انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تجربه‌ی شنیداریِ حضورِ دوست (قسمت دوم)

گزارش یک مشاهده‌ی میدانی در دی‌ماه ۱۳۹۵

اما هرقدر شیمیستِ کافه یاشِل ساده و معمولی به اهمیت شعر ترانه‌ها اشاره کرد، مردِ حقوقدانِ کافه ریونیز روی کلمه‌ی شعر تأکیدی افتخارآمیز و مباهات‌کننده داشت. این اهمیت دادن به آنچه او محتوای موسیقی می‌دانست شاید به مشروط کردنِ مصاحبه به وارسی پیشاپیشیِ سوال‌ها بی‌ربط نبود. او در هر دو دنبال چیزی بود و این چیز را تنها در تعیّن زبانی‌اش قابل پیگیری و فهم می‌دانست. می‌گفت که موسیقی را می‌شنیده اما گوش نمی‌‌کرده و چون شعرِ قابل‌فهم و مهمی‌نداشته توجه‌اش را جلب نکرده است و نهایتاً تعامل زیادی با موسیقی نداشته است. درست برعکس خانمِ مصاحبش که انگار از طریق ابرازِ سلیقه‌ی موسیقاییِ آقا فرصت را برای آشکارسازی تفاوت‌های عمیق‌شان مناسب دیده بود: «من درست برعکس ایشان هستم. رضایتم از موسیقی نود از صد است، و به‌نظرِ من با محیط هم خیلی هم‌خوانی دارد». وقتی مرد گفت که به موسیقی توجه نمی‌‌کرده، خانم پاسخ داد که موسیقی خیلی جذبش کرده است و پتک آخر را با این جمله فرود آورد: «من حتی گاهی برای موسیقیِ یک کافه به آنجا می‌روم».
تلاش کردم از جامعه‌شناس توضیح بیشتری بخواهم: «چرا فکر می‌کنید که این موسیقی‌ها با این فضا بیشتر هماهنگ‌اند؟ در این فضا چه می‌بینید؟» با مقدمه‌ای تفسیر جالبی از محیط و موسیقی به‌دست داد: «در موسیقی راک و متال، تا آنجا که من می‌دانم، وضوح و شفافیت کم است اما در موسیقی ایرانی این‌طور نیست. آنچه موسیقی پاپ را لذت‌بخش می‌کند به نظرِ من ابهامش است. نور کم و تاریک بودن باعث کم‌شدنِ وضوح می‌شود، و باعث می‌شود که آنچه تو ذوق آدم می‌زند پیش نیاید. و این یک هم‌خوانی است بین فضا و موسیقی». و کمی‌بعدتر در ادامه‌ی این گفته‌ی شیمیست که «پاپ و راک ایرانی مثلاً رضا یزدانی هم با اینجا هماهنگ است» کامل کرد: «شفافیت موسیقی ایرانی جالب نیست». دوست شیمیست، که گویی کمی‌بی‌واسطه‌تر با محیط برخورد می‌کرد، روشن کرد که در خلال حرف زدن مشخصاً یکی از موسیقی‌ها که دوست داشته را گوش می‌کرده و حتی رخ داده است که موسیقی کافه او را به داشتن و دوباره شنیدنش ترغیب کند؛ درحالی‌که کارکرد موسیقی برای جامعه‌شناس تنها مطبوع‌تر کردن کافه‌نشینی بود و بیشتر از دوباره شنیدنِ شنیده‌ها لذت می‌بُرد تا کشفِ تازه‌ها.

جهان موسیقاییِ جامعه‌شناس و شیمیستِ جوانِ کنجِ سمتِ راستِ کافه یک میز جلوتر، جایی که زن و مردی صحبت می‌کردند، رنگ و بوی دیگری می‌گرفت. فضا جدی‌تر و گاهی آمرانه می‌شد. مرد ـ برعکسِ زن، که طوری نشسته بود که سرش با لبه‌ی میز فاصله‌ی کمی‌داشت ـ شق و رق نشسته بود و در خلال گفتگوهای‌مان بیشتر اظهار نظر فاضلانه می‌کرد و رهنمود اخلاقی می‌داد تا ابراز نظر. چهل‌وهشت‌ساله و دیپلمه بود و با توجه به وضع ظاهری و ساعت و کت و کفشِ شیکش عقایدش عجیب به‌نظر می‌رسید. در پاسخ به سوالِ من که پرسیدم: «موسیقی‌ای که می‌شنوید را چقدر دوست دارید؟ آیا موسیقی را گوش می‌کردید؟» خطابه‌ی بلندی خواند: «هر مکانی موسیقی خاص خودش را دارد و من موسیقی‌های سنتی را بیشتر دوست دارم. چون احساس می‌کنم که دنیا دارد به [سمتِ] بی‌بندوباری می‌رود و در دنیای بی‌بندوباری فقط موسیقی‌هایی پخش می‌شود که آن بی‌بندوباری‌ها را تداعی کند. و ما نسبت به آن موسیقیِ خودمان نوستالژی داریم و [این موسیقی] آن دنیای قدیم که زیباتر بوده است را تداعی می‌کند. که چقدر روابط خوب و دنیای بهتری بود؛ [دنیای] بی‌بندوباری‌های کمتر. آن حس حسِ قشنگی بود که دارد از بین می‌رود».

وقتی آقا حرف می‌زد نگاه زن، مثل زمانی که تنها بودند و از دور نگاه‌شان می‌کردم، نگران و کنجکاو بود. زن می‌گفت که لیسانس دارد و سی‌وچهارساله است. فکر کردم شاید مثل من احساس می‌کند که آقا با این خطابه دارد به او درس می‌دهد. شاید هم بر خطا بودم. هرچه بود تأکید مکرر مرد بر «بی‌بندوباری» را معنادار می‌یافتم. به‌خصوص وقتی که دوباره بعد از خطابه‌اش پرسیدم: «یعنی این موسیقی را دوست دارید؟» و او روشن کرد: «گفتم نه. من اساساً چون این موسیقی با بی‌بندوباری نزدیک‌تر است دوستش ندارم». یکباره تصویر مرد برایم تبدیل شد به مردی که سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده است و شکست عاطفی و نوستالژی خانواده و وطن کشانده‌اش سرِ این میز. مردی که احتمالاً شکستِ عاطفی خود را معلول محیط‌های به زعم او بی‌بندوبارِ غرب می‌دانست. مردی که زیبایی‌ها برایش در آن گذشته‌ی پیش از شکست جا مانده است. به همین دلیل نظراتش برایم حالت نوعی اتمام حجت را داشت پیش از شروع دوباره‌ی یک زندگی مشترک. وقتی پرسیدم آیا شده است موسیقی در کافه شما را ترغیب کند به جستجو کردنش، چنان قاطعانه گفت: «نه» که با خودم گفتم در مقابل این «نه»، زن چه نظر مستقلی احیاناً می‌تواند بدهد.

زن در پاسخ به این سوال گفت: «بله. من چون کافه زیاد می‌روم جاهایی که موسیقی بی‌کلام می‌گذارند را ترجیح می‌دهم. و می‌روم می‌پرسم که موسیقی از کیست. من فکر می‌کنم که موسیقی نباید مزاحم افکار آدم بشود، ولی این موسیقی مدام توجه ما را از بحث خودمان به سمت خودش جلب می‌کند». او البته قبلش جواب هوشمندانه‌ای هم داده بود: «من ترجیح می‌دهم موسیقی‌های مناسب مدیتیشین در این جور فضا‌ها بشنوم».
به میزم که برگشتم توجه‌ام به مرد جوانِ میز روبرویم جلب شد که شاپوی مشکی کوچکی را روی سرِ تراشیده‌اش گذاشته بود و درحالی‌که با موبایلِ آیفونش سرگرم بود هر از گاهی از قهوه‌ی فرانسه‌اش اندکی می‌نوشید. پیرهن و شلوار مشکی به تن و کتانی آبی‌ـ سفیدی به پا داشت و دو انگشتر بزرگ طلا روی انگشت وسط هر دو دستش به طرزِ گل‌درشتی خودنمایی می‌کرد. بالای سرش یکی از همان چراغ‌شمع‌های کم‌نور بود و سایه‌ی کلاهی بر صورت مرموزش می‌کرد. در کل ظاهری داشت مهیای جلبِ‌توجه. به سراغش رفتم و گفتگو را شروع کردم.
موضوع را که گفتم خوشحال شد. گفت تحصیلات خودش هم موسیقی است. وقتی پرسیدم کدام دانشگاه و جواب داد سوره، با خودم گفتم چه بدشانس. من از ۱۳۸۲ تا پایانِ موجودیت گروه موسیقی دانشگاه سوره یعنی ۱۳۸۵ آنجا تدریس کرده بودم و سن این جوان کمتر از آن به‌نظر می‌آمد که پیش از آن در سوره تحصیل کرده باشد. سنش را پرسیدم. سی‌وسه‌ساله بود. اگرچه جوان‌تر از این به‌نظر می‌رسید اما باز هم تاریخ‌ها طوری بود که می‌بایست می‌شناختم‌اش اگر روزی دانشجوی آنجا می‌بود. گفتم: «سوره بیش از ده سال است که دیگر دانشجوی موسیقی نگرفته است، شما کی وارد شده‌اید؟» جواب داد: «تمام نکردم». پرسیدم «سال شروع تحصیل‌تان کی بود؟» وضعیت تحصیلی‌اش از این جهت برایم اهمیت داشت که می‌توانست در پاسخ به پرسش‌ها نقش تعیین‌کنند‌ه‌ای داشته باشد. در توضیحاتی که داد معلوم شد که اصلاً این موضوع صحت ندارد. ادعایش قرار بود نوعی آرایشِ خیره‌کننده ـ شاید چیزی شبیه آن انگشتر‌های طلاییِ پهن ـ باشد زینت این گفتگو. تیرش اما خورده بود به سنگ. می‌گفت که خارج درس می‌خوانده و بعد چون موسیقی در خونش بوده است و کسی که چیزی در خونش باشد لازم نیست زحمتی برایش بکشد، به تعارف یکی از دوستان آمده سوره که مستمع آزاد، یا به قول خودش افتخاری، درس بخواند. که نخوانده. دلیل خونِ هنری‌اش را مادرش می‌دانست. می‌گفت یکی از پنج شاعر اولِ ایران است. نام مادرش را که گفت از این که تصوری از پنج شاعر اول ایران نداشتم شرم کردم. بختم زد و سرِنخ داد که مادرش بیشتر ترانه‌سراست تا شاعر به معنای متداول کلمه.
همین‌طور که مدام با مخاطبین متفاوتی از طریقِ تلگرام چَت می‌‌کرد، به سوال‌هایم پاسخ می‌‌داد. ناخواسته تصویر مخاطبین‌اش را می‌‌دیدم. تقریباً همه‌ی‌شان دختران بلوندِ لب‌درشت بودند. از موسیقی کافه راضی نبود. می‌گفت خواب‌آور است. به هر نوع موسیقیِ در ایران تولیدشده می‌گفت موزیک داخلی و نه‌تنها موسیقی ایرانی را برای کافه نامناسب می‌دانست که نسبت به هر موسیقیِ یک‌هویتی نیز بیعلاقه بود. حتی مثال زد که موسیقی محمد اصفهانی برای چنین محیط‌هایی گیج‌کننده است. علاقه‌ی خودش به موسیقی تلفیقی بود و روی این کلمه و این که در کافه به موسیقی کاملاً گوش می‌کند زیاد تأکید می‌کرد. می‌گفت کافه‌ی بدون موسیقی را تنها وقتی با دسته‌ای از دوستان بیاید می‌تواند بپذیرد در غیر این صورت، و در تنهایی، اصلاً دوست ندارد. حرفش بسیار شبیه بود به نظر مهندس صنایعِ سی‌ساله‌ای که در گوشه‌ی سمتِ چپِ انتهای کافه نشسته بود روبروی آن دختر فرورفته در موی بلوند و آرایشِ غلیظ. او هم کافه‌ی بدون موسیقی را بی‌معنا می‌دانست و تأکید می‌کرد که چون سابقه‌ی نوازندگی دارد به موسیقی حساس است و دقیق آن را گوش می‌کند.
اما جوان شاپوبرسرِ بدشانس گویی موسیقی را چیزی بیشتر از نظام اصوات می‌دید. انگار موسیقی راه‌حلی بود برای فرار از تنهایی. شاید احساسی داشت شبیه همان که مرا در اول هر گفتگو نگران می‌کرد و گفتم که گمان می‌کردم با صدای بلندتر رفع شود. شاید موسیقی برایش تداعی بودنِ انسان بود. یک‌جور حضورِ دیگری. و موسیقی محبوب ـ که برای این مرد به گفته‌ی خودش موسیقی پاپ بود ـ شاید تداعی کسی که دوست‌ترش دارد. شاید به همین دلیل است که ما موسیقی‌دانانِ محبوب‌مان را دوست داریم. آن‌ها طعم حضور یک دوست را با اصوات بازسازی می‌کنند و با این کار خودشان هم دوست ما می‌شوند. موسیقی شاید بازسازی صوتیِ حضور دیگری است. ترجمه‌ی بودنی که اکنون نیست به شکل صداهایی که می‌آیند، نیست می‌شوند و هرگز تا ابد نمی‌‌مانند.
شاپوپوشِ انگشترطلا را با آیفون و پیام‌های تلگرامی‌اش به دختران بلوندِ لب‌درشت تنها گذاشتم و سروقت مهندس یادشده رفتم که با کاپشن چرمی‌سیاه و دستکش‌های بافته‌ی بلندی به همین رنگ سرگرم صحبت با دختر بیست‌وهشت‌ساله‌ای بود شبیه همان‌ها که با شاپوپوش چَت می‌کردند. وقتی مهندس از موضوع گفتگو مطلع شد خودش را بیشتر معرفی کرد. با اعتمادبه‌نفسِ کاملی گفت که خودش هم موزیسین و نوازنده‌ی پیانوست که البته قبلاً کلاسیک و حالا پاپ کار می‌کند. تأکیدش روی توجهِ همیشگی‌اش به موسیقی در هر محیطی را هم نتیجه‌ی همین قابلیت و گوش حساسش می‌دانست. با موسیقی‌ای که نواخته می‌شد (همان که به کانتری می‌زد) موافق نبود. می‌گفت هم صدایش بلند است و هم با محیط کافه سازگار نیست. یعنی با فاصله یکی دو متر با جامعه‌شناس میز کناری مخالف بود. توضیح بیشتری هم می‌داد: «صدای موسیقی زیاد است و بهتر است که در کافه حالت ریلَکسِیشِن داشته باشد. فضای این کافه که حالت قدیمی‌ دارد بهتر است موسیقی‌های کلاسیک داشته باشد و این موسیقی خیلی هماهنگ نیست. فضای کافی‌شاپ فضای آرامی‌است».
در میان این گفتگو‌ها دختر تنها نگاه می‌کرد. سکوت دختر نه به چهره‌ی آرایش‌کرده‌اش می‌آمد، نه به رشته‌ی تحصیلی‌اش یعنی گرافیک و نه فقط سکوت بود. تقریباً در برابر تمام پرسش‌ها پاسخ منفی یا مشابه می‌داد. این‌طور محتاطانه و بدون سلیقه و نظر نشستن در کنج کافه بیشتر به گربه‌ای در کمینِ طعمه یا طعمه‌ای در چنگال گربه شبیه‌اش کرده بود تا مصاحبی با سلیقه‌ای خاص. لابه‌لای این سکوت و نگاه، مهندس شرح می‌داد که در ایران متأسفانه جاز و بلوز طرفدار زیادی ندارد و مدام موسیقیِ یانی را توصیف و سفارش می‌کرد. با یادآوری این که خودش هم آهنگساز است می‌گفت که در هیچ کافه‌ای نسبت به موسیقی ترغیب نشده، چون یا موسیقی‌ها بد بوده و یا خوب‌ها را قبلاً شنیده بوده است.
مهندسِ آهنگساز و گرافیستِ ساکت را تشکرکنان ترک کردم و به میزم برگشتم. دود سیگار‌ها در نزدیکی سقف مِهِ کمرنگی را درست کرده بود. پسرانِ آشپزخانه‌ی باریک در موبایل‌های‌شان فرو رفته بودند. جامعه‌شناس و شیمیست جای‌شان را به زن و مرد دیگری داده بودند و مخالفِ سرسختِ بی‌بندوباری و زنِ نگرانِ همراه‌اش داشتند پول میزشان را حساب می‌کردند. جوان خوشامدگو به گوشه‌ی نامعلومی‌خیره شده بود و سوزِ سرمایِ تندِ بیرون با زن و مردی که وارد شدند سُر خورد تو. من در انتهای وقتِ ممکنم بودم. لپ‌تاپ را خاموش کردم و همراه ضبط‌صوت دیجیتالی که قرض گرفته بودم گذاشتم داخل کوله‌پشتی. پول دو آبمیوه را حساب کردم و زدم به سرمای بیست و هفتِ آذرِ خیابان ولیعصر.