تصویر شهر در ادبیات (۲)
داستان بلند بیگانه آلبر کامو
هنگامی از شهر حرف می زنیم دقیقا از چه سخن می گوییم. از خانه ها و معماری آن ها، از خیابان ها و ماشین هایی که با سر و صدا در خیابان ها در حال حرکتند یا از انسان هایی که سریع و بی تفاوت از کنار هم در طول پیاده روها می گذرند. اما مکان هایی هم در شهر می بینیم که مردم روی صندلی ها در کنار هم نشسته اند و در حال گفت و گو و خوردن چیزی هستند، شاید منظورمان از شهر ارتباطات رو در رو و از نزدیک انسان ها باشد. اما این موضوع را هم نمی توانیم نادیده بگیریم که شهر فقط مختص به ساخته های دست بشر نیست. ساخته های دست بشر سخت در طبیعت پیچیده شده اند. شما در هر شهری قدم بزنید حتما متوجه آسمان آن نیز خواهید شد و مطمئنا آسمان در همه ی شهرها یک شکل و یک رنگ نخواهد بود. چون وابسته به ساختمان ها، آلودگی هوا، نوع آب و هوای آن شهر و خیلی چیزهای دیگر است. ممکن است در یک شهر نه تنها رطوبت هوایش را روی پوست تان حس کنید بلکه بتوانید آن هوای مرطوبت را همراه نفس کشیدن تان ببویید. شاید وقتی یک کتاب دست می گیرید که در حوزه ادبیات قرار دارد این باور را داشته باشید که نویسنده بیشتر احساسات خودش را در نظر می گیرد برای به تصویر کشیدن یک شهر. اما همواره این سوال ایجاد می شود ما هر روز در زندگی روزمره مان چگونه با شهر محل زندگی مان ارتباط برقرار می کنیم. شاید کسی که عزیز خودش را از دست داده است و غم را به نسبت شادی در درونش احساس می کند، با دید فعالانه متوجه رنگ آسمان و تیکه های ابر در آن نشود. اما خواه ناخواه با دید غیرفعالانه متوجه خیلی چیزها می شود. باید این موضوع را در نظر داشته باشیم بین نگاه فعالانه و غیرفعالانه تفاوت بسیاری وجود دارد. نگاه ابزاری است که انسان برای ارتباط برقرار کردن با محیط زندگی اش استفاده می کند و بیشتر متوجه کاربرد این ابزار در زندگی روزمره اش است. مطمئنا بین انسانی که نابینا است و کسی که قادر به دیدن است تفاوت اساسی وجود دارد، از آن جا که داده هایی که انسان با چشم می تواند به دست آورد حتی به نسبت حس شنوایی نه تنها بیشتر است بلکه ابهام کمتری دارد. علاوه بر این بینایی جدیدترین حسی است که در رابطه با انسان تکامل پیدا کرده است. دقیقا هنگامی اجداد انسان زندگی خود را از روی زمین به زندگی بر روی درختان تغییر داده است. انسان برای زندگی کردن بر روی درختان نیازمند به داشتن چشم های قوی بوده است. خیلی ساده است که انسان در زندگی روزمره اش برای ارتباط برقرار کردن با فضا و محیط زندگی اش فقط وابسته به احساساتش نیست. او ناخودآگاه از حواس خود استفاده می کند. بنابراین می توان به راحتی نتیجه گرفت نویسنده هم هنگام توصیف داستانش فقط از احساساتش استفاده نکرده است. نویسنده هم هنگام پرداخت داستانش نشان می دهد که چگونه از خلال حواس خود با فضا و محیط پیرامونش ارتباط برقرار می کند. در این شکی نیست فرهنگ ها متفاوت هستند و خواه ناخواه هر کدام به طور ویژه به افراد کمک می کنند که چگونه حواس خود را در رابطه با فضا و محیط زندگی شان پرورش دهند. به هر حال هم مهم است که انسان چگونه آگاهی خود را در رابطه با خودش به دست می آورد هم این مهم است که بدانیم انسان چگونه آگاهی خود را در رابطه با محیط پیرامونش به دست می آورد. حالا چه انسان را در نظر داشته باشیم چه محیط زندگی او را، مهم است که بدانیم، تصور انسان و آگاهی اش چه نسبت به خودش و چه نسبت به محیط پیرامونش، خارج از حواس شناختی اش ساده نیست. در رابطه با ادبیات مهم ترین موضوع این است که یک نویسنده چقدر به شناخت ناخودآگاه خود که از خلال حواسش در رابطه با فضا به دست می آورد، آگاه است. چون نویسنده در نوشته هایش سعی می کند این شناخت را با مفاهیم زبان شناختی نشان دهد. حالا در این بین مطمئنا نویسنده به احساسات خود نیز می پردازد. چگونه می توان بین شناخت نویسنده از خلال حواسش و بیان احساساتش در رابطه با مفاهیم زبان شناختی که برای توصیف یا شناخت یک شهر ارائه می دهد، تفکیک قائل شد؟ در این جا مهم است که بین ساختار و محتوای داستان تفاوت قائل شد. اگر ما خواسته باشیم ساختار یک داستان را مورد بررسی قرار دهیم به شناخت نویسنده حالا چه ناخودآگاه و چه آگاهانه از خلال حواسش نزدیک تر می شویم. و محتوا و مفاهیمی که نویسنده در پی گفتن آن با روایت قصه اش هست، می تواند احساسات نویسنده را در رابطه با خودش، محیط زندگی و ارتباطی که بین خود و محیطش برقرار می کند، نشان دهد. آلبر کامو نویسنده ای است که به پرداخت احساسات خود در آثارش اهمیت می دهد. او درست است در داستان بیگانه، نشان می دهد که از خوردن و لمس معشوقه اش لذت می برد و اما این لذت را پوچ می داند. دقیقا این احساس پوچی به محتوای داستان مربوط است که باید تاریخ زندگی نویسنده و جامعه اش را در نظر داشته باشیم که به لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی چه موقعیتی دارد. اما چگونه لذت بردن او مهم است که بیشتر از خلال حس بینایی صورت می گیرد یا از خلال حس لامسه. پس اهمیت دارد نویسنده چگونه با شهر و فضاها از خلال حواسش ارتباط برقرار می کند. آلبر کامو در داستان بیگانه، به هیچ عنوان یک توصیف از دور از شهری که در آن زندگی می کند، ندارد. شخصیت داستان مادرش مرده است و آلبر کامو می خوهد نشان دهد که این از دست دادن در حواس شخصیت داستان تاثیر خاصی نگذاشته و او زندگی روزمره ی خویش را همانند گذشته انجام می دهد و باز هم با حس بینایی فعالانه اطرافش را می بیند. ممکن است مخاطبی کتاب بیگانه را دست بگیرد و هنگامی آن را می خواند خاطرات خود را نیز یادآوری کند زمانی که عزیزش را از دست داده و احساس غم برخلاف شخصیت داستان در درونش احساس کرده بود. این مخاطب از یک سو تلاش می کند احساسات شخصیت داستان را درک کند و از سوی دیگر یادآوری خاطرات احساسات خودش او را دچار این مشکل می کند که دوباره احساس غم و درد در درونش حس کند. در این جا مخاطب خودش را درمی یابد که دچار احساسات متناقض شده، و تنها یک چیز می تواند او را از این وضعیت نجات دهد که برای لحظاتی در خودش آرام بگیرد و بخواهد جهان را آگاهانه از خلال حواس شناختی اش از نو (انگار برای اولین بار) درک کند. در این جا مهم است که نویسنده چگونه در داستانش نشان می دهد شخصیت داستان با فضاهای زندگی اش از خلال حواسش ارتباط برقرار می کند. دقیقا آلبر کامو وقتی در داستان بیگانه تلاش دارد نشان دهد که حواس شناختی شخصت داستان حتی هنگام فوت مادرش هم تفاوتی نکرده مخاطب را مجبور می کند خودش را از احساساتش جدا تصور کند که قادر است ببیند، لمس کند. نویسنده در داستانش به این اشاره می کند که اتاقش رو به خیابان اصلی حومه باز می شود و کف خیابان چرب بود. کافی است مخاطب به چربی کف خیابان فکر کند؛ می تواند سریع از احساسات، بی تفاوتی شخصیت داستان در رابطه با مرگ مادرش جدا شود، حالا مهم است که چربی را می خواهد با حس بینایی اش درک کند یا با حس لامسه اش. هر چند شناخت از خلال این دو حس به هم وابسته است. به هر حال انسان در مرحله ی اول با چشمش متوجه بافت می شود و سپس با لمس، آن را از نزدیک می شناسد. آلبر کامو در داستان بیگانه نشان می دهد شخصیت داستان با دو حس بینایی و لامسه با محیط پیرامونش ارتباط برقرار می کند و بعد سریع احساسات خودش را هم بیان می کند. او حتی به جزئیات هم موقع توصیف محیط زندگی اش می پردازد، هنگامی شخصیت داستان از پنجره اتاقش خیابان را نظاره می کند دو پسر بچه را می بیند که لباس ملاحان را پوشیده اند و مادر بچه ها چاق است و پدرشان لاغر که پاپیون زده و عصائی در دست دارد. بعد سریع احساسش را بیان می کند و می گوید وقتی این مرد را با زنش دیده فهمیده است که چرا در محله شایع شده که او سرشناس است. آلبر کامو شهر و فضاهایش را خارج از درک انسان و حواسش، نشان نمی دهد. انسان می تواند با یک دید فعالانه فضاها را ببیند و در درونش که حس لامسه به کار انداخته شده برای درک ابژه هایش از نزدیک، احساس لذت کند و در همین بین به این احساس لذت بی تفاوت باشد. چون می داند، عمر انسان کوتاه است و غایتی برای این زندگی کوتاه نمی بیند. او می تواند به درستی لحظه و زمان حال را درک کند چون توانا است با دید فعالانه نه منفعل ببیند و سپس در درون خود فرو رود. شخصیت داستان بیگانه از پنجره اتاقش متوجه تغییرات زمان طبیعی هم می شود. مثلا می گوید بعد از ظهر خوبی بود. همان گونه که زمان را در نظر دارد به تغییرات طبیعت هم که شهر را در بر گرفته توجه می کند: «اندکی بعد آسمان تیره شد و به دلم گذشت که اکنون یک رگبار تابستانی خواهد بارید. با وجود این ابرها کم کم پراکنده شدند. ولی عبور ابرها از خیابان، چیزی مثل وعده یک باران باقی گذاشت که آن را تیره تر ساخت.» درک «فضاها» به درک «زمان» وابسته است چون آن ها درهم پیچیده شده اند. مدرنیته باعث شد درک مجرد و متفاوتی از زمان داشته باشیم که وابسته به فضا و طبیعت نباشد. آلبر کامو متوجه این درک های متفاوت از زمان در پرداخت داستانش هست. او می داند در صورتی می تواند از خلال حس بینایی اش با فضا ارتباط برقرار کند که با فضای اطرافش یک فاصله نسبی نه نزدیک و نه زیاد دور داشته باشد. و در این لحظات او نمی تواند در مفاهیم ذهنی اش غوطه بخورد ناچار است یک دید فعالانه همراه با تمرکز داشته باشد. حالا هر چند احساساتی که به آن می پردازد وابسته به تجربه ی زیسته ی او است. اما هنگام استفاده از دید فعالانه این احساسات وابسته به تجربه ی زیسته را خواه ناخواه نادیده می گیرد. زمان گذشته ای که انسان از آن سخن می گوید به نسبت زمان حالی که در لحظه حضور درک می کند، بیشتر به مفاهیم زبانی وابسته است. شخصیت داستان بیگانه چگونه می تواند خودش را در لحظه ی حال درک کند؟ او تعمدانه به گذر زمان بی تفاوت است و دچار استرس نمی شود که رییس اش به خاطر مرخصی گرفتنش واکنش مثبت نشان نمی دهد. او با بی تفاوتی در داستان می گوید ساعت پنج است. او حواسش به تغییرات آسمانی که می بیند هست و گویا ترجیح می دهد حس بینایی اش همان طور که فضا را تماشا می کند متوجه گذر زمان باشد تا این که زمان را با تقسیم بندی مدرن آن با نگاه به ساعتش درک کند. شخصیت داستان با حس بینایی اش که با فضا و زمان ارتباط برقرار می کند این توانایی را به دست می آورد که در خودش فرو رود، لذت ببرد و حتی احساس بی تفاوتی اش که وابسته به تجربه ی زیسته اش هست مانع لذت بردنش نشود. درک او از فضا و زمان از خلال حس بینایی اش که شناخت حس لامسه اش را نیز شکل می دهد، مانعی است که نخواهد «زمان» را با توجه به تقسیم بندی های زبانی درک کند که وابسته به زمان گذشته و آینده ای که هنوز نیامده، است. شخصیت داستان همان قدر به مرگ مادرش بی تفاوت است که به موقعیت مادی اش در شرکت. بنابراین او برنامه ریزی نمی کند که چگونه کار کند تا پول بیشتری به دست آورد و در نتیجه بی نیاز است که در مفاهیم ذهنی غوطه خورد که در حال از دست دادن زمان است. شاید همین موضوع باعث می شود که کم کم در زندگی نخواهد با عواطف خود ارتباط مستقیمی برقرار کند و خواه ناخواه عاطفه ی خود را از دست می دهد و نسبت به انسان های دیگر سرد می شود.
{اتاق من رو به خیابان اصلی حومه باز می شود. بعد از ظهر خوبی بود. با وجود این فرش کف خیابان چرب بود و مردم تک تک ولی باز هم با عجله باز می گذشتند. اول خانواده هایی بودند که به گردش می رفتند. دو پسر بچه با لباس ملاحان، و شلوارهایی تا زیر زانو، که در لباس های شق و رقشان اندکی ناراحت بودند. و دختر بچه ای با یک روبان گره خورده قرمز بزرگ و کفش های سیاه براق دنبال آن ها، مادری چاق بود، با پیراهن ابریشمی قهوه ای، و پدرشان که مرد ریزه بسیار لاغری بود و من او را دورادور می شناختم. کلاه حصیری به سرش بود. پاپیون زده بود و عصائی به دست داشت. وقتی که او را با زنش دیدم. فهمیدم که چرا در محله شایع شده که او سرشناس است. اندکی بعد جوانان حومه، با موهای روغن زده و کراوات قرمز، نیم تنه بسیار تک، با پوست گلدوزی شده و کفش نوک پهن، گذشتند. به نظرم رسید که به سینمای مرکز شهر می روند. از این جهت بود که به این زودی حرکت کرده بودند و در حالی که بلند می خندیدند برای رسیدن به تراموای عجله می کردند. پس از آنان خیابان کم کم خلوت شد دیگر گمان می کنم همه جا نمایش شروع شده بود. توی خیابان غیر از دکانداران و گربه ها جنبده ای یافت نمی شد. بر فراز درخت هایی که دو طرف خیابان بود آسمان صاف بود ولی درخشندگی نداشت. روی پیاده روی مقابل، تنباکو فروش صندلی اش را بیرون آورد. آن را جلو دکان گذاشت، و در حالی که دو دست خود را روی پشتی صندلی قرار داد وارونه روی آن نشست، ترامواها که تا چند دقیقه پیش مملو از جمعیت بود اکنون تقریبا خالی به نظر می رسید در قهوه خانه کوچک «پیرو» پهلوی تنباکو فروش، گارسون از کف تالار خالی قهوه خاکه اره ها را می روفت. حقیقتا یکشنبه بود. من صندلی خود را برگرداندم و مثل تنباکو فروش روی آن نشستم. چون این طرز نشستن را راحت تر یافته بودم. دو تا سیگار کشیدم برای برداشتن یک تکه شکلات به داخل اتاق رفتم و دوباره برای خوردن آن به طرف پنجره برگشتم. اندکی بعد آسمان تیره شد و به دلم گذشت که اکنون یک رگبار تابستانی خواهد بارید. با وجود این ابرها کم کم پراکنده شدند. ولی عبور ابرها از خیابان، چیزی مثل وعده یک باران باقی گذاشت که آن را تیره تر ساخت. مدت زمانی به آسمان نگاه کردم. ساعت پنج، ترامواها با سر و صدا رسیدند. از میدان ورزش حومه دسته های تماشاچیان را در حالی که همچون خوشه ها روی پله ها و کناره های آن ها آویزان شده بودند، برگردانیدند. ترامواهای بعدی ورزش کاران را مراجعت داد که من از چمدان های کوچکشان آن ها را شناختم. آن ها با تمام قوا آواز می خواندند و فریاد می کشیدند که کلوب هایشان برقرار بماند. عده زیادی برایم سر و دست تکان دادند. حتی یکی به طرف من فریاد کشید: «ازشان بردیم» و من در جواب با تکان سر گفتم: «آره» از این لحظه به بعد رفت و آمد اتوبوس ها رو به افزونی گذاشت. روز باز هم اندکی دگرگون شد. بالای بام ها، آسمان قرمز رنگ شده بود و با غروب که در می رسید کوچه ها پر سر و صدا شده بود. گردش کنندگان کم کم برمی گشتند. آقای سرشناس را در میان دیگران دیدم. بچه ها گریه می کردند و خودشان را روی زمین می کشیدند، به زودی سینماهای محل موجی از تماشاچیان موجی از تماشاچیان را توی خیابان خالی کردند. در میان آنان، جوانان ژست هائی مصمم تر و جدی تر از وضع عادی داشتند و من گمان کردم که باید فیلم پرحادثه ای دیده باشند. آن ها جدی تر به نظر می آمدند می رفتند، دخترهای جوان محله، با موهای باز، بازوی یکدیگر را گرفته بودند، پسرها ردیف شده بودند برای این که صف آن ها را بشکنند، و به آن ها متلک می گفتند و دخترها در حالی که سرشان را برمی گردانیدند می خندیدند. بسیاری از بین آن ها که من می شناختمشان برایم سر و دست تکان دادند. خیابان ناگهان روشن شد و اولین ستاره هائی را که در آسمان بالا می آمدند کدر ساخت. حس کردم چشمانم با این طرز نگاه کردن پیاده روهایی که از آدم و روشنایی بار شده بود خسته شده است. چراغ ها، کف خیابان را که چرب بود و ترامواها را، برق انداخته بودند، و به فاصله های معین، اشعه خود را روی موهای براق، روی یک لبخند یا روی یک بازوبند نقره ای می افکندند. کمی بعد، با کم شدن ترامواها و سیاهی شب در بالای درخت ها و چراغ ها، محله آهسته آهسته خالی شد. به حدی که اولین گربه به آهستگی از میان خیابانی که از نو خلوت شده بود گذشت. آن وقت فکر کردم که باید شام خورد. گردنم از این که مدتی آن را به لبه پشتی صندلی تکیه داده بودم کمی درد می کرد. پایین آمدم. قاتق خریدم. آشپزیم را خودم کردم و ایستاده شامم را خوردم. باز هم خواستم سیگاری کنار پنجره بکشم. اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره را بستم و چون برگشتم در آینه، آن گوشه میزم را که روی آن چراغ الکلی با تکه های نان پهلوی هم گذاشته بود دیم. فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبه های دیگر گذشت و مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و از همه اینها گذشته، هیچ تغییری حاصل نشده است.}