انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

جوانی ژان دارک

جوانی ژان دارک

آلفونس دو لامارتین؛ عباس آگاهی

بعضی از انسان‌های برگزیده به صورتی طبیعی مسائل مربوط به میهن را با مسائل مربوط به روح خود در هم می‌آمیزند و آن‌قدر بزرگ‌اند که اگر نَفَس خود را با نَفَس کشور توأم نکنند نمی‌توانند به‌راحتی تنفس کنند. ولی ژان دارک از آن دسته آدم‌هایی بود که به نوشته لامارتین، هنگام جان کندن طولانی اخلاقی و جسمی خویش، گمنام بود. چه قلمی بهتر از قلم لامارتین می‌تواند در آغاز این دفتر، جوانی این زن قهرمان (۱۴۱۲ –۱۴۳۱) را برای ما مجسم کند. ما به این ترتیب او را از لحظه تولّد تا هنگامی‌که از وکولور عازم ملاقات با ولیعهد فرانسه، سپس در آغوش کشیدن افتخار، و سرانجام شهادت می‌شود دنبال خواهیم کرد.

در آن زمان‌ها، در دهکده دُمرمی ، واقع بر شیب جنگلی کوه‌های وُژ ، در بخش علیای استان لورن در منطقه شامپانی و در نزدیکی شهر کوچک وکولور خانواده‌ای زندگی می‌کرد موسوم به دارک. پدر خانواده برزگر ساده‌ای بود، ولی برزگری که زمین میراثی خویش را می‌کاشت و کلبه‌اش که ملک و ساخته دست پدر او بود می‌بایست به پسرانش تعلّق گیرد. با توجّه به خلقیّات و عادات مرسوم خانوادگی، می‌توان گفت که در این خاندان روستایی فراغت و تقوایی وجود داشت که بیشتر در خانواده‌هایی دیده می‌شود که زمین پدری خویش را می‌کارند تا آن‌هایی که در کارگاه دیگری کار می‌کنند. چون تملّک یک قطعه زمین، هر اندازه هم که کوچک باشد، برای روستایی استقلال روحی می‌آورد. ضمن این‌که این احساس را در او به وجود می‌آورد که نان خود را از خداوند می‌گیرد. پدر ژاک دارک نامیده می‌شد؛ مادر ایزابل رُمه و این عنوانی بود که در آن هنگام به زائرانی داده می‌شد که برای زیارت قبور مقدس شهدا به شهر رُم رفته بودند.

این خانواده سه فرزند داشت: دو پسر، یکی به نام ژاک مانند پدرش، دیگری به نام پی‌یر دارک و بعد از این دو پسر تنها یک دختر به دنیا آمد که به ژان نامیده شد. گرچه مادر تعمیدی‌اش نام سیبیل را نیز به وی داده بود.

یک خیش گاوآهن، علامت برزگری، به شکلی زمخت بر سردر سنگی کلبه روستایی کنده‌کاری شده بود.

پدر و دو پسر زمین را می‌کاشتند. به اسب‌های شخم‌زنی خود می‌رسیدند، چون در این سرزمین چه در جنگ و چه در مزرعه، با اسب به زمین خوب می‌رسند. مادر در خانه می‌ماند تا نگهبان کاشانه و مراقب کانون خانوادگی باشد. او به قدر کافی ثروتمند بود تا فقط به امور جاری و داخلی برسد، بی‌آن‌که شخصاً داس به دست گیرد و دسته‌های گندم درو شده را بار کند. او دخترش را در همان شرایط فراغتی پرورش می‌داد که خودش در خانه شوهر از آن بهره‌مند بود. گرچه ژان در آغاز کودکی با دختربچه‌های دهکده بازی می‌کرد و در حاشیه جنگل گم می‌شد، مادرش هرگز او را به کار شبانی برای مراقبت از گلّه نگرفت.

مادر خواندن و نوشتن نمی‌دانست و نمی‌توانست آنچه را که خود نمی‌داند به دخترش بیاموزد، ولی با او سخن از درستکاری و تقوا می‌گفت، یعنی از مسائلی که مادرها به شکلی سنّتی در حافظه فرزندشان وارد می‌کنند. به او با ظرافتی که از دوران باستان هنر معمول دختران جوان است، خیّاطی می‌آموخت. ژان در هنر خانگیِ دوخت و دوز چنان مهارتی کسب کرده بود که به گفته خودش هیچ عاقله‌زن روآنی نمی‌توانست چیز بیشتری در این حرفه به او بیاموزد، زیرا شهر روآن در آن زمان در این هنر بی‌نظیر بود. او هم‌چنین در کنار مادرش به رشتن پشم یا کتان می‌پرداخت و فقط از او آموزش‌های کلیسایی را دریافت می‌کرد.

یکی از دوستانش در پاسخ به پرسش‌هایی درباره ایّام کودکی او می‌گوید: «هیچ دختر هم‌سن‌وسال و هم‌طبقه او، در خانه والدین، با عشق و علاقه بیشتری روبه‌رو نبود. بارها به دیدن پدرش می‌رفتم! ژان دختری ساده و مهربان بود. او دوست داشت به کلیسا و به زیارت قدیسین برود. مانند دیگر دختران به کارهای خانه می‌رسید. غالباً در کلیسا مراسم اعتراف به گناهان بجا می‌آورد. وقتی درباره پارسایی او و این‌که خیلی دوست داشت در زیارتگاه‌ها دعا بخواند سر به ‌سرش می‌گذاشتند گونه‌هایش را شرم شرافتمندانه‌ای سرخ می‌کرد. او صدقه می‌داد و رحیم بود. در کلبه‌های روستایی در مجاورت خانه مادرش به پرستاری کودکان بیمار می‌رفت. یک برزگر فقیر ناحیه به دادرسان او می‌گفت که به یاد می‌آورد در کودکی، ژان از او مراقبت کرده است.
او چهره‌ای با لطف و اندامی چابک و نیرومند داشت. در آن ایّام که زنان فقط با اسب مسافرت می‌کردند، او در کودکی، همراه با برادرانش می‌رفت و کره‌اسب‌های پدرش را به حیاط سرپوشیده قصر ایسل می‌بُرد و در آنجا کره‌اسب‌ها را از ترس نظامیان محبوس می‌کردند. احتمالاً این‌گونه او با اسب‌هایی آشنایی یافت که ازآن‌پس دست هیچ مردی با جسارت بیشتری آن‌ها را در اختیار نگرفته است. او هم‌چنین حکایت می‌کند که گاهی با دختران جوان دهکده به حاشیه جنگلی، در کنار مزارع، می‌رفته و در زیر درخت بلوطی که به درخت فرشتگان موسوم بوده می‌نشسته است؛ در زیر این درخت چشمه‌ای بوده و آب آن شهرت مداوای تب‌ها و بیماری‌ها را داشته و او از این آب، چون دیگران، به این نیّت برداشته است و بیماران بعد از شفا یافتن عادت داشته‌اند بروند و در زیر سایه آن بنشینند و رفع خستگی کنند. گل‌های بهاری در اطراف چشمه می‌روییده و در تابستان او به همراه دوستانش آن‌ها را می‌چیده تا کلاه‌هایی برای پیکره مریم مقدس دُمرمی ببافد. دختر مادر تعمیدی‌اش به او می‌گفته که فرشتگان یا بانوانی غفلتاً در این محل ظاهر می‌شده‌اند و خود او آن‌ها را دیده است.
امّا خود ژان هرگز آن‌ها را ندیده است. درست است که دختران جوان حلقه‌های گل را از شاخه‌های پایینی درخت می‌آویختند و او نیز چون دیگران چنین می‌کرده، یا این‌که گاهی دوستانش موقع برگشتن، دسته‌های گل را با خود می‌بُردند و بعضی وقت‌ها هم آن‌ها را به روی درخت باقی می‌گذاشتند، امّا از زمانی که به ژان برای رهایی فرانسه الهام شد، دیگر تقریباً هرگز برای این‌گونه بازی‌ها به زیر درخت بلوط فرشتگان نرفت. ممکن است قبل از رسیدن به سن عقل به همراهی کودکان در این محل رقصیده و به‌خصوص آواز خوانده باشد، ولی به یاد نمی‌آورد که از آن پس در این محل رقصیده باشد. هم‌چنین روبه‌روی خانه پدرش جنگل دیگری وجود داشته ولی در آنجا تجلّیاتی به چشم نمی‌خوردهاست. در هنگامی‌که مأموریتش بر وی آشکار شده، پدرش با سرزنش به او گفته است که این شایعه پراکنده شده که او در زیر درخت فرشتگان الهام یافته و ژان به وی پاسخ داده که چنین چیزی حقیقت ندارد. یکی از پیشگویان آن ناحیه می‌گفته است که از جنگل شونو دختر جوانی بیرون خواهد آمد که کارهای بزرگی خواهد کرد ولی او حتّی به این پیشگویی هم اعتقادی نداشته است…
هنگامی‌که ژان در زندان بود، این خاطرات ایّام کودکی به یادش می‌آمد و او از آن‌ها چون از طراوت نسیم صبح قوّت می‌گرفت و بی آن‌که بداند خاطرات این سال‌های تیره‌وتار زندگی‌اش را مرور می‌کرد؛ سال‌هایی که انسان در آن‌ها غور می‌کند تا ببیند از چه تاریکی افتخار و از چه سعادتی شهادت نشئت گرفته است.
یکی از این پیشگویان عامی که شایعات مربوط به آینده را به همه‌جا می‌پراکنند، با این اطمینان‌خاطر که زودباوری طبیعیِ دوره‌های جهالت از آن‌ها استقبال خواهد کرد، مرلین جادوگر که در اشعار آریوست شهرت دارد، نوشته است که مصیبت‌های مملکت از زنی هرزه و نجات مملکت از دختری جوان و پاک‌دامن ناشی خواهد شد. این شایعات در این استان‌ها قوّه تخیّل مردم را به کار می‌انداخت و می‌توانست در ذهن هر دختر جوانی خودبه‌خود این فکر را پدید آورد که این پیشگویی ممکن است در وجود او تحقق یابد.
ژان هر آنچه را که رنج می‌کشید دوست می‌داشت، مثل حیوانات، یعنی این موجوداتی که نسبت به ما عشق می‌ورزند ولی زبان بیان آن را ندارند. دوستانش می‌گفتند که او نسبت به پرندگان رحیم و مهربان بود. او آن‌ها را مخلوقاتی می‌دانست که خداوند به زندگی در کنار انسان‌ها، در برزخی مبهم، میان مادّه و معنا، محکوم کرده است و در وجودشان جز توانایی رنج کشیدن و عشق ورزیدن چیز تکامل‌یافته دیگری ندارند. هر آن چیزی که در اصوات طبیعت حزن‌انگیز و بی‌نهایت بود او را جذب می‌کرد و به خود مشغول می‌داشت. مورّخی می‌نویسد: «او آن‌قدر طنین ناقوس‌ها را دوست داشت که به زننده ناقوس، به عنوان مواجب پاییزی، کلاف‌های پشم وعده می‌داد تا ناقوس نماز را طولانی‌تر به طنین اندازد.»
امّا او به‌خصوص به حال کشور فرانسه و ولیعهد جوان، بی‌مادر، بی‌مملکت و بی‌تاج و تخت آن ترحّم می‌آورد. حکایت‌هایی که هرروز راهبان، سربازان، زائران و گدایان، یعنی این مخبران کلبه‌های روستایی آن زمان، به گوشش می‌رساندند قلبش را به خاطر این شاهزاده مهربان جریحه‌دار می‌کرد. تصویر او در ذهن دختر جوان با مصیبت‌های میهنش عجین شده بود. در این تصویر بود که ژان نابودی کشورش را می‌دید و با این تصویر بود که ژان برای احیای میهنش به درگاه خداوند دست دعا بلند می‌کرد. ذهنش پیوسته دستخوش این رویا و این غم بود. آیا باید حیرت کرد که یک چنین تمرکز فکری، نزد دختری بیچاره،‌ نادان و ساده سرانجام نوعی اختلال حواس به وجود آوَرَد و او به گوش خود صداهایی باطنی را بشنود که دائم با روح و جانش صحبت می‌داشته‌اند؟ در وجود ما حواس آن‌چنان با ذهن و روح نزدیکی دارند که اگر دچار اشتباه شوند و ذهن را با هیجان و بی‌نظمی خود آشفته سازند، به سهم خود ذهن و روح به‌راحتی حواس را به خطا و بی‌نظمی می‌کشند.
این پندارها و این صداهای حیرت‌آور، هرچند هم که واهی بوده باشند، برای آن‌هایی که متحمّل‌شان هستند و آن‌ها را بازگو می‌کنند دروغین نیستند. این پدیده‌ها صادقانه شگفتی‌آورند، گرچه اعجازآور نباشند. برای مردان و بیشتر برای زنان دشوار است وقتی‌که فکر یا تردیدی تا سر حدّ سودا ذهنشان را به خود مشغول می‌دارد، وقتی به خود فرو می‌روند و صداهایی درونی می‌شنوند، میان صدای خودشان و صداهای آسمانی تشخیص قائل شوند و به خود بگویند: «این‌یکی از من است، آن‌یکی از خداوند است». در این حالت، انسان سروش غیبی خودش می‌شود و الهام خود را الوهیت می‌دهد. عاقل‌ترین آدم‌ها همانند ضعیف‌ترین زنان در این راه دچار اشتباه شده‌اند.
مدت‌های طولانی ژان این صداها را می‌شنید و سخنی از آن‌ها حتّی با مادرش نمی‌گفت. خیرگی چشمانش موجب می‌شد که گمان به یک انفجار ملایم نور ببرد که تصوّر می‌کرد از آسمان سرازیر شده است. گاهی این صداها به او فرزانگی، پارسایی و بکارت را توصیه می‌کردند. گاهی از جراحات وطن و از ناله‌های مردم بیچاره با او صحبت می‌داشتند. روزی در نیمروز در زیر سایه عمارت کلیسا در باغی تنها بود و به طور مشخّص صدایی مردانه را شنید که او را به نام صدا زد و گفت: «ژان برخیز! به یاری ولیعهد برو و کشورش فرانسه را به او بازگردان!»
جلوه نور آن‌قدر آسمانی، صدا آن‌قدر مشخّص و فرمانش آن‌قدر آمرانه بود که او به زانو افتاد و با عجز پاسخ داد: «چگونه این کار را بکنم؟ من دختر بیچاره‌ای بیش نیستم، نه اسب‌سواری و نه رهبری مردان مسلّح را می‌دانم.»
صدا به این عذرخواهی‌ها قانع نشد و به ژان گفت: «تو می‌روی و عالی‌جناب بودریکور را که در وکولور فرمانده قشون پادشاه است پیدا می‌کنی و او ترا به نزد ولیعهد خواهد بُرد. از هیچ‌چیز نترس. کاترینِ مقدس و مارگریتِ مقدس از تو حمایت خواهند کرد.»
به دنبال این نخستین رؤیا که او را به لرزه و گریه انداخت ولی آن را همچون رازی میان خود و فرشتگان نگاه داشت، رؤیاهای دیگری از دنبال آمدند. او میشلِ مقدس را مسلّح به نیزه و ملبس به نور،‌ قهرمان پیکار با غول‌ها، آن‌گونه که در محراب کلبه روستایی‌اش نقاشی شده بود، دید.
این قدیس مُقرّب اغتشاشات و انقیاد مملکت را برای او توصیف کرد. از او خواست تا برای کشورش همدردی داشته باشد. کاترینِ مقدس و مارگریتِ مقدس که در این نواحی چهره‌هایی ملکوتی و مردمی هستند، همان‌گونه که قدیس مقرّب اعلام داشته بود، در ابرها نمایان شدند. آن دو با صدای زنانه‌ای که به خاطر سعادت جاودانشان ملایم و رقّت‌انگیز بود، با او سخن گفتند. آن‌ها بر سرشان تاج داشتند و فرشتگان – چون خدایان باستان- در التزام رکابشان بودند. در مقابل چشمان ژان، گویی دری از بهشت نیم‌گشوده شد. روحش در این آمیزش ملکوتی، دشواری‌های مأموریتش را به فراموشی ‌سپرد و در الطاف این کشف و شهود به هیجان درآمد. وقتی این صداها خاموش ‌شدند، وقتی این چهره‌ها محو ‌شدند، وقتی در آسمان دوباره بسته ‌شد، ژان خود را غرق در اشک ‌یافت. او به خود ‌گفت: «آه! چقدر دلم می‌خواست که این فرشتگان مرا با خود می‌بُردند!…» ولی مأموریت خطیرش این‌گونه رقم نخورده بود. او می‌بایست فقط بر بال‌های آتش تلّ هیزمی که برای سوختنش برپا کرده بودند به آنجایی که آرزویش را می‌کرد بُرده شود.
این ملاقات‌ها، این فرمان‌ها، این اضطراب‌ها، این احساس‌های سعادتمندی چندین سال به طول انجامید. او عاقبت نزد مادرش به آن‌ها اعتراف کرد. پدر و برادرانش در جریان قرار گرفتند. در آن نواحی این شایعه ‌ همه‌جا پیچیده بود. شایعه‌ای که برای ساده‌دلان شگفتی‌آفرین، برای فرزانگان تردید برانگیز، برای آدم‌های شرور تمسخرآمیز و برای همگان موضوع گفت‌وگو بود.
پدر او، مردی سالخورده و سختگیر، این شایعات مربوط به رویاهای بیداری و چیزهای شگفت‌آور را در کلبه روستایی خود با ناراحتی می‌شنید. او به‌هیچ‌وجه فکر نمی‌کرد که خانواده‌اش شایسته چنین الطاف خطرناک آسمانی و ملاقات فرشتگان و قدیسان باشند که اسباب پُرگویی همسایگان را فراهم می‌آورد. هرگونه ارتباط با ارواح به نظرش مشکوک می‌رسید، به‌خصوص در دورانی که اعتقاد به خرافات چیزهای زیادی را به ارواح خبیث نسبت می‌داد و مراسم دفع و طرد اجنّه و تلّ هیزم، هرگونه گفت‌وشنود با دنیای نامرئی را با شعله‌های آتش کیفر می‌داد. او این افکار حزن‌انگیز و پندارهای دخترش را به برهم خوردن سلامتی او نسبت می‌داد. دلش می‌خواست او را شوهر دهد تا عشق به همسر و فرزندان روحش را تسکین بخشد و مشغولیات مادر خانواده، این تخیلات کودکانه را از سرش بیرون کند.
امّا در کنار ژان مردی بود از همان دودمان که نسبت به پدرش ساده‌دل‌تر یا مهربان‌تر بود و طبیعتی پرشور‌تر داشت و دختر بیچاره الهام‌یافته در کنار او باور – و یا دست‌کم ترحّم – می‌یافت. این مرد عموی ژان بود و جا داشت تاریخ چهره و نامش را حفظ کند، زیرا او نخستین کسی بود که به برادرزاده خود باور آورد و نخستین کسی بود که با نبوغ او هم‌دستی کرد. در خانواده‌ها، این پدرهای ثانوی غالباً مهربان‌تر از پدران واقعی هستند و به فرزندان خانه توجه بیشتری دارند، چون نسبت به عشق آنان کمتر بدگمانی نشان می‌دهند و محبتشان انتخابی است نه از روی وظیفه. عموی ژان ظاهراً باید این‌گونه بوده باشد: پدری همدرد، تسلّی‌بخش، محرم راز و سرانجام، واسطه‌ای دل‌باخته میان برادرزاده خویش و خداوند.
عمو برای این‌که ژان از سرزنش‌ها و وسواس‌های پدر و برادرانش در امان باشد، چند صباحی او را به بهانه مداوای همسر بیمارش به خانه خود بُرد. ژان از این اقامت کوتاهِ دور از چشم والدینش استفاده کرد تا به سفارش‌هایی که به روحش می‌شد عمل کند. از عمویش خواهش کرد به وکولور، شهری نظامی در همسایگی دُمرمی، برود و خواهان مداخله عالی‌جناب بودریکور، فرمانده شهر شود تا او، یعنی ژان بتواند مأموریت خویش را به انجام رساند.
عمو، مجذوب برادرزاده و بی‌گمان به اصرار همسرش، با سادگی به خواهش‌های آن‌ها تن در داد. پس به وکولور رفت و به عالی‌جناب بودریکور پیامی را که برعهده‌گرفته بود عرضه داشت. این مرد جنگی با تمسخر و از سر گذشت به حرف‌های مرد روستایی گوش داد. درواقع فقط می‌بایست به جنون دختری روستایی و هفده‌ساله لبخند زد که پیشنهاد می‌کرد به خاطر ولیعهد و کشور کاری انجام دهد که هزاران سلحشور، سیاستمدار و مرد جنگی، به‌رغم نبوغ و نیروی بازویشان، از انجامش قاصر بودند. بودریکور، ضمن مرخص کردن پیام‌آور معجزه، گفت: «تنها کاری که شما می‌توانید بکنید این است که به برادرزاده‌تان سیلی محکمی بزنید و نزد پدرش روانه کنید.»
عمو بازگشت، بی‌گمان متقاعد از ناباوری بودریکور و مصمّم به این‌که یک‌بار برای همیشه این پندار را از ذهن زن‌ها بزداید. ولی ژان آن‌قدر بر او تسلّط داشت و باور به آنچه می‌گفت چنان او را ‌ فصیح کرده بود که به‌سرعت ایمان زایل شده عمویش را بازآورد و به او قبولاند که خود او را، بدون ‌اطلاع والدینش، به وکولور ببرد. ژان به‌خوبی احساس می‌کرد که این قدمی قاطع خواهد بود و اگر از دهکده بیرون‌ شود دیگر هرگز به آنجا پای نخواهد گذاشت. او راز عزیمتش را با دختری موسوم به مانژت که دوست مهربانش بود، در میان گذاشت. مانژت با او دعا خواند و وی را به خداوند سپرد. ژان تصمیم خود را از دختر دیگری که هومت نامیده می‌شد و با او دوستی بیشتری داشت، پنهان نگاه داشت. بعدها ژان دراین‌باره می‌گوید: «از ترس این‌که نتواند موقع خداحافظی درد ترک کردن او را تحمّل کند، در نهان بسیار گریسته و بر اشک‌های خود فائق آمده است.»
ژان ملبّس به پیراهنی از پارچه سرخ‌رنگ، طبق رسم زنان روستایی آن ناحیه، پای پیاده همراه با عمویش روانه شد. وقتی به وکولور رسید در خانه زنِ گاری‌سازی که عموزاده مادرش بود مهمان شد. بودریکور که تسلیم پافشاری عمو و سماجت برادرزاده شده بود، رضایت داد آن‌ها را ببیند و البته این تسلیم نه از سر زودباوری بلکه براثر فشار خستگی بود. او از زیبایی این دختر جوان روستایی – که تقریباً در همان ایّام افسر زیردستش دولون، ضمن توصیف لطافت معصومانه ژان، وی را «دختری جوان، زیبا و خوش‌اندام» ترسیم می‌کند – بسیار تحت تأثیر قرار گرفت.
ژان در پاسخ پرسش‌های بودریکور با صراحتی فروتنانه، که نه از خودش بلکه از الهامی که از عالم بالا به او الهام شده بود نشئت می‌گرفت، گفت: «عالی‌جناب، من به نام خداوند و سرورم به دیدن شما می‌آیم تا شما از ولیعهد خواهش کنید که در همان‌جایی که هست بماند و در این لحظه با دشمنان وارد جنگ نشود زیرا خداوند در وسط ایّام روزه به یاریش خواهد آمد.» و افزود: «مملکت به ولیعهد تعلّق ندارد بلکه از آنِ خداوند، سرور اوست. بااین‌همه، مملکت به نام اوست و به رغم دشمنان، او پادشاه خواهد شد و من او را برای تاج‌گذاری به کلیسای رمس خواهم برد.»
بودریکور برای این‌که فکر کند ژان را مرخص کرد زیرا بی‌گمان می‌ترسید که بیش‌ازاندازه او را تحقیر کند و یا بیش‌ازاندازه به او ایمان آورد؛ آن هم در زمانی که ممکن بود افکار عامه مردم به اشتباه به او نسبت بی‌ایمانی و یا ایمان بدهند.
شایعه این ملاقات، آن شهر کوچک را در حیرت فروبُرد و به ژان معتقد ساخت. مردم از همه طبقات و به‌خصوص زنان روانه آنجا شدند. مأموریت ژان مبدّل به اعتقاد و ایمان تنی چند و گفت‌وگویی همگانی شد. حالا دیگر این شایعه آن‌قدر همه‌جا پیچیده بود که برای بودریکور میسّر نبود بر آن سرپوش گذارد. هم‌اکنون افکار عامه مردم او را به بی‌اعتنایی و یا سُستی متهم می‌کرد. «نادیده گرفتن یک چنین یاری آسمانی، آیا به معنی خیانت به ولیعهد و به فرانسه نبود؟» یکی از نجبای اطراف که مانند دیگران به دیدار ژان آمده بود به زبان ملامت به بودریکور گفت: «آری! دوست من، قرار بر این است که پادشاه از کشور رانده شود و ما انگلیسی شویم؟»
ژان شِکوه‌های خود را با شِکوه‌های این نجیب‌زاده و مردم عادی در هم آمیخت ولی به نظر رسید که او کمتر از سرنوشت خود و بیشتر از سرنوشت فرانسه شِکوه دارد. او سپس با اطمینان به قولی که از عالم بالا گرفته بود گفت: «بااین‌همه باید قبل از نیمه ایّام روزه مرا نزد ولیعهد ببرند، حتی اگر لازم باشد برای طیّ کردن این مسافت به زانو براه بروم. زیرا کسی در این دنیا، چه پادشاه باشد و چه دوک، یا دختر پادشاه اسکاتلند، نمی‌تواند مملکت فرانسه را دوباره به دست آورد. برای او به‌جز من از هیچ جانب دیگری یاری نخواهد رسید.» و با اندوه اضافه کرد: «اگرچه ترجیح می‌دهم بمانم و در کنار مادر بیچاره‌ام پشم بریسم!… زیرا خوب می‌دانم که جنگیدن کار من نیست؛ ولی باید بروم و آنچه را به من فرمان داده‌اند انجام دهم، چون سرور من چنین می‌خواهد…»
از او پرسیدند: «سرور تو چه کسی است؟» پاسخ داد: «او خدای من است!»
دو سلحشور که در محل حاضر بودند تحت تأثیر ژان قرار گرفتند، یکی جوان و دیگری سالخورده. آنان دست در دست او گذاشتند و به ایمان خود سوگند یاد کردند که به یاری خداوند او را به حضور پادشاه ببرند تا سخنانش را بگوید.
ساکنان وکولور برای ژان اسبی به قیمت شانزده فرانک و نیز زرهی مردانه خریدند تا هم وجودش را حفظ کند و هم مأموریت جنگی او را نمایان سازد. بودریکور هم به او شمشیری داد. شایعۀ عزیمت ژان به سوی قشون تا دُمرمی رسید و پدر و مادر و برادرانش برای جلوگیری از او و بازگرداندنش شتافتند. او به همراه آنان گریست ولی اشک‌هایش که دل او را نرم کردند نتوانستند اراده‌اش را نرم کنند.
ژان به همراه دو نجیب‌زاده و چند سوار ملتزم رکابشان عازم شینون شد، جایی که ولیعهد در آن به سر می‌برد. همراهانش او را به‌سرعت از استان‌هایی که در تسلط انگلیسی‌ها و بورگینیون‌ها بود عبور دادند زیرا از ساخلو و از غافلگیری آن‌ها می‌ترسیدند. آنان نخست در مورد طبیعت الهامات دختر جوان مردّد بودند، گاهی چون قدیسی او را گرامی می‌داشتند و گاهی از او چون جادوگری گرفتار ارواح شیطانی دوری می‌جستند. برخی از آنان حتّی در پنهان نقشه کشیدند که در راه، خود را از شرّ او خلاص کنند. می‌خواستند او را به سیلاب‌های کوهستان بیندازند و در توجیه ناپدیدی شدنش بگویند که شیطان وی را در ربوده است. ولی در همان لحظه‌ای که آماده اجرای توطئه‌شان می‌شدند گویی دست خداوند آن‌ها را از این کار بازمی‌داشت.
جوانی، زیبایی، معصومیت و ساده‌دلی مقدس این دختر بی‌گمان افسونی ماورای طبیعی بود که دل و دست آنان را نرم کرد. آنان که از روی ناباوری عازم شدند، با اعتقاد به مقصد رسیدند.

این مطلب در همکاری با مجله جهان کتاب منتشر می شود

برای دستیابی به یادداشت های مقاله به فایل الصاقی مراجعه کنید: javani