تصویر: سیلوراشتاین
«درخت بخشنده» ترجمه رضی خدادادی (هیرمندی) تهران، نشر آروین، ۱۳۷۷
نوشتههای مرتبط
نوشته درخت بخشنده، حاملِ معنایی ژرف در روایتی ساده است. از اینرو اثرگذاریِ خود را سریعتر و راحتر به انجام میرساند. کتابی که به آسانی مخاطب خود را به فراخوانیِ پرسش از نحوه هستی در جهان دعوت میکند. در این اثر اشتاین بر آن است تا «از خود بیگانگیِ» بشر امروزی را به نمایش درآورد، تا جایی که واکنشی نوستالوژیک در مخاطب خود برمیانگیزد.
در قصه اشتاین، «درخت» نمادی از طبیعت است. طبیعتی که وی تلاش دارد تا آنرا در همان وضعیتِ خویشاوندیِ بشر شناسایی کند. وضعیتی که به باور اشتاین امروزه در اثر غفلت و فراموشیِ آن، به شیئی صرف، جهت «مصرف» تنزل کرده است. قصه در فضایی مأنوس و سرشار از امنیت آغاز میشود:
«روزی روزگاری درختی بود….و او پسرک کوچکی را دوست میداشت. پسرک هر روز میآمد و برگهایش را جمع میکرد، از آنها تاج میساخت و شاه جنگل میشد. از تنهاش بالا میرفت، از شاخههایش میآویخت و تاب میخورد و سیب میخورد. با همدیگر قایم باشک بازی میکردند و پسرک هرگاه خسته میشد، زیر سایهاش میخوابید. پسرک، درخت را دوست میداشت… خیلی زیاد. و درخت خوشحال بود.»
به نظر میرسد، پیوند پسرک و درخت، یادگار پیوند انسان و زمین است. دورانی که زمین هنوز مادر انسان بود و جهان خانه وی؛ خشنودی پسرک آسان حاصل میشود و در تک تکِ لذتهایش، حضور زمین و جهان دیده میشود: «برگهایش را جمع میکرد، از آنها تاج میساخت و شاه جنگل میشد. از تنهاش بالا میرفت و…»؛
در قصه اشتاین، شادیها، لذتها و آرامش و قرار «انسان»، از پیوندش با زمین مایه میگیرد و ثمره چنین برکاتی از دیدگاه اشتاین، آموزه رحمتِ سپاسگزاری و عشق ورزیدن است: «پسرک، درخت را دوست میداشت…خیلی زیاد و درخت خوشحال بود».
در نگاه اشتاین این رابطه فقط محدود به دوران کودکی پسرک است دورانی که پسرک «بازی» میدانست؛ و در ـ بازی، و به واسطه بازی، جهاناش را خلق میکرد و احساس خوشبختی میکرد. اما از آن پس دوران غفت و فراموشیِ انسان فرا میرسد. دورانی که در آن درخت (به عنوان نماد خصلت طبیعی و حقیقیِ بشر) برای انسان نه دوست، یار و یاور بلکه منبعی است برای ارضاء خواستهای رو به رشدش:
«اما زمان میگذشت. پسرک بزرگ میشد و درخت اغلب تنها بود. تا یک روز پسرک نزد درخت آمد . درخت گفت: بیا، پسر، از تنهام بالا بیا و با شاخههایم تاب بخور، سیب بخور و در سایهام بازی کن و خوشحال باش” پسرک گفت: “من دیگر بزگ شدهام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست. میخواهم چیز بخرم و سرگرمی داشته باشم. من به پول احتیاج دارم، میتوانی کمی پول به من دهی؟… [درخت گفت] من تنها برگ و سیب دارم. سیبهایم را به شهر ببر بفروش. آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد. …و درخت خوشحال بود.»
پسرک، که از دید مخاطب در طی داستان، مراحل رشدِ عقلانیت ابزاری و مصرفگرایی را میگذراند تا انتهای قصه حتا هنگام پیری و فرتوتی، از سوی نگاه درخت، «پسرک» باقی میماند. و این امر، جدا از نگاه طنزآمیز اشتاین در هیئت راوی و ناظر، حس عطوفتِ ملزم به ایثار و بخشندگیِ از سوی درخت را به خواننده القاء میکند.
باری، در جریان قصهگویی به طور ضمنی متوجه میشویم که پسرک در مرحله نخستِ دور شدگی از ماهیتِ خویش (فرزند طبیعت)، تقاضایش برای پول صرفاً جهت خرید سرگرمیست تا بدان وسیله «احساس خوشبختی» کند. به نظر میرسد، اشتاین قصد برملا ساختن وضعیت تمسخر آمیز«خوشبختیِ» انسان معاصر را دارد. خوشبختیای تنزل کرده که در گروی خریدن سرگرمیست!
در مرحله بعدی او «خانه»ای میخواهد تا تشکیل «خانواده» دهد. از نظر اشتاین، مشکل این نگاه احساس خوشبخت بودن از داشتن خانواده نیست، بلکه «نگرش ابزاری به خانواده» است. نگرش نابالغِ پسرکی که فقط اسباببازی و یا نوع «سرگرمیِ» خویش را تغییر داده است:
«پسرک گفت:…” زن و بچه میخواهم و به خانه احتیاج دارم. میتوانی به من خانه ای بدهی؟” درخت گفت: “من خانهای ندارم، خانه من جنگل است، ولی تو میتوانی شاخههایم را ببُری و برای خود خانهای بسازی و خوشحال باشی” آنوفت، پسرک شاخههایش را برید و برد تا برای خود خانهای بسازد. و درخت خوشحال بود».
اما اشتاین در تصویری دیگر به ما نشان میدهد که پسرک به دلیل نگرش ابزاریاش، در تشخیص راه خوشبختیاش همچنان دچار اشتباه است. چرا که اینبار که برمیگردد، قایقی میخواهد تا از همه آنچه تا کنون به انتخاب خویش ساخته است، بگریزد:
«اما پسرک دیگر تا مدتها باز نگشت. و وقتی برگشت، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد. با اینهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت: “بیا، پسر، بیا و بازی کن.” پسرک گفت: “دیگر آنقدر پیر و افسرده شدهام که نمیتوانم بازی کنم. قایقی میخواهم که مرا از اینجا به جایی بسیار دور ببرد. میتوانی به من قایقی بدهی؟” درخت گفت: “تنهام را قطع کن و برای خود قایقی بساز، آنوقت میتوانی با قایقت از اینجا دور شوی… و خوشحال باشی.” پسر تنه درخت را قطع کرد، قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد. و درخت خوشحال بود…اما نه به راستی.»
در اینجاست که اشتاین، با طنزی تلخ و اگزیستانسیالیستی، از ابتذال، ملالت، دلزدگی و افسردگیای پرده برمیدارد که برآمده از سلطه عقلانیت ابزاری بر نحوه زندگیِ آدمهاست. نکته طنزآمیز داستان اشتاین در این واقعیت ناگفته ولی همواره حاضر در جریان قصه اوست که آنچه میباید تغییر داد و از آن تا آنجایی که بشود باید دور شد، نه «مکانها»، بلکه بینشِ ارتباط ابزاری بر جهانِ زندگیست.
«پس از زمانی دراز، پسرک بار دیگر بازگشت. درخت گفت: “پسر، متأسفم، متأسفم که چیزی ندارم به تو بدهم… دیگر سیبی برایم نامده.” پسرک گفت: “دندانهای من دیگر به درد سیب خوردن نمیخورد.” درخت گفت: “شاخهای ندارم که با آن تاب بخوری…” پسرک گفت: “آنقدر پیر شدهام که نمیتوانم با شاخههایت تاب بخورم”. درخت گفت: “دیگر تنهای ندارم که از آن بالا بروی..”. پسرک گفت: “آنقدر خستهام که نمیتوانم بالا بروم.” درخت آهی کشید و گفت:” افسوس! ای کاش میتوانستم چیزی به تو بدهم… اما چیزی برایم نمانده است. من حالا یک کُنده پیرم و بس. متأسفم…”پسرک گفت: “من دیگر به چیز زیادی احتیاج ندارم، بسیار خستهام فقط جایی برای نشستن و آسودن میخواهم. همین.” درخت گفت: “بسیار خوب، و تا آنجا که میتوانست خود را بالا کشید. بسیار خوب. یک کُنده پیر به درد نشستن و آسودن که میخورد. بیا، پسر، بیا بنشین. بنشین و استراحت کن.” و درخت خوشحال بود.»
بنابراین چنانچه به وضوح میبینیم، در قصه اشتاین، روایت بازگشت و مستقر شدن پسرک نزد درخت، نه بازگشتی هستیشناسانه و یا به قولی، چرخشی اگزیستانسیالیستی در نحوه ارتباط با خود، جهان و دیگری؛ بلکه بازگشتی در همان حال و هوای «از خود بیگانگیِ» انسان غفلت کرده است. بازگشت برای تقاضایی دیگر (آخرین تقاضای) پسرکِ فرتوت شده؛ تقاضایی از سر درماندگیِ دیگر که البته اینبار گره کار بدست سرشت طبیعیاش گشوده میشود. همان غریزهای که در داستان اشتاین، پسرکِ فرتوت و سالخورده را به سوی درخت (در مقام خانه ازلی و ابدیاش: طبیعت) باز میگرداند. بازگشت به خانهای کور کورانه و ناخودآگاه و نه آگاهانه و در پرتو عقلانیتِ روشنایی یافته!
شل سیلور اشتاین، نویسنده بزرگی و توانایی که عمیقترین معناها را در فضایی کودکانه به تصویر درمیآورد، با نگاه شاعرانه همیشگیاش، در کتاب «درخت بخشنده» مخاطب بزرگ سال خود را در مواجهه با تنهایی، خستگی و بییاوریِ ناشی از نحوه نگاهش به جهان قرار میدهد. اما نه برای آنکه آزارش دهد، بلکه فقط از آنرو که هشیارش کند.