تاریخ سرّی قهوهخانه در تبریز
«از بحثخانه تا فراموشخانه»
اکبر شریعت
نوشتههای مرتبط
تازه کشف کرده بودیم که نویسندگان ایرانی فقط ر. اعتمادی و امیر عشیری و پرویز قاضیسعید نیستند و همچنان که پشت لبهایمان را مرتب تیغ میانداختیم تا آن کرکهای نازک تبدیل به سبیل شوند، گلشیری و هدایت و ساعدی و آلاحمد را کشف میکردیم. آن روزها روزهای کشف بود و ما کریستف کلمبهای بیکَشتی در سواحل ادبیات مشغول کشف گنجهایی بودیم که هر چه مغزمان را با آنها پر میکردیم، چیزیشان کم نمیشد. شنیده بودیم که هدایت و آلاحمد و ساعدی و شاملو و حتی فروغ کافهنشین بودهاند. شنیده بودیم که «کافه نادری»، از گذشته تا هنوز، پاتوق روشنفکران بوده است. خوانده و شنیده بودیم که تا همین چند ده سال پیش، در کوچهپسکوچههای شهرمان، قهوهخانۀ «خران» بوده و آنقدر اشتهار داشته که جلال آلاحمد هوس کند سری به آنجا بزند و آنقدر مؤثر بوده که پای آقای نویسنده را دوباره به آنجا بکشاند. همین شنیدهها و خواندهها بود که باعث شد در ۱۶-۱۷سالگی، درست در کوچۀ پشت دبیرستانمان (فردوسی)، زمانی که مشغول دودکردن سیگارهای تکنخمان بودیم، قهوهخانۀ «شمشاد» را کشف کنیم که پاتوق نویسندگان و هنرمندان شهرمان بود. خرافاتی نبودیم ولی فکر میکردیم نسبتی وجود دارد میان قهوهخانۀ آن کوچۀ پشتی داشماغازالار(مغازههای سنگی) و دبیرستان قدمتدار فردوسی.
از مدرسه که بیرون میزدیم خودمان را میرساندیم به قهوهخانه و با چند میز فاصله، چشم میدوختیم به مشتریان ثابت و پر سن و سالی که میز مخصوص داشتند. پشت آن میزها یا کسی نمینشست و یا اگر مینشست وقتی که صاحبانش از راه میرسیدند میز را خالی میکرد. گوش خوابانده بودیم به حرفهایشان و فهمیده بودیم که از داستان و هنر و نمایشنامه و شعر حرف میزنند و بعدها نامشان را هم یاد گرفتیم. آرزو میکردیم زود بزرگ شویم. محبوب من در میان آنها اسد صادقی بود. با همان گوشخواباندنها بود که کشف کردیم تبریز هم تئاتر دارد! آسیمهسر جستیمش و اولین نمایشی که دیدیم پنچری بود. حالا دیگر سعی میکردیم نزدیکتر بنشینیم به آن میز جادویی و دقیقتر بشنویم حرفهایشان را. اسمها را حفظ میکردیم و در کتابفروشیها دنبالشان میگشتیم. فقط کتاب هم نبود. از زمزمههای آن فرشتگان دانش، تئاتر و موسیقی و سینما را هم میشناختیم. در موسیقی، شجریان را و در سینما، مهرجویی و بیضایی را کشف کردیم. شاید وقتی دیگر، هامون و بعدها باشو غریبۀ کوچک را دیدیم و تازه فهمیدیم که لازم نیست، حتما،ً در فیلم کسی برقصد یا برای کشتن دیگری شمشیر و اسلحه بکشد! آن چند مرد حلقهزده دور آن میز جادویی، دانشمان را ارتقا و سلیقههایمان را صیقل میدادند. ما دانشجویانِ اساتید بیجیره و مواجب بودیم در کلاسهای پردود و دم قهوهخانۀ شمشاد!
به لطف آنچه آموخته بودیم، آنقدر بزرگ شده بودیم که بتوانیم روی پای خودمان بایستیم. جسور بودیم و سودای تغییر جهان را داشتیم. سبیلهایمان کلفتتر شده بود و دیگر سیگار را بستهای میخریدیم. قهوهخانۀ شمشاد بسته شده بود و آن فرشتگان رهایمان کرده بودند. هر چند آنها که پر روتر بودند گشته بودند و صادقی را در تالار مدنی و خانلو را در کتابخانۀ تربیت و بقیه را در جاهای دیگر یافته بودند. قهوهخانۀ دیگری را پاتوق کرده بودیم. قهوهخانۀ «باستان» نبش خیابان فردوسی که اگر مقابل درش میایستادی «ارگ تبریز» را میدیدی. جمع میشدیم دور یک میز و با صدای بلند از هنر و ادبیات حرف میزدیم. کارگرهای ساختمانی به این جمع عجیب و غریب نگاه میکردند و قلیانهایشان را مک میزدند. آنقدر بزرگ شده بودیم که بدانیم نویسندهایم یا شاعر، تئاتری هستیم یا اهل فیلم. نوشتههایمان را در قهوهخانه میخواندیم. تئاترها یا فیلمهایی را که دیده بودیم میان بحثهایمان تکهپاره میکردیم. دربارۀ خواندهها و دیدههایمان کنفرانس میدادیم. بلد شده بودیم که باید روزنامه و مجله بخوانیم. آدینه و سلام و بعدها گردون میخریدیم. قهوهخانه برایمان بحثخانه بود.
آنقدر بزرگ شده بودیم که گاهی همنشین صادقی و خانلو باشیم. گاهی گستاخ میشدیم، ولی نامهربان نبودیم و قدرشان را میدانستیم. جامعه آنها را نمیدید و نمیشناخت. ندید و نشناخت. وقتی صادقی را در خیابانی دیدم و استاد صدایش زدم و او نشنید و رفت؛ مردی که کنارم بود پرسید: استاد کدام دانشگاه است؟!
از همانها یاد گرفته بودیم که جمعهای خصوصی در خانههایمان برگزار کنیم ولی قهوهخانه را هرگز تعطیل نکردیم. روز مردمان روز ما نبود. روز ما شبهای قهوهخانۀ باستان بود. آن دو سه ساعت آخر شب، از دود سیگار و قلقل قلیان و همهمۀ قهوهخانه سرشار بود. ما در آنجا و از یکدیگر یاد گرفتیم هنر و تاریخ آن چیست. حالا به تاریخ و سیاست هم گوشۀ چشمی داشتیم و با دوم خرداد دیگر سیاسی شده بودیم. شمارههای صبح امروز روی میزهای قهوهخانۀ باستان میچرخید. همچنان که در داستان و فیلم و تئاتر غرق بودیم، نوشتههای حجاریان و گنجی و باقی را قورت میدادیم. مجلات و روزنامههایی که میخواندیم یکبهیک تعطیل میشدند. مجوز کتابها و فیلمها باطل میشد و ما در قهوهخانه، بیش از پیش، دنیای اطرافمان را میشناختیم و میفهمیدیم که قدرت تغییر دنیا را نداریم. با اینحال، فکر میکردیم چرخ روزگار بر مراد ما هم خواهد چرخید. اینترنت و ماهواره به دنیایمان پا گذاشته بودند و ما جای خالی تمام مجلات و روزنامههای تعطیلشده را با آنها پر میکردیم. اخبار را به اطلاع یکدیگر میرساندیم و هر چقدر دنیا از آنچه میخواستیم دورتر میشد ما بیشتر در کنج قهوهخانهها فرو میرفتیم. دنیای بیرون قهوهخانه دنیای ما نبود. دنیایی که ما میخواستیم نبود. ما دنیای خودمان را در یکدیگر و در همان قهوهخانه پیدا میکردیم. با اینحال، منتظر بودیم تا ورق برگردد. ما سالها منتظر بودیم. در روزگاری که دستهایمان یارای چرخاندن نداشت منتظر بودیم شانس یارمان باشد و چرخ روزگار بر مراد ما بگردد. ما مردمان انتظار بودیم.
اسد صادقی مرد. قبهزرین مرد و همۀ آن فرشتگانی که روزیروزگاری گرد آن میز جادویی مینشستند، یکبهیک مردند. ما همه را در گورستانها به خاک سپردیم و نتوانستیم به مردمی که دوروبرمان را گرفته بودند و به عادت گورستانها برای هر مردهای فاتحه میخواندند، بگوییم که ما یتیم شدهایم و هنر تبریز همان که شما نمیبینیدش یتیم شده است. چرخ روزگار نگردیده بود تا صادقی و قبهزرین و خانلو به مرادشان برسند. تف به روزگار میانداختیم و همچنان منتظر و امیدوار بودیم تا شاید شانس با ما مهربانتر باشد.
اگر میدانستیم بزرگشدن چقدر میتواند وحشتناک باشد، شاید روزگاری آرزویش نمیکردیم. هر چند سبیلهایمان دیگر کلفت شده بود و جا نداشت کلفتتر از آن بشود، ولی دنیای پیرامونمان گردنکلفتتر بود. خیلیهایمان زیر چرخدندههای زندگی له شدند. کار و ازدواج و روزمرگیای که از آن فرار میکردیم یقۀ بسیاری را گرفت. ولی خیلیهایمان هنوز کمر خم نکرده بودند. اگر کار میکردند و گرفتار زن و بچه و زندگی بودند، باز با اینحال، خود را به «باستان» میرساندند تا جرعهای از زندگی بچشند. آنها که ترک دیار کرده بودند، همیشه بهانهای داشتند تا به زادگاه خود برگردند. زادگاهشان نه تبریز و خانۀ پدری بلکه روبروی ارگ تبریز، نبش خیابان فردوسی، قهوهخانۀ باستان بود! بودن در باستان شرکتکردن در جنگ بود. آن کیهانی که سالها پیش، نویسندگان و روشنفکران را ویتکنگهای کافهنشین نام داده بود راست میگفت. ما نویسنده و روشنفکر مرکز نبودیم، ولی کافه (قهوهخانه) نشینیمان جنگی بود در مقابل دنیایی که پیرامونمان را گرفته بود و دم در قهوهخانۀ باستان ایستاده و چشمهای خیرهاش را به ما دوخته بود. امیدمان مرده بود و دیگر به شانس و چرخ روزگار اعتقادی نداشتیم.
بیآنکه بدانیم، موهایمان سفید و شکمهایمان برآمده میشد. اگر میدیدیم نگاه مشتاق جوانکهایی را که از میزهای بغلی به ما چشم دوخته بودند، شاید میفهمیدیم که پیر شدهایم. تارهای سفید مو را به ژنهایمان ربط میدادیم. پیرشدن را انکار میکردیم. شکست را انکار میکردیم. فکر میکردیم هنوز وقتش نرسیده است. تلخی زندگیهایمان را با خنده و شوخی جبران میکردیم. هر چه زندگی سختتر میشد ما بیشتر شوخی میکردیم. میخندیدیم و زندگی را به سخره میگرفتیم. شوخی میکردیم و قهقهه میزدیم، بلند و دیوانهوار. حالا دیگر انگشتشمار بودیم. با خنده و فراموشی جای خالی رفتگان را پر میکردیم. حالا دیگر قهوهخانه برایمان جایی برای فراموشکردن بود. فراموشی آنچه بودیم و میخواستیم باشیم. فراموشی آنان که رفتند و مردند و سرانجام، فراموشی مرگی که نزدیکمان ایستاده بود!
این مقاله در چارچوب همکاری رسمی میان موسسه انسان شناسی و فرهنگ و مجله آنگاه به انتشار می رسد و در شماره شماره اول این مجله آذر و دی ۱۳۹۵ این مجله منتشر شده است.