دربارهی کتابِ “نامههایی از کرمان به دوبلین” – ترجمهی محمد قائد
متفکرانی معتقدند تاریخ یکسره افسانه است، کمی واقعیتهای جستهگریخته که با بسیاری تخیلات و تعصبات و نیتهایی نه یکسر خیرخواهانه، مخلوط و تحویل آدمیان میشوند. ناپلئون که از تغییر جهان دستبردار نبود و خویشتن را از جمله کسانی میدید که به تاریخ شکل میدهند، وقتی از همهسو شکست خورده و در تبعید بود، با لحنی شکایتآلود گفت “تاریخ تنها قصهایست که همگان برسرش توافق دارند”. خودش برای نوشتن چند سطر از آن قصه البته از هیچ کوششی دریغ نکرد. در آنسوی ماجرا اما، دیگرانی معتقدند تاریخ را باید بسیار بیش از قصهای خوش رنگ و لعاب جدی گرفت، حتی اگر جزئیاتش بند به بند ذکر وقایع پیشین نباید، حتی اگر هرگز ندانیم سهم واقعیت چهاندازه بوده، حتی اگر هر نسل نسخهی خویش را از نو بنویسد. چارهای نداریم مگر خواندن مجددش و از آن مهمتر، نادیده نگرفتناش. آلدوس هاکسلی[۱] –نویسندهی انگلیسی- وقتی به زبان هشدار میگفت بزرگترینِ درسهای تاریخ همانا آدمیانیاند که از تاریخ درس نگرفتند، قصدش فقط بازی با کلمات نبود.
نوشتههای مرتبط
محمد قائد –نویسنده، مترجم و متفکر معاصر- در آخرین کتاب منتشر شدهاش، روایتی دستِ اول از برههای خاص از تاریخ معاصر ایران در اختیار میگذارد. البته نه بر اساس متون رسمیِ مورخانِ نامدار، بل با ترجمهی نامههایی شخصی از خانم جوانِ ایرلندی که از قضا دو سالی را به عنوان همسر کنسولِ بریتانیا در کرمان گذراند. امیلی اُوِرِند لاریمر[۲] در مدت اقامت خویش، پیوسته با خانواده – و بهطور مشخص با پدر و مادرش- مکاتباتی داشت و از وقایع روزانه و ماجراهای شخصی و غیر شخصی گزارشهایی به ایشان مینوشت. نامهها اگرچه خالی از بررسی جنسِ پردهی اتاق غذاخوری، رنگِ لباسِ شب مهمانی و کیفیتِ آرد شیرینیپزی نیست، اما بخشی قابل توجه از مکاتبات به دو مقولهی بسیار مهم تعلق دارد که به ما (ایرانیها) هم مربوط است: جامعهی ایران و مردمانش در چشم ناظر اروپایی، و نیز وقایع اجتماعی و سیاسی ایران آنچنانکه سر از میز کار کنسول بریتانیا در میآورد.
پیش از بررسی محتوای نامهها، نگاهی بیاندازیم بر جنبههای کلیِ اثر. کتاب با مطلبی آغاز میشود که خوانندگانِ پیگیر آثار قائد انتظار میکشند: یک مقدمهی پرملات و خواندنی، تکگوییِ مترجم/ویراستار در هیات مقالهنویسی صاحبسبک و صاحبنظر. پیشزمینهای برای درک آنچه در پی میآید، پرسپکتیوی وسیع از حال و هوای روزگاری که وقایع در بستر آن میگذرد با رنگ و بویی از طرز فکر مترجم و دیدگاهی که پیشنهاد میدهد. با او به نظاره مینشینیم، اما پیشتر، از او میشنویم که داستان بر سر چیست و چرا باید به شرح چنین ماجراهایی گوش داد. در سنت ترجمه و تالیف در زبان فارسی، بسیاری مقدمهها به ماحصلِ کار با اعمال شاقه میمانند که بیرحمانه بر گردهی مترجم یا مولف قرار گرفته و هر خطش فریاد میزند از سر تکلیف نوشته شده است. مقدمههای قائد همطراز فصول اصلیِ کتاباند و گاه با متن اصلی به مقابله برمیخیزند؛ به دُم کتاب وصل نیستند، خود صاحب هویتاند.
در پیِ مقدمه، پنجاه و نه نامه میآید با عناوینی به انتخاب ویراستار. بدیهی است که نامهها عنوان نداشتهاند، انتخاب تیترهایی (برگرفته از متن همان نامه) از سوی مترجم، اگرچه تلویحا به بخشی از نامه وزن میدهد، ترفند موثری است برای بیرون آوردن کتاب از یکنواختیِ یک نامه پس از نامهای دیگر. در انتها به جزوهای برمیخوریم تحت عنوان پیوست، با نامِ “در خانهی ایرانی” نوشتهی زنانی انگلیسیزبان. کسانی که به سبب مدتی زندگی در ایران، دست به نگارش راهنمایی زدهاند احیانا به قصد کمک به زنانی همچون خودشان که گذارشان به این حوالی خواهد افتاد. در این جزوه هم میتوان به تصویری از خویش در چشم مهمانان دست یافت. نثر کتاب اگرچه ترجمه است، امضای قائد را با خود دارد، جملههایی روان و خوشخوان و به دور از دستانداز و پیچیدگیهای نالازم. کتابی در ۴۴۹ صفحه، با جلد گالینگور و طرح جلدی مناسب از نشر کلاغ، از نظر بصری هم نمرهی قبولی میگیرد.
و حال پرسش مهم که مخاطب کتاب کیست؟ اگرچه مخاطب نامهها در بین سالهای ۱۹۱۲ تا ۱۹۱۴، پدر (توماس جرج اُوِرِند[۳] –وکیل و قاضیِ ایرلندی) و مادرِ (هانا کینگزبری[۴]) نویسندهاند، اما امروز و پس از نزدیک به صد و ده سال، به نظر میآید آنچه نوشته یا تایپ شده بیشتر به ما مربوط است تا ایرلندیها. لحنِ کمابیش غیررسمی و اظهارنظرهایی گاه شدیدا بیپرده و صریح، حاکی از آن است که امیلی لاریمر کلمات را برای ثبت در تاریخ و مخاطب عام ننوشته، مخاطب ایرانی که هرگز. با این حال، خصوصی بودنِ “نامههای خصوصی” هم مشمول زمان میشود، بهویژه اگر به کتابخانهی بریتانیا اهدا شوند.
مردم کدام سرزمین را میتوان سراغ گرفت که به هویت و تاریخ خود غره نباشد، دستاوردهایش را بزرگ و شکستهایش را ناچیز نشمرد؟ با این حال، اعتقاد به عظمت بیحد و حصر فرهنگ و تمدنِ خویش و این باور که ما خورشید تابناک تمدن بشری هستیم و گاه تنها از بد حادثه در افق نمیدرخشیم، شکلی غلوآمیز از اعتماد به نفس است که در میانِ ایرانیان محبوبیت و عمومیت دارد. کسانی که بدین طرز فکری متعلقاند بعید است از خواندن نامههای امیلی لاریمر لذت ببرند. منتها باید در نظر داشت که دادن متنی دیگر در تایید عظمت خویش به کسانی که نخوانده هم به خودبزرگبینی دچارند، بیشباهت به تجویز داروی روانگردان به قصد درمان توهم نیست، و نیز شایستهی توجه است که بدانیم چنین پندار غلوآمیزی شاید از منظر دیگران با واقعیات گذشته و امروز نخواند.
در جایجای نامههای خانمِ جوان ایرلندی، مشاهداتی گنجانده شده که برای خوانندهی کنجکاو و کمتر احساساتی یادآور روحیات و خلقیاتی آشناست؛ هنوز و پس از گذشت یک قرن. آیا خلقیاتِ جامعهی اطراف امیلی با او به تاریخ پیوست یا هنوز در شکلی دیگر یا با کیفیتی دیگر حضور دارند؟ آیا فاصلهی میانِ تصور جامعهی آنزمان ایران از خویش با آنچه در چشم ناظر جوان بود، چیزهایی دربارهی این فاصله در روزگار ما هم میگوید؟
مخاطب کتاب هر ذهن کنجکاویست که مشتاق است، فارغ از باورهای ملیگرایانه و عواطف جوشان، سردرآورد ملت سرزمینش روزگاری در چشم ناظران چگونه بودند، چه اندازه با تصویر خویش در چشم خویش تفاوت داشتند، از این تفاوتها چه نتایجی میشود گرفت و وقایع تاریخی و کشمکشهای سیاسی-اجتماعی در چشم ناظرِ موقت و کمی خونسرد چگونه بودند. نیازی نیست فرض کنیم روایت امیلی لاریمر عین واقعیت بوده ، کافی است این تصویر هم به تصاویر دیگر اضافه گردد. محمد قائد در مقدمهی مفصل خویش، به قدر کافی از طرز فکر و نگاهِ امیلی لاریمرِ جوان مینویسد و تکرار برخی از همان نکات چیزی به کیفیت کتاب نمیافزاید، و چهبسا از لطف خواندن مقدمه و متن اصلی هم بکاهد. در نتیجه در این معرفی، به گوشههایی کمتر دیده شده میپردازیم.
امیلی لاریمر، همچنانکه در ابتدا میخوانیم، همسر دیوید لاکهارت رابرتسن لاریمر[۵] افسر نظامی و کنسول امپراتوری بریتانیا در خاورمیانه و بخشهایی دیگر از آسیا بود. دیوید لاریمر، فارغ از وظایف نظامی و سیاسیاش، به فرهنگ و فولکلور جوامع محل ماموریتش علاقه نشان میداد و حضور در آن محیطهای غریب را فرصتی برای مطالعه، آشنایی و حتی تحقیق در کیفیات آنها میشمرد.
دیوید لاکهارت رابرتسن لاریمر ۱۹۰۹
در مدت اقامتش در ایران (کرمان، خوزستان، لرستان و …) به مطالعهی زبانها و داستانهای محلی پرداخت، به بختیاریها نزدیک شد و در تماس دائم و مستمر با افراد مطلع محلی، تلاش کرد تصویری از فولکلور آن مناطق ثبت کند؛ هم در قالب یادداشتهایی جامع از داستانها وزبانهای کهن و هم حتی با ثبت تصاویر با دوربین شخصیاش.
مردان بختیاری (سمت راست) – لرستان (سمت چپ) – عکاس: دیوید لاریمر
حضور امیلی لاریمر در ایران البته بهواسطهی شغل شوهر است، اما هوش، ذکاوت و تیزبینیاش در مشاهدات و بیان نظراتش در بارهی امور پیرامون و البته جهانِ سیاست، به کیفیات ذهنی شخص خودش بازمیگشت. پیش از ازدواج، دانشآموختهی زبانهای مدرن در کالج ترینیتی دوبلین و کالج سامرویل در آکسفورد بود و مدتی را در دانشگاه مونیخ گذراند. انسجام و وضوح در بیانِ افکار و نکتهسنجیهای دقیق در نامههایی غیررسمی، نشان از ذهن روشن او داشت که بعدتر و در موقعیتهای تاریخی فرصت ظهور بیشتری یافت. ابتدا جمعآوری، تایپ و تنظیم یادداشتهای شوهرش از قصههای ایرانی را به عهده گرفت. کوششی که در نهایت و پنج سال بعد به انتشار نخستین کتاب مشترکشان انجامید: قصههای پارسی[۱]، حاوی ۵۸ قصه در سه فصلِ قصههای کرمانی، قصههای پارسی و قصههای بختیاری.
قصههای پارسی (سمت راست) – امیلی اُوِرِند لاریمر (سمت چپ)
امیلی به مطالعهی زبانها مختلف علاقهمند بود، از آلمانی و عربی تا فارسی و سانسکریت. دربارهی آلمان، ظهور نازیسم، و افکار هیتلر کنجکاویِ هوشمندانهای داشت و پیش از جنگجهانی در اینباره بسیار نوشت. مدتی طولانی با انتشارات مشهور فِیبِر اند ِفیبِر همکاری داشت، و در دوران فعالیتهای فکری خویش مولف چهار کتاب و مترجم دستِکم دوازده اثر دیگر شد. در کتابِ “بازی بر اساس قواعد: زنان غربی در جهان عرب[۱]” که به مرورِ حضور نخستین زنان برتانیایی در خاورمیانه میپردازد، امیلی لاریمر از شخصیتهای کلیدی است. پِنِلوپه توسان، نویسندهی کتاب، معتقد است لاریمر موقعیت شغلی خویش در آکسفورد را بهواسطهی موقعیت و شغل همسر رها میکند، و فعالیتها واپسیناش نشان میدهد او تاحدودی به همان سمتی کشیده میشود که علایق شوهرش میروند، اما از لحنِ دیوید لاریمر در یادداشتها و نامهها کاملا آشکار است امیلی خود را به زندگیِ خصوصی و امور داخلی خانواده محدود نمیداند. وقتی دیوید به جبههی شمالغربی هند فرستاده شد، امیلی بلادرنگ به انگلستان بازگشت، جذب سلیب سرخ شد و در هیات تحریریهی نشریهی دولتی بصره تایمز موقعیتی رسمی و فعالیتهای اجتماعی و فکریاش گسترش یافت.
با استانداردهای زمان خودش و سالهای پیشِ رو ، زنی پیشرو یا آنارشیست به حساب نمیآمد، با مبارزات آزادی حق رای زنان همدلی نشان نمیداد و موضعی کمابیش سنتی و محافظهکارانه داشت. با شروع زمزمهی جنگ جهانی اول خوشحال است که اتحادیههای کارگری و کارگرانِ معادن عجالتا دست از مطالبات خویش برداشتهاند و امیدوار است فعالین حقوق زنان هم چنین کنند؛ طرز فکری محافظهکار و شاید پراگماتیستی در سیاست. مدافع اصولی بود که با تربیتِ یک قاضی دادگاه و همسریِ یک نظامی تناسب بیشتری دارد تا آرمانهای زنی سنتشکن و آوانگارد.
در انگلستان، بیش از هرچیز او را با حضور موثر و بههنگامش در تقابل با ظهور نازیسم میشناسند، کسیکه دست به ترجمهی مختصر و فشردهای از کتاب مشهور “نبرد من” هیتلر زد تا هشداری باشد به افکار عمومی و سیاستمداران بریتانیا. دَن استون[۲] –مورخ و استاد تاریخ مدرن در دانشگاه لندن- در مقالهای مفصل در ژورنال تخصصی تاریخ آلمان[۳] به نقشِ آنچه کمپینِ امیلی لاریمر مینامد، پرداخت؛ کمپینی در جهت هشدار به افکار عمومی، و از طریقِ برخی کنشگران، تاثیر بر سیاستمداران و چهرههای ادبی آن روزگار دربارهی اهمِ مطالب مطرحشده در کتاب نبردِ من آدولف هیتلر بهطور مشخص، و نازیسم در کل.
استون معتقد است لاریمر با بینش و تیزبینی ویژهای دست به فراهمآوردن مجموعهای زد متشکل از تالیف کتاب آنچه هیتلر میخواهد[۴](در سال ۱۹۳۹) و آنچه آلمانی نیاز دارد[۵] (۱۹۴۲)، ترجمهی کتاب رایش سوم [۶]اثر آرتور مولر ون دِن بروک[۷]، و چندین و چند مقالهی تحلیلی در مجلات و روزنامهها. در سال ۱۹۳۲، از شهر کلن آلمان کارت پستالی برای مادرش در دوبلین فرستاد و در یادداشت کوتاهی خبر داد بلیت ورود به گردهمایی بزرگی را به دست آورده که قرار است آدولف هیتلر در آن سخنرانی کند. لحنش هنوز نگرانی نداشت اما کنجکاوی هوشمندانهای او را به سمت سیر وقایع کشاند. بعدها و بسیار زودتر از بسیاری سیاستمداران متوجه به گفتهی خودش تعصبات سیاسی نادرستی شد که مسبب اصلیِ تعلل بریتانیا در واکنش به ظهور و قدرتگرفتن رایش سوم بودند.
آنچه هیتلر میخواهد (۱۹۳۹)
از ولتر نقل است “از مهمترین فواید کلمات همانا پنهان کردن افکار ماست”. آنچه به زبان میآید و از آن مهمتر بر کاغذ ثبت شود ممکن است اسباب زحمت شود، پس شاید شایسته نباشد هرچه از فکر میگذرد، گفته شود. اینگونه است که آدمی لازم است گاه به تلاشی مضاعف دست بزند تا دریابد مراد کسانی از گفتن چیزهایی حقیقتا چه بود. در متون رسمی، پنهانکاری هم بیشتر است و هم پیچیدهتر. از همین روست که درابتدای مقدمه محمد قائد تاکید دارد به دنبال متونی غیررسمی بود چون “در مکاتبات رسمی، چهبسا حرف دلِ ناظر پشت ملاحظت سیاسی پنهان بماند”. این مکاتبات رسمی نیست، ناظر هم، آنچنانکه پیشتر صحبتش رفت، آدم سادهلوح و بیاطلاعی نبود، پس میتوان امیدوار بود از میان حرفها و مشاهدات، تصویری صریح و شفاف به دست آید.
در لحن و نگاه امیلی لاریمر به جامعهی اطراف خویش، شکلی از تکبر و نگاه از بالا به پایین دیده میشود که الزاما و صرفا متوجه ایرانیها نیست. در یک نمونه وقتی حاضرشدنِ سرگرد سوئدی بر سر قرار خویش به مریضی میانجامد، اعتراض میکند بهتر بود از رفتن برحذرش میداشتند و وقتی جواب میشنود “لازم بود ایرانیها درس بگیرند افسر سوئدی از ترس خیس شدن قرارش را برهم نمیزند”، با طنزی نیشدار مینویسد: “درسی که داد این بود که افسر سوئدی اگر قرارش را بر هم نزند سنیهپهلو میکند و در رختخواب میافتد”. رفتار سوئدیها در اغلب مواقع برایش چنان عجیب است که از بهکار بردن عبارت “نیمه آدمیزاد” ابایی ندارد. با این وجود، در ارتباط با همان افسران سوئدی و پذیرایی، احترام و حتی بیمارداری از ایشان لحظهای درنگ نمیکند.
مشاهداتش از ایرانیان برای ما مفیدتر است اگرچه الزاما خوشایند نیست. خواندنِ شرح رویدادها و توصیف موقعیتها به ما تصویری میدهد کمابیش واقعی که در عین حال قضاوتِ راوی را منطقا موجه جلوه میدهد. از اعتراضهای دائمیاش عدم اطمینان به ایرانیهاست. بر اساس مشاهدات به این نتیجه میرسد که به هیچکس نمیتوان اعتماد داشت، نه به کسانی در سطوح بالا برای انجام امور اداری، نه حتی سپردن آرد و شکر و برنج به آشپز. بینظمی در امور جامعه و غیبشدن دائمیِ اجناس خانه، هیزم و مواد غذایی به اعتبار این قضاوت میافزاید. معتقد است طرح این مسئله با خطاکار به نتیجه نمیرسد چون گناهی را گردن نمیگیرد بلکه همیشه توضیحات حوصله سربری دارد که خارج از موضوع است.
یکبار که از اینهمه دزدی و بیصداقتی کلافه شده مینویسد بیرونکردن همه و آوردن گروهی دیگر بیفایده است چون: “ایرانیِ درستکار پیدا نمیکنی مگر اینکه از فرط بلاهت قادر به دزدی نباشد و وقتی یک ایرانی به قدری احمق است که دزدی نکند میتوان قسم خورد از عهدهی هیچکار دیگری هم برنمیآید. و نتیجه این خواهد بود که یک مشت دزد را که تاحدی سربهراه شدهاند با یک دستهی دیگر عوض کنی که تازه باید درست شوند”. این چند عبارت و به خصوص جملهی آخر به قدری به گوش آشناست که گویندهاش میتوانست هر ایرانی دیگری در هر برههای از تاریخ معاصر باشد، پیشتر را اطلاع نداریم.
از بندرعباس تا کرمان و در هربار برخورد با گروهی از آدمیان ، زن و بچه و پیر و جوان از آنها دارو طلب میکنند. دلش میسوزد اما در ضمن از جامعهی میزبان صاحب تصویر و شناختی میشود که به واقعیت نزدیکتر است تا تصوراتی کلی که ما در ذهن داریم و برایمان مطلوب است. مینویسد اولین مردی که جلویشان را گرفت دوسالی مریض بوده و دارویی میخواسته او را فورا خوب کند. کمی بعدتر مثال از مرد دیگری میزند که دستش ۱۰ یا ۱۵ سال پیشتر شکسته و از جناب کنسول میخواهد آنرا خوب کند. لاریمر نتیجه میگیرد، آنچه در حقیقت این جماعت به دنبالش بودند معجزهای آنی و فوری بود و نه معالجهای پرزحمت و طولانی.
امیلی لاریمر شاید نمیدانست و اگر میدانست شاید دلیلی نمیدید در نامهای به والدینش در آن سوی جهان بیش از این به تحلیل امور بپردازد اما با این مثال، مستقیما انگشت روی خصوصیتی بارز از فرهنگ ایرانی میگذارد. ملتی که از گرفتاریهای خویش و شکستهای پی در پیاش آگاه است اما راه علاج را نه در برخاستن و تصحیح پیوستهی امور که در حرکتی ناگهانی و یک ضرب در کمترین زمان ممکن میجوید. طرز فکری که ساختن ذره ذره را اتلاف وقت و کار روزمره را ناشی از سادگی و بلاهت و در عوض، رندی و زرنگی را در میانبر زدن و یکشبه به چنگآوردن میداند. قائد، خود پیشتر در مقالهای[۱] در توضیح مواجهی ما با دیگران نوشتهاست که ” رفتار بسیاری ایرانیان در صحنهی جهانی مانند تقاضای دانشآموزی است که التماس کند اگر به او فقط نیم نمره ارفاق شود نه تنها از ردّی نجات پیدا میکند بل شاگرد اول خواهد شد. گرچه تا همین دیروز پایمال جفا بود، از امروز میتواند ناخدای کشتی بشریت باشد.”
امیلی اُوِرِند لاریمر (برگرفته از کتاب نامههایی از کرمان به دوبلین)
در میانهی راهپیمایی میان کوچه باغهایی خلوت و آرام، مجبور میشوند برای طی مسیری ساده دهها بار از روی جوی آب بپرند، چون کسی جوی یا نهر آب را یک طرف مهار نکرده تا آدمها از سمت دیگر به سادگی راه برند. توضیح میدهد که جویِ آب بارها در این جاده چپ و راست میشود و برای اینکه جوی یک طرف باشد و مسیر پیادهروی طرف دیگر، “کمی فکر میخواهد و کمی زحمت” و نتیجه میگیرد کسی چنین چیزی را وظیفهی خودش نمیداند.
بارها و بارها میخوانیم که به محمولههایشان دستبرد زدهاند و کمکم در مییابیم جادهها چنان ناامن است که دریافت یا ارسال چهارخط نامه یا دو بسته جنس، عملا و تجربتا به شانس و اقبال بستگی دارد، ممکن است برسد ممکن است هرگز نرسد. دزدی سازمانیافته چنان عمومیت دارد که ناظر اروپایی پس از مدتی به این نتیجه میرسد فلان دسته ارجحیت دارد، چون کمتر میدزدد و حواسش به کارش هست تا دیگران ندزدند.
هنوز همچون بسیاری نسلهای دیگر از خود میپرسیم نظامی و دیپلمات فرنگی به چه مجوزی در سرزمینی چند هزارساله وارد میشد، در اُمورش دخالت میکرد و برای مردمش امر و نهی؟ فرنگیِ تازه به دوران رسیده با تاریخی نهایتا چند صد ساله چگونه برای ایرانی با هزاران سال تمدن و فرهنگ نطق میکرده و برای آداب و اصول اجتماعیاش دستورالعمل صادر میفرموده؟ چگونه است که انقلاب مشروطه ناکام ماند، به استبدادی دیگر انجامید و حتی از دیکتاتوری پس از مشروطه استقبال شد؟ چرا در عین حال که خود را صاحب فرهنگی غنی و خاستگاه بسیاری دستاوردهای بشری میدانیم، دستبه دامن این و آن بودهایم تا به ما بگویند علاج پیش پا افتادهترین امور چیست؟ پاسخ این پرسشها احتمالا در یک کتاب نیست، همچنانکه برای بیماریِ چندساله هم دارویی فوری وجود ندارد. برای یافتن بخشی از پاسخها و کشف گوشهای از این تصویر تاریخی باید کمی زحمت کشید؛ خواندنِ نامههای امیلی بخشی از چنین کوششی است.
[۱] تابستان ١٩١٩: چند ایرانی، علاف در پاریس – محمد قائد
[۱] Playing the Game: Western Women in Arabia
[۲] Dan Stone
[۳] German History
[۴] What Hitler Wants
[۵] What the German Needs
[۶] Das Dritte Reich
[۷] Arthur Moeller van den Bruck
[۱] Persian Tales
[۱] Aldous Huxley
[۲] Emily Overend Lorimer
[۳] Thomas George Overend
[۴] Hannah Kingsbury
[۵] David Lockhart Robertson Lorimer