در سالهایی نه چندان دور آن موقع که در دوره راهنمایی بودم، مرحوم پدرم اجازه می داد که وقتی به اصفهان و به روستای اجدادی مان می رویم، دو سه هفته ای در فصل تعطیلات تابستان در منزل پدر بزرگ بمانم. منزل پدر بزرگم خانه ای بود بزرگ با دیوارهایی خشتی و اتاق هایی با تاق گنبدی و رف هایی دور تا دور اتاق، با بلندایی بیشتر از یک متر که اشیای مختلف روی آن بطور مرتب قرار داشت. این نظم و ترتیب اشیاء توسط مادر بزرگم صورت می گرفت. او که ملاباجی مکتب خانه روستایی بود به دختران روستا درس می داد، از این رو بخشی از تاقچه های اتاق مملو از کتاب-های مکتب خانه ای بود. تا آنجا که حافظه ام یاری می دهد، قرآن، گلستان و بوستان سعدی، دیوان حافظ، کلیله و دمنه، مثنوی، موش و گربه عبید ذاکانی، عم جزء، عاق والدین، حسین کرد شبستری، مفاتیحالجنان، جودی، الفیه و ترسل از جمله کتاب هایی بود که روی تاقچه ها قرار داشت و وقتی آنها را ورق می زدم بوی نا و نم و کاگل بسان خوشبو ترین عطر ها حس خوشایندی را در جانم می تراواند؛ اما منزل دایی مادرم دنیای دیگری بود، حاج شیخ که ملای ده بود خانه ای به مراتب بزرگتر داشت و به دلیل اقتداری که داشت هرگاه به اتفاق مادرم به منزلشان می رفتم جرأت رفتن به نزدیک تاقچه ها را نداشتم. اما تاقچه ها مملو بود از کتاب هایی با جلد سیاه و زرد و ورق هایی قهوه ای و کاهی که دیدن آنها از دور لذتی مبهم داشت. خانه های دیگر اهالی روستا هم کم و بیش دارای کتاب هایی روی رف ها بود و بدین ترتیب کتاب هویتی انکار ناپذیر در اتاق های روستایی بود و مؤانست کتاب با افراد روستایی در شبهای بلند زمستان و خواندن شاهنامه و داستان های امیر ارسلان و عیاران و بیان قصه و ضرب المثل و چیستان بخوبی عیان بود.
خانه پدری ام در خیابان شهباز تهران نیز همین رویه را داشت. پدر کارمند وزارت دارایی بود، دیپلم رسمی نداشت، اما روی تاقچه اتاق نشیمن، قرآن و مفاتیح و نهج البلاغه در یک سمت و مثنوی و حافظ و گلستان و خمسه نظامی و امیرارسلان نامدار و عیاران در سمت دیگر قرار داشت. با این حال پدر پس از مراجعت از اداره نزد پارچه فروش سر کوچه می رفت و پس از دو سه ساعتی گپ و گفت وقتی به خانه بر می گشت کتابی در دست داشت. کتاب را روی تاقچه قرار می داد و با شروع اذان عبایی بر دوش می انداخت و به مسجد می رفت. آنگاه شم فضولی ما نیز گل می کرد و کتاب پدر را ورق می زدیم. این کتاب ها معمولاً تاریخی بودند که دوستان پدر به هم امانت می دادند. این کتاب ها در سال های میانه دهه پنجاه رنگ و بوی سیاسی گرفت آن طور که به خاطر دارم، در سنین دبیرستان کتاب فاطمه فاطمه است، اثر دکتر شریعتی را پدرم مخفیانه مطالعه می کرد، غافل از آنکه خبر نداشت من هم پنهان از دید او همان کتاب را مطالعه می-کردم.
نوشتههای مرتبط
ورود به دانشگاه نوعی استقلال را برایم به همراه داشت و صاحب اتاق شخصی در طبقه دوم خانه شدم. اتاق دارای یک رف و دو کمد دیواری بود که کمتر از یک سال مملو از کتاب و مجله شد. کتاب های جامعه شناسی باتامور، پرهام، آریان پور، ادیبی و انصاری…، مردم شناسی هیس، روح الامینی…، ایلات و عشایر…، مجلات و فصل نامه های علوم اجتماعی، الفبا، کوچه، سخن، هنر و مردم، جنگ های ادبی…، رمان های چخوف، داستایوفسکی، هدایت، ساعدی…، اشعار فرخزاد، اعتصامی، آزاد، شاملو، مشیری… و دیگر کتاب هایی که هم نسل های دانشگاهی من با آنها آشنایند. این اتاق رفته رفته پاتوق دوستان شد آنطور که در هفته دو سه شب دوستان دانشجو منزلمان می آمدند. گاهی تا دیر وقت بیدار بودیم، گپ و گفت داشتیم و کتاب و مجلات داخل کمد ها را روی فرش ورق می زدیم و مطالبش را به هم نشان می دادیم. خواب و خستگی معنا نداشت، «دلخوش» معنایی به قرینه آن حالات بود. نگارش و نوشتن هم از پس همین حالات دلخوشی و رقابت دانشگاهی آغاز شد.
تا دوران فوق لیسانس پاشنه بر همین روال چرخید، اما فراغت از تحصیل و بدنبال آن ازدواج اولین چالش را با کتاب همراه داشت: منزل استیجاری جایی برای آوردن کتاب ها از خانه پدری نداشت. به ناچار همان طور که در طی سال ها گزینش شدن را آزمودم، این بار خود به گزینش کردن پرداختم و اندکی از کتاب های مورد نیاز را انتخاب و به خانه استیجاری آوردم. کوچکی آپارتمان جایی برای خرید و استقرار کتابخانه نداشت، به ناچار رف های خانه روستایی پدر بزرگ را به یاد آوردم و چون آپارتمان شهری با رف و تاقچه بیگانه بود، گوشه ای از اتاق نشیمن را انتخاب کردم و ستون دیوار را تکیه گاه کتاب ها قرار دادم، هر چند این سلیقه، اتهام بی سلیقگی را از جانب همسر بدنبال داشت.
چالش دوم نوع کتابخانه بود. بالاخره خانه که خریده شد، کتابخانه نیاز اصلی بود. پس از یک جستجو مدل کتابخانه سوئدی که فاقد هرگونه حفاظ و در شیشه ای بود، اما در عوض قابل نصب و جمع شدن بود انتخاب کردم، این بار تفاوت فرهنگی چالش برانگیز شد، خانم خانه کتابخانه ای دارای در و شیشه را ترجیح می داد تا کتاب ها از گردوغبار و ایضاً دسترسی بچه در امان باشد؛ اما من با خاطرات کتابخانه شخصی در کمد دیواری اتاق خانه پدری که وقتی آن را باز می-کردم همچون پنجره ای به هوای بهاری کتاب بود، مدل کتابخانه سوئدی را ترجیح می دادم، ایضاً معتقد بودم کتاب باید دردسترس کودک باشد تا از ابتدا با آن اُنس بگیرد، حال چه باک اگر بعضی از کتاب ها پاره یا خط خطی شود!
ادامه تحصیلات تکمیلی، نیاز به داشتن کتاب های انسان شناسی و بخصوص فرهنگ مردم و موضوعات فولکلور را دوچندان کرد، بطوری که کتاب ها داخل کتابخانه سوئدی بطور دو ردیفه قرار گرفتند؛ چرا که در یک مصالحه دوستانه چند طبقه از طبقات کناری کتابخانه سوئدی نیز به کتابهای فرزندم تعلق گرفت. حالا این قسمت اتاق گاهی سمساری کتاب می شود، زمانی که به سفارش، مقاله ای می نویسم یا نواقص کتاب آماده انتشاری را بر طرف می کنم و همزمان فرزندم نیز به جستجوی مطلب در بعضی کتاب ها مشغول است.
تو آپارتمان هشت واحده ای که زندگی می کنیم کسی کتابخانه ندارد، این را از آنجا می گویم که در جلساتی که برای جلسات آپارتمان در منزل یکدیگر برگزار می کنیم اثری از کتاب و کتابخانه ندیدم، البته همه همسایه ها فرزندانشان در حد دوره ابتدایی و راهنمایی هستند. پدرانشان هم کارمندان و کاسب هایی هستند که بدنبال روزی و کسب درآمدند، از این رو هیچ انتظاری از آنها نیست، چرا که آمار سرانه مطالعه در کشور آنقدر پایین است که از کارمند و کاسب جماعت توقعی نباشد! با این حال خانه های آنها به اندازه ای است که جا برای کتابخانه شخصی باشد.
البته آپارتمان نشینی آن هم در متراژ پنجاه، شصت متر جایی را برای کتاب و کتابخانه شخصی باقی نمی گذارد مگر آنکه عاشق مطالعه باشی. در متراژهای بالا یعنی نود تا یکصد و بیست متر فضاهای مناسبی برای داشتن کتابخانه شخصی است، آن هم باید اهلش باشی. در متراژهای بالاتر که فوق العاده است، اینجا باید فرهنگش را داشته باشی. اما معمولاً برخی اقشار ساکن در این آپارتمانهای بزرگ کتابخانه هایی با کتاب های دکوری دارند. به راحتی می توان در نمایشگاه کتاب این نوع کتاب های دکوری را تشخیص داد، و در برخی آپارتمان ها این کتابخانه های دکوری را کشف کرد.
«کمی که به فکر فرو می روم رویا پردازی می کنم: اینکه کاش اوضاع و احوال طوری بود که می شد زمینی خرید وخونه-ای شخصی ساخت و تو تموم اتاق هاش تاقچه درست کرد، یک خونه نو به سبک سنتی که نورگیرهاش پنج دری هایی با پنجره های رنگی باشه و سقفهاش بلند و گنبدی. مثل خونه پدر بزرگ، اما تو قلب تهرون. اونوقت نگرانی از خرید کتاب و نداشتن جا نبود، هرچی کتاب تخصصی تو زمینه انسان شناسی و فرهنگ و فرهنگ مردم بود می خریدی و توی تاقچه-ها قرار می دادی، تاقچه هایی که به جای اشیای دکوری پر از کتاب بود. اتاق هاش هم که بزرگ بود کارهای دیگه هم می-تونستی بکنی، مثلا کاری که زنده یاد استاد روح الامینی تو خونه اش کرده بود و یک موزه فولکلوریک تموم عیار داشت. اونوقت خونه می شد پاتوق، یک پاتوق فرهنگی. دوست ها می آمدند، گپ و گفت های فرهنگی؛ استاد ها رو هم دعوت می-کردی، همه با هم، چای دشلمه لب سوز و آماده؛ هر که هم بخواد بمونه غذا دیزی، با ترشی خونگی ای که مادر زن بار انداخته. دیگرانی هم که از خارج می آیند یک راست می آمدند اینجا، بی تعارف بدون رفتن به هتل. روشن رحمانی که از تاجیکستان میآد؛ اولریش مارزولف آلمانی، کریستیان برومبرژه فرانسوی و … عجب فضای فرهنگی ای، عجب…»
صدای فرزندم رشته افکارم را قطع می کند و رویاهایم را ناتمام: «بابا ایمیلم باز نمی شه، دوستم یک کتاب برام ارسال کرده، باید دانلودش کنم». از رویاهام دور می شوم، به لپ تاپ نگاهی می اندازم، اینترنت با یک سرعت لاک پشتی در حال جان کندن است،. اینجا دیگه دانلود کتاب، فضای کتابخانه شخصی و خانگی نمی خواهد. اینجا سرعت دانلود حرف اول رو می زند، با این حال فضای درایو های لپ تاپ مشترکمون پر از مطالب مختلف شده است؛ باید به فکر خرید یک هارد باشم، هاردی که یک کتابخانه مجازی در کنار کتابخانه شخصی گردد.