انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

بررسی مدل مارکس درباب انقلاب(۳)

تئوری انقلاب مارکس ماهیتا از مدل جدلی وی در مورد جامعه استنتاج می شود[۴]. یک مدل جدلی بر این فرض اعتقاد دارد که وجه مشخصه جامعه مبارزه مداوم میان گروهاست. این مدل اساسا مدلی است که در «تخاصم و جدل بر حسب روابط اجتماعی واقعی و مشخص تبیین می شود[۴]. کاملا با تجزیه و تحلیل روابط اجتماعی موجود در این مدل می توان دریافت که چرا موقعیت های انقلابی توانایی بروز را می بابند. مارکس جامعه را بر پایه ساختار اقتصادی(economic structure) یا وجه تولید(mode of production) خاصی که بنا کرده بود استوار ساخت. به همین رو از مارکس همیشه به عنوان یک جزمی گر اقتصادی(economic determinist) یاد می شود. مارکس می گفت:

” انسان ها در تولید اجتماعی حیات خویش وارد روابط معینی می شوند که ضروری و مستقل از اراده آنهاست روابط تولیدی که با مرحله معینی از توسعه نیروهای تولیدی مادی آنها مطابقت دارد. جمع کل راوبط تولیدی,ساختار اقتصادی جامعه یعنی شالوده راستینی را تشکیل می دهد که روی آن یک روبنا حقوقی و سیاسی برپا می شود و اشکال معینی از آگاهی اجتماعی نیز با آن مطابقت دارد[۸].”
پس می توان نتیجه گرفت هر جنبه از اجتماع را باید برحسب اینکه چگونه ساختار اقتصادی را در خود منعکس می کند مورد بررسی قرار داد. این قاعده در مورد هر یک از اعضای جامعه نیز صادق است. همانطور که آوینری می گوید:«فرد را مفهوما نمی توان از زمینه اجتماعیش تفکیک کرد:مطابق تعریف, هر حکم معنی داری درباره یک فرد باید همزمان در مورد محیط وی نیز صادق باشد[۴].» مارکس همچنان اعتقاد داشت عوامل دیگری به جز اقتصاد نیز می توانند عامل شکل دهنده آگاهی فرد در جامعه به حساب آید. به عنوان مثال دولت را می توان عاملی تصور کرد که به روح و روان افراد جامعه شکل می بخشد و تاثیر می گذارد. ولی مارکس تلقی دولت را به عنوان ساختاری جدا و مستقل را باطل می داند[۴]. به عقیده وی دولت چیزی جز انعکاس ساختار اقتصادی نیست.نکته مهم در شیوه تجزیه و تحلیل مارکس, تفکیک طبقه ها می باشد؛آوینری اذعان می کند«از دید مارکس عامل تعیین کننده در تشکیل جامعه سیاسی, تمایز طبقاتی است[۴].در تحلیل مارکس از طبقات اجتماعی,جماعات بازتابی از سرمایه می باشند. صاحبان سرمایه در جامعه حاکم و مسلط می باشند و آن دسته که هیچ سرمایه ای از خود ندارند طبقه تحت سلطه و استثمار شده. در نتیجه دولت و سرمایه ارتباط تنگاتنگی با یک دیگر دارند.بر اساس نظر مارکس, دولت بازتاب روابط مالکیت و اختلاف طبقاتی است. دولت ابزاری در دست طبقه حاکمه برای تفوق و استثمار است. بنابراین دولت عملا وسیله خشونت و کنترلی است که استفاده از آن تنها برای طبقه حاکمه مجاز می باشد. بر طبق دیدگاه مارکس حرکت کلی تاریخ,تحولی انقلاب است. همانگونه که مطرح شد پایه و اساس هر جامعه را شیوه و مناسبات اقتصادی و تولیدی آن شکل می دهد. شیوه تولید در دوران باستان کار برده بود. در آن دوره کالا قابل انتقال از یک مالک به مالکی دیگر بود[۴]. در عصر فئودالیته,سرف به زمین وابسته بود ولی جزو اموال زمین دار محسوب می شد. وی دستمزدی از مالک زمین دریافت نمی کرد بلکه برعکس, این زمین دار بود که از وی باج می گرفت[۴]. با این حال به سرف اجازه داده می شد که مقدار غذایی را که خود کشت می کرد برای خویش نگه دارد. در جامعه بورژوازی نو کارگر: «نه به مالک تعلق دارد و نه به زمین,ولی هشت,ده,یازده یا پانزده ساعت از زندگی روزانه وی به کسی تعلق دارد که آن ساعات را خریداری می کند[۴].» عملا کارگر بخشی از زندگی روزانه خویش را به مثابه یک کالا به سرمایه دار که ابزار تولید است می فروشد. هر عصر و دوره خاص از دید مارکس بر اساس وجه تولید آن دوره تعریف می شود. سه دوره ای که مارکس مشخص ساخته به شرح زیر است:
۱- دوران باستان که در آن شیوه تولید,کار برده بود.
۲- جامعه فئودالی که در آن شیوه تولید,کار سرف بود.
۳- جامعه بورژوازی نو که در آن شیوه تولید عبارت از کار در مقابل مزد.
تاکر اذعان می کند«یک انقلاب اجتماعی [از دید مارکس]عبارت است از تغییری در وجه تولید به همراه تغییر متعاقبتی در کلیه عناصر فرعی بافت اجتماع[۷].» صحیح است که مارکس اصطلاح انقلاب را برای هر قیامی به کار برده است ولی معنی اصلی که وی به آن اشاره می کند اندیشه تغییر شیوه تولید که مشخصه هر عصری است می باشد. مارکس درباره زمان به وقوع پیوستن انقلاب از صراحت نسبی برخوردار بود. وی می گفت:«یک نظام اجتماعی هرگز از پیش از رشد همه نیروهای تولیدی که در آن نظم,محلی از اعراب دارند فرو نخواهد پاشید؛و روابط جدید و برتر تولید هیچگاه پیش از آنکه شرایط مادی موجودیت آنها در درون جامعه کهن به حد کمال برسد به منصه ظهور نخواهد رسید[۸]».این عبارت برای بسیاری از پژوهشگرن انقلاب در سنت مارکس مشکل افرین شده است.کافی است بدانیم ظاهرا مارکس حقیقی اذعان دارد که انقلاب پیش از وجود همه شرایط خاص که وی مشخص ساخته است رخ نخواهد داد.تنها حضور آن دسته از شرایطی که مارکس مطرح ساخته است ماشه انقلاب را خواهد چکاند زیرا وجود چنین شرایطی مردم را به سوی درک واقعی موقعیت خویش و دربافت مطلب سوق می دهد و تنها اقدام مشترک آنها شرایط را تغییر خواهد داد.همانطور که خود مارکس در مکانی دیگر اشاره کرده است:«جامعه در حقیقت باید نخست نقطه عزیمت انقلابی خویش [یعنی] موقعیت,روابط و شرایطی را که تنها تحت آن, انقلاب نو جدا امکان وقوع می یابد خلق کند[۴]». با وجود صراحت مارکس تشخیص این مرحله که کدام جوامع آمادگی رویارویی با انقلاب را دارند از زمانی که خود مارکس در این باره دست به قلم برده معضلی است گریبان گیر مارکسیست ها شده. همچنین در این موضوع که تا به امروزه کمونیست در کدام کشور ها توانسته زمامداری امور را به دست بگیرد معضل بسیار پیچیده ای می باشد زیرا جوامع از نظر فناوری و اقتصادی پیشرفته نبوده اند. چگونگی و شرایط به وقوع پیوستن انقلاب حجم قابل ملاحظه ای از آثار مارکس را به خود اختصاص داده. اما شدیدترین علاقه مارکس متوجه همان دوره خاصی است که وقتی در حال نگارش آثارش بود در شرف وقوع قرار داشت. این دوره نوین,عصر سرمایه داری می باشد که تحت استیلای بورژوازی در حال رشد بود. مطابق دیدگاه مارکس این رشد تخاصم طبقاتی را از میان نمی برد بلکه تنها «شرایط جدید سرکوب» را گسترش می داد[۹]. مارکس مدعی بود که در دوران سرمایه داری تغییرات عمده تری نسبت به دوران های پیشین رخ می دهد:
” با وجود این,دوران سرمایه داری بورژوازی این ویژگی اختصاصی را داراست. تضاد طبقاتی را به شکل ساده ای در آورده است. کل جامعه, هرچه بیش تر و بیشتر, به دو جناح بزرگ متخاصم, به دو طبقه بزرگ که مستقیما روی در روی هم قرار گرفته اند بورژوازی و پرولتاریا تقسیم شده است[۹].”
بورژوازی خود طبقه ای انقلابی محسوب می شد که پیوسته شرایط را دگرگون می ساخت و همچنین وظیفه ریشه کن کردن ساختار ها و قالب های پیشین را بر عهده داشت و هرگونه اثر به جا مانده از جامعه فئودال که از پیش تر ظهور یافته بود جز و این جنبه های ریشه کن شده بود. بورژاوزی وانگهی ابزار تولید یا همان فناوری های خاص صنعت آن دوره را دستخوش تحول انقلابی کرده بود.اما حاصل تمامی این دگرگونی ها انقلاب و مستمر جامعه رشد بذرهای انقلاب آینده بود. توسعه سرمایه نقطه عطف دوران بورژوازی می باشد. سرمایه ای که چونان«یک رابطه اجتماعی تولید یعنی رابطه تولید بورژوازی» تلقی می شود[۴]. پس عملا در دوران بورژوازی«تنها رابطه ای که انسان ها را به هم پیوند می دهد پرداخت پولی است»[۴]. اما این سرمایه یا پرداخت پولی هنگامی امکان پذیر می باشد که نیروی کار موجود باشد, زیرا«سرمایه مستلزم وجود کارگر مزد بگیر است و کارگر مزد بگیر نیز مستلزم سرمایه؛این دو به طور متقابل شرط وجود یکدیگرند.»[۴] این مهم ترین نکته می باشد زیرا می توانیم طبقه دیگری که در جامعه رشد می کند را تشخصی دهیم.فرضیه مارکس این بود:«به نسبتی که بورژوازی یعنی سرمایه, رشد می کند به همان میزان طبقه کارگر جدید یا پرولتاریا توسعه می یابد؛ طبقه ای از کارگرانی که تنها تا آن زمان قادر به زندگی کردن اند که کاری پیدا کنند و یافتن کار نیز تنها تا آن زمان امکان پذیر است که نیروی کار ایشان باعث افزایش سرمایه گردد[۹].» وی همچنین در جایی دیگر اذعان می کند:
” رشد پرولتاریای صنعتی عموما مشروط به رشد بورژوازی صنعتی است. تنها تحت حکومت بورژوازی تنها تحت حکومت بورژوازی است که پرولتاریا حیات ملی چشمگیر خویش را که انقلابی وی را به سطح یک انقلاب ملی ارتقا می دهد به دست می آورد. و فی حد ذاته وسایل جدید رهایی انقلاب خویش را می آفریند. تنها حکومت بورژوازی ریشه های مادی جامعه فئودالی را بر می کند و زمینه ای را که صرف بر پایه آن یک انقلاب پرولتایی امکان پذیر است هموار می سازد.[۴]”
مارکس به ترکیب ارگانیک سرمایه که به صورت«نسبت سرمایه ثابت به متغیر» تعریف می شود اشاره می کرد[۴]. سرمایه ثابت که شامل سرمایه گذاری در کارخانه و مواد اولیه و نیز استهلاک سرمایه ثابت است. چنین سرمایه ای را از آن رو ثابت که بخش نسبتا ایستای هزینه نهایی فراورده تولید را تشکیل می دهد. از سوی دیگر,سرمایه متغیر به آن بخش از سرمایه اطلاق می شود که برای پرداخت دستمزد ها یا به عبارتی دیگر برای خرید کالایی که کارگران به فروش می رسانند صرف می گردد و بدین لحاظ به آن صفت متغیر داده اند که به عنوان بخشی از هزینه تولید,پیوسته در حال تغییر است. سود در اینجا عبارت است از عایدی سرمایه دار از محل فروش تولیدات که بیشتر از مجموع سرمایه ثابت و متغیر باشد[۴]. اما از آنجا که سرمایه رقم ثابتی دارد افزایش و کاهش سود عملا وابسته به میزان حقوقی می باشد که کارگر دریافت می کند. کارگر کالای خود یا همان نیروی کار خویش را به ازای دستمزد معینی به فروش می رساند اما وی به وجود آورنده ارزشی می باشد که افزون بر میزان واقعی دریافتی اش است. تفات میان ارزش کالا وی یعنی نیروی کارش و ارزش چیزی که تولید می کند ارزش اضافی خوانده می شود. سرمایه دار از آنجایی که به افزایش سود خود علاقه مند است میزان دریافتی خویش را افزایش می دهد. اما از آنجا که آهنگ رشد بهای کالاها ( به واسطه تمایل سرمایه دار به کسب حداکثر سود) بیش از نرخ رشد میزان دستمزدهاست به همین نسبت,فقر کارگر نیز فزونی می گیرد[۴]. با رشد طبقه کارگر یا پرولتاریا و تضعیف موقعیت کارگر می توان آغاز انقلاب آینده را بازشناسی کرد.مارکس, پرولتاریا را به منزله ساز و کار از میان برداشتن جامعه خصومت آمیزی می دید که انسان همواره شناخته است. با رشد مرحله به مرحله عصر بورژوازی پرولتاریا, این آخرین طبقه استثمار شده از«از خود بیگانه»می شود. بنابراین از خود بیگانگی گامی اساسی در مسیر رسیدن به انقلاب است.

 

ادامه دارد …