به یاد ابراهیم یونسی، مترجم و نویسندهی گرانقدر
لئو تولستوی (۱۸۲۱ ـ ۱۹۰۹)، خالق آثار جذاب و به راستی جاودان «آناکارنینا» و «جنگ و صلح»، نیازی به معرفی ندارد. معالوصف، این چند کلمه را فقط برای جوانهای عزیزی مینویسم که به دلیل شرایط و نحوهی متفاوت زندگی، تا کنون امکان ارتباط معنوی با تولستوی نداشتهاند. منظورم، به طور مشخص، داشتنِ تجربهای زیسته با غنای فکری اوست که فقط از طریق «خواندن رمان»هایش حاصل میشود. رمانهایی که همراه با بسیاری از رمانهای دیگر در فضای اجتماعی قرن گذشته، (و در ایران دهههای قبل از انقلاب ۵۷)، حال و هوای خاصِ عدالتخواهی و توقع ساختن جهانی انسانیتر را به وجود میآوردند. شاید جالب باشد بدانیم یکی از مهمترین وظیفهای که در آن ایام هنر و ادبیات در سراسر جهان، برای خود قائل بود، تیز و حساس کردن ذهن آدمی به زندگی و کجتابیهای ناشی از مسائل اجتماعی بود. آخر، جهان در آن دوران، محلی بود برای «ساخته شدن» به دست آدمی آنهم به شیوهای که شایستهی او و رویاهایش باشد. بهرحال رمانهای تولستوی نیز همراه با بسیاری از رمانهای نویسندگان بزرگ دیگر با گسترهای از وظایف سروکار داشتند؛ از اینرو معنای خود را به واسطه مسئولیت نسبت به کار خویش مییافتند: کاری که هنر را به هستیِ اجتماعی آدمی پیوند میداد و هنوز به ترک آرمان و معنای خویش اقدام نکرده بود. به بیانی هنوز تصمیم «هنر برای هنر» را عملی نساخته بود.
نوشتههای مرتبط
بهرحال شهرت نویسندهی بزرگ روسی نه فقط به دلیل قدرت خلاقِ نویسندگیِ وی، بلکه به دلیل نگرش انتقادیای نیز بود که وی به جهان اجتماعی و مناسبات ناعادلانهی آن داشت. آثار او نه فقط در روسیه، بلکه در سراسر جهان و از جمله در ایران از سوی روشنفکران ترجمه میگردید و با احترام و محبوبیت خاصی در بین دو سه نسل از جوانان خوانده میشد؛ آنهم در نهایت آرزومندی به آینده…..!
*****************************
در انواع فرهنگها وجود حیوانات در عرصهی هنر و ادبیات، ریشهای بسیار دیرینه و کهن داشته و حتا امروزه هم کماکان دارد. و تنها تفاوت این حضور در آثار کهن، قدیم و آثار مدرن، احتمالاً در جلوههای کارکردی و تحولیافتگی آن باشد. یعنی پس از ورود عرصهی جدیدی از هنر، (تحت عنوان و عملِ ناشی از نمایشی کردن آن)، وجود حیوانات در آثار هنری دیگر نه نیایشی و یا به اصطلاح پیوند خورده به خاستگاههای جادوییِ کهن، بلکه عملاً به قالب هنر «نمایشی» درآمد. اکنون حیوانات بخشی از عناصر روزمرگی در حیطهی زندگی به شمار میروند و گاهی حتا میتوانند تبیینکننده و یا حکایتگر روابط و موقعیتها در قلمرو عمومی باشند. خصوصاً زمانی که به دلیل سانسور و سرکوب سیاسی و اجتماعی، مسئولیت نقد از وضع موجود به آنها واگذار میشود. و «سرگذشت یک اسب»، در راستای همین وظیفهی روشنگری، مسئولیت نقد فرهنگی ـ اجتماعی را به عهده میگیرد، اما نه فقط در خصوص جامعهی روسیه بلکه انتقادی سرسختانه از تمامی جوامعی که در قرن نوزده میلادی زندگی میکردند، و تحت سلطهی مناسبات اجتماعی مالکانه به سر میبردند. مناسباتی که از نظر تولستوی مانع رشد فرهنگی و اعتلای انسانی بوده و هست.
شخصیت اصلی داستان اسبی است که گاهی خود زندگی خویش را روایت میکند. او، اختهی پیری به نام «یاردستیک» (به معنای معیار) در یکی از ایلچیها است که ماجرای زندگی سخت و دردناک خود را که مدام دست به دست میشد و توسط خریداران مختلف تغییر مکان میداد، به گونهای تعریف میکند که مخاطب بتواند متوجه برخورد شیء واره با او شود. اما او که به دلیل نظربلندیِ ناشی از تجربه و تأمل به زندگی میداند ماهیتاش بر خلاف وانمود انسانها، به هیچ وجه شیئوارهای نیست که بتوان آنرا دستکاری کرد، برای جا انداختن درک درست مخاطب از مناسباتِ مالکانه و در نتیجه، شئیواره شدن چیزها به دست انسانها، از زمانی حکایت میکند که به صورت ابلق تندرست و نیرومندی به دنیا میآید، اما در اثر نحوهی رفتار آدمها و واکنش غیر قابل توجیه آنها نسبت به رنگ پوستاش، متوجه «تمایز»ی میشود که بر اثر آن موقعیتی فرودست شاملش میشود. او خیلی زود متوجه میشود که این موقعیت داده شدهی نازل فقط از سوی آدمها رسمیت دارد، چرا که اسبها نسبت به وضعیت طبیعی پوست او نگاهی شگفت دارند و از آن استقبال میکنند (ص۴۳). او حوادث زیادی را پشت سر میگذارد که هر کدام تجربهی تلخی برای او به شمار میآیند. اما بدترین آن متعلق به نخستین سالهای زندگیاش است؛ به زمانی برمیگردد که نخستین علائم جوانی و گرایش جنسی وی به یکی از ماده اسبهای جوان ایلچی بروز کرده بود. گرایشی که بیشتر از سر بازیگویشیِ سرشت طبیعیاش بود، اما او را برای تنبیه این برخورد و گرایش طبیعیاش، به دستور ارباب و مالک ایلچی «اخته» میکنند. ظاهراً این ماده اسب، بیآنکه یاردیستیک قدرت درکی از این احساس مالکیت داشته باشد، ماده اسب محبوب ارباب بوده است…
اختگی، زندگی یاردستیک را حداقل تا مدتهای مدیدی که بتواند به آن عادت کند، غیر قابل تحمل میکند. از آن زمان به بعد در نحوهی درک خودش با جهان دچار مشکل میشود. افسردگی به او روی آورد، و توانایی لذت بردن از زندگی و چیزها را از دست میدهد. وانگهی پس از این واقعهی تلخ، به لحاظ فیزیکی هم ظاهرش به هم میریزد و به موجودی «بیگانه» برای دیگر اسبها تبدیل میشود. از آنزمان به بعد، اسبهای ایلچی از او روی برمیگردانند (ص ۵۱). او میگوید: “ابلقی و رنگ پوستم که چنین حس تحقیرِ غیر قابل درکی در مردم برمیانگیخت، مصیبت عجیب و نامنتظر [اختگی]ام، وضع خاصی که در ایلچی پیدا کرده و از آن آگاه، اما قادر به توجیه آن نبودم، مرا بالاجبار در خود… فروبرد”( ۵۱).
سخن یاردستیک، بیانگر وضع عام و جهانشمولی است که همهی آدمهای رنجدیده در آن سهیماند: آگاهی از بسیاری تمایزات غیر عقلانی و از اینرو توجیه ناشدنی؛ چطور این تصورِ ذهنی غلط میتواند شکل بگیرد که «رنگ پوست» ، «نژاد و فرهنگ» و یا «دین» خاصی نسبت به نژاد و فرهنگ، ادیان و عقاید دیگر، از موقعیت برتری برخوردار است؟ توجه داشته باشیم که یاردستیک زمانی به افشاءگریِ تمایزطلبیِ فرهنگی میپردازد که هنوز از نژادپرستیهای قرن بیست و همچنین تفکرات بنیادگرایانهی نئوفاشیستی (اعم از غربی و یا عربی ـ مسلمان) در عصر حاضر (۲۰۱۲ میلادی) خبری نبوده است. اعصاری که هنوز میتوانند پس از دویست سال با حیرت، کشف غیر قابل توجیه یاردستیک را به صورت تر و تازه نشان دهند. احتمالا تنها تفاوت فقط در این است که «حیرت» از آن ، مبدل به «عادت» شده است. عادتی که قبح «نفرت از تمایز» را از دست داده است.
تأملات و کشفیات یاردستیک به همینجا ختم نمیشود او که از سعادت زندگی با دیگر همقطاران خود و چشیدن طعم طبیعی زندگی محروم و به طرد از جامعهی اسبها گرفتار میشود، باقی عمر خود را صرف دقت و تأمل در رفتار و کردار انسانها میکند. او درمییابد کردار و رفتار این حیوانِ خاص و ناطق، بر خلاف جمیع حیوانات جهان، نه بر «عمل» بلکه بر «قول و گفتار» است. به بیانی او متوجه میشود انسانها از اینکه مدام از داراییهایشان یاد کنند و از آن برای دیگران بگویند، لذتی خاص میبرند. به گفتهی یاردیستیک آنهایی که بیشتر از همه از این بازی لذت میبرند کسانیاند که اصلا استفادهای از آنچه دارند، نمیبرند. مثلاً مالکی که چندین خانه دارد ولی فقط از یکی از آنها استفاده میکند. صاحب ایلچیای که چند صد اسب دارد ولی هیچکدام را به درستی نمیشناسد و فقط از داشتن آنهمه اسب لذت میبرد آنهم برای آنکه «پز» دارایی خود را به دیگران بدهد! تولستوی با لحن تلخ و گزنده از زبان یاردستیک میگوید : “آن کس که توانست این حق را پیدا کند که در این بازی، کلمهی مال من [را]، در مورد اشیاء بیشتری به کار برد، او را خوشبختترین فرد میدانند” (همانجا، ص۵۵).
چنانکه میبینیم تولستوی به معنای دقیق کلمه، نظام «مالکیت خصوصی» را زیر سئوال میبرد. به اعتقاد او، ریشهی حماقت و خطاهای جبران ناپذیر انسانها در این نظام نهفته است. چنانکه بار دیگر از زبان یاردستیک میگوید: “به این نتیجه رسیدم که مفاهیم «مال من» و «ملک من» در تمام موارد ـ نه فقط در مورد ما اسبها، بر اساس چیزی جز یک غریزهی پست حیوانی که خودشان از آن به غریزه و یا حق مالکیت خصوصی تعبیر میکنند استوار نیست. میبینید، یک نفر میگوید «خانهی من» حال آنکه خودش در آن زندگی نمیکند. … مردهایی را میبینید که زنهایی را زن خود، یعنی «عیال» خود میدانند، حال آنکه این زنها با مردهای دیگری زندگی میکنند. هدف مردم این نیست که تا میتوانند خوب کار کنند، بلکه این است که تا میتوانند اشیاء بیشتری را «مال خود» بدانند. و من معتقدم که فرق اساسی و عمدهی میان ما حیوانها و انسانها در همین است. راهنمای فعالیت انسانها، لااقل فعالیت همهی آنهایی که من با آنها تماس داشتهام، قول است، حال آنکه راهنمای فعالیت ما فعل است” (همانجا، صص ۵۵، ۵۶).
مناسبات مالکیت خصوصی، که به گفتهی تولستوی «قولِ مال من» را به صورت امر غریزیِ مالکیت و جمع کردنِ مال و انباشت جلوه میدهد و بدین ترتیب سعی در توجیهسازیِ غیر عقلانی دارد، زمانی در داستان به اوج خود میرسد که متوجه میشویم حتا «دیده شدن» چیزها، اعم از آدمها و اشیاء و یا حتا اسبی به نام یاردستیک بر اساس همین مناسبات صورت میگیرد. او این را به رخ مخاطب میکشد که توانایی و ارزش واقعی چیزها تنها زمانی به چشم میآید و به اصطلاح «دیده میشود» که در تعلق کسی و یا چیزی درآمده باشد که از قدرت مالکیت برخوردار است. اما در اینجا هم مالکیت داریم تا مالکیت، اینکه اسب ارباب باشیم یا اسب مشاور او، حامل سلسلهای از مناسبات اجتماعیِ مبتنی بر «تمایز» است. بدین معنی«همسر»، «فرزند»، «آشپز» و یا حتا «شلوار» ارباب، نه تنها ارزش ماهیتیِ خود را از طریق این مناسبات عقبماندهی مالکانه به دست میآورند، بلکه در خصوص آدمها، در بسیاری از مواقع به دلیل فرصت طلبیهای محافظهکارانه به عوض شکستن و مقاومت علیه این شرایطِ ناموجه، با تبعیت از آن در جهت استحکامش کوشیده میشود. حتا اگر در گردونهی رقابتِ این ساختار حماقتبار هر کس (برای نزدیکتر شدن به قلمرو قدرتِ اربابی و امتیازات اجتماعی آن)، در عین حال مجبور شود خود را در گرداب طوفان بلایی اندازد که به هنگام دشمنی با ارباب، دامن نزدیکانِ (به صورت مال و اموال درآمدهی) فرد صاحب قدرت را بگیرد. حتا اگر یکی از این داراییها، برادر، خواهر، همسر، دختر و یا مشاور و وزیر و تا حتا بنای خانهی اربابی باشد….
یاردستیک از تبعیض و تمایزات غیر قابل توجیه آگاه است. او در همان دوران جوانی درمییابد که به دلیل رنگ پوست ابلقاش با وجود تواناییهایی که دارد از یک سری امتیازات حذف میشود. فیالمثل برادرهایش را به مسابقه میبردند، نتیجهی کارهایشان را یادداشت میکردند، مردم به دیدنشان میرفتند، آنها را به درشکههای تک اسبهی مجلل میبستند و جُلهای گرانبها بر پشتشان میانداختند. اما او را به ارابهی معمولیِ سرپرست اصطبل میبستند و به جای مسابقه دنبال کارهای متفرقه میفرستادند. او میگوید: “همهی این جریان نیز تنها به سبب این بود که ابلق بودم و [نیز] به این علت که به گمان آنها به سرپرست اصطبل تعلق داشتم و مال کنت نبودم” (ص۵۹).
«سرگذشت یک اسب»، نقدی جدی از رابطهی انسان و جهاناش است؛ انسانی که پیوندهای ارتباطیِ شادمان زیستن را از دست داده است. انسانی که نمیداند چگونه از طریق درک نحوهی هستی انضمامی خویش، (به منزلهی ابزار حضور در جهان)، از خود مالکی بزرگ به اندازهی بزرگیِ جهان بسازد. مالکی که به جای مناسبات مالکانهی اسارتبار، به مسئولیت و آزادسازی دیگری و جهان روی میآورد. صرفاً از اینرو که در بنیان آن، راز ماندگاریِ آزادی و تعالی خود را میبیند: جاری و شکوفا …. و باز هم جاری و شکوفا در آزادی و تعالی دیگری ….
اصفهان ـ تابستان ۱۳۹۱
مشخصات کامل کتاب:
لئو تولستوی، «سرگذشت یک اسب»، ترجمه ابراهیم یونسی، انتشارات فردا، ۱۳۸۴