انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

خب، بعدش چه اتفاقی می‌افتد

برگردان مستانه تابش

آلیس مونرو تا امروز همه جوایزی را که یک بانوی داستان کوتاهنویس کانادایی میتوانسته به دست آورد، گرفته است؛ سه جایزه ادبی فرمانده کل کانادا، جایزه پن/ مالامود، جایزه جهانی بوکر.

او اولین کانادایی بود که به جایزه نوبل ادبیات دست یافت. مونرو این جایزه را در سال ۲۰۱۳ گرفت. او در سال ۲۰۰۴ ، هنگام گرفتن دومین جایزه گیلر برای مجموعه داستان «فرار»، مقابل النور واچتل، نویسنده و گوینده مشهور تلویزیون، قرار گرفت. این دو در رستورانی در انتاریو با هم ملاقات و درباره زندگی و شغل مونرو گفتوگو کردند. دو ماه قبل و در هشتاد و پنجمین سالگرد تولد آلیس مونرو، النور واچتل بخشهایی از این گفتوگو را در شبکه سیبیسی بازنشر کرد.

در داستانهایی که تا به حال نوشتهاید، همیشه از چیزهای غافلگیرکننده استقبال کردهاید.

من هیچوقت برای نوشتن یک کتاب یا یک داستان، تم یا برنامه خاصی که از قبل آماده کرده باشم، نداشتهام. همهچیز همانطوری اتفاق میافتد و پیش میرود که باید. تا الان هیچوقت راجع به این فکر نکردهام که دارم چه نوع داستانی مینویسم یا در حال نوشتن درباره چه چیزی هستم. هنگام نوشتن، راجع به قصهای که میخواهم تعریف کنم، فکر میکنم و با خودم میگویم: “خب، بعدش چه اتفاقی میافتد؟” از اینکه داستان وارد مسیر پیشبینی نشدهای میشود و هیچ اجباری هم برای افتادنش در این مسیر وجود نداشته، خوشم میآید.

چرا خیلی از شخصیتهایی که تا الان ساخته و پرداختهاید، فرار کردهاند؟

شخصیتها میتوانند به جلو نگاه کنند و ببینند که زندگیشان در آینده قرار است چطور باشد. آنها از همین تصویر فرار میکنند. اسمش را زندان نمیگذارند اما از یکجور قابل پیشبینی بودن فرار میکنند. نهفقط از اتفاقاتی که ممکن است در آینده در زندگیشان بیفتد، بلکه از اتفاقاتی که در درون خودشان روی میدهد، فراری هستند.

فکر نمیکنم بیشتر شخصیتهایم برای این فرار برنامهریزی کرده باشند. بیشتر وقتها آدمهایی که فرار میکنند، کسانی هستند که با شور و اشتیاق زیادی با هر چیزی مواجه میشوند و از زندگیشان چیزی بیشتر از آنچه در لحظه اتفاق میافتد، میخواهند. بعضی وقتها این بزرگترین اشتباهی است که کسی مرتکب میشود، چون همیشه آنچه اتفاق میافتد تفاوت زیادی با آنچه انتظارش را داشتید، دارد. این همان چیزی است که شما در مورد زندگی به آن میرسید؛ اینکه در مسیر پیشرویتان، سختیها و مشکلاتی وجود دارد، چیزهایی که رهایشان میکنید و چیزهایی که آنها را در مسیر زندگی از دست میدهید.

چرا در مورد بیوفایی مینویسید؟

نویسندهها همیشه در مورد بیوفایی مینویسند. بیوفایی خیلی دراماتیک است. شرارتی در آن وجود دارد و پیامدها و عوارضی دارد. بیوفایی مملو از ایدههای قابل نوشتن برای یک نویسنده است و واقعا بعید میدانم که روزی تکراری شود.

داستان «دوستان جوانی من» درباره زنی است که به مادرش که در جوانی مرده و به ارتباطش با او، فکر میکند. یادم میآید یکی از اولین داستانهایتان به نام «ﺻﻠﺢ اوﺗﺮخت» با الهام از مرگ مادرتان نوشته شده و مجموعه داستان «دوستان جوانی من» نیز به خاطره او تقدیم شده است. میخواهم راجع به ارتباطی که با مادرتان داشتید، بدانم.

رابطه ما، رابطه خیلی سخت و پیچیدهای بود. معمولا مادرها و دخترها رابطه نسبتا پیچیدهای با هم دارند. رابطه ما هم خیلی تحت تاثیر بیماری مادرم بود. او پارکینسون داشت. بیماری او تا مدتها تشخیص داده نشده بود. همه اینها باعث شده بود که من خیلی مراقب خودم باشم چون نمیخواستم گیر این ماجرا بیفتم. در خانوادههایی مثل ما، این وظیفه دختر بزرگ است که در خانه بماند و از افرادی که در چنین موقعیتهایی قرار میگیرند، مراقبت کند. این مراقبت تا فرا رسیدن زمان مرگشان ادامه دارد. ولی من به جای این کار، بورسیه گرفتم و به دانشگاه رفتم. احساس گناه زیادی در مورد این مسئله داشتم ولی در آن زمان، شمای نوعی، آنقدر مشغول مراقبت از خودتان هستید که بهسادگی این موضوع را کنار میزنید و بعدا از آن رنج خواهید برد. خیلی راجع به رابطهای که با مادرم داشتم و اینکه با من چه کرد، فکر نمیکنم. بعضی وقتها بهشدت افسوس میخورم. اغلب اوقات، وقتی از چیزی لذت میبرم، به این فکر میکنم که پاداش او چه ناچیز بود و زندگی کردن به شیوه او چه شجاعت زیادی میخواست.

با نوشتن داستان «دوستان جوانی من» میخواستید چه چیزی را کشف کنید؟

میخواستم بفهمم که چرا احتیاج دارم این داستان را بنویسم! میدانستم که در حال مبارزه با موضوع مشکل مادرم هستم. فکرش را نکرده بودم که ممکن است دوباره با آن بخش از زندگیام برخورد کنم.

 

این مطلب در همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود