بونا الخاص
– با این لرزش دست چطور میخواهی نقاشی کنی؟
نوشتههای مرتبط
این را پدربزرگم به پدرم میگوید وقتی که هانیبال کوچک از تصمیمش برای نقاش شدن حرف میزند. پدرم در پنج سالگی مالاریا میگیرد و پس از آن لرزش دست راستش شروع میشود و هیچوقت هم تمام نمیشود. پدرم راست دست بود و پدربزرگ فکر میکرد با این لرزش، نمیتواند از پس نقاشی کردن بربیاید. خیلی طول نکشید که پدربزرگ فهمید اشتباه میکند. هانیبال در تمام مدتی که مشغول نقاشی بود، برای اینکه لرزش دستش را کنترل کند، با دست چپ، مچ دست راستش را میگرفت، اما این اتفاق سبب شده بود که توانایی نواختن ساز را نداشته باشد.
هانیبال الخاص، علاقه زیادی به موسیقی داشت و اتفاقا سلیقهاش هم در انتخاب موسیقی خوب بود. به همین دلیل، حسین علیزاده که آن زمان جوان بود و در خانه ما رفت و آمد داشت، تصمیم گرفت به پدر نواختن تار را بیاموزد. چند جلسهای گذشت، اما لرزش دستهای پدر، مانع پیشرفت کار میشد. دست آخر علیزاده نیز قبول کرد که با این وضعیت امکان یادگیری تار برای او وجود ندارد، ولی همزمان به نکته جالبی هم اشاره کرد. او گفت در تمام دوران تدریسش، هیچ شاگردی نداشته که بهخوبی پدرم، ریز بزند. ریز زدن در تار، کار بسیار سختی است که هر کسی از پس انجام آن برنمیآید و لرزش دستهای پدر باعث شده بود که توانایی خوبی در انجام این کار داشته باشد.
جالب است بدانید که هانیبال الخاص، مشکل بیخوابی داشت. هرشب بیشتر از دو ساعت نمیتوانست بخوابد. بعد هم بیدار میشد و کارش را از سر میگرفت. در ایام جوانی و نوجوانی، زمانی که دیروقت به خانه میآمدم، پدر را در حال نقاشی میدیدم. گاه پیش میآمد که من را چهار صبح از خواب بیدار میکرد و میخواست برایش فیگور خاصی بگیرم تا او نقاشی کند. من هم خوابآلوده، حالتم دائم به هم میخورد و غر میزدم که خوابم میآید و پدر هم سرم داد میزد که فیگورم را تغییر ندهم. البته اینطور نبود که همیشه با هم دعوا داشته باشیم. اتفاقا با من و خواهرهایم خیلی مهربان بود. او بود که به ما یاد داد چطور به دیده طنز به جهان اطرافمان نگاه کنیم و خشکبین نباشیم. بیش از همه چیز روی اهمیت کار تاکید میکرد. آموزش او به بچههایش در سه کلمه خلاصه میشد: کار، کار و کار! او معتقد بود که کار در زندگی خیلی مهم است. میگفت هر چیزی را که شروع میکنید، با جدیت ادامه دهید، چون اگر نانوا هم باشید، بعد از شصت سال کار مداوم میتوانید بهترین نان را بپزید و این خیلی ارزشمند است. معتقد بود که باید هر روز صبح زود مثل نانواها از خواب برخیزد و کارش را شروع کند و همه چیز هم مرتب، منظم و تمیز باشد. البته در نظر او اهمیت کار، به پول و درآمد نبود. همانطور که خودش بیش از آنکه تابلوهایش را فروخته باشد، آنها را به دوستان و شاگردانش هدیه داده است. خیلی دست و دلباز بود و اصلا در بند این حرفها نبود.
روزهای پایانی زندگی پدر، من و خواهرهایم به ایران آمدیم تا در کنارش باشیم. پدرم همان زمان دو وصیت کرد که پس از مرگش عملی شود. اول اینکه دلش میخواست وبسایتی ایجاد کنیم و تمام آثار و نوشتههای او را روی آن قرار دهیم تا هرکسی در هرجای دنیا بتواند کارهای او را ببیند و محدودیتی وجود نداشته باشد. این اتفاق هم افتاد و در حال حاضر سایت https://hannibalalkhas.orgرا راه انداختهایم. مشکل اصلی ما برای تکمیل کار در این است که بسیاری از تابلوهای پدر، همانطور که گفتم، در دست دوستان و آشنایانی است که من و خواهرانم همه آنها را نمیشناسیم. بهعلاوه حجم عظیمی از تابلوهای او، همزمان با فوتش، از ایران به مقصد امریکا خارج شدند بدون اینکه بچههایش از این کار اطلاع داشته باشند. همینجا از تمام کسانی که به نحوی تابلوهای پدرم را در اختیار دارند، تقاضا میکنم که از طریق همین وبسایت به ما اطلاع دهند تا عکاس بفرستیم و عکس تابلوی آنها را هم در سایت قرار دهیم. حتی اگر عکسی از کارهای او داشته باشند، باز هم برای ما و پیشبرد کارمان ارزشمند است.
دومین خواسته او افتتاح یک بنیاد-گالری بود. اصراری نداشت که اسم خودش هم روی این بنیاد باشد. تنها خواستهاش این بود که سه اتاق داشته باشد تا در یک اتاق آن به نمایش برخی آثار او بپردازند، اتاقی دیگر مخصوص شاگردانش باشد و در اتاق سوم نیز آثار هنرمندان دیگر نمایش داده شود. من اتفاقا به ایران آمدم که آخرین خواسته پدرم را برآورده کنم و تا زمانی که این اتفاق نیفتد، از ایران نخواهم رفت. متاسفانه من با روند کارهای این چنینی در کشور آشنا نیستم و پس از گذشت شش سال از مرگ پدر، با وجود کمکهایی که از دوستان و آشنایان گرفتهام، هنوز موفق به افتتاح این بنیاد – گالری نشدهام. به همین خاطر از کسانی که با انجام چنین کارهایی آشنا هستند، خواهش میکنم که در این مورد به من کمک کنند تا بتوانم هرچه سریعتر این آخرین خواسته پدرم را اجرایی کنم.
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله «کرگدن» منتشر می شود