ویکتور اریس برگردان ساناز مقیمی
طی سالها کسب تجربه در مقام سینماگر، موضوع دوران کودکی هرگز جدا از داستان وموقعیت هایش ظاهر نشد. کودکان درفیلم های من تجسم نوعی انقلاب هستند. بیش از آنکه نگاه مرا عوض کنند، از آن فراتر رفتند. کودکانی که حقیقتاً کودک بودند و نه نسخهء زودرس بزرگسالان، همواره برایم جالب توجه بودند. آنچه بیش از هر چیز مرا تحت تاثیرشان قرار می دهد جنبه ی بدوی شان است، توان مقاومت شان در برابر تیره بختی، استفاده ای که از تخیل می کنند، و درنهایت قابلیتشان درواژگون کردن این زندگی قلابی که جامعه به دورشان می تند و آنرا « واقعیت» می نامیم. بدین معنا، کودکان، ناخواسته معتبرترین هنرمندان هستند. آنها بدنبال هیچ هدفی نیستند ، فقط بازی می کنند اما همیشه بازی شان جدی است.
نوشتههای مرتبط
ما انتخاب نمی کنیم که هنرمند شویم، چه رسد به اینکه « هنرمند سینما» شویم. درهرصورت طی کارمان برخی الگوها را دنبال می کنیم و در آن همواره سهمی از اراده ی شخصی موجود است. اما متاسفانه این نوع اراده به تنهایی کافی نیست، زیرا پذیرش شرایطی که اراده باید درآن تجلی یابد گاهی دشوار است. دیرزمانی ست سینما نه تنها استقلالش را از دست داده و به مدد تلویزیون دوام آورده ، بلکه از زمانی که وارد حوزه محصولات سمعی – بصری شده، دستخوش تغییری بزرگ شده است. از سوی دیگر نقش اجتماعی الگوی فرهنگ اروپایی دچار تحولی اساسی شده است. استقلال سنتی و وجود آرمانی وانتقادی سینما در فضایی متناسب با کاربردی که محصولات دارند جایگزین شده است. جایی که آفرینش های هنری تبدیل به کالاهایی تابع منطق بازار می شوند. در چنین دورنمایی همانطور که ژان لوک گدار پیشتر گفته، هنربه مثابه استثنا ظاهر می شود. او دراینجا مساله ای دقیق را می پذیرد: ارزشهای هنر دیگر درمرکز تمدن غرب نیستند. اگر این ارزش ها در موقعیت کنونی درمباحث سیاسی نیز حضور نداشتند، این بدین معنا بود که لیبرالیسم قاطعانه مبارزه را برده است و بدترین نتایج را در برداشت ، در حالیکه هنر از زمان طلوع تمدن ما سرمنشا هرنوع شناخت ممکنی و اولین دریچه به جهان بود…
سینما جزو هنرهای معاصر است. هیچ مرزی بینشان نیست. اما در دیالوگ میان اشکال بصری نمایش، رابطه ی جدیدی که میان سینما و موزه بوجود آمده در حال حاضر بنظرم پیچیده وپرسش برانگیز است. درست است که برای سینما، ورود به موزه، فتح فضایی عمومی ست که از برخی قیود آزاد است وبه بهترفهمیدن آنچه هنر در قرن بیستم بوده کمک می کند. اما موزه، فیلمسازان را مجبور می کند که در مورد فضا و زمان سینمایی و همچنین مفهوم تماشاگر، دوباره بیندیشند. پرسشی که معلق می ماند اینست: شاید، علیرغم تمام دستاوردهائی که در بردارد، سینما نمی تواند وارد موزه شود مگر به نوعی به بهای نابودی اش. تا پیش از ملاقات با عباس کیارستمی، بقدر کافی به این موضوع فکر نکرده بودم. ستایشم از آثارش مرا به مشارکت در این نوع تجربه هدایت کرد. باید بگویم بیشتر آثاری که در پاریس نمایش می دهم – مگر آنها که مستقیماً به تابلوهای آنتونیو لوپز مربوطند- برای نمایش در موزه طراحی و پرداخته نشده بودند. این آثار بنوعی ناپایدار بنظر می رسند زیرا مقصد طبیعی شان سالن سینما بوده است. اما دسترسی به آنجا برای چنین فیلم هایی – که از قوانین بازی که بر بازار سمعی بصری حاکم است پیروی نمی کنند – همواره ساده نیست. سیاستگزاران فرهنگی باید از این شرایط متاثر شوند.