ابوالحسن نجفی یکی از تاثیرگذارترین چهرهها در روند پیشرفت ادبیات معاصر ایران و به ویژه ادبیات داستان است او درواقع یکی از پایههای اساسی یک محفل ادبی است که بعدها به نام مکتب اصفهان شناخته شد و نویسندهگان صاحب نامی چون هوشنگ گلشیری، بهرام صادقی، محمد حقوقی، بهمن کلباسی و … در آن پا گرفتند و به همین دلیل بررسی روند ادبیات معاصر ایران و دوران شکوفایی آن در دهههای ۴۰ و ۵۰ بدون حضور ابوالحسن نجفی کاری ناقص خواهد بود اما از آنجا که استاد نجفی بیش از این دربارهی مکتب اصفهان حرف زده بهتر دیدیم که به جای یک گفتوگوی احتمالا تکراری بخشهایی از حرفهای او را در گفتوگویی جمعی که با امید طبیبزاده، اقلیدی و رحیمخانی انجام شده و در کتاب جشننامه ابوالحسن نجفی آمده است بار دیگر بخوانیم. با این تذکر که از مجموع گفتوگوی طولانی جشن نامه ی ابوالحسن نجفی تحت عنوان «ادبیات» تنها بخشهایی که مربوط به جنگ اصفهان و نویسندهگان شاخص دهههای چهل و پنجاه است گزینش شده و در این صفحهها آمده است.
اقلیدی: به نظر من در سبک آثار افرادی مانند صادقی و گلشیری و کلباسی و حقوقی و بعضی دیگر چنان مشابهت ها و نزدیکی هایی دیده می شود که میتوانیم آنها را به مکتب خاصی، یعنی مکتب اصفهان، متعلق بدانیم. من تصور میکنم که شما در ایجاد و رشد و بالندهگی این مکتب نقش بسیار موثری داشتهاید. البته از به کار بردن کلمهی مرشد با مراد اکراه دارم. اما در هر حال فکر میکنم که نظارت یا حضور شما باعث شکل گرفتن این مکتب شده است و ممکن است کمی در این خصوص توضیح بدهید؟
نوشتههای مرتبط
نجفی: راستش را بگویم، تصوری دربارهی تاثیر یا به قول شما نقش خودم ندارم. خوب بدیهی است میان افراد گروهی که با هم کار میکنند و مشورت میکنند و درباره آثار یکدیگر یا خواندههای خود بحث می کنند و نظر میدهند تاثیرات متقابلی به وجود میآید که کم و بیش به دیدگاههای مشابهی منتهی میشود. لزوما نباید اینها را به «سبک» یا «مکتب» تعبیر کرد. در هر حال در آن سالها گروهی در اصفهان گرد هم آمدند و کارهای همدیگر را خواندند و نظر دادند و نقد کردند. خاطرات آن دوره در ذهن من هست، اما بیان این خاطرات برایم مشکل است، در اینجا فقط میخواهم دربارهی بهرام صادقی چند کلمه بگویم. بهرام صادقی خودش در یکی دو تا از مصاحبههایی که با او شده بود صریحا از من یاد کرده بود. حتی یک بار در جایی نوشته بود: اگر فقط یک نفر خاص از کارم راضی باشد و آن را تایید کند همین برایم کافی است و دیگر مهم نیست که دیگران آن را بپسندند یا نپسندند. همیشه میگفت نجفی تنها کسی است که اظهار نظرهایش دربارهی داستانهایم برایم مفید بوده است. اما دربارهی آشناییام با صادقی بد نیست به خاطرهای اشاره کنم. یکی از همکلاسیهای دانشگاهیام که پس از فراغت از تحصیل در اصفهان دبیر بود در یکی از سفرهایم به اصفهان به من گفت در کلاسهایش با دو جوان برخورد کرده که استعداد داستاننویسی دارند. آن دو جوان یکی منوچهر بدیعی و دیگری بهرام صادقی بود. دوستم اصرار داشت که من داستانهای آنها را بخوانم. این را هم بگویم آن دبیر که اهل اصفهان نبود با دبیرهای محلی فرق داشت و همیشه به جوانهای با استعداد و علاقهمند توجه خاصی نشان میداد. سعی میکرد آنها را با ادبیات جهان آشنا کند یعنی کاری که دبیرهای شهرستانی آن هم دبیرهای ادبیات فارسی غالبا از آن اکراه داشتند و دارند.
خلاصه او چند تا از داستانهای صادفی را که خودش قبلا خوانده بود به من داد تا بخوانم و نظر بدهم. او نظرش را روی بعضی صفحات داستانها نوشته بود. من داستانها را خواندم و واقعا قبول کردم که آن جوان استعداد بارزی در داستاننویسی دارد و درعین حال کنجکاو شدم تا از نزدیک با او آشنا شوم. اینکه در محیط بسته شهرستان در آن زمان حدود ۱۳۳۱ جوانی بتواند چنان کارهایی در داستاننویسی انجام دهد برایم بسیار جالب بود. اگر مثلا در زمینه شعر با چنین استعدادی مواجه میشدم کمتر حیرت میکردم چون شعرخوانی در انجمنهای ادبی که از دورهی بازگشت ادبی در اصفهان تشکیل میشد رواج داشت و بنابراین سنت و سابقهای در این زمینهی در اصفهان به وجود آمده بود. اما در زمینهداستان نویسی هیچ سنت و سابقهای یا حتی فرد صاحبنظر رمانخوانی در اصفهان نبود. البته انجمنهای ادبی هم به تدریج به انجمنهایی محافظه کار تبدیل شده بودند که کارشان فقط تکرار و تقلید از قدما بود. در هر حال بعدها دانستم که صادقی و کلباسی و بدیعی یکی دوبار کوشیده بودند که داستانهایشان را در آن انجمنها بخوانند ولی با واکنش سخت اعضا مواجه شده بودند. دلیل دیگری که مرا برمیانگیخت تا حتما صادفی را ببینم اظهارنظرهای همان دوست دبیرم بود که در حاشیهی داستانهای صادقی نوشته بود. این اظهارنظرها غالبا نامربوط و حتی گمراه کننده بود عمدتا هم به مسایل نگارشی و کلمات درست و غلط مربوط میشد.
برخورد اول من با صادقی و بدیعی خیلی جالب بود و البته من هم از قبل انتظار چنین برخوردی را داشتم. حالت بیاعتنایی و حتی انکار و اعتراض نسبت به بزرگترها، مخصوصاً اگر همشهری هم باشند کاملا برای من قابل پیشبینی بود. وقتی دبیرشان به آنها گفته بود که میخواهد آنها را به من معرفی کند آنها چندان استقبالی نکرده بودند زیرا فهمیده بودند که من همشهری خودشان هستم و حتی حالت پرخاشگرانه و ستیزهجویانهای به خود گرفته بودند. البته من که ده دوازده سال از آنها بزرگتر بودم بارها با این حالت پرخاشگری در نوجوانها روبرو شده بودم و به آن عادت داشتم. این بود که تحمل میکردم تا این که کمکم گفتوگوهایمان به روال طبیعی و عادی خود افتاد. پس از یکی دو جلسه وقتی آنها با نظرهای بیطرفانه من آشنا شدند به تدریج روابطمان صورت عادیتر به خود گرفت. هیچکدام از داستانهای آن دوره صادقی چاپ نشد چون چندان هم قوی و قابل چاپ نبود اما او مدام کار میکرد و داستانهایش را به من میداد و من هم نظرم با به او میگفتم. در آن زمان او در سال آخر دبیرستان بود و سال بعد که به تهران آمد ما بیشتر همدیگر را میدیدیم. در آن دوره من با مجلهی سخن همکاری میکردم و چند تا از داستانهای او را به سخن دادم که یکی از آنها با عنوان «فردا در راه است» در آنجا چاپ شد. این اولین کار چاپ شده صادقی است. خیلیها از جمله دکتر خانلری و غلامحسین ساعدی این داستان را یکی از بهترین داستانهای کوتاه فارسی میدانند. به نظر من هم این داستان بسیار ارزشمند است و به همین دلیل هم آن را برای چاپ به مجله سخن پیشنهاد کردم اما معتقدم که صادقی در این داستان هنوز دنباله رو دیگران بود و هنوز راه خاص خودش را پیدا نکرده بود. بعد داستان دیگری از او در سخن چاپ کردم که آن هم مثل اولی هنوز سبک خاص صادقی را نشان نمیداد تا اینکه سومین داستانش با عنوان «داستان برای کودکان» در سخن چاپ شد یعنی سومین داستان در مجموعهی سنگر و قمقمههای خالی و من آنجا بود که متوجه شدم صادقی راه خاص خودش را در داستاننویسی پیدا کرده است این را هم بگویم که این داستان سوم را من قبل از چاپ نخوانده بودم چون در مسافرت بودم و صادقی به من دسترسی نداشت. بعدا که او را دیدم به او گفتم که این داستان سبکی جدید دارد که خاص خود اوست و او هم در یکی از مصاحبههایش به این نظر من اشاره کرده است.
اقلیدی: در آن زمان جوانها به شدت تحت تاثیر تبلیغات احزاب چپ بودند و گرایشات سوسیالیستی قوی داشتند و همواره با خوش بینی به آینده فکر میکردند اما در کار صادقی و مخصوصا در همین «داستان برای کودکان» با نوعی کلبی مسلکی و دست انداختن مسائل جدی روبرو میشویم که مشابه آن راحتی در کارهای صادق هدایت هم نمیتوانیم ببینیم. به نظر من صادق هدایت در غالب آثارش با همین کلبی مسلکی به جهان نگاه میکرده است اما بدبینی خودش را جدی میگرفته و نسبت به آن تعصب داشته است در حالی که صادقی حتی بدبینی خودش را هم مسخره میکرد و جدی نمی گرفت!
نجفی: دقیقا! بله او حتی بدبینی خودش را هم دست می انداخت. در دو سه سال اولی که در تهران دانشجوی پزشکی بود کارهای خودش را مرتب به من میداد و من هم نظرم را به او میگقتم. هنوز آن معاشرتهای گسترده را در تهران پیدا نکرده بود و به آن شیوهی زندگی که من نمیتوانستم با آن همراه باشم روی نیاورده بود. در هر حال روابطاش با دیگران محدود بود هفتهای چند بار همدیگر را میدیدیم و در خیابان شاه آباد آن زمان در طبقهی بالای کافه نوبخت مینشستیم و شیرقهوهای مینوشیدیدیم و دربارهی داستان هایش صحبت میکردیم. بارها پیش آمده بود که من دربارهی بعضی از داستانهایش اظهارنظری میکردم و دو سه روز بعد که مجددا او را میدیدم متوجه میشدم که آن داستان به کلی عوض شده و مبدل به داستان دیگری شده است. منظورم این است که توان ذهن او به حدی بود که هر روز میتوانست داستان جدیدی بنویسد. الان که دیگر او نیست واقعا تاسف میخورم که چرا او را به کار بیشتر تشویق نکردم. هیچ فکر نمیکردم آینده و دوران خلاقیت او آن قدر کوتاه باشد و تصور میکردم او همیشه میتواند داستان بنویسد و از ذهن خلاق خودش کار بکشد. اگر میدانستم فرصت آن قدر کوتاه است در آن زمان وقت بسیار بیشتری را صرف میکردم و لااقل از او میخواستم که باز هم بیشتر بنویسد.
در هر حال صادقی داستانهای متعددی نوشته است و اخیرا من در میان کاغذها و یادداشتهایی که طی سالها جمع کردهام چند تا از داستانهای نخستین او را که به صورت دست نوشته به من داده بود پیدا کردم. این داستانها قبلا در جایی چاپ نشده است و من یکی از آنها را با عنوان «چاپ دوم» به مجله آزما دادم که چاپ کرد. آن زمان که من با انتشارات زمان همکاری میکردم صادقی این داستان را و دیگر داستانهای کوتاهش رابه ما داده بود تا در مجموعهای منتشر کنیم. مسئولیت انتخاب و تنظیم و ویرایش داستانها را من به عهده گرفتم و یکی دو تا از کارهایش را که به نظرم در حد بقیه نبود از جمله همین «چاپ دوم» را کنار گذاشتم. حالا نمیدانم آیا صادقی بعدها این داستان را جای دیگری چاپ کرد یا نه. شاید چون دیده بود که من نظر مساعدی نسبت به آن داستانها ندارم خودش هم از فکر چاپشان منصرف شده بود. در هر حال بسیار متاسف میشدم از این که میدیدم او با بیتوجهیها و رفتارهای خاصی که پیش گرفته استعداد خودش را نابود میکند. روحیه نیهیلیستی او کم کم به حدی شدت گرفته بود که به قول آقای اقلیدی حتی خودش را هم دست میانداخت.
اقلیدی: ممکن است کمی بیشتر در مورد جُنگ اصفهان صحبت کنید؟ به نظر من شما یکی از موثرترین افراد در دهههای ۳۰ ،۴۰ و ۵۰ بودهاید و جالب است که این دههها تفاوتهای بسیار زیادی با هم دارند. مقالهها و کتابهایی که شما برای ترجمه انتخاب کردهاید نه تنها بسیار مهم بودهاند بلکه در جریان رشد ادبیات معاصر ایران هم بسیار تاثیرگذار بودهاند. مثلا من با کارهای کریستین روشفور از طریق ترجمههای شما آشنا شدم. شما همواره میکوشیدید خودتان را از شلوغ کاریهای نویسندهگان و مترجمان چپ جدا نگه دارید و هیچگاه جانب خردگرایی را رها نکنید حال این که خردگرایی در آن دوره چندان مقبول عموم روشنفکران نبود. شما در طی دورههای بسیاری جریان ساز بودهاید و در غالب موارد درست در خلاف جهت مسیری که عموما مورد علاقه دیگران بود قدم بر میداشتید. وقتی ترجمهی بهمن فرهنگ را از کارهای بورخس میخوانم وسواسهای شما را در کار او عینا مشاهده میکنم. این تاثیر همچنان در اصفهان باقیمانده است. خیلی دوست دارم باز هم دربارهی جُنگ اصفهان یا همان مکتب اصفهان صحبت کنید.
نجفی: کسانی در اصفهان دور هم جمع شده بودند که اطلاعاتی دربارهی ادبیات جهان و نیز توقعاتی از شعر و داستان داشتند. این افراد یکدیگر را در اصفهان پیدا کرده بودند و برداشتها و تلقیات خودشان را از شعر و داستان با هم در میان میگذاشتند. مهمترین اعضای این جمع کسانی بودند مانند هوشنگ و احمد گلشیری، حقوقی، کلباسی، دوستخواه، ضیاء موحد که استاد یا دبیر بودهاند و چند نفر دیگر که یا دانشآموز بودند یا دبیرانی که از شهرهای دیگر آمده بودند. اینها هفتهای یکی دوبار دور هم جمع میشدند و شعرها و داستانهایشان را برای هم میخواندند و پس از مدتی به فکرشان رسیده بود که مجلهای منتشر کنند. در آن زمان یعنی سالهای ۱۳۴۴ و ۱۳۴۵. کسی نمیتوانست به سادهگی برای انتشار مجله امتیاز بگیرد بنابراین آنها کارهای خودشان را به صورت کتاب منتشر میکردند و عنوان آن را هم گذاشته بودند «جُنگ اصفهان». این زمان مصادف بود با برگشتن من از فرانسه به ایران. در آن ایام من بیشتر اوقات در خانه مینشستم و کار میکردم. یادم هست یک روز عصر که برای قدم زدن بیرون آمده بودم در کیوسک روزنامهفروشی کتابی دیدم با عنوان جُنگ اصفهان. آن را برداشتم و ورقی زدم و اسم دو نفر توجهم را جلب کرد؛ یکی محمد حقوقی که قبلا از طریق بهرام صادقی با او آشنا شده بودم و یکی هم هوشنگ گلشیری که بعضی نوشتههای او را در زمانی که در فرانسه تحصیل میکردم در مطبوعات ایرانی خوانده بودم. گلشیری در آن زمان هنوز داستان نمیتوشت شعر میگفت و گاهی هم نقد مینوشت. زمانی که در فرانسه بودم گهگاه با بعضی از دانشجویان ایرانی دور هم جمع میشدیم و اخباری را که درباره ایران شنیده بودیم یا مطبوعات که گمان میکنم کتاب هفته بود چند شعر از هوشنگ گلشیری خوانده بودم و خوشم آمده بود. بعد که به ایران آمدم یک روز در انتشارات نیل به آذین را که سردبیر کتاب هفته بود دیدم و از او پرسیدم گلشیری کیست. او هم با تعجب گفت چهطور گلشیری را که همشهری خودت است نمیشناسی! در هر حال احساس کردم که کار این افراد با کار دیگران تفاوت دارد اما این را هم بگویم که آن روز وقتی آن مجله را ورق میزدم چیز خاصی در آن ندیدم و حتی آن را نخریدم. دو سه هفته بعد یک روز بهرام صادقی و حقوقی به دیدن من آمدند و حقوقی به من گفت که خیلی مایل است که من هم در جلسات آنها شرکت کنم. پرسیدم که آیا گلشیری هم در این جلسات هست که حقوقی گفت بله او هم هست. راستش اول هیچ نمیخواستم همکاری کنم چون فرصت این کار را نداشتم مضافا اینکه امیدی به سودمند بودن این کار نداشتم و فکر نمیکردم چیزی از این جلسات به دست بیاید. اما چون دیدم گلشیری هم در آن جلسات شرکت دارد موافقت کردم و به آنها پیوستم. در جلسه اول با گلشیری و دوستخواه و دیگران آشنا شدم و دیدم که آنها مخصوصا جوانترها شور و شوقی دارند و علاقهمندند. من هم به همین دلیل به شرکت در جلسات بعد ادامه دادم. در آن زمان داشتند شمارهی دوم مجله را درمیآوردند. شمارهی دوم جُنگ اصفهان هم چیز خاصی نداشت و در واقع همکاری جدی من با جُنگ اصفهان از شمارهی سوم شروع شد. من دیگر مرتبا به آن جلسات میرفتم و درگیریها و بحثهای شدیدی را از سر گذراندیم.
در آن زمان مسایل سیاسی اثر بسیار شدیدی بر غالب نویسندهگان و روشنفکران گذاشته بود و از آن گذشته بسیاری از افرادی که اساسا مایل به فعالیت سیاسی بودند چون میدانی در این زمینه پیدا نمیکردند به ادبیات روی آورده بودند. در هر حال تمام برداشتهای اینان درباره ادبیات نهایتا به سیاست برمیگشت. فضای سیاسی چنان بر آن جلسات حاکم بود که مسایل ادبی را دنباله رو مسایل سیاسی می پنداشتند. در آنجا بسیار سعی کردم که این طرز تفکر را تغییر دهم. من قبول داشتم که مسایل سیاسی بر تمام افکار و زندگی ما حاکم است و هیچ فعالیت ادبی یا هنری خارج از چهارچوب سیاست نیست ولی این هم درست نیست که ادبیات صرفا بیانکننده مسایل ابتدایی سیاسی باشد. ادبیات برای خودش استقلالی دارد و البته به سیاست هم مربوط میشود ولی راه و روش آن متفاوت با راه و روشهای مستقیم مبارزات سیاسی است. طبیعی است که این دیدگاه من در تعارض با دیدگاه و اهداف بسیاری از افرادی قرار میگرفت که اصلا برای شرکت در فعالیتهای سیاسی پا به آن جلسات میگذاشتند. خلاصه در این زمینهدرگیریها و بحثهای شدیدی صورت میگرفت که شرح آن بسیار مفصل میشود. اما این را هم اضافه کنم که گلشیری در ابتدا دقیقا مطابق دیدگاههای همان افراد میاندیشید و اصلا قبل از آنکه من با او آشنا شوم به سبب فعالیتهای سیاسیاش که البته خیلی هم جدی نبود به زندان افتاده بود. گلشیری در ابتدا با من مخالفت میکرد اما میدیدم که به تدریج در بحثها جانب مرا میگیرد. خیلیها هم سکوت میکردند و ترجیح میدادند که در بحث شرکت نکنند. چون غالبا طرفدار سیاستگراها بودند و در عین حال نمیخواستند باعث رنجش من بشوند. اما گروهی هم بودند که حتی پشت سر من دست از ضدیت برنمیداشتند و میگفتند که نجفی مامور ساواک است و ماموریت دارد تا اندیشهی «هنر برای هنر» را رواج دهد و مانع از فعالیت سیاسی بشود. این اخبار در محیط کوچک اصفهان به سرعت پخش میشد و البته به گوش من هم میرسید. در هر حال گلشیری نخستین کسی بود که به تدریج جانب مرا گرفت و روشهای خود را تغییر داد. و این تحول در او باعث شد که نسبت به ادبیات و هنر هم دیدی متفاوت پیدا کند. اعتقادات سیاسی او سر جای خودش باقی ماند اما او فهمید که در ادبیات و هنر غیر از پرداختن به سیاست کارهای دیگری هم میتوان انجام داد. گلشیری حتی در مقابل مخالفان من میایستاد و جواب وقاحت آنان را میداد.
به هر حال من که حریف وقاحت و شیطنتهای مخفیانه این افراد نمیشدم از رفتن به جلسات خودداری کردم اما پس از مدتی گلشیری به سراغ من آمد و معلوم شد که با آن افراد شدیدا درگیر شده و گفته است که یا باید در جلسات بحث منطقی کنند یا اینکه اصلا به جلسات نیایند خلاصه به اصرار او دوباره به جلسات رفتم و دیدم آن یکی دو نفری که بیشترین حملات را به من میکردند جلسات را تحریم کردهاند و گفتهاند اگر نجفی بیاید ما دیگر نخواهیم آمد. به این ترتیب جو آن جلسات تغییر کرد و ما توانستیم با آسودهگی بیشتری بحثهایمان را دنبال کنیم. در آن ایام من روزها معمولا در خانه به ترجمه نگارشهای خودم میپرداختم و عصرها درست سر ساعت هفت و نیم در کافه پارک که حالا دیگر متاسفانه وجود ندارد جمع میشدیم و قهوه و شیرینی میخوردیم و با دوستانمان بحث میکردیم. یادم هست یک بار گلشیری که در آن ایام دبیر بود با حسرت گفت ما باید صبح تا عصر در تلاش معاش کار کنیم اما نجفی مینشیند توی خانه به ترجمهها و تحقیقاتش میرسد و عصرها برای تفریح میآید بیرون … بارها هم اتفاق میافتاد که من و گلشیری دو به دو قدم میزدیم و دربارهی جُنگ اصفهان که شمارهی سوم آن جلب توجهی کرده بود صحبت میکردیم. یکی از علل مطرح شدن شمارهی سوم جُنگ اصفهان مقالهای بود که حقوقی با عنوان «کی مرده، کی به جاست؟» دربارهی شعر معاصر فارسی نوشته بود. البته حقوقی این مقاله را قبل از اینکه در جُنگ اصفهان چاپ کند، در جلسات برای ما خوانده بود و ما مفصلا و بارها دربارهی آن بحث کرده بودیم. در همان شماره من هم مقالهای از سارتر دربارهی شعر و وظیفهی شعر ترجمه کرده بودم که آن هم از جمله مطالب مورد بحث شماره ی سوم بود.
در یکی از این روزها گلشیری به من گفت که جُنگ اصفهان از نظر داستان فقیر است و باید بیشتر در این زمینه کار کنیم. قبل از آن هم یک بار به من گفته بود که قبل از آنکه شعر بگوید اصلا داستان مینوشته اما بعد به شعر روی آورده است. ظاهرا داستانهای خودش را یکی دوبار در محافل ادبی خوانده بود و با بیتوجهی مواجه شده بود. من به او گفتم چرا خودت داستان نمینویسی. گلشیری بیشتر میخواست شاعر باشد و شعر بگوید و به تحقیقات ادبی بپردازد چنانکه در شمارهی بعد جُنگ اصفهان یعنی شمارهی ۴ کار تحقیقی خیلی خوبی با عنوان «سی سال رماننویسی» چاپ کرد. و این اولین نوشتهای بود که نگاهی به کل رمانهایی میانداخت که در آن سالها به فارسی نوشته شده بود و نظیر این کار را قبلا در زبان فارسی نداشتیم. البته قبل از آن یکی دو نفر دربارهی صادق هدایت یا چوبک مطالبی نوشته بودند اما تقریبا کسی نگاهی کلی به رماننویسی نکرده بود. این مقاله لااقل نسبت به زمان خودش کار بسیار خواندنی و مفیدی بود. وقتی من به او گفتم چرا خودت داستان نمینویسی خندید و پاسخ مشخصی نداد. ظاهرا به نظرش خیلی بعید میآمد که خودش به داستاننویسی دست بزند. دو سه شب بعد که مرا دید گفت کاری را شروع کرده و میخواهد در جلسات جُنگ آن را بخواند و من استقبال کردم. در جلسه بعد گلشیری داستانش را آورد و خواند. البته آن داستان که عنوان و محتوایش را فراموش کردهام هیجگاه چاپ نشد چون کار چندان قوی و درخوری نبود و خودش هم این مطلب را قبول داشت. جلسات ما هر دو هفته یک بار تشکیل میشد. در جلسهی بعد گلشیری داستان دیگری خواند که این بار داستان قوی و قابل عرضهای بود. یادم نیست که آیا او این داستان دوم را بعدها چاپ کرد یا نه اما سومین داستانش با عنوان «شب شک» که داستان طنز بسیار جذابی بود در شمارهی چهارم جُنگ چاپ شد. این داستان درمورد مردی است که ناگهان ناپدید میشود و دوستانش هر کدام درباره ناپدید شدن او نظری میدهند. عدهای میگویند خودکشی کرده، عدهای میگویند او را کشتهاند، عدهای میگویند زنده است و خودش را پنهان کرده… در آن جلسه شاید کمتر کسی متوجه ارزش این کار گلشیری شد و کسی اظهارنظر خاصی در مورد آن نکرد اما من واقعا از آن داستان خوشم آمد و بعد هم آن را بدون کوچکترین تغییری در جُنگ اصفهان چاپ کردیم. این داستان هنوز هم به نظر من داستان قوی و خواندنی و جذابی است.
پس از آن گلشیری شروع کرد به داستاننویسی وداستان «مثل همیشه» را نوشت که بسیار از آن خوشم آمد و او را تشویق کردم. یک بار به من گفت که داستانی نوشته است که میخواهد قبل از اینکه در جلسه بخواند من آن را بخوانم و نظر بدهم. این داستان همان شازده احتجاب بود و این ماجرا مربوط میشود به سال ۱۳۴۷. داستان را خواندم و بسیار از آن لذت بردم. به او پیشنهاد کردم که یک قسمت آن را تغییر دهد و به صورت دیگری درآورد. اما او قبول نکرد و داستان به همان صورتی که او نوشته بود چاپ شد. البته این داستان اشکالات جزئی دیگری هم داشت که به فرم و محتوای اثر مربوط نمیشد و با تذکرات من گلشیری آنها را برطرف کرد. بعد که دوباره شازده احتجاب را خوانم به گلشیری گفتم این داستان نه تنها بهترین کار او بلکه یکی از بهترین داستانهایی است که تا کنون در ایران نوشته شده است. وقتی به تهران آمدم این کتاب را برای انتشار به انتشارات «زمان» پیشنهاد کردم و آنها هم کتاب را برای اظهارنظر به چند نفر دادند که از آن عده گویا فقط یک نفر در مورد چاپ کتاب نظر مساعد داشت واو هم رضا سیدحسینی بود که به اعتبار نظر او کتاب را چاپ کردند.
رحیم خانی: صاحب جُنگ اصفهان چه کسی است؟ من شخصا خیلی دلم میخواهد این مجموعه را بدون کم و کاست افست کنم. اما واقعا نمیدانم برای مسائل حقوقی آن با چه کسی یا چه کسانی گفتوگو کنم.
نجفی: جُنگ اصفهان مدیریت خاصی نداشت و یکی از خصوصیات مهم آن این بود که ما همه خودمان را همشان فرض میکردیم و قرار نبود که اظهارنظر هیچ کدام از ما حرف نهایی باشد. یک بار بعد از انقلاب یکی از اعضای جُنگ اصفهان با ناشری صحبت کرده و مدعی شده بود که مالک جُنگ است و پیشنهاد کرده بود که آن ناشر کل جُنگ را منتشر کند. او هم فقط یک شماره از جُنگ را منتشر کرد که البته باعث دلخوری ناراحتی دیگر اعضا شد. هیچکدام از ما نمیتوانیم این کار بکنیم و هیچکدام نمیتوانیم بگوییم که اجازهی انتشار آن با ماست.
رحیم خانی: صاحب امتیاز مجله چه کسی بود؟
نجفی: خوب، مسئله همین جاست که جُنگ صاحب امتیازی نداشت. من قبلا در این مورد توضیح دادهام که جُنگ در ابتدا به صورت کتاب درمیآمد تا اینکه در حدود سال ۱۳۴۷ انتشار آن به صورت کتاب از نظر قوانین انتشاراتی مشکل پیدا کرد. چاپخانهها دیگر چنین کتابهایی را که در واقع مجله بودند و شکل و ظاهر مجله را داشتند منتشر نمیکردند. در آن زمان مطابق قانون مطبوعات هر روزنامهای حق داشت انتشاراتی هم داشته باشد. روزنانههای شهرستانی معمولا حرفی برای گفتن ندارند اما در آن زمان امیرقلی امینی که البته از مسائل ادبی و هنری چندان هم بیاطلاع نبود در اصفهان روزنامهای منتشر میکرد به اسم روزنانه اصفهان. ما با او صحبت کردیم تا جُنگ اصفهان را به صورت ضمیمه روزنامه او منتشر کنیم. او هم موافقت کرد منتها با این شرط که مقالات و مطالب جُنگ اصفهان را ابتدا در روزنامه او چاپ کنیم و بعد آنها را به صورت مجله درآوریم. این را هم بگویم که ما کارهای بسیای در «روزنامه اصفهان» چاپ کردیم که بعدا تمامی آنها را در جُنگ منتشر نکردیم. یعنی ما در واقع گزیدهی مطالب را در جُنگ منتشر میکردیم. حدود چهار یا پنج شماره به این صورت یعنی به صورت ضمیمهی روزنامه اصفهان منتشر شد و بعد دو شماره هم در تهران منتشر شد یکی در زمینهی شعر بود که مسئولیتش با ضیاء موحد بود. یکی هم در زمینه داستان مسئولیتش به عهدهی او و من. اگر اشتباه نکنم مجموعا ۱ ۱ شماره از جُنگ منتشر شد ۹ تا در اصفهان و ۲ تا در تهران. بعد هم دیگر آن گروه متفرق شدند و هر کدام از اعضا به تنهایی به فعالیتهای شخصی خودش پرداخت. اما جوانترهایی که در جلسات جُنگ شرکت داشتند بعدها خودشان در اصفهان این جلسات را ادامه دادند و کارهایی کردند که به انتشار مجلهی زندهرود انجامید. حالا اینکه آنها تا چه حد خوشان را وابسته یا ادامه دهنده جُنگ میدانند سوالی است که باید از خوشان بپرسید. من ارتباط چندانی با آنها ندارم و دورادور کارهایشان را دنبال میکنم.
رحیم خانی: احمد میرعلایی هم از اعضای جُنگ بود؟
نجفی: بله، البته احمد میرعلایی بعدها به ما پیوست. به او بورسی تعلق گرفته بود تا در انگلستان به تحصیلات خودش ادامه بدهد و دورهی دکتریاش را بگذراند اما دو سالی در آنجا ماند و بعدا دیگر خسته شد و حوصلهاش سر رفت و به ایران بازگشت. خوب، او اهل اصفهان بود و وقتی به اصفهان برگشت با ما آشنا شد. او اولین کسی بود که کارهای بورخس را به فارسی برگرداند و ما را با کارهای این نویسنده و شاعر آرژانتینی آشنا کرد. البته من در دورهی اقامتم در فرانسه با کارهای بورخس آشنا شده بودم و حتی یکی از کارهای او را هم ترجمه کرده بودم که بعدا چاپ شد. میرعلایی یکی از معروفترین و بهترین داستانهای او را با عنوان «ویرانهای مدور» ترجمه کرد و به ما داد. بعد شعر معروف «سنگ آفتاب» را از اکتاویوپاز ترجمه کرد. البته این را هم بگویم که من و گلشیری و حقوقی بارها این ترجمهها را خواندیم و ویرایش کردیم و ترجمهها را با متن اصلی مقابله میکردیم. واقعیت این است که هم «ویرانههای مدور» و هم سنگ آفتاب قبل از اینکه چاپ بشوند مفصلا ویرایش و اصلاح شده بودند. بعدها میرعلایی به اصطلاح راه افتاد و کارهای ارزشمند دیگری ترجمه کرد.
رحیم خانی: میرعلایی انسان والایی بود و مرگ او لطمهی بزرگی بود. او ژوستین را ترجمه کرده اما هنوز این کتاب چهارجلدی منتشر نشده ست.
طبیبزاده: استاد، جوانترهایی مانند یونس تراکمه و رضا فرخفال و رضا شیروانی و برهانالدین حسینی و هرمز شهدادی و مجید نفیسی چه زمانی به جُنگ پیوستند؟
نجفی: خوب آنها هم تدریجا به ما اضافه میشدند. آنها بیشتر یا شاگردان گلشیری بودند یا حقوقی. و از طریق آنها وارد جلسات جُنگ میشدند. البته مجید نفیسی از شمارهی اول همکاری میکرد. آن زمان شانزده ساله بود!
طبیب زاده: تقی مدرسی چهطور؟
نجفی: نه، مدرسی مربوط به خیلی قبلتر میشود. او قبل از انتشار جُنگ اصفهان به امریکا رفته بود. البته بعدا به وسیلهی من داستانهایی برای جُنگ اصفهان فرستاد که چاپ شد. من دوستی و ارتباط خودم را با صادقی و مدرسی تا سالهها بعد ادامه دادم. البته وقتی از سفر فرانسه برگشتم دیدم صادقی به شدت تغییر کرده و دیگر آن آدمی نبود که ما قبلا میشناختیم.
اقلیدی: آخرین بار صادقی را در حدود سال ۱۳۶۲ در یکی از قهوهخانههای پایین شهر برحسب تصادف دیدم. نشستیم و با هم به اصطلاح حالی کردیم و گپی زدیم. حتی چهرهاش هم به کلی تغییر کرده بود.
نجفی: البته صادقی گه گاه سری به من میزد. آخرین باری که او را دیدم چند ماهی قبل از انقلاب بود اما ارتباط من با او تا بعد از انقلاب هم به صورت تلفنی ادامه داشت. وقتی مجموعه داستانهای او با عنوان سنگر و قمقمههای خالی و نیز رمان او با عنوان ملکوت چاپ شد نگران بودم که مبادا از نحوهی ویرایشی انتخاب قصههای موجود در مجموع داستانهایش ناراضی باشد و از من گلهمند شود. اما بعدها از آل رسول، مدیر کتاب زمان شنیدم که وقتی کتابهایش را دید از چاپ آنها بسیار راضی و خوشحال شد.
رحیمخانی: آیا خانمها هم در جُنگ اصفهان فعالیتی داشتند؟
نجفی: نه زیاد. یکی دو تا از کارهای خانم شهرنوش پارسیپور در جُنگ اصفهان منتشر شد. خانم میهن بهرامی را هم از قبل میشناختم مطالبی برای چاپ به جُنگ اصفهان داد. یکی از اولین داستانهای او را من به مجلهی سخن دادم که در آن چاپ شده و بعد دو تا از کارهایش در جُنگ اصفهان چاپ شد. در هر حال به نظر من هم این سخن آقای اقلیدی که انتشار کارهای صادقی در آن زمان یک اتفاق مهم بود کاملا صحیح است. غلامحسین ساعدی مقالهی بسیار جالبی دربارهی داستانهای صادقی نوشته و نکات بسیار خواندنی و مهمی را دربارهی داستانهای او بیان کرده که همه در تایید همین نظر است.
طبیبزاده: لطفا کمی دربارهی مدرسی بگویید.
نجفی: اتفاقا خودم میخواستم نکتهای را در مورد او بگویم. البته قبلا در جای دیگری به این موضوع پرداختهام. اما اینجا هم به اختصار به آن اشاره میکنم. یکی از کارهای من در انتشارات نیل در طی سالهای ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۸ این بود که نوشتههایی را که برای چاپ عرضه میشد میخواندم و نظر میدادم و اگر قرار بود چاپ شود آنها را ویرایش میکردم. یک روز آقای آل رسول داستانی را روی میزم گذاشته بود تا بخوانم و نظر بدهم. این داستان همان رمان معروف مدرسی یعنی یکلیا و تنهایی او بود که خواندم و به نظرم رمان بسیار خوبی آمد. مدرسی در آن زمان بیست و دو سال بیشتر نداشت. من اسم او را قبلا از سیاوش کسرایی شنیده بودم. در هر حال با چاپ کتاب او موافقت کردم و همین باعث آشنایی من با تقی مدرسی شد. البته در ابتدا مدرسی به علت مختصر اصلاحاتی که در کتابش کرده بودم کمی از من دلخور شده بود و در اولین برخوردها به اصطلاح از من فاصله میگرفت. به هر حال مدتی طول کشید تا با هم دوست شدیم. بعد هم وسیلهی آشنایی او را با صادقی فراهم کردم. مدرسی هم مثل صادقی دانشجوی دانشکده پزشکی بود اما یک یا دو سال از او جلوتر بود. دوستی آنها ادامه داشت تا اینکه مدرسی درسش را تمام کرد و به آمریکا رفت. از آنجا یکی دو تا از داستانهایش را که داستانهای خوبی هم بود برایم فرستاد و ما در جُنگ اصفهان چاپ کردیم. ارتباط ما تا زمان درگذشت او ادامه داشت.
طبیبزاده: خوب، از جوانترهای جُنگ میگفتید.
نجفی: بله، عرض کردم که اینها مثلا نفیسی، تراکمه، فرخفال، شیروانی، حسینی، شهدادی، از شاگردان حقوقی یا گلشیری بودند که در جلسات جُنگ شرکت میکردند. در آن چند سال جلسات جُنگ را مرتبا تشکیل میدادیم و واقعا هم جلسات پربار و سودمندی بود. گاهی اوقات هنگام بحث دربارهی آثار گوناگون فریادهامان تا خانههای همسایه هم میرفت اما هیچگاه این بحثها و انتقادها برخورنده و ناراحت کننده نبود. حساسیتها و نقدناپذیریهایی که بعدها در بعضی از اعضای جُنگ پیدا شد در آن زمان اصلا وجود نداشت و ما به راحتی از کار هم گاهی به شدیدترین وجه ممکن انتقاد میکردیم. هیچ فراموش نمیکنم که یک بار هراند غوکاسیان که در جلسات ما شرکت کرده بود و بحثها و اظهار نظرهای تند ما را شنیده بود به من گفت که فکر میکنم کار جُنگ اصفهان به انتها رسیده است. (غوکاسیان شعرهای شعرای ارمنی را ترجمه میکرد و ما در جُنگ چاپ میکردیم.) اما نه تنها کار جُنگ به انتها نمیرسید بلکه به علت همین بحثها و نقدها و نظرها رونق میگرفت و بهتر میشد. خلاصه اینکه ما بدون ملاحظه نظر خود را بیان میکردیم و هر کسی هم برنمیخورد. یکی از مهمترین علل موفقیت جُنگ اصفهان همین آزادی در نقد و بحث و اظهارنظر بود. جوانترها هم که در این جلسات شرکت میکردند خواهناخواه تحت تاثیر واقع میشدند. یکی از این جوانها فرخفال بود که در آن جلسات دو سه تا از داستانهای خودش را خواند و من یکی از آنها را که به نظرم جالب آمده بود نگاه داشتم و در جُنگ چاپ کردیم. البته همه با چاپ آن داستان موافق نبودند و قدری طول کشید تا موافقت آنها را جلب کردم. بعد از آن دومین داستانش را هم چاپ کردیم. و این در زمانی بود که او هنوز دبیرستانش را تمام نکرده بود. من به این نتیجه رسیده بودم که داستاننویس زبدهای دارد به وجود میآید اما واقعا در حیرتم که چه شد که این استعداد و توانایی عظیم عقیم ماند و پس از چند درخشش ناگهان تمام شد…
طبیبزاده: استاد، هرمز شهدادی چهطور؟ ظاهرا او هم خوب شروع کرد اما ادامه نداد…
نجفی: بله، یکی هم هرمز شهدادی بود که میشود گفت او هم به یک معنا حرام شد. شهدادی اخلاق تندی داشت و همین یکی از دلایلی بود که بچههای جُنگ او را چندان در میان خود نمیپذیرفتند و به اصطلاح تحویل نمیگرفتند. من با زحمت زیاد توانستم دیگران را راضی کنم که یکی از داستانهای او در جُنگ چاپ شود. یادم هست که او برای اولین بار مرا متوجه یکی از صفات خودم کرد، صفتی که واقعا از آن بیخبر بودم. شهدادی به من گفت که تو دنبال ضعفهای کار نویسندهگان نمیگردی بلکه میکوشی تا قوتهای کار آنها را پیدا کنی و به آنها گوشزد کنی. خلاصه شهدادی کارهایش را به من میداد و من نظر میدادم. آخرین رمانش را هم با عنوان شب هول انتشارات زمان به پیشنهاد و پشتیبانی من چاپ کرد. واقعا معتقد بودم که نویسنده بزرگی دارد پا میگیرد. اما او بعد از انقلاب به خارج رفت و بعد که به ایران برگشت دیدم اخلاقش کاملا دگرگون شده است. مدتی در یکی از دانشگاههای ایران تدریس کرد و بعد هم مخفیانه از ایران رفت و دیگر هیچ خبری از او ندارم. حتی یک بار آدرسش را پیدا کردم و نامهای هم به او نوشتم اما هیچ پاسخی نیامد. من به فرخفال و شهدادی امید زیادی داشتم اما از آنها سرخورده شدم…
اقلیدی: جعفر مدرس صادقی چهطور؟ او هم از بچههای جُنگ اصفهان بود.
نجفی: نه، جزو بچههای جُـنگ اصفهان نبود اما زمانی که مجالس جُنگ در تهران تشکیل میشد پیش ما میآمد. در آن زمان ارتباط میان همکاران جُنگ چندان قوی نبود و مدرس صادقی هم که در آن زمان بسیار جوان و دانشجو بود زیاد با ما حشر و نشر نداشت. از کارهای اولیه او زمانی که هنوز تحت تاثیر کسی قرار نداشت خیلی خوشم میآمد. راه تازهای برای خودش پیدا کرده بود که مبتکرانه بود و به نظر من اگر در همان راه پیش میرفت حتما به موفقیتهای بیشتری دست مییافت. یادم هست که چند بار همدیگر را دیدیم و من سعی کردم که او را با دوستان دیگر آشنا کنم اما خودش رغبتی نشان نمیداد. راستش کارهای اخیرش را من در حد داستانهای اولیهاش نمیدانم گرچه بعضی از آنها بسیار پرخواننده هستند. البته من همهی آنها را نخواندهام.
حالا بگذارید نظر خودم را درباره جُنگ اصفهان بیان کنم. چند وقت پیش یکی از جوانهای اهل شعر و داستان آمد پیش من و گفت که به مجموعهی جُنگ اصفهان نیاز داد اما آن را هیچ کجا پیدا نمیکند. من دوره خودم را در اختیار او گذاشتم و او هم پس از مدتی طولانی دوره را به یکی از دوستان مشترکمان داد که به من برساند. آن دوست مشترک هم مدتها بعد از طریق دوست ناشری همین چند روز پیش دوره را به من برگرداند. نمیدانم چند دست گشته بود تا دوباره به دست من رسیده بود. خوب، من گاهی اوقات دورههای مجلات و مجموعههای قدیمی را ورق میزنم و با نگاه امروزم آنها را نقد میکنم. غالبا هم چیز درخوری در آنها نمییابم. اما چند روز پیش که بعد از مدتها مطالب جنگ را از نظر گذراندم در کمال حیرت دیدم که مطالب آن هنوز هم قابل استفاده است و اصلا کهنه نشده است. در مورد خیلی از مجلات قدیمی دیگر چنین نظری ندارم. مثلا مجلهی صدف که سهم من در انتشار آن شاید کمتر از سهمی نباشد که در جُنگ اصفهان داشتم امروز به نظرم حاوی مطالب مهم یا خاصی نیست. اما درمورد جُنگ اصفهان همان طور که گفتم وضع کاملا فرق میکند. مطالب جُنگ اگر امروز هم چاپ شود باز خواندنی و جالب خواهد بود.
اقلیدی: گلشیری، میرعلایی، کلباسی… اینها همه افراد جریانسازی بودند. از طرف دیگر جُنگ اصفهان بر کارهای روشنفکران تهران هم تاثیر بسیاری گذاشت. آن موقع مجلاتی مثل نگین، فردوسی، تهران مصور، بامشاد و بعدها رودکی از مجلات مهم ادبی بودند که همه هم در تهران منتشر میشدند اما جُنگ اصفهان نه تنها از نظر موضوعات و مباحث بلکه از نظر طرح جلد و نحوهی عرضه مطالب نیز در نوع خود بینظیر بود.
طبیبزاده: در مورد ادبیات معاصر چه نظری دارید؟ منظورم ادبیات بعد از انقلاب است.
نجفی: خوب، در این زمینه من نمیتوانم به قطعیت چیزی بگویم چون کارهای زیادی منتشر شده و میشود و من هم واقعا فرصت مطالعه همهی آنها را نداشتهام. اما با توجه به آنچه خواندهام میتوانم بگویم که از خواندن داستانهای برخی از نویسندهگان جوان واقعا لذت بردهام. اما در مورد شعر واقعیت این است که از کارهای جوانان هیچ سر در نمیآورم و آنها را نمیفهمم. به نظرمن غالب این مطالب که با عنوان شعر چاپ میشود اصلا شعر نیست… اما این را هم بگویم که کار بعضی از شعرای جوان را دوست دارم. مثلا به نظرم بعضی از شعرهای چایچی خیلی خوب است. منتها به قول آقای ضیاء موحد مشکل شاعران جوان ما این است که زبانشان ریشه در عمق زبان فارسی ندارد؛ شعرشان را گویی از زبانی خارجی ترجمه کردهاند.
رحیمخانی: هر ماه دهها کتاب شعر به اصطلاح نو منتشر میشود که غالبا هم ناشر آنها خود شاعر است و عموما هیچ خوانندهای هم ندارند.
نجفی: اما از میان داستاننویسانی که کارهایشان را در این چند سال اخیر خواندهام و خوشم آمده میتوانم از بعضیها نام ببرم. یکی خانم سهیلا بسکی است که دو رمان چاپ نشده و یک مجموعه داستان از او خواندهام و از آنها لذت بردهام. چند بار هم به مناسبتهای مختلف درباره کار او بحث کردهام اما کسی توجهی به حرفها و نقدهای من نداشته و متاسفانه توجهی به کار او نشده است. از کارهای خانم زویا پیرزاد هم خیلی خوشم میآید و از خواندن آنها لذت میبرم. او چند مجموعه داستان دارد. من یک روز مانده به عید پاک را خواندهام. همچنین دو رمان او با عنوانهای “چراغها را من خاموش میکنم و عادت میکنیم” را خواندهام و به نظرم کارهای با ارزش و بسیار خوبی است. یا باز باید از “خانم مرجان شیرمحمدی” که ظاهرا هنرپیشه هم هست یاد کنم. عجیب است که اینها همه خانم هستند .
طبیبزاده: استاد، شما رمان خوب را از بد تشخیص میدهید. میتوانید ملاکها و معیارهای خودتان را در این زمینه توصیف کنید؟
نجفی: نه واقعا، نمیتوانم. من فقط احساس خودم را آزاد میگذارم. همین و بس. یعنی از ابتدا به هیچ وجه با پیش داوری به سمت رمان نمیروم. بلکه کاملا احساسم را آزاد میگذارم و رمان را میخوانم تا ببینم چه مییابم تا بعد آن از نقد کنم. اول رمان را جذب میکنم البته به شرط آنکه جذب شدنی باشد یعنی فضاسازی قابل قبول و مناسبی داشته باد. تا رمان را تمام نکردهام معمولا با دید انتقادی به آن نگاه نمیکنم.
رحیمخانی: به نظر من هر رمان زندگی جدیدی است که انسان میتواند تجربه کند.
نجفی: دقیقا همینطور است. این بهترین توصیف است که میتوانستم در این مورد به دست دهم.
این مطلب در چهارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله آزما منتشر می شود. گزیده از مقالات آزما را هر شنبه در انسان شناسی و فرهنگ بخوانید.
ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139
ویژه نامه ی نوروز ۱۳۹۳
http://www.anthropology.ir/node/22280