انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سیاحت و ماجراهای من در ایران (۱۳)

کتاب

آرمین وامبری برگردان خسرو سینایی

کدخدا پیشاپیش به راه افتاد و مرا به اتاق نسبتا تاریکی هدایت کرد که به رسم این نواحی با چراغ روغنی کم‌نوری روشن شده بود. وقتی که کمی جلوتر رفتم تا به پاشایی که در کنج اتاق چُندک زده بود، سلام کنم، دچار حیرتی غیرقابل تصّور شدم. در مقابل من، هموطنم ژنرال کولمان نشسته بود که از دوستان خاص من بود و خودش را «فیضی پاشا» معرفی می‌کرد. پاشا هیجان‌زده گفت: «به این می‌گن یک ملاقات عجیب و غریب!» همدیگر را به گرمی در آغوش گرفتیم و مقابل هم کنار آتش بخاری دیواری نشستیم! ژنرال کولمان یکی از نابغه‌ترین و درستکار‌ترین مهاجران مجارستانی بود که از زمان ورودم به ترکیه نسبت به من ارادت خاصی داشت. او از برنامه سفر من با خبر بود و بسیار خوشحال شد از این که در مرز امپراتوری ترکیه، که در آنجا از طرف دولت مشغول خانه‌سازی بود، توانست با من ملاقات صمیمانه‌ای داشته باشد. ما تا بعد از نیمه‌شب با هم گپ زدیم . وقتی که صبح روز بعد بایستی از هموطنم جدا می‌شدم و از مرزهای امپراتوری وسیعی می‌گذشتم که به نوعی به آن تعلق خاطر داشتم، واقعا حال خرابی به من دست داده بود.

۴ ژوئن

از اینجا به بعد راه از گذرگاه «کازلی گول» و روستا و قرنطینه «قزل دیز» گذشته و به طرف «آواچیق» (۱) ادامه دارد، که این آخری در محدوده ایران قرار دارد. تمام این جاده تقریبا خالی از سکنه است و فقط محل تاخت و تاز چند قبیله وحشی کُرد و ترک است. امّا شرقی‌ها، که به اغراق کردن علاقه دارند، از این منطقه فقط فقط کاملا مسلّح و با نگهبانان متعدد می‌گذرند؛ که البته افراد شرور هم خوب می‌دانند که از ترس آن‌ها چگونه بهره‌برداری کنند.

اینها که معمولا افراد ولگردی هستند، تقریبا دو ساعت قبل از رسیدن به مرز به همراه کاروان‌ها به راه می‌افتند و شروع می‌کنند داستان‌های وحشتناکی را از راهزنی و آدم‌کشی‌ها شرح دادن، به‌طوری که ترس فراوانی را به دل مسافران می‌اندازند. و آن‌ها را در نهایت از همان ولگردان که افراد محلّی هستند درخواست همراهی و کمک می‌کنند.

از اینجا تازه چانه‌زدن‌ها شروع می‌شود؛ آنها برای هر نفر غالبا ۵۰ یا حتی ۱۰۰ پیاستر مطالبه می‌کنند و تعداد افرادی که همراه کاروان به راه می‌افتند؛ یا به چرب‌زبانی خود آنها بستگی دارد و یا به بی‌دست و پایی مسافران. کاروان ما هم شش عدد از این موجودات را به عنوان نگهبان با خود داشت. لازم به یادآوری نیست که اینها خودشان همان راهزنان منطقه هستند. ماموران دولتی ترک و ایرانی و روس همه آنها را می شناسند ولی راهزنان اگر مثلا در خاک ترکیه مرتکب راهزنی شوند، به ایران یا روسیه فرار می‌کنند و از آنجا که قوانین تبادل مجرمین میان این کشورها مشخص نیستند، به این ترتیب در امتداد مرزهای این سه کشور راهزنان همیشه در موقعیت مناسبی هستند.

دیدن این نگهبانان که با نگاهی کنجکاو اطراف را می پاییدند و با تفنگ و هفت‌تیر آماده، همیشه چند قدمی جلوتر از کاروان حرکت می‌کردند، واقعا خنده‌آور بود. سر هر پیچی از جاده پرپیچ و خم ، پیشقراولانی را برای مراقبت می‌فرستادند. می‌خواستند به هرترتیب باور کنیم که خطرات فراوانی ما را تهدید می‌کند. در یک کلام این سوارکاران حیله‌گر و خطرناک نقش خودشان را خیلی خوب بازی می‌کنند، زیرا سال‌هاست که به این کار مشغولند. البته اغلب مسافران هم از حیله‌های آنها با خبرند اما جرات ندارند کار نگهبانی را به آنها نسپارند؛ چون در آن صورت خطر آن هست که توسط خود آنها مورد حمله و غارت قرار بگیرند.
البته خود این جاده بسیار ناهموار نیز در اینکه کل این منطقه را وهم‌انگیز جلوه دهد ، موثر بود. جاده از مسیر خشک شده رودخانه‌ها و زمین‌هایی با قلوه‌سنگ‌های درشت پوشیده شده می‌گذشت و وقتی که به دامنه آرارات رسیدیم به مرور جاده هموارتر شد. کوه آرارات که قله مخروطی شکلش در تابستان پوشیده از برف است، هنوز هم تا نیمی از بدنه‌اش زیر برف بود. ارامنه و دیگر ساکنان این منطقه ادعا می‌کنند که بقایای کشتی نوح روی قلّه این کوه است و بسیاری از راهبان متعصّب به خود می‌بالند که باقیمانده‌های باستانی و گرانبهای این کشتی مقدس را در آب‌های زلال دریاچه‌ای که در قلّه کوه قرار دارد، دیده‌اند. بعضی از این هم فراتر می روند و برای فراهم آوردن رضایت خاطر مومنان مدعی هستند که از بقایای کشتی نوح، گردهای دارویی می‌سازند که برای درمان دل‌درد و چشم‌درد و بیماری‌های دیگر موثر است و وای به حال کسی که بخواهد شک کند در این که بر روی قلّه آرارات لااقل دو تیرک چوبی یا ستون از کشتی نوح دیده شده است. چه قدرت خیال‌پردازی قابل ‌توجهی! در سفر‌های دورودرازم در آسیا، لااقل سه چهار کوه را دیده‌ام که افسانه کشتی نوح را به آنها نسبت داده‌اند؛ سه چهار نقطه‌ای که مدعی شده‌اند که آثار بهشت باستانی را در آنها یافته‌اند. حتی در محل‌های متعددی مردم مدعی هستند که مقبره قدیسین دوران جدیدتر تاریخ در آنجا قرار دارد. امّا جای تعجب نیست، در مغرب زمین شهرها به اینکه محّل تولد هنرمندان و شخصیت های بزرگ هستند افتخار می‌کنند ، امّا در شرق ، بزرگی مختّص قدیسین است و از این رو قابل درک است که آنها به هر ترتیب قدیسین را به خود منتسب می کنند.
در حالی که جاده از کنار ساختمان قرنطینه که بیشتر به یک طویله شبیه بود می گذشت، به طرف قلّه کوه ادامه پیدا می‌کرد. در نوک کوه دشت گسترده‌ای زیر پایت دیده می‌شد. همراهانم به من گفتند که: «اینجا ترکیه تمام می‌شود، اسب‌ها که از کوه سرازیر شوند وارد ایران شده‌ای» و واقعا هم همین طور بود . مرز این بزرگترین کشور اسلام مشرق زمین حتی امروز هم فاقد هرگونه علامت یا سنگ‌های مشخص‌کننده مرزی است.
البته در این موردی تا حدّی هم حق دارند که مالکیت بر این منطقه برایشان بیشتر جنبه تشریفاتی داشته باشد، چون سلطه بر این منطقه بایر و ناامن، برای هیچ کس جذابیت چندانی ندارد. این راه را که حدود هفت کیلومتر طول دارد می توان بی صاحب نامید. در واقع هر یک از دو کشور در جایی شروع می‌شود که دهکده‌های قابل کشت و زرع مرزی قراردارند. گرچه مرز دو کشور چندان مشخص نیست، ولی هر قدر در ایران بیشتر پیش می‌رفتیم، کمتر میتوانستیم براندوهی که به دلیل جدایی از ترکیه بر من مستولی شده بود فائق شوم.
ترکیه برای من که بیش از چهار سال را در آنجا به سربرده بودم، زبانش را آموخته بودم و با آداب و رسومش آشنا شده بودم؛ در اثر ارتباط دائم با ترک‌ها به وطن دومی تبدیل شده بود و همان‌قدر که وقتی به ترکیه رفتم جدا شدن از زندگی اروپایی برایم مشکل بود، وقتی هم به کشور همسایه سرزمین پدریم خداحافظی می‌کردم و وارد یک کشور شرقی دوردست می‌شدم، احساس غریبی داشتم.

ادامه دارد…