سارا ثابت
کافهها فضاهای عمومی مفرحی هستند که دگردیسیهای خودشان را داشتهاند. در گذشته، قهوهخانهها بودهاند و فضایی هم بهنام «شربتخانه» وجود داشته است. این فضاها، اجداد کافهها هستند. در برخی اوقات، شربتخانه با مراسم مذهبی درهم میآمیخت و به مکانی برای نذر شربت و رفع تشنگی عزاداران محرم تبدیل میشد. قهوهخانهها نیز کاربردهای فصلی و تاریخی خودشان را داشتهاند. برای مثال، در ایام فراغت از کشاورزی، رفتوآمد مردان به قهوهخانه زیاد میشد و نمایشها و مناسکی نیز در این قهوهخانهها برقرار بود. هنوز هم، قهوهخانههای محلی در دل شهرهایی که هویت تاریخی دارند، مکان مناسبی برای قرارگرفتن در بطن اجتماع محلی محسوب میشوند. همینطور فضاهای سنتی-مدرن نیز در بعضی از این شهرها دیده میشوند. فضاهایی که مثلاً در یک طبقه قهوهخانه و در طبقهی دیگر کافه هستند. در این زمینه، اصفهان نمونهی مناسبی است. در عین حال که در بخشهای جدید شهر و بهویژه در منطقهی جلفا، کافههای مدرن و ویژهای وجود دارد؛ در بخشهای سنتی شهر، هنوز قهوهخانهها و فضاهای سنتی دایر هستند و در برخی موارد این دو فضا با هم ترکیب شدهاند. مثلاً قهوهخانه و دیزیسرایی در دل بازار فرش اصفهان وجود دارد که لژ آن با حفظ دکور قهوهخانه تبدیل به پاتوق دانشجویی و هنری شده است. شاید بتوان مهمترین تفاوت قهوهخانه و کافه را امکان «فردیت» در کافه دانست. هویت جمعی در قهوهخانه و هویت فردی در کافه پررنگتر است. ناشناسبودن در قهوهخانه نسبت به کافه معنای متفاوتی دارد. علاوه بر این، رفتار جمعی قهوهخانهها، در برخی موارد، منسجمتر و فضای آنها نیز جنسیتی است.
نوشتههای مرتبط
احتمالاً نخستین کافههای عصر مدرن در سالهای شصت به همراه تغییرات دیگر در شهر پاریس افتتاح شدند. بارون هوسمان به دستور ناپلئون سوم این تغییرات بزرگ شهری و اجتماعی را ایجاد کرد و نخستین انقلاب شهری۱ را رقم زد. همگام با تحولات ذکر شده، تغییرات وسیعی در سبک زندگی مردم شهر ایجاد شد. بلوارها جایگزین خیابانهای تنگ و الگوی ارگانیک شهر شدند. در بسیاری از خیابانهای باریک پیشین شورشهای شهری رخ میداد و بلوارها ابزار مناسبی به حکومت برای کنترل و رصد شهر میداد. از طرفی این حجم ساختوساز سرمایه را بهشکل مناسبی به کار انداخت. هم زمان قشری که استطاعت مالی نداشتند تا به روند نوسازی شهر بپیوندند، طرد شدند و تغییر جمعیتی رخ داد.
کافهها از محصولات این تحول بودند. نخستین کافههای پاریس در بولوارهای جدید، در نبش خیابانها و نقاط گرهگاهی جای گرفتند و بهتدریج همراه با بولوارها، مغازهها و محصولات جدید برای مردم جذاب شدند. کافههای پاریس نمایندهی سبک زندگی آزاد و هنری و سرخوش بودند. بهتدریج این پدیدههای (محصولات) جذاب به آثار هنری و ادبیات راه یافتند و همراه با خیابانها و سبک شهرسازی به دیگر نقاط جهان صادر شدند. با وجود این، کافههای پاریس در بسیاری از مواقع یگانگی خود را برای مصرفکنندگانشان حفظ کردند و در هیچ جای دیگری تکرار نشدند. این یگانگی شاید به روح مکان و تجربهی اصیل و اولیهی کافهنشینی باز گردد. کافهها به مثابه ی فضای عمومی در هر جای دنیا، داستانهای خودشان را متناسب با تجربههای محلی و جهان ذهنی مصرفکنندگانشان داشتهاند.
افراد در حکم خریدار وارد کافه میشوند. بجز موارد استثنایی، کمتر میتوان از تجربهی تولید فضا در کافهها صحبت کرد. در واقع کافه نیز همچون بسیاری دیگر از فضاهای زیست روزمره در اختیار افراد قرار میگیرد و مصرف میشود. با این حال، کافهها، به دلایل گوناگون، امکان مصرف خلاقانهتری برای مشتریانشان فراهم میکنند. جنس تجربهی فضای کافه و برخی ملزومات همراه آن سبب میشود که بسیاری از کافهها به فضاهایی خاطرهانگیز و بهیادماندنی تبدیل شوند. تجربههای فردی و جمعی متفاوتی در کافهها رخ میدهد. قراری عاشقانه، گپوگفتی دوستانه، تماشای دستهجمعی مسابقهای، شرکت در جشن تولد و یا دیگر تجربههای عمیق و اثرگذار، همگی فضای کافه را از دیگر مراکز خرید و تفریح و خوراکی متمایز میکنند. موسیقی کافهها، طراحی و دیزاین آنها و جاگیریشان، نکات مخصوص بهخود را دارند و همه مجالی فراهم میکند که بتوانیم بیشتر دربارهی کافهها بنویسیم.
کافهها همچنین در ادبیات مؤثر بودهاند. کافههای ادبی محل بحث و ارائهی آثار هنری و گاهی نیز مکان وقوع اثر بودهاند. در این زمینه، اشاره به داستان هتل نادری خالی از لطف نیست. هتل نادری را در بحبوحهی اصلاحات خواندم. نوجوانی بودم که روزنامههای اصلاحطلب را ورق میزد. مجموعهی نادری را نمیشناختم و اولین بار در یکی از همان روزنامهها، همزمان با اعتراف تلویزیونی سیامک پورزند، خواندمش. فردای اعتراف پورزند داستان هتل نادری از بیژن نجدی در یکی از روزنامهها منتشر شد.۲ داستان در فضای مجموعهی هتل نادری (شامل کافه و رستوران، حیاط و باغچه و اتاقهای هتل) میگذرد. سیامک پورزند کنار پنجره نشسته و راوی او را دیده است و خاطرهای را یادآوری میکند: سالها پیش، او از طرف حزبش مأمور ترور سیامک میشود که در لحظهی ترور، منصرف میشود. داستان، یادآوری هنرمندانهای از خاطرات انقلاب، کودتا، تابستان ۱۳۲۲، و بیش از همه یک رفاقت شخصی و تضاد آن با نگاه ایدئولوژیک آن عصر است. تا آنجا که دستی بر روی ماشه بخشکد و دستهایی دوباره پیدا بشوند. و کجا برای این روایت مناسبتر از کافه نادری؟ یک جای داستان، نجدی بیآنکه بداند، سالها بعد داستانش برای ویژه نامه ی کافه و کافه نشینی مرور خواهد شد، به یک ویژگی اساسی اشاره میکند: «دور تا دورم پر از نگاههایی بود که چشم نداشت و چشمهایی که بدون صورت در هوای اطرافم شناور بودند. این بود که بعد از دیدن زن و مردی که صورتشان را مگر برای چند کلمه و یا یک لبخند از باغچه برنمیگرداندند و سیامک که پشت انبوهی از کلمات بود … با کمی یقین، کمی دودلی، فهمیدم که بعد از سالها واقعاً کسی نگاهم نمیکند و این تنها احساس خوشایندی بود که آن روز برای چند لحظه، در خودم پیدا کرده بودم. احساس رضایتی تلخ که میشد اسم آن را آزادی گذاشت. تلخ و زهرمارتر از نداشتن ایدئولوژی… و آنقدر سبک و تخدیرکننده که باید وانمود میکردم یا به خودم ثابت میکردم که دیده نمیشوم.»
کافهها دقیقاً آنطور که نجدی بیان میکند، جایی برای دیدهنشدن و خلوتی در میان جمع هستند. پنهانشدن از دید عموم، دنجبودن کافه و رفتن به فضایی خصوصیتر در دل فضای عمومی از مهمترین ویژگیهای کافهی مدرن است. شاید، از همینروست که در ذهن راوی-این دیدهنشدن- با خاطرهی بریدن از ایدئولوژی و احساس «آزادی» همزمان شده است. کافه مکان بروز فردیت مدرن است. حال آنکه خیابان مدرن جای «دیدن و دیدهشدن» است. فردیت نیاز به فضای دنجتری دور از دسترس همه دارد. جایی که بتوان از پنجرهی آن به بیرون نگریست و در حاشیهی امنیت آن «خود» بود.
هتل نادری عرصهی گفتوگوی بیپایان درونی نویسنده نیز هست. در پسزمینهی تصویر، سیامک روزنامه میخواند و راوی عمیقترین تردیدهایش را دربارهی ایدئولوژی بیان میکند که اینک بهنوعی حیات گیاهوار در او رسیده است. تضاد احساسات دوستانه و عقاید سفتوسختش را بیرون میریزد. میل درندهاش به تکرار نقش را باز میتاباند. اول شخص داستان، در کافه نادری فضایی تکنفره و در عین حال مشترک را تجربه میکند. در پایان داستان نجدی، راوی و سیامک میزنند بیرون و میروند پشت ویترین کفشفروشی خیابان بهارستان، میان همهمهی کودتا و در کوچهای باریک و اینبار اسلحه در دستهای سیامک است و ماشهی نکشیده و تمام. هتل نادری و کافهاش میماند با یک داستان دیگر.
آدمها میتوانند همدیگر را اتفاقی هر جایی ببینند و البته کافهای مثل کافه نادری هرجا نیست. آدمهای مشابه در بعضی جاها بیشتر همدیگر را میبینند و این به خصلت مکان باز میگردد. برخی مکانها، پاتوق عدهای خاص میشوند. گروهها و افراد و انگیزهها پاتوقها را شکل میدهند. کافه نادری هم در دورهای خاص شاید سالهای سی و چهل مهمترین پاتوق گروههای روشنفکری بود که فعالیتهای سیاسی، اجتماعی، هنری و ادبی داشتند. در بسیاری از خاطرات از این فضا نام برده شده است که نشانهی شکلگیری نوعی عرصهی عمومی و دقیقتر بگوییم فضایی مدنی در آن است. اهمیت شکلگیری چنین فضایی در کافههای مشخص همچون نادری به نبود فضای مدنی در بطن جامعه باز میگردد و همین است که آنها را خاص و یگانه میکند.
ری الدنبرگ، جامعه شناس شهری، در نظریهی «مکان سوم» خود، از فضاهایی صحبت میکند که مردم را گردهم میآورند. الدنبرگ چنین فضاهایی را مکان سوم مینامد. او سه مکان را در زندگی افراد مشخص میکند: کار، خانه و مکان سوم که جایی غیر از این دو هویت را در برمیگیرد. جایی که فرد میتواند آرامش داشته باشد و در عین حال نوعی زندگی اجتماعی را تجربه کند. کافهها در این میان، نقشی کلیدی ایفا میکنند، زیرا میتوانند همزمان فضایی مناسب برای فردیت یا رابطهیاجتماعی را ارائه دهند. فردیتی که کافهها ارائه میدهند، فردیت در بطن اجتماع و خلوت در دل شلوغی است. از دیگر خصوصیات مکان سومها در دسترسبودن، خودمانیبودن، داشتن یک فضای بیطرف، دنجبودن و وجود دستهای از مصرفکنندگان دائمی فضا است. یکی از مهم ترین ویژگیهای مهم مکان سومها اهمیت گفتوگو و امکان آن است.
نمونهی دیگر ملودی شهر بارانی نمایشنامهای از اکبر رادی است که در فضای رشت و سالهای سی رخ میدهد. آنچه این نمایشنامه را خاص میکند، تضاد و کشمکش عجیبی است که در بستری از خاطرات و نوستالژی شهر رخ میدهد. مهیار، پسر بزرگ صادقخان آهنگ، از سوئیس بازگشته است. نمایشنامه بیشتر به رویارویی خانوادهی صادقخان با خانوادهی مسلم میپردازد. مسلم خدمتکار پیری است که با دو فرزندش در یکی از خانههای آقای آهنگ در خیابان بیستون زندگی میکند. فرزندان مسلم، گیلان و سیروس، معلم و هنرپیشهی تئاتر هستند. بهمن، ماری و مادرشان آفاق نیز از اعضای خانوادهی مهیار هستند. ماری، دختر کوچک خانواده، به سیروس دل بسته است. بهمن و آفاق نقشه کشیدهاند تا خانوادهی مسلم را از خانهی واقعشده در خیابان بیستون دوباره به خانهی حاجصادق منتقل کنند و روابط ارباب و رعیتیشان را از سر بگیرند. فرزندان تحصیلکردهی مسلم از حق آبوگل صحبت میکنند. مهیار خانه را به ارث برده است و برای ماندن در شهرش تردید دارد.
در سراسر نمایشنامه نزاعهای سختی بین دو خانواده برقرار است. بهخصوص میان سیروس و بهمن که نمایندهی دو طیف روشنفکری راست و چپ در آن دوره هستند. مهیار، گیج و آشفته، بیشتر مبهوت خاطرات گذشته و عشقی ناگفته به گیلان است. کافهی «هتل ساوُی» با بستنی کالیفرنی محشرش نقش مهمی در نمایشنامه دارد. کافه در شهر رشت، شهری با حالوهوای بومی، نمادی از زندگی جدید است. جایی برای ورقزدن روزنامههای خارجی، گردهماییهای هنری و ادبی و جدلهای روشنفکری. با این حال، آرامش و رنگوبوی محلی سایر نقاط شهر کافه را به شکل یک فضای یادمانی خاص بازتاب میدهد و آن را متمایز میکند. کافه ساوی دقیقاً یک فضای خارجی است. فضایی جدید برای داستانهایی جدید.
نام کافه اولین بار در قیاس با «کافه ریتس» مطرح میشود. یکی از کافههای ادبی اروپا که مهیار در دوران دانشجویی به آن رفتوآمد داشت. بهمن میگوید: «میریم اداره و یه امضایی میکنیم و اگه هوا خوب باشه، با رفقا راه میافتیم توی خیابان شاه و روزهای بارانی جای ریتس میریم ساوی. اونجا به سلامتی شما یه شیرقهوه لذیذ میخوریم و نگاهی به روزنامههای مرکوردو فرانس و لوپوان میاندازیم… کی به کیه؟»
کافه ساوی بار دیگر در کنار «کافه نوشین» درمیان بحثهای سیروس و بهمن یادآوری میشود. همینطور خاطرهی نمایش سال قبلی سیروس در کافه ساوی مرور میشود. وقتی تضاد طبقاتی بین دو خانواده به دعوا و کتککاری میرسد، پیشنهاد قدمزنی شبانه بهطرف ساوی برای ختم ماجرا مطرح میشود. کافه در اینجا فضای میانجی است. درنهایت، پردهی آخر نمایشنامه با آشکارشدن عشق مهیار به گیلان بهپایان میرسد. زمانیکه او تصمیم میگیرد بماند:
«گیلان: منم، دیگه … خداحافظ!
مهیار: تا سرِ «بیستون» … با من نمیآین؟
گیلان: من، این طرف میرم، مدرسه.
مهیار: میخواستم چمدانمو بذارم خونهی شما.
گیلان: خونهی ما؟
مهیار: و بعد … (چمدان را برمیدارد.)
گیلان: چی؟
مهیار: دنبال کلمهای میگردم که … چطور بگم؟
گیلان: …
مهیار: تا ساوی میآین؟»
انگار کافه ساوی مکان مناسبتری برای حرفهای بهزبان نیامده است. پس، مهیار سنگینی خاطرات آن خانه را کنار میگذارد و پیشنهاد کافه میدهد. نمایشنامهی رادی، بجز درونمایهی اجتماعی و عاشقانهاش، در واقع ستایشی است از رشت. در ابتدای نمایشنامه آمده است: «یک ترانه، برای مادرم گیلان، آن سبزهروی مهآلود.» از اینرو یادآوری فضاهایی همچون سبزهمیدان، خیابان بیستون، کافه نوشین و هتل ساوی جنبهی دیگری هم دارد. این کافهها بخشی از خاطرات جمعی شهر و تجارب اجتماعی افراد را درخود جا میدهند. در واقع، میتوان بهچنین مکانهایی همچون بهانهای برای انباشت خاطرات و تجارب جمعی نگریست. کافهها، در کنار سایر نشانهها و نمادهای شهری، عنصری کالبدی در حفظ و امتداد روند خاطرات جمعی هستند. مکانی که در میان پویایی شهر برخی یادها را در خود گیر میاندازد و نگه میدارد.
متأسفانه هتل ساوی و کافهاش بخت آن را نداشتند که مانند مجموعهی هتل نادری بهحیات خود ادامه دهند. هتل ساوی سالها متروک افتاد و تا آستانهی تخریب پیش رفت. هماکنون بازسازی و مرمت این بنا که در میدان شهرداری قرار دارد بخشی از برنامههای میراث فرهنگی استان گیلان است.
آخرین متن مورد اشاره، کتاب راه هنرمند اثر جولیا کامرون است. کامرون فیلمساز و معلم بازیابی خلاقیت است. در آثار او و بهخصوص کتاب راه هنرمند روندی برای احیای خلاقیت معرفی و پیگیری میشود. یکی از تکالیف کامرون قرار با «هنرمند درون» است. در این قرار ملاقات، که باید تنها و تکنفره باشد، روندی لذتبخش و سرخوشانه پیش گرفته میشود. قرار هنرمند در کنار سایر تکالیف، بعد از چند هفته به نتایج قابل توجهی منجر میشود. از محبوبترین و متداولترین مکانها برای قرار با «هنرمند درون» در کافه است. کافهنشینی تکنفره، تمرکز بر کتاب یا نوشتهای، انجام امور عقبافتاده در کافه و گاهی انجام تکالیف مربوط به احیای خلاقیت، کافه را به مکانی برای تولد دوباره تبدیل میکند. ایدههای سرکوبشدهی خلاق، شادمانی و میل به شروع کارهای هنری و جسورانه در کافهنشینیهای تکنفره امکان بروز پیدا میکنند. در این مفهوم کافه مکانی برای خلق و تولید است. مصرف فضا شکل تولید به خود میگیرد و شاید بتوان از رابطهای دیگر با فضا سخن گفت. کافه بهعنوان مکان خلق اثر هنری، کم و بیش از قدیم مطرح بوده است. گیرم که در فضاهایی محدود و برای افرادی خاص. این شکل از کافهنشینی شاید پویاترین نوع آن باشد. اینجا دیگر باید از تجربهی تولید فضایی جدید سخن گفت.
در پایان میتوان اشارهای به مراکز خرید و کافههای این مراکز داشت. مجتمعهای تجاری چندمنظوره، اینک در همه جای جهان به چشم میخورند. کافهها نیز بخشی از این مراکز هستند. بسیاری از آنها، در یک طبقه، مجموعهای از کاربریهای خوراکی و تفریحی شامل کافه، رستوران و … را ارائه میدهند. از مهمترین ویژگیهای این قبیل کافهها ترکیبشدن با خرید بهعنوان فعالیت اصلی است. در واقع، کافه نشینی در مجتمعهای تجاری چندمنظوره فعالیتی فرعی و مکمل است. هویت کافههای این مراکز با خرید گره خورده است و کمتر خبری از حیات اجتماعی و مدنی در آنها میتوان سراغ گرفت. چشمانداز بسیاری از کافههای این مراکز تجاری به داخل مرکز و لابی بزرگ آن است. برخلاف کافههای دنج درون شهری که رو به خیابان یا چشمانداز شهری دارند. کافههای درون مراکز خرید، فضاهایی متصل به نامکانهایی بزرگتر هستند. برای ورود به آنها باید از گیت فروشگاهها رد شد و تابلوهای راهنما را دنبال کرد. در آنها کمتر میتوان خاطرات جمعی را سراغ گرفت یا گروههایی پایدار تشکیل داد. از طرفی، کافه نشینان باید توانایی مالی لازم را برای ورود به مراکز تجاری چندمنظوره داشته باشند. این کافهها، بیشتر، گزینههایی لوکس برای کاهش خستگی ناشی از خرید هستند و کمتر میتوان ویژگیهای مکان سومها را در آنها پیدا کرد.
شاید عصارهی کافهنشینی در اهمیت احساسات و شکلی از بودن است که بهواسطه ی آن تجربه میشود. بهشکل فردی یا جمعی، تلخ یا شیرین، این تجارب بخش مهم و انکارناپذیری از ما را تشکیل میدهند. همین است که صندلیهای کافه و میزهایش (که منادیان گفتوگو هستند و برای این جهان چه چیز ضروریتر از گفتوگوست؟)، پنجرهها و فانوسهایش، فنجانها و لیوانها و موسیقیاش و حتی دود سیگارش رازآمیز جلوه میکنند و همگی حیاتی فراتر از حیات کاربردیشان دارند. چه بسا کافههایی که به زندگی های رازآمیز و این ویژگیها ارج مینهند، عمر بیشتری هم داشته باشند. این حیاتهای رازآمیز و البته متفاوت، ما را دوباره به پشت میزی مشخص در کافهای مشخص میکشاند. آنجایی که مکانها و صندلیها معنایی فراتر از خود دارند.*
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود