زاویه دولاپورت ترجمه یاسمن مَنو
نوشتههای مرتبط
کتاب آزاداندیشی شکست نمیخورد حاوی مقالات منتشرنشده نویسنده بزرگ اهل وین است و فرصتی تازه برای کشف روشنفکری بسیار متعهدتر از آنچه میپنداشتیم.
از اشتفان تسوایگ داستانهای کوتاه بیستوچهار ساعت زندگی یک زن، شطرنجباز یا آموک را میشناسیم. خواندن اجباری این متون در نوجوانی ظرافت آنها را از دیدمان پنهان کرده بود. زندگینامههای اِراسموس، ژوزف فوشه، ماری استوارت و ماژلان به برکت استعداد قصهگویی تسوایگ، همانقدر از جنبه تاریخی خواندنیاند که از وجه داستانی.
طرفداران پروپاقرصش مکرراً دنیای دیروز، این زندگینامه شخصی غمناک و فوقالعاده را مرور میکنند. دستنوشتهای که چند روز قبل از خودکشی نویسنده به همراه همسرش لوت در ۲۲ فوریه ۱۹۴۲ در شهر پتروپلیس برزیل، جایی که به آن پناهنده شده بود، به دست ناشر رسید.
برای همین همه میپنداشتند که درباره تسوایگ زیاد میدانند، تا اینکه مجموعه مقالاتِ آزاداندیشی شکست نمیخورد را باز میکنند؛ مجموعهای ازجمله از نوشتههایِ انتشارنیافته او بین سالهای ۱۹۱۱ (در سن بیستسالگی) تا قبل از مرگش. مقالات برگرفته از روزنامهها که وی پیوسته در آنها مینوشت، نامهها، مقالات منتشرنشده و سخنرانیها، تصویر سیاسیای از تسوایگ ارائه میدهد که تا حدّی در تضاد با آنی است که در اذهان بود. لوران سکسیک (Laurent Seksik) در مقدمه کتاب تصریح میکند که «معمول است که تفکر تسوایگی را بهنوعی صلحطلبی انساندوستانه و بورژامآبانه تقلبی مبتنی بر عدمتعهد به نظامهای ایدئولوژیک تقلیل دهند». این مجموعه خلاف این امر را ثابت میکند. البته صلحطلبی در آنها اغلب آشکار است همینطور از اوایل سالهای ۱۹۳۰ افشای یهودستیزی که بهشدّت بر این نماینده اصیل بورژوازی یهود وینی تأثیر گذاشته بود. اما تعهدات سیاسی دیگری در این آثار مییابیم که به آنها آگاهی نداشتیم.
ابتدا، در ماههای پس از پایان جنگ جهانی اوّل، وطنپرستی پرشور نسبت به اتریش و ستایشِ شبههانگیز نسبت به انگلیس و صمیمیت مشکوک نسبت به فرانسهای که خواهان پایان دادن ارتباطش با هر آنچه آلمانی است، ابراز میکند. سپس وطنپرستی تبدیل میشود به اعتقاد خللناپذیر به عظمت ادبیات آلمانیزبان که به نظرش «رسالت جهانی» دارد. اما تعهدات سیاسی غیرقابلانتظار دیگری نیز مطرح میکند: انتقاد مکرّر از حکم اعدام (تا آنجا پیش میرود که حق خودکشی را برای زندانیان محکوم به حبس ابد طرح میکند) یا بیان فردگرایی لیبرال تا حدّ آنارشیسم، آنگاه که آرزو میکند نفرت «همچون مرضی مُسری» نسبت به کاغذبازی (دیوانسالاری) دولتی گسترش یابد.
چنانکه در این نوع اظهارنظرها شایع است، برخی از موضعگیریهایش امروز عجیب به نظر میآیند. مانند مقاله سالهای ۱۹۳۰ در مورد تبعیض علیه کودکان یهودی که در آلمان منتشر میشود و در آن با تکیه بر نظریات فروید مطرح میکند که این کودکان در سنین بزرگسالی تا چه حدّ دچار «حس خودکمبینی» خواهند شد… اما در اکثر مواقع، مسحور تیزبینیاش میشویم که گاه جنبه پیشگویانه پیدا میکند. برای مثال، هنگامیکه به دشواری مقبولیت ایده اروپای متعهد در قلوب مردم [اروپا] و یا دوگانگی اساسی در پیشرفت تکنولوژی اشاره میکند. و درنهایت، جذابیت دیگر این نوشتهها در زبان اعجابانگیز تسوایگ نهفته است: روان و دقیق و کامل در هر سبک یا به هر زبانی (برای مثال در متنی که به فرانسه نوشته شده و در رادیو پاریس در آوریل ۱۹۴۰ پخش شد: «میتوان گفت که قطب شمال ناگهان به پایین سُرخورده و تمام لهستان، اتریش، چکسلواکی، دانمارک را با تنهایی غمانگیزی پوشانده است»). زبانی که به هر ارجاع تاریخی جنبهای از دیوارنگاره حماسی میدهد (مقاله بیهمتایش در مورد کانال سوئز). زبانی که در صورت لزوم طنزآمیز و تیز میشود (مقالهای که در آن نمایندگان جمهوری وایمار را به سُخره میگیرد چرا که در دوران بحران چون نیاز به تعطیلات دارند کارشان را متوقف میکنند). زبانی که وقتی برای یافتن پایتختی برای اروپا یا در دفاع از مرجعی قضایی برای یهودیان است یا خواهان نشر مجموعهکتابهای ارزانقیمت در آلمان برای مقابله با ممنوعیت انتشار آنها از سوی نازیهاست، جنبه عملگرایانه و تکنیکی پیدا میکند. این تسوایگ با آن نویسندۀ خیالپرداز و ایدئالیست که میشناسیم فاصله دارد. این متون شاهدی است بر دغدغه او در مورد جریان وقایع و حساسیتش به دوران. امروز که موشکافانه این نوشتهها را میخوانیم آخرین دیدگاه سیاسیاش برایمان روشن میشود. ترجیح داد که بمیرد تا شاهد فروپاشی جهان نباشد.
آنجا که تسوایگ اذعان میکند که
زیبایی طبیعت هنگام جنگ تحملناپذیر است
(۲۲ اکتبر ۱۹۱۸)
در آن سالهای وحشت مناظر طبیعی را دوست نداشتم. هرچه زیباتر بودند، بیشتر آزارم میدادند. نه اینکه از آنها فاصله بگیرم، من هرگز از طبیعت دوری نکردهام و همواره به آن تعلقخاطر داشتهام و هر بار به صورتی متفاوت. اما بیگانگی را در آن حس میکردم: بیتفاوتی باشکوه جاودانگی در مقابل عذابهای زمینی. بالای بدنهای قطعهقطعه شده، گلهای بیاعتنا خندان و رنگین میروییدند، پرندگان اطراف انسانهای بیکس و گرسنه چهچهه میزدند. ماه بر بالای بام خانههای انسانهای بیخواب خرامان میگذشت، تابستان زیبا و بیتفاوت شکوفا میشد، کوههای درخشان خیره رنج بیپایان اروپا را نظاره میکردند. زیبایی تغییرناپذیر طبیعت مرا از نفرت به لرزه میانداخت چرا که فریادهای انسانهای مُحتضر برایش همچون آوای لذّتبخش کبوتر بود. طبیعتی که از استخوانهای انسانها گیاهانش را رشد میدهد و جانوران خزنده بیمقدار از گوشت مقدس انسانها تغذیه میکنند. در نظرم بیرحم، دستنیافتنی، با آرامشی بدون حس تسلّی، با زیبایی بدون مهربانی، با سخاوت بدون همدردی، زنده و چنین نزدیک اما وای چقدر بیگانه بود؛ به همان بیگانگی بینهایتِ آسمان و ستارگان. تا قبل از دوران جنگ متوجه نشده بودم که طبیعت تا چه حدّ به ما بیتوجه است و به عشق بینهایت ما اعتنایی ندارد. هرقدر زیباییاش را به رُخ میکشید، همانقدر عدم توجه و سردیِ آنچه ما چنین دوست داریم و طبیعت و منظره مینامیم، برایم دردناکتر بود.
(گزیده مقالهای در Neue Freie Presse)
آنجا که تسوایگ
«هراس بیمارگونه از ادارات» را ابداع کرد
(۶ مارس ۱۹۱۹)
آیا این پدیده بیزاری تا سر حدّ وحشت و نفرت از رفتوآمد اجتنابناپذیر و روزمره به دفاتر و مراکز اداری، از افزایش کاغذبازی، احکام، نسخهها و قوانین فقط مختص شخص من، یک مورد استثنایی نامعقول، عجیب، اوّلین در نوع خود است یا اینکه دیگرانی نیز این نفرت بیمارگونه را ابراز کردهاند؟ بر مبنای تجارب شخصیام از روحیات معمولاً گوسفندوار انسانها، انتظار ندارم که در مقابل این بوروکراسی گسترده مقاومت زیادی نشان دهند. اما بااینحال نمیتوانم بپذیرم که احتمالاً تعداد زیادی از آدمها سالها بااحتیاط و پاورچینپاورچین در میان این احکام و مجازاتهای تیز چون چاقو رفتوآمد کرده باشند و دچار سرگیجه نشده باشند. نمیتوانم بپذیرم که صدها و هزاران نفر زندگیشان از پنج سال پیش به واسطه این دستورالعملها دچار لرزه نشده باشد و این آدمهایی که ساعتهای بیشمار در دفاتر پشت میز در حال کارکردن یا انتظار کشیدناند دچار دلزدگی و هراس بیمارگونه از ادارات نشده باشند. […] کشوری که خود را بسته است شهروندانش دچار خفگی میشوند. هرقدر دولتها در کنار هم با آزادی زندگی کنند همانقدر شهروندانشان آزادانه زندگی خواهند کرد. هرقدر دولتی این حس قوی را القا کند که صرفاً برای خودش وجود دارد، همانقدر تکتک شهروندانش درون زندگی خود خُرد میشوند. هرقدر دولتی شهروندانش را به خودش بچسباند، همانقدر نشان میدهد که آنها را کمتر دوست دارد. نمیشود تا آنجا پیش رفت که دنیا را با دیوارهایی از کاغذ مسدود کرد و حتی اگر یکسوم ساختمانها را به ادارات تخصیص دهند و نصف شهروندان کارمند این ادارات شوند تا نیم دیگر جمعیت را مدیریت کرده و بر آنها نظارت داشته باشند آنچه گسترش مییابد نه قدرت بلکه حماقت است. چراکه هر نوع قدرتی درنهایت از اختیار و آزادی نشئت میگیرد و دولت نیز باید توجه داشته باشد که در بین تمام قوانین آزادی تحرک، آزادی انتخاب و تعیین سرنوشت اساسیترین قوانین برای آحاد ملت است.
(گزیده مقالهای در Neue Freie Presse)
چگونه دوران بیثباتی
گوشهگیری را میسر میکند
(۱۳ ژوئیه ۱۹۱۹)
در این دوران غیرقابلپیشبینی حس اساسی هر فرد تقویت دنیای درونیاش است. هر کس سعی دارد تا حد امکان از پیکربندیهای بیثبات، مغشوش و اضطرابآور دنیای پیرامون خود را برهاند. به طرز عجیبی این ضرورت روحی دفاع از خود گویی بر آنچه ظاهراً ذیروح نیست هم چیره شده است: شهرها، شهرستانها، ایالات. آیا واکنشی است به دورانی که دولت تا بطن زندگی ما نفوذ میکرد و تمامی روابط اجتماعیمان را زیر نظر داشت؟ بههرحال، امروز هر فرد در خلوتگزینی غریزی از جمع فرار میکند، به دور خود حصار میکشد، بر فردیت خویش تأکید دارد، خود را جدا و پنهان میکند. سعی میکند تا حد ممکن مستقل باشد، ترجیح میدهد از عادات خود چشمپوشی کند تا برده آنها شود. عاقبت آنکه به نام آزادی در پی راههای دیگر زندگی کردن است.
(گزیده مقالهای در روزنامه New Freie Presse)
آنجا که تسوایگ میخواهد با تحقیر جلادان
علیه حکم اعدام مبارزه کند
(۲۸ فوریه ۱۹۲۷)
دهها سال است که روشنفکران و انساندوستان با حکم اعدام مبارزه میکنند. شاید دهها سال دیگر طول بکشد که خواست ما به نتیجه برسد و در مقابل حقوقدانان که شغلشان طولانی کردن مجادلههاست ما برنده شویم. بیم دارم که بازهم دهها سال طول بکشد. اما نباید این مدت بیعملی پیشه کنیم. تا آن زمان میبایست با به سُخره کشیدن، خوار شمردن، ناسزا و تحقیر، زندگی را برای جلّاد غیرممکن و از نظر اجتماعی تحملناپذیر کنیم. باید در شهرش، در میان همسایگانش علناً این شخص (نه این هیولای انساننما) را که بیشرمانه شغل جلّادی، قاتل انسانها را به جای شغلی آبرومند و هرچند سخت برگزیده، تقبیح کنیم.
نباید که در سال ۱۹۲۷ «آقای» جلّاد وجود داشته باشد. باید نقاب از چهرهاش برداشته شود و آنچه واقعاً هست نمایان شود: پستترین و خفّتبارترین شکل قاتل. تمامی جنایتکاران یا تقریباً اکثریت آنها، در عمق عمل هولناک (اغلب اجدادی)شان یک منشأ ابتدایی وجود دارد که گرچه معذورشان نمیدارد اما بهنوعی توجیهشان میکند. هر قتلی، حتی آنکه یک دزد مرتکب میشود، حاصل نومیدی، وسوسه و یا اجبار است. ولی نمیشود هیچیک از آنها را از نظر اخلاقی به پستی جلّاد حرفهای دانست. شغلی که ضامن حقوق بازنشستگی و کمکهای اجتماعی برای این نوع انسان رقتانگیز، این تفاله بشری است. کسی که آدمکشی را تبدیل به فعالیت شهروند شریف کرده است. تکرار میکنم: قابل توجیه نیست جلّاد، که صدسال پیش طرد شده بود، بدون هیچ شرمی دوباره وارد جامعه مدنی شود. وظیفه ما این است که با اُردَنگی او را بیرون بیندازیم.
(گزیده مقاله روزنامه Berliner Tageblatt)
برای مبارزه با ملّیگرایان
تبلیغات برای طرفداران اروپای متحد
ضروری است.
(۱۹۳۳)
نظریه اروپای متحد یک حس ابتدایی مانند حس وطنپرستی و تعلق به یک ملّت نیست. به صورت غریزی وجود ندارد بلکه حاصل درک و فهم است. نتیجه شیفتگی خودجوش نیست، ثمره شکلگیری آرام پیرامون تفکری عمیق است. بیش از هر چیز کاملاً فاقد غریزه پرشور خاص حس وطنپرستی است. مردم کوچهوبازار همیشه خودخواهی مقدس ملّیگرایی را بهتر میپذیرند تا نوعدوستی مقدس تعلّق به اروپا را، چرا که همیشه پذیرش آنچه از خودمان است آسانتر است تا با احترام و سخاوتمندی آنچه را که از همسایه است درک کنیم.
بهعلاوه، حس ملّیگرایی از قرنها پیش نظاممند شده و بر حمایت قدرتمندان تکیه دارد. ملّیگرایی در جبهه خود مدارس، ارتش، روزنامهها، لباس فرم، سرودها، آدمها، زبان و رادیو را دارد و از حمایت دولت بهرهمند است و میتواند تودهها را به حرکت وادارد. درحالیکه ما تابهحال چیزی برای دفاع از عقیده خود نداریم مگر الفاظ و نوشتهها که صادقانه بگویم در مقابل این ابزارهای از قرنها پیش امتحان پس داده، کارایی زیادی ندارند. با کتاب، جزوه، اجلاس و مناظره بر تعداد قلیلی از اروپاییان تأثیر میگذاریم و صد افسوس که این تأثیر همواره بر کسانی است که از قبل متقاعد شدهاند. در این صورت اگر ما هم اشکال جدید فنّی و بصری تبلیغات را به کار نگیریم تلاشهایمان به جایی نخواهد رسید.
(گزیده یک متن تایپ شده)
آزار یهودیان
به آبرویشان لطمه نمیزند
(۱۹۳۳)
اگر با نهایت قاطعیت برآمده از فرضی شوم، هر اقدامی که ما یا هر نژاد یا ملّتی را پست و انگل معرفی میکند رد کنیم، در همان حال اعلام میکنیم که در مقابل هر شیوهای که امروز تجربه میکنند تا ما را خوار و خفیف کنند، احساس بیآبرویی نمیکنیم. برای مثال وقتی زنان مو تراشیده را به جرم وفادار ماندن به دوستی در کوچهها روی زمین میکشند، احساس شرمساری نمیکنیم. نفرتِ برانگیخته در تودهها که به سنگقبرهای مقدس ما هم رحم نمیکنند باعث خجالت آنهایی که چنین تحقیرهایی بر آنها تحمیل میشود نیست بلکه شرم برای آنهایی است که دست به چنین اعمالی میزنند.
هرچه تابهحال پیش آمده یا در آینده پیش بیاید، نمیتواند به آبروی ما لطمه بزند. مردمی که مقدسترین و ارزشمندترین کتاب تمام اعصار را به جهان عرضه داشته، دینش پایه تمامی اخلاقیات در کره خاکی ماست آنگاه که حکم میدهند پست است، نیازی ندارد که از خود دفاع کند. نیازی ندارد که مکرراً تمامی آثاری که در تمام زمینههای هنری، علمی و اندیشه تولید کرده بزرگ جلوه دهد. آنها پاک شدنی نیستند. در تاریخ هر کشوری که به ما پناه داده حک شدهاند.
(برگرفته از متنی تایپشده)
آنگاه که میپنداشتیم پیشرفت
باعث از بین رفتن جنگها میشود
(۲۷ اوت ۱۹۳۶)
فکر کنم که کودکی ششساله بودم که دستگاه تلفن در آپارتمان ما نصب شد. هنوز هیجان شنیدن صدای انسان دیگری را که برای اوّلین بار از دیوارها میگذشت، به یاد دارم. اوّلین اتومبیلها را دیدیم که بدون اسب رانده میشدند و سالبهسال با سرعت بیشتر حرکت میکردند، برای اوّلین بار تصویری دیدیم که حرکت میکرد: دستگاه پخش فیلم. هنگامیکه برای اوّلین بار هموطن بزرگ شما سانتوس دومون (Santos Dumont) با هواپیمایش بر فراز کره زمین پرواز کرد، از شادی فریاد کشیدیم و از هیجان لرزیدیم، چرا که رؤیای بشر پس از هزاران سال به واقعیت پیوسته بود. دیگر فاصلهها و مرزها وجود نداشت. آنچه برای پدران ما سفری هشتروزه بود برای ما هشت ساعت طول میکشید. میشد دور اروپا را، که تا آن زمان به نظرمان چنان وسیع مینمود، در یک روز پیمود! آیا ممکن بود هنوز بین مردمان خصومت باشد؟ آیا تمام مرزها بیمعنی نبودند؟ آیا اروپا و دنیا به یک وطن واحد تبدیل نشده بود؟ آیا عاقبت برادری تضمین نشده بود؟ آیا کره زمین از آنهمه نبود؟ دولتهای اروپایی، با مرزهایشان، پرچمهایشان، ارتش و توپخانههایشان در نظرمان به گذشته تعلق داشتند. وقتی میدیدیم که پیشرفتهای علمی مرضهای هزارساله را شکست میدهد، مواد غذایی را افزایش میدهد و تقریباً هرروزه وسایل رفاه زندگی را بیشتر میکند، میپنداشتیم که فلاکت تودهها و درماندگی مردم بهزودی به سر میرسد و بشریت نوین، صلحطلبتر و خوشبختتر زاده میشود.
چنین خوشبینیای شاید برای شما خندهدار باشد.
(گزیدهای از یک سخنرانی در ریودوژانیرو)
آنگاه که تسوایگ
از آزاد بودن خود شرم دارد
(۴ مه ۱۹۴۰)
لحظههایی فراموش میکنم با دوستان نشستهام، گپ میزنیم، میخندیم. اما ناگهان گویی با تکانی از خواب بیدار میشوم. از ورای گفتوگوی دوستانه صدای دهشتناک سکوت را میشنوم. لبخند بر لبم میخشکد، دیگر کلمهای نمیگویم. صدای مویه انسانها زیر دهانبندهایشان مایه شرمم میشود. سعی میکنم آنها را مجسم کنم. آنگاه کسانی در ذهنم نقش میبندند که شاید در فکرشان مرا صدا میکنند، ارواح دوردستشان در من زنده میشوند… از ورای فاصلهای غیرقابل گذر آنها را تشخیص میدهم. به پراگ فکر میکنم. به آزمایشگاهی در پایین شهر، به شیمیدانی که تحقیقاتش را برایم توضیح میدهد. آزمایشگاه خالی است. شیشهها و لولههای آزمایشگاهی خُرد شدهاند، دوستم مفقود شده. به شاعری در وین میاندیشم که میدانم در اردوگاه است. دانشگاه کراکوی را میبینم. زمزمه صداهای شاد را که در راهرو طنین میاندازند میشنوم. سعی میکنم چهرهها، حرکات و رفتار این دوستانی را که در زندان بزرگ تحت اشغال آلمان اسیرند به یاد آورم. میدانم که خودم را گول میزنم. میدانم که به جای چهره گذشتهشان، نقابهای خاکستری و ذلّه بر صورتشان نشسته. میدانم که آزادی تحرک و اختیار انسانهای آزاد را از دست دادهاند و در سایه وحشت کنج خانههایشان پنهان شدهاند. جرئت بیرون آمدن ندارند زیرا که خیابانها زیر نظر سربازان کلاهخودِ فلزی بر سر است. همواره گوشبهزنگاند. با خفیفترین صدای پا در پلهها از خود میپرسند آیا گشتاپو برای دستگیریشان آمده. بر سر سفره خانوادگی جرئت گفتن کلامی ندارند، از بیم آنکه شاید خدمتکار جاسوس باشد. در این صورت سکوت، سکوت، سکوت.
(برگرفته از پیام رادیویی در رادیو پاریس)
* (Xavier de La Porte, Stefan Zweig’s political texts, L’Observateur, ۰۲.۰۱.۲۰۲۰).
این یادداشت در چارچوب همکاری انسانشناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب بازنشر میشود.