روایت، کهنترین و تأثیرگذارترین ابزار انتقال معنا در طول تاریخ تمدن بوده است. بازنمایی فضای واقعی یا خلق فضای خیالی و موقعیتهایی که شخصیتهای داستان در آن زندگی را به نحوی تجربه میکنند که در راستای زندگی مخاطبانِ داستان، آموزهای برای آنان داشته باشد، سازوکار ماهوی روایت است. بنابراین، روایت از حیث وجه ماهویاش با معماری دارای یگانگی است که همان کنش خلق فضاست، هرچند از حیث وجود، متمایز از آن است اما وظیفه معمار و راوی، یکی است و این دو میتوانند مابازای یکدیگر تعریف شوند. به عبارت سادهتر، معمار همان راوی است و راوی همان معمار. از این منظر، فضای ساختهشده، حاوی و راوی فرازوفرود سرگذشت و سرنوشت افراد و جوامعی است که در حیات تاریخی خود تجارب زیستهشان را برای نسلهای آینده و در مقیاس کلانتر برای همه آحاد جامعه انسانی فراتر از قیود زمان و مکان، بازگو کردهاند. بنابراین مواجهه با فضا و بنا، خوانش داستانی است که در آن، چه آشکار و چه نهان، آموزههای زندگی و فراز و نشیبهای آن مستتر است و فهم آن، وابسته به میزان درک و سطح برداشت مخاطب از اثر است.
هرچند این امر در دنیای سنتی، ازآنجاکه زندگی، معنایی حکمی دارد و هنوز امر قدسی از آن زدوده نشده و بهزعم لیوتار هنوز دوران کلانروایتهای تاریخی به پایان نرسیده است، پررنگتر است؛ اما روایتگریِ معماری ماهیتی است که در دوران صنعتی، مدرن، پستمدرن و حتی در زمانه فناوریزده امروز، نمیتوان از آن زدود چراکه معماری عملی است آگاهانه که از ساحت اندیشه معمار نشئت میگیرد و این امر، خواه آگاهانه و خواه ناخودآگاه، جهان ارزشی او را متبلور ساخته و تلقی او از هستی و انحا هست-بودن-در-جهان را روایت میکند. حتی اگر همسو با یورگن هابرماس بپذیریم که پیش از مدرنیته ابعاد مختلف ارتباطات اعم از ابعاد شناختی، اخلاقی-عملی، ارزشگذاری و معنایی، آنچنان نامتمایز بوده که اجازه نمیداده ارتباط عقلانی شکل بگیرد و همچنان بپذیریم که کنش انتقال معنا در دوران کنونی، مبتنی بر عقلانیت است، حتی اگر بپذیریم که زمانه کلانروایتها به پایان رسیده و فرآیند دموکراتیزاسیون، ساخت و تولید معنا را برای همگان مجاز میداند، بازهم ماهیت روایتگری معماری نفی نمیشود. شاید بتوان به تعبیر میشل فوکو از ترس انسان امروز از تکثیر معنا سخن گفت و اظهار داشت که مواجهه با بازخوردهای مخاطبان و بهویژه عدم وحدت نظر آنان با خالق اثر است؛ چالش مهمی پیش روی هر معمار است، اما این هراس نمیتواند و نباید منجر به رد روایتگری معماری و فروکاست آن به امر مهندسی، محاسباتی، پاسخگو به نیازهای برنامه و نهایتاً فناورانه شود.
نوشتههای مرتبط
مشکل اصلی آن است که کنش معماری در آغاز قرن بیستویک، نه توانسته کلانروایتهای تاریخی را بفهمد یا در صورت فهم، بپذیرد و یا در صورت پذیرش، بازتولید کند و نه توانسته «روایت» و «گفتمان» را بهزعم ژان فرانسوا لیوتار از هم تمییز دهد. از همین تمایز است که میتوان فهمید ضدیت لیوتار و پستمدرنیستها با کلانروایتها درواقع نفی جنبههای متافیزیکی و معرفتی در ارزشهای سنتی و نوعی تقابل با سنتگرایان و تقلیل آن به «گفتمانی» است که میتوان آن را دانست نه اینکه باور کرد. بهزعم برخی از متفکران، کانون اصلی و شالوده پستمدرنیسم عدم اعتماد یا ناباوری کلی و عام نسبت به هرگونه نظریه کلی و کلان است؛ نفی هرگونه ایدئولوژی، آموزه و اعتقاد کلی و فراگیر. اما بارت از این تکثیر نهتنها هراس ندارد که اصالت را به آن میدهد و با مرگ مؤلف، بهکلی او را از صحنه روایتگری محو میکند و روایت بازتولیدشده در ذهن مخاطب را اصل میپندارد. البته دریدا با بارت موافق نبود و نقش زمینه را در شکلگیری معنای اثر هنری بیبدیل میدانست و دستکم تفسیر معانی اثر را در سیاق اثر، میپذیرفت. اما بههرحال، هرچند نفی مؤلف بهمثابه مقر معنا، نقش انگاره مؤلف در فهم روایت را نفی میکند اما این امر سرآغاز گذار از ساختارگرایی سنتی به دوران پساساختارگرایی است که در آن ایده بینامتنیت و روایتهای فرازمینهای مطرح میشود؛ امری که میتواند شرایط فهم مشترک از روایتهای مشترک مبتنی بر سرشت انسانی را برای همه آحاد انسانی فراهم کند.
آنچه پیتر آیزنمن در یادمان کشتهشدگان جنگ، دنیل لیبسکیند در موزه نوسبام، تادائو آندو در کلیسای نور، پیتر زومتور در نمازخانه سنتبندیکت و کریستوفر الکساندر در مهمانخانه سنخوزه روایت میکنند، از جنس همین روایتهای فرازمینهای است که هر یک از ما انسانها را، فارغ از نژاد، جنسیت، زبان و فرهنگ مخاطب قرار میدهند و داستان جنگ و کشتار، ظلم و قساوت، ناجوانمردی و بیعدالتی، ترس و هراس، سکوت و آرامش، عبادت و معنویت و انسانیت و همزیستی را برایمان بازگو میکنند. معمار، روای فراز و نشیب زندگی انسانهاست.
بهزعم پرز-گومز معماری دارای «جهان گفتمانیِ» مختص خود است و در طی قرنها، آنچه بیشتر از راهحلهای تکنیکی برای ضرورتهای عملکردی به بشریت عرضه کرده، همین جهان گفتمانیِ انتقال معانی بوده است. رؤیاهای انسانها همواره در مکانها شکل میگیرد و فهم انسان از خودش و دیگران، بدون حضور در فضای معماری ممکن نخواهد بود. معماری به ما اجازه میدهد بیندیشیم، تخیل کنیم و داستان زندگی را حکایت کنیم. بنابراین باید مصرانه و با عزم راسخ، تأکید کرد که نیل به معماری معناگرا، رمزآگین و استعاری که بتواند فراتر از پاسخ به نیازهای جسمانی، مادی و عملکردی، ساحت معنوی و روحانی انسانها را مخاطب قرار دهد، یکی از ضروریات دنیای امروز بهویژه در جوامع و فرهنگهایی است که بار تاریخ اسطورهای، جهانبینی معنوی و توجه به سرشت انسانی را برای تمام بشریت در پیشینه خود به دوش کشیدهاند.
معماری، روایتی است که سطح دیگری از واقعیت وجودی آدمیان را که مملو از آرزوها، آرمانها، باورها و اسطورههایشان است، تولید، بازتولید و محافظت میکند. فضای معماری، مخاطب را به نحوی تحت تأثیر قرار میدهد که میتواند زندگی او را دگرگون کند و این مسئلهای حیاتی است. به قول دو بلیکر در عصر پساپستمدرن امروز، که در آن داستانهای کوتاه اهمیت یافته است، دیگر هیچ مفهوم متعصبانهای از سبک نمیتواند حاکم باشد. تخیلات معمارانه، تجربه انسانها از جهان را از طریق فرایند ناخودآگاهِ درونیسازی، همانندسازی و تصویرسازی به هم پیوند میزنند و زمینه روایت انسان جهانی را فراهم میسازند. ساختارهای واقعی معماری، تجربه اصیل انسانی از واقعیت، جهتمندی و موقعیتمندی در استمرار فضازمان را از طریق بیان استعاری و کنایی بازنمایی میکنند.
حال ماییم که میبایست خود را در موقعیت اینجا-اکنون بازشناسی کنیم. خود را از سردرگمی نجات دهیم، میراث روایتگوی کهن خود را که همواره پیام جهانی برای آحاد انسانی داشته، درک کنیم و در راستای آن، اقدام به خلق معماری روایی کنیم، بنا و فضایی بسازیم که تبلور فهم ما از معنای راستین زندگی باشد و بتواند آن را غنا و قوام بخشد.
این نوشته پیشتر در نشریه کوچه شماره ۴ منتشر شده است.