انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

اسب تورین، بازگشت ابدی و نیهیلیسم گریزناپذیر

اگرچه برای من هدف از بهره‌گیری از تجربۀ زیسته، بیشتر شناخت ایران و ایرانی بود، اما دلم نیامد از خیر چند خرده‌روایت بهره‌مند از تجربۀ زیستۀ تماشای فیلم «اسب تورین»، بگذرم؛ و مگر نه این که برخی مبانی فکری برای هر سوژه‌ای در هر جای جهان می‌تواند صادق باشد؟ من نقد فیلم هم نمی‌ورزم اگرچه شاید عناصری از این امر در گفته‌ام وجود داشته باشد.

در رمان سدی برابر اقیانوس آرام نوشته مارگریت دوراس، روایت با بازگشت پسری به خانه آغاز می‌شود که هر چه بر اسب شلاق می‌کشد که راه خانه را بگیرد اسب تمرد می‌ورزد. پسری که با مادر و خواهرش در یک زمین کشاورزی بی‌بازده زندگی می‌کند همۀ پولش را برای خریدن اسب کارگر خرج کرده است. با گذشت زمان کوتاهی، خانواده متوجه می‌شوند که اسب کارایی لازم را ندارد. روزی که پسر به خانه باز می‌گردد و اسب از دستور سرپیچی می‌کند و راه نمی‌رود، مادر پسر را سرزنش می‌کند که تمام پولمان را خرج یک اسب بی‌مصرف کرده‌ای. پسرک اسب را در چمنزار جلو بانگلو (نوعی خانه که بر روی ستون‌های چوبی بنا می‌شود) رها می‌کند تا بچرد. اسب لب به غذا نمی‌زند، پسرک به زور سر او را در علف‌ها فرو می‌کند و نتیجه‌ای نمی‌گیرد. اسب چیزی نمی‌خورد تا بالاخره می‌میرد.

فیلم بلا تار با شرح ماجرای برخورد نیچه و یک اسب کارگر در شهر تورین آغاز می‌شود: حکایت است که روزی نیچه درشکه‌ای را می‌بیند که درشکه‌سوار با شدت و خشونت بر اسب کارگری که درشکه را می‌بایست کشد، شلاق فرود می‌آورد؛ اسب حرکتی نمی‌کند و درشکه‌سوار با خشم بیش‌تر او را می‌زند. نیچه بدان‌سو می‌جهد، گردن اسب را در آغوش می‌گیرد زار می‌زند و به خانه بازمی‌گردد و تنها می‌گوید:«مادر من یک احمقم، مادر من یک احمقم» و سکوت (جنون؟) ۱۰ ساله‌اش تا مرگ آغاز می‌شود. واقعی بودن یا نبودن این حکایت اهمیتی ندارد آنچه مهم است معنایی است که ما بدان می‌دهیم. این اتفاقی است که برای نیچه می‌افتد. آن‌چه اما در فیلم آقای تار برای اسب رخ می‌دهد شبیه همان خرده‌روایت روزهای پایانی زندگی اسب در رمان دوراس است و به همین خاطر در هنگام تماشای فیلم ناخواسته روز سوم که شروع شد گفتم: حتما این‌بار اسب غذا نمی‌خورد. اما خرده‌روایت اسب فیلم «تار» و اسب رمان «دوراس» علیرغم تشابه ظاهری با یکدیگر بسیار متفاوت در آگاهی‌ام برساخته گشتند؛ تفاوتی که از مواجهه‌ای شبه‌هرمنوتیک با روایت کلی دو اثر فهمیده می‌شود.

شوپنهاور مفهومی دارد تحت عنوان «اراده». مراد از «اراده»، اراده به جهتی داشتن است که وجود را می‌باید معنا ‌دهد؛ اما همواره آن‌چه بایسته است شایسته نیز می‌تواند بود؟! با این ترتیب همۀ هستی و اجزاء آن اراده به جهت خاصی دارند. شاید در بدبینانه‌ترین نگاه، بشر اراده به بقایی فرومایه دارد. بدبینی هستی‌شناختی شوپنهاور در آگاهی حاصل از مشاهدۀ فیلم در من، جایی نداشت اما گریزی از نیهیلیسمی که نیچه از آن می‌گوید نبود.

نیچه در کتاب خواست قدرت در سال ۱۸۸۷ یعنی دو سال قبل از ماجرای تورین می‌گوید: «آنچه من روایت می‌کنم تاریخ دو قرن آینده است. من آن چیزی را توصیف می‌کنم که می‌آید. آن‌چه دیگر نمی‌تواند به نحوی دیگر بیاید: ظهور نیهیلیسم». نیهیلیسم را پوچی یا پوچ‌گرایی می‌خوانند. مراد نیچه از نیهیلیسم اما بی‌معنایی است: بی‌معنایی در «مبانی فکری». آن‌چه محمدمهدی اردبیلی در «اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم» به شایستگی بدان پرداخته است. بنا بر روایت نیچه از نیهیلیسمی که امروز بشر بدان دچار است، «بحران مبانی فکری» است که حیات را کاملا بی‌معنا ساخته است.

میلان کوندرا در شروع «بار هستی» از روایت «بازگشت ابدی» نیچه همچون اندیشه‌ای اسرارآمیز و اسطوره‌ای نامعقول سخن می‌گوید که بنا بر آن کیفیت ناپایدارِ همه چیز ناپدید شده و مثلا آشوویتس بارها و بارها تکرار می‌شود. دیگرانی با بازگشت ابدی نیچه مخالفت کرده یا آن را توضیح داده‌اند. برخی هم افسانۀ سیزیف را همان بازگشت ابدی در روایتی دیگرگونه خوانده‌اند. از این بین، اکثرا شکایت داشته‌اند که چرا وی روایت‌اش را مستدل اثبات نکرده است. «بازگشت ابدی» آیا قرار است همانی باشد که رواقیون گفته‌اند یا برخی دیگر از آن برداشت کرده‌اند؟! من نمی‌خواهم مراد نیچه از بازگشت ابدی را شرح دهم چرا که در بخش سوم چنین گفت زرتشت، نیز در فراسوی نیک و بد و دیگر متون و منابع می‌توان در آن‌باره خواند. هدف از بررسی تجربۀ زیسته – دست‌کم برای من – نگاهی به تجربه و تشکیل آگاهی برآمده از تجربه، در آن واحد است. چرا در هنگامۀ آن تجربه، ایدۀ بازگشت ابدی نیچه به ذهن‌ام آمد؟

گفتن ندارد که این فیلم، تمام قد فرم است و از همان فرم موجودنموده به دستان بلا تار است که روایت موردنظر جاری می‌شود. تاریکی مسلط و کندی حرکت، بازنمای تمام عیار و – برخلاف آنچه به‌نظر می‌رسد – واقع‌گرای زندگی متمدن است. روز اول اگر نمایش بازگشت پدر و مراسم زندگی معاشی، به ذهن، یک پیرنگ دیوانه‌کننده را فرو می‌کند، در ادامه روی روزهای دیگر می‌نشیند و می‌فهمم که اگر قرار بود روز اول فیلم از ۷روز پیشتر شروع می‌شد می‌بایست ۷روز کاملا مشابه را می‌دیدم! آنچه تفاوت روزها با هم و جریان داستان را در روایت فیلم می‌سازد، نه «کشاکش» زندگی‌زای که یک «شٓوٓند» مرگ‌زای است. پیداست که زندگی «تمدنی» این پدر و دختر هر روز با ملبس‌شدن آغاز شده، با صرف قهوه یا ودکایی پیش می‌رود، با راه‌اندازی درشکه به محیط بیرون امتداد می‌یابد، و با برگشت پدر، پس از انجام کار معیشتی، برگرداندن درشکه و اسب به جای خود و تعویض لباس و شام تکراری و خفتن پایان می‌یابد. عنصر تکراری موجود در این فرم تندبادی همیشگی است. وقتی دختر و پدر از پنجرۀ خانه بیرون را نظاره می‌کنند تو گویی تندباد دور خانه می‌چرخد. تکرار در زیست روزمره و گردش باد از یک سو و چرخش تندباد گرد خانه از سوی دیگر، چرخۀ تکرار زندگی در «بازگشت ابدی» را در ذهن‌ام آورد.

حتی اگر اندیشۀ «بازگشت ابدی» نیچه به محصول آگاهی‌مند تجربۀ زیستۀ تماشای من از فیلم، مربوط نباشد، حقیقت آن است که در چشمان من، سیاهی و تاریکی بازگشت ابدی مشهود در فیلم چونان نوری تابان بر ظلمت و بی‌رحمی نیهیلیسم و «بی‌معنایی» بازنمایی‌شدۀ حیات تمدنی در فیلم، عمل می‌کرد. آن‌چه به این تلقی معنای مضاعفی داد خاموشی ارادۀ جهت‌مندِ وجودیِ «موریانه‌ها پس از ۵۸ سال»، «شهر و مردمانش به روایت مرد همسایه»، «چاه آب»… و «نور فانوس‌‌ها» بود. جای سه‌نقطه دو جای خالی مهم برای من است، خالیِ کدام خاموشی اراده؟! برای من تفاوت سرکشیِ اسب رمان دوراس و اسب تورین در همین بود. اگر آن اسب تمرد کرد هرچه هم تازیانه خورد، به پایان عمرش رسیده بود؛ اگر این اسب تمرد کرد هرچه هم تازیانه خورد، به «خاموشی اراده»اش اراده کرده بود! دومین جایِ خالی اما از آن چیست؟!

با وجود تفاوت مذکور میان دو اسب، شباهتی میان‌شان نیز بود. آخر کدامین جانی تا پایانی‌ترین توان تن‌اش می‌تواند پذیرای زخمِ ظالمانۀ تازیانه‌ای باشد که زیستنی خلاف خواست‌اش را همچون «خواست طبیعی و مطابق بر میل» طلب داشته باشد؟! حتی با وجود تفاوت معناشناسانۀ توقف آن دو برای من، غایتی یکسان در معنایی متفاوت برآیند نافرمانی آن‌ها است: مرگ! آن‌یک مرگ جسم‌اش را با تمرد‌ش اعلام می‌کند و این یک مرگِ «اراده»! باری، دومین جای خالی از آنِ چشمۀ ایدۀ فیلمِ «اسب تورین» آقای تار است:

روزی که اسب از خوردن نیز دست برمی‌دارد، دخترک طبق معمول مانعی در پیشگاه اصطبل او می‌گذارد تا از خروج احتمالی آن اسب جلوگیری کند. این‌جا بود که به دخترک گفتم:«مانع می‌گذاری؟! آن حیوان از جایش تکان نخواهد خورد!» در برخی حکایات، پس از آن‌که فیلسوف سبیل‌کلفت رنجور قرن نوزدهمی دست در گردن اسب می‌اندازد، هم‌چنان که می‌گرید می‌گوید: می‌فهمم! می‌فهمم! در حکایت رایج، خدمتگذارِ سرخانۀ خانوادۀ نیچه، فیلسوف را تا خانه مشایعت می‌کند؛ نیچه در اتاق و اهل خانه طبق معمول مراقب او؛ فیلسوف اما دیگر از جایش تکان نخواهد خورد! با تمام تفاوت‌ها، شباهتی میان حیوان و فیلسوف ذهنم را خط خطی می‌کند؛ آخر کدامین جانی تا پایانی‌ترین توان تن‌اش می‌تواند پذیرای زخمِ ظالمانۀ تازیانه‌ای باشد که زیستنی خلاف خواست‌اش را همچون «خواست طبیعی و مطابق بر میل» طلب داشته باشد؟! وقتی به مشاهدۀ این فیلم می‌نشینیم از روایت نیچه و اسب متأثر می‌شویم؛ راست آن است که برای اکثر قریب به اتفاق ما تماشاچیان فیلم، مظلومیت و بی‌زبانی حیوان است که در روایت واکنش فیلسوف، دردناک‌تر و اسرارآمیزتر سراییده می‌شود و اشک‌مان را در می‌آورد و شاید تا پایان فیلم از یادمان بیرون شود و تحلیل‌هایی با کثرت زوایای نگاه مشغول‌مان دارد! ممکن است فهمنده‌گی ایده‌ها و انگاره‌ها در آن‌چه می‌گویم اثرگذار باشد اما راستش را بخواهید من اکثر آن‌ها که می‌توانند تا پایان این نمایش متحرک بازنمای «حقیقت ما و جهان‌مان» با علاقه پیش آیند را فهمنده‌ یا واجد عناصر فهمنده‌گی می‌دانم! دلیل آن‌که اکثرمان حتی پس از اتمام فیلم، به  تأثر ابتدایی حکایت فیلسوف و اسب تجدیدنظرگرانه بازنمی‌گردیم آن است که تحمل تراژدی بازنمایی‌شده، آن‌چنان نزدیک به محال می‌زند که ناخودآگاه‌مان اجازۀ قبول و پذیرش آن را نمی‌دهد: من نمی‌توانم در بازخوانی آن حکایت بازگویم که فیلسوف دو روز پس از این اتفاق دچار جنون شد؛ فیلسوف سبیلوی ما دو سال پیش‌تر روایت دو قرن آینده را گفته بود؛ آن‌چه هنوز بیشینۀ بشریت متوجه نشده است در زمانۀ او چگونه وضعی داشته است؟! شاید به نظر رسد که من دارم داستان به هم می‌بافم، واقعیت هم همین است که جهان ما جهان داستان‌گویی‌ها است و من پایان داستان را چنین دیدم: فریدریش نیچه تنها دو بار گفت: مادر من یک احمقم، مادر من یک احمقم و پس از آن آن‌چه از اسب کارگر آموخته بود به کارش آمد: برای همیشه «اراده»‌ی جهت‌مند را خاموش کرد و از زندگی بازایستاد! او سال‌ها تراژدی غیرقابل تحملی را تحمل کرده بود: بی‌معنایی مبنایی و اساسی جهان و صیرورت آن. این‌جا به خود گفتم چرا خودکشی نکرد؟ دیدم در خودکشی اراده‌ای از زندگی هست؛ اسب کارگر همین را به او آموخت تا مرگ اراده را به مرگ جسم برتری بخشد؛ مرگی بی‌نهایت غم‌انگیزتر! تمردی بی‌نهایت غم‌انگیزتر!

***

بخش دوم تجربۀ زیسته:

دقایقی از روز چهارم که گذشت و آب چاه خشک شد کاری پیش آمد و بالاجبار ادامۀ فیلم ماند برای بعد.

روز چهارم چاه آبش خشکید. خیره‌خیره دارم «روز»مره‌گی پدر و دختر را در پیش‌روی روزمرْگی‌شان تماشا می‌کنم که ناگهان مرد در چشمان ام خیره می‌شود. شگفت زده می‌شوم؛ نمی‌دانم دارد با نگاه‌اش وضعیت غیرقابل درک‌اش را به اشتراک می‌گذارد یا می‌خواهد برساند که قصۀ من واقعیت توست؟! نگاه خیره‌ای که جهان من و او را به هم می‌دوزد و درجا صدای باد از بیرون به گوش‌ام می‌رسد و درب آپارتمان به هم می‌خورد. وحشتی سراپایم را در خود فرو می‌برد؛ و دستان‌ام یخ می‌زند!

دخترک به اصطبل می‌رود؛ چاه اگر آب نمی‌دهد اسب هم لب به آب نمی‌زند تا قطعات پازل نمایش مرگ اراده دانه دانه کامل شود؛ مردی که بیرون از ماجرا ایستاده اما عزم جابه‌جایی می‌کند! جایی نیست؛ گریزی از ماندن نیست؛ و در حالی که در تاریکی نشسته‌ام او را از دور می‌بینم که بازمی‌گردد.

روز پنجم آغاز می‌شود با تکرار مکررات‌‌اش در زیستن مرد و دخترش؛ اندک نوری که از روز اول وجود داشت هم می‌رود؛ فانوس را روشن می‌کنند؛ خاموش می‌شود؛ آتش می‌آورند؛ کارگر نمی‌افتد؛ آتش خود نیز خاموش می‌شود و تاریکی همه‌جا را فرامی‌گیرد و صدایی از پنجره به گوش می‌آید: حی علی الفلاح! حی علی الفلاح! حی علی خیرالعمل! حی علی خیرالعمل! دخترک از علت تاریمی می‌پرسد و پدر نمی‌داند؛ اراده‌اش به فردا تحویل‌اش می‌دهد! راوی بند جهان یکی شده‌ام با جهان پدر و دختر را قطع می‌کند و می‌گوید: «صدایشان را می‌شنویم که کورمال‌کورمال به سمت تخت‌خواب می‌روند. می‌شنویم که روی تخت‌هایشان می‌خوابند و پتو را روی خود می‌کشند. صدای نقش‌هایشان را می‌شنویم. فقط صدای نفس‌ها می‌آید. بیرون از خانه سکوتی مرگبار حاکم است. طوفان خوابیده و آن سکوت مرگبار بر خانه حاکم می‌شود.» بند جهان من و پدر و دختر با روایتی پاره می‌شود تا بدانم با روایت قصه‌ای مواجه‌ام.

روز ششم می‌آید و دارم با چشمان‌ام قصۀ شش روز را «گوش می‌کنم». در کتاب‌های آسمانی گفته می‌شود جهان در شش روز آفریده شد. در تورات می‌خوانیم: «در آغاز، هنگامی که خدا آسمان‌ها و زمین را آفرید، زمین، خالی و بی‌شکل بود، و روح خدا روی تود‌ه‌های تاریکِ بخار حرکت می‌کرد. خدا فرمود: روشنایی بشود و روشنایی شد. خدا روشنایی را پسندید و آن ‌را از تاریکی جدا ساخت. او روشنایی را روز و تاریکی را شب، نامید. شب گذشت و صبح شد. این، روز اول بود… پس از روز پنجم خدا فرمود: زمین، انواع جانوران و حیوانات اهلی و وحشی و خزندگان را به وجود آوَرَد و چنین شد. سرانجام خدا فرمود: انسان را شبیه خود بسازیم. تا بر حیوانات، زمین و ماهیان دریا و پرندگان آسمان فرمانروایی کند. پس خدا انسان را شبیه خود آفرید. او انسان را زن و مرد خلق کرد و ایشان را برکت داده فرمود: بارور و زیاد شوید، زمین را پُر سازید، بر آن تسلط یابید، و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همۀ حیوانات فرمانروایی کنید. تمام گیاهان دانه‌دار و میوه‌های درختان را برای خوراک به شما دادم و همه علف‌های سبز را به حیوانات و پرندگان و خزندگان بخشیدم. آن‌گاه خدا به آنچه آفریده بود نظر کرد و کار آفرینش را از هر لحاظ عالی دید. شب گذشت و صبح شد. این، روز ششم بود»

دخترک لب به سیب‌زمینی خام نمی‌زند و پدر که با ناخن آن را می‌تراشد می‌گوید: بخور ما باید غذا بخوریم. قصه تمام می‌شود. چهار دیوار جهان من در تاریکی بی‌معنایی فرو رفته است و من سخت وحشت‌زده‌ام. به سرعت تمام چراغ‌ها را روشن می‌کنم. یاد ضرب‌المثل معروف می‌افتم: «حقیقت مثل ته خیار تلخ است».