محمد زارع
آزمایشگاه – این مطلب در چارچوب بخش آزمایشگاه انسانشناسی از مجموعه کارنوشت های دانشجویان کارشناسی ارشد و دکترا برگزیده و منتشر می شوند. انتشار این مطالب بدون اجازه مکتوب و رسمی مدیریت موسسه انسانشناسی و فرهنگ غیرقانونی است.
نوشتههای مرتبط
شرح یک عکس
نمایشنامهی «ناگهان هدا حبیبالله مات فی حبالله، هذا قتیلالله، مات بسیفالله»، نوشتهی عباس نعلبندیان، در طول تاریخ کارگاه نمایش، سه بار اجرا شد. بار نخست در سال هزارسیصدوچهلونه، به کارگردانی ماشاءالله (فرهاد) مجدآبادی[۱] در کارگاه نمایش. بار دوم از آذر پنجاهویک تا فروردین پنجاهودو، به کارگردانی آربی آوانسیان ابتدا در کارگاه نمایش و سپس تئاتر شهر بر صحنه بود[۲]. و بار سوم در شهریورماه سال پنجاهویک، باز هم به کارگردانی آوانسیان، یکی از برنامههای اصلی ششمین جشن هنر شیراز بود که این بار در محیطی متفاوت، در محل باغ دلگشا، اجرا شد.
تصویری که دیدید – متأسفانه در منابع نام عکاسش را پیدا نکردم- مربوط به اجرای باغ دلگشاست، پیکر «بیژن مفید» است در نقش «فریدون»، شهیدی که نعلبندیان نوشتهاست، برهنه زیر خاک و آجر. البته این تمهید کارگردان به تنهایی نیست، در متن نمایشنامه نیز این صحنه عیناً با همین جزئیات توصیف شده؛ فریدون که به دست همسایگانش در ظهر عاشورا کشتهشده، برهنه و با تنی سرخ از رنگ یا خون، با پای خود از اتاقش بیرون میآید و میایستد وسرش را پایین میاندازد. دیگران به آرامی، بی که نگاهی به فریدون بیندازند، کاشیهای کف حیاط را میکنند و گوشهای تلنبار میکنند، سپس خاک را. فریدون میرود و در گوری که ساختهشده میخوابد. خاکها را رویش میریزند و کاشیها را سر جایشان میگذارند[۳]. با توجه به عکسهایی که از اجرای تئاترشهر باقی مانده، احتمالاً این نخستینباری است که این دستور صحنه اجرایی میشود. البته با اندکی تفاوت، فریدون تماماً خاک نشده، سر و دست و پایش بیرون است و پیکرش جابهجا با خاک و کاشی پوشیدهاست، پارچهای سفید روی سرش. تمهیدی که از سویی ناگزیر است، چرا که ممکن نیست آدم زندهای را تماماً زیر خاک کرد و کاشیها را سر جایش گذاشت، و به فرض هم که با ترفندهایی بشود، تصویری که از این شیوهی خاکسپاری ایجاد شده، خود بهوجودآوردندهی حالتهایی است و دلالتهایی دارد.
عنصر خاک در عمدهی نوشتههای نعلبندیان جایگاه ویژهای دارد. اشارتی است به مرگ، هم به تعبیر فروغ فرخزاد: آرامش، و هم ترس از مرگ، خفگی و مدفون شدن، پوسیدن. و در عین حال یکی از عناصر چهارگانهی به وجودآورندهی هستی، زندگیبخش. خاک جایگاه ویژهای دارد، چرا که محوریت مرگ در کارهای نعلبندیان غیرقابلچشمپوشی است. در نگر نعلبندیان، از عناصر چهارگانه تنها خاک نیست که اشارتگر مرگ و نابودی است. اگر نگاهی کنیم به ابتدای همین نمایشنامه، در توضیح صحنهی آغازین میخوانیم: «یک خانهی نسبتن بزرگ آجری. خانهیی کهنه که تک و توکی آجرهای سر بام و اینسو و آنسویش شکسته و ریخته است. میان تمام آجرها باز شده و همهی آجرها رو به پوسیدگی است؛ درها و پنجرههای چوبی در اثر باد و باران و حرارت خورشید، همه در حال از بین رفتنند.[۴]» پس آب و هوا و آتش نیز تنها هستیبخش نیستند، عامل مرگ این خانهاند. آجری را که آمیزش خاک و آب و آتش ساخته، خاک و آب و آتش رو به نابودی میبرد. اینچنین دوگانهی مرگ و زندگی در اثر نعلبندیان به جزئیترین عناصر نیز تسری مییابند. حالا فرض کنیم خاک اگر زندگی ببخشد خوشایند است و وقتی نشانگر مرگ است ناخوشایند، آیا تکلیف این دو گانه را معلوم کردهایم؟ نه؛ اشارهی خاک به مرگ هم برای فریدون خوشایند است. فریدون خود میداند که به مرگ میرود، شاید به تأسی از تعزیه که در آن اولیا مرگآگاهند، خود شوق خاک دارد. در جایی میگوید: «مرا به نوازش سترگ خاک مهمان کنید.[۵]» مگر نه این که فریدون خود با پای خود به گور میرود و در آن میخوابد؟ نمونهی دیگری از اشاره به عناصر چهارگانه و هستیبخشی و ویرانگری تؤامان آنها را از کتاب «وصال در وادی هفتم: یک غزل نمناک» نعلبندیان نقل میکنم:
«خدایا! اگر من از آبیام، پس چرا به آن بازنمیگردم؟ اگر از بادیام، پس چرا به آن بازنمیگردم؟ اگر از آتشیام، پس چرا به آن بازنمیگردم؟ اگر از خاکیام، پس چرا به آن بازنمیگردم؟ آه، ای ابرهای تندگذر! ای تمامی جویهایی که سبک به راه خیش میروید، ای ستیغهای بلند که چون میخهای زمین برجا نشستهیید، ای شادی دلها! این گرم مدامی را که در رگهای من میدود، چاره کنید! دَوَران جانم را چاره کنید! دوران جانم را چاره کنید! اگر از آبیام، اگر از خاکیام، اگر از آتشیام و اگر از بادیام، به آنم بازگردانید! ای مهر! ای ماه! ای زمین!»
در عکس ما از بالا و روبهرو به پیکر فریدون نگاه میکنیم، میدانیم که در اجرای باغ دلگشا تماشاگران نزدیک به محل اجرا ایستادهبودند و این زاویهای که ما تماشاگرش هستیم، احتمالاً زاویهی دید تماشاگران بسیاری هم بودهاست. نزدیک به محل حادثه، پیکر عریان بیژن مفید را میدیدهاند، که از اتاقی خارج میشود و منتظر میایستد، تکیده و مظلوم و احتمالاً با سری پایینانداخته، منتظر که همسایگان گورش را بکنند، و بعد آدم زنده را زیر خاک میکنند. در یکی از اجراهای جشن هنر، تنی چند از تماشاگران هیجانزده پای به صحنه میگذارند. آربی آوانسیان از این رویداد میگوید: «واکنش دو سه نفر که نزدیک هنرپیشگان بودند مرا متعجب کرد. یک آدم زنده را خاک کردند که فقط سر و دست و پایش پیدا بود. روشن بود که این تئاتر است و واقعیت نیست. روشن بود که هر کسی میتوانست پس از پایان نمایش میتواند کمک کند که او بیرون بیاید. چون فاصلهای هم وجود نداشت. ولی آن چیزی که من دیدم این بود که حتی یکی دو نفر از رویش رد شدند. شنیدم، یکی گفت: نفس میکشد! نفس میکشد. این واقعاً برای من خیلی عجیب بود![۶]» میبینیم که گروه در این اجرای محیطی توقع دخالت تماشاگران را هم داشتهاست. خود آوانسیان دربارهی تأثیر مکان در اجرا میگوید: «…شکل ارائه، بستگی دارد به مکان؛ و معنی کل، نتیجهی کار ما در این مکان است. بدیهی است که در آینده در شرایطی دیگر، کار شکل دیگری خواهد داشت، که طبیعتاً تأثیر باغ دلگشا را در خود دارد، ولی دوباره آن را تقلید یا بازسازی نمیکند.[۷]» کار برای او و گروهش مثل یک سفر است، در ابتدا تنها نیاز دارند سفر کنند و فقط میدانند باید حرکت کنند. امکانات متن نعلبندیان چارچوب و نقشهی راه است. آربی معتقد است نعلبندیان تنها نمایشنامهنویس ایرانی است که برای او مکمل است. حالا بیایید برگردیم به تن فریدون که به رغم خاک شدن، به رغم آنچه نعلبندیان در توضیح صحنهاش مینویسد، همچنان از خاک بیرون است و بخشهایی از آن پیداست. میدانیم که همسایگان در انتهای نمایش روایتی جعلی برای مرگ فریدون تدارک میبینند تا در برابر هرگونه بازخواستی یکصدا باشند. اما این تن از خاک بیرون ماندهاست؛ این جنایت مدفون نمیشود، مثل کشتن حلاج یا مسیح یا حسین. شهیدی که چندان پاک و منزه هم تصویر نمیشود و اثری از لغزشهای انسانی در او هست، روشنفکر اگر هست، از نوعی است که به انتها رسیده، به مرگ مینگرد و تباهی را در آغوش میگیرد. پدرش را صدا میزند که او را رها کردهاست. فیگوری که بیشباهت با خود نعلبندیان نیست؛ نعلبندیان ساکت و سردرخود که اینگونه در نوشتن عصیان میکند و زبانش هتک حرمتهای دروغین. این است مکالمهی عباس نعلبندیان و آربی آوانسیان؛ امکاناتی که نعلبندیان فراهم میآورد و کاری که آربی بر آن میکند.
بهار و تابستان هزار و چهارصد
[۱] خرمزاده، ستاره، تئاتر ایران در گذر زمان ۳: کارگاه نمایش از آغاز تا پایان (۱۳۵۷ – ۱۳۴۸)، تهران، انتشارات افراز، چاپ دوم، ۱۳۹۷، ص ۲۲۴.
[۲] همان، ص ۳۳۰.
[۳] نعلبندیان، عباس، ناگهان هدا حبیبالله مات فی حبالله، هذا قتیلالله، مات بسیفالله، تهران، تلویزیون ملی ایران (کارگاه نمایش)، چاپ دوم، تابستان سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی، ص ۵۱.
[۴] همان، ص ۳.
[۵] همان، ص ۴۰.
[۶] خرمزاده، ستاره، تئاتر ایران در گذر زمان ۳: کارگاه نمایش از آغاز تا پایان (۱۳۵۷ – ۱۳۴۸)، تهران، انتشارات افراز، چاپ دوم، ۱۳۹۷، ص ۵۰۶.
[۷] همان، ص ۳۲۲.