جریانی که در هفتههای اخیر شاهد ظهور آن بودهایم، یعنی اعلام همبستگی گروهی از هنرمندان کشور برای برپاکردن حراجی با هدف کمک به بیخانمانها در تهران( و «سین هشتم» نام گرفته) موضوعی است که میتواند موردی باشد برای تامل در نقش «ملت» و «دولت» در یک نظام مدرن و بههمپیوسته کشوری. گروهی بدون شک از همان آغاز با نگاهی بدبینانه، این حرکت را همچون هر حرکت نیکوکارانهای که رسانهای شود، متهم به «فریبکاری»، «تظاهر» و وجود «کاسهای زیرنیمکاسه» خواهند کرد:… این یکی از مشخصات و آسیبهای کاملا تعمیمیافته خلقوخوی اجتماعی ما در چنددهه اخیر است که پشتسر هر جریان و هر حرکت و هر پدیدهای بیرونی، درپی یافتن «دستهای مرموز» و توطئهگری باشیم؛ همان رویکردی که به طنز به «داییجان ناپلئونیسم» شهرت یافته است. گروهی نیز، به پیروی از نظریهای بسیار قدیمی و هرچند بسیار بیمعنا و ریشهگرفته از ادبیات قرن نوزدهمی و آنچه «فاجعهگرایی» (catastrophisme) نام دارد با چنین حرکاتی مخالف هستند. منظور کسانی هستند که معتقدند: «هرچه بدتر، بهتر»؛ کسانی که درپی از راهرسیدن وقایعی بهسر میبرند که با بدترشدن اوضاع تا به نهایت، ظاهرا آنها از راه خواهند رسید: درست همانگونه که انقلابیون اواخر قرن١٩ معتقد بودند هر اندازه تعداد فقرا و بیچارگی و رذالت و شقاوت در جامعه بیشتر شود، شانس به وقوع پیوستن انقلابهای اجتماعی بیشتر شده و بشریت زودتر «نجات» خواهد یافت. در کنار این دوگروه البته ما همیشه با نوعی کلبیمنشی (cynisme) فرصتطلبانه و سودجویانه نیز در جامعه خود روبهرو بودهایم که خود را زیر گونهای روشنفکرمآبی نیستگرایانه (نیهیلیستی) پنهان میکند و معتقد است که این جامعه و دلسوزاندن برای آن، محلی از اعراب ندارد و کار از کار گذشته است و ما چارهای نداریم جز آنکه شاهد انحطاطی باشیم که از راه رسیده است و سرمان به کار خودمان باشد و هرچند ممکن است دلمان به حال خلق خدا بسوزد، اما همان بهتر که به فکر آن باشیم که خود در این توفان بر باد نرویم.
چنین دیدگاههایی البته همه، گویای آسیبها و زخمهای عمیقی هستند که پروژه شکستخورده یا ناقصمانده یعنی پروژه «مدرنیته ایرانی» دربر داشته است: جایی که همه شرایط برای برپاشدن «ملتی همبسته» فراهم بود: ثروتهای ملی، گذشته تاریخی، امید به آینده، نسل جوان و پرشوروهیجان، نخبگان فکری و سرزمینی پهناور و غنی و… اما سوءمدیریتها، نشناختن موقعیتها و فرصتسوزیهای پیدرپی و عقلگریزی مردم و نخبگان، ما را به جایی نرساند. شکی نیست که اگر بیاعتمادی به مسوولیت مسوولان وجود دارد، اگر تعهد، معنایی را ندارد که باید در مجموعه مدنیت و سازمان شهری داشته باشد، اگر به اندازه کافی تمایل به رفتار به مثابه شهروند متعهد یک دولت ملی وجود ندارد تا مالیاتها به موقع و به اندازه پرداخته شود، مسوولیتهای مدنی بهخوبی اجرا شود، از اسراف و خودنمایی و مصرف بیرویه و بیانصافی و قانونشکنی و کیسهدوختن برای مال دیگران پرهیز شود، یکی از دلایل مهمش آن است که الگوهای مورد استنادی در سوی هنجارهای نهادینهشده در قالب قدرت دیده نمیشود. این چرخه باطل به هر رو باید روزی از جایی شروع به شکستن کند: یعنی باید مسوولان بهتر به تعهدات خود عمل کنند تا شهروندان نیز بهتر و بیشتر به سوی مدنیت گام بردارند. رسیدن به آزادی و دموکراسی و شهروندی جز این راهی ندارد و بهایی دارد که بههرحال سنگین است و باید بهصورت روزمره پرداخت و تکرار شود. بنابراین، اینکه در پهنهای ثروتمند، گروهی هنوز برای تامین نخستین و ابتداییترین حق خود یعنی داشتن یک سرپناه، گرفتارند و سازمان اجتماعی نتوانسته یا نمیتواند به این نیاز پاسخ دهد، به خودی خود مسالهای نیست که آن را دستکم بگیریم و خواسته باشیم با عملی نیکوکارانه راهحلی برای آن بیابیم.
نوشتههای مرتبط
اما همه مساله در همین نکته نهفته است: نیکوکاری و همبستگی افراد یک جامعه براساس حرکاتی که گویای تمایل به کمک بدون توجه به آنچه این و آن میگویند و بدون توجه به آنچه باید نهادهای اینجا و آنجا میبودند، را باید بخشی مهم از همین فرایند شکستن چرخه باطل، پدیدنیامدن روحیه شهروندی و «ملتشدن ملت» دانست، بخشی در همسازی با این چرخه و نه در تضاد با آن. برای کسانی که این حرکت از آنها آغاز شده است و با نگاهی سطحی به نامهایشان میتوان درک کرد که از گذشتهها و سرنوشتهایی بسیار متفاوت میآیند و از افقهای فکری و عملی بسیار متفاوت، این رویکرد شاید تمایلی ناخودآگاه باشد برای پاسخدادن به وجدانهایشان و یا صرفا احساس نیاز به انجام کاری که باید کرد. اما در این جریان، همچون در بسیاری از حرکات دیگری که تعداد آنها خوشبختانه در جامعه ما رو به افزایش است، همچون اعلام همبستگیها، اعلام موضعها، نگارش نامههای هنرمندان و روشنفکران برای یک خواست یا یک اعتراض، همچون گردهمآمدن این یا آن گروه اجتماعی بر گرد این یا آن مطالبه زیستمحیطی، اجتماعی، سیاسی یا اقتصادی، به جای آنکه درپی یافتن ریشههای پنهان یا تاثیراتی منفی در به عقبانداختن «واقعهای بزرگ» باشیم، میتوانیم اثری از بازگشت تدریجی حیات به کالبدی کرخت و ازجانافتاده را ببینیم و یا امیدوار باشیم چنین است. نیکوکاری را میتوان- در کنار بسیاری دیگر از شرایط و کنشها – خونی دانست که به تدریج عضلات آبرفته و استخوانهای پوکیده گروههای اجتماعی را زنده کند و آنها را متوجه مسوولیتی کند که از آنِ تکتک آنها است.
سخن سردادن از حقوق و وظایف دولتها، همچون سخنگفتن از حقوق و وظایف ملتها، کاری سخت نیست. دیدن مشکلات و ندانمکاری و بیمسوولیتی و عدم کارایی و بیوجدانی، سوءمدیریت، ناتوانی در بهعهدهگرفتن این یا آن وظیفه اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، دیدن بیقابلیتها و غیر کارابودن نهادها و مدیران و… کاری سخت نیست و اگر کمی به اطراف خود چه در کشور خویش و چه در هر کجای دنیا بنگریم، میتوانیم بلافاصله صدها مورد را بر زبان بیاوریم، اما تمام پرسش در آن است که آیا بازگوکردن این موارد به خودی خود یک فضیلت است؟ آیا با ابراز این دردها و مشکلات و این بیعدالتیها به خودی خود کار مثبتی به انجام رساندهایم؟ آیا منظور از انتقاد اجتماعی و یا دخالت منتقدانه در نظامهای اجتماعی و سیاسی، چنین چیزی است؟ به گمان ما، بسیار سادهپندارانه است که خود را با چنین رویکردی به رضایت برسانیم. امروز با وجود صدها و هزاران کانال اطلاعرسانی، شبکههای اجتماعی، روزنامهها، شبکههای رادیویی و تلویزیونی، با توجه به این نکته که تقریبا هر رهگذری در خیابان، دوربین قدرتمندی در دست دارد که میتواند در هرلحظه صدها عکس از اطرافش و از هر واقعه دورو نزدیک بگیرد و در لحظهای بعد به همه جهان مخابره کند، قراردادن خود در پوست یک «مشاهدهگر» لزوما نه شجاعت چندانی میخواهد و نه اخلاق و وجدان بالایی. درست مثل کسانی که در روبهروشدن با هر مصیبتی، از یک تصادف گرفته تا بر زمینافتادن انسانی که نیاز به کمک آنها دارد و اینکه کسی دستانش را بگیرد و نجاتش دهد، تلفنهای همراه خود را بیرون میکشند تا این «واقعه» را ثبت کنند. مساله امروز دیگر ثبت واقعیتها نیست، مساله حتی بازگوکردن واقعیتها نیست، زیرا ما در نظامی «سراسربین» (فوکو) زندگی میکنیم که در آن، هر لحظه همه غمها و شادیهای ما، صدهابار ثبت و ضبط میشوند و در اختیار دیگران گذاشته میشوند: مساله امروز برعهدهگرفتن نقش خود به مثابه یک کنشگر اجتماعی است که میتواند دارای قدرت عاملیت باشد، عاملیتی که هر اندازه هم کوچک باشد یا کوچک فرض شود، قابل انکار نیست: فناوری امروز جهان، هرچند همه را کمابیش به یک زندگی ابزاری کشانده است، اما به همه نیز ابزارهایی داده که میتوانند این عاملیت را به تحقق درآورند بیآنکه قادر باشند آن را بهطور کامل نفی کنند.
بنابراین میتوان ساعتها بحث نظری یا روشنفکرانه و دانشگاهی کرد؛ میتوان خود را با پیگیری آخرین اخبار ایران و جهان در حوزههای سیاسی و اجتماعی سرخوش کرد؛ میتوان نگران آخرین تغییرات در نقشه فرهنگی جهان، آخرین جایزه ادبی و هنری بود؛ میتوان با دقتی وسواسآمیز کمترین دگرگونیها را در کار این یا آن نقاش یا عکاس پی گرفت؛ میتوان آخرین نوآوریها در سیستمهای فناورانه ساخت رایانهها، تبلتها، یا نرمافزارهای پیشرفته دنبال کرد؛ میتوان با علاقه و عطشی سیریناپذیر از هماکنون در فکر تدارک سفرهای بعدی و پرلذتی بود که قرار است در روزها، ماهها یا سالهای آتی به اینجا و آنجا کرد؛ میتوان به کودکان خود نگریست و آیندههایی بیمانند را برایشان آرزو کرد… میتوان مرگ را نادیده انگاشت و برای خود عمری جاودانه تصور کرد و رویایی شگفتانگیز که سرمایهها و پولهای انباشتهشدهمان ما را از پایانی محتوم نجات دهند و اندامهایمان را در یک جوانی بیپایان حفظ کنند؛ میتوان امیدهایی بیهوده به آیندههای طلایی داشت و یا توهماتی بیهودهتر درباره گذشتههای طلایی. اما هیچکدام از اینها چیزی را در سرنوشت انسانهایی که شب را در خیابانها به روز میرسانند، تغییر نمیدهد: در درد واقعی انسانهایی که در سرمایی سوزنده، هر دقیقه را به طول یکروز سر میکنند، که تحقیر را هر اندازه هم تکرار شود، چیزی جز در قالب تحقیر نمیفهمند، که شب تا صبح سر را نهفقط با گرسنگی و تشنگی و سوزش و درماندگی اندامهایی تخریب شده بر زمینی سخت میگذارند، بلکه ترس هم یک لحظه وجودشان را ترک نمیکند، آدمهایی که مثل بچههای کوچکی که در خیابانها رها شدهاند، میترسند آدمهایی که هیچچیز را در احساسات انسانیشان با وجود فرورفتن به زیر آواری از مصیبت انسانی، دستناخورده باقی ماندهاند و شرافتشان باوجود ظاهری که در هر جزیی آن را نفی میکند، هنوز زنده است. برای این آدمها، برای این احساسات، برای این شرافت، برای این نوعدوستی، برای این احساسمسوولیتداشتن مردمی، بیآنکه لحظهای معتقد باشیم این امر کوچکترین باری را از دوش دولت برخواهد داشت، ما نیز نمیتوانیم بهمثابه کسانی که در گوشهای از شبکه گسترده فکر ایستادهایم، بیتفاوت باشیم و اعلام همبستگی نکنیم؛ ولو آنکه بازهم تکرار کنیم این امر را به هیچرو به معنای آن نمیدانیم که مسوولیت دولت را درگیر ندانیم، مسوولیت دولتی که باید بداند در راس یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان قرار گرفته است و باید با مدیریت مناسب، مردم را به آنچه حقشان است برساند و از حقارت و نابودی آنها به سود نوکیسگان و رذالتهایی که پایانی ندارند، جلوگیری کند.
پایبندی به همبستگی مردمی از این رو، در تعارض و رودررویی با مطالبه ما نسبت به مسوولیت «دولت در دولتشدن» نیست بلکه بیشتر و پیشتر از هرچیز به معنی مسوولیت ما در فرایند طولانی و سخت «ملتشدنِ ملت» است: فرایندی بسیار سختتر و بسیار ریشهدارتر و مهمتر که اگر ضمانتی برای بهترشدن آینده ما وجود داشته باشد، صرفا در آن نهفته است.
این مطلب در روزنامه شرق روز ۱۶ فروردین ۱۳۹۴ منتشر شده است.