کامو این نمایشنامه را به سال ۱۹۳۸ نوشت و در سال ۱۹۴۵ برای اولین بار به روی صحنه تئاتر برد. کالیگولا در سال های ۳۷ تا ۴۱ بعد از میلاد امپراطور روم بود. این نمایشنامه از چهار پرده در جریان است. این نمایشنامه بدین قرار است که کالیگولا امپراتوری روم عاشق خواهرش می شود و او را به عنوان معشوقه خود بر می گزیند، ولی بعد از چند مدت خواهر وی میمرید و مرگ وی باعث می شود که عشقی که در کالیگولا نهفته شده است تبدیل به جنون بشود و در نهایت همین جنون باعث کشتنش می شود.[ «داستان ادیپ که پدر کشی کرد تا با مادر خود همبستر بشود. به ضمیر ناخوداگاه کالیگولا و همه ما می تواند اشاره داشته باشد. کالیگولا این بار به جای ابراز علاقه به مادر به خواهر خود دارد» ].(تعهد اهل قلم/آلبرکامو)
در پرده اول از کالیگولا چند روزی هست که هیچ اطلاعی در دست نیست و درباریان بدنبال وی می گردند، همانطور که «هیلکن می گوید همه کالیگولا را در روم می بیند ولی او به جز افکار و عقاید خود هیچ کس را نمی بیند». خود این جمله نشان می دهد که ما با یک ساختار سیاسی و رژیم توتالیتر طرف هستیم. کشوری که کم کم خفقان حاکم می شود.رژیم توتالیتاریسم چگونه رژیمی هستند!؟
نوشتههای مرتبط
بعد از چند روز وی پیدا می شود و از او می پرسند که کجا بودی و چه می کردی می گفت من به دنبال «ماه» رفتم. همانطور که به ندیمه خود هیلکن دستور می دهد که ماه را برای او پیدا بکنند و برایش بیاورند[ شاید در اینجا ماه به تعبیری با توجه به جنسیت ماه که می تواند مونث باشد، به همان خواهر و معشوقه اش اشاره شده باشد].
به نقل از کتاب «تعهد اهل قلم» خود آلبرکامو در مورد نمایشنامه کالیگولا می گوید :(( منتقدانی که استقبال خوبی از این نمایشنامه کرده اند، من تعجب می کنم که چرا این نمایشنامه را اثر فلسفی خوانده اند. به راستی این نمایشنامه چیست؟))
((کالیگولا امپراتوری است تا آن زمان محجوب، که پیش از مرگ خواهرش با او رابطه عاشقانه دارد در می یابد که جهان بدین سان که هست جای خوشبختی نیست)) کالیگولا در این نمایشنامه درجستجوی و سودای امری ناممکن است. (( کالیگولا داستان یک خودکشی در سطح بالا. داستان بشری ترین و فاجعه آمیزترین خطاهاست)) کالیگولا با اقداماتی که می خواهد انجام بدهد، طغیان و عصیان خود را نشان به تمامی جهان می دهد و حتی با این کار بر خدایان می خواهد عصیان بکند. وی دستور می دهد که همه باید کشته بشوند و او هم نیز خواهد مرد. این امر یک امر غیر طبیعی است. قهرمان داستان می خواهد تمامی ارزش ها را از بین ببرد و تمامی فرمول ها و نظریات اخلاق را به چالش بکشاند که خود این موضوع می تواند هم سو با اندیشه های مثبت آلبرکامو باشد. در جای به خوشبختی اشاره می کند خود کامو هم معتقد است که تنها جمله فلسفی این نمایشنامه عبارت است از «آدمیان میمیرند و خوشبخت نیستند» کالیگولا معتقد است که فقط زمانی خوشبختی رغم می خورد که همه باید بمیرند. در پرده دوم پس از توهین، تحقیر و مرگ اطرافیان، سناتور ها، تصمیم می گیرند که علیه وی توطئه بچینند تا او را به قتل برسانند. کرئا که در بین همه این سناتور ها فردی باهوش تر و البته بیشتر از آنکه تنها به فکر خود باشد بیشتر در فکر کشورش روم است، در هنگام گفتگو با دیگر سناتورها وی تاکید می کند که هدف شخصی ندارد و آرمان هایش فراتر از دیگران است. شاعر جوان دربار(اسکیپون) از همراه شدن برای به قتل رساندن کالیگولا امتناع می ورزد. این شاعر جوان می گوید « ما قلب های مشترکی داریم» این طرز تفکر نشان دهند روحیه والا شعر و شاعر بودن است. شاید هیچ کس به اندازه وی به شناخت از درجه انسانیت نائل نشده است. شاعر جوان و همه شخصیت های نمایشنامه به کالیگولا ابراز علاقه می کنند. شاید به خاطر اینکه همگی نیمی از خصوصیات و آن لذت طغیان کردن کالیگولا را در وجود خودشان به صورت پنهان دارند. و در جای دیگر اسکیپون شاعر جوان میگوید: « خیلی از حرفاش تو گوشمه به من میگفت زندگی سخته ولی در عوض مذهب وجود داره، هنر و عشق وجود داره، اغلب میگفت بدی کردن یگانه راهیه که آدم به خودش نیرنگ بزند. میخواست مرد عادلی باشه». شاید می توان علت علاقه دیگران به کالیگولا را در همین اندیشه ها جستجو کرد. به راستی تعریف واقعی خوشبختی چیست؟ چه کسی خوشبخت واقعی است؟ اصلا امکان دارد در این جهان وضعیت محدودی و مشخص برای واژگانی که به ژرفای اقیانوس معنا دارند،، را تعریف بکنیم؟
در پرده سوم این بار کالیگولا با لباس خدایان «ونوس» ظاهر می شود تا به کشتن و فرمان روای خود ادامه بدهد. وی با این ظاهر می خواهد نشان بدهد که اختیارات مرگ و زندگی همه کسانی که در روم زندگی می کنند، در دستان وی است. کالیگولا معتقد است که وقتی همه بمیرند دوباره با هم خواهند بود و هیچ کس تنها نیست و در جای دیگر معتقد است که هیچ کس تنها نیست وترس از آینده و گذشته همیشه همراه همه هست.
هستش. به راستی این دو واژه چیست که در همه ما ترس می آورد؟! کالیگولا سلاحی ندارد که بخواهد به صورت فردی انسان ها را قتل عام بکند ولی اقتدار و قدرتی که در وجودش نهفته است خودبخود این اجازه یه این خدای تصنعی می دهد که دست به کشتن آدم ها بزند! آیا خدایان و خداوند ما هم در اوج اقتدار و قدرت هستند، باید دست به کشتار بزنند؟ اگر دست به کشتار بزنند پس اخلاق در اینجا چگونه معنا پیدا می کند؟ اصلا می شود برای خدایان و یا خداوند اخلاق را تعریف کرد و یا نه فقط اخلاق مخصوص بشر است؟ آیا حاکمیت و حاکمان فراتر از قانون هستند که هرگونه دوست داشته باشند برخورد بکنند؟ اینجا تعریف دموکراسی و جمهوریت چگونه مطرح می شود؟
در پرده آخر کالیگولا به دست سناتورها و درباریان به قتل می رسد. کالیگولا هنگامی معشوقه دیگر خود را خفه کرد و او را روی تخت انداخت، به سمت آینه رفت و خود و نهاد را در آینه تماشا می کرد که آیا این همه جنایت کافی نیست! چون با خویشتن خود مثل انسان برهنه روبه رو شد و آن شورشی که علیه زندگی می کرد، برای او نمایان شد، با شکستن آینه در اصل خود را نابود کرد و آن هنگام که به او حمله کردند جمله ای را وی فریاد کرد و این جمله حقیقت راستین زندگی و تمام اندیشه وی در نمایشنامه را در بر می گرفت، من زنده ام. همانطور که قبلا گفته شد مرگ برای به مانند زندگی کردن است و با مرگ هرگز تنها نخواهد شد.
به تعبیر خود آلبر کامو کالیگولا دهن بین است، اطرافیان وا میدارد که منطقی باشند. با قدرت نفی و شهوت تخریبی که مایه حیات اوست پیرامون خود را همه هم سطح می کند.» «
اما اگر حقیقت زندگی او در این است که بر سرنوشت بشورد خطایش در آن است که آدمیان را فراموش می کند»..
برای کالیگولا مثل روز روشن است که هیچ کسی به جز خودش نمی تواند او را نجات بدهد و هرگز به امر ناممکن نمی تواند دست یابد ولی بر علیه زندگی دست به طغیان می زند و در نتیجه خواهد مرد.
کالیگولا می تواند تمثیلی از « ابر انسان» نیچه باشد. نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت نوشته است:« مگذارید فضیلت تان از آنچه زمینی است بگریزد و بال بر دیوارهای سرمدی کوبد! بادا که جان و فضیلت تان خدمتگزار زمین باشد و همه چیز از نوبه دست شما ارزش یابد! از این رو می باید جنگجو باشید و آفریننده!» کالیگولا به دنبال خلق ارزشی به نام شوریدن بر علیه زندگی است.
اگر در متنی با چند واژه تکراری روبه رو شدیم درباره آن واژگان تامل بکنیم. کامو در این نمایشنامه به واژگان : انقلاب، اعدام، مرگ ، کشتن، شعر و شاعری، طبیعت و ماه. هر کدام از این واژگان می توانند به صورت جداگانه مورد برسی و تحلیل قرار بگیرند.
سوال آخر درباره هنر، آیا هنر و شعر می توانند نجات دهنده بشریت باشند؟ هنر چگونه به زندگی معنا می دهد؟ و یا زندگی را فاقد معنا می کند؟ درباره مکاتب هنری تامل بکنیم، که چگونه در زندگی بشر جریان ساز و تاثیر گذار شدند، و البته به خود هنر.
محسن نوزعیم
کارشناس ارشد علوم سیاسی