انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دوستان و دشمنان کیارستمی

بهروز غریب پور

در هر دشتی که لالهزاری بوده است

از سرخی خون شهریاری بوده است

هر جا که بنفشه از زمین میروید

خالی است که بر رخ نگاری بوده است

تک مضراب: در حال و هوای خیام و زمانه و افکارش هستم که خبر بهتآور فوت کیارستمی را میشنوم و به خودم لعنت میفرستم که چرا خبر سلامتی او را باور نکرده و به یکی از نزدیکانم گفته بودم کیارستمی رفتنی است. کتاب رباعیات خیام کنار دستم است و اولین رباعی را بر صدر این یادداشت مینویسم و روزها و ماهها و سالها را طی میکنم تا او را بیابم؛ صنوبر رفته را با جانی مجروح مییابم. کیارستمی را میبینم و… به ملاقات من آمده است و از کشتارگاه سابق و فرهنگسرای بهمن با هم بازدید کردهایم… میخواهد سوار ماشین شود و به جای آنکه در سمت راننده را باز کند، در سمت کمکراننده را باز میکند و میخندد، به خودش میخندد و میگوید: “هول شدم و یادم رفته بود که کدام در رو باز کنم!” بعد ماشینش را دور میزند و هنگام باز کردن در سمت راننده مکث میکند و بیآنکه موضوع آخرین جدلمان را به رخ بکشد و از اعتراض من به فیلمنامه «سه چهره از یک مبصر»ش یاد کند، میگوید: “حالا میفهمم چرا گاهی آنچنان برآشفته میشدی که ازت میترسیدم… وقتی نهنگی رو توی تنگ ماهی بیندازی همینجوری میشه” شنیدن این حرف از زبان کیارستمی که حتی با خودش تعارف نداشت تکاندهنده بود. من در جواب به شوخی گفتم: “کانون جای نهنگها بود و همهمون توی یه تنگ بودیم… من همان مبصری هستم که تن به ناسزاها سپرده.” باز چیزی نمیگوید. دندهعقب به طرف در بزرگ ورودی فرهنگسرای بهمن میرود و من درنهایت احترام تا خروجش او را بدرقه میکنم و دیالوگش را به خاطر میسپارم و به یاد گفتوگوی خودم با بیضایی میافتم؛ وقتی او در اتاق فرمان تالار بسماللهخان از درد کمر مینالید و من جایی برایش آماده کرده بودم که دراز بکشد، گفت: “من بچه خیابان شاپورم. نزدیک کشتارگاه بودیم. پس بچه کشتارگاهم.” و من در جواب گفتم: “من بچه خیابان شاپور نبودم اما همه ما بچههای یک کشتارگاهیم.” دیالوگی شبیه دیالوگهای دو پهلوی خودش… البته ارتباط ما بچههای یک کشتارگاه یا به تعبیر کیارستمی، نهنگهای در آن تنگ کوچک، آن کانونی که پس از سالها و بهتدریج و هر روز اهمیتش بیشتر آشکار میشود، بسیار نزدیکتر بود و حداقل هفتهای یکبار همدیگر را میدیدیم. من و کیارستمی هر بار به مناسبتی یک گفتوگوی دور از چشم دیگران داشتیم و او با اینکه ده سال از من بزرگتر بود با اطمینان خاطر از اینکه من رازدارم گاهی از پنهانیترین عقاید و مشکلاتش با من حرف میزد. این سیاق گشودن صندوقچه رازهای سر به مهر ادامه داشت تا چند سال پیش که او دریایش را یافته بود و نهنگ دریای سینما شده بود. آخرین دیدارمان در خاک بیگانه، در یک میهمانی خصوصی و در خانه سفیر ایتالیا در ایران بود چون دیگر من جا و راهی نداشتم که او بتواند بیاید و راز دل را بگشاید. در یکی از ملاقاتهایمان و به مناسبت چیدمان «صنوبر»هایش در خانه هنرمندان ایران به دفترم آمد. روبهرویم نشست و به من خیره شد. بعد مثل همان روز فرهنگسرای بهمن به من رو کرد و گفت: “تو با من اینجوری رفتار میکنی و اونها که به ظاهر دوست جونجونی من هستن، جور دیگری رفتار میکنن. من از این رفتار تو متعجبم.” بعد بیآنکه منتظر جواب من بماند از یک خاطره تلخ برایم گفت:

“رفته بودم امریکا. با «ا.ن» که زمانی خیلی رفیق بودیم، قرار گذاشته بودم که همدیگر رو ببینیم. اون روزا من نخل طلایی رو گرفته بودم و دلم میخواست خوشحالیم رو با یه «رفیق»[!!] دیرین قسمت کنم. قرارمون سر یک چهارراه بود. من سر موقع اومده بودم و منتظرش بودم اما هرچه این پا و اون پا کردم دیدم خبری از یار[!] دیرین نیست. چهلوپنج دقیقه انتظار کافی بود که باور کنم مشکلی براش پیش اومده یا ساعت قرار یادش رفته. قصد کردم برم که ناگهان یکی از پشت بهم ضربه زد. خودش بود. بغلش کردم اما اون گفت: داشتم از توی اون کافه نیگات میکردم، از همون ساعتی که قرار داشتیم. میخواستم بهت بگم که تو هیچ […] نشدی و این تویی که باید منتظر من بمونی نه من!” و ادامه داد: “فیلمم رو اکران کرده بودن و جلوی سینما یه عده به سرکردگی «پ. ص» یک پلاکارد دستشون گرفته بودن و شعاری علیه من روی اون نوشته بودن… رفتم جلو و باز به این رفیق دیرین گفتم: «پ» جان من سر این پلاکارد رو به جای تو میگیرم و تا تو فیلم رو ببینی به جات این شعار رو نگه میدارم…” رفیق دیرین به عباس کیارستمی گفته بود: “من با جیرهخوار جمهوری اسلامی چنین معاملهای نمیکنم! تو اونقدر رند و زرنگی که میخوای بگی این کار ما نمایشیه و…” با درد و اندوهی عمیق گفت: “به ایران هم که برگشتم توی فرودگاه یک ویژهنامه علیه من رو توی فرودگاه بهم دادن؛ ورق که زدم از شدت تعجب سرم گیج رفت. به سرعت خودم رو به دستشویی فرودگاه رسوندم و بالا آوردم” و من فرصت را مناسب دیدم که جدلمان بر سر «سه چهره از یک مبصر» را به یادش بیاورم: “شما در اون فیلمنامه میخواستین چهرهای از یک مبصر رو تایید کنید که هرگز یک وظیفه اجتماعی را قبول نمیکنه و پدرش خطاب به مدیر مدرسه میگفت: آقا جون به کی باید بگم که نمیخوام بچهم مبصر باشه؟ این روزا یا بیرون از مدرسه کتکش میزنن یا دم خونهمون شعار مینویسن… و من مصر بودم که ما نباید بهرغم همه مشکلات وظیفه اجتماعیمون رو کنار بذاریم و درسته که شما «مبصر» و «مدیر» بودن رو به ظاهر کنار گذاشتین اما حالا هم فحش میخوری، هم ویژهنامه علیهت در میارن. پس مسئله اصلی اسم و عنوان نیست بلکه «مقایسه کردنه». تو مدرسه کسی که مبصر میشه و در شرایطی که شما هستین یه عدهای نمیتونن «مطرح» شدن شما رو بپذیرن و در هر دو حالت تفسیرها بهانه است؛ پدر شما نمیتونه بره به همه دشمنای شما بگه که دیگه نمیخوام و نمیذارم پسرم، عباس، مطرح بشه و شما بهتر از من میدونی که این رفتارها به خاطر حسادته و شما الان تاوان و بهای موفق شدن و برجستهشدنتون رو میدین. پس فرقی نداره که مبصر باشین یا مدیر یا کسی که جایزههای بینالمللی میگیره… شما آقا جان صنوبرین؛ یکی از همین صنوبرهای توی راهروی خانه هنرمندان ایران که هر کسی یهجوری و با میخ یا نوک چاقو یه یادگاری روی اون نوشته… باید بپذیرین که تا دم مرگ «صنوبر» بودن تاوان داره. نمیتونی هم صنوبر باشی، هم از گیاههای کوتاه مانده اطرافت توقع تایید و احترام داشته باشی.” و باز به یادش آوردم: “من اون روز و توی اون جلسه به شما یادآور شدم که این نوع نگاه در شأن شما نیست و خوشحالم که رک و راست با شما حرف زدم ولی شما اونقدر به همه بیاعتماد بودین که حرفهامو به حساب دیگهای گذاشتین… و بعد رفتین «خانه دوست کجاست» رو خلق کردین؛ اثری که در حد و اندازه و منش شما بود و هست…” و بعد به راهرو آمدیم و غرق تماشای صنوبرهای ماندگار او شدیم. خوشحالم که صنوبرهای کیارستمی هنوز در همانجایی ماندهاند که من با نصب آنها در اوج حسادتها و تهمتهایی که نثار او میکردند نه برای مدتی کوتاه بلکه برای همیشه در قلب خانه هنرمندان ایران موافقت کردم. آن هم در زمان حیات او و نه هنگام پر کشیدنش. به او تعظیم کردم چون بهرغم اختلاف سلیقه و اختلاف روشمان باور داشتم و دارم که او نام سرزمینمان را بلند آوازه کرد و ایمان دارم که رفاقت و مویه و شیون پس از مرگ هیچ صنوبری مفت نمیارزد. با این مرثیهگویان وقت «مرگ» چنان دشمنم که حد و اندازه ندارد.

این مطلب در چارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود .

بهروز غریب پور عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.