انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درگذشت یک دوست فراموش‌ناشدنی: دکتر یعقوب موسوی (۱۴۰۲-۱۳۳۵)

سید یعقوب موسوی، دانشیار دانشگاه الزهرا بود و روز یازده اردیبهشت در آستانۀ روز معلم ما را ترک کرد. سال‌ها بود که او می‌شناختم و از آنجا که موضوع کار ما هر دو، درباره شهر و مطالعات اجتماعی آن بود، بارها با هم در برنامه‌ها و سخنرانی‌ها، نشست‌ها، همنشین و هم‌سخن شده بودیم و دوستی آرامی میانمان شکل گرفته بود. روحیۀ ما چندان به یکدیگر شباهت نداشت، هر چند درست در یک سال متولد شده بودیم و او تنها چند ماه از من کوچکتر بود، این تفاوت در خلق و خو هرگز مانع نزدیکی میان ما نشد. چیزی که همیشه در وجودش تحسین می‌کردم، آرامش و بی‌ریایی و صمیمیتی بود که برای احساس آن کافی بود به وی نزدیک شوی. دکتر موسوی از همکاران دانشگاهی معدودی بود که می‌دانستم علاقه و دوستی و ابراز محبت‌هایش و دنبال کردن کارهای دیگران (از جمله خود من) را با واقعیت و پیگیری یک پژوهشگر واقعی انجام می‌دهد. گاه از اینکه آخرین مقالات و یادداشت‌های مرا خوانده بود و با موشکافی دربارۀ آن‌ها اظهار نظر می‌کرد، شگفت‌زده می‌شدم: کاری که چندان میان دانشگاهیان حتی در کشورهای اروپایی، مرسوم نیست. اما فراتر از هشیاری و وجدان کاری که از مشخصات بارزش بود تا جایی که می‌شناختمش، برای من الگویی از یک انسان مهربان و خوب بود، فضیلت‌هایی که در زمان و زمانۀ ما، به ندرت یافت می‌شوند. کارهایش را که بیشتر پژوهشی و ارزش علمی و تخصصی داشتند، دنبال می‌کردم و هر وقت دانشجویی را به سراغ من می‌فرستاد و سفارش کرده بود که در مورد مسائل فرهنگی شهر با من مشورت کند، برایم روشن‌تر می‌شد که با انسانی ارزشمند و با فکر و افق‌های باز روبه‌رو هستم. انسانی به دور از حسادت‌ها و رقابت‌های بی‌معنای دانشگاهی. آرامش او برایم حسرت‌آور بود و نگرانی‌اش از اوضاع و تلاشش در این سال‌ها برای آنکه امیدوار بماند و بیشترین امید را به دیگران بدهد، ستودنی. و شاید از همه چیز مهم‌تر ارزشی بود که او برای روش‌های ترویجی علمی قایل بود و برای همین هر بار می‌دیدمش مرا تشویق می‌کرد که حتما به فعالیت‌های ترویجی و مطبوعاتی‌ام ادامه دهم، زیرا به باور او این جنبه از کار جامعه‌شناسی، برای جامعۀ ما، شاید از تحصیلات دانشگاهی هم ضروری‌تر هستند. یادم می‌آید آخرین بار چند ماه پیش از آنکه کرونا همه چیز را زیر و رو کند، دیدمش، در انجمن جامعه‌شناسی، نهادی که بیشتر مواقع محلی برای دیدارمان بود. آنجا از بیماری‌اش به من گفت. به نظرم وحشتناک آمد، اما در برابر لبخندها و آرامش و وقاری که در صحبت کردن از این موضوع داشت، تسلیم شدم و نمی‌توانستم واکنشی جز امیدواری نشان دهم و حتی آنقدر امید او پرتوان بود که این موضوع را به کلی فراموش کرده بودم. تا اینکه دیروز در میان پیام‌هایی که برای روز معلم به دستم می‌رسید، این خبر هم آمد. آنقدر چنین خبری از ذهنم دور بود که با شنیدن نام خانوادگی‌اش اصلا به یاد او نیفتادم. تا چند ساعت بعد که نام یعقوب و نام دانشگاه الزهرا، همراه نام موسوی شدند واقعیت را دریافتم و غمی بر دلم نشست و از خود پرسیدم: سرنوشت «معلمی در زمانه عسرت» چه چیزی جز این می‌تواند باشد؟ مُردن در آستانۀ روز معلم، معنایی فراتر از یک فاجعۀ فیزیکی دارد، از دست دادن یک دوست آرام و آرامش‌بخش؛ دوستی که می‌توانستی همیشه مطمئن باشی در بدترین شرایط امیدش را از دست نمی‌داد و هرگز حتی یکبار از کاستی‌های رایج شخصیت‌های دانشگاهی، اثری در او نمی‌دیدی. پذیرش مرگ هرگز آسان نیست. و آنگاه این پذیرش سخت‌تر می‌شود که معلمی می‌رود: دوستی که دیگر نخواهیم دیدش و اما انسانی به یاد ماندنی و فراموش ناشدنی. یک معلم.

ناصر فکوهی ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲

نوشته‌های مرتبط