سیدعلی میرفتاح
یک توهمی وجود دارد که “ما حافظ را میشناسیم”. به صرف اینکه گاهی با او فال میگیریم یا غزلهایش را در خلوتمان زمزمه میکنیم، فکر میکنیم که او را بهتر و بیشتر از دیگر شاعران میشناسیم. چون کتابش توی همه کتابخانهها هست، چون کنار تختمان، بالا سرمان یک دیوان حافظ داریم وهم کردهایم که با خواجه شمسالدین انس و الفت بیشتری داریم تا با دیگر شاعران. چون از بچگی بعضی غزلهای حافظ را حفظ میکنیم و جلوی در و همسایه نمایش میدهیم یا چون در بزرگی قاطی حرفهایمان ابیات حافظ را خرج میکنیم و در سخنرانیهایمان او را «حضرت حافظ» مینامیم، پنداشتهایم که او هم یکی از امور بدیهی زندگی است. حافظ تا حد یک امر بدیهی تقلیل پیدا کرده و حتی متکدیان نیز فال او را میفروشند. ماه و خورشید هم در ذهن ما به امور بدیهی بدل شدهاند. چون همیشه جلوی چشممان هستند هیچوقت دربارهشان سوال جدی نمیکنیم. پرده پنداری در برابرمان کشیده شده که فکر میکنیم امور بدیهی را آنچنانکه هستند میشناسیم. هر روز خورشید از شرق میآید و چند ساعت بعد هم غروب میکند. ماه هم جز چند شب، از هلال باریک تا بدر تمامش جلو چشممان است. اما نه ماه را میشناسیم و نه خورشید را. فکر نکنید چون چند فضانورد بر خاک ماه پا نهادند پس ماه را میشناسیم. خورشید را همینطور شنیدهایم که کرهای است با انفجارهای هلیومی. اما دانشمندانی که در این زمینه استخوان خرد کردهاند معترفند که ما چیز زیادی از آنها نمیدانیم. ما خیلی چیزها را که بدیهی میپنداریم نمیشناسیم و ظاهرا عیبی هم ندارد که نمیشناسیم. ما گرفتارتر از آنیم که حالا بخواهیم خودمان را ملامت کنیم که چرا ماه و خورشید و حافظ و مولوی را نمیشناسیم. خوب نشناسیم. چه عیبی دارد؟ آیا بدهکار شاعران هم هستیم، حق و حقوق آنها را هم باید بگذاریم؟ خیلی از انگلیسیزبانها هستند که شکسپیر را نمیشناسند. ویلیام بلیک را هم نمیشناسند. آیا کسی آنها را ملامت میکند؟ آیا غربیها باید سرافکنده باشند که شاعران خود را نمیشناسند. آنها نمیشناسند خیلی هم پیشرفت کردهاند به لحاظ تمدنی هم از ما جلوترند. ما چرا باید دست پشت دست بزنیم که چرا شاعرانمان را کما هو حقه نمیشناسیم. آیا همین که با حافظ حال کنیم و با دیوانش فال بگیریم و هر از چند گاه اشعارش را مثل آواز و ترانه بشنویم کافی نیست؟ آیا به چیزی بیش از شجریان نیاز داریم تا شعرها را بخواند و در مخمان فرو کند؟ تعبیر خوبی نیست. بگذارید جملهام را اصلاح کنم. شجریان حافظ میخواند ما هم کیف میکنیم و بابت این کیف حالا حالاها ممنون و مدیون او هستیم. آیا بیش از این باید مشغول شاعرانمان بشویم؟ شاعری که هفت قرن با ما فاصله دارد چه دردی از دردهای ما را درمان میکند که باید به سراغش برویم و او را کما هی بشناسیم؟ شاید ما شاعران را در سطوح عالی نشناسیم اما قطعا بیش از مردم جهان با شعر و شاعر مانوسم. ما هنوز پیوندی با شاعران داریم و هنوز آنها در شاهنشین کتابخانههامان جا خوش کردهاند. آیا این کافی نیست؟ شاید شاعران حقیقی را نشناسیم اما اینطور نیست که تصویری از آنها در ذهن نداشته باشیم. ملتفت عرضم هستید؟ ما غیر از شاعرانی که هویت تاریخی و ادبی دارند شاعران ذهنی هم داریم. غیر از حافظ قرن هشت شیراز، یک حافظ هم هست که درون ما زندگی میکند، همانطوری که یک سعدی و مولانا و فردوسی هم زندگی میکنند. مشکل اصلی من هم به همین شاعران ذهنی نهفته در وجودمان برمیگردد… ما گمان میکنیم که حافظ یک امر بدیهی است و او را میشناسیم، اما حقیقت این است که او را نمیشناسیم بلکه یک شمایلی از او و یک تصویر مبهمی از او را میشناسیم. وضع سعدی و مولانا (لااقل مولانای مثنوی) از حافظ بهتر است. چون آنها صریحتر و مستقیمتر حرف زدهاند کمتر درباره آنها متوهمیم. بهخصوص اگر تمایلات مدرن داشته باشیم و به حقوق اولیه انسانها باور داشته باشیم خیلی زود میفهمیم که آبمان با سعدی توی یک جوی نمیرود. شاید با فرم کار او مشکلی نداشته باشیم اما با محتوای او قطعا مشکل داریم. کسی که میگوید «زن نو کن ای خواجه هر نوبهار/ که تقویم پاری نیاید به کار» با تمایلات فمینیستی ما جور درنمیآید. با تمایلات دیگر ما هم جور درنمیآید. برای همین سعدی غزلسرا را از سعدی قصیدهسرا و از صاحب گلستان و بوستان جدا میکنیم و یکیاش را نگه میداریم و دیگریاش را میگذاریم برای دانشکده ادبیات. با یکیاش حال میکنیم و یکی دیگرش را میگذاریم برای بستانشناسی. ما از هر شاعری دو تا شاعر داریم. با یکیاش صفا میکنیم و یکی دیگرش را تبعید میکنیم به دانشکده ادبیات تا در راهروها و پایاننامهها و کلاسها بپوسد و از بین برود. فوق فوقش چندتا از غزلیات عاشقانه سعدی را میگیریم و بقیه را میدهیم که وعاظ روی منبر به مردم گوشزد کنند؛ مردم هم که گوششان از این گوشزدها پر است. نمیدانم دقت کردهاید یا نه. ما هر وقت بخواهیم ادای روشنفکرانه دربیاوریم، سعدی عاشقپیشه را از سعدی نصیحتگو تفکیک میکنیم و با یک حالت متفرعنانه که من اسمش را میگذارم تبختر مدرن بحث میکنیم که سعدی خیلی کار زشتی کرده که گبر و ترسا را دشمنان خدا خوانده. مهم نیست که گبر و ترسا در کانتکس سعدی چه معنی میدهد. معنیاش به چه کار ما میآید. مهم این است که ما سریع حسابمان را از شاعر امل و سنتی جدا کنیم. این جدایی در جاهای دیگر هم بامزه است. اخیرا مد شده که از حقوق همه گروهها ولو همجنسبازان، ببخشید، همجنسگرایان دفاع میکنند و به صراحت میگویند که هر کس در زندگی خصوصی و جنسی خود آزاد است. معالوصف به بعضی اشعار سعدی که میرسند، پای پسربچههای خوبرو و شاهدان میانباریک که به میان میآید سعدی یا عنصری یا انوری را اخ و پیف میکنند و یکطوری از کنارشان رد میشوند که خدایی نکرده یکوقت دامنشان آلوده نشود. شاید لحن من کمی برخورنده باشد. تنزهطلبی نمیکنم اما معلوم است که با این گفتمانهای غالب سر ستیز دارم. معلوم است که از این تفکیک شاعران به عاشق و دگم بدم میآید. انگار که شاعر در شعرش هر چقدر دهریتر و اباحیمسلکتر باشد بهتر است. بله. کافرکیشی را میفهمم که چرا مقام و منزلتی دارد اما هرهریمذهبی را نه. نه اینکه نفهمم؛ میفهمم اما دوست ندارم. به نظرم خیام ذهنی ما هم بیش از آنکه کافرکیش و نهیلیست (ولو به معنای امروزیاش) باشد و دنیا و مافیها را به حساب درنیاورد یک خیام هرهریمذهب نمایشی و متظاهرانه است. متاسفانه حافظ هم در ذهن ما همین است. الان به دلیل و انگیزهاش کاری ندارم اما آنچه مسلم است این که ما با شعرهای بندتنبانی که به خیام بستهاند با آن نگارگریهای شرمآور بیشتر حال میکنیم تا با آن شعرهای کافرکیشانهاش. لطفا لحن مرا ندیده بگیرید. شاید چون سرما خوردهام و کار مجله هم دیر شده ناخواسته لحنم تند و تیز شده. حقیقتا به من مربوط نیست که شما چه حافظی را میپسندید و از کدام حافظ بدتان میآید. عرض من چیز دیگری است. میخواهم بگویم که ما از سعدی تبری میجوییم برای اینکه پلورالیست نیست و جز امت اسلام کسی را قبول ندارد اما نمیتوانیم این حرف را با غزلیات او جمع کنیم. چطور شاعری که گبر و ترسا را تحمل نمیکند یکدفعه صلح کلی میشود و به تصریح میسراید عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست. چون جمع میان دو سعدی سخت است از خیرش میگذریم و یکی را برمیداریم و آن یکی را میاندازیم دور. معنی حرف سعدی برایمان مهم نیست بلکه برای پز روشنفکرانهمان بهتر است که حسابمان را از او جدا کنیم و با صدای بلند بگوییم که نخیر، گبر و ترسا هم بندگان خدا هستند و دنیا دنیای تکثرگرایی است. نسبت ما با مولانا هم همچه چیزی است. به صرف حرفهای دهان پرکنی که این طرف و آن طرف شنیدهایم فکر میکنیم «رومی» در نهایت صلح کل بوده و حتما باید شاعر بزرگ و عارف بزرگتری باشد. بیخیال بیست و چهار هزار بیت مثنوی میشویم و از رومی چهرهای میسازیم که بشود با او حال کرد و در خلسه فرو رفت. حضرت مولانا و حضرت شمس از دهانمان نمیافتد… اما نه شمس حقیقی را دوست داریم و نه مولانای حقیقی را. پیامبر بیجهت نفرموده اللهم ارنیالاشیا کما هی. ایشان میدانستند که ما هواهای نفسانی را الهه خود میگیریم و شروع به پرستش خود میکنیم. ما مولانا را هم اول تبدیل به مولانایی منطبق با هوای نفس میکنیم و بعد او را میپرستیم. حافظ در این قضیه از همه گرفتارتر است ولی بگذارید قبلش چند سطری هم درباره فردوسی بگویم. این وسط فردوسی بیش از همه در پرده پندار ما گرفتار شده. شاهنامه نمیخوانیم اگر هم بخوانیم چند بیتی از نامه رستم فرخزاد را به برادرش میخوانیم و بعد از وجود آن نازنین استفاده سیاسی و ابزاری میکنیم. فردوسی هیچ پردهپوشی نکرده و حرفهایش را به صراحت زده. هیچ ایهام و ابهامی در کار او نیست. معذلک از او تصویر وهمی غریبی میسازیم که بر مجریهای سبیل از بناگوش دررفته شبکههای پانایرانیستی ماهواره بیشتر منطبق است تا بر حکیم توس. نه اینکه فکر کنید عوامالناس این پردهها را تنیدهاند و خود و بقیه را در آنها گرفتار کردهاند. نه. اتفاقا خواص بیشتر متوهمند تا بقیه. آنها فردوسی را دوست ندارند بلکه فردوسی ذهنیشان را دوست دارند و میستایند. آنها با مولوی واقعی کاری ندارند بلکه با مولوی ذهنیشان مشغولند. سعدی این وسط از همه هوشیارتر بوده از همان اول دم به تله عوامالناس نداده. برای همین است که خیلیها از سعدی راحتتر بدشان میآید تا از رومی. از رومی متنفر شدن کار سختی است اما تنفر از سعدی راحتتر است. خوب یا بد سعدی اهل نصیحت و اندرز است و از کلیاتش اباحه درنمیآید… اما از حافظ چرا. اخیرا از غزلیات شمس هم چرا…
نوشتههای مرتبط
من پیش از اینها فکر میکردم حافظ از همه شاعران خوش اقبالتر است. یکجوری شعر گفته که مسلمانش به زمزم شوید و هندو بسوزاند. از مرحوم آقای مطهری او را دوست دارند و شعرهایش را میخوانند تا ذبیح بهروز. فکر میکردم خوشاقبالی شاعر است که هم مومنین دوستش داشته باشند و هم غیرمومنین. بهخصوص در جغرافیای فرهنگی ایران فکر میکردم خوشاقبالی هنرمندان این است که هر کسی از ظن خود یارشان شود و نتواند که از درون، اسرارشان را بجوید. در اینجا به هزار و یک دلیل، نهانروشی انتخاب هوشمندانهای بوده که شاعران بتوانند از دست همگان در بروند و جان سالم بهدر ببرند. دقت کنید میبینید که حافظ و مولوی همین الانش هم بعد از هفتصد، هشتصد سال تکفیر میشوند، وای به قرون هفت و هشت که نه اعلامیه حقوق بشری در کار بوده و نه یک عده دنبال کار آدم راه میافتادند و نه… به همین سادگی که مسعود سعدسلمان در زندان بود بقیه هم میتوانستند باشند و به همان راحتی که سهروردی را شمعآجین کردند بقیه را هم میتوانستند. اما این حد از نهانروشی بیعیب و نقص هم نبوده. از جهت سلبیاش اینقدر بد نیست که به جهت ایجابیاش. مادامی که ما حافظ و مولوی را نشناسیم عیبی ندارد. حتی اذعان به نشناختن هم مشکلی پیش نمیآورد. مشکل از آنجا پیش میآید که با قطعیت نظر میدهیم و حافظ را به میل خودمان تفسیر میکنیم. حتی این هم عیبی ندارد که حافظ را به میل خودمان تفسیر کنیم. بالاخره این خاصیت شعر است که هر کسی در آینه آن عکس خودش را ببیند. اما چون این شناخت شخصی و نفسانی است، باعث میشود یکی از مهمترین منابع فکری خود را از دست بدهیم. مشکل از اینجاست که چون شعر در فرهنگ ما عین تفکر است با تفسیر نفسانی و شخصی خودمان را از منبع تفکر محروم میکنیم. مثال خوبی نیست اما برای تقریب به ذهن عرض میکنم که اگر تفسیر نفسانی ابنسینا و ملاصدرا ما را به بیراهه میبرد تفسیر نفسانی حافظ هم همین است. در فرهنگ ما «ان من الشعر لحکمه». شعر عین حکمت است و حافظ و مولانا و فردوسی و عطار نه برای تفنن که برای رشد و رونق فکر شعر سرودهاند. تفکر شاعرانه در سرزمین ما قویترین شکل تفکر است و هیچ خردمندی خودش را از این منبع قدرتمند محروم نمیسازد. اما ما با بدفهمی و کجفهمی حافظ رسما خود را از خرد بیبدیل او محروم میکنیم. به نظرم حافظ به همین اندازه که خوش اقبال بوده و از دست همه توانسته قسر در برود، بداقبال هم بوده و گرفتار نفسانیت وحشتناک قرن بیستمی و بیست و یکمی شده. به همین اندازه که همه دوستش دارند همه دربارهاش گرفتار سوءتفاهمند و او را بد میفهمند… لفظ همه را مسامحتا بهکار بردم. قطعا همه اینطور نیستند. ما متفکر و دانشمند و فاضل ارجمند اتفاقا کم نداریم. حتی پژوهشگر و اهل تتبع هم داریم اما مشکل اینجاست که حافظ را تبدیل کردهایم به چیزی که نفسمان را قلقلک بدهد و باعث شود که خوشخوشانمان شود. من بخیل نیستم که کسی عاشق شود و برای درمان عشقش حافظ بخواند. اما تقلیل حافظ به داریوش اقبالی جفاست و باعث میشود که ما نتوانیم بفهمیم این معلم بیبدیل تفکر چه گوهرهای نابی را در لفاف شعرش پیچیده. حافظ حقیقتا شاعر درجه یکی است و بهتر از هر کس دیگری انسان و مسائل انسان را میشناسد. یکی از متفکرین معاصر او را گناهشناسی زبده نامیده. این تعبیر برای او کم است اما حقیقتا او گناهشناسی بزرگ در تمدن اسلامی است. او انسانشناس هم هست و بهتر از هر کس دیگری خواهشهای انسانی را میشناسد. او خلاصه فرهنگ ایران هم هست. هر کس بخواهد ایران را بشناسد چارهای ندارد جز اینکه از معبر حافظ عبور کند. منظورم نیست که به شعر او به دیده شعر تعلیمی نگاه کنیم و همانطوری حافظ بخوانیم که مثنوی معنوی. اینها با هم فرق دارند. راست میگویند اینها که میگویند حافظ لایه لایه است و آدمها در سطوح مختلف از او حظ میبرند. این حرف نباید ما را در همان سطح نخست نگه دارد و باعث شود که به اطلال بلند او راه نیابیم…
جلوتر که گفتم حالم خوش نیست. حالم خوب بود چه بودم که حالا شب تار است. حرف آخرم را بزنم و از حضورتان مرخص شوم. حافظ هم به اقتفای سعدی کم نصیحت نکرده. زبانش زبان نصیحت نیست اما تا دلتان بخواهد نصیحتهای ارزشمند کرده است. کسی که این نصایح را بشنود و بهکار ببندد شک نکند که به مقامات ارزشمندی راه مییابد. او از سر شوخی و تفنن ملت را به عشق دعوت نکرده و برای طعنه زدن به همدورهایهایش از خودپرستی و بد پسندی بد نگفته. حقیقتا او راه را یافته بوده و میدانسته که قضیه سادهتر از این حرفهاست اما چه میتوانسته بکند جز اینکه به همان شیوه مرضیه سعدی و خواجو و خاقانی عمل کند و مهمترین رازهای عالم را به زبان شعر به دست ما برساند. نسبت ما با حافظ دور از جان خودش و شعرهایش مثل این میماند که کتاب قلب گایتون یا جراحی مغز و اعصاب داشته باشیم اما با آنها فال بگیریم و با کلماتش جمله بسازیم.
این مطلب در همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود