انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دورکیم فیلسوف (۱)

مداخلی که از این پس با نام «دورکیم فیلسوف» عرضه خواهد شد، به درسگفتارهای فلسفی دورکیم در سالهای ۱۸۸۳-۱۸۸۴ باز می‌گردد. این درسگفتارها ده سال پیش از نخستین اثر مهم دورکیم یعنی «تقسیم کار اجتماعی» و در دبیرستان ارائه شده‌اند و توسط آندره لالاند (André Lalande)، دانش‌آموز شانزده ساله آن دوران، فیلسوف و از بنیانگذاران جامعه فلسفی فرانسه و مؤلف «فرهنگ اصطلاحی و انتقادی فلسفه» گرد آمده‌اند. علاوه بر این در بخشهایی از آنها گونه‌ای تشتت و پراکندگی به چشم می‌خورد. با اینهمه می‌توان از خلال این درسگفتارها تا حدود بسیاری به نگرش دورکیم نسبت به مکاتب مختلف فلسفی راه برد و نحوه پیوند این مکاتب را با جامعه‌شناسی او دریافت.

هدف و روش فلسفه

فلسفه چیست؟ این کلمه غالباً به کار می‌رود و همین امر چیزی را درباره معنایش نشان می‌دهد. فلسفه ورزی، تأمل در واقعیاتی خاص است برای رسیدن به نتایج کلی. به عبارت دیگر فلسفه تأمل و تعمیم است. وقتی از فلسفه هنر یا فلسفه تاریخ سخن می‌گوییم، چنین منظوری را در نظر داریم. می‌توان روح فلسفه- یعنی گونه‌ای تأمل را که لازمه فلسفه است- چنین تعریف کرد: روح فلسفی عبارتست از نیاز به توجیه همه عقاید، به علاوه میزانی از قوت ذهن که کمابیش برای ارضای این نیاز کفایت می‌کند. کیفیت تعیین کننده روح فلسفی، بررسی و تأمل آزادانه است. تأمل آزادانه یعنی برکنار نگه داشتن ذهن از هرگونه تأثیری جز منطق و استدلال کردن مطابق با فقط قوانین منطق. بدینسان دو مؤلفه اصلی در روح فلسفی تمایل به تأمل برای تعمیم و آزادی تأمل است. از این مؤلفه دوم درمی‌یابیم که فلسفه از دین متفاوت است. عقل در دین نقشی ایفا می‌کند، اما دین مرجعیت سنت تاریخی را نیز می‌پذیرد. بنابراین قلمروهای ایندو کاملاً متمایزند.

اگر به تاریخ فلسفه نگاهی بیندازیم، درمی‌یابیم که تأمل فلسفی در دو جهت متفاوت پیش رفته و دو صورت متفاوت به خود گرفته است. گاهی فلسفه روش ریاضیات را به کار گرفته و از این طریق با تحلیل پیش رفته است. به واسطه این [امر، بحث را] با تصوری بدیهی (یا تصوری که چنان فرض شود) آغاز می‌کند و آن [تصور] را با تعدادی تصورات اشتقاقی پیوند می‌زنیم و بدینسان سلسله‌ای بی‌گسست شکل می‌گیرد. از این تصور اول، تصور دوم را به دست می‌آوریم و از دومی سومی را و الی آخر، به گونه‌ای که اگر درستی تصور اول اثبات شود، بقیه نیز طبعاً به دست می‌آیند. برای مثال فلسفه دکارت بدین شیوه پیش می‌رود.

گونه‌ای دیگر از روح فلسفی ترکیبی است و مجال بیشتری برای الهام و تخیل فراهم می‌آورد. فیلسوفانی که بدین شیوه عمل می‌کنند، به نظم ریاضی نیازمند نیستند. ایشان واقعیات را بیشتر از حیث تاریخی ملاحظه می‌کنند و به شیوه‌هایی خاص به هم پیوند می‌زنند- یعنی ایشان بیشتر فرضیاتی را ترجیح می‌دهند که واقعیات را به هم بپیوندد تا تحلیل را که موجب گسیختگی واقعیات می‌شوند. ایشان به جای صورتبندی تصوراتشان در قالب یک سلسله، کلیتی را طرح می‌کنند که به نحوی آنی قابل دستیابی است. این اسلوب به فلسفه افلاطونی تعلق دارد.
اکنون که برخی از خصوصیات بیرونی فلسفه را می‌شناسیم، اجازه بدهید به تعریف آن برحسب هدفش بپردازیم. تعریفهای گوناگونی عرضه شده است. بوست می‌گوید: «فلسفه علم انسان و خداست.» سیسرو فلسفه را «علم چیزهای الهی و انسانی» تعریف می‌کند. ارسطو آن را «علم علتهای نخستین و اصول نخستین» می‌خواند. نهایتاً چنین گفته‌اند که فلسفه «علم امر مطلق است.»
تمام این تعاریف به امری واحد مربوط می‌شوند. برای اثبات این سخن، اجازه بدهید با تعریف واژه «مطلق» آغاز کنیم. امر مطلق یعنی چیزی که با اتکا به خود وجود دارد و از زمان و مکان مستقل است و به هیچ چیز وابسته یا مربوط نیست. اگر این نکته را بدانیم، می‌توانیم نشان دهیم که تمام تعریفات مذکور، امر مطلق را هدف فلسفه تلقی می‌کنند. علت نخستین موجود (یا موجوداتی) است که واقعیت تماماً به واسطه آن تحول می‌یابد. اصل نخستین کلی‌ترین قانونی است که بر این تحول حکمفرماست. بدینسان جستجوی علت نخستین و اصل نخستین چیزی جز جستجوی امر اولیه- یا همان امر مطلق- در جهان وجود و نیز شناخت نیست. امر مطلق در جهان شناخت چیست؟ ذهن انسان. در جهان وجود چطور؟ خدا. بنابراین تمام تعاریف مذکور به صورت ذیل درمی‌آیند:‌ فلسفه علم امر مطلق است.
این تعریف نقصی دارد: مطابق با این تعریف، هدف فلسفه چیزی تلقی می‌شود- یعنی امر مطلق- که فیلسوفان بر سر وجودش بحث می‌کنند. شاید مفهوم امر مطلق برای معنابخشی به برخی واقعیات ضروری باشد، اما نمی‌توانیم [وجود] آن را در آغاز تحقیقاتمان مسلم فرض کنیم. بدینسان نباید آن را بخشی از تعریفمان از فلسفه قرار دهیم. وانگهی، برخی از نظامهای فلسفی مهم- همچون تحصلگرایی- وجود امر مطلق را تأیید نمی‌کنند. تعریف ما از فلسفه نمی‌تواند نظامهایی را که پرسشهایی مشترک با دیگر نظامها طرح می‌کنند و تنها از حیث پاسخگویی به آنها تفاوت دارند، کنار بگذارد. به طور خلاصه نمی‌توانیم برای فلسفه هدفی قائل باشیم که اساساً وجودش مورد تردید است.
در اینصورت چگونه باید فلسفه را تعریف کنیم؟
اجازه بدهید واقعیاتی را بیازماییم که این علم با آنها سروکار دارد. تمام این [واقعیات] به انسانها تعلق دارند و به طور خاصتر به جنبه‌های غیر فیزیکی در زندگی انسانی- این جنبه‌ها با علوم تحصلی مطالعه نمی‌شوند. بنابراین قلمرو فلسفه درون انسانهاست. منظور از این امر، حوزه‌ای از واقعیات است که برای حواسِ منظم قابل ادراک نیستند. این واقعیات در عوض از طریق گونه‌ای حس باطنی شناخته می‌شوند که آگاهی می‌خوانیم. ادراک این واقعیات درونی آگاهی را تحت تأثیر قرار می‌دهد، همانطور که ادراک اشیای مادی بر دیگر حواس تأثیر می‌گذارد. بدینسان می‌توان این واقعیات درونی را حالات آگاهی نامید.
بنابراین می‌توان گفت که فلسفه، علم حالات آگاهی است.
اما این [تعریف] نیز به کار نمی‌آید؛ واقعیات روانشناختی که حالات آگاهی خوانده می‌شوند، نسبی هستند و دست‌کم به زمان وابسته‌اند. اگر چنین باشد، فلسفه برحسب تعریف به حوزه امور نسبی منحصر خواهد بود. در اینصورت باید مطالعه امر مطلق را [از فلسفه] کنار بگذاریم. مابعدالطبیعه که برحسب تعاریف پیشین به اشتباه بر ما تحمیل می‌شد- باز هم به اشتباه- بواسطه تعریف اخیر کنار گذاشته می‌شود. بدینسان باید تعریف خود را تغییر دهیم: «فلسفه علم حالات آگاهی و شرایط آنهاست.»
این تعریف هر نظام فلسفی را در بر می‌گیرد. آیا امر مطلق یکی از شرایط حالات آگاهی نیست؟ بعدها باید این نکته را بررسی کنیم. اما تعریفی که ما عرضه داشتیم اگر ماهوی تلقی شود، به فلسفه امکان می‌دهد که پرسش فوق را طرح کند.

منبع:
Durkheim’s Philosophy Lectures: Notes from the Lycée de Sens Course, 1883–۱۸۸۴.
ed & trans by Neil Gross and Robert Alun Jones. Camdridge University Press. 2004. (pp. 33-35)