ای جیمز لیبرمن برگردان ابوالفضل رجبی
صحنه ای از فیلم «ادیپ شهریار» اثر پازولینی (۱۹۶۷) بر اساس نمایشنامه سوفوکلس
نوشتههای مرتبط
از زمان زیگموند فروید، در میزان نفرتی که پسران خردسال از پدرشان دارند، بسیار اغراق شده است. پایهگذار روانکاوی، در سال ۱۹۱۰، عقده ادیپ را بر اساس تفسیری نبوغآمیز و در عین حال ساختگی از نمایشنامه سوفوکلس مطرح کرد. به باور فروید، خصومتی شدید ـ و تا حدودی ناهشیار ـ نسبت به والد همجنس که با اشتیاق جنسی به والدِ دیگر همراه است، تعارضی کلیدی در رشد بشر پدید میآورد. ظاهراً تکانههای خشونتآمیز و جنسی پسر، با ترس از تلافی والدین (اضطراب اختگی) متوقف میشود. نهایتاً وی از این آرزوی ممنوع چشم میپوشد و ـ به نحوی آرمانی و ایجابی ـ با پدر احساس نزدیکی میکند.
نظریه فروید راجع به زنای با محارم و پدرکشی، با وجود اهمیتی که در تاریخ تفکر قرن بیستم یافته است، مبنای زیستشناختی معتبری ندارد و پویایی اصلی اکثر خانوادهها را توصیف نمیکند. همچنین در این نظریه اسطوره ادیپ بسیار [نابجا] بسط مییابد تا با قالب روانکاوی جور در بیاید. فروید معاصرانش را با نوعی روانشناسیِ کارا و پویا آشنا کرد و به چالش کشید. اما نظریه ادیپی وی، یک سائق (drive) را پیشفرض میگیرد و از رفتار والد کاملاً غفلت میورزد. سوفوکلس، بیش از فروید به نحوه رفتار پدران و آنچه ایشان دوست دارند یا از آن متنفرند، توجه داشت.
در داستان اصلی، کاهنی خبر میدهد که مقدر شده است پسر لایوس (Laius) و یوکاسته (Jucasta) پدر را بکشد و با مادر ازدواج کند. پیش از آنکه عمر پسر به سه روز برسد، پدر او را در دامنه کوه رها میکند تا بمیرد. چوپانی او را مییابد و به پولیبوس (Polybus) و مروپی (Merope) ـ قهرمانان ناشناخته این داستان ـ میسپارد. این دو تن ادیپ را بزرگ میکنند تا به جوانی برازنده بدل میشود. ادیپ همان پیشگویی هولانگیز را که باعث زمینگیری لایوس شد، می شنود. این پسر فداکار، وحشتزده از خانه میگریزد تا پدر و مادرش در امان باشند. ادیپ مانند لایوس میخواهد از سرنوشت بگریزد، اما ـ برخلاف پدر ـ به نحوی نوعدوستانه عمل میکند و تا سرحد توان، حتی به قیمت قربانی کردن خویش، در نجات جان محبوبانش میکوشد. سوفوکلس هیچ تردیدی به جای نمیگذارد که ادیپ عاشق پولیبوس است، یعنی مردی که او را به فرزندی پذیرفت، اسم رویش گذاشت و تربیت کرد. ادیپ از «پولیبوس، کسی که زندگیم را مدیون اویم» سخن میگوید و از اندوهی که با گریز از خانه در دل او میگذارد، آگاه است. ادیپ حتی از لایوس نیز متنفر نبود: این دو مرد، بر حسب تصادفی دراماتیک، در یک تقاطع به هم میرسند و بر سر حق عبور درگیر میشوند. اول لایوس ضربه میزند و سپس ادیپ او را ـ که کاملاً بیگانه است و تصادفاً پدرِ زیستیش از آب درمیآید ـ میکشد.
اگر بخواهیم از واژگان متعارف استفاده کنیم، باید بگوییم که لایوس، پدر واقعی و پولیبوس، پدرخوانده ادیپ است. من در مقام یک روانپزشک کودکان، به تعبیر لیلی پلر (Lili Peller)، واژه پدران «تولدی» و «واقعی» را مناسب میدانم. جایگاه پدرخوانده همچنان برابر با والدِ زیستی نیست. هرچند تمام خانوادههای خوب ضرورتاً باید محبتآمیز باشند و نه صرفاً تباری. یک پدر واقعی، مانند پولیبوس، به کودکش عشق میورزد، او را میپروراند و با طیب خاطر برایش فداکاری میکند. وی از فناپذیری خویش و چرخه نسلها که در آن پسران، جایگزین پدران میشوند، آگاه است. فروید این بخش از تراژدی را نادیده میگیرد و بر پسر، به عنوان رقیب جنسی پدر که از خشم وی هراس دارد، تمرکز میکند. لایوس ـ که به عنوان پدر شناخته میشود ـ پدر بودن را کنار میگذارد. وی که دلواپس و خودخواه است، با رضایت یوکاسته، تصمیم میگیرد که کودکش را برای نجات خود قربانی کند. این نکته با قربانی کردن انسانها برای تسکین خدایان همخوان به نظر میرسد. لایوس، با شناختی که از احساس و روابط جاری انتزاع شده بود، شرایطی را فراهم آورد که در آن پدرکشی و زنای با محارم بهنحوی ناهشیار، امکان بروز دارند.
شاه لایوس ـ به عنوان شخصیتی کماهمیت که در نمایشنامه جلوه نمیکند ـ نماد پدران، روحانیان و رؤسایی است که نمیتوانند مرگ را بپذیرند و میکوشند با زور بازو برای جاودانگی مبارزه کنند. این مبارزه، از جمله فتوحات ایشان، بنای یادمانهایشان و قربانی کردن انسانها را شامل میشود. گاه و بیگاه فرزندانشان بهطور دستهجمعی در نبردهایی بر سر شکوه کلان (clan) یا سرزمین پدری جان سپردهاند. ایشان امید داشتهاند که با تسکین خدایان یا کشتن دشمنی که مرگشان را میجوید (یا پسرانی که بناست جایگزینشان شوند) از مرگ بگریزند. فروید نیز تا حدودی همچون لایوس، خودکامه و بدبین است: او چنین احساس میکند که رفتار با غریزه پیش میرود و با ترس مهار میشود.
در نمایشنامه از دید فروید، زیستشناسی بر روانشناسی غالب میآید: رفتار متمدنانه، سرپوشی نازک بر دیگِ جوشان ناهشیار است. مذهب و نوعدوستی نیز تلاشهایی فریبکارانه هستند برای آنکه طبیعت حیوانیمان پنهان شود. تفسیر فروید از ادیپ، پدر را به قیمت از بین رفتن پسر حفظ میکند. در این تفسیر جنبه انسانی پدر بودن که بهدرستی از والد حیوانی پیشی میگیرد، غفلت میشود. فروید دلمشغول [مفاهیمی همچون] سکس، تعارض (conflict)، خشم، بازدارندگی (deterrence) و تسلیم بود. بدینسان طبیعی است که نیمه نخست قرن بیستم، دوران رونق وی باشد.
تفسیر دوباره ادیپ شهریار، نشان میدهد که در امور انسانی، رابطه بر زیستشناسی مقدم است: پدر خوب بودن، بدون والد [زیستی] بودن نیز امکان دارد و والد بودن بهتنهایی تهی است. شوربختانه ادیپ هنگامی این نکته را درمییابد که [ماجرای] فرزندخواندگی شفقتآمیز و نجاتبخش او کشف میشود. آنچه تعیین میکند، والد بودنِ تباری است که در واقع معنایی جز سرنوشت یا تقدیر ندارد. او خواهش یوکاسته را رد میکند؛ یوکاسته از او میخواهد دلبستگی به تبار را کنار بگذارد و با زندگی سر کند. ادیپ در عوض، حقیقتِ شناختی را بر پیوند عاطفی و شناخت را بر تجربه ترجیح میدهد و موجب خودکشی شخصی میشود که بیش از همه دوستش دارد، یعنی یوکاسته.
بریدن از روابط برای گریز از سرنوشت، تراژدی به بار میآورد. انسانها میدانند که مرگ حتمی است. نباید بهتنهایی، در اضطراب یا در حالیکه به کاری مشغولیم که مورد اعتقادمان نیست، بمیریم. شناخت بیعشق غالباً ویرانگر است. شناخت میتواند معلق شود، اما رابطه نه. در غیر اینصورت میمیریم. یوکاسته این حقیقت را میدانست. ادیپ آن را در پایان آموخت. لایوس هیچگاه به آن پی نبرد. شناختِ آن پیشگویی، به تحققش از طریق بیگانگی، کودککشی و پدرکشی انجامید. شناخت واقعیاتِ زیست شناختی نیز به خودکشی و جلای وطن ختم شد.
این تفسیرِ دوباره از ادیپ را اتو رانک (Otto Rank) پر و بال داد. رانک در آغاز دستپرورده فروید بود، اما بعدها به منتقدش بدل شد. وی این دیدگاه شعورمتعارفی را طرح کرد که کودکان تمایلی «ضدادیپی» دارند، یعنی میخواهند والدینشان را، هنگامیکه خطر طلاق وجود دارد، در کنار هم حفظ کنند. رانک از سال ۱۹۲۴ بهتدریج نظریه روانکاوی را که از نقش تربیت مادرانه در رشد انسان غفلت میورزید و «حقیقت» را منفصل از رابطه واقعی جاری پی میگرفت، وسعت بخشید. امروزه شاید اغلب درمانگران و پژوهشگران عاطفه و نوعدوستی را در رشد انسانی مهمتر از خصومت و رقابت میدانند. درمانگریهای انسانگرایانه و وجودی، از جمله درمانگری رانک، فلسفهای پسافرویدی را نمایندگی میکنند: زندگی غیرخلاق ارزش زیستن ندارد و زندگیِ نازیسته ارزش بررسی ندارد.
ادیپِ مصیبتزده و پشیمان خود را کور میکند، اما به زندگی ادامه میدهد. کنش وی نماد آسیبی است که از آیندهنگری، روشنبینی و بازنگریِ بیش از حد است. شناختِ منفصل از رابطه، به کار حکمت (wisdom) نمیآید. ظاهراً سوفوکلس در تعارض میان احساس انسانی و شناخت کامل، جانب اولی را میگیرد. اکنون میتوانیم پولیبوس ـ یعنی پدرِ ناشناخته ادیپ و در واقع پدرخوانده محبوبش ـ را ستایش کنیم. متأسفانه او نمیتوانست بپذیرد که [ادیپ] پسرخواندهاش است [و نه پسرش]. اما نکته مذکور در تمامیت این تصویر، نقصانی کوچک و تسلیمی قابل اغماض به احساس انسانی به نظر میرسد. ادیپ کاملاً حق دارد که او را بسیار دوست داشته باشد.
ای جیمز لیبرمن (E. James Lieberman)
منبع: http://www.ejameslieberman.net/why_oedipus_really_loved_his_father_122010.htm
ابوالفضل رجبی: philonousi@yahoo.com