تا صحنهی آخر که در برف گیر افتادهاند کنش داستانی خاصی ندارد، در آخر هم غیب میشود-یا جنازهاش پیدا نمیشود- و چیز بیشتری نمیدانیم. جایی گفته میشود زن نگران است بچهاش نشود و در نقاشی کشیدن هم یا اصلا بلد نیست گرگ بکشد یا گرگ ندیده است(که به سطح رمزی قصه میافزاید، واقعا گرگی در کار هست یا نه؟)
سعی میکنم وارد تفسیر کردن این دو قطب-زن و مرد-نشوم ولی آنچه تا اینجا واضح است؛ مرد کنشگر اصلیست. ولی عمل او نتیجهای ندارد، و در صحنه آخر هم منفعل است و این زن است که نقش کنشگر را بر عهده میگیرد.
داستان در فضای آبادیای میگذرد، دکتر و زن هر چهارشنبه یا پنجشنبه بنا به عادت راهی شهرند. شهر با اینکه موضوعیتی در داستان ندارد ولی قطب مقابل آبادی است. جالب اینکه خانهشان(در واقع دو اتاقک مرد و زن در بهداری): «بهداری آن طرف قبرستان است، یعنی درست یک میدان دور ازآبادی.» (پاراگراف دوم داستان) یعنی خانهشان از خود آبادی هم فاصله دارد، و بهداری هم پشت قبرستان است که هم بر فضای رازآلود داستان میافزاید، هم قطبهای دوگانهی احتمالی بعدی را میسازد. یعنی مرگ و زندگی که بیربط به خود مرد و زن هم نیست. مردی که پزشک است و سروکارش با سلامت و زندگیست، و زن که در بخشیدن زندگی ناتوان است. نازاست.
پس “گرگ” داستان کوتاهی در ژانر “رمزی”ست، با مایههای اندکی از “وحشت”. داستانی که شاید در خوانش اول شکل ظاهریاش را آشکار نکند. و حتما هم میتوان که تفسیرهای جنجالی نوشت اما شاید به سادگی ، نوشتن و شناختن ظاهر اثر و انتخابهای نویسنده (زاویهی دید، عناصر برجستهی داستان و زبان) به قدر کافی راهگشا باشد. از هرچه بگذریم، نقل قول سوزان سانتاگ در پیشانیِ “علیه تفسیر”اش از اسکار وایلد را باید کمی جدیتر بگیریم:« تنها افراد سطحی از روی ظاهر قضاوت نمیکنند. راز جهان جنبهی مرئی آن است نه جنبهی نامرئی آن.»
نشانیها:
- گرگ. نیمه تاریک ماه. مجموعه داستانهای کوتاه. هوشنگ گلشیری. نشر نیلوفر. صـ ۲۳۱ تا ۲۳۸. چاپ اول، هزارو سیصد و هشتاد.
- یک گل سرخ برای امیلی. ویلیام فاکنر. ترجمهی نجف دریابندری. نشر نیلوفر.
- گرگ. همانجا. صـ ۲۳۳
- گرگ. همانجا. صـ ۲۳۲
- تفنگ چخوف. احمد اخوت. نشر جهان کتاب. جستار: “داستان کوتاه، داستان”، صـ ۴۰. چاپ اول، هزار و چهاصد.
- گرگ. همانجا. صـ ۲۳۷
- گرگ. همانجا. صـ ۲۳۸
- علیه تفسیر. سوزان سانتاگ. ترجمهی مجید اخگر. نشر بیدگل. صـ ۲۷. چاپ چهارم هزارو سیصد و نود و شش.