بار هستی و ماهیت انسانی
بازتاب اندیشههای نیچه و هایدگر در آثار میلان کوندرا
مقایسهی آرای فلاسفه با آثار کوندرا آدمی را به این باور میرساند که فلسفه و رمان هر دو ممکن است به مضامینی واحد بپردازند، اما در قالبها و شیوههایی بیانی متفاوت و اینکه رمان نیز یکی از امکانات و ابزار بشری برای مواجهه با پرسشهای هستی شناختی است.
نوشتههای مرتبط
آثار کوندرا نیز از جنس همان آثاری هستند که به «رمان اندیشه» معروف شدهاند. این اثار البته امکانات هنری جدیدی را نیز ارائه میکنند، اما در این بحث آنچه ما به آن میپردازیم، شیوههایی از ادراک جهان است که با تفکری فلسفی درآمیخته و در رمانهای کوندرا رخ نموده است. هرچند چارچوب بحث ما را تأثیر نیچه و هایدگر بر کوندرا تشکیل میدهد، اما به این مهم باید پای فشرد که برخی فلاسفه و جریانهای فکری دیگری نیز بودهاند که بسیار بیش از دو اندیشمند و یاد شده در چگونگی نگرش کوندرا به هستی و جهان مؤثر افتادهاند. از این جمله باید به جریان روشنگری و فلاسفه سده هجده فرانسه را اشاره کرد. اگر دو مضمون طنز = شوخی و فراموشی را محوریترین و بنیادیترین مضامین مطرح در آثار کوندرا بدانیم، به همان اندازه که یکی از این مضامین (فراموشی هستی) تحت تأثیر هایدگر و نیچه است، مضمون دیگر یعنی طنز، شوخی، خنده و هرچه از آن برمیآید (شک، نسبیگرایی، نقد و …) را باید برگرفته از میراث جریان روشنگری اروپایی به شمار آورد. کوندرا که به خوبی میداند طنز ویژگی تقدسزدایانه از پدیدهها را دارد و شوخی نیز میتواند ضدایدئولوژیهای توتالیتر باشد، به کرات از این سلاح علیه جزماندیشی و برای نقد قدرت استفاده میکند. گمان کوندرا بر این است که اشتیاق به شناخت که به قول هوسرل جوهر روح اروپایی است، رماان را واداشت تا به معاینه زندگی انسان بپردازد و مانع از آن شود که هستی را فراموش کند. همچنین پیدایش رمان در سده هجده با ویژگی دیگر جریان مدرنیسم منطبق شد و آن نسبی بودن ارزشها در فرهنگ ناسوتی است. به این ترتیب میبینیم که کوندرا بارها و بارها به گونهای مستقیم و غیرمستقیم به هوسرل و پدیدارشناسی اشاره میکند، جریانی که مقدمه ای بر اندیشه هایدگر نیز شمرده میشود. برای نمونه تنها ذکر یک مورد کفایت میکند در بخشی از رمان جاودانگی میخوانی: «اگنس هر چیزی را که جنبهی خارجی دارد و عاریتی است از خویشتن تفریق میکند تا به ماهیت ناب خود نزدیک تر شود… روش لورا کاملا به عکس است؛ او برای اینکه خویشتن خویش را هرچه بیشتر قابل دیدن و قابل درک کردن کند، پیوسته صفات هرچه بیشتری را به آن اضافه میکند و میکوشد خود را با آنها یکسان سازد، حتی با قبول این خطر که ماهیت خویشتن خویش زیر صفات جمع شده مدفون شود.»
آیا این نوشتار ترجمهی ادبی پدیدارشناسی هوسرل نمیتواند به شمار آید؟ و آیا جاودانگی، آدمی را به یاد هانری برگسون و بحث او دربارهی زمان نمیاندازد؟ اما سبب چیست که معمولا تأثیر هایدگر و نیچه بر آثار کوندرا سریعتر به چشم میآید و تأثیر دیگران دیرتر؟ شاید سبب در این است که کوندرا اندیشههای فلاسفه دیگر را درونیتر کرده و از جوهرهی اندیشه آنان بهره برده است، اما در مواجه با هایدگر و نیچه از آنان واژگان مشخصی را نیز به عاریت گرفته است که بیدرنگ ما را به یاد وامدهندگان میاندازد، واژگانی چون فراموشی هستی، پرتاب شدگی، سنگینی هستی و …
این نکته نیز باید تأکید ورزید که بحث دربارهی سهم و نمونههای موارد تأثیرگذار از اندیشههای هایدگر و نیچه حدیث مفصلی میطلبد که بیگمان در این مجمل نمیگنجد و من نیز به مصداق آن ضربالمثل معروف که میگوید: «مشت نمونهی خروار» به ناچار به بازتاب تنها دو اندیشه بنیادی هایدگر و نیچه، یعنی پرسش از هستی و «سنگینی زندگی» در آثار کوندرا میپردازم.
حال ببینیم کوندرا چهگونه این دو مفهوم بنیادین نیچهای و هایدگری را به زبان رمان ترجمه میکند؟ به گمان کوندرا اصولا رمان یکی از راههای مقابله با فراموشی هستیای است هایدگر از آن سخن میگفت و او نیز در آثارش به آن میپردازد. از نظر او رمانها هستی را میکاوند و نه واقعیت را و هستی آنچه که رخ داده است نیست، هستی عرصه امکانات بشری است؛ هر آنچه انسان بتواند شد.
در عین حال وجود داشتن به معنای «بودن – در – جهان» (in-der Welt-sein) است، یعنی هستی آدمی را نمی توان مجزا از ظهور و بروزش در جهان بررسی کرد. بنابراین ما باید شخصیتهای رمان و جهان آنان را همچون امکانات وجود تصور کنیم.
در این میان شاید رمان بیش از فلسفه بتواند امکانات وجودی بالقوه بشر را به نمایش بگذارد. فلسفه از زمان دکارت و بلکه از زمان ارسطو خود را جایگزین تفکر اسطورهای و به قول نیچه آپولون را جایگزین دیونیزوس کرده بود. به عبارتی از خرد اسطورهای برساخته که جای اسطوره صور مثالی را گرفته بود، و باز به قول هوسرل جهان زندگی (die Lebenwelt) به این ترتیب از افق دید انسان اروپایی بیرون رانده میشد. در عالم فلسفه نیچه و هایدگر کوششی برای مقابله با این جزمیت جدید انجام دادند و در عالم رمان کوندرا نقش مشابهی ایفا کرد. اما کوندرا به سبب دلبستگی به جریان روشنگری و مدرنیته، به محکوم ساختن این جریان نمیپردازد، بلکه آن را مرحلهای اساسی در شکوفایی بشر اروپایی میشمارد و همانند نیچه خواهان فراتر رفتن از نگرش صرفا علمی و خردگرایانه است. در اینجاست که به گمان کوندرا تنها رمان میتواند با کاوش ابعاد و امکانات گوناگون هستی رابطهای دیالکتیکی میان عقل و اسطوره را حفظ کند. زیرا رمان از محدودیتهای فلسفه آزاد است.
از نظر کوندرا مفهوم «من» یا به قول امروزیها خویشتن خویش آدمی، پرسش بنیادین رمان است. این نکته ویژگی اصلی آثار کوندرا را نشان میدهد. در زمانی که شخصیت انسانی در مقام نقطه نقل رخدادهای داستانی در رمان مدرن غایب است، در زمانی که ادبیات مدرن خود را مصروف نمایش شئیزدگی انسان کرده است، کوندرا بار دیگر به مسئله وضعیت وجودی و هستی انسانی باز میگردد و در قیاس با نویسندگان مدرن، الگویی پست مدرن را درمیاندازد.
کار کوندرا در آثارش آنچنان که خود او و منتقدانش گفتهاند با موقعیتهای وجودی بشر است؛ یعنی وضعیتهایی که هستی آدمی میتواند در آن قرار گیرد. بنابراین بهار پراگ یا هر وضعیتی دیگر صرفا موقعیتی سیاسی نیست، بلکه در عین حال موقعیتی وجودی نیز به شمار میرود، موقعیتی که در آن هستی بشر میتواند اینگونه یا آن گونه به نمایش درآید.
کوندرا بارها گفته است قهرمانان او همان موقعیتها و امکانات وجودی خود او هستند که تحقق نیافتهاند آنان هرکدام از مرزی گذشتهاند که او آنها را دور زده است. انسان به یاد سارتر میافتد که اعتقاد داشت ماهیت آدمی با انتخابهایثش ساخته میشود و کوندرا در قهرمانانش ماهیتهای فرضی و بالقوه و تحقق نیافته خود را به نمایش میگذارد.
به این دلیل است که کوندرا از اینکه او را نویسندهای سیاسی بشمارند و یا درونمایه این یا آن اثرش را صرفا ضدکمونیستی یا ضداستالینیستی بدانند، برآشفته میشود، زیرا او به حق اثرش را فراتر از اثری سیاسی میداند، اثر او اثری هستیشناسانه است. شاید بتوان بر این اساس، وجود نخستین بنمایه ای را که توجه خوانندگان عادی را در آثار کوندرا بیشتر جلب میکند، توجیه کرد و آن روابط و مناسبات جنسی شخصیتهای داستان است. تأکید و تأمل کوندرا بر رفتار جنسی آدمهای آثارش تا بدان حد است که برخی او را متهم به اروتیکنویسی کردهاند. هرچند که باید اذعان داشت دون ژوانیسم و جنسیت بیش از اندازه از دغدغههای ذهنی کوندراست، اما این رابط در آثار کوندرا گونهای کارکرد افشاگرانه جوهر وجودی دارند، به عبارت دیگر هرکدام از این روابط موقعیتی وجودیاند که در آن ماهیت آدمی رو میآید. زیرا همه مادر زندگی خصوصی به حقایقی دربارهی خود دست مییابیم که در زندگی اجتماعی ممکن نیست و به عبارتی مرکز ثقل زندگی ما نه در زندگی شغلی که در زندگی خصوصیمان نهفته است.
کوندرا نشان میدهد هنگامی که قهرمانانش به معاشقه میپردازند، ناگهان به حقیقت زندگی یا حقیقت رابطههای خودشان چنگ میاندازند. در بیشتر اثار کوندرا، معاشقه ناگهان نگرش شخصیت داستان را به معشوق خود به گونهای شهودی تعیین میکند یا حتی منجر به نگرشی جدید از خود و دنیای پیرامون خود میشود، نگرشی که یکسره از نگرش پیشین متفاوت است.
به این ترکیب کوندرا در عین پرداختن، به زندگی فردی و خصوصی شخصیتهای آثارش و مناسباتشان در قالب این نمونههای خاص به مقولات کلی و فراگیری مانند کل فرآیند زندگی و مقوله هستی و رابطه آدمی با هستی نیز میپردازد. زیرا هرچند دربارهی خود هستی و ذات آن کمتر میتوان سخن گفت، اما میتوان از طریق تعمق در رابطهی انسان با وجود و موجوداتی غیر از خود به احساسی معطوف به هستی دست یافت، به قول کوندرا به سبکی یا سنگینی آن! کوندرا درواقع در آثارش تفاوت هستی و زندگی یا حتی هستی و وجود را نشان میدهد. ممکن است ما از زندگی خود یا وجودمان ملول و افسرده باشیم اما هستی را دوست بداریم، زیرا هستی برای آدمی مطبوع است اما زندگیاش شاید نه!به نظر کوندرا اغلب مردم دنیا به جای آنکه دلبسته هستی خود باشند دربند زندگی خودند؛ به جای اینکه در هستی خود مستحیل شوند میکوشند تصویر خوبی از خود به جای بگذارند.
کوندرا «فراموشی هستی» هایدگری را که مقولهای کمابیش در انحصار فلسفه بود، بسط و توسعه میدهد و آشکار میکند که گونهای فراموشی نهادینه شده سیاسی به دست حکومتهای توتالیتر نیز وجود دارد. حکومتهای توتالیتر مایل به حذف حافظه تاریخی ملتهایند چرا که، داشتن حافظه معادل با بلوغ و پیچیدهگی است. حافظه چیزی است که از انسانها افرادی مستقل و متفاوت میسازد، در عین حال حافظه باری است بر دوش انسان و در هر فرد تمایل نیرومندی برای فراموشی و محو شدن در اجتماعی بی نظم وجود دارد اجتماعی که در آن هیچکس حافظهای نداشته باشد و همه مثل هم باشند.
افزون بر اینگونه استفاده محتوایی از مفهوم هستی، توجه به هستی و پرسش از آن در شگردهای فرمالیستی کوندارا نیز تأثیر گذاشته است، او که اعتقاد دارد نه وحدت کنش بلکه وحدت مضمون، سازنده رمان است، دربارهی مضمون میگوید اگر رمان مضمونهایش را رها کند و به نقل داستان قناعت ورزد، اثری بیمایه و غیرجذاب میشود.
در عوض مضمون میتواند به تنهایی بیرون از داستان پرورانده شود. این امر گریز از موضوع نامیده میشود یعنی داستان رمان لحظهای رها شود و مطلب دیگری مطرح گردد. گریز از موضوع نظم ترکیب رمان را تضعیف نمیکند، بلکه موجب تحکیم آن میشود اما نکته مهم این است که از نظر کوندرا مضمون دقیقا به معنای پرسش از هستی است.
یکی دیگر از مفاهیم بنیادی مورد علاقه کوندرا سبکی و سنگینی زندگی است! یکی از معروف ترین رمانهای کوندرا، «سبکی تحملناپذیر هستی» (در ایران بار هستی) بر یکی از مفاهیم مشهور نیچهای تکیه دارد و با قطعهای طولانی دربارهی معنای «بازگشت جاودان» (ewige Wiederker) نیچه آغاز میشود.
در این نظریه نیچهای، این فرض پیشنهاد میشود که زندگی آدمی نه جریانی خطی است که شامل آغاز و پایانی باشد که جریانی دورانی است به این معنا که ما زندگی خود را بی نهایت بار با همین شکل و با همه جزئیات خود تکرار خواهیم کرد. در این زندگی فرضی که نیچه آن را سنگینترین بارها مینامد، مسئولیت حتی پیش پا افتادهترین عملها «ما را درهم میشکند، کمرمان را خم میکند و به زمینمان میدوزد. اما در عین حال بار هرچه سنگین تر باشد زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر میشود.»
پس اگر قرار است کوچکترین عملی را بینهایت بار تکرار کنیم، کوچکترین انتخابهایمان نیز معنا و مسئولیتی بس سنگین به همراه خواهد داشت، زیرا ما انتخابی برای بینهایت بار تکرار صورت میدهیم. این دشواری انتخاب، گونهای سنگینی تحملناپذیر به هستی آدمی میبخشد.
اساسا کوندرا قرائتی اگزیستانسیالیستی به معنای سارتری آن از «بازگشت جاودان» نیچه دارد و برخی از شخصیتهای او همچون ترزا گرفتار همان احساس مسئولیت بیکران و حتی دلهره بر سر انتخاب متعهدانه سارتری هستند.
اما در مقابل نظریه دشواری انتخاب و سنگین هستی که ریشههایش گذشته از نیچه و سارتر در فلسفه اخلاق کانت نیز دیده میشود، نظرگاه دیگری نیز وجود دارد، نظریهای که ردپایش را نزد فلاسفه کلبی مسلک میتوان یافت. براساس این نظریه اگر بپنداریم زندگی توالی رویدادهای گذرا و حوادث و احتمالاتی است که بی هیچ اثری ناپدید میشوند و اگر بپذیریم که هر پدیدهای تنها و تنها یک بار و برای همیشه رخ می دهد و تکرار نمیشود، و اینکه هر چیز نه براساس ضرورت که براساس اتفاق رخ میدهد، همه چیز بدل به سایهای بیوزن و بیمعنا میشود و این فکر سبکی فوقالعادهای به آدم میبخشد. آدم مجاز به انجام همه کار است و اعمالش همانقدر که بیمعنایند، آزادانه نیز شمرده میشوند.
در این صورت زندگی آدمی گونهای پرتاب شده گی هستی شناختی (به قول هایدگر) خواهد بود. به یک تفسیر یعنی انسان در این که یکی از میلیاردها بدن موجود را برگزیند هیچ انتخابی ندارد. پس کل زندگی یک شوخی است. سبکی تحمل ناپذیر هستی یعنی اینکه وضعیت انسان در جهان برای خود او هم چندان مشخص نیست و این عدم تثبیت این عدم تضمین و این محتمل بودن وقوع هرچیز و در عین حال ناتوانی آدمی در پیشبینی آنچه رخ خواهد داد هم ترسناک است و هم زیبا، هم ناامیدکننده است و هم مایه امید.
این تصور که میلیونها احتمال برای ما رخ دادنی است گونهای سبکی به آدم میدهد، آنقدر سبک که آدمی زیر بار آن فشرده میشود، میهراسد و تحملش دشوار میشود. این تعلیق و بیوزنی زاده سیل اتفاقهاست. ما زاده یک اتفاقیم. ازدواج یا عشق نیز که گردونه مهم این زندگی است به اتفاق درآمیخته است. مرگ ما نیز به سبب پیشبینی ناپذیری آن کمابیش اتفاقی خواهد بود. زاده شدن، عشق ومرگ همه اتفاقی هستند. در مواجه با این حقیقت چه واکنشی میباید بروز دهیم؟
پیشبینی ناپذیری میلیونها اتفاقی که بر سر راه زندگی ماست غمانگیز است یا زیبا؟
پاسخ ما به این پرسش ما را به گروه موافقان سبکی یا سنگینی متصل میکند. دوست داران سبکی خواهند گفت اتفاق از یگانهگی و تازگی یکایک پدیدهها در عالم ناشی میشود، هیچ چیز در این عالم تکراری نیست. هیچ دو پدیدهای همانند هم نیستند و همه چیز در حال آفرینشی مدام است و به قول کوندرا «هیچ وسیلهای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسهای امکانپذیر نیست، در زندگی با همه چیز برای نخستین بار مواجه میشویم.» از اینرو باید زندگی را به طور کامل و دربست پذیرفت و پذیرش کامل زندگی به معنای قبول چیزهایی پیشبینی نشده است. براساس این نگره اتفاقات، پیام زندگی هستند و زیبایی زندگی را میسازند. اینکه بینهایت اتفاق یا به قول کوندرا موقعیت وجودی ممکن است برای ما رخ دهد زندگی را سبک و زیبا میکند. در این میان چیزی را که نتیجه یک انتخاب نیست و چیزی را که نتیجه اتفاق است، نمیتوان شایستهگی یا بیلیاقتی دانست. در برابر چنین وضعیتهای تحمیلی باید صرفا بکوشیم که رفتار درستی در پیش گیریم.
اما گاه ممکن است از این سبکی نیز رنج بریم. زندگیای که یکباره و برای همیشه تمام میشود و باز نخواهد گشت شباهت به سایه دارد، فاقد وزن است و از هماکنون باید آن را پایانیافته شمرد و هرچند هراسناک، هرچند زیبا و باشکوه باشد، این زیبایی، این دهشت و این شکوه هیچ معنایی ندارد. حتی توماس نیز با اندوه میگوید: «یک بار حساب نیست یک بار چون هیچ هیچ است فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است» و به قول آلمانیها einmal ist keinmal یک بار یعنی هیچ بار!
چنین است که مفاهیم سبکی و سنگینی در آثار کوندرا همچون دو دستگاه اخلاقی متفاوت مطرح می شوند اما گفتنی است که قهرمانان کوندرا – و اصولا اکثر مردم دنیا – دربست و یکسره متعلق به یکی از این دو نگره نیستند آنان در میان این دو نگرش اخلاقی با نسبیتهای متفاوتی در رفت و آمدند و از این رو گرفتار گونهای دوپارگی ارزشی! ترزا که به سنگینی وفادار است در یکی از تعیینکنندهترین انتخابهای زندگیاش «سبک» رفتار میکند و توماس که به اندیشه سبکی هستی باور دارد در برههای از سنگین ترین گزینش زندگیاش تن درمیدهد و سرنوشت و آیندهاش را در انتخابی سنگین رقم میزند زیرا او نیز میداند که اگر یکسره خود را به اندیشه سبکی واگذار ثبات و نقطه ثقل خود را از کف میدهد و در هوا شناور میماند و هستی برایش چنان سبک میشود که دیگر نمیتواند آن را تاب بیاورد. هر چیز در حد اعلای خودش به ضد خود بدل میشود و سبکی مفرح برایمان همچون باری سنگین و تحملناپذیر جلوه میکند.
اما خود کوندرا چهطور؟ او طرف کدام نظریه را میگیرد؟
سبکی شوخباورانه و رندانه شک ورزانه برآمده از جنبش روشنگری سده هجده را یا سنگینی نیچهای و اگزیستانسیالیستی را؟
کوندرا نه تنها پاسخ روشنی در این باره به خواننده خود نمیدهد، بلکه آگاهانه در پی آن است که در هر دو سوی چنین پرسشهایی بحث کند و کاری کند که گاه این سو و گاه آن سو منطقی بنماید، به قول خودش وظیفه رمان اعلام حقیقت نیست، برانگیختن پرسش و ایجاد اشتیاق برای یافتن حقیقت است.
شاید در اینباره نیز بتوان ردپایی از تأثیر نیچه یافت. نیچه با خودداری از پذیرش هرگونه نظامی با خرد کردن هر نظام پذیرفته شدهای، دگرگونی ژرفی در کار فلسفه پدید آورد. او که هانا آرنت اندیشهاش را اندیشه آزمایشی مینامید، میگفت: «فیلسوف آینده آزمایشگری خواهد بود که آزاد است در همه جهتهای متعارض پیش رود. کوندرا نیز میکوشد همین کار را در رمان انجام دهد. اما تفاوت آثار کوندرا با نویسندگان «رمانهای اندیشه» پیش از خود این است که او دوست نمیدارد یک اندیشه فلسفی محوری – از قبیل سنگینی یا سبکی – رمان را تصرف کند. او مانند نیچه اندیشههای آزمایشی خود را مطرح میکند و بیشتر انبوهی از حقیقت نماها را طرح، اثبات و سپس ابطال میکند تا به این شیوهی ماهرانه نسبی بودن این آموزهها و پدیدهها و نیز جنبه پارادوکسیکال قضایا را گوشزد کند.
برای حسن ختام اجازه دهید گونهای دیگر از تأثیرگذاری نیچه را، این بار بر جنبه فرمالیستی کارکوندرا مطرح سازیم، کوندرا در «وصایای تحریف شده» خود به شیوه نگارش نیچه اشاره میکند و به شمارهگذاری بندها و نظم موسیقیایی و ریاضی وار فصلبندی آثار او و اینکه نیچه چهگونه اندیشه آزادش را در این فصل بندیها میگنجاند، سپس میگوید نیچه بیش از هر کس دیگری فلسفه را به رمان نزدیک ساخت. آیا این ستایش را میتوانیم همچون دلیلی بر تأثیرگذاری سبک نیچه بر ساختار فرمی آثار کوندرا اقامه کنیم؟
نویسنده رضا نجفی است و اولین بار در نشریه آزما منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه در اختیار انسانشناسی و فرهنگ قرار گرفته است.