در ساختمان اداری گورستان بهشتزهرا ایستاده بودم ته صف باطلیها، پشت سر کسانی که میخواستند شناسنامه درگذشتهشان را باطل کنند. صفی نسبتاً طولانی بود. عجیب اینکه اینجا اصلاً زن نمیدیدی. همه آدمها در حال خودشان بودند و کسی حرف نمیزد. فقط یکبار کسی از خارج صف به مردی داخل صف گفت: «باطلیشو گرفتی؟» طرف جواب داد: «میبینی که تو صفم. الآن میگیرم.» باطلی مانند خلافی! مسئولان باطلیها دو نفر مرد بودند. یکی جوانی بود با چشمهایی بیتفاوت، عین شیشه که برگههای جواز دفن را در کامپیوتر ثبت میکرد. کنار دستش مرد میانسالی قرار داشت که به همهچیز و همهجا با تمسخر نگاه میکرد. گوشه لبش لبخند مسخرهای (استهزاآمیز) دیده میشد. معمولاً بیشتر کارگزاران مرگ این لبخند را دارند. بخصوص غسّالها. شاید یعنی اینهمه حرص زدی و منم کردی بالاخره با بدنی لخت (عاری از قدرت) و ناتوان آمدی زیر دست خودم (مردهای که به قول غسّالها خوب فرمان میبرد). حتی جوان ریشوی مسئول تلقین (اِسمَع و اِفهمِ یا فلان ابن فلان…) که یک دستش بلندگو بود و مرده را تلقین میداد و دست دیگرش به موبایلی بند بود که با آن به جایی یا برای کسی پیامک میفرستاد این پوزخند را داشت.
مرد میانسال مسئول باطلیها با زهرخندی همراه با نفرت شناسنامههای مردهها را باطل میکرد. تَرقتَرق با مُهر گندهای صفحه آخر شناسنامهها را با رنگ قرمز مُهر باطلی میزد. مُهر مرگ و بسته شدن پرونده. قصهاش به پایان رسید.
نوشتههای مرتبط
شناسنامههای «باطلشده»ی پدر و مادر و پدربزرگم را دارم. اینها برایم عزیزند و یادآور خود آنها هستند. نه انگار که دیگر نیستند. در شناسنامه پدربزرگم (پدر مادرم)، مادربزرگم، مادرم و همه داییهایم هستند (در «واقعیت» هیچکدام زنده نیستند). در شناسنامه پدرم همه ما (پدر و مادر، خواهران و برادرانم) زنده هستیم، درحالیکه درواقع فقط سه نفر باقی ماندهایم. شناسنامه پدرم «باطل شده» امّا همه زنده هستند و در یک خانه کنار هم (زیر هم!) هستیم. شاید آقای میانسالی که مدتی قبل با او آشنا شدم همین مبارزه با مرگ و حس زندهشدن گذشته باعث شده بود کلکسیونی از صفحه آخر شناسنامهها فراهم کند. مجموعهای از صفحات «باطل شد» سجل احوال. کارش برایم خیلی جالب و تازه است. البته خودش توضیح چندان روشنی برای کارش نداشت (آدم تودار و کمحرفی است). فقط گفت همه فکر میکنند من آدمی شوم و مرگاندیشم درصورتیکه اینطور نیست و من با مرگ کاری ندارم و او بناست با من کار داشته باشد و راستش من اصلاً دلم نمیخواهد کسی بمیرد و از مرگ بدم میآید و همینکه به مردهها فکر میکنم یعنی که آنها زندهاند. نمیدانم چهطور بگویم. قرار شد من از صفحات کلکسیونش کپی بگیرم و هرچند گفت حتماً و خواهش میکنم و حتی قرار گذاشت امّا به قولش وفا نکرد و دیگر دور و بر من آفتابی نشد. شاید حق هم داشت. آخر کدام مجموعهداری است که حاضر باشد کلکسیونش را به کسی بدهد از آن زیراکس بگیرد که او دومیاش باشد؟ دلایل این امتناع متعدد است و البته بحثش ارتباطی به این جُستار ندارد.
شناسنامه «باطلشده»ی پدربزرگم از بس به خاطر کارهای اداری و انحصار وراثت دستبهدست شده، اوراق شده و فعلاً پیش من محفوظ است. سندی که فقط در حد یک یادگاری است. نه مُهر باطل شدی دارد و نه خط و ضربدری. هیچچیز. فقط پایین صفحه سوم شناسنامه (معروف به «صفحه مرگ») با خط بنفش مُنشیانهای، که از رنگش چیز چندانی باقی نمانده، مأمور ثبت با قلمریز یا قلم خودنویس نوشته: «در دفتر ثبت مُردگان… [ناخوانا] به شماره… مورخ ۲۵/۴/۱۳۴۶ ثبت شد». همین. صفحه آخر شناسنامه پدرم را با مداد ضربدر زده و باطل کردهاند. به همین صورت است سجل مادرم که این را با مداد قرمز خط کشیده و از دور خارج کردهاند: «باطل شد». امروز گاهی شناسنامه مردهها را نهتنها مُهر باطل شد میزنند، کناره صفحات را با قیچی میچینند (درست مانند باطل کردن پاسپورت). باطل شد به توان دو. باطل نهتنها اصلاً به معنای نادرست و غلط است، بیفایده و بیاثر و بیهوده و همینطور قلب، یاوه، محو و ناپدید و هدر هم معنا دارد. صاحب شناسنامه باطلشده بیاثر و بیهوده و (پس از اجرای انحصار وراثت) دیگر اعتبار ندارد. به قول مأمور اداره ثبت که در بهشتزهرا شناسنامهها را مُهر باطل شد میزد کلاً «از حیّز انتفاع خارج شده» (عبارتی گلدرشت که گندهتر از دهانش بود). تا مدتی که من در صف بودم این عبارت مستطاب را دو بار بر زبان آورد. یکبار پسر نوجوانی از او پرسید این دیگر یعنی چه؟ مأمور با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: «اِ نمیدونی؟ یعنی بیاستفاده شدن. دیگه حاجی رفت.» پسر گفت: «حاجیه خانوم.» ظاهراً «از حیّز انتفاع خارج کردن» را با ضربدر نشان دادن در بیشتر زبانها رایج است مثلاً در زبان انگلیسی Cancellation (خط زدن، قلم گرفتن، باطل کردن) با Cancer (سرطان) همریشه است و هر دو از ریشه لاتینی Cancelli به معنای ضربدر گرفته شدهاند. بنابراین Cancelled یعنی باطل شد، روی آن خط یا ضربدر کشیدند. این شامل آدمها هم میشود. کسی را کنسل کردن یعنی روی یا دور کسی خط کشیدن و او را خط زدن. حذف و تحریم کردن. وقتی اسم کسی را خط میزنند یعنی او دیگر در فهرست نیست. این کار را با اشکال گوناگون انجام میدهند با خط راست، خط کج، سیاه کردن، دایره کشیدن، خطخط کردن (اینقدر با خشم روی اسم او خط کشیده که کاغذ سوراخ شده است). شرح این اشکال فرصتی دیگر میخواهد. در فیلم سینمایی «برنده»، اثر سامان آسترکی، یک داوطلب کار را میبینیم که کارش شده جستوجو در صفحات نیازمندیهای روزنامهها. به بعضی از آگهیها زنگ میزند امّا همه جواب رد به او میدهند. روی نشانیهای باطلشده خط میکشد. صفحه نیازمندیهای روزنامه پُر میشود از خطهای سیاه. بورخس هم از این خطهای سیاه غافل نبود. او از خوان پرون، رئیسجمهور آرژانتین، متنفر بود و سعی میکرد نامش را بر زبان نیاورد و هرکجا اسم او را میدید روی آن خط میکشید و او را بهاصطلاح باطل میکرد. این جنگ یکنفره بورخس با پرون دیکتاتور بود. بورخس بعدها برای آلبرتو مانگوئل، نویسنده، دوست و هموطن خود، تعریف کرد «شنیده است در اسرائیل وقتی کسی میخواهد خودکار تازهای را روی کاغذ امتحان کند، به جای آنکه مثلاً نام خودش را بنویسد، نام دشمن دیرینه یهودیان، عمالیق، را روی کاغذ مینویسد و بعد آن را خط میزند. خصومتی که هزاران سال است ادامه دارد و میگوید: من هم از هر فرصتی برای حذف نام پرون استفاده میکنم. به گفته بورخس، بعد از به قدرت رسیدن پرون در ۱۹۴۶ فقط کسانی که عضو حزب پرونیست بودند اجازه داشتند وارد مشاغل رسمی شوند. بورخس از عضویت در آن حزب امتناع کرد و به همین سبب از سمت خود بهعنوان معاون کتابخانه شهرداری برکنار شد و به یکی از سازمانهای کوچک وابسته به شهرداری انتقال یافت تا عهدهدار بازرسی طیور در یکی از بازارهای محلی شود. به شهادت برخی افراد، او به آموزشگاه پرورش زنبورعسل شهرداری انتقال یافت که هرچند در مقایسه با بازرسی طیور کمتر توهینآمیز به نظر میرسید ولی برای شخصی همچون بورخس به همان اندازه مضحک و مسخره بود». (پاورقی ۱)
آلیس بی تُکلاس، یار نزدیک گرترود استاین، دشمن دیرین خود را، خانمی به اسم مِی، با خط کشیدن روی اسم او باطل میکرد. علت دشمنی تُکلاس با مِی به خاطر گرترود استاین بود. الیزا مِی زمانی یار غار استاین بود و تُکلاس دوستی نزدیک این دو را (هرچند مربوط به سالهای گذشته میشد) تاب نمیآورد و حسودی میکرد و هر جا به اسم مِی برمیخورد فوراً روی آن یک خط میکشید. باطل شد؛ دیگر وجود ندارد! یک خط زدن هم هست که به معنای دیده و باطل شد است. هردووانه. معلم با خط زدن مشق شبِ دانشآموز آن را باطل میکند و نشانه این هم هست که مشق را ملاحظه کرده است.
بعضی از مدارک (و همینطور اشیأ) باطلشده ممکن است تا مدتی همچنان اعتبار داشته باشند. نمونهاش شناسنامه متوفاست که برای انحصار وراثت باید «باطلی» شناسنامه وجود داشته باشد و بدون این انحصار وراثت اعتبار ندارد! بله، (ظاهراً) نقیضه عجیبی است. کارها که تمام شد معمولاً وراث دیگر اعتنایی به مدرک دستبهدست و اوراقشده ندارند و این حداکثر تبدیل میشود به یک یادگاری. برای من خاطرهای است ارزشمند از پدربزرگم و خود او و خانوادهاش را برایم زنده میکند. برای بیشتر مردم این مدرک غریبی است که نمیدانند با آن چه کنند. درواقع همینطور هست. گوشهای میافتد و به قول کارمند ثبتاحوال از حیّز انتفاع بیرون میشود. این نه آشغال است که آن را پاره کنند و دور بیندازند و نه ورثه دلشان میآید این کار را بکنند (به هر صورت پدر یا پدربزرگ است دیگر). بهترین راه این است که گوشهای برای خودش باشد. به یک خرتوپرت (Rubbish) تبدیل میشود. فرهنگ سخن (تألیف دکتر حسن انوری) خرتوپرت را اینطور تعریف میکند: «مجموعهای از اشیأ و وسایل بیارزش». از نظر مادّی بیارزش است امّا جان دارد و حامل خاطرههای بسیار است. در ضمن همیشه این شک وجود دارد که نکند در آینده این مدرک جایی لازم باشد و آن را در کارهای اداری بخواهند. پس فعلاً جایی بماند. Rubbish (خرتوپرت که معمولاً بنجُل – «بیارزش و نامرغوب»! – هم هست) اسم Rub است به معنای دستمالی کردن و فرسوده شدن. آنچه که مثل شناسنامه پدربزرگم دستبهدست و اوراق شده است. از این خرتوپرتها فراوان سراغ داریم. چیزهایی که تا وقتی جا برایشان داریم (و این عامل مهمی است) با ما هستند. اینها به زندگی ادامه میدهند چون ما دلمان نمیآید دورشان بیندازیم. ببینید کافکا در این باره چه میگوید: «اگر من سبد کاغذ باطله میداشتم مدتها پیش آنها را دور انداخته بودم [بهانهای خندهدار برای دور نینداختن! حیف که سطل آشغال ندارم!] مدادهای نوک شکسته، قوطی کبریت خالی، یک وزنه کاغذگیر مالِ کارلسباد، خطکشی با لبهای چنان ناصاف که حتی برای یک جاده شهرستانی هم ناجور میبود، مقدار زیادی دکمه، تیغهای مستعمل (که در دنیا جایی برایشان نیست [و بهتر است طفلکها همینجا پیش من بمانند])، سنجاقکراوات و یک وزنه کاغذگیر آهنی دیگر». (پاورقی ۲) هر یک از این اشیأ ظاهراً باطل برای کافکا دارای معنا هستند و در سیّاره او جایی دارند. به قول خودش همه اینها تشکیل یک ارکستر را میدهند و هر شیء سازی منفرد است که در جمع مینوازد و فعال به نظر میآید (پاورقی ۴). کافکا در یادداشتهایش (مربوط به روز ۲۴ دسامبر ۱۹۱۰) زمانی این حرفها را میزند که به گفته خود او دارد «میزتحریرش را بیشتر بررسی میکند» و خرتوپرتهای توی آن را بیرون ریخته است، میزی که «چیزی جز یک انباری نیست». جایگاه «شکستهشده»ها. مدادهای نوکشکسته و قوطیکبریتی که ظاهراً خالی امّا پر از معناست. جالب است که Rub [دستمالی کردن] اصلاً به معنای شکسته شدن است. دورریختنیهای داغان (اصلاً ترکی به معنای ضربهدیده و متلاشی است).
معمولاً چیزها با فرسودگی و کهنگی هویت پیدا میکنند. زمانی که رد و نشانهای بر آنها باقی میماند. لباس تا وقتی در جالباسی در فروشگاه زندگی میکند هنوز هویت چندانی ندارد. با پوشیده شدن شکل اصلی خود را پیدا میکند و خاطرهمند میشود. چکمههای بازنشسته و از دور خارجشده (یکی از خرتوپرتها) که زمانی با آنها کوه میرفت (یادگاری از فروشگاه رهبر در خیابان امیریه تهران) خاطرهای است از همه آن سالهای زنده عاشقی که میخواست دنیا را عوض کند. کفشهایش واقعاً داغدارند (داغ به معنای نشان. داغکردگی).
تا وقتی جا هست یا اسبابکشی نشده «کاغذپارهها» و خرتوپرتها به زندگیشان در انباری و زیرزمین خانهها ادامه میدهند و کسی به آنها کار ندارد. این عشقِ خرتوپرت (خودش میگوید عشق کاغذ) گاراژ خانهاش را پُر از خردهریز (یا به قول خودش تیروتخته) کرده بود: صندلیهای لهستانی قراضه، یکی دو میز قدیمی، دو سه تا بخاری نفتی، چوبهای اسکی، کالسکه بچه، یک روروک چوبی و دیگر اشیای ارجمندی مانند اینها. حالا که مجبور شده ماشین بخرد باید گاراژ را خالی کند. این کار برایش بسیار سخت است امّا چارهای ندارد. میرود سراغ سمساریها. یا یکی از این دورهگردهایی را که با وانت بلندگودار توی کوچهها دور میگردند صدا میزند. همه را مُفت میخرند. هرچه بگذرد جا برای خرتوپرتها تنگتر میشود. تمام دفترهای کل و روزنامه تجارتخانه پدربزرگم را دور ریختند. فقط شناسنامه «باطلشده»اش پیش من یادگار ماند. همه وجودش رفت. خداحافظ پدربزرگ عزیزم. سفر ابدی خوش بگذرد.
امّا سابق بر این، «زنها چیزی را دور نمیریختند. اسباببازی بچهها را نگه میداشتند، دفترچه انشای دوره مدرسهشان را نگه میداشتند و همینطور عکسهای جوانیشان را، عکسهای تار و محوی که اسباب شگفتیشان میشد. پیراهن نوباوگیشان را نگه میداشتند، پیراهن عروسی، دستهگل عروس، و بیشتر از همه همان عکسها را نگه میداشتند، عکسهایی که برای فرزندانشان دنیایی ناشناخته بود. عکسهایی که فقط برای خود زنها ارزشمند بود».. (پاورقی ۳)
یکی نگه میدارد، دیگری دور میریزد. یکی میگوید این کاغذها و مجلههای قدیمی شدهاند آینه دق، کِی شود همه را دور بریزی تا ما یککم نفس بکشیم. طرفش جواب میدهد: «فعلاً همه مشکلات شده این کاغذها. آینه دق منم، نه این بیزبانهای بیآزار». خرتوپرتها باید از خانه بروند تا جا برای «بنجل»های دیگر باز شود. بخصوص لباسهایی را که میخرند، یکی دو بار میپوشند و از دور خارج میکنند. اینها همینطور در کمدها میمانند تا اینکه بیرون انداخته شوند. «هر وقت که خانه از خرتوپرتهای مختلف انباشته میشد، به دنبالش بلافاصله حراج هم شروع میشد، حراج پشت حراج، حراج اجناس حراجی. این حراجیها همچون رسمی قدیم احتمالاً از زمانهای دور مدام پاریس را در خود غرق کرده است. ملافه، اجناس ته بساطی تابستان در فصل پاییز، بنجلهای پاییز در فصل زمستان. تمام این اجناس را زنها از سر عادت و اعتیاد میخرند و به بهانه ارزانی و نه از سر نیاز تمام این خاصهخرجیهای بلاهت بار را اغلب به محض ورود به خانه یکجا تلنبار میکنند توی گنجهها. میگویند: “خودم هم نمیدانم چرا. همینطوری خریدم”» (پاورقی ۵). خودش هم نمیداند چرا خریده است. راستی چرا خریدم؟
شاید هم کسی بپرسد آخر با کدام عقل کسی این آتوآشغالها (دورریختنیها) را نگه میدارد؟ خانمی ۱۶۰ کاسه خالی ماست را (که ظرفی یکبارمصرف است) در انبارش گذاشته بود به امید روزی که بهدردبخورند و مصرفی داشته باشند. پس از فوتش فرزندانش همه اینها را دور ریختند. همچنین جورابها و لباسهای «بهدردنخور»ش را. بعلاوه یک عالمه نایلون و قوطیهای قدیمی (بعضیشان سوراخ و کجوکوله) و جعبههای فلزی خارجی (بیشترشان جعبههای شکلات یا قوطیهای شیر و کاکائو). همه اینها از صندوق زباله کنار میدان سر در آوردند. میگفت مامان هر وقت دخترهایش دور هم جمع میشدند چند تا از روسریها و لباسهایش را از کمد درمیآورد و به دخترها نشان میداد بلکه آنها را بردارند. نه، دخترها هیچکدام را نمیخواستند. لباسهای «قدیمی» از «دور خارج شده». دخترها غصهشان میشد و سکوت میکردند و مادر میفهمید معنای سکوتشان چیست. یک کیسه سنجاقسرهای قدیمی، سنجاققفلی و سوزن تهگرد داشت. دخترها کمی از اینها را «محض احترام مادر» برداشتند! آخر سنجاقسرهای قدیمیِ، به قول یکی از دخترها «جینگوله مَستان»، به چه درد آنها میخورد؟ سنجاقهایی که زمانی برای خودشان بروبیایی داشتند امّا حالا زمانشان گذشته است.
اشیائی که ارزش کاربردی دارند معمولاً زمانمند هستند و از تاریخشان که بگذرد به خرتوپرت و حتی آشغال تبدیل میشوند. آشغال زائد است و دور ریخته میشود. «مری داگلاس، انسانشناس انگلیسی، در کتاب پاکی و خطر: تحلیلی در باب مفاهیم آلودگی و تابو، درباره آشغال تأمل بیشتری میکند و میگوید: اگر چیزی نتواند خود را با فرهنگ رایج جامعه وفق دهد و جزئی از آن شود به صورت آشغال درمیآید. (پاورقی ۶) آنچه آشغال است معمولاً خطرناک نیز هست و باید هرچه زودتر معدوم شود. خطرناک است زیرا روال منطقی و فرهنگی جامعه را بر هم زده است. چون از روال معمول پیروی نمیکند پس منطق جامعه را زیر پا گذاشته. بنابر این آشغال چیزی است که مصرف ندارد. آشغال را دور میریزند و چون زائد است تابوست و نباید آن را در معرض دید مردم گذاشت. آشغال را توی کیسه پلاستیک سیاه میریزیم و به سپور میدهیم. هر آنچه را که از آن استفاده کنیم به صورت تفاله درمیآید. بر دستهای از اشیأ قانون گذرا و مداوم حاکم است. طول عمر اشیأ با هم تفاوت دارد. دستهای از آنها (که معمولاً ارزش کاربردی دارند) پس از استفاده بیارزش میشوند و آنها را به شکل آشغال دور میریزیم. امّا بعضی از اشیأ پس از آنکه دوره مصرفشان تمام میشود با سرسختی مقاومت میکنند و باقی میمانند. اینها اگر بتوانند دوره انتقال را پشت سر بگذارند از خطر جستهاند و دوباره ارزش پیدا میکنند. اکنون سالهاست که از دوره کاسه مرغی گذشته و آن ظروف مرغی که توانسته باشند از بحرانهای زمان جان سالم به در برند امروز به عنوان یک شیء عتیقه دارای ارزشاند. جالب است آنچه دیروز بیارزش بود (مثلاً چراغموشی) امروز که دورانش به سر آمده دارای ارزش است. آشغال دیروز طلای امروز است زیرا ارزش کاربردی خود را از دست داده». (پاورقی ۷).
خریدار خرتوپرتها و دورریختنیها به قول گذشتگان کهنهچینها و به زبان مردم امروز آشغالجمعکنها هستند. افرادی که چیزهای از دور خارجشده، اسقاطی و حتی شکسته و خرابشده را میخرند. خُردهنان، خُردهآهن، آبگرمکن شکسته، سماور کهنه، دفترچه کهنه، کارتن خالی، دمپایی پلاستیک، بشکه نفت، کپسول گاز. همینطور روزنامهها و مجلههای قدیمی و صدالبته کاغذپاره. خلاصه هر چیز ظاهراً از دور خارجشده و وامانده! کارگران وابسته به شهرداری مسئول جمعآوری زباله (آدمهای زحمتکشی که بعضی از مردم از روی نادانی به آنها آشغالی میگویند) با زباله سروکار دارند. با دورریختنیها (Refuse یا Carbage). پاکت آبمیوه مصرفشده را دور میریزند چون زباله (اصلاً زباله به معنای چیز اندک و حقیر) است و دیگر به درد مصرفکننده نمیخورد (و البته بعداً ممکن است بازیافت شود).
بسیاریشان حیات دیگری پیدا میکنند. مثلاً کاغذها معمولاً جان سالم به درمیبرند و بازیافت میشوند. بخصوص اگر گذارشان به آقا هانتا و زیرزمینش بیفتد: شخصیت اول و راوی تنهایی پرهیاهو شاهکار بهومیل هرابال نویسنده چک. او اول رمان میگوید سیوپنج سال است که در کار کاغذباطله است و این قصه عاشقانه او درباره کتاب و کاغذ باطله و خمیر کردن اینهاست. او از عطر کاغذ و حروف چاپشده سرمست میشود. کسی که به معنای واقع کلمه عشق کاغذ است (paperphilia). عشقبازی با نوشته و کاغذ. بخوانید خودش چه نوشته است: «سیوپنج سال است که دارم اینهمه [کاغذ و کتابهای دور ریخته را] زیر پرس هیدرولیکم روی هم میکنم و حاصل کارم را با کامیون و سپس قطار به کارخانه کاغذسازی میبرند، که در آنجا کارگران سیمهای دور بستهبندیها را پاره کنند و محتوی آنها را در قلیا و اسیدی بریزند که حتی تیغهای ریشتراشی را، که مرتب دست مرا میبرند، ذوب میکند. ولی مثل ماهی زیبایی که در میان آبهای آلوده کارخانهها گاهی رُخ مینماید، در این سیل جاری کاغذباطلههای من نیز گاهی عطف کتاب نادر و ذیقیمتی به چشم میخورد. چند لحظه مبهوت به سوی دیگری نگاه میکنم ولی بعد برمیگردم و دست میکنم و از بین کاغذباطلهها درش میآورم. اول با پیشبندم پاکش میکنم، بازش میکنم، عطر حروف چاپشدهاش را مینوشم، نگاهم را به متن میدوزم، و نخستین جملهاش را همچون پیشگویی هومروارهای میخوانم. بعد کتاب را بااحتیاط در میان کشفیات درخشان دیگرم، در جعبه کوچکی، قرار میدهم که دورتادورش را شمایلهای قدیسان چسباندهام، اوراقی که کسی، همراه با تودهای از کتابهای دعا، بهاشتباه به زیرزمین من افکنده است. بعد نوبت به مراسم رسمی من، به عشاء ربانیام میرسد: چونکه من نهفقط این کتابها را بهدقت میخوانم، بلکه بعد از خواندنشان برمیدارم و در داخل بستهبندی کاغذها قرار میدهم. نیاز دارم بگذارم. نگرانی همیشگیام این است که به هر بستهبندی تشخص و تمایز بخشیدهام یا نه. در هر روز کار باید دو ساعت اضافه در زیرزمین وقت صرف کنم. هر روز باید یک ساعت زودتر به سرکار بیایم. گاهی برای آنکه کوه بیپایان کاغذباطلهها را سامان ببخشم ناچارم شنبهها را هم کار کنم». (پاورقی ۸).
هرچند عشق به کاغذ و نوشته («نوشیدن عطر حروف چاپشده») انگیزهای قوی برای نگهداری خرتوپرتهای کاغذی است امّا دلایل دیگری ممکن است باعث شوند شخصی «کاغذباطله»هایش را دور نریزد. مثلاً گرچه دوستم الآن چند سال است بازنشسته شده امّا همچنان اولین فیشهای حقوقیاش (مربوط به سیوپنج سال پیش) در میان کاغذهایش هستند. اگر یکی (اولین) فیش را فقط نگهداشته بود میگفتیم این را به یادگار حفظ کرده. امّا دور نریختن دهها فیش بیشتر از روی تنبلی است تا هر چیز دیگر! بماند که تصفیه کردن بهاصطلاح اوراق باطله وقت زیادی میخواهد و باید زمانش برسد و موقعیتی پیش آید تا اینها دور ریخته شوند. بفرمایید این هم شاهدش: «در آپارتمان ایوانداری زندگی میکرد. دو سال پیش، اسبابکشی و تغییر خانه به او فرصت داده بود که خُردهریزهای کودکیاش را دور بریزد: اسباببازی، زلم زینبو [یار غار خرتوپرت]، عکس، همه آن آتوآشغالهایی که مردم براثر تنبلی و نیز دلسوزی نگه میدارند.» . (پاورقی ۹). درست میگوید دلسوزی هم برای خودش عاملی است که فردی کاغذی را دور نریزد. مدتی پیش کاغذهایم را تصفیه میکردم. برخوردم به کپی تقاضانامهام از رئیس برق منطقهای اصفهان که «موافقت فرمایند کنتور برق برای منزل اینجانب دایر گردد». مربوط میشود به اوایل دهه شصت خورشیدی. خواستم پارهاش کنم که دیدم کاغذ غصهدار به من نگاه میکند. یعنی من که به تو کمک کردم برقدار شدی حالا میخواهی مرا پاره کنی؟ («من که تخم کوچک میکنم برات بذارم برم؟») دلم سوخت و با خود گفتم: خیلی خُب شما هم باشید. هنوز با بقیه کاغذها هست. خوشحال کردن اشیأ یکی از وظایف ماست. نیست همینطور؟
حدود یک ماه قبل در جمعهبازار کتاب اصفهان (که چند سالی است در یک پارکینگ عمومی برگزار میشود) برخوردم به کتاب عزاداران بَیَل زندهیاد ساعدی که خسته و مانده کنار بقیه کتابها تسلیم و بیحوصله توی یک بساطی منتظر نشسته بود. در کتابخانهام از عزاداران بیل دو نسخه دارم. یکی چاپ اولش که مربوط به دوران دبیرستان است و جزو معدود کتابهایم است که از آن دوره باقیمانده و دیگر نسخهای که در سالهای اخیر منتشر شده است. امّا کتاب خستهتر از آن بود که بشود بیتفاوت از کنارش گذشت و آن را نخرید. خریدمش و حالا کنار دوتا نسخه عزاداران و بقیه کتابها است. آزادسازی کاغذ یا کتابی که جایی اسیر است. به قول والتر بنیامین (در مقاله «باز کردن کتابهایم») مانند آزاد کردن یک برده از بازار بردهفروشان. یا به قول هانتا (شخصیت اول تنهایی پرهیاهو) رهانیدن کتابی زیبا از میان زبالههای مکروه (همان نکبتی خودمان). این هم یک نمونهاش به زبان خود او: «… ناگهان کتابی از داخل چنگال دوشاخه به درون طبله افتاد و من از جا بلند شدم و این کتاب را از طبله درآوردم و جلدش را با پیشسینه لباس کارم خشک کردم و مدتی آن را به سینه فشردم، مثل مادری که بچهاش را به سینه میفشرد. […] کتاب را به سینه فشردم و کتاب با تمام سردی جلدش مرا گرم کرد. […] دیدم کتاب زیبایی است. شرح اولین پرواز تنهای چارلز لیندبرگ از روی اقیانوس به قلم خود او و فکرم مثل همیشه فوراً رفت پیش فرانتیشِک اشتورم، متولی کلیسای تثلیث مقدس، که تمام کتابها و مجلههای مربوط به پرواز را جمع میکرد چونکه سفتوسخت عقیده داشت که پیش از ایکاروس اولین پرواز را عیسی مسیح انجام داده، با این تفاوت که ایکاروس در دریا سقوط کرده بود ولی مسیح با قدرتی معادل راکت اطلس که میتواند سفینهای به وزن صدوهشتاد تُن را در مداری به ارتفاع دویست کیلومتری کره زمین قرار بدهد به فضا پرواز کرده و تا به امروز دارد گرداگرد خطه سلطنت زمینی خودش میگردد.» . (پاورقی ۱۰).
رهانیدن کتابی از میان «زبالههایِ مکروه» کاری است درخشان و پسندیده امّا از کاغذی افتاده در کوچه و خیابان هم نباید غافل بود چرا که این هم برای خودش نوع مهمی است. من نیز به این اصل واقعاً مهم اعتقاد دارم که بسیاری از چیزها از بین نمیروند و به قول ماشنکا (نوشته ولادیمیر نابوکوف) «دوچرخه گانین، چوبهای استیکل همه در جایی وجود دارند». باد تکهکاغذی پاخورده را (با اثر – داغ – ته کفشی بر روی آن) آورده بود پشت دانشکده پزشکی. بر آن چند سطر شعری از برتولت برشت بود:
«سزار گالیائیها را سرکوب کرد
دستکم آیا آشپزی به همراه نداشت؟
فیلیپ پادشاه اسپانیا، در آن هنگام که ناوگانش به قعر دریا فرورفت گریست
جز او آیا کس دیگری نگریست؟
بر هر ورقی یک پیروزی
چه کسی شام سور پیروزی را پخت؟»
یک روز هم کتابهای وجین شده (Weeding Book، که از Weed است به معنای علف هرز، یعنی کتابهایی که حکم اعدامشان در آمده است و باید مانند علف هرز «زدوده» شوند) همین دانشکده را سوار کامیون کردند و پیش به سوی کارگاه مقواسازی. خداحافظ همه سالهای دانشکده پزشکی. یکی دو کتاب از بالای کامیون پرت شدند پایین. شاید عمداً خود را انداختند زمین تا نجات پیدا کنند! دربانی آنها را دید و دوید پشت سر کامیون و هِی داد کشید که «نیگردار» امّا راننده نشنید (یا نخواست بشنود) و رفت که رفت. نمیدانم چه بلایی سر کتابهای فراری آمد. فقط چند روز بعد دوتا از کارتهای کتابهای وجینی را تو سطل آشغال پیدا کردم. یکی کاملاً سفید بود و حتی یک نفر هم آن را امانت نگرفته بود. دستنخورده رفت کارگاه مقواسازی. دومی هم در اصل سفید بوده امّا دانشجوها سر به سرش گذاشتهاند. مثلاً در ستون نام و امضای گیرنده کتاب نوشتهاند برتراند راسل. یا یکی به دخترهای دانشکده فحش داده. آخرین نفر، شخصی به اسم پریدخت (احتمالاً همان کس که کارت را انداخته تو سطل آشغال) نوشته: «الهام یک چیز بد شنیدم بعد بهت میگم.» کتابی که باطل میشود غریب میماند و بازیچه میشود و هرکس لگدی به طرفش میاندازد.
باطلخوانها نیز برای خودشان اشخاصی هستند. کسانی که به کاغذهای دور انداختهشده توجه دارند. مثلاً آنها را در کوچهها و خیابانها و یا سطلهای آشغال پیدا میکنند و میخوانند و با این کار به نوعی وارد زندگی مردم میشوند. یکیشان میگفت «کاغذبردار» است. به قول خودش دستِ افتادهها را میگیرد. برشان میدارد. برای دورریختهها احترام قائل است. بسیاری از مردم اخبار روز را دنبال میکنند. امّا دوستی دارم که خوره اخبار است. از این کانال به آن کانال. عجیب اینکه او مشتری روزنامههای تاریخگذشته است: «روزنامه دیروز» را میخواند و معتقد است روزنامههای باطله بدون استرساند. خبرهایشان بیات شده و به آدم فشار وارد نمیکنند. میگویم امّا تو که اخبار روز را از طریق تلویزیونها دنبال میکنی (یعنی با استرس اینها چهکار میکنی؟). میگوید: «آره یک بار استرس دارد امّا دفعه دوم با خیال راحت خبر را میخوانم. چون اصل خبر را از پیش میدانم. انگار علم غیب دارم. از اینها گذشته سروکار با بیاتشدهها خیلی کیف دارد. خبر مال دیروز است و تو امروز آن را میخوانی و واقعیتش را میدانی.» درست مانند کیم فیلبی، جاسوس کاگب، که در MI6 (سازمان اطلاعات برونمرزی بریتانیا) رئیس اداره ضد جاسوسی بود و چون هویتش داشت آشکار میشد کاگب او را فراری داد و به مسکو گریخت (شاهکار گراهام گرین، عامل انسانی، درباره اوست) و آنجا پس از تخلیه اطلاعاتی مانند یک انگلیسی زندگی میکرد و روزنامۀ تایم لندن را (البته با تأخیر دو سه هفته) میخواند و ستون بازیهای کریکت را مطالعه میکرد، مسابقههایی که از برگزاری آنها چند هفته میگذشت (امّا او از نتایجشان خبر نداشت. یک تبعیدی که روزنامههای تاریخ گذشته را میخواند. از این آدمها، پیش از عصر اینترنت، فراوان وجود داشتند. یادم هست در سال ۱۳۵۶ هواپیمای هُما در فرودگاه شهر هوستون تگزاس به زمین مینشست و من که در بوفه فرودگاه کار میکردم با چه اشتیاق روزنامههای تاریخ گذشته چاپ وطن را میخواندم. بوی گل از گلاب!).
کاغذی ظاهراً باطله و بدردنخور بر زمین میافتد و کسی آن را برمیدارد. والتر بنیامین درباره این شخص صحبت کرده است. تا آنجا که میدانم بنیامین اولین کسی است که درباره کهنهچینها حرف زده است، افرادی که با باطلهها سروکار دارند. (Rag Picker). بنیامین دراینباره چنین مینویسد: «اینجا با مردی سروکار داریم که شغلش جمعآوری آشغالها و پسماندههای مردم پایتخت است. هرچه را مردم در این کلانشهر دور بریزند، هرچه گُم بشود، هر چیز که مورد تحقیر آدمها باشد و از خود دور کنند، هر آنچه را که زیر پا له نمایند کهنهچین ادبی (Literary Rag Picker) برمیدارد، نگهداری و فهرستنویسی میکند. تدوین سیاهه سالیانه انبوهی از خرتوپرتهای مردم به عهده اوست. او دورریختنیها را به طرزی سنجیده انتخاب و طبقهبندی میکند. همچون آدمی خسیس که نگهبان گنجی است اشیأ را گرد میآورد. پسماندههایی که در آروارههای ایزدبانوی صنعت، اشیائی مفید و شادیبخش به حساب میآیند. این توصیف [جمله داخل نقلقول] استعارهای است که بسیاری از شاعران، منجمله بودلر، آن را بهکاربردهاند. کهنهچین و شاعر هردو به پسماندهها توجه دارند.» . (پاورقی ۱۱).
در ادامه بنیامین توضیح میدهد کار مونتاژ ادبی همین نوع کهنهچینی است. اینکه کهنهچین نه چیزهای بهاصطلاح باارزش را بردارد بلکه دورریختهها را جمعآوری کند. کاغذ پارهها را. اینها را کنار هم بگذارد و حیات دیگری به آنها بدهد. مونتاژ ادبی در حقیقت نوعی تکهگذاری (کولاژ) است. هر تکهاش از جایی است. عیناً مانند اثاثیه پانسیونی در رمان کوتاه ماشنکا، اثر ناباکوف. (پاورقی ۱۲). اینجا با زنی کوچکاندام با گوشهای سنگین آشنا میشویم که خانهای را اجاره و به پانسیون تبدیل کرده است. میزها و مبلها و کمدهای قراضه خانه خودش را در اتاقهای پانسیون پخش کرده است. درست مثل اینکه استخوانهای اسکلتی را از هم جدا کنند. از زندگی قبلیاش (زمانی که با شوهرش زندگی میکرد) فقط یک تخت دونفره برایش باقیمانده که بیشازاندازه بزرگ است و در ضمن نمیتواند آن را ارّه کند و به صورت یک تخت یکنفره درآورد. تختخواب شده چیزی باطل و وبال زندگی زن.
یکی «کاغذ باطله»ای را دور میریزد دیگری آن را برمیدارد. بعضی هم باطلههایی را که معمولاً مردم دور میاندازند اینها بیشتر به این دلیل که «کاغذباطله» یادگار و یادآور زمان و مکان خاصی است نگه میدارند. اینجا با پدیدهای سروکار داریم که در ادبیات خاطرهنویسی به آن Memento میگویند، واژهای که در اصل به معنای یادآوریکننده است. حاوی خاطرهای از زمان یا مکانی خاص (یا هر دو). نویسندهای را میشناسم که کیسهای پر از خودکارهای خالی دارد. میگوید چند سال است خودکارهایی را که با آنها مینویسد وقتی جوهرشان تمام میشود میاندازد در این کیسه. یادآور و خاطرهای از همه صبحها و بعدازظهرهایی که تنهای تنها در خانه نوشته است. رسید معمولاً کاغذی یکبارمصرف است (یا دستکم عمر طولانی ندارد) و پس از خرید دور انداخته میشود. بهاصطلاح کاغذی Ephemeral است، در اصل به معنی حشره یکروزه، که امروز به کاغذ و مدرکی میگویند که کمدوام و زودگذر است و سریع باطل میشود. بلیت سینما فقط تا وقت خروج از سینما اعتبار دارد. اما هستند رسیدها (یا ته بلیتهای سینما، بخصوص آنهایی که اسم فیلم را روی بلیت سینما چاپ میکنند) که چون یادآور زمان و مکان یا فیلم خاصی هستند حفظ شدهاند (ته بلیتهای «چهارصد ضربه»، «سرگیجه» و «پنجره عقبی» را پس از گذشت سالها هنوز دارم). در میان کاغذهایم دو رسید خیلی عزیز دارم. هر دو متعلق به دخترانم، رسید پرداخت شهریه کودکستان آنها. دو کاغذ که حفظشان کردم، یادآور کودکستان رسالت و مدیر آن خانم نجفی و همه بچههای کودکستان که حالا همه بزرگ شدهاند. شصتوهفت سال قبل، شش ماه قبل از تولد من، پدر و مادرم رفتند کربلا و پدرم هفتصد و پنجاه فلس عراقی «جهت ساختمان زوارخانه حسینیه اصفهانیان در کربلای معلی» پرداخته است و حالا این رسید نزد من است. خاطرهای از یک مکان و پدرومادری که دیگر هیچکدام نیستند. شاید آن حسینیه هم دیگر وجود نداشته باشد. بیشتر کاغذها باقی میمانند. این یک رسید بود و کاغذی باطله که قاعدتاً باید سالها قبل از میان میرفت امّا پدرم حفظش کرد.
پس از درگذشت مارسل پروست در سال ۱۹۲۲ از جمله نویسندگان نزدیک به پروست ژان کوکتو بود. پروست در بستر مرگ بود و دستهای کاغذ دستنوشت در سمت چپش بود. کوکتو گفت: «این کاغذها در طرف چپ پروست مانند ساعتی بر مچ سرباز مرده [سربازی کشتهشده در جنگ] به زندگیشان ادامه میدهند». ظاهراً همینطور است. کاغذها نیز نمیمیرند.
پاورقیها:
- آلبرتو مانگوئل، با بورخس، ترجمه کیوان باجقلی، (تهران: نشر ماهی، ۱۳۸۹)، ص۵۹.
- فرانتس کافکا، یادداشتها، ترجمه مصطفی اسلامیه، (تهران: نیلوفر، ۱۳۷۹)، ص ۴۵.
- همان، ص ۴۴.
- مارگریت دوراس، حیات مجسم، ترجمه قاسم روبین، (تهران: نیلوفر، ۱۳۸۱)، ص ۶۰.
- همان.
- Mary Douglas, Purity and Danger, An Analysis of the Concepts of Pollution and taboo, (Routledge, 1988), p. 48.
- احمد اخوّت، «به یادگار»، جشن نامه ابوالحسن نجفی، (تهران: نیلوفر، ۱۳۹۰)، صص ۴۷۸-۴۷۹.
- بهومیل هرابال، تنهایی پرهیاهو، ترجمه پرویز دوایی، (تهران: کتاب روشن، ۱۳۸۳)، ص ۵.
- میشل دئون، «شب دراز»، ترجمه ابوالحسن نجفی، کتاب نمونه، (۱۳۵۱)، ص ۵۶.
- تنهایی پرهیاهو، صص ۸۶-۸۷.
- Walter Benjamin, Seltect ed Writings, 1938-1940, vol. 4, (Belknap Press, 2000), p. 48.
- ولادیمیر نابوکف، ماشنکا، ترجمه خلیل رستم خانی، (تهران: نشر دیگر، ۱۳۷۸)، صص ۲۴-۲۵.
نویسنده این یادداشت احمد اخوت است و اولین بار در مجله جهان کتاب منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر مجله در اختیار انسانشناسی و فرهنگ قرار گرفته است.