داستایوفسکی
روناک حسینی
نوشتههای مرتبط
گفتوگو با کریم مجتهدی درباره عالمِ فئودور داستایفسکی، آنچه به آن میاندیشید، دنیایی که در داستانهایش ساخت و شخصیتهای عجیبی که خلق کرد
داستایفسکی به پرسشهای فلسفی که در رمانهایش مطرح میکند مشهور است. میتوان او را فیلسوف دانست؟ در کتابتان هم یک فصل را به این پرسش اختصاص دادهاید.
خیلی ساده بگویم، فلسفه یک معنای تخصصی دارد و یک معنای عام. هر کسی که تامل میکند، حتی یک شاعر یا موسیقیدان، میتواند بگوید ذهنش بعد فلسفی دارد اما در معنای خاص کلمه، فلسفه تاریخ دارد. از یک دوره با فیثاغورس و سقراط و افلاطون شروع شده و ادامه پیدا کرده و در دل تاریخ خودش شکل گرفته است. آنچه در دل تاریخ فلسفه شکل گرفته تخصصی است. دیگر یک شاعر الزاما در این گروه قرار نمیگیرد. یک نقاش میتواند تفکر فلسفی داشته باشد اما دکارتی، افلاطونی یا ارسطویی نباشد. در معنای تخصصی کلمه داستایفسکی نه تنها فیلسوف نیست بلکه در یادداشتهایش حتی ضد فلاسفه است؛ یعنی ضد افرادی است که نظریهپردازیهای افراطی میکنند و در مقابل سنت، جامعه را به اغتشاش میکشانند. «جنزدگان» یا «تسخیرشدگان» هم درباره همین افراد است. عامل وجدانی و انسانی در داستایفسکی عمیقتر از آن است که بخواهد به طور انتزاعی شعار بدهد. اتفاقا مخالف فلسفه شعارگونه است. داستایفسکی تفکر سنتی خاص خودش را دارد. اخلاق و روح درونی و تاریخ روس را ضایع شده میبیند. مخالف دورهای است که ریشهها گم شدهاند.
این را چطور میتوان در آثارش ردیابی کرد؟
این مسئله بیشتر در رمان ابله نشان داده شده است. داستان ابله از یک قطار شروع میشود. جوانی بیمار که مدتی برای درمان به اروپای غربی رفته بود در حال بازگشت به روسیه است. شاهزاده میشکین، همان جوان با مردی در قطار آشنا میشود که در مقام اجتماعی او نیست اما مردی عادی و صمیمی است به اسم راگوژین. تازه قطار در روسیه راه افتاده است. این قطار از غرب وارد روسیه میشود و این نمادی برای ورود فرهنگ صنعتی عصر جدید غرب به درون یک فضای سنتی است. در این قطار پرنس میشکین کمی ابله است به این معنا که با چیزهای جدید در روسیه بیگانه است. راگوژین برعکس مردی عملگراست و سعی میکند خودش را با رویه روز تطبیق دهد. هر دو روسند ولی متفاوت و در شرایطی با هم دوست و همسفر شدهاند و دارند با هم وارد روسیه میشوند. قطار در روسیه مثل راهها در ایران در انحصار شرکتهای بزرگ تجاری غرب بوده است. در جامعه روس یک عده تازه به دوران رسیده هم از این تجدد نفع میبرند. معروفترینشان فئودور کارامازوف در رمان «برادران کارامازوف». فئودور کارامازوف یک مقاطعهکار است، اصیل نیست و هیچ اصول اخلاقی ندارد. باب روز زندگی میکند و همه چیز را در کسب ثروت میبیند. همسر اولش از اشراف سابق روس اصیل است و از این زن پسر اولش دیمیتری را دارد. دیمیتری از طرف مادری اشرافزاده است، ولخرج و ولنگار است اما خلقیات سطح بالا دارد. از شرافت و عشق و احترام حرف میزند و در واقع یک اشرافی طفیلی است. دیمیتری پول پدر را میخواهد و سر همین موضوع هم با پدر درگیر میشود و اتفاقا سر موضوعی هم با هم در رقابتند. ایوان و آلیوشا، برادران دیگر، از مادر دیگری به دنیا آمدهاند. مادر این دو اشرافزاده نیست اما مومن اخلاقمدار و زنی معصوم است. این هر دو چیزی از معصومیت مادر در وجودشان هست؛ نه مثل برادر اول گشادهبازند نه مثل پدر خبیث. ایوان روشنفکر، کتابخوان و حساس است و در عین حال مدام در حال شک و تردید. آلیوشا میخواهد کشیش بشود و جامعه آلوده خودش را نجات بدهد. او هم در هر حال کارامازوف است. او هم به خاطر آرمان بزرگش نمیتواند یک شخصیت عادی باشد. برادر چهارم اسمردیاکوف، فرزند نامشروع کارامازوف است. او در آن خانه جزو خانواده به حساب نمیآید و پادو و نوکر پدر است. تنها کسی که با او رابطه خوبی دارد، ایوان است که او را برادر خود میخواند. اسمردیاکوف علاقهمند به ایوان است و او بالاخره پدر را میکشد. با اینکه مدیون پدر است چون او را به خانه خود راه داده و اگر پدر نبود، معلوم نبود چه سرنوشتی داشت. او هم خباثتی دارد ولی تنها رابطهاش با ایوان خوب است. چرا پدر را میکشد؟ چون پدر با ایوان بدرفتاری میکند. دم مرگ هم به ایوان میگوید من پدر را به خاطر تو کشتم و به خاطر همین تو در اصل قاتل پدری. ایوان هم این را میپذیرد. در جلسه محاکمه، دیمیتری محکوم میشود چون زنش دیده که دیمیتری پدر را تهدید کرده است، اما ایوان میگوید او قاتل نیست من قاتلم. با این حال با شهادت همسر دیمیتری او محکوم میشود. اینجا میبینیم که قضاوت مردم هم مورد پسند داستایفسکی نیست. او معتقد است مردم درست قضاوت نمیکنند و در شر شریکند.
چرا آثار داستایفسکی اینقدر مورد توجه فلاسفه است؟
به چند دلیل. بین داستایفسکی و نیچه هیچ سنخیتی نیست ولی نیچه بارها گفته که بزرگترین روانشناس انسان داستایفسکی است. یعنی داستایفسکی توانسته عمیقا نفسانیات انسان را تحلیل کند. فلاسفه دیگر از جمله همکاران خود من ادعا میکنند که داستایفسکی در «جنایت و مکافات» به یک بحث عمیقا فلسفی جواب میدهد؛ اینکه آیا هدف وسیله را توجیه میکند یا نه. تمام داستان راسکولنیکفاین است. راسکولنیکف مرتکب جنایت نمیشود تا پول پیرزن را صاحب شود، او میخواهد خبیثی را نابود و به جامعه خدمت کند. در عین حال گرفتار ضرورت درونی عملش شده است چون علاوه بر پیرزن رباخوار خواهر بیگناه او را هم کشته است. او مرتکب ظلم شده است و نتیجهای هم نمیگیرد. تمام آن پولها هم مانده و تمام کارهای درستی را برایشان برنامهریزی کردهنمیتواند انجام دهد. این موضوع نکتهای در خودش دارد که فلاسفه اخلاق هم به آن معترفند و من هم در جوانی در پاریس انشایی دربارهاش نوشتم. اینکه وسیله جزئی از هدف است و جدا از آن نیست. اگر وسیله را از هدف جدا کنید، دیگر وسیله نیست، گناه است. اگر هدفتان خیر است، وسیله هم باید خیر باشد و نباید اینها را از هم جدا کرد. راسکولنیکف این دو را از هم جدا میکند. در ثانی داستایفسکی انحطاط انسان را در مراحل مختلف نشان میدهد. یعنی انسان و ارزشها و روحیههای گوناگونش در یک طیف گسترده هستند و شما در آثار داستایفسکی نمونههایی میبینید و تداخل این نمونهها را.
تحلیلی فلسفی ارائه میدهد؟
در اینجا به پدیدارشناسی روح هگل اشاره میکنم. هگل میگوید که حالات روحی ما یکی به صورت دیگری درمیآید و اینها ضمن کار شکل عوض میکنند. داستایفسکی این توالی اطوار روحی را به نحو صحیحی تبدیل میکند. نشان میدهد یک برده چه احساسی نسبت به بالادستش دارد و چطور هم روح برده در حال تحول است و هم اربابش. به این میگوییم پدیدارشناسی روح عینی. اینکه حالات روحی شکل عوض میکنند اما مطابق یک قانون. یک صورت به صورت دیگری تبدیل میشود که از دل آن بیرون میآید نه اینکه این تبدیلات به میل خودمان باشد.
این تحلیل دقیق درونیات که میگویید از کجا نشأت گرفته است؟
در مقدمه کتابم گفتهام که برای شناخت شخصیتهای رمانهای داستایفسکی باید خود او را هم بشناسیم.او در جوانی یک انقلابی مسیحی بود، به سیبری تبعید شد، به زندان افتاد و در سیبری تا پای اعدام رفت. وقتی او و عده دیگری را برای اعدام برده بودند در لحظات آخر خبر رسید که بخشیده شدهاند. یعنی تمام دلهرههای زندگی و مرگ را به طور انضمامی درک کرده است. داستایفسکی صرع داشت و به دلیل بیماریاش احوالات خاصی را تجربه کرده بود. اولین رمانش را در جوانی به فرانسه خواندم. نامش همزاد است و درباره کسی است که دو شخصیت دارد، در واقع شخصیت مضاعف دارد. عین خودش را در جامعه میبیند. خودش را غیر میبیند. مثل کسی است که تسخیر شده باشد. مثل خود داستایفسکی که ناخوش است و صرع دارد. شاهکار داستایفسکی در خلق شخصیتهایش است. ساخت هر کدام از این شخصیتها خود یک هنر است چون ابعاد پیچیدهای دارند، طوری که شما نمیتوانید پیشبینیشان کنید. فکر میکنید یک شخصیت بدجنس است اما ناگهان میبینید کاری خلاف انتظار شما انجام میدهد. شخصیتهای او زندهاند.
چطور موفق شده این کار را بکند؟
برای اینکه اینها در خودش منعکس شده است. تمام حالات خودش را از طریق اینها شرح داده است؛ زن، مرد، پیر و جوان. من قاطعانه نمیگویم اما نکتهای هست که بعضی نویسندگان بزرگ مثل پیراندلو دربارهاش بحث کردهاند. اینکه قهرمانهای داستایفسکی از خالقشان اطاعت نمیکردند. قدرتشان در این است. پیشساخته نیستند. داستایفسکی نمیگوید راسکولنیکف این است، خود راسکولنیکف به میدان میآید و نشان میدهد کیست.به عقیده من خود داستایفسکی موقع نوشتن متعجب میشد از روبهرو شدن با شخصیتها و عملکردشان. او دائما خواننده را از طریق قهرمانهایش با ناشناخته مواجه میکند.
فضایی که میسازد هم به نحوی تحلیلی است. این فضاسازی هم ریشه در نگاهی فلسفی دارد؟
نکته دیگردر مورد داستایفسکی این است که خیلی روس است. در سنتهای مسیحی کاتولیک اروپایی گناهکاران میروند به کلیسا و پیش کشیش اعتراف میکنند. گویا برای روسها این کافی نیست. از نظر روسها اگر بخواهید روح تطهیر شود، اینکه بروید پیش کشیش و اعتراف کنید کافی نیست. آنها برای اینکه تطهیر شوند باید گناهشان را علنی کنند؛ یعنی در جمع اعتراف کنند. صحنههایی در رمانهای داستایفسکی هست شبیه چیزی که روانشناسان امریکایی به آن درام اجتماعی یا درام نفسانی میگویند. افراد بیمار گرد هم جمع میشوند، حرف میزنند، خودشان را بیان میکنند، قضاوت میکنند و روانشناس وضع آنها را یادداشت میکند؛ شبیه تئاتر. آنها ثابت میکنند با این به اشتراک گذاشتن با جمع و اعتراف و تحلیل حالات خود میتوانند بهبود پیدا کنند. در واقع از موقعیتی که درگیرش بودهاند، عبور میکنند.
چنین موقعیتی را در برخی صحنههای رمانهای او میبینیم، برای مثال در رمان «ابله».
بله،صحنهای در رمان ابله هست که میبینید تمام شخصیتها به علتی در یک جلسه حضور پیدا کردهاند. زنی را میخواهند شوهر بدهند و چون زن درستی نبوده میخواهند به داماد پول بدهند. از طرف دیگر مردی که عاشق آن زن است آمده تا نگذارد این اتفاق بیفتد. پرنس میشکین آنجاست چون خانه خودش است، خواهرش آنجاست، مردی هست که میگوید اگر خدا نباشد هر کاری مباح است و… شما در این صحنه اوج رماننویسی را میبینید. من در هیچکدام از رمانهای اروپایی چنین صحنهای از چیزی شبیه به سوسیودرام را با این شدت ندیدهام. شما میبینید یکدفعه پانزده نفر در یک جلسه ناخواسته شرکت کردهاند و فضای جلسه طوری است که هر کس دارد خودش را اعتراف میکند. اصلا چیز عجیبی است. زن پول را توی آتش پرت میکند، یک نفر دیگر میآید پول را از آتش بیرون بیاورد، هر کسی چیزی میگوید، پرنس میشکین میگوید بس که این زن رنج کشیده خودم باید با او ازدواج کنم و… این از عهده داستایفسکی برمیآید چون خودش هم مثل قهرمانهایش است. خودش بیمار است و حسها و حالتهای گوناگون را میشناسد.
با این وجود داستایفسکی نه تنها آدمها را تحلیل میکند که با تحلیل موقعیتها هم نوعی جامعهشناسی دارد. این طور نیست؟
باید در اینجا نکتهای را متذکر شوم. برخی فکر میکنند داستایفسکی فقط حالات درونی انسانها را مینویسد و با جامعه کاری ندارد.درست عکس این است. بله او حالات درونی را مینویسد اما نه مثل فروید که بر اساس تمایلات جنسی روانکاوی میکند؛ این نیست و بیشتر از این است.او شأن انسان را مطرح میکند. در واقع آدم ابوالبشری را به تصویر میکشد که از بهشت طرد شده و بیپناه است. آدمها در رمانهای او ملجا و پناهگاهی ندارند. دیگر اینکه آنها در مقابل نگاه خداوند هستند. این رمانها صرفا شرح حالتهای درونی شخصیتها نیستند، بلکه جامعه روسیه است که در آنها به تصویر کشیده میشود. یعنی روسیه آن زمان در درون این آدمها برملا میشود. درون آنها آیینه اجتماع است. او اجحافهای جامعه روسیه آن دوره را نشان میدهد.
و تضادها را هم نشان میدهد.
تضادها، تضادهای خود نویسنده هستند. البته این را بگویم که داستایفسکی یک رماننویس بزرگ است اما نمیتوان تاثیر سنت داستاننویسی و ادبیات روسیه را نادیده گرفت. داستایفسکی عاشق پوشکین است. پوشکین هم البته برای خود داستان جداگانهو جایگاه والایی در ادبیات روسیه دارد. پوشکین در آثارش ظرافتهایی دارد که دیگران ندارند. کسانی که زبان روسی را میشناسند میگویند زبان آثار پوشکین فوقالعاده و مثل شعر است. با این حال کسی که داستایفسکی به او اقتدا میکند گوگول است. گوگول بزرگترین نویسنده واقعنگار روس است و داستایفسکی به دنبال سنت او رفته است. با وجود این، زبان گوگول صریحتر و مشخصتر است و مثل فضای داستانهای داستایفسکی در هالهای از ابهام نیست. ولی داستایفسکی در جوانی بیشتر از هر چیز آثار دیکنز را خوانده است.بعضی آثار داستایفسکی مثل آزردگان خیلی شبیه رمانهای دیکنز است و حتی نکات تقلیدی دارد. او بالزاک هم میخوانده و به قدری میپسندیده که رمانهایش را به روسی ترجمه کرده. او مترجم ژرژ ساند هم هست. با این حال او با همه اینها فرق دارد. او آثار نویسندگان بزرگ را خوانده و کسی نیست که بیگدار به آب زده باشد. البته با یک استعداد استثنایی.
چه جور استعدادی؟
من فکر میکنم داستایفسکی وقتی این رمانها را مینوشته از خود بیخود میشده است. مثل کسی که روح احضار میکند. او سلامت نبوده و قهرمانهایش مثل ارواح احضار شده میآمدند و خودشان را بیان میکردند. برای همین است که تصنعی نیستند. پیراندلوی ایتالیایی در نمایشنامه «شش شخصیت در جستوجوی نویسنده» این موقعیت را نشان میدهد. داستان نمایشنامهنویسی است که یک جایی در میانه کار گیر میکند، بعد شخصیتها خودشان میآیند روی صحنه و خودشان کار را پیش میبرند. شخصیتها اصلا دیگر با نویسنده کاری ندارند و از او پیروی نمیکنند. من این نمایش را در جوانی در پاریس دیدهام. این نکته در کارهای داستایفسکی هست. شخصیتها در عین حال که ساخته داستایفسکی هستند اما مختار و آزادند. به خودشان متکی هستند و قائم به ذاتند.
جدال ایمان و شک در آثار داستایفسکی یکی از نکاتی است که به چشم میآید. این نکته ظاهرا به عمق آثار او میافزاید. اینطور نیست؟
فکر میکنم بهترین مثال برای این موضوع در برادران کارامازوف است. در این کتاب یک روز آلیوشا میرود نزد ایوان. ایوان متنی را برای او میخواند به نام مفتش بزرگ. این مفتش بزرگ در نظر داستایفسکی کلیسای کاتولیک است. ایوان که دائما در تردید است این متن را برای آلیوشا که میخواهد کشیش شود، میخواند. مثلا متن را ایوان نوشته و داستایفسکی در آن دخالتی ندارد. داستان این است که مسیح برمیگردد و مفتش بزرگ از او میخواهد که دوباره برود و نباشد. داستایفسکی فکر میکند که سازمانهای دینی در اروپا مسیحیت را ضبط کردهاند و خودش را نمیخواهند. آن بخشش و رحمت مسیح را نمیخواهند. منتقد کلیساست. این را ایوان یا داستایفسکی افشاگری میکند اما با اصلش کنار میآید. وقتی مفتش بزرگ مسیح را رد میکند، مسیح روی او را میبوسد. مسیح او را میبخشد و مفتش مسیح را رد میکند. فکر میکنم کل آثار داستایفسکی به سبک خاصی عمیقا دینی است. تمام قهرمانها گویی زیر نظر خداوند هستند و مسئولیتشان بالاتر از جامعه است. وجدانی وجود دارد که رفتار آنها را ضبط میکند. یعنی شاید با دین رسمی مسیحی بهخصوص از نوع غربی و اروپاییاش مخالف باشد و ظاهر دین را قبول نداشته باشد، اما در باطن رحمت آن را قبول دارد.
اینکه داستایفسکی میگوید و در کتاب شما آمده است که اگر بخواهم بین مسیح و حقیقت انتخاب کنم، مسیح را برمیگزینم. چیزی شبیه به این؟
درست است. حقیقت انتزاعی است. خداوند مسئله ریاضی نیست که بتوانیم بگوییم دو به اضافه دو و پاسخش را بدانیم. درکش به یک حس درونی نیاز دارد. یعنی چیزی انضمامی که راجع به آن نمیخواهم استدلال کنم. میخواهم به حقیقت عشق بورزم. بعضی در درسهای کلامی راجع به این انشا مینویسند. یکی فقط لفظ است و دیگری چیزی واقعیتر. داستایفسکی آن را میخواهد.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود