انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

غول‌های شب به کجا رفتند

چشم انداز شهر – ورود پدیده هایی از دنیای غرب مانند سیمان، اسفالت، تیر آهن، وسایل حمل و نقل مکانیکی، تولید روشنایی، مدرسه و دبیرستان، ورزش های غیربومی مانند فوتبال و والیبال و بسکتبال، پوشیدن لباس های غیرسنتی و تلوزیون، همه موجب شدند تا بسیاری از سنن و آداب و کردارهای اجتماعی، دست کم در این شصت سال، آرام و بی صدا از شهر خرم آباد رخت بربندند و از نسل های کنونی هم، که نزدیکترین نسل به آن دورانند، تصوری از آنها را در یاد نداشته باشد. آنچه را می خو اهم بگویم از همین زمان نزدیک به ما است؛ زمانی که کمتر از شصت هفتاد سال از آن نمی گذرد.  در مصالح ساختمان دیگر از آهک استفاده نمی کنیم، تاکسی ها را درشکه ها برداشتند؛ با آمدن مدرسه، مکتب خانه ها برچیده شدند؛ تلوزیون، داستان‌گویی های شبانه زمستانی در کنار آتشگاه ها را به فراموشی کشاند؛ دکه های برف و دوغ و سکنجبین برچیده شدند و به جای آن پپسی و کانادادرای و اسو و فانتای سرد آمد. رودخانه شهر آلوده شد، ماهیان نابود و لک لکان دیگر به شهر ما نیامدند و گلدسته ها و مناره ها از آشیانه آنها خالی ماند؛ پل های باستانی، چون از جنس آهک بودند، در همین ده ها، از خشکی و بی آبی فرو ریختند. قیر و گونی و ایزوگام، گل های زرد بام ها را نابود کرد و روشنایی برق، دنیای ترسناک کودکان از تاریکی و اشباح مرموز در شب را از میان برداشت.

شب های سرد و مهتاب زمستان، گاه دسته غازها که از تنگه شبیخون از شمال شهر می آمدند، با قیل و قال، از بالای خانه ما به دشت گیلوران در جنوب می رفتند. سفر شبانه آنها به سوی ایلام و خوزستان و شاید هم جنوب عراق بود. هنوز رسوب صدایشان در گوشم و تصویر پروازشان در یادم جای دارد. عوعو سگان وحشی در پشت بام ها مرا به تکرار اولین نیم بیتی می انداخت که عمویم در پنج سالگی به من یاد داده بود و آن از مثنوی مولانا بود که می گفت: “مه فشاند نور و سگ عوعو کند”. بسیار سال ها گذشت تا معنی این نیم بیت را بدانم. ترکیب رنگ های پرده زراندود مهتاب و قیل و قال غازها و عوعو سگان و سرما و تاریکی ایستاده در شب با ترس از وحشت غولان در مخروبه  گورستان آمیخته می شد و مستقیم بر خوابیدن شب های ما اثر می گذاشت. نور مهتاب در چراغ های فلروسنت  از چشم افتادند، غازها از سفر شبانه باز ایستادند، سگان وحشی بام ها را شهرداری با سم و دارو از میان برداشت و دهه چهل، نمودهای شهر، یکی از پس از دیگری از میان رفتند. سینما و بیسترو و دکه های ساندویچی و مغازه های بوتیک چهره شهر را دگرگون ساخت. از هر گوشه ای، یادها از داستان های بلند و ناگفته گذشته از یادها سترده شدند که به گمانم هرکدامشان می توانست گوشه ای از تاریخ اجتماعی فراموش شده فرهنگ جامعه شهری خرم آباد آن زمان، که کمتر از بیست هزار نفر جمعیت داشت و اکنون بالای ششصد هزار نفر است، را ترسیم کند. اگر بخواهم فهرستی از آنچه که آنروزها، جامعه و فرهنگ و روابط آدمیان شهر را ساختند چیزی بگویم، گمانم این است که تنها عنوان آنها به بیش از صدها نمونه خواهد انجامید.

من دوبار در دو تابستان به مکتب های “ملا دایی”، که در دکانی در کوچه پاسنگر بود، رفتم. چیزی نیاموختم، تنها به یاد دارم که با کوزه کوچکی از آب به آن مکتب خانه تاریک می رفتم و تابستان دیگر به کلاس تابستانی “امیر” رفتم که او کفترباز بود و به پشت بام می رفت و به جای او برادرش ما دانش آموزان را دو تا دو تا به کشتی می داد و دیگر هیچ.

بعضی غروب ها از پله های پشت بام بالا می رفتم و چشم انداز شهر و طبیعت اطراف آن را نگاه می کردم و در اندیشه به دقت به قلعه فلک الافلاک و کوه های هشتاد پهلو در جنوب، آنجا که برف های همیشگی بر گرده آن می ایستاد و به امامزاده و مخروبه گورستانی که در محله ما بود، تماشا می کردم. از دور هم جاده ی شوسه ای که ماشین های باری از کوهپایه ی ضلع شرقی شهر از تهران یا اصفهان به خوزستان می رفتند، با پژواک چرخ هایشان که در دره خرم آباد طنین می انداخت و مرا به دنیای سیاحت و سفر و جهانگردی فرو می برد، می خواستم بدانم، پایان بی انتهای جاده ها و راه ها به کجا می روند؟

در بالای پشت بام، جنوب و شرق و غرب شهر را به خوبی می دیدم و بسیار زمان ها هم دسته های کبوتران اهلی را در آسمان آبی تماشا می کردم. آن چه بیش از هرچیز جلو چشمانمان ایستاده بود، بلندی و استقامت قلعه ای پر از اسرار بود که کس از رازهای ناگفته آن آگاهی نداشت. آفتاب بر کنگره های آن می تافت، باد و باران و برف بر آن فرو می آمد، گیاهان خشک و زرد بر کناره آن روئیده می شدند. زمان سپری می شد و او برای ما کهنسال بود و ما در پایه های آن، در ضلع غربی، در جولانگاهی فراخ نمایش پهلوان ها، مارگیران، پرده های دراویش و شعبده بازان را با سخاوت  نگاه می کردیم. یکبار پهلوانی که در همین کوهپایه قلعه نمایش پهلوانی می داد، سربازی در بالا که می خواست نمایش را تماشا کند، سنگی از زیر پایش در می رود و فرو می غلطد. آن سنگ به زنی که در آن کناره نشسته بوده اصابت می کند و او را درجا می کشد. من آنروز آنجا نبودم، اما این خبر به سرعت در شهر منتشر شد. بهرحال، در این نمایش ها، آنهایی که توان کمک یا پرداختن چند ریالی داشتند دریغ نمی کردند و ما که هیچ نداشتیم از سفره سخاوت آنها بهره می بردیم. هنر و نمایش برای همه بود، نه سالنی و نه بلیطی و نه کنترلی، هیچ کدام از اینها در کار نبود. جامعه بود و دانشگاه بدون شهریه. غالباً گاهی سر و کله پاسبانی برای “تلکه” گرفتن (پول برای مجوز) پیدا می شد تا پهلوان یا درویش یا مارگیر را سر و کیسه کند. با این حال اگر روزی پاسبانی می خواست بساط پهلوان و درویش  و مارگیر را به هم بریزد، تمامی کودکان تیز پا با شعار دادن دسته جمعی و ناسزا به خانواده پاسبان، از حق خود و هنرهای مردمی دفاع می کردند و با قافیه کلمات پاسبان و پهلوان و الفاظ رکیک، آبروی پاسبان را بر باد می دادند.

ضلع غربی قلعه، که اکنون خیابانی است در حد فاصل کوهپایه قلعه و پله های خیابان فردوسی (که پیشتر، به آن خیابان بروجردی ها می گفتند)، صخره هایی از ریشه کوهپایه قلعه بود که راه درشکه و بعداً ماشین را به سوی پل حاج علی اصغر خرم آبادی، می بست. سال های درازی طول کشید تا چندین شهرداری از ۱۳۳۴ تا چهل، شب ها با دینامیت آن صخره  را تخریب کردند و راه را به سوی پل هموار ساختند. اگر امروز کسی به کنده ی خیابانی که میان پله ها درانتهای خیابان فردوسی و دیواره قلعه دیده می شود توجه کند، خواهد دید که چه اندازه از ریشه کوهپایه قلعه را، سنگ و خاکبرداری کرده اند.

پیشتر، همین مکان، راسته سفال فروشان بود.  در ماه های رمضان، ارتش توپ افطار و سحر را جلو در قلعه می گذاشت و آنرا شلیک می کرد و ما هم گاه گاهی آن لحظات شلیک، که آتش با غرش از دهانه توپ بیرون می زد، را نگاه می کردیم. نمی دانم، غرش صدای آن توپ های افطار و سحر  یا انفجار دینامیت های جاده سازی درغرب قلعه بود، که یکی از باروهای جنوب غربی را منهدم کرد و اگر امروز به بازسازی آن باروی فرو ریخته نگاه کنیم، آن بارو گواهی خواهد داد که کارگزاران تا چه اندازه ناشیانه آنرا تعمیر و بازسازی کرده اند.  سرنوشت مشابهی بر پل شکسته اما شکوهمند (ساخته دوران ساسانی در جنوب شهر خرم آباد) تکرار شد.  این ها داستان های ناگفته شهر فروخفته ای، پنهان در زیر شهر دیگری است که باید در جای خودش به حفاری یادمان های گذشته آن پرداخت.

بعد از کودتای مرداد سی و دو، دانستم که تعدادی از مبارزان سیاسی در قلعه، زندانی هستند و وقتی به پشت بام می رفتم، به راستی گاه گاهی آنها را می دیدم که از درون پنجره های قلعه دست تکان می دهند و بعداً دانستم که یکی از آن زندانیان کسی است به نام ژندی که این رباعی را گفته بوده و من هم آن رباعی را در آن سن و سال زمزمه می کردم. آن رباعی این است:

“ژندی، بنگر چرخش دور فلکی را – کاورده به پیش تو خلیل ملکی را

در قلعه افلاک رفیقان همه جمعند – کاورده به کف زاهدی حکم الکی را”.

کسانی هم، همان زمان از خرم آباد مانند عبدالله خلفی و حبیب کاکاوند، که بعداً جزء دوستان صمیمی من شدند، درهمین قلعه زندانی بودند. من دانستم، و همیشه به حیرت و اندوهناکی مرموز و ناشناخته ای به قلعه نگاه می کردم و افسوس روزگار که هیچگاه رازی از پنهانی های پیچیده در خشت های کنگره اش را به کس نگفت. کهنسالی جهان دیده با لبخندی شگفت زده و بهت آور بر لب. استقامت آن اکنون مرا به یاد این گفته هگل (در عقل در تاریخ ۱۳۸۵ ص ۳۴- ۳۵) می اندازد که می گوید: “…  و از میان ویرانه فضیلت گام برمی داریم افسرده می شویم. تاریخ، پر ارج ترین و زیباترین چیزها را از ما می گیرد… هر جهان دیده ای این افسردگی را چشیده است. کیست که ویرانه های “کارتاژ”، “پالمیرا” و تخت جمشید  و روم را ببیند و درباره ناپایداری امپراتوری ها و انسان ها نیندیشد و سوگ زندگی شکوهمند و پرمایه گذشته به دلش راه نیابد؟ این همچون حالتی نیست که در برابر گور عزیزان خود بایستیم، زیرا در چنان حالی فقط برمرگ کسی از نزدیکان خود یا بر گذرا بودن غایات شخصی خود دریغ می خوریم، لیکن در این حال، بی آنکه پروایی شخصی داشته باشیم، از تباهی زندگی انسان درخشان و فرهیخته گذشته اندوهگین می شویم.”

در اینجا نمی خواستم  به قلعه و کناره های آن اشاره کنم، بلکه می خواستم، تنها به نقش آمدن نیروی روشنایی برق، که باعث، “کوچ غولان” از محله های شهر شد، بپردازم. روشنایی برق به حدی تاثیر در دگرگونی همه چیز جامعه داشت، که به گمانم پرداختن به اثرات آن، می تواند یکی از پایه ای ترین نمودهای تغییردر سامانه فرهنگ و جامعه را برما آشکار سازد. آن زمان، در خرم آباد، تابستان ها، برف از کوه می آوردند و در جایگاه هایی با دوغ یا سکنجبین یا به طور مجزا به فروش می رساندند. دکانی درکوچه ما، پائین تر از خانه ما، تابستان ها برف انبار می کرد و بر روی آنها پوشال پوسته گندم می ریخت و آنرا به طور عمده به فروش می رسانید. یخچال برقی بساط برف فروشی را برچید. غروب ها، مادرم از من می خواست به دکان نفت فروشی بروم و یک دو ریال نفت بخرم تا چراغ لمپای کم نور خانه را با آن روشن کند. با آمدن برق، چراغ لمپا از خانه رفت، چراغی که ما چندین نفر شب ها زیر سایه و روشن آن  مشق های خاطره انگیز خود را می نوشتیم.  برق، بسیار نمودهای عینی  قدیمی را از ما گرفت و نمودهای خود را جایگزین آنها ساخت.  در میان همه نمودهای فرهنگی، آنچه برایم خاطره انگیز است این است که با آمدن برق نه تنها “غول ها” از محله های تاریک، بلکه از تمام گورستان ها و دالان های شهر خارج شدند و گوئی به دنیای ناشناخته دیگری، که کسی از سرزمینشان خبر ندارد، سفر کردند.  گمان نمی کنم از کودکان امروز خرم آباد کسی تصویری یا تصوری از “غول” داشته باشد و یا اصلاً با این گونه کلمات و مفاهیم آشنا باشد. واقعیت این است که کودکان امروزی از تاریکی و سیاهی شب هم درک درستی ندارند، چه، روشنایی برق در همه جا دامن گسترانده و سیاهی را با خود برده است. وقتی به این نیم بیت حکیم فردوسی توجه می کنم که می گوید: “و یا چون شب اندر سیاهی شوی”، مفهوم آن در دوران کودکی برای من ملموس تر بود. آن زمان به درستی می دانستم که ذات سیاهی چگونه با تاریکی شب درآمیخته و معنی همین نیم بیت را در ذهنم رساتر روشن ترمی ساخت. گذشته از آن، برداشتم هم به برداشت حکیم فردوسی نزدیکتر از کودکان امروز بود.

ما  کودکان آن دوران (سال های پیش از آمدن روشنایی برق) در خرم آباد، نه تنها با مفهوم غول آشنا بودیم، بلکه به خوبی او را می شناختیم و از او  می ترسیدیم. در روشنایی روز از غول ها خبری نبود و تنها شب ها، بعد از غروب آفتاب بود که از خانه هایشان بیرون می آمدند. من از غول می ترسیدم. تصورات عجیب و غریبی درباره  آنها داشتم. این تصورات عجیب و غریب همه از افکار عامه مردم به فکر من آمده بودند. همه ما کم و بیش تصورات مشابهی داشتیم و حق هم داشتیم تا تاریکی ها از “آنها” بترسیم.

همان زمان ها در کودکی چند بیت از خسرو شیرین نظامی در توصیف شب و استغانه شیرین به درگاه خداوند حفظ بودم که یکی از آنها این بود که می گوید: “چراغ پیر زن را نور مُرده – خروس پیر زن را غول بُرده” ایماژهای ترسناکی در خیالم به وجود می آورد. ما خودمان هم چند مرغ و خروس داشتیم که شب ها داخل حیاط روی پُشته های هیزم می خوابیدند و خانه ما هم نزدیک گورستان زید ابن علی بود که شب ها غول ها در آنجا ظاهر می شدند. برای مرغ ها و خروس ها دلم می سوخت، می ترسیدم نکند غول ها یکشب مرغ ها و خروس های ما را ببرند.

در خرم آباد چندین محله و جایگاه بودند که غول ها آنجا زندگی می کردند. از این محله ها یکی گورستان بزرگ شهر بود که “خضر” نام داشت و محله های دیگر مانند گورستان زید ابن علی و محله دوبرادران و باباطاهر هم بودند. گفتم که خانه ما در محله زید ابن علی، که گورستان قدیمی هم در آن نزدیکی بود، قرار داشت.  این گورستان، که با گذشت زمان گورهایش با نابودی سنگ های آنان و بیرون افتادن استخوان مردگان، که گاه بازیچه دست کودکان بودند، رفته رفته محو شدند. این گورستان که آرامگاه زید ابن علی (که امروز امامزاده است و زیارت گاه) در وسط آن قرار داشت و مساحت زمین آن حدود هشتاد متر در هشتاد متری می شد. زمین آن نامسطح بود و ما بازی های گوناگون و بعداً در آنجا فوتبال هم بازی می کردیم. در ضلع غربی آن، مکانی بود که به آن “مقبره” می گفتند و آنجا آرامگاه جد خاندان جزایری است، اما اکنون در پشت دیوارهای بازارچه پنهان شده است. حیاطی بزرگ حدود سیصد متر با درختان ناشناخته و زمینی پوشیده از گیاهان وحشی بود و تعدادی جغد هم در خرابه دیواره های آن آشیانه داشتند. گاهی که توپ فوتبال ما به آنجا می افتاد، من با ترس از دیوار آن بالا می رفتم و توپ را در لا به لای علف های بلند پیدا می کردم و برمی گشتم. ضلع شرقی محوطه زید ابن علی، مسجد جامع شهر بود که به حوزه کمالیه شناخته می شد و آیت الله روح الله کمالوندی در آنجا تدریس می کرد و پیشنمازی نماز مغرب و عشا را به جا می آورد.

به هرجهت، این زمین محوطه زید ابن علی، تا هنگام غروب آّفتاب اجازه بازی به ما می داد و البته تا لحظه پایانی بازی همه چیز به خوبی و خوشی می گذشت اما به مجرد این که افتاب غروب می کرد، به یکباره ترس از بیرون آمدن غول وجودمان را به وحشت می انداخت.

بسیار کسان، غول ها را در آنجا دیده و از آنها افسانه ها ساخته و پرداخته بودند که ما کودکان بسیاری از آنها را می دانستیم. غروب روز تاسوعا،  مادری که در حال پختن حلوا  است، دستی از دور، شاید از گورستان زید ابن علی، به سمت دیگ حلوای او می آید و با زبان لری نیم بند از آن زن می گوید که “به اندازه مشتی حلوا در کف دستم بگذار” و او هم چنین می کند!

بعضی شب ها غول های زید ابن علی در هیبتی بسیار بلند، در تاریکی شب، در پوششی سفید در انتهای گورستان دیده می شدند و اگر رهگذری از کوچه کناری زید ابن علی به سمت خانه اش می رفت، آن غول با خم شدن به آن فرد تعظیم می کردند. مردمان محله، شب ها، بارها آنها را با همین هیبت دیده بودند و فرداهای آن شب ها داستان ها را به دیگران گفته که کودکان هم آنها را برای خودشان با لذت ترس تعریف می کردند.

من آن زمان، در سال های ۱۳۳۴ هشت نه ساله بودم. پدرم مرا تشویق می کرد که غروب ها همراه او به مسجد جامع کمالوندی بروم و نماز بخوانم. چهره محجوب و پر از متانت و آرامش حاج آقا روح الله کمالوند تصویر بوعلی سینا و سعدی را به یاد من می انداخت. به هرجهت، پدرم بعد از نماز، یک دو  ریال به من می داد و خودش از در غربی مسجد  به خانه می رفت و من از در شرقی به خیابان می رفتم، یا نان خشک شیرینی می گرفتم یا مقداری میوه.  یکشب دو ریال به من داد و از در شرقی به بازار رفتم و مقداری انجیز سیاه تازه خریدم. آن زمان پاکت نبود،  فروشنده آنها را در دامن پیراهنم ریخت و من از کوچه کنار مسجد حصیر بافان (که امروز تغییر بنا داده و به آن مسجد آراسته می گویند) به سمت بالا در تاریکی کوچه راه افتادم تا به خانه برسم. حدود صد و بیست متری بالا آمدم. برای من تاریکی کوچه ظلمات محض بود و با احتیاط بسیار با ترس در کناره دیوار گام برمی داشتم.  یک لحظه، در آن ظلمت، موجود سفید رنگی که گویی پاهای او روی زمین بود و سر او در آسمان، جلو من ظاهر شد. از ترس چنان شیون و فریاد زدم که با صورت به روی زمین افتادم. خانه عمویم همانجا بود، آنها صدای مرا شنیدند و به سمت من آمدند. مرا به خانه بردند. کف هر دو دستم پاره و پوست سمت راست شکمم به شدت زخم برداشت. وحشت سراسر وجودم را گرفته بود. هرگز تصور نمی کردم غول با من کاری داشته باشد. عمو و عمو زاده هایم، زخم هایم را بستند و دلداریم دادند و با چراغ دستیشان مرا به خانه رساندند. این از همان نمونه غول هایی بود که دیگران هم در صحن گورستان زید ابن علی او را دیده بودند. کسی در آن تردید نمی کرد که آن شب غول محله سد بند راه من شده است. روزهای بعد که از آنجا می گذشتم، انجیرهای له شده را در کناره ی دیوار می دیدم که واقعیت ترسناک آن نه تنها در آن شب ها و روزها بلکه سال ها آزارم می داد.

این را هم بگویم، چند شب دیگر با پدرم به مسجد رفتم تا اینکه یک شب خودم زودتر از پدرم راهی مسجد شدم. آن شب که خودم زودتر رفته بودم، مُهرم را در نزدیکی های صف اول جماعت گذاشتم و پشت آن نشستم. یک لحظه بی خیال از همه جا، کسی در آن اطراف به جلو من آمد و محکم  با تک پا، مُهر جلو مرا از روی زیلوها به ته مسجد پرت کرد. هیچ حرفی هم نزد و من هم نمی دانستم چکار کرده ام و چکار باید بکنم. از جای  خودم بلند شدم “و از چشمه دیگری وضو ساختم و چهارتکبیر زدم” و از پله های غربی مسجد بالا آمدم و از آن پس هرگز به راه مسجد نرفتم.

سال ها از آن شب ترسناک گذشت؛ روشنایی برق خانه ها، خیابان ها و کوچه های شهر را روشن کرد. سایه ها در روشنایی نور  شب ها گم شدند و من هم از آن روزگاران و از آن شهر بسیار دور افتادم. روشنایی میدان توپخانه تهران را دیدم و به مشهد و اصفهان و شیراز سفر کردم. لندن، نیویرک، واشنگتن، شیکاگو، لس آنجلس، سان فرانسیسکو، سیاتل، ونکوور، پاریس، مادرید،  بارسلونا، مکزیکو سیتی، کازابلانکا، قاهره، دهلی، داکا، رانگون و بسیار شهرهای درخشان جهان را در شب مشاهده نمودم. شاید امکان و تصادف و تقدیر و سرنوشت،  پس از سال ها گذار مرا به خرم آباد انداخت. بعضی روزها برای گذران وقت، گاه گاهی به دکان عموزاده ام می رفتم و با او گفتگو می کردم. یک روز به من گفت می خواهم داستانی برایت تعریف کنم، گفتم بگو. گفت هنوز آن شب را به یاد داری  که غول زید ابن علی در پشت خانه ما راهت را بند کرد و ترا ترساند؟ گفتم هرگز آن شب هولناک کودکانه را فراموش نمی کنم. گفت آن غولی که دیدی پارچه سفیدی بود که من از پنجره طبقه دوم ساختمان، جلو راه تو آویزان کردم. گفتم عجب!  پس آن غول را شما برای من ساختی؟ مدتی گذشت، شرح واقعه را به کسی گفتم .او گفت می دانی، غول های گورستان زید ابن علی چه کسانی بودند؟ گفتم نه، نمی دانم. گفت فلانی و فلانی را می شناسی؟ گفتم تنها یکی از آنها را می شناسم. گفت آن دو نفر بعضی از شب ها در گورستان زید ابن علی روی کول همدیگر می رفتند و چوب بلندی در دست می گرفتند و پارچه سفیدی بر بالای آن می کشیدند و اگر کسی را می دیدند که از آنجا عبور می کرد، چوب را  به حالت تعظیم خم می کردند و رهگذران را با آن می ترساندند!

گفت، در افواه عمومی در آن زمان چنان جا افتاده بود که اگر کسی بخواهد که غول به او صدمه نزد، باید فوراً با دیدن غول “بند شلوارش” را باز کند. با این کار غول در چشم به هم زدنی ناپدید می شود. او ادامه داد، آن دو نفر، افراد محله را می شناختند و روز بعد که آنها را می دیدند در زیر لب، از دل به  آنها می خندیدند. گفتم عجب دنیایی است!

ابوالحسن علی ابن مسعودی هزار سال پیش در کتاب مروج الذهب دو فصل درباره گفتار عربان درباره غول و ظهور آنچه مربوط به آن است آورده. در آنجا می گوید: “زیرا در شب ها و به هنگام خلوت غول بر آنها نمودار می شد و می پنداشتند که انسان است و به دنبال آن می رفتند و از راه منحرفشان می کرد و به بیابان مرگ می شدند” (مسعودی: مروج الذهب جلد اول ۱۳۷۴ ص ۵۱۰)

او همانجا  می گوید : “کسان درباره هاتف و جن اختلاف دارند گروهی از آنها گفته اند آنچه عربان در این باب آورده اند و خبر داده اند در نتیجه تنهائی در بیابانها و دره ها و راه پیمائی در صحرا و بیانانهای هول انگیز بنظرشان آمده است زیرا وقتی انسان در این قبیل جاها تنها بود اندیشه میکند و چون اندیشه کرد بترسد و بیمناک شود و چون بیمناک شد اوهام پوچ و خیالات موذی سودائی در او نفوذ کند و صداهایی بگوش او رساند و اشخاصی را بنظر او نمودار کند و چیزهای محال در خاطرش اندازد چنانکه برای مردم وسواسی رخ دهد که محور و اساس آن نادرستی تفکر و آشفتگی و خروج اندیشه از روش درست و راه صحیح است زیرا کسی که تنها به بیابانها و صحراها رود از اوهام نادرست که در خاطرش نفوذ کرده بیمناک باشد و انتظار خطر برد و اندیشه مرگ کند و چیزها که از صدای هاتف و ظهور جن نقل میکنند در مخیله او نقش بندد.

“پیش از ظهور اسلام عربان می گفتند که بعضی جن ها بصورت یک نیمه انسان است و در سفر و تنهائی نمودار میشود و آنرا شق میگفتند. از علقمه به صفوان بن امیه بن محرب کتانی جد مادری مروان حکم، نقل کرده اند که شبی بطلب مالی که در مکه داشت برون رفته بود و به محلی رسید که تا کنون حائط حرمان نام دارد، ناگهان یک شق که اوصاف آنرا نیز نقل کرده است بر او نمودار شد و گفت: “این علقم مرا کشته و گوشتم خورده اند آنها را به شمشیر میزنم مانند جوانی پسندیده خوی و گشاده بازو و بزرگوار”. علقمه گفت: “ای شق مرا با تو چکار. شمشیرت را در غلاف کن کسی را که با تو جنگ ندارد میکشی؟ شق گفت: “من برای تو نغمه سرودم تا دیه تو را مباح کرده باشم در قبال قضائی که مقرر شده صبور باش” و هر یک دیگری را ضربت زد و هردو بی جان بیفتادند و این بنزد عرب مشهور است که علقمه به صفوان را جن کشته است. دو بیت شعر نیز از جن نقل کرده اند که وقتی حرب بن امیه را کشته بود درباره او سروده،  دو بیت اینست: “و قبر حرب بمکان قفر و لیس قرب قبر حرب قبر: یعنی قرب حرب در مکانی بیابانی است و نزدیک قبر حرب نیست”، درباره اینکه این دو بیت از جن است چنین استدلال کرده اند که هیچکس نمی تواند این دو بیت را سه بار پشت سر هم بخواند بدون اینکه زبانش بگیرد، در صورتی که انسان می تواند بیست شعر و بیشتر و کمتر را که سخت تر و سنگین از این شعر باشد بخواند و در اثنای خواندن زبانش نگیرد…” (مسعودی ص ۵۱۴ و ۵۱۵).

سالها گذشت، با آمدن روشنایی برق، غول ها از گورستان ها و خرابه مهاجرت کردند. با آمدن روشنایی در کوچه ها و خیابان ها و گورستان ها، آنها از شهر ما رفتند. کسی نمی داند سرزمین کنونی آنها کجاست؛ آنها حتی در تخیل کودکان امروز هم جایی ندارند. پدران امروزه هم از داستان گویی درباره غول ها اجتناب می کنند و شاید هم اصلاً چیزی از آنها نمی دانند. امروز، کودکان  شب ها را در زیر چراغ های روشن و در کنار تلوزیون سپری می کنند. اطاق های خواب آنها چراغ خواب دارد.

وقتی افکارم به آن سال ها بر می گردد، خیال می کنم مسافری تاریخی از روزگاران دور در قرن های گذشته هستم. آهنگران را می دیدم، با پیش بندهای چرمی بسته، قطعه آهن گداخته ای روی سندان می گذارند و با پتک ها آنرا شکل می دهند . ذرات گداخته آهن (پریسک ها) در اطراف پراکنده می شد تا گاوآهنی ساخته شود. دُول دوزان شهر (دول سه پایه ای از چوب به ارتفاع تقریبی پنجاه سانت  به حالت مخروطی بود که با پوست بز درست می کردند و در تابستان آب را در آن نگاه می داشتند) پشت مسجد حاج صفرعلی در میدان بزرگ و حصیر بافان شهر در مسجد حصیربافان و افسانه های فراموش شده ازغولان شب همه از یادها رفته اند. اینها تاریخی نانوشته شهری دور دست را در ضمیر خود دارند. به گفته آن فیلسوف، یادهای بی رنگ گذشته در برابر فشارهای حال، در برابر نیروهای سرسخت کنونی توان خود را از دست می دهند و در بسیاری از موارد در بوته های فراموشی، برای همیشه، از یاد می روند. در خرم آباد، کنگره های قلعه بر گرده صخره ای سنگین و خاموش ایستاده. بی اعتنا از کنار آن می گذریم و او هم از حکایت ها و افسانه های فراموش شده مردمانش چیزی به ما نمی گوید.

پی نویس:

مضمون چهار تکبیر از این بیت حافظ است که می گوید: من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق – چهارتکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست.

کتابشناسی:

مسعودی، ابوالحسن علی، ۱۳۷۴ مروج الذهب و معادن الجوهر، (جلد اول)، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.

هگل، گئورک ویلهلم فریدریش ۱۳۸۵ \ عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت، ناشر شفیعی.