انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

باز هم کار کارِِ انگلیسی‌هاست!

.The English Job: Understanding Iran and Why It Distrusts Britain. Jack Straw. Biteback Publishing, 2019. 400p

دایی جان ناپلئون که چاپ شد پدرم گفت که این کتاب هم کار خود انگلیسی‌هاست که می‌خواهند آدم‌هایی مثل او را به باد تمسخر بگیرند و «دایی جان ناپلئون» خطاب کنند تا حرف‌هایشان درباره قدرت واقعی انگلستان جدّی گرفته نشود. و همین‌طور هم شد… از پس از آن کتاب، پدرم و آنها که مثل او فکر می‌کردند همه به این نام جدید شناخته شدند و دوستان با لبخندی و چشمکی به حرف‌هایشان واکنش نشان دادند.

رابطه من با ایرج پزشک‌زاد و انگلستان هم به دلیل عشق به پدر از سویی و عشق به نوشته‌ای چنین درخشان و کشوری که اندیشه‌مندانش را بسیار دوست می‌دارم، همیشه رابطه‌ای پرتناقض و به عبارتی «خاردار» بوده است… اگر عشق به ایران را نیز که از او به ارث برده‌ام به این معادله اضافه کنیم مواضع من نسبت به انگلستان روشن‌تر خواهد شد. (علاقه به آقای پزشک‌زاد اما با خواندن کتاب‌های ادب مرد بِهْ ز دولت اوست و انترناسیونال بچه‌پرروها، بیشتر هم شد.)

من هرگز پاسخ قانع‌کننده‌ای از انگلیسی‌ها و یا علاقه‌مندان به انگلستان به پرسش‌هایم در باب این کشور نگرفتم و درنتیجه نگرشم نسبت به آن کشور دچار تغییر اساسی نشد. به عنوان نمونه، از دوستانی که این جزیره کوچک را «اقلیم خِرَد» می‌دانند، می‌پرسم که کشوری که این‌همه جشن‌های پرخرج ملّی کشورهای دیگر را مورد استهزا قرار می‌دهد چگونه خود برای مرگ یک خانم صدودوساله (مادر ملکه فعلی) چنان مراسم پُر زَرق و برق و پرخرجی را برگزار می‌کند آن‌هم درحالی‌که در آن زمان با توجه به آمار دولت خودشان تعداد انگلیسی‌هایی که زیر خط فقر زندگی می‌کردند بیش از همیشه و بسیار نگران‌کننده بود. یا وقتی می‌شنوم که در مورد نادرشاه می‌گویند که پسر خود را کور کرد و خِرَد انگلیسی این رفتارها را نمی‌پذیرد، جواب می‌دهم که قتل همسر یا برادرزاده به طور رسمی و یا مسموم کردن و با چاقو کشتن در راه‌پلّه‌های تاریک کاخ‌های انگلستان هم کم نبوده است. در دوران معاصر هم، کور شدن و سپس مردن بابی ساندز در زندان پس از اعتصاب غذایی طولانی و در مقابل بی‌تفاوتی خانم آهنین یعنی مارگارت تاچر و البته مرگ بسیار مشکوک لیدی دایانا که به نظر پدرم برای جلوگیری از این بود که شاه آینده انگلستان برادری به نام جمال یا اُسامه داشته باشد نیز به فهرست عملکردهای بی‌شرمانه رهبران این کشور افزوده شد و بحث‌های من با مخالفان نظریه توطئه را آب و رنگ جدیدی بخشید؛ هرچند که خودم بیش از آنکه طرفدار این نظریه باشم طرفدار پدرم هستم… و البته لازم به گفتن نیست که در این میانه چیزی از ارادتم به برتراند راسل و خِرَد او کم نشده است اما مگر نه که او متعلق به جهان است و وجه مشترکی با انگلیسی‌هایی که به سروصورت خود گوشواره می‌زنند و آرایش سیاه می‌کنند و … ندارد. گفتم که «خار»های عاطفی را نمی‌توان به‌سادگی از ذهن خارج کرد!

این مقدمه نسبتاً طولانی را «از آن جهت گفتم» که نظرهایم درباره کتاب کار کار انگلیسی‌هاست آقای جک استراو را جدّی بگیرید یا جدّی نگیرید! جک استراو از نظر من همیشه سیاستمداری «کسل‌کننده» بوده است که به‌زحمت می‌توانستم به مصاحبه‌ها و یا سخنرانی‌هایش گوش دهم (شاید اینکه ظاهرش برای من چیزی است میان نورمن ویزدُم و جری لوییس هم در این زمینه بی‌تأثیر نبوده است). حال‌آنکه مثلاً گوش کردن به تونی بلر برایم بسیار آسان‌تر بود حتی اگر قلباً به اولی و سیاست‌هایش نزدیک‌تر بودم. واقعیت این است که کتاب او نیز به‌شدّت مرا کسل کرد، آن‌هم به‌رغم تلاش نویسنده برای دادن رنگ و آبی پلیسی به ابتدای آن ‌که با سفر به ایران و مواجهه خشن با پاسداران آغاز می‌شود! و بعد، صفحه پس از صفحه، اطلاعات تاریخی پیش‌پاافتاده و تکراری، از حمله مغول و حمله اعراب و شاه اسماعیل و توضیح بَست نشستن و تَقیّه که هر دو از موضوعات بسیار جذاب برای غربی‌ها هستند و بارها و بارها در نوشته‌هایشان درباره ایران دیده شده است. یا جملاتی همچون «ایران هرگز مانند سایر ملّت‌های آسیا و آفریقا تبدیل به یک مستعمره نشد. اما بهای سنگینی برای این آزادی احتمالی پرداخت که همانا دخالت روزافزون انگلیسی‌ها و روس‌ها در امور داخلی کشور بود» و نقش نفت در سیاست‌های جاری در ایران و آقای دارسی و البته بازگویی نگاه از بالا به پایین و به قول ادوارد سعید «اورینتالیستی» انگلیسی‌های دیگر درباره فساد و عدم‌صداقت ایرانی‌ها و «عجبا» اینکه وضعیت ایران بسیار بدتر از وضعیت هند است که مستعمره انگلستان بوده است (ص ۸۱ کتاب)؛ اطلاعات مردم‌شناسانه بسیار ابتدایی و بی‌نتیجه (ایرانی‌ها ستراو را استراو تلفظ می‌کنند و از گفتن س عاجزند) و یا مقایسه چندین‌باره شیعه ایرانی و کلیسای کاتولیک از سویی و مسیحیت انقلابی آمریکای لاتین از سوی دیگر (صص۳۶-۳۳) و… حکایت سفرهای کاری و تفریحی‌اش به ایران که جذابیتی خاص و یا نکته‌ای غیرمعمول و ناآشنا یا کنجکاوی‌برانگیز ندارد.

در صفحه ۱۸۲ عکسی است از تظاهرات علیه او در اصفهان با شعارنوشته‌های فارسی و انگلیسی که ترجمه انگلیسی شعارها غلط است و جالب اینکه استراو از همین ترجمه نادرست هم استنباط نادرستی کرده است.
خلاصه اینکه بسیار تعجب کردم وقتی شنیدم که این کتاب توسط مترجمان متعددی به زبان فارسی ترجمه شده است چرا که به نظر من دانستنی جدید و یا تحلیلی نو و شنیده نشده ارائه نمی‌دهد که برای خواننده ایرانی جذاب باشد. کتاب به‌رغم نویسنده مشهورش ظاهراً برای انگلیسی‌زبانان نیز خیلی جذاب نبوده است و در فهرست کتاب‌های پرفروش در رده چندهزارم قرار گرفته است!
دلیل این استقبال کم‌شور، شاید علاوه بر نمونه‌های بالا، باز هم از نگاه من، تحلیل ساده‌انگارانه از صدام، ایالات‌متحده و گروگان‌گیری در ایران و نهایتاً جنگ ایران و عراق باشد (ص ۲۱۵) و یا اشاره به «محور شرارت» نامیدن ایران و خاطرات کوندالیزا رایس (ص ۲۴۶) و نتیجه‌گیری در باب عواقب آن در داخل کشور.
حتی فصل آخر کتاب که «نتیجه‌گیری» نامیده شده پس از اشاره به نوشته‌هایی که ایرانیان را دروغگو و دورو معرفی می‌کند باز از همان جذابیت‌های اورینتالیستی استفاده کرده و به مبحث صیغه و بهشت شهدا می‌پردازد. نکته جالب دیگر برای من این است که در طول کتاب بارها و بارها جک استراو ادعاهایی می‌کند و سپس می‌گوید «که البته عده‌ای با این ادعا مخالف هستند اما من از خودم می‌پرسم که اگر …» چنین نشده بود و چنان شده بود و یا… که معلوم نیست بر چه مبنایی چنین پرسش‌هایی را مطرح می‌کند.
می‌دانم که خِرَد در تردید است و نه در قطعیت، اما آقای استراو در برخی موارد به‌شدّت قاطع هستند و ناگهان در مقاطعی که تردید کمتر جایز است دچار سَندرُم تردید هاملت‌وار می‌شوند…

خلاصه اینکه به نظرم آقای استراو، همچون بسیاری دیگر، با استفاده از موقعیت خاص ایران در این برهه از زمان و کنجکاوی ملّت‌های مختلف نسبت به آن، کتابی پازل‌مانند با به‌کارگیری نوشته‌ها و دانسته‌های دیگران تولید کرده است که تصویر نهایی حاصل از چیدن ۲۱ قطعه یا فصل آن و تمامی ۳۹۰ صفحه‌اش، تصویر چندان جذاب یا آموزنده‌ای نیست…
در خاتمه و برای رعایت انصاف و به سبک خود آقای استراو، باید بگویم که شاید این‌همه «بدبینی» من نسبت به کتاب به دلیل همان عشق به پدر باشد که در ابتدا از آن گفتم. چرا که دختر روانکاوم مرتباً می‌گوید: واقعیت همان واقعیت روان ماست؛ به این معنا که در هر متنی و یا در هر رخدادی آنچه را می‌یابیم که به دنبالش می‌گردیم…

 

این یادداشت توسط توفان گرکانی در نشریه جهان کتاب منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه بر اساس یک همکاری رسمی و مشترک در اختیار انسان شناسی و فرهنگ قرار گرفته است.