بهروز غریبپور
انقلاب شده و همه چیز در حال تغییر است؛ نامها و مکانها، لباسها و چهرهها و دامنه این تغییر میخواهد به نام جاافتاده «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» پسوند «مسلمان ایران» سرایت بکند که استدلال مخالفان این تغییر، پذیرفته میشود و نام جاافتاده در امان میماند، اما هم آدمها تغییر چهره دادهاند و هم چهرههای جدید وارد «کانون» شدهاند. چهرههای جدید از کنار ما که رد میشوند با شک و تردید نگاهمان میکنند؛ این بدبینی دوطرفه است، اما تندروهایی هستند که دائما در حال ردگیری و مچگیریاند و مثل دستگاه فلزیاب در طبقات، جلسات، اتاقها، کتابخانهها و در کتابها به دنبال «بیخدایان!» میگردند، زیرا گمانشان این است که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، لانه لائیکهاست. اولین تسویهها با کتابها انجام میشود؛ کامیونهایی در نظر گرفته شدهاند که صفحات نوارها، کتابها و نشریاتی که برای کودکان و نوجوانان مضر است، جمعآوری کنند و به تهران بیاورند. یا خردشان کنند مثل نوارها و صفحات موسیقی یا خمیرشان کنند… این کار با شدت و حدت تمام ادامه پیدا میکند، اما در آن میان یکی عقلش میرسد و از هر کتاب تعدادی را در اتاقی از ساختمان هفت طبقه کانون بایگانی میکند؛ اتاقی که بعدا اتاق موقت ایرج کریمی میشود که به توصیه چینیفروشان، یکی از همدانشکدههای ایرج، به کانون آمده است؛ مار را روی گنج خواباندهاند… ایرج عاشق خواندن است و در عین حال کنجکاو است بداند در کتابخانههای کانون چه کتابهایی را به خورد بچهها میدادهاند. در فرصتهای فراوانی که دارد غرق این کتابها میشود. یک روز بعد از جلسه شورای تولید، به اتاقش میروم و خیلی زود با هم دوست میشویم و او برایم از همه چیز میگوید. از جمله میگوید: “فکر میکنی اگر من چندتا از این کتابها را بردارم اتفاقی میافتد؟” جواب من او را متعجب میکند: “تنها چیزی که مطلقا گناه نیست دزدیدن کتاب است، به شرطی که نفعش به دیگران برسد…” میخندد و میگوید: “این فتواست؟!” من میگویم: “گناهش به گردن من. هرکدام را که میخواهی بردار” و او باز ریسه میرود و میگوید: “از روزی که به این اتاق آمدهام، هر روز وسوسه میشوم یکی، دوتا از اینها را بردارم و امروز خیالم را راحت کردی” و یک کتاب را برمیدارد و توی کیفش میگذارد، اما نگران است که مبادا این یک تله باشد. برای آنکه شریک جرم داشته باشد، کتاب «چارلی چاپلین» ترجمه محمد قاضی را برمیدارم و میگویم: “نترس! من شریک جرم توام” و نمیدانم چرا به او میگویم: “بهزودی تمام این کتابها با اندکی تغییر چاپ خواهند شد…” و چنین هم میشود.
نوشتههای مرتبط
با ایرج چنان دوست میشویم که غالبا پیاده و قدمزنان به خانه ما میرویم و شب را من و سولماز و او با هم میگذرانیم؛ صدای قاهقاه خندهمان تا صبح ادامه پیدا میکند. حمید عبدالملکی هم در همان ساختمان است. به ما ملحق میشود و یکی از همان شبها متوجه میشوم که او ازدواج کرده است، ولی از خانهشان گریزان است و حکایتهایی تعریف میکند که تا ابد به کسی نخواهم گفت. باز در یکی از آن شبها از زبان او میشنوم که همسرش دائم او را دست میاندازد و بارها به او طعنه زده است که: “کسی که تا حالا یک عکس نگرفته است، چطوری میخواهد فیلمساز بشود؟” و من به انگیزه او برای ورود به کانون پی میبرم؛ خوب میبیند و خوب تحلیل میکند، اما تجربه عملی ندارد. بالاخره به واحد سینمایی کانون منتقل میشود. اینجا هم گنجی است که یک مار بر آن خوابیده است؛ گوشه اتاقش یک میز مونتاژ است و در قفسههای دورتادور اتاق، قوطیهای هوسانگیز فیلم. من دوباره شیطنت میکنم و میگویم دیدن این فیلمها برای ما حلال است. برایش توضیح میدهم که مدتی آپاراتچی کانون فیلم کردستان بودهام؛ کانون یا انجمنی که از مدیریت گرفته تا نمایش فیلم، کار خودم بوده است و کار با میز مونتاژ را خودم یاد گرفتهام و او از ذوق دارد پر و بال درمیآورد و سراغ قفسهای میرود و میگوید: “این را ببینیم: سولاریس تارکوفسکی!” از قضا زبان فیلم ایتالیایی است و دوتایی، مثل دو بچهای که چشم پدر و مادرشان را دور دیدهاند و دست به کار خلاف، اما لذتبخشی زدهاند، «سولاریس» را با صدای پایین و جوری که «گربه شاخمان نزند»، آهسته و با عشق فراوان میبینیم. «ادیپ شهریار» پازولینی و بسیاری از فیلمهای دیگر را همانجا میبینیم. حالا من جرات پیدا کردهام که فیلمهای شانزده میلیمتری را هم روی همان دستگاه که به «موویولا» مشهور است، به نمایش میگذارم و هفتهای یکبار این ملاقاتها ادامه پیدا میکند؛ افسوس که قوطیهای فیلم را نمیشود زیر بغل زد، اما او با مسئولی از فیلمخانه وزارتخانه آشنا شده است و سفارش میکند که فلان یا بهمان فیلم را برایمان بفرست و چنان وانمود میکند که انگار در حال یک کار تحقیقاتی است و واقعا هم هست؛ هردوی ما تاریخ سینما را مرور میکنیم: وقتی که «ادیپ» پازولینی را میبینیم، متوجه میشوم که دیالوگهای فیلم، تایپ شده، داخل قوطی است و به آن دستبرد میزنم. چون زبانش ایتالیایی است و مطمئنا به درد هیچکسی نمیخورد یا من برای برائت خودم چنین استدلال میکنم… اما تب کارگردانی ایرج را رها نمیکند و دست به هرکاری میزند که به او اطمینان کنند تا «فیلم» بسازد و هربار هم به در بسته میخورد. من «کچل کفترباز» را نوشتهام و حمید عبدالملکی زیر نظر خود من آن را کارگردانی کرده است. ایرج از این نمایش خیلی خوشش آمده و من ناگهان فکری به نظرم میرسد: “ایرج من آقای زرین را راضی میکنم که تو یک فیلم شانزده میلمتری از این کار بسازی” و به شوخی به او میگویم: “ای کارگردانی که حتی یک عکس هم نگرفتهای، اولین فیلمت را با هم خواهیم ساخت.” ایرج باورش نمیشود، اما مدیرعامل کانون تا آن روز روی من را زمین نینداخته و ایمان دارم با پیشنهادم موافقت میکند. او هم صمیمانه مایل است ایرج خودش را محک بزند و بالاخره کلید نخستین فیلم ایرج کریمی در مرکز تئاتر و تئاتر عروسکی زده میشود.
یک شب ایرج ما را به خانهشان دعوت میکند و در یک نمایش خانگی با آپارات شانزده میلیمتری که از کانون آورده است، فیلم تئاتر «کچل کفترباز» به کارگردانی او روی پرده دیده میشود؛ ماری که بر گنج کتاب و فیلم خوابیده است، چنان شادمان است که تن و جانش میخندد. دومین کار او، «خورشید، زیتون، دریا» نمایشی از رضا فیاضی است که مشکلات فیلم اول را ندارد و ایرج اینبار مجربتر از پیش، فیلم دومش را میسازد، اما روزگار بدون هیچ دلیلی ما را از هم جدا میکند. پیش از مرگ هولناکش به سینا ییلاقبیگی، دستیارم که با او هم همکاری میکرد، گفته بود: “من و بهروز و سولماز خانمش خیلی با هم صمیمی بودیم. چرا از هم جدا شدهایم؟ نه دعوایی کردهایم، نه از دیدن همدیگر پرهیز کردهایم. به بهروز بگو بهزودی و وقتی که از شر این بیماری خلاص شدم، میآیم سراغش” و تقدیر چنان بود که آن «دیدار» هرگز میسر نشود.
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن شماره ۲۰، ۱۶ شهریور ۱۳۹۵ منتشر می شود.
بهروز غریب پور عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است