انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سگ بعد از ظهر من

بشنوید ای دوستان این داستان/ یک داستان، یک تحلیل

توی خلوتمان حسابی پاچه هم را میگیریم و سروصدا میکنیم؛ او کاغذهای تلنبار روی میز را به هم میریزد و من داغ میکنم و به اجداد پدرسگش فحش میدهم

نویسنده: زهرا محزون/ تحلیلگر: شادمان شکروی

 

داستان
یک روزهایی که حالم زیاد خوش نیست، قلاده این لعنتی را می‌بندم و می‌رویم پارک سر چهارراه. آن‌قدر بدقلق است که همین پنج دقیقه مسیر را برایم جهنم می‌کند. پاچه بچه‌ها را می‌گیرد، به ماشین‌ها پارس می‌کند، برای گربه‌ها می‌غرد، وسط خیابان با آن همه ماشین هنگ می‌کند و از جایش تکان نمی‌خورد. ماده‌سگ بی‌اعصابی است که فقط ساخته شده برای خودم. توی خلوتمان حسابی پاچه هم را می‌گیریم و سروصدا می‌کنیم. او کاغذهای تلنبار روی میز را به هم می‌ریزد و من داغ می‌کنم و به اجداد پدرسگش فحش می‌دهم. غذایش را دیرتر می‌دهم تا کمی به دست و پایم بیفتد و آن سر بی‌قواره کهربایی‌رنگش را به ساق پایم بمالد و دمپایی‌هایم را لیس بزند. بعد با منت دو برابر غذا جلویش بگذارم و کلی نطق کنم از معایب اخلاق گندش و زندگی تباه‌شده و داستان‌ها و گزارش‌های معلق و نیمه‌تمامی که به هم ریخته. او هم غرولند کند و با هن و هنی بدوی غذایش را ببلعد.

امروز از آن روزها بود. از صبح یک خط ننوشته بودم و او مدام مثل بچه‌گربه‌ای تخس پریده بود توی همین چند متر اتاق درهم و برهم، چیز شکسته بود و کاغذ پاره کرده بود و رویه مبل قرمز را جر داده بود. قلاده‌اش را که بستم، با نگاه تند و تیزش زل زده بود توی چشم‌هایم و طلبکار بود اما از روزهای دیگر تسلیم‌تر به نظر می‌رسید.
عصر بود و پارک پر بود از جیغ بچه‌ها و مادرهای وراج نالان. نیمکت خالی گیر نیاوردم. همین‌طور گشت زدیم توی چمن‌ها. بینی‌اش را می‌چسباند به ریشه درخت‌ها، به گل‌های زرد میان چمن‌ها، به آشغال‌های پفک و شکلات کنار سطل‌های زباله. بعد چسبید به پای مرد جوانی که کفش‌های خاک‌گرفته و پاشنه‌خوابیده‌اش را کنده بود و چمباتمه زده بود روی چمن‌ها. چیزی شبیه پوست تخمه از دهانش تف کرد و شروع کرد به درآوردن صداهای عجیب و غریب از خودش تا توجه حیوان را جلب کند و او انگار که سحر شده باشد حتی یک بار هم پارس نکرد. مرد با خنده نگاهش می‌کرد و انگار که با گوسفند طرف باشد، نچ‌نچ می‌کرد. دلم می‌خواست قلاده‌اش را بکشم و راهمان را برویم اما با آن هیکل کشیده و پاهای بلند به مرد نزدیک‌تر شد. بویش کرد، بعد با زبان شل و آویزانش پس کله او را لیس زد، بعد یله شد و سرش را روی پاهای مرد گذاشت، انگار نه انگار که همان ماده‌سگ پرتوقع باشد. در یک لحظه تبدیل شد به یک پرنسس البته از نوع سگی‌اش. جوان دست‌هایش را روی بدن سگ می‌کشید و او از خوشی می‌غرید. آفتاب از جایی دور خودش را پرت می‌کرد روی آدم و جیغ بچه‌ها در خالی جمجمه به سرعت گنجشک‌های فراری می‌چرخید و می‌چرخید. مشت عرق‌کرده‌ام را آرام باز کردم و قلاده افتاد. به مرد که داشت زیر بغلش را می‌خاراند و آن خنده هیچ‌انگار و آسان‌گیر لعنتی از لبش نمی‌افتاد، گفتم: “ازت خوشش اومده. هفت ساله پیشمه، یه بار این‌طوری نبوده باهام.” جوان همان‌طور که ولو بود روی زمین، سرش را شل و کج بالا گرفت. یک چشمش باز بود و دیگری را از شدت نور انتهای عصر بسته بود. بالاخره دستش را سایبان چشم‌هایش کرد و گفت: “خودم جا ندارم، کجا ببرمش؟” و با خنده سر سگ را نوازش کرد. کلید خانه را گذاشتم توی دستش. آرام بود؛ آن‌قدر که آدم لجش درمی‌آمد.
از پارک بیرون آمدم. مشتم را باز و بسته کردم. هنوز رد قلاده کف دستم را می‌سوزاند. چقدر این‌ور و آن‌ور کشیده بودمش. نگاه جوان و آن دندان‌های نامرتب که مدام با خنده می‌ریختند بیرون، به آدم حس دست‌کم گرفتن می‌دادند، حس بی‌خاصیت بودن یا مهم نبودن.
شاید داستان آخرم را تمام می‌کرد. شاید هم تمام کتاب‌ها را می‌سوزاند یا به عنوان زباله خشک تحویل شهرداری می‌داد. کاش کتاب‌ها را هم بدهد و جایشان سبدهای رنگی‌رنگی کوچک و بزرگ بگیرد برای میوه‌های نوبرانه. شاید آن سگ پرهیاهوی بی‌اعصاب بالاخره آرام بگیرد و لم بدهد روی مبل قرمز و زیر لب از خوشی بغرد.

تحلیل
…داشت زیر بغلش را می‌خاراند و آن خنده هیچ‌انگار و آسان‌گیر لعنتی از لبش نمی‌افتاد، گفتم: “ازت خوشش اومده. هفت ساله پیشمه، یه بار اینطوری نبوده باهام.”
۱- بعد از «سگ ولگرد» صادق هدایت و «آتما سگ من» صادق چوبک، عنایت به وجوه انسانی و فراانسانی در قالب جانوران و به‌ویژه مدلی به نام سگ، با داستان شایسته‌ای که اندیشمندانه و هنری نوشته شده باشد، به طور جدی دنبال نشد. البته «پات» در داستان هدایت و «آتما» در داستان چوبک، وجوه شباهت و تفاوتی دارند که در جای خود قابل بحث است. تنها وجهی که فرصت ذکر آن هست، حلول ماورای کالبدها در یکدیگر است؛ یا به طور ظاهری و با تکیه بر مدلی از زندگی انسانی و از این نظر ضدجامعه و ناتورالیستی (سگ ولگرد) یا تقابل دو وجه شیطانی و خدایی انسان در یک وجود و ضدیت این دو با هم و غلبه وجه شیطانی که بیشتر به مسئله شرارت غالب ذات انسانی بازمی‌گردد (آتما سگ من). بی‌تردید اگر صادق هدایت در تصویرگری و ظرافت توصیف استادی به خرج داده، انتخاب زاویه دید چوبک و شاهکار او در انتخاب عنوان (آتما سگ من) نوشته او را از جنبه دیگر وجاهت بخشیده است. هر دو داستان از آثار شایسته ادبیات ایران هستند و همان‌طور که اشاره شد، با همه دیرینه بودن، شبیه آن کمتر پدید آمد.
۲- بازسازی مدرن نگرش صادق چوبک و البته در قالب فانتزی، از سوی یک نویسنده جوان ایرانی قابل توجه است. درهم‌تنیده شدن انسان و جانور و حلول یک شخصیت واحد فرازیست‌شناسی که از نظام اطلاعاتی قرن بیستمی می‌گذرد و مفاهیم اطلاعات را از منظر قرن بیست‌و‌یکم، در قالب چینش‌های دیگری از اطلاعات می‌بیند و فرازیست‌شناسی قرن بیست‌و‌یکمی را به ادبیات فانتزی قرن بیستمی پیوند می‌زند، شایسته تحسین است. مسئله استفاده از مرکزگریزی صرف یا روی آوردن به سوررئالیسم نیست. فانتزی می‌تواند در ذات خود این هر دو را داشته باشد اما اندیشه نهفته در داستان (داستانک) که نویسنده به‌شدت کوشیده از افشا کردن آن خودداری کند، نکته‌ای است که ذهن را به خود مشغول می‌کند. در واقع مرز میان یک کوتاه‌نوشت از سر تفنن و با ساختارشکنی افراطی با یک نوشته ناب اندیشه‌ورز هنرمندانه محسوب می‌شود؛ هرچند درک این اندیشه نیاز به تامل جدی دارد.
۳- به تبعیت از اندیشه درخشان صادق چوبک می‌توان از خود سوال کرد که اگر نه لزوما آتما، اما سگ من چه نام دارد و مهم‌تر از آن این‌که چگونه است؟ همان‌که اگر هم جسمی انتزاعی داشته باشد، نوعی تجسم وهمناک از منی است که به نحوی سیال با ذاتم سرشته است و این سرشتن به نحوی است که نمی‌توانم در بسیاری موارد وجودش را دریابم و در عین حال در بسیاری موارد نزدیک‌تر از آنچه باید وجودش را حس می‌کنم. اگر او را در قفس کرده‌ام، بیرون می‌جهد و به‌شدت پارس می‌کند و هرچه می‌کوشم صدایش را خفه کنم خشن‌تر می‌غرد و غرش او بخشی از چیستی مرا برای خودم افشا می‌کند. بسیار پیش می‌آید که از من فرمان نمی‌برد و جالب این‌که از این عدم فرمانبرداری‌اش، احساسی جز حقارت به من دست نمی‌دهد. انگار اوست که در موضعی بالاتر و والاتر قرار گرفته است و با نافرمانی‌اش این را به معاینه نشانم می‌دهد. نهایت این طغیان زمانی است که تنفر از من به گریختنش منتهی می‌شود و دل بستنش به کالبد دیگری که درست نقطه مقابل من است. سگ من رام دیگری است و در برابر من وحشی و سرکش است و همین کافی است که حقارت مرا به اوج خود برساند و ذلت را به معنی کامل کلام پیش چشمان وجدانم متصور کند.
۴- جای خوشبختی دارد که ما چنین نویسندگانی در ایران داریم اما همان‌طور که ذکر کردم عمق بینش خواننده نیز مهم است؛ خواننده‌ای که حداقل باید «آوای وحش» و «سپیددندان» جک لندن، حکایات فرانتس کافکا، «سگ ولگرد: صادق هدایت و «آتما سگ من» صادق چوبک را با تامل خوانده باشد. ضمن این‌که در داستان‌هایی مانند «گربه سیاه» ادگار آلن پو دقیق شده باشد. در همه این داستان‌ها نوعی شبه‌گوتیسم و ناتورالیسم و ادبیات سیاه درهم‌تنیده وجود دارد که با فانتزی نمی‌خواند. نویسنده مضمون مشابه را در نوعی فانتزی آورده است و کوشیده است با کلام موجود و شیوه دست‌کم‌گیری، به خلق ساختاری متفاوت و متمایز دست بزند. از ابتدا به همین شیوه عمل کرده و تا انتها هم به همین شیوه ادامه داده است؛ هرچند در مواردی معدود نگارش او با انحنا و اعوجاجی توام است که ورود به آن نیازمند بحث‌های تحلیلگرانه کارگاهی است.
۵- هرچند قصد ندارم زیاد روی این مطلب تاکید کنم اما چون جسمانیت را در قالب بینش‌های نظام‌های اطلاعاتی مورد بررسی قرار دادم و تفاسیر قرن بیستمی و بیست‌و‌یکمی را در این میان حائز نقش دانستم، خیلی کوتاه اشاره کنم که فرازیست‌شناسی کم‌کم و در گذر از حصار ژن‌ها و ماکرومولکول‌های اطلاعاتی، به‌خصوص با ورود به فضاهای نانو و شاید در آینده‌ای نزدیک، پیکو، قرن بیست‌و‌یکم را به ژن‌ها محدود نکرده است. بلورهای بی‌تناوب اروین شرودینگر که چند دهه بعد، در قرن بیستم، نام ژن به خود گرفت و وجه متمایزکننده ساختارهای حیاتی (ارگانیسم) محسوب شد، در رویکردهای تقلیل‌گرا تا حدی اعتبار خود را از دست داده است. همچنان که اتم فعلی با اتم دموکریتی تفاوت ماهوی دارد، ژن‌های فعلی نیز با هسته اصلی حیات، از زمین تا آسمان تفاوت دارند. برای درک مفهوم واقعی از موجودات زنده باید نگرش انسان‌محور را کنار زد و به جست‌وجوی بازآرایی و سازمان‌یابی خاص نظام‌های اطلاعاتی مربوط به واحدهای بنیادین حیات پرداخت. در این مسیر همانند بسیاری از مرزهای میان فیزیک و متافیزیک که در حال از میان رفتن است، مرزهای خط‌کشی‌شده و آهنین میان گونه‌ها نیز از بین می‌رود. می‌گویند ربات‌هایی ساخته شده که بسیار خوب نقش سگ‌های خانگی را ایفا می‌کنند. تفاوت این ساختارهای غیرحیاتی با نمونه حیاتی چیست؟ ربات‌های انسان‌نما چطور؟ ربات‌هایی که تلفیقی از سگ‌ها و انسان‌ها باشند، چطور؟ در حال حاضر این‌ها به سهولت قابل تفکیکند اما حتی در گذشته نیز مهندسی تخیل آن‌قدر پیشرفته بود که پریان دریایی تلفیقی از انسان و ماهی بودند و اساطیر لبریز بود از ترکیب‌های عجیب و غریب از انسان و جانوران. این ترکیب‌ها چطور در تخیل شکل گرفته است و از آن مهم‌تر این‌که آیا در آینده از حوزه تخیل بیرون خواهد آمد و عینیت به خود خواهد گرفت؟ همچنان‌که در سینما و ادبیات فانتزی عینیت گرفته است؟ اطلاعات لازم برای ایجاد این ترکیب‌ها از کجا استخراج می‌شود؟ از ماکرومولکول‌های اطلاعاتی یا از اجزای تجزیه‌ناپذیری که از بازآرایی آن‌ها چنین ماکرومولکول‌هایی شکل گرفته‌اند؟ اگر در حوزه ذهن و روان مسئله را طرح کنیم چطور؟ آیا جدایی فیزیکی و جسمی لزوما به معنی جدایی متافیزیکی و وجودی است؟ قرینه‌ای که ممکن است بر این شیوه استدلالی وارد شود از نوعی است که امثال گونتر گراس بر حکایات و نقش انسان و حیوان آورده‌اند؛ تنزل انسانیت و سقوط تا حد یک شی یا جسم. تصور می‌کنم خانم نویسنده با این موضوع آشنایی داشته است و گرایش ماده‌سگ به جوان بی‌خیال لاابالی را در پاسخ به آن آورده است. وجه عاطفی سگ من به احساس شیرین عاطفه ناب مجذوب می‌شود و این با تنزل مقام در تعارض است.
۶- در ابتدا اشاره کردم که درک هنر نویسنده بدون ورود به اندیشه او امکان‌پذیر نیست. طبیعی هم است. از این قبیل یادداشت‌ها به عنوان ایده‌های فیلم‌ها یا داستان‌های فانتزی زیاد تولید می‌شود. از زمان تولید «مسخ» کافکا هم که زمان درازی نگذشته است. به طور طبیعی نمی‌توان دیگر نقطه‌نظرها را به طور مطلق غیرمحتمل دانست و روی برداشت شخصی از اندیشه نویسنده پافشاری کرد اما چون داستان را چندین بار خواندم و به نوع روابط وهمی – واقعی میان دو موجود به‌ظاهر جدا فکر کردم، رفته‌رفته ذهنم لایه‌های سطحی قضاوت را پس زد و به استنتاج عمیق‌تری رسید. ضمن این‌که عنوان داستان نیز هوشمندانه آورده شده (سگ بعد از ظهر من) و راهنمای خوبی برای حرکت در مسیر رسیدن به چنین استناجی بود. برای هنر نویسنده احترام قائل هستم و امیدوارم دیگر خوانندگان نیز به فراخور حال کمابیش همین احترام را قائل باشند. هرچند بی‌اعتنایی به جوان‌ها و بی‌اسم و رسم‌ها در عالم ادبیات یک قانون محکم خدشه‌ناپذیر است. اگر هم جوان و هم بی‌نام باشی که این قانون به مراتب نیرومندتر اعمال می‌شود. اگر همین شیوه تفکر در مورد یک نویسنده با اسم و رسم خارجی در پیش گرفته می‌شد، شاید برای تحلیلگر اعتبار زیادی به همراه می‌آورد اما در مورد یک نویسنده جوان گمنام ایرانی، به قول مرحوم صادق هدایت اگر هم بر سبیل عقاید جاری با لبخند تمسخرآمیز و شکاک تلقی نشود، خودش یک دنیا ارزش دارد، مابقی پیشکش.

 

این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ و نشریه کرگدن منتشر میشود.