- لطفا خودتان را معرفی کنید.
مژگان عظیمی، متولد خرداد ۱۳۴۶ در ساری هستم.
نوشتههای مرتبط
- چند فرزند هستید؟
۵ خواهر و ۴ برادر هستیم و من فرزند سوم هستم.
- خانوادۀ شما ورزشی بودند؟
چون پدر من کلا ورزش را دوست داشت و ورزش زورخانهای کار میکرد، مشوق ما در ورزش بود، و البته مادرم نیز ما را تشویق میکرد. پدر من فرد بلندپروازی بود و بچههایش را هم بلندپرواز بار آورد. مادرم هم در کنارش ما را تشویق میکرد.
- پدر شما هم دخترها را تشویق میکرد و هم پسرها را؟
بله، برایش فرقی نمیکرد. بعد من چهار دختر به دنیا آمدند و مادرم میگفت هر دختری که به دنیا میآمد پدرم خوشحالتر میشد، نه اینکه فرقی بگذارد. در مورد ورزش نه تعصب اخلاقی داشته و نه تعصب مالی داشته است. همه بچهها را خیلی آزاد میگذاشت و خداروشکر ما هم از آزادیمان خوب استفاده کردیم.
- پدر و مادر شما متولد چه سالی بودند؟
پدرم متولد ۱۳۱۸ و مادرم متولد ۱۳۲۴ بود.
- بچهها همه به ورزش علاقهمند بودند؟
بله، انگار ما ژنتیکی به ورزش علاقهمند هستیم و در خونمان است. برادر بزرگتر من که متولد ۱۳۴۴ است ورزش زورخانهای را کاملا بلد است، حتی آواز و حرکات کامل زورخانهای را کاملا بلد است و الان هم یک خلبان پاراگلایدر است.
- از بچگی چه ورزشهایی انجام میدادید؟
من از دوران مدرسه بسکتبال را خیلی دوست داشتم و چون قد بلندی نداشتم از من بهعنوان فوروارد استفاده میکردند. حتی از وسط زمین توپهای سهامتیازی هم میزدم. بسکتبال از سال ۱۳۶۵ چون مدرسهای و مسابقهای بوده برای من تمام شد. ترجیح دادم بروم در کوهنوردی. طبیعتگردی را دوست داشتم. از گلگشتهای کوهپایهای شروع کردم.
- خواهر و برادرهای شما هم به ورزش علاقهمند بودند؟
برادر من مربی و قهرمان تکواندو است و از کودکی این ورزش را شروع کرده بود. علیرغم وضعیت موجود آن زمان که والدین به سالنهای ورزشی عِرق داشتند که محیط چگونه است، پدر من هم دخترها و هم پسرها را آزاد گذاشته بود تا به سالنهای ورزشی بروند. ما چندتای اولی خیلی دنبال کار ورزشی بودیم.
- چه سالی کوهنوردی را شروع کردید؟
بعد از دیپلم سال ۱۳۶۶ به سالن سید رسول حسینی برای بدنسازی رفتم که الان ایروبیک شده است. مربی ما خانم نادره معارفی بود که به کمک ایشان تا کمک مربیگری رفتم و امتحان توجیحی آن را دادم. در این فاصله با هم جمعهها به کوهپایه هم میرفتیم. او مدرک مربیگری کوهنوردی هم داشت و کوهنورد حرفهای بود.
- مجرد بودید؟
بله، من آذر ۱۳۶۷ ازدواج کردم.
- وسایل بدنسازی چطور بود؟
وسایل خاصی نداشت و ما هر روز باید ضبط را با خودمان میبردیم. من خودم چون کمک مربی بودم هفتهای دو بار باید ضبط را از خانه میبردم تا آهنگ برای ورزش داشته باشیم.
- حقوقی هم دریافت میکردید؟
کمک مربی پولی دریافت نمیکرد، اما اگر کارت مربیگری داشت این امکان برایش به وجود میآمد. من در مرحلۀ اول قبول شدم و در مرحلۀ دوم بعد از دو هفته که این شغل مغازهداری را انتخاب کردم دعوت شدم که دیگر سرنوشتم چیز دیگری بود.
- گروه خانم معارفی زیر نظر فدراسیون بود؟
بله، از قبل باید با فدراسیون هماهنگ میکردند، راننده اتوبوس هم از طرف تربیتبدنی بود. باشگاه آن زمان آزاد نبود. باید حجاب را رعایت میکردیم. کوهنوردی بانوان بود و با آقایان مختلط نبود. از اساتید مرد مانند آقای محجوری و آقای معینی بودند که همراه ما میآمدند که البته خانمهای آنها هم با ما بودند. گروه آقایان و بانوان جدا بود. اسم هیئت ما دماوند بود.
- آیا این اساتید به شما آموزش هم میدادند؟
در حین انجام کار، هنگامی که در کوهپایه بودیم آموزشهایی میدادند که مثلا از چوب [به جای باتومی که اکنون رایج است استفاده میکردند] اینگونه استفاده کنید، یا پایتان را روی شیب اینگونه قرار دهید. در سراشیبی باید این حالت اریب را بگیرید.
- بعد از اینکه ازدواج کردید همسر شما با کوهنوردی شما مشکلی نداشت؟
خیر، همسر من خودش ورزشکار و یک کشتیگیر قدیمی بود. در مسابقات شرکت میکرد و مقام هم آورد و عکسش هم در روزنامه هست.
- تجهیزات آن موقع چگونه بوده است؟
تجهیزات خاصی نداشتیم، الان که نگاه میکنم انواع تجهیزات برای کوهنوردان مهیا است. جدای از کفش و باتوم و …، برای درستکردن چای و غذا کلی تجهیزات وجود دارد. حتی فنجانهای خاصی هست. در زمان ما اصلا این چیزها نبود. ما از لیوانهای لعابی استفاده میکردیم که بعد از آن لیوانهای استیل دردار مد شد. ما به همراه مربیهای مرد چوبهای کوچک را در کوه جمع میکردیم و وسط برفها چاله و آتش درست میکردیم. حتی یک بار مربی به ما گفت میدانید این چالههایی که در آن مینشیند جای پای خرس است! کولهپشتی بزرگی داشت که نصف قدش میشد حتی با خودش پیک نیک میآورد و داخل آن میگذاشت. درواقع کار مردانه را او انجام میداد. با پیک نیک غذاها را نوبت به نوبت گرم میکردیم.
- چه کوههایی میرفتید؟
زیاد حضور ذهن ندارم، قلعه گردن، المستان، دماوند [منظور ایشان کوهپایههای دماوند است] با امکانات محدود آن زمان میرفتیم، کفش ما کیکرز بود، کیکرزهای کفش ملی را سالی یکبار میخریدم، شوهرم دنبه میگرفت، توی کاسه استیل گرم میکرد و دور تا دور کفش من میمالید و در هوای سرد میگذاشت خشک شود و حتی یادم است اگر هوا سرد نبود در یخچال میگذاشتیم تا خشک شود. چون در تابستان هم بالا برف بود. اینها را استاد به ما یاد داده بود. چندین لایه پی را میمالیدیم روی کفش تا آب در کفش نرود و جورابهایمان خیس نشود، چون جاهایی میرفتیم که مثل باتلاق بود.
- مسائل زنانۀ خود را چگونه مدیریت میکردید؟ با عادت ماهیانه چطور کنار میآمدید؟
ما در این زمان سعی میکردیم کوه نرویم. البته من این کار را میکردم چون آن زمان حتی خانمها هم در اینباره با هم صحبت نمیکردند من در مورد دیگران نمیدانم چه کار میکردند.
- برای دستشوئی چه کار میکردید؟
در مسیر که اصلا نداشت. اگر مثلا سمت ورسک میرفتیم نزدیک پل ورسک قهوهخانهای بود که آنجا میرفتیم و همچنین در جاده هراز هم پلی که نزدیکیش سرویس بهداشتی داشت. به خاطر فعالیتی که داشتیم احساس میکنم اصلا دستشوئیمان نمیگرفت. ما مخصوصا در زمستان کلی لباس میپوشیدیم و گرممان که میشد یکی یکی درمیآوردیم و دور کمرمان میبستیم. گاهی هم به پناهگاه و گوسفندچرا میرسیدیم که دستشوئی داشت. محلیها هم خیلی به ما لطف داشتند، سر تنور آنها میرفتیم به ما نان میدادند و یا از شیر گوسفندهایشان میجوشاندند و به ما میدادند.
- معمولا چند نفر بودید؟
معمولا بین ۱۰ تا ۱۲ نفر بودیم. من با اینکه ازدواج کرده بودم و تا زمانیکه پسرم سه سالش بود میرفتم. پنجشنبه و جمعهها شوهرم در خدمت بچهام بود. پسرم خیلی مامانی بود و به من میچسبید. از وقتی که روزهای تعطیل او را پیش پدرش میگذاشتم دیگر بابایی شد.
- شما تنها گروه بانوان ساری بودید؟
نهایت همین یک گروه بودیم. با اتوبوس از قائمشهر و بابل هم یکی دو نفر سوار میشدند. کمترین تعدادمان ۷ نفر بود.
- تا چه سالی کوهنوردی را ادامه دادید؟
من ۱۶ مهر ۱۳۷۳ مغازهام را باز کردم و کوهنوردی را بوسیدم و گذاشتم کنار. البته یک سال اول را رفتم.
- چرا؟
هم اینکه در طول هفته خیلی خسته میشدم و هم اینکه عصر جمعه پاساژ انقلاب باز بود و من سر مغازه میآمدم.
- مغازه برای خود شماست؟
بله، از همان ابتدا همین مغازه را همسرم برایم خریده بود. من اولین خانمی بود که در پاساژ مغازه داشتم و کلا هم پاساژ خیلی رونق نداشت و بعد از یک سال رونقی بیشتری گرفت. من پیشنهاد دادم که جمعهها را دیگر نیاییم. فروشندگان دیگر یکی دو هفته را بدون من آمدند و بعد آنها هم جمعهها نیامدند. بعد از آن چند هفته جمعه را رفتم. دماوند را تا ارتفاع ۴۰۰۰ متری رفتم و باز باردار شدم و دیگر ادامه ندادم.
- در کل چند سال رفتید؟
از سال ۱۳۶۵ رفتم تا سال ۱۳۷۳. هشت سال تقریبا. هر دو هفته میرفتیم. یک هفت را کوهپایه سمت راهبند، تاکام، سمت سد کنونی میرفتیم. آن زمان خیلی متروکه و خلوت بود. الان هر جا که برید جمعیتی هست. آن زمان اگر مرد همراه ما نبود میترسیدیم.
- هزینهای پرداخت میکردید؟
فقط هزینۀ اتوبوس پرداخت میکردیم.
- تغذیه با خود شما بود؟
بله، معمولا چون همه با هم دوست بودیم و شمارۀ هم را داشتیم. با هم هماهنگ میکردیم مثلا کی چی بیاورد. معمولا غذاها را با هم تقسیم میکردیم.
- بنابراین بعد از مغازه همسر شما با ادامه کوهنوردی شما مشکلی نداشت؟
یکی از اشتیاقهای کوهنوردی من بعد از ازدواج همسر من بود. شاید من میخواستم دست بکشم از کوهنوردی ولی او مشوقم بود. پسر من فقط دو ماه شیر مرا خورد. و شوهرم میگفت بهانهات برای کوه نرفتن چه چیزی است؟ بچه که شیر تو را نمیخورد.
- همسر شما کوهنورد نبود؟
خیر، آن زمان کشتیگیر بود و اکنون بدنسازی کار میکند.
- الگوی شما در کوهنوردی چه کسی بود؟
همان خانم معارفی بود. در هر ورزشی خیلی مشوق بود. از اخلاق ایشان خیلی خوشم میآمد، بهعنوان یک مربی بچهها را بهعنوان یک شاگرد نمیپذیرفت، آنها را سوق میداد تا آخرش بروند و مربی مثل خودش بشوند. این کار او برای من خیلی خوشایند بود.
- اعضای خانواده شما کسی کوهنورد هست؟
برادرم هم کوهنورد است و هم خلبان پاراگلایدر است و برادرزادههایم هم کوهنورد هستند. برادر کوچکترم غواص است و مربی تکواندو و مربی غواصی است و با هادی ساعی و نفتجم رفاقت زیادی دارد. برادر دیگرم تکواندوکار حرفهای است.
- بچههای شما به کوهنوردی علاقه نداشتند؟
خیر، پسرم تکواندو دوست داشت و کار میکرد.
- خانواده همسر شما مخالفتی با کوه رفتن شما نداشتند؟
خیر، خانوادۀ همسرم در این مورد مخالفتی نداشتند. حتی گاهی جمعههایی که با هم بودیم وقتی صحبت از خاطرات کوهنوردی میشد از صحبتهایم لذت میبردند. من جمعههایی که کوه نمیرفتم دورهمی با خانواده خودم یا همسرم داشتیم و آنها از برنامه هفته قبل من میپرسیدند.
- شما مدرک کوهپیمایی هم داشتید؟
آن زمان اصلا داشتن مدرک مرسوم نبود. فقط مدرک توجیهی آمادگی جسمانی را داشتم. ما بدنسازی را ابتدا در سالن سید رسول حسینی انجام میدادیم و بعد از آن خانم معارفی سالن خصوصی به نام دماوند زد که در آنجا فعالیت داشتیم. خانم معارفی بعد از اینکه ازدواج و به تهران نقل مکان کرد چند سال خواهر ایشان مدیریت باشگاه را بر عهده داشتند.
- فقط برنامهای یک روزه داشتید یا دو روزه هم میرفتید؟
برنامه دو روزه هم به دماوند داشتیم که در پناهگاه خوابیدیم. جالب اینجاست که وقتی میرفتیم میدیدیم بشقاب و قاشق و … کم است، با خودمان میبردیم و آنجا میگذاشتیم، غیر از ما کوهنوردان دیگر هم اینکار را میکردند. امکانات اولیه پناهگاهها را ما تامین میکردیم نه فدراسیون. از تربیت بدنی انتظاری نداشتیم.
- بعد از کوه چه ورزشهایی را انجام دادید؟
بعد از اینکه کوه را کنار گذاشتم ایروبیک هر روزه را در سالن خانم معارفی داشتم. سالنهای دیگری مانند توچال و تارا بود که هر کدام میآمد و جمع میشد. باشگاه معراج روی کار آمد که توانست تا الان ادامه دهد. به خاطر بیماری [سرطان سینه] که دچارش هستم ۵ سال بود که از ورزش کناره گرفتم ولی الان یک سال است که دوباره شروع کردهام و هر روز باشگاه خانم صفری پیلاتس و ایبرویک میروم.
- کوه چه حسی را در شما زنده میکرد که ترغیب میشدید بروید؟
هنوز از خاطرات کوه بغضم هم میگیرد. حس و حال قشنگی بود نمیتوانم توصیفش کنم. آن حال و هوا را خیلی دوست دارم. الان من گاهی کبریت آتش میزنم و میگویم این بوی گوگرد یعنی دماوند. حس خاصی دارد. شوهرم حسم را میداند و خیلی درکم میکند.
- کوه به شما چه چیزهایی یاد میداد؟
استقامت، بردباری، میتوانم به تنهایی گلیمم را از آب بیرون بکشم، آن کششی را که شما در کوه در بالارفتن و استقامت و کنترلی را که در پایینآمدن دارید همه در زندگی شخصی، در تجارت، در نوع رفتار شما با اعضای خانواده شما تاثیر میگذارد. گاهی اوقات حس دلگرفتگی و اشک ریختنی که گاهی برای انسان پیشمیآمد، با خودم میگفتم هفتۀ بعد میروم کوه تخلیهاش میکنم. ما میتوانستیم در کوه داد بزنیم. دادی که در خانههای آپارتمانی الان نمیشود زد.
- دلتان برای کوه تنگ میشود؟
خیلی، البته شاید روزی از دوستان و افرادی امثال شما خواهش کنم که این فرصت را به من بدهند که دماوند را بروم که بگویم من هنوز پیر نشدم.
- دیگران که کوه میروند حس حسرت در شما زنده میشود؟
خیلی، اصلا با من نباید از کوه صحبت کرد. شما یک بار خاطرهای از کوه گفتید خیلی ذوق کردم ولی شاید تا دو روز به آن فکر میکردم که چرا من در این جایگاه الان نیستم. این جور مواقع میگویم من این سن را دوست ندارم.
- فکر میکنید مربوط به سن است؟
ما اکنون هفتاد سالههایی داریم که هنوز کوه میروند ولی خوب آنها کارشان این بود. ۱۶ روز سرنوشت مرا عوض کرد. بعد از ۱۶ روز نامه مربیگری به دست من رسید، اگر زودتر به دست من میرسید شاید این شغل را انتخاب نمیکردم. شاید یک ورزشکار حرفهای یا یک مربی بدنسازی یا ایروبیک حرفهای بودم.
- آیا نمیشد مثلا با همکاری یک شاگرد هر دو اینها (ورزش و مغازه) را با هم داشتید؟
نشدنی نبود متاسفانه همیشه خواستم خودم انجام بدهم. آدم بلندپروازی هستم و همیشه خواستم خودم را نشان بدهم. از دیدهشدن خوشم میآمد. از اینکه دیگران بگویند مژگان به تنهایی شروع کرد و دارد خوب ادامه میدهد. فکر میکردم اگر کسی را در کنارم بگیرم یعنی این کار را نصف کردم.
- الان با این تجربه اگر به عقب برگردید، این کار را میکنید که شاگرد بگیرید و کار را نصف کنید که ورزش و کار را با هم داشته باشید؟
صددرصد این کار را میکنم. الان هم فکر میکنم چون ۱۵ سال از عمرم را به تنهایی کار کردم به فنا رفت. اگر من از ابتدا کمکی داشتم از جمعههایم خوب استفاده میکردم و کوهنوردیام را ادامه میدادم و ورزشم را به طور حرفهای انجام میدادم. کلاس موسیقی و آواز میرفتم. دست در هر کاری بردن را دوست دارم. هر کاری را دوست دارم خودم انجام دهم و اگر بدانم آن کار را تمام و کمال خودم میتوانم انجام دهم دیگر اگر انجام ندهم هم برایم مهم نیست چون میدانم قبلا از پس آن برآمدم. اگر کمکی میگرفتم فقط در این خط فروشگاه پیش نمیرفتم. الان به این نتیجه رسیدم فرصتهایم را از دست دادم. تمام وقت و زندگیم را صرف یک کار کردم. البته آن زمان برایم مهم بود که این کار را بکنم. من عاشق شغلم هستم و اگر به عقب برگردم باز همین شغل را انتخاب میکنم.
- مغازه میآمدید بچهها را چه کسی داشت؟
یا مهدکودک بودند یا خانواده خودم یا همسرم نگه میداشتند.
- یک سری عکس هم دارید.
بله، این عکسها را که میبینم احساس میکنم اکنون اینجا هستم. این عکس فکر میکنم پناهگاه یک دماوند است. عکس دیگر هم فکر کنم دماوند است به تاریخ ۲۴ دی ۱۳۷۲. با بیشتر افراد در عکس اکنون در ارتباط هستم و مشتریهای من هستند. دوست دارم بدانم استاد محجوری اکنون کجا هستند. عکس دیگر هم برای ۲ دی ۱۳۷۲ است. این تیم ما بود که کم و زیاد میشد.
- آیا آنها بعد از شما ادامه دادند؟
اکثرا ادامه ندادند. خانم بقراط خودشان اکنون باشگاه حرفهای دارند به نام رز.
- نکتهای اگر دارید که دوست دارید بیان کنید.
دوست دارم دماوند را تا قله تجربه کنم. یکی از آرزوهای من است. یک بار دیگر حتما دماوند را خواهم رفت حتی اگر به پای من آتل ببندند. مجوز هم به من ندهند تنها میروم.
- انشالله این فرصت برای شما پیش میآید که بتوانید صحیح و سالم دماوند و یا کوههای دیگر را بروید.
کوههایی که خاطره دارم برایم زیباتر است، دوست دارم دماوند را بروم که هم خاطره دارم و هم کوه معروف جهانی هم هست. خیلی ممنونم از اینکه این فرصت را در اختیار من گذاشتید. اراده و مصممبودن شما در کوهنوردی مرا یاد جوانیها خودم میاندازد. ولی شما همچنان پیش بروید تا انتها و رهایش نکنید.
- خیلی ممنون هستم از اینکه در این مصاحبه شرکت کردید و تجربیات خودتان را با ما به اشتراک گذاشتید.