در این قسمت از نقد موسیقی ایرانی می خواهم به چند تجربه شخصی در آموزش ساز، نگاهی دوباره به جایگاه و اعتبار موسیقی و موسیقی شناسی ایران بیندازم و در پایان، به طور کلی بگویم که چرا از اوضاع موسیقی و موسیقی شناسی دلزده و ناخرسندم و شرائط را برای کار روی نقد و بررسی موضوعات پراکنده کمتر مناسب می بینم. در سایر رشته های علوم انسانی، که حوزه های گسترده تری در جامعه دارند، کارهای فرهنگی، چشم گیرتر از حوزه بسته و ایزوله موسیقی صورت می گیرد. اگرچه، به گمان من انحطاطی که بر وضعیت موسیقی شناسی ایران سایه افکنده را با چنین نوشته هایی ساده نمی توان توضیح داد. بیدادی که بر موسیقی و موسیقی شناسی ایران رفته است غیر از آن چیزی است که به صورت ناموزن بر سایر رشته های علوم انسانی رفته. این بیداد بر موسیقی از دو سو است: از بیرون و از درون از جانب کارگزاران شناخته شده و قلم به مزدان کم خرد.
لحظات، تاریخند، اگرچه هرکس آنرا به شکلی می بیند و درهرجایی گفته ای از آن را به صورتی می آورد. در نوشتن با درکی مشخص از اوضاع زمانه آنهم درمکان هایی مشخص، امری ضروری به نظر می آید. به همین دلیل من در این نوشته ها که می بایست جنبه های حقوقی و معنوی سایت محترم انسان شناسی و فرهنگ را در کمال احترام محفوظ نگاه دارم، از پرداختن به توضیح جزئیات واقع بینانه تر شرایط مسلط موسیقی شناسی ایران، که ممکن است برای دیگران مسئولت به بار آورد، اجتناب می کنم و آن گفته های بحث انگیز را به نوشته های دیگر و به جای دیگر وامی گذارم. نقد در موسیقی ایران می تواند تاریخ منحصر به فرد خود را داشته باشد و البته نقد درموسیقی کنونی ایران همان اندازه که موسیقایی است همان اندازه هم به طور رادیکال می تواند سیاسی باشد و البته این بحثی است جامع که در شرائط مناسب باید به آن پرداخت.
نوشتههای مرتبط
من تنها نیستم که از اوضاع نابسامان موسیقی و موسیقی شناسی ایران سخن می گویم و این هم نکته ای نیست دیروز و امروز داشته باشد. اساساً این مشکل ریشه در بیرون از فضای موسیقی ایران دارد. توضیح آن هم توضیحی سیاسی اجتماعی است و آن این است که یک نیروی اجتماعی سیاسی بیش از چهار دهه است که سیطره خود را بر فرهنگ گرامی موسیقی ایران تحمیل کرده و البته من در اینجا به آن نمی پردازم، اما می دانم آنچه این آشوب را ملتهب تر ساخته، به عوامل درونی یعنی خود جامعه موسیقی و موسیقی شناسی ایران نیز مرتبط می شود. این نیروی مخرب درونی، در مواردی، در اصل به طور مرئی و نامرئی نماینده ذهنی و عملی همان عامل بیرونی است. این هم نکته ای نیست که تنها من بدان واقف باشم، سال ها است دیگران پیش از من از آن سخن گفته اند و دریغا هرچه دیگران هم در این مورد نوشته اند و می نویسند، همگی باد هوا شد و گوش شنوا هم نیست و به قول مولانا: “کی توان بربط زدن در پیش کر”.
تجربه ها از برخورد با شرائط به دست می آیند و به زیربنای آگاهی انسان مبدل می شوند. در کار آموزش موسیقی برای من، چه در آغاز فراگیری به طور خود به خودی در کنار دوستان و رادیو و سایر فراورده های رسانه ای و چه به صورت آکادمیکی درهنرستان اصفهان و خرم آباد و یادگیری ویلن کلاسیک به مدت چهارپنج ماه در آموزشگاه شوبرت (در بالتیمور) و درس های عود از استاد منیر بکن و موسیقی ایرانی از استاد لطفی و پانزده جلسه آموزش و تمرین عود در قاهره و یک ترم آموزش تئوری و عملی موسیقی گاملان (موسیقی اندونزی) در کلاس دکتر منتل هود همگی دو گونه تجربه را به من آموختند: یکی تجربه آموزش موسیقی و دیگری، بیرون از آن، تجربه شناخت جایگاه موسیقی در جامعه. من در اینجا به مسیر کسب آموزش تجربه عملی خود در موسیقی نمی پردازم، اگرچه اشاره ای گذرا به یک دو خاطره پراکنده خواهم داشت، اما به بخش دوم، یعنی “تجربه شناخت جایگاه موسیقی درجامعه” که برایم پایه های نقد موسیقی شناسی را بهمراه داشته اشاره های بیشتری خواهم کرد؛ و البته هرجا که تا کنون به موضوع نقد موسیقی پرداخته ام کلاً از همین زاویه و ازهمین برداشت ها بوده است.
من اولین بار که با دنیای اکادمیک موسیقی آشنا شدم، از طریق هنرستان موسیقی اصفهان در فروردین ۱۳۴۸ بود. استادم در آنجا آقای علی ساغری بود که البته ایشان می گفت خود از شاگردان یا از مکتب دیدگان استاد کلنل خان وزیری بوده است. یک دو خاطره را هم از ایشان (از استاد وزیری) برایم گفت که چون شاگرد ایشان بوده و روزی در یکی از خیابان های تهران در حال سیگار کشیدن همراه همسرش قدم می زده، آقای استاد وزیری را از دور می بیند و از ترس فوراً سیگارش را به گوشه ای پرت می کند؛ در این نکته می خواست از احترام خودش به استاد وزیری و انضباط استادش چیزی بگوید. آموزشم را تا پایان بهارسال بعد (۱۳۴۹) به سختی ادامه دادم چون نتوانستم ساز تار تهیه کنم و درعین حال در همان موقع هم خودم را درگیر تمرین های سنگین برای مسابقات قهرمانی وزنه برداری ایران (در دسته شصت کیلو) ساخته بودم (من دو بار در سال های ۱۳۴۸ و ۴۹ قهرمان دوم ایران بودم و یکبارهم قهرمان اول ایران در یک تک حرکت ۱۳۴۹، یکبارهم قهرمان اول دانشگاه ها و مدارس عالی ایران در سال ۱۳۵۰ و البته یکبار هم قهرمان اول نیروی زمینی ایران در سال ۱۳۴۶ هنگام خدمت سربازی). بهرحال کوشش می کردم حتی الامکان در آموزش موسیقی و درس های دانشگاه و ورزش توازنی برقرار سازم.
آموزش دوره آکادمیکی موسیقی درهنرستان اصفهان برای من غنیمت با ارزشی بود که آموزه های آن در اصل پایه های اساسی موسیقی شناسی را در اندیشه ام بنا نهاد. عشق به موسیقی در آن زمان و (به قول حافظ) جوانی و نوبهار و مفلسی و هزار آرزو و هزار نقش پنهانی روزگار که هیچ ندانستم با یک سر و هزار سودا به کجا می کشاندم، با این همه هرچه بود در کشاکش آن سال ها گوشه هایی از اسرار موسیقی دستگاهی را با سخت سری و ممارست فرا گرفتم. این کارت هنرجویی رشته ساز تار من از اداره کل فرهنگ و هنر استان اصفهان است که در نیمه فروردین ۱۳۴۸ صادر شده است.
همان روزها، استاد ساغری می خواست به من کمک کند تا ساز تاری تهیه کنم. ایشان این کارت را (تصویر زیر) برای آقای استفن نوشت تا به او نشان دهم. آقای استفن از دوستان استاد ساغری و از ارامنه تار ساز بود. من با این کارت به جلفا رفتم تا آقای استفن را پیدا کنم و از او خواهش کنم تا تاری برایم تهیه کند. به جلفا رفتم و آقای استفن را جلو دکان کسی دیدم (البته پیشتر او را ندیده بودم، اما چون پرسان شدم او را پیدا کردم) و کارت آقای ساغری را به او نشان دادم و چند توضیح کوتاه. استفن مردی سالمند و بالا بلند و درشت اندام بود که همان لحظه داشت سیگار می کشید. وقتی کارت آقای ساغری را به او نشان دادم و گفتم که ساز می خواهم، به یکباره زد زیر گریه و در حالی که احساسمندانه گریه می کرد گفت: “به آقای ساغری بگو من بدبخت شده ام، من دیگر نمی توانم کار کنم، خسته ام … من دارم میمیرم”. آنچه از گفتار و رفتار درمانده او به یاد دارم همین ها است. آن لحظه، به من سخت گذشت. عجز و لابه او، دریغا، “تیر انداز بشکسته کمانی” را بیاد می آورد که گویی دست از امید زندگی شسته است! اندوهناک شدم و با افسردگی در کار گردش ایام تامل کردم. آدمی وقتی با چنین مشکلات طبیعی روبرو می شود در سکوت بی پاسخی فرو می رود. چه می توانستم بگویم. کاری از دستم ساخته نبود. با آرامی شانه های سنگینم را پائین انداختم و راه خودم را گرفتم و رفتم. به خیابان (خواجه) نظر رسیدیم و بعد از ساعتی به رستوران دانشگاه و همهمه دانشجویان.
بعد از ظهر آن روز یا روز بعد که برای آموزش به هنرستان رفتم و استاد ساغری را دیدم و داستان را گفتم از شنیدن آن دلنگران و افسرده شد. من به موهای سفید و چشمانش که گوشه ای را نگاه می کرد، در فکر فرو رفتم. لحظه هایی در سکوت گذشت! چون از سازهای هنرستان استفاده می کردم، همانجا درسم را گرفتم و به دانشگاه بازگشتم. بهرحال این کارت ویزیت استاد علی ساغری است که پشت آن توضیحاتی برای آقای استفن نوشته اند و دست برقضای روزگار دستخط این انسان بزرگوار در میانه پنجاه و سه سال در لا به لای مدارکم به یادگار باقی مانده است.
اگرچه نوشته دستخط استاد ساغری واضح و خواندنی است، با این حال متن آنرا بازنویسی می کنم که چنین است: “دوست عزیز آقای استفن، آقای محسن حجازیان از دوستان خیلی خوب من هستند دو سه عدد مضراب فنر بایشان بدهید و یک تار خوب برای ایشان فراهم کنید تا خودم بیایم و برایشان بخرم. خیلی متشکرم قربانت ساغری (امضا)”.
وقتی برای ثبت نام به هنرستان اصفهان رفتم، مسئول آنجا کارت دانشجویی مرا دید و شاید به اشتباه تصور کرد که نام خانوادگی من “حجازیان” است و آنرا بهمین صورت که ملاحظه می کنید ثبت کرد. البته من هم چیزی نگفتم چون آمده بودم تار بیاموزم حالا می خواهد حجاریان باشم یا حجازیان!
بعد از این داستان، استاد ساغری نامه ای به یکی از فروشگاه های تهران (“د”) درمیدان بهارستان نوشت که من بعد از پایان امتحان های بهاری به تهران رفتم و نامه را به صاحب آن فروشگاه دادم. آن فروشگاه، سازی به قیمت دویست تومان من فروخت که “برای همیشه” از تار و از موسیقی و از هرساز فروش و از اعتماد به انسان متنفر و منزجر شدم! من به اعتماد نامه استاد ساغری تار را گرفتم و با خودم به خرم آباد بردم؛ وقتی آنرا دیدم، دسته آن کج، پرده ها نابجا، خرک و کاسه و پوست وهمه چیز خراب و داغان. گفتم از پوست آن است، پوست را برداشتم، دیدم کاسه شکسته است و با گج ترک های داخل آنرا پوشانده اند. به هیچ شکلی ساز قابل استفاده نبود. اندوهناک شدم. سنگینی کوهی از یاس و نا امیدی سراسر وجودم را فراگرفت. بُهتی از حیرت از دغلکاری چنین آدمیانی افسرده ام کرد. فروشنده (فروشگاه “د”) با چنین کاری ناشایست راه آموزش اصولی مرا در تارنوازی برای همیشه از میان برداشت و لطمه ای جبران ناپذیر به آموزش هنری من وارد ساخت! نمونه این بی حقیقتی و زشتکاری ها کم نیستند! چه باید کرد، بعضی از آدمیان چنین اند! افسوس که آن موقع دستگاه کپیه و زیراکس نبود تا امروز حقیقت متن آن نامه استاد ساغری را در دسترس داشته باشم.
می خواهم توجه دوباره را به متن نوشته استاد ساغری جلب کنم که چقدرعاطفی و صمیمانه و با مهربانی برای من که یک شاگرد بودم، چنین لطفی را مبذول داشتند. یاد بزرگی چنان انسان هایی همیشه گرامی باد. اضافه کنم در دانشگاه اصفهان، در کنار بوفه یک ساختمان مخصوص هنرمندان ساخته بودند که سازهای تار و سه تار و سنتور و تمبک و غیره را هم برای تمرین و هم برای اجراهای دسته جمعی تدارک دیده بودند. من گاه گاهی به آنجا می رفتم و مشق های تار را تمرین می کردم. باهنرمندان نوازنده دانشگاه بسیار صمیمی بودم و از دانش آنها بهره ها بردم. در جلسات تمرینشان هم گاه گاهی به عنوان شنونده شرکت می کردم. دوستان صمیمی من در آنجا شادروان دکتر سهیلیان (ویلن)، شادروان ناهید دایی جواد (آواز)، شادروان حسین فریور (آواز)، شهناز خیام (آواز)، حسین صدرزاده (آواز)، بیژن معیری (سنتور)، سعیدی (تار) و کسان دیگر هم بودند و البته فریور ردیف دان بود که ما در خوابگاه هم اطاق بودیم و از دانسته های او بهره ها بردم. این نکته را هم به قصد گفته ای تاریخی اضافه کنم که دانشگاه اصفهان، استاد حسن کسایی را دو بار برای سخنرانی و توضیح و تفسیر موسیقی به آمفی تاتر دانشکده ادبیات دعوت کردند که حضور و گفتارشان تاثیر سازنده ای در تشویق و رهنمود ما دانشجویان برجا گذاشت.
آموزش تار را با امید ادامه دادم. در انجمن هنرمندان خرم آباد برای این ساز ثبت نام کردم. به دقت به یاد ندارم در چه سالی اداره فرهنگ و هنر شهرستان خرم آباد دایر شد، اما می دانم که در سال ۱۳۴۷ و ۴۸ در کنار میدان سعدی خرم آباد، ساختمانی بود که هنرستان موسیقی را در آنجا تاسیس کرده بودند. من به این هنرستان می رفتم. رئیس آموزشی آن فردی بود که از تهران به خرم آباد آمده بود و تا جایی که می دانست با بچه ها سازهای متفاوت کار می کرد و نتاسیون به آنها یاد می داد. ساز تار در آنجا بود و هم عود، اما چون ساز عود آنجا بود، من بیشتر با آن کار می کردم. در تمرین چند نفره ای که زنده یاد حسین سالم و زنده یاد رامین دربندی در آن کمانچه می زدند، آقای محمد رضا کریمی تنبک و من هم در کنار آنها عود می نواختم. آقای حشمت رشیدی و آقای رضا سقایی آوازها را می خواندند و اغلب کارها و ملودی ها رنگ لری داشتند و گاهی خود آقای حمید ایزدپناه هم که می آمد، اظهار نظر می کرد. هرچه بود، من هروقت تعطیلات و تابستان ها به خرم آباد می رفتم، در آنجا درس می گرفتم و تمرین می کردم. آقای ایزد پناه، هم رئیس اداره فرهنگ وهنر فرمانداری کل لرستان و هم رئیس انجمن هنرمندان خرم آباد بود، کارت هنرجویی رشته تار مرا ایشان (درسال ۴۸) صادر کرد که تصویر آنرا در زیر نشان می دهم.
بعد از این همه کشمکش ها، کمانچه ای با خودم به آمریکا بردم و سال ها با آن سرو کله زدم که هرکدام از این راه ها، داستان های جداگانه و بی سرانجام خود را دارند. آنچه گفتم خط غباری از مسیر آموزش سنتی و آکادمیکی خودم از موسیقی ایرانی و غیر ایرانی بود. حال برگردم به دو نگاه: یکی نگآه ایرانیان خارج از کشور به موسیقی شناسی و موسیقی شناسان داخل ایران و دیگر برداشت موسیقی شناسان درون ایران از آن جماعت خارج نشین.
از برداشت شخصی خودم که به درستی می توانم آنرا به رفتار دیگر خارج نشینان موسیقی شناس نسبت به موسیقی ایران تعمیم بدهم، به نکاتی اشاره می کنم. سال هایی که خارج از ایران بودم، به این نتیجه رسیدم که به طورکلی، بسیاری از خارج نشینان با نگاهی همسان به قصد یاری رساندن به موسیقی شناسی و موسیقی شناسان ایران، صمیمانه دلسوز و همدل بودند. نگاه خارج نشینان موسیقی دان از بیرون به درون جامعه موسیقی ایرن این است که به حساب خودشان با ترحم و دلسوزی و راهنمایی می توانند کمکی به درونی ها داشته باشند. البته این را هم بگویم که نه تنها نگاه موسیقی شناسان خارج از ایران به موسیقی و موسیقی شناسی بلکه به طورکلی نگاه تمام ایرانیان خارج از کشور به درون ایران به ترحم آمیخته می شود؛ گویی وقتی از ایران خارج می شوند نسبت به مردم ایران و حوادث آن با رقت قلب بیشتر برخورد می کنند. این از حساسیت دنیای بیرون است که همه چیز وهمه حوادث داخل را بزرگتر از آنچه که هست می بینند. پرداختن به این مسئله داستان جداگانه ای است که البته خارج نشینان این گفته ها را بهتر احساس می کنند. بگذریم.
چند صباحی که سال های پیش در دانشکده موسیقی دانشگاه تهران درس می دادم، کسی را دیدم که از خارج آمده و مقداری کتاب موسیقی شناسی به قصد “ترویج و کمک به این علم” با حُسن نیت و دلسوزی برای دانشجویان دپارتمان آورده بود که در طرُفه العینی هم به باد رفتند و هم به باد مسخره! همین احساس را هم من خودم وقتی که در خارج بودم درهمراهی و به اصطلاح کمک کردن به “درونی ها” داشتم و خیلی دلم می خواست اگر کسی حتی پرسشی دارد با آرامی بتوانم برایش توضیح دهم و یا حتی اگر کتابی می خواهد برای او تهیه کنم. گاه اتفاق می افتاد که پرسش و پاسخ ها چندین بار در نامه ها رد و بدل می شد و من به حساب خودم فکر می کردم دارم کاری انجام می دهم. البته من همین احساس را بعداً در نوشته ها و مکاتبات و بحث های انتقادی آقای خسرو جعفرزاده (ساکن اتریش) می دیدم. ایشان هم با همان حُسن نیت اخلاقی و دلسوزی، دوست داشتند در خارج از کشور به هر نحوی که شده به کسی کمک کند و در صدد پرسش ها و پاسخ ها برمی آمد و به نقدهای خودش هم محترمانه پاسخ می داد. آقای جعفرزاده سال های پیش (پیش از درگذشت ۲۷ تیر ۱۹۹۸) در تابستانی که به ایران آمده بود همراه آقای استاد داریوش طلایی به منزل من آمدند و دو ساعتی صحبت ها داشتیم و چند عکس هم به یادگاری گرفت. گفتارمان بیشتر روی همین موضوعات بود، البته با این تفاوت که من درگیر و دار شرائط کسب تجربه ای متضاد در ایران بودم: یعنی در مقابل آنچه در خارج از ایران برایم رخ می داد. گفتارمان حاوی تضادهای انتاگونیستی (تضادهای آشتی ناپذیر) بودند که به گمان من میان دو کس که از خارج و داخل به موسیقی شناسی و موسیقی شناسان ایران می نگرند هرگز قابل حل نبودند و قابل حل هم نخواهند بود. دلسوزی های رمانتیک من (در گذشته) و آن کس که مقداری کتاب برای دپارتمان موسیقی دانشگاه تهران آورد و پاسخ و پرسش های آقای جعفرزاده با کسانی که در ایران داشت همه ملهم از توهماتی بودند که حاصلشان نه در خارج و نه در داخل به کار موسیقی ایران نیامدند. خیال و توهم یک چیز است و واقعیت های سرسخت و خُرد کننده چیز دیگر.
من خودم “متاسفانه” سال ها زیر تاثیر چنین فرهنگ وهم انگیزی بودم و زیان و غرامت سنگین پرداخت کردم؛ و از سوی دیگر هم، این کارها همه به زیان اسلوب نقد شناسی موسیقی بود. اگرچه “ترک عادت موجب مرض است” اما هنوز هم از این بازی ها دست برنمی دارم. وقتی چنان زبان نرم و به اصطلاح احترام آمیز را بخواهی در کار نقد موسیقی، آن هم در ایران به کار بگیری، اولین اتفاقی که می افتد این است که طرف مقابل احساس حق به جانب می کند و با گستاخی و پُر رویی جری تر می شود؛ نوع دیالوگ را تغییر می دهد و به هر ترتیبی شده بحث را به صورت حق به جانب کش می دهد و به حساب خودش امتیاز می گیرد. برپایه تجربه می گویم که چنان رفتارهایی همه به زیان موسیقی و موسیقی شناسی ایران است. موضوع درک از فرهنگ و تضاد فرهنگی در چنین مواردی می تواند راه همراهی و کمک ما به شناخت از یکدیگر را بهتر هموار سازد. رفتارها و عکس العمل های مغایر فرهنگ بیشتر حالت مکانیکی به خود می گیرند تا درک درست و اصولی از فرهنگ. نمونه آن این است که من وقتی در تطوان (مغرب \مراکش) بودم دیدم که دو سه پلیس ماشین خانمی را نگه داشتند و با خشونت او را پائین می کشند و آن خانم التماس می کرد و مردم هم ایستاده نگاه می کردند. من جلو رفتم و به هر صورت که بود اعتراض کردم. من ترجمه حرف های آن پلیس را نمی دانم چه بود، اما می دیدم رفتار و گفتارش بسیار خشن و عصبی بود و شاید اگر تشخیص نمی داد که من توریست هستم، کار دستم می داد. من از آمریکا به مراکش رفته بودم و تصور ذهنی ام دنیای دیگری بود و در ایران هم کم و بیش همان رفتارها و عکس العمل هایی که از استادانم آموخته بودم را به کار می گرفتم. موضوع نقد در محتوای خود همین ماهیت را دارد؛ یعنی گذشته از شناخت علمی از محتوای موضوع نقد، نیاز به شناخت فرهنگ و محیط نقد هم ضروری است.
آنچه ما در رسانه های بیرونی می بینیم این است که آنها سعی می کنند به اصطلاح در محاوره شان بیشتر دموکراتیک وار رفتار کنند و وانمود کنند که در گفتار، احترام را به کار می برند. الفاظی به کار می برند که چالش برانگیز نباشد و البته با احترام و پرنسیپ در گفتگوها می گویند: آقای پینوشه، آقای قدافی، آقای نوریگا، آقای میلوسویچ، آقای ملاعمر، آقای پل پوت، آقای موسی چومبه. با این الفاظ احترام آمیز می خواهند بگویند ما در هر زمینه ای از گفتگو بی طرف هستیم و ادب را هم به جا می آوریم. یک بار از کاندلیزا رایس مشاور امنیتی کاخ سفید و وزیر امورخارجه ایالت متحده پرسیده بودند که اگر شما “فلانی” را در کریدورهای سازمان ملل ببینی، علیرغم هرخصومتی که با آمریکا دارند، با او چگونه برخورد خواهی کرد؟ رایس در جواب می گوید: “من چون مؤدب و متمدن هستم به او سلام می کنم”!
چند بار در حد تجربه در کار پاسخ به نوشته دیگران برآمدم که در حاصل، مدام با مشکلات درون فرهنگی مواجه شدم و اکنون که به آن گذشته ها و آن نوشته ها برمی گردم جز پشیمانی و ندامت چیزی دستگیرم نمی شود. این ها را می گویم تا با تجربه ای شخصی سفارش کنم که در نقد نویسی و در پاسخ “نقد” دیگران هرگز عجله نکنید که ممکن است بعداً پشیمان شوید. از آنجا که ماهیت نقد در موسیقی ایران سست و بی اعتبار است و در بسیار موارد که من دیده ام به دروغ و ناروا و دسته بندی و وادار کردن نوچه ها متوسل می شوند و همین امر هم خود باعث می شود تا نویسنده ای را تحریک یا اغوا کنند تا در صدد پاسخ برآید. نویسنده به قصد روشنگری پاسخ می دهد، اما نمی داند که نادانسته پایش در دام بی تجربگی در برابر نوچه ای وادار شده فرو رفته و پشیمانی هم دیگر سودی ندارد. پیش پای هرکس دام های ناپیدا بسیار است، مخصوصا بیشتر برای کسانی که سال ها در ایران نبوده و هنوز با فرهنگ گذشته خود نیز ارتباط واقعی برقرار نکرده اند !
بازار نقد نویسی در کار موسیقی ایران، به هر شکل که میخواهد باشد، یا به درستی یا به دروغ پراکنی و گستاخی یا به قصد فضل فروشی و پُر رویی یا با نقدهای تملقی یا با هدف اضافه کردن سرخطی در رزومه و یا با هر هدف دیگر رونق گرفته و از هرجهت باید از پاسخ دادن به چنان نقدهای بی هدف و هرزه امتناع ورزید. نقدها از هرگونه آن، همیشه و همیشه در کارهای موسیقی وجود داشته، اما اکنون که فضای مسموم با دروغ نویسی و بهتان آغشته شده، باید نهایت زیرکی و هوشیاری را به کار گرفت و از هر پاسخی امتناع نمود؛ حتی به صورت اقناعی هم که شده باید از این کار اجتناب کرد.
بزرگان ادب فارسی، چه در نظم و چه در نثر، با هوشیاری تمام به “نقد” این گونه افراد واقف بودند و درس ها در این زمینه یاد داده اند. من در اینجا به درس و تجربه ای که مولانا از این گونه نقدها (تو بخوان نق زدن ها) در مثنوی آورده است اشاره می کنم. داستان کوتاهی در مثنوی مولانا هست که می گوید، روزی اسبی با فرزندش (کُره اسب) به کنار جویباری رفتند تا آب بنوشند. وقتی آنها مشغول نوشیدن بودند، جماعتی از جوانان ژیگولوی بی کار که در آن نزدیکی ایستاده، شروع کردند به سوت زدن (یا به گفته مولانا شخولیدن). کُره اسب سرش را برداشت و از آب خوردن وا ایستاد. مادرش از او پرسید، چرا آب نمی خوری؟ گفت، خب، آنها دارند سوت می زنند! مادرگفت، تو آب بخور، تو آمده ای اینجا که آب بخوری، تو با سوت زدن آنها چکار داری؟! مادرش به او گفت، وقتی من هم بچه بودم و با مادرم به اینجا می آمدم تا آب بخورم، همین جماعت ژیگولوی بیکار اینجا بودند وهمان موقع هم برای ما سوت می زدند؛ و البته مادرم هم همان موقع به من گفت که وقتی او کوچک بوده و با مادرش برای آب خوردن به اینجا می آمده، این جوانان بیکارهمین جا بوده اند و برای آنها سوت می زده اند. فرزندم! به آنها توجه نکن و کارت را انجام بده و آب بنوش. تا بوده و بوده کار این جماعت بیکار و بی عار همین بوده است. این داستان را مولانا در دفتر سوم چنین می گوید:
آنکه فرموده ست او اندر خطاب – کُره و مادر همی خوردند آب
می شخولیدند هر دم آن نفر – بهر اسبان که هلا هین آب خور
آن شخولیدن به کرُه می رسید – سر همی برداشت وز خور می رمید
مادرش پرسید کای کرُه چرا – می رمی هر ساعتی زین استقا
گفت کرُه: می شخولند این گروه – ز اتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم می لرزد، از جا می رود – ز اتفاق نعره، خوفم می رسد
گفت مادر: تا جهان بوده ست از این – کار افزایان بُدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند – زود، کایشان ریش خود برمی کنند
حالا هم منتقدان حرفه ای همیشه در صحنه بی شباهت به آن ژیگولوهای بیکار و بی عار کنار جویبارها نیستند که شب و روز برای دیگران سوت می زنند و سوت زدنشان (یا شخولیدنشان) را هم به حساب نقد می گذارند. فعلاً که اوضاع و احوال زمانه در این مُلک چنین است؟!
موسیقی ایرانی پر از امید و شادی است و من همیشه با امیدی روشن به آینده موسیقی و موسیقی شناسی ایران می نگرم؛ اما این دلیل نیست تا تاریکی هایی که امروز بر موسیقی ایران سایه افکنده را از چشم دور بدارم. گمانم این است که چنین تاریکی ها مختص موسیقی و موسیقی شناسی نیستند. آنکس که دوخط از سرنوشت علوم انسانی امروز در ایران را میداند نیازی نخواهد داشت تا مانیفست نقد نویسی مدون کند. کار با این نق زدن ها و نقدها درست نمی شود. به گفته حکیم فردوسی: “نشیبی دراز است پیش فراز” !
من به موضوعاتی مانند سرنوشت و تقدیر و جبر زندگی و فاتالیسم اعتقاد ندارم، با این حال آدمی گاهی در راهی گام برمی دارد که شاید در آن لحظه نتوانسته مصالح آینده خود را بهتر بنگرد و تحت شرائطی آن راه را انتخاب کرده باشد. نکته دوم این که ممکن است فردی راهی را به درستی انتخاب کند و هرگز از انتخاب راه هم پشیمان و نادم نباشد، اما عللی در آینده چنان موجبات دلزدگی آن کس را فراهم کنند که تصور کند به طور کلی راه زندگی را گم کرده است. “سرنوشت” من در آموزش دانش موسیقی همین است. تا آن زمان که در خارج از ایران بودم و با ذوق و شوق و دلبستگی به مطالعه این علم می پرداختم شادان و خرسند بودم و از زمانی که محیط زندگیم دگرگون شد و به ایران آمدم، رفته رفته به خود آمدم و دیدم گویی مسیر کلی زندگی را اشتباه طی کرده ام! به و اقع حقیقت امر چنین نیست؛ بلکه بی اعتباری دانش موسیقی شناسی در ایران است که این “واقعیت تلخ ناگوار” را از بیرون تحمیل می کند وگرنه اعتبار دانش از هرشاخه آن در هرجا همیشه ارجمند و معتبر است. دلیل آنکه من در این برهه و در این مکان، راه گذشته خودم را در هاله ای از سرزنش و گمراهی تلقی می کنم، به نفس کسب دانش بستگی ندارد، بلکه به دست صرافانی که قیمت کالاها را تعین می کنند مرتبط شده است. در اثبات این مورد گفته های فراوان دارم. ابتدا بگویم که درست نیست به یکباره از “ضمیرهمه می دانند” استفاده شود، با این حال، به طور استثنایی می گویم که “همه می دانند که موسیقی ایرانی در دوران کنونی ارج والایی خود را از دست داده است”. موسیقی ایران آن هنری است که صرفاً در ماهیت خود گرانبها است و این آن گوهری نیست که امروز صرافان گوهر ناشناس زمانه برآن بها می نهند و قیمت آن را از بیرون تعین می کنند. قیمت آن در بازار چنین است و بازار این سرزمین است که قیمت موسیقی را چنین نازل تعین می کند نه نفس ماهیت گوهر هنر.
در دوران قاجار جایگاه اجتماعی نوازندگان و مطربان جایگاه مناسبی نبود و مردمان آنان را به چشم رده ای پائین تر و کم ارج تر نگاه می کردند. همین نگاه تحقیر آمیز در دوره متاخر به نوازندگان و هنرموسیقی و موسیقی شناسان اعمال گردید. آنچه تجربه در دوران متاخر نشان می دهد این است که هرکس به هرنحوی خود را درگیر کار و بار موسیقی کند، از همان مزایای ناچیز جایگاه نازل اجتماعی برخوردار می شود. در چنین موردی، معیار علم و هنر به هیچ روی کارساز نیست. سقف اعتبار علم و هنر در این رشته فرو ریخته و جایگاه موسیقیدانان و موسیقی شناسان را ویران کرده است. سقف نازل اعتبار اجتماعی موسیقیدان و موسیقی شناس حتی به چند علل در میان جامعه آگاهان ایران نیز همچنان پائین است. این بدان معنا است که آگاهان و اندیشمندان و فرهیختگان و حتی هنرمندان شاخه های دیگر هنر در این سرزمین، جایگاه موسیقیدانان و موسیقی شناسان را چندان تشخیص نمی دهند. همه این موارد برمی گردد به دایره بسته ای که موسیقیدان و موسیقی شناس ایرانی در آن جای می گیرد. محیط بسته اجتماعی این دایره محدود و ایزوله است و اگر کسی وارد آن شود پیشینه ارتباط ارزشی خود با دنیای بیرون جامعه را قطع می کند و از اعتبار خود می کاهد. علت اصلی آن دو عامل است: یکی این که موسیقی پدیده ای تفننی است که جایگاه آن در ایران بیش از این حد نیست و دوم این که دایره دانش موسیقی شناسی هم نتوانسته ارتباط علمی خود را به طور اصولی با بیرون این دایره برقرار سازد و به نحوی خود را به جامعه بشناساند. از سوی دیگر، جامعه بیرون این دایره هم نخواسته و نمی خواهد خود را با چنان موضوعاتی که با موسیقی و موسیقی شناسی (که پدیده ای نازل و برای سرگرمی است) مشغول سازد. روشن است که پاره ای از کم اعتباری آن به دست خود همین موسیقی شناسان رقم خورده است.
دوستانی را می شناسم که سال ها دانش انسان شناسی اندوختند اما از آغاز کار فرهنگی خود، به علت آشنایی با موسیقی، خود را به جانب فعالیت های پیش و پا افتاده موسیقی شناسی کشاندند و در گیر و دار همین دایره بسته و ایزوله موسیقی گرفتار شدند؛ به این امید که شاید راهی و چراغی پیش روی این رشته روشن سازند و دریچه ای بگشایند. ورود آنان، از همان آغاز، جایگاه اعتبار اجتماعی و علمی آنان را در این دایره بسته، رقم زد. این کسان اگر فعالیت های پژوهشی خود را درهمان دنیای گسترده تر دانش انسان شناسی ادامه می دادند با اطمینان می توانم بگویم که ارج و اعتبار اجتماعی بالاتر، شناخته شده تر و گسترده تری را به دست می آوردند. هرکس با هرعنوانی پای در دایره موسیقی شناسی ایران بگذارد و اگر روزی بخواهد در رشته دیگر از علم فعالیت کند، “تا ابد خسارت بد نامی” این همنشینی را خواهد پرداخت و گویی مانند یهودیان دوره صفویه یا یهودیان ساکنان گتو (ghetto \ محله اقلیت های فقیرنشین) همیشه نشانه ای روی لباس خود خواهند داشت. من خودم بیشتر اوقات در این سرزمین نگرانم بگویم که من موسیقی شناس هستم. راستش را بگویم در چنان مکان هایی بیشتر به دروغ می گویم “انسان شناسی هنر” یا “جامعه شناسی هنر” خوانده ام. این “بدنامی” و سرشکستگی که مانند کفر ابلیس محصول ریزش ارج و منزلت علم است که به طور اخص به ریزش اعتبار دانش موسیقی شناسی در ایران مربوط می شود. و البته در بالا هم یاد کردم که بخشی از این بی اعتباری هم محصول رفتار خود همین موسیقی دانان و موسیقی شناسان با یکدیگر است که در پائین نیز به آن اشاره خواهم کرد.
به گمان من، یکی از دربسته ترین رشته های علمی در ایران، در میان سایرعلوم انسانی مانند جامعه شناسی، انسان شناسی، زبان شناسی و غیره، همین دانش موسیقی شناسی است. کسانی که در این عرصه کار می کنند غرامت و خسران کم ارج بودن “دانش موسیقی شناسی” را می پردازند. ماهیت این امرهم تا اندازه ای روشن است. فشار و تحقیر نیروی بیرونی و تشتت و بی بندباری درون که در بالا به آن اشاره کردم که آن هم ملهم از تضاد بین موسیقی و موسیقی و موسیقی شناس و موسیقی شناس است. حال اگر بخواهم باردیگر به تجربه و برداشت شخصی خودم بپردازم باید بگویم که اگر به جای کسب دانش موسیقی شناسی همان رشته جغرافیا یا انسان شناسی یا جامعه شناسی و یا حقوق و یا آموزشم را در تاریخ و فلسفه ادامه می دادم شاید امروز به مراتب می توانستم در دایره گسترده تر، “علمی تر” و پر ارج تر اجتماعی خدمت کنم و یا دست کم نزد وجدانم تا این اندازه سرافکنده نمی شدم. امروز به این نتیجه رسیده ام که این کار من نبود تا عمر خود را در دایره بسته ای از بیهودگی و سرگردانی ها تلف کنم و در راهی گام بردارم که بارآوری علمی آن برای من و برای هم اندیشانم کم حاصل باشد. واضح است که هیچ کدام از برداشت های بالا به موضوع دسته بندی علم در جهان دانستنی ها مربوط نمی شود، بلکه به محیطی بازمی گردد که جامعه آن علوم را بر پایه استاندارهای خودش دسته بندی می کند و البته باید به طور استثنا به فضای موسیقی شناسی ایران، که خود از درون خود را آلوده ساخته نیز توجه داشت.
در کار موسیقی شناسی در ایران، تنها کسان شناخته شده ای توانستند و هنوز هم می توانند راه خود را ادامه دهند که البته راه آنها از همان اول با مسیر جریان مسلط جامعه هماهنگ بود و به اصطلاح امروز، حرفه ابن الوقت و نان را به نرخ روز خوردن را دانستند. سه عامل، در برابر من و دیگران همانند من، پیوسته مانع تراشی کردند: اول، دایره بسته اجتماعی و جایگاه نازل علم موسیقی شناسی در ایران در دوران متاخر در قیاس با سایرعلوم انسانی معاصر، که این وضعیتی همگانی دارد؛ دوم، فشار و رکودی که از بیرون بر موسیقی و موسیقی شناسی تحمیل شد؛ و سوم کم دانشی و تنگ نظری ها و رو در رویی های بی مناسبت موسیقی شناسان ایران با یکدیگر. هدف هرسه عامل بی اعتبار کردن جایگاه موسیقی ایران در جامعه است که به نظرم هرسه تای آنها تا کنون وظیفه خود را با موفقیت انجام داده اند!
آنچه عامل اول و سوم را برجسته می کند، بیشتر فقدان و عدم آشنایی جماعت موسیقی شناسان کنونی ایرانی با گذشته تاریخ و ادب فارسی است که البته گاه هم، دانستن ادب فارسی و اشاره به آن مورد تمسخر همین جماعت موسیقی شناس واقع می شود. سال های پیش، موسیقی شناسانی مانند کلنل خان وزیری، حسینعلی ملاح، مهدی برکشلی، ساسان سپنتا، مهدی فروغ، روح الله خالقی، حسن مشحون، محمدتقی مسعودیه، حسین دهلوی و کسان دیگر، هم به ادب فارسی و تاریخ و موسیقی آن آگاهی داشتند و هم بر آن ارج می نهادند و به واقع همین کسان بودند که دریچه ای بروی آگاهی جامعه از فضای بسته موسیقی ایرانی گشودند و آبرویی هم برای آن دست و پا کردند.
یکی از دلایل عمده ای که جامعه روشن بین کنونی ایران، که بیرون از دایره بسته و ایزوله موسیقی جای دارد، کار و بار و نوشته ها و اظهار نظرهای موسیقی دانان ایرانی را به هیچ هم نمی گیرند همین ریزش اعتبار علمی آن است. آنها می دانند که نوشته های جماعت ما موسیقی شناسان با فرهنگ غنی گذشته خود و با درجات علم و شئونات فضیلت تاریخی آن چندان سازگاری ندارد. به نظر من تا زمانی که تحلیلی از اوضاع و احوال و شرائط ناگوار موسیقی شناسی ایران ارائه نشود، بهیچ روی نمی توانیم گام های رو به جلو و پیشرفت موسیقی شناسی را در ایران برداریم. و البته تا کج فهمی ها و تنگ نظری های درونی وجود دارند پیشرفتی صورت نخواهد گرفت. با آرزو، کارها به پیش نمی روند؛ اگرچه آرزوهای شریف در این خاکدان پایمال می شوند.
یک جمع بندی کوتاه
در عرصه موسیقی به طور کلی دو جریان عمده وجود دارد: یکی خود موسیقی و اجرای آن که ستون عمده ای از فرهنگ و جامعه است و دیگر دانشی که زیرعنوان موسیقی شناسی است و موسیقی را از جهات گوناگون مورد پژوهش قرار می دهد، می باشد. این دو جریان، هردو در ایران لطمه دیده اند. لطمه آنان، هم از بیرون از جانب نیروی در دست دارنده سرنوشت ساز فرهنگ و جامعه و هم از درون از سوی نوازندگان و موسیقی شناسان ناآگاه و بعضاً وابسته. لطمه ای که از بیرون و از درون بر بدنه موسیقی و پژوهش آن وارد شده به این زودی ها قابل جبران نیست. با این حال آنچه تا اندازه ای می توانست مقداری از لطمه ها و مافات را جبران کند، نقدهای سالم و اصولی و سازنده بود که این امر به وقوع نپیوست. از دلایل عمده آن نادانی و ندانم کاری های کسانی بود که این رشته علمی را با کم خردی و خود خواهی به پرتگاه ویگرانگر نابودی سوق دادند و با دسته بندی و نوچه پروری صدای هر منتقد دلسوزی را با توطئه و سانسور از میان برداشتند. لطمه ای که از سوی این جریان درونی بر موسیقی شناسی وارد آمد به مراتب بیشتر از لطمه هایی بود که از بیرون بر آن اعمال شده بود، می باشد. با شناخت چنین اهرم هایی است که می توان به آسیب های وارده بر هنر موسیقی شناسی ایران پی برد.
کارهای فرهنگی مخصوصاً امور اندیشه ورانه موسیقی را نمی توان به طور مکانیکی به پیش برد. هردانشی، با نقد پیش می رود. نقد، کوره آتشگاهی است که اندیشه ها را مانند آهنی تفته بر پتک و سندان صیقل می دهد. نقد با هوچیگری و شارلاتانیسم تفاوت دارد. من در آغاز نوشتنم، در سی و هفت هشت سال پیش، کارم را با نقد شروع کردم (سخنی پیرامون “مقدمه حافظ شاملو” ۱۳۶۴ فصلنامه “اندیشه و انقلاب” واشنگتن) و در پی آن در کارهای موسیقی شناسی با آقای لطفی همین راه را پیمودم و اکنون هم کتاب های مکتب های کهن موسیقی ایران، موسیقی و شعر، و تاریخی نگری موسیقی ایران را همه برپایه نقد نوشتم. اساس نقد، علم است و آگاهی و روش. نقد، دروغ گفتن و تهمت زدن و بد و بیراه نوشتن نیست.
در بالا نوشتم که: “به موضوعاتی مانند سرنوشت و تقدیر و جبر زندگی و فاتالیسم اعتقاد ندارم”. تصادف های ناشناخته بیرونی هستند که زیرعنوان سرنوشت و تقدیر و دست روزگار دسته بندی می شوند و همین تصادف های بیرونی بود که مرا به این رشته و به اینجا کشاند تا در کشاکش سختی ها از دو سو راهم را جستجو کنم. نیروی بیرونی به طور مستمر کارش را به طور سیستماتیک انجام می دهد، اما نیروی دست و پاگیر درونی است که به هرشکلی در کارها سنگ اندازی می کند؛ نوچه های دست آموزشان را گسیل می دهند و ازهر شیوه کثیف سانسور و روش “فراموشخانه ساسانیان” بهره می گیرند. و این “سرنوشت” می شوم سال ها است گریبان موسیقی نجیب ایرانی را گرفته است. در چنین شرایطی باید با دو نیروی فرساینده مقابله کرد: نیروی اول که جای خود را دارد. نیروی دوم است که با سیاه کاری موسیقی شناسی ایران را از درون به تباهی کشانده. اینانند که راه پربار موسیقی شناسی را با پلشتی ها سد کرده اند. و اینانند که زخم های کاری می زنند. باکم از تُرکان تیرانداز نیست – طعنه تیرآورانم می کُشد!
پی نویس:
فراموشخانه ساسانیان اصطلاحی است تاریخی که به آن دوران مربوط می شود. در دوران ساسانیان، گاه شاهزاده و یا کسی را در قلعه هایی دور دست چنان محبوس می کردند که برای همیشه نام و یاد آنها از جامعه زدوده می شد.