الکساندر اوسولا برگردان آریا نوری
استفن از بسیاری از جهات مثل یک کودک هفتسالهی معمولی بود. او مثل سایر همسالان خود به مدرسه میرفت، در مهمانیهای دوستان خود شرکت میکرد و با دوستان و برادر کوچکترش بازیهای ورزشی انجام میداد. استفن اما کودک کاملی نبود، او بهطور دائم با والدین و معلمش کلکل میکرد، کوچکترین مسئلهای را به دعوایی بزرگ تبدیل میکرد و آن را ساعتها ادامه میداد و در بسیاری از مواقع نسبت به برادرش رفتار خشنی داشت. والدین استفن در کنترل او مشکل داشتند اما هیچگاه تصور این را هم نمیکردند که ممکن است ریشهی مشکلات او روانی باشد.
نوشتههای مرتبط
با مرور زمان رفتار استفن بیشتر تغییر کرد. در مهمانی پسرعمویش نهتنها تعدادی از اسباببازیهای او را شکست، بلکه کوچکترین احساس پشیمانیای نیز از خود بروز نداد. والدین او تصور کردند که حتماً این رفتار کودکشان به این دلیل است که در مرکز توجه قرار ندارد. استفن در مدرسه نسبت به دوستان خود رفتاری معاندانه داشت. معلمش نیز همین رفتار را در کلاس درس از او میدید. بعضی وقتها استفن سایر بچهها را برای عملکرد ضعیف خود در ورزش یا بازی شماتت میکرد و حتی زمانی که حواس مسئولان نبود، سعی میکرد از بچههایی که آنها را مقصر میدانست انتقام بگیرد. معلم استفن رفتار او را “غارتگرانه” میدانست. درنهایت استفن را برای مشاوره نزد روانشناس بردند. روانشناس نیز تشخیص داد که مشکل استفن گرایش به رفتار بیعاطفه و بیاحساس[۱] است. این نوع رفتارها در کودکان مختلف واکنشهای متفاوتی را به دنبال دارد؛ اما اکثر کودکانی که مبتلابه این نوع رفتار هستند، اغلب نسبت به دیگران احساس همدلی از خود نشان نداده و از رفتارهای غلط خود احساس پشیمانی نمیکنند. این نوع رفتار در کنار مجموعهای از علائم دیگر بیماریای را شکل میدهند که بهاصطلاح از آن تحت عنوان روان گزیدگی یاد میشود.
افراد بالغ روان گزیده، افرادی که بدون کوچکترین احساس پشیمانیای اقدام به قتل میکنند، هم ممکن است با مرور زمان به این حالت دربیایند و هم ممکن است اینچنین متولد شوند. ممکن است یک شخص پتانسیل تبدیلشدن به یک روان گزیده را داشته باشد و این دیگران باشند که او را به این سمت بکشانند. برای مثال مشکلاتی که ممکن است در دوران کودکی برای او شکل بگیرد و یا عدم توانایی برقراری ارتباط با سایرین.
همین امر نیز روانشناسان را بر آن داشته که از چند سال پیش تاکنون به دنبال پیدا کردن راهحلی برای کودکانی باشند که نشانههای زودهنگام روانگزیدگی را از خود بروز میدهند. روش اصلی درمانی روانشناسی بر پایهی کمک به کودک برای برقراری رابطهی بیشتر و بهتر با والدین و دوستانش است. چراکه همین رابطه میتواند در آینده تفاوت بین یک مهاجم خشن و شخصی که تنها رفتارش از سایرین سردتر است باشد.
در فیلمهای سینمایی شخصیتهای روان گزیده قاتلان خشنی هستند که همواره دچار توهم بوده و صداهایی عجیب در ذهن خود می شوند. در زندگی واقعی اما تفاوت یک شخص روان گزیده و یک شخص عادی بسیار کمتر است. شخصی که مبتلابه مشکل روان گزیدگی و یا جامعه گریزی است، اغلب فردی بیاحساس و سوءاستفاده کن از دیگران بوده که نسبت به ایشان حس همدلی ندارد. از طرفی او تمایل زیادی به خطرپذیری داشته و توجهی به عواقب رفتارهای خود نیز ندارد. هیچکدام از این رفتارها بهتنهایی دلیلی بر روانگزیدگی نیستند و همهی روان گزیدهها هم الزاماً افراد مهاجم نیستند. شاید برخی از افرادی که در جامعه وضعیت خوبی داشته و دیگران به ایشان احترام میگذارند، اگر توسط روانشناسان مورد آزمایش قرار بگیرند، بهعنوان روان گزیده معرفی شوند.
برای محققان، مبارزه با تصویر ذهنی بدی که از واژهی روان گزیدگی در جامعه شکلگرفته، امر دشواری است. ایشان بیش از هر چیز به دنبال یافتن ساختارهای نورولوژیکی هستند که سبب بروز تفاوتهای رفتاری میشود، تفاوتهایی که در یک شخص بالغ روان گزیده وجود دارد. شیلا هاگینز[۲]، استاد روانشناسی در دانشگاه مونترال، با بهرهگیری از ام.آر.آی آزمایشهای فراوانی را روی مغز افراد مبتلابه روان گزیدگی انجام داده و به این نتیجه رسیده که ساختار مغزی این افراد متفاوت است، حتی اگر رفتارهای خشونتآمیز از خود بروز ندهند. هاگیز به این مسئله پی برد که پیوند موجود بین دو قسمت عمیق مغز در این افراد متفاوت و غیرطبیعی است، بهخصوص قسمتهایی از مغز که به افراد کمک میکند تا مجازات خود را درک کنند. او در ساختار مغزی تعدادی پسر نوجوان نیز همین شرایط را مشاهده کرد. هاگینز در این مورد میگوید: «آزمایشهای صورت گرفته بهخوبی نشان میدهد که رفتارهایی که یک فرد روان گزیده از خود بروز میدهد، ریشهی نورونی دارند و ضرورت دارد تا ما برای مقابله با این آسیب روانی، این مهم را مدنظر قرار دهیم.» اشاره به این امر ضروری است که باوجوداینکه محققان به این مسئله پی بردهاند که ساختارهای مغزی در شکلگیری روان گزیدگی نقش دارند، آنها فاصلهی با پی بردن به اینکه کدام ساختارها در این میان نقشآفرینی میکنند و نقش هرکدام چیست فاصلهی زیادی دارند. خبر خوب این است که مغزی که زمان زیادی از عمرش سپری نشده باشد، قابلیت تغییرپذیری بالایی دارد، بنابراین حتی اگر ساختار نورونی مغز یک کودک متفاوت باشد، ممکن است ساختار مغز او تا زمانی که به یک شخص بزرگسال تبدیل میشود، به حالت عادی بازگردد.
درواقع تحقیقات بسیاری نشان دادهاند که تمام کودکانی که به سندروم بیعاطفگی یا بیاحساسی در برابر سایرین مبتلا هستند، الزاماً در آینده روانپریش نخواهند بود، بهخصوص اگر در زمان کودکی بهخوبی درمان شده و تحت کنترل درآیند.
دیوید هاوس[۳]، استاد روانشناسی در دانشگاه سیدنی استرالیا، بهتازگی تحقیقی در این زمینه انجام داد. او از کودکانی که با مشکل عدم احساس همدلی نسبت به دیگران دستوپنجه نرم میکردند خواست تا بازی کامپیوتریای را انجام دهند که بهواسطهی آن باید احساسات تصویر صورت انسان در صفحهی کامپیوتر را تشخصی میدادند. (از این شیوهی درمانی برای کمک به کودکان مبتلابه اوتیسم نیز استفاده شده است) از والدین نیز خواستهشده بود تا در خانه این بازی را با کودک خود انجام دهند. در بسیاری از موارد مشکلات رفتاری کودک کمتر شده و یا از شدت آن کاسته شد؛ اما علت این بهبودی بازی کامپیوتری نبود، توانایی کودکان در شناخت احساسات بقیه افزایش پیدا نمیکرد. هاوس معتقد است که این شیوهی درمانی سبب شد تا کودکان و والدین باهم همکاری کنند، به همین ترتیب شیوهی تعامل ایشان با یکدیگر تغییر پیدا کرد، ایشان درک متقابلی از هم به دست آوردند که دیگر شامل مجازات، فریاد و یا کنار کشیدن نمیشد، بهعبارتدیگر این روش به آنها کمک میکرد تا بهتر باهم کنار بیایند.
این مسئله بهخوبی محرز شده که والدین میتوانند ازیکطرف از یک کودک یک شخص روان گزیده بسازند و از طرف دیگر او را کنترل کنند. اغلب اوقات ایشان کودک خود را به خاطر اینکه رفتار درستی ندارد تنبیه میکنند، بدون علم به این مسئله که مغز کودک آنها توانایی درک مفهومی به نام مجازات را ندارد. چرخهی مجازات دائمی توسط والدین نسبت به کودک سبب میشود تا رابطهی بین ایشان سرد و سردتر شده و کودک رفتارهای تندتری از خود نشان دهد.[۴]
هاوس در این زمینه میگوید که اغلب شیوههای درمانی موفق بیشتر روی والدین کار میکنند هرچند که دامنهی این تحقیقات هنوز آنچنانکه باید گسترده نیست. از طرفی اگر این درمانها زود شروع شوند، تأثیر بهتری روی رفتار کودک خواهند داشت؛ بنابراین امروزه روانشناسان معتقدند که درمان روان گزیدگی در یک کودک باید از سنین خیلی پایین شروع شود، حتی سن ۲ سالگی.
مشکل اما سختی شناسایی کودک درخطر روان گزیدگی در سنین پایین است. بعضی از کودکان از سن ۱۵ ماهگی نشانههایی از خود بروز میدهند. معمول تا زمانی که کودک برای والدین خود، معلم و یا همکلاسیهایش مشکلی درست نکند، توصیه نمیشود که او را نزد روانشناس ببرند. رفتارهای سرد و بیعاطفه در بسیاری از موارد از کودکانی که والدینشان با آنها رفتار سردی داشته و یا با ایشان بدرفتاری میکنند، مشاهده میشود. والدین در این میان نقش به سزایی ایفا میکنند، ایشان وظیفه دارند تا در صورت مشاهدهی رفتارهای غیرطبیعی در کودک خود، خیلی سریع او را نزد روانشناس ببرند. متأسفانه اغلب کودکان و نوجوانان زمانی برای معاینه به روانشناس معرفی میشوند که سنشان بالا رفته و به سبب ارتکاب جرم، سروکارشان با قانون افتاده است.
مشکل دیگری که بررسی ساختارهای مغزی بهواسطهی ام.آر.آی برای کودکان پاسخگو نیست. بخشی از این مسئله بهاینعلت است که محققان بهدرستی نمیدانند روی کدام ساختارهای مغزی باید کار کنند. در حال حاضر تنها راهحل موجود جستوجو برای رفتارهای نامعمول کودک است، به عنوان مثال عدم ابراز همدلی برای سایرین و میل به تقلب و فریب. این مسئله نیز بههیچعنوان ساده نیست چراکه کودکان مبتلابه بیش فعالی و یا اوتیسم نیز ممکن است رفتاری خالی از احساس از خود نشان دهند، در شرایطی که ساختار مغزی ایشان کاملاً متفاوت از کودکانی است که با مشکل عدم وجود احساس همدلی نسبت به دیگران دستوپنجه نرم میکنند.
یک درمانگر برای آنکه بهخوبی به مشکل یک کودک پی ببرد، از گفتههای معلمان و والدین او در مورد رفتارش استفاده کرده و آزمونهای شفاهی و کتبیای را بهمنظور شناسایی عوامل مرتبط با روان گزیدگی در وی ترتیب میدهد.
اما بخش اندکی از این آزمونهای بسیار خوب و مؤثر برای کودکان طراحیشده است، بنابراین روانشناسان از آنها تنها بهعنوان ابزاری تقریبی بهره میبرند تا اگر کودک مشکل دیگری داشت آن را شناسایی کرده و برای درمانش اقدام کنند. تا به الآن هیچگونه آزمون یا آزمایشی برای پی بردن به میزان شدت روان گزیدگی در یک کودک وجود ندارد.
همین عدم اطمینان است که برای محققان مشکلساز میشود. تعیین درمان قطعی برای بیماریای که تعریف دقیقی از آن ارائه نشده، امر تقریباً ناممکنی است؛ اما بههرحال اقدامات مناسبی در این زمینه در حال شکلگیری است.
رفتار استفن پس از گذراندن جلسههای درمانی با هاوس بهبود به سزایی داشته است. او نسبت به دوستان خود رفتار متخاصمانه ی کمتری نشان میدهد. مادرش معتقد است کودکش بالغتر شده است و میگوید حتی بعضی وقتهای رفتارهایی نسبت به افراد فامیل از خود نشان میدهد که گویا بهنوعی به ایشان اهمیت میدهد. مادر استفن میگوید بهتازگی استفن را دیده که برادرش را که به خاطر افتادن از روی دوچرخه گریه میکرد، دلداری میداد. مادر او از دیدن این رفتار پسرش بسیار متعجب بود و فکر میکرد هیچگاه این نوع رفتار را از او نخواهد دید…
[۱] Callous-unemotional tendencies
[۲] Sheilagh Hodgins
[۳] David Haws
[۴] Randy Salekin,a psychology professor at the University of Alabama in Tuscaloosa
پرونده ی آریا نوری در انسان شناسی و فرهنگ: