انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دفاع از ادبیات معیار

آرتور کریستال برگردان همایون خاکسار

مقاله‌ی حاضر به قلم یکی ازپژوهشگرانی نوشته شده که در زبانشناسی نیز صاحب نظر است. گر چه مقاله و ارجاعات آن کم و بیش رنگ و بوی ادبیات انگلیسی و آمریکایی دارند، اما خواندن آن از دو جهت مفید است. نخست بررسی سیر تحول ادبیات و به خصوص ادبیات رسمی یا معیار در غرب و دوم آشنایی با برخی نظرات ادبا و نظریه‌پردازان ادبی در مورد چیستی ادبیات…

«هر نویسنده بیش از این که بافنده‌ی یک نثر یا شعر ممتاز باشد، چیزی است که انتخاب می‌کند درباره‌اش بنویسد.»

مقاله‌ی حاضر به قلم یکی ازپژوهشگرانی نوشته شده که در زبانشناسی نیز صاحب نظر است. گر چه مقاله و ارجاعات آن کم و بیش رنگ و بوی ادبیات انگلیسی و آمریکایی دارند، اما خواندن آن از دو جهت مفید است. نخست بررسی سیر تحول ادبیات و به خصوص ادبیات رسمی یا معیار در غرب و دوم آشنایی با برخی نظرات ادبا و نظریه‌پردازان ادبی در مورد چیستی ادبیات.

 

امروزه مفهوم تازه‌ای از ادبیات وجود دارد. مفهومی که به طور رسمی در سال ۲۰۰۹ و با انتشار «تاریخ جدید ادبیات آمریکا» از «گریل مارکوس» و «ورنر سالورز» در کنار مقالاتی که بر آثار «توآین»، «فینترجرالد»، «فراست» و «هنری جیمز» و چیزهایی که درباره‌ی «جکسون پولاک»، «چاک بری»، «تلفن»، «اسلحه‌ی وینچستر» و «لیندا لاولیس» نوشته شده است به وجود آمد.

ظاهراً «ادبیات فقط به معنی چیزی که نوشته می‌شود نیست، بلکه آن سخنــی است که گفته می‌شود، آن احساسی است که بیان می‌گردد، آن چیزی است که خلق می‌شود، به هر شکل و صورتی» – در این صورت نقشه‌ها، خطابه‌ها، کامیک استریپ‌ها، کارتون‌ها، سخنرانی‌ها، عکس‌ها، فیلم‌ها، خاطرات جنگ و موسیقی همگی زیر چتر ادبیات قرار می‌گیرند. البته که کتاب اهمیت خود را از دست نمی‌دهد اما دیگر نه به آن معنایی که گذشتگان از آن یاد می‌کردند و شاید بر همین اساس بود که نشریه‌ی «نیوزویک» نوشت «تأثیر گذارترین شخصیت فرهنگی زنده» در سال ۲۰۰۴ دیگر یک نویسنده یا تاریخ نگار نبود، او «باب دیلان» بود.

در کتاب «تاریخ جدید ادبیات» ارجاع‌هایی که به «دیلان» داده شده است بیشتر از ارجاع‌هایی است که به «استفن کرین» و «هارت کرین» مجموعاً داده شده است و این البته اتفاقی نیست.

دیلان ممکن است خود را به عنوان یک خواننده معرفی کرده باشد، اما مارکوس و سولارز و منتقدینی مانند کریستوفر ریکس خواستار تغییر در این باورند. این‌ها ادعا می‌کنند که دیلان یکی از بزرگ ترین شاعرانی است که این ملت تا به حال به خود دیده است (در حقیقت او از سال ۱۹۹۶ تا الآن تقریباً هر سال نامزد جایزه‌ی نوبل ادبی شده است).

این اندیشه که ادبیات گروه کثیری را در برمی‌گیرد اندیشه‌ی نویی نیست. در بخش زیادی از تاریخچه‌ی ادبیات، واژه‌ی «Litteratura» به هر شکلی از نوشته اتلاق می‌شود که با مجموعه‌ای از کلمات به وجود آمده باشد. تا قرن هجدهم، تنها خالقان آثار بدیع شاعران محسوب می‌شدند و آن چه که آن‌ها در آرزویش بودند ادبیات نبود، بلکه شاعری بود. یک نوشته هنگامی «ادبی» شناخته می‌شد که تعداد معینی از خوانندگان تحصیل کرده راجع به آن خوب صحبت می‌کردند. اما همان‌طور که «توماس رایمر» در سال ۱۶۷۴ بیان کرد «تا سال‌های گذشته انگلیس همان‌قدر از شر منتقدان راحت‌ بود که از شر گرگ‌ها»

 

بر اساس کتاب «شکل گیری ادبیات معیار انگلیسی» تِرووُر راس، این اتفاق در ۲۲ فوریه ۱۷۷۴ رخ داد. راس با استعداد تئاتر گونه‌اش می‌گوید: که مسئله‌ی «دونالدسون و بکت» که نظریه‌ای راجع به «حق دائمی کپی» بود باعث شد که هر شخصی به عنوان یک ناظر در عصر حاضر بتواند «صاحب آثاری از شکسپیر، ادیسون، پُمپ، سوئفت و بسیاری از نویسندگان برجسته ی قرن باشد.» در این جاست که راس ادعا می‌کند که «مجموعه کتاب‌هایی که ادبیات معیار را تشکیل می‌دهند مانند کالاهایی هستند که به مصرف می‌رسند و ترجیحاً ادبیات بیشتر این است تا شعر.»

چیزی که راس و دیگر مورخان درباره‌ی ادبیات به طور مشخص از آن حمایت می‌کنند این است که ادبیات معیار عمدتاً زاده‌ی دوران آگاستن (قرن هجدهم) است که از جریان «ستیزه‌ی کهن و مدرن» (La querlle des Anciens et des Modernes) نشأت گرفت و نویسندگان پیشگام قرن هفدهم را مقابل شاعران یونانی و لاتین قرار داد. به علت این که آثار ادبی بسیاری به عنوان ادبیات معیار از نویسندگان ممتاز کهن – هومر، ویرژیل، سیسرو – موجود بود، گسترش ادبیات معیار مدرن با کندی پیش می‌رفت. یک راه حل برای این وضع دشوار شناساندن تعداد جدیدی از نویسندگان کهن بود که شباهت زیادی به نویسندگان عصر خودشان داشتند و این دقیقاً کاری بود که «جان درایدن» در سال ۱۷۰۰ با برگرداندن «چاسر» به انگلیسی مدرن انجام داد. درایدن نه تنها «چاسِر» را تبدیل به یک اثر کلاسیک کرد، بلکه به ادبیات انگلیسی نوعی مشروعیت داد. واژه‌ی «کَنون» (معیار – Canon) که واژه‌ای یونانی است به معنای خط کش یا قانون بود که روحانیون مسیحی اولیه از آن برای مشخص کردن تفاوت انجیل‌های اصلی از نسخ جعلی استفاده می‌کردند. عبارت «تقدیس» (Canonization) نیز برای لقب دادن به روحانیون استفاده می‌شد و در آن زمان به هیچ عنوان در متون غیر مذهبی استفاده نمی‌شد تا ۱۷۶۸ که «دیوید رانکن» فیلسوف هلندی از خطیبان و شاعرانی سخن گفت که گفتار و نوشتار آنان «معیار» محسوب می‌شدند.

استفاده از واژه‌ی «معیار» ممکن بود که به نظر تازه و نو باشد اما ایده‌ی ادبیات معیار شاید سال‌ها بود که وجود داشت و نقل این گفته از قول یکی از اعضای دانشگاه کمبریج در سال ۱۵۹۵ گواهی است بر این قضیه: «مسیری را بروید که به نویسندگان خودمان مقام و مشروعیت دهید، تا هر ترانه سرای گستاخی نام شاعر روی خود نگذارد.»

در سال ۱۷۸۱ ساموئل جانسون در کتابش به نام «زندگی شاعران انگلیسی» ۵۲ تن از شاعران را عضو اصلی «معیار» برشمرد، همچنین آثار کسانی را که از استانداردهای ادبی تبعیت می‌کردند، تا یک خواننده ی عام «که تعصب ادبی هنوز او را فاسد نکرده است» بداند که دنبال چه بگردد.

در نتیجه «معیار» با گروهی از نوشته‌های پر از خلاقیت به ادبیات مدرن رسمیتی بخشید تا بتواند رو در روی متون یونانی و لاتین بایستد. گر چه به طور طبیعی ممانعت‌هایی وجود داشت، اما نیت اصلی بهره‌مند شدن از یک حس اتحاد بود؛ منتقدین امیدوار بودند که سنت نویسندگان بزرگ به ایجاد یک ادبیات ملی کمک کند.

پس خدا ساختن، از شکسپیر و میلتون چه اهمیتی داشت اگر کوشش نمی‌شد تا به دنیا نشان داده شود که انگلیس و نه فرانسه – مخصوصاً نه فرانسه – چنین نوابغی پرورش داده است؟

«معیار» با استدلال شایسته و ناشایسته و بی‌ارزش را تدهین کرد و مانند مجموعه‌ای از فرمان‌های الهی عمل کرد تا مردم را از دردسر این که چه بخوانند رها کند.

معیار – که بعدها نامش به «کتاب‌های بزرگ معیار» تغییر کرد – نزدیک به دو قرن بدون مخالفت واقعی تاب آورد تا این که نیروهای آنتی نومین (مسیحیان مخالف اصول اخلاقی) به این نتیجه رسیدند که دیگر کافیست البته در این جا رجوع می‌کنیم به دانشمندان سیاسی و تجدید نظر طلب‌های دهه‌ی ۷۰ و ۸۰، فمینیست‌ها، مارکسیست‌ها، نژاد پرست‌ها، ماتریالیست‌ها و … – تمام کسانی که تا چشم در چشم مجبور نمی‌شدند «معیار» را نادیده می‌گرفتند، مخصوصاً «پست مدرنیست‌ها» که کاملاً مخالف بودند. هنگامی که نطفه‌ی کتاب‌ها در خفا بسته می‌شد، آن‌ها بازتاب دهنده‌ی ایدئولوژی فرهنگ میزبان بودند و نقدی که به آن‌ها حقانیت می‌بخشید فقط برای توجیه رسم و رسوم متداول اجتماعی بود. مفهوم از این آشکارتر نمی‌توانست باشد که : اگر کتابی به شکل دادن به ارزش‌های فرهنگی کمک می‌کرد و آن‌ها را تقویت می‌کرد، چه قدیمی بود چه جدید، ارزش توجه داشت. ادبیات با الف بزرگ (L بزرگ و در واژه‌ی Literature) چیزی نبود جز ساختار ارباب منشانه، و معیار به جای حقیقی و سودمند بودن غیر واقعی و غیرعادلانه.

بدیهی است که سنت‌گرایان مات و مبهوت بودند. معیاری که بر سر آن مشاجره می‌کردند، بیان کننده‌ی بهترین آن چیزهایی بود که در موردشان فکر می کردند و حرف می‌زدند و مضامین آن بیان‌گر شرایط انسانی بود: لذت عشق، اندوه مرگ، رنج کار، وحشت جنگ و شناخت خود و روح. برخی از نویسندگان معیار مفهوم این مسائل را با روحی که در شیوه‌ی نوشتنشان بود می‌رساندند، برخی دیگر از طریق تجربه‌ای که با ظرافت و دقتی بسیار تصویر شده است و کتاب‌هایشان جزئی از گفت‌وگوهای مداوم بود که به طور خلاصه می‌توان گفت چیزی کمتر از تاریخچه‌ای از ایده‌ها نبودند.

برآشفتن و برهم زدن «معیار» عین برهم زدن تمدن بود. اگر چه زیباست که فکر کنیم کتاب‌های بزرگ به وجود آمده‌اند چون نویسندگانشان به سمت و سویی رفته‌اند که آن چه را فکر می کنند و میل دارند ، بنویسند، اما شکل گیری معیار در حقیقت نتیجه‌ی اشتیاق طبقه‌ی متوسط به بازتاب ارزش‌هایشان در هنر بود.

به این ترتیب «معیار» وابسته به عواملی از جمله پیشرفت سواد، موج خروشان تجارت کتاب، تقاضای روز افزون برای رمان‌، گسترش کافی‌شاپ‌ها و کلاب‌ها، انتشار مجلات و نشریات، خلق کتابخانه‌ها، محبوبیت کتاب‌های دنباله‌دار و رمان‌های سه‌گانه و در نهایت تصدی ادبیات توسط موسسات آموزش عالی بود.

این گرایشات تماماً و به طور مفصل توسط جمعی از پژوهشگران از زمان شروع مجادلات بر سر «معیار» یعنی قرن ۱۷ و ۱۸ ثبت شده است و امروزه تعداد کمی از منتقدین وجود دارند که ممکن است تأثیر ذاتی فرهنگ را بر شکل‌گیری معیار نادیده بگیرند.

به عنوان مثال یک گلچین ادبی مشهور را در نظر بگیرید، همان‌طور که «باربارا بِنِدیکت» در کتاب «شکل‌گیری خواننده‌ی مدرن» شرح می‌دهد، گلچین‌های ادبی اولیه کمتر از نظر زیباشناسی گردآوری می‌شدند تا سلیقه‌ی ناشران و کتاب فروشانی که به خاطر داشتن حق کپی کتاب آن‌ها را ترویج می‌دادند و چون شاعران می‌خواستند که آثارشان در زمره‌ی آثار گلچین شده قرار بگیرد، شروع می دادند به نوشتن شعرهای کوتاه‌تر، تا شانس انتخاب شدنشان را افزایش دهند.

بر اساس گفته‌ی «توماس بانِل» نویسنده‌ی کتاب «آن بدنام‌ترین تجارت» در اوایل ۱۸۰۰، رایج‌ترین شکل انتشار، چاپ مجموعه ای از اشعار یکنواخت و «مجموعه ی کامل آثار» یک نویسنده بود؛ و چون این کتاب‌ها ظاهر خوبی داشتند همه فکر می‌کردند که خوب هستند – نسخه‌ی آلداینِ مجموعه آثار شعرای انگلیسی (۵۲-۱۸۳۰) در مراکش چاپ شده بود، با جعبه‌ی مرمرین و جلد برجسته و طلاکوبی شده – هر کدام از این جلدهای دکوری انگار که فریاد می‌زد «ادبیات». (هر کسی سرش را به نشانه‌ی تعظیم در برابر کتاب‌های بزرگ خم نمی‌کند، ادبیات را نمی شناسد ). دوایت مک دونالد در سال ۱۹۵۲ گفت: آثار کوچک از نویسندگان بزرگ همیشه به آثار بزرگ از نویسنده‌های کوچک ترجیح داده شده‌اند. بنابراین تقریباً تمام آثار کسی مثل شکسپیر در دسترس‌اند، حتی «دو آقای ورونایی»، اما «دکتر فاستوس» اثر مارلو یا «دوشیزه‌ی مالفی» اثر وبستر تا «ولپن» اثر جانسن پیدا شدنی نیستند. تقریباً تمام اشعار میلتون موجود است، اما نه «دان»، نه «هریک»، نه «مارِول» یا کلاً هر شاعر انگلیسی دیگری به جز «چاسر» و « شکسپیر.»

اما این کوته فکری و بسیار افراطی است که ادعا کنیم تجارت به تنهایی عامل رشد و شکوفایی ادبیات شد. درست است که گلچین‌ها و کتاب‌های سریالی، بر ساخت اشعار و رمان‌ها تأثیر گذاشته بود اما این بدان معنی نبود که نویسندگان جنبه‌ی زیباشناختی آثارشان را کنار بگذارند و نادیده بگیرند. شکل‌گیری معیار اگر نه با یکپارچگی و توافق عموم، اما معتبر و قابل اعتماد نزد خوانندگان آگاه باقی ماند.

سرانجام، معیار که پیش‌تر نشریات و مجلات عهده‌دار رعایت آن بودند تبدیل به ضمیمه‌ی موسسات آموزش عالی شد، که اساتید برجسته‌ی انگلیسی و ادبیات مقایسه‌ای را به کار می‌گرفتند و بعدها نویسندگان و شاعران مشهور را برای حراست و حفظ آن استخدام می‌کردند.

در ۱۹۰۹، چارلز الیوت رئیس دانشگاه هاروارد اعلام کرد که هر کسی می‌تواند به راحتی با صرف ۱۵ دقیقه از وقت روزانه‌اش به خواندن کتاب‌هایی که در یک قفسه‌ی «پنج فوتی» جا می‌شود دارای تحصیلات در علوم انسانی شود. قفسه‌ای که معلوم شد دقیقاً پنجاه و یک کتاب در آن جا می‌گیرد که با عنوان «کلاسیک‌های هاروارد» توسط انتشارات «پی.اف کلیر و سان» به چاپ رسیده بود و نزدیک به ۳۵۰.۰۰۰ سری از آن به فروش رفت. علی رغم تشویق الیوت، این کتاب‌ها بیشتر جنبه‌ی د رآمدزایی داشتند تا تحصیلی و در سال ۱۹۲۰ بود که بالاخره با همفکری و رأی‌گیری جان اِرسکین از دانشگاه کلمبیا و رابرت مینارد هوچکینز از دانشگاه شیکاگو لیستی از کتاب‌های واجب و حتمی از ادبیات و فلسفه به عنوان سرفصلی یکسان شده برای «معیار» تعیین شد.

البته بیش از هر کس دیگری، این شاگرد اِرکین «مورتیمر جی.آدلز» بود که نظریه‌ی «کتاب‌های بزرگ» را سر زبان‌ها انداخت. آدلر که خود نیز تحصیل کرده‌ی دانشگاه شیکاگو بود کتاب بسیار پرفروش «چه‌گونه یک کتاب بخوانیم» (۱۹۴۰) را نوشت که ضمیمه‌ی این کتاب «کتاب‌های توصیه شده» بود که سکوی پرتابی بود برای «دایره‌المعارف بریتانیکا» که پنجاه و چهار جلد کتاب بود با عنوان کتاب‌های بزرگ از دنیای غرب که توسط آدلر و هوچکینز انتخاب شده بودند.

در هر حال «معیار» مانند درختی بلند قامت و پر ابهت بود، مثل یک نارون قرمز، که شاخه‌های اصلی‌اش را شعرها، کمدی‌ها و تراژدی‌های حماسی، تعداد کمی طنز و هجویه، مقداری عهدنامه‌ی مذهبی و فلسفی، شعرهای کوتاه و نثرهای مختلف از نویسندگان یونانی و رومانیایی تشکیل داده بود. سن درخت که بالاتر رفت شاخه‌های دیگری پیدا کرد که توانایی‌ تحمل درام‌های الیزابتی، رمان‌های قرن نوزدهم، مقالات، داستان های کوتاه و تصنیف‌ها راپیدا کند .

لیست «کتاب‌های بزرگ» آدلر ۱۳۷ نویسنده را برمی‌شمرد (شامل نیوتن و انیشتن). آدلر که سال ۲۰۰۱ در سن نود و هشت سالگی درگذشت، شاید به خاطر بنای محکمی که برپا کرد پشیمان باشد. درختی که او کمک کرد تا رشد کند و بزرگ شود حالا به طرز خطرناکی زیر وزن شاخ و برگ خودش خم شده است.

ژانرهای دیگر – معمایی، هیجان‌انگیز، علمی – تخیلی، فانتزی، وحشت و عاطفی – از تنه‌ی درخت نشأت گرفتند، عنوان‌های در حال جوانه زدنی که آدلر باید به آن‌ها توجه می‌کرد، مانند چیزهایی که توسط زنان یا نویسندگان اقلیت نوشته شده بود که به خاطر جنسیت و مسائل قومی نادیده گرفته شده بودند. در اواخر قرن ۱۷ که ضد معیارها شروع به در دست گرفتن دانشگاه‌ها و دپارتمان‌های دروس انگلیسی کردند، «معیار» که اسمی دیگر داشت بی‌مصرف شد. حتی ذهن منتقدانی که برای نشریه‌های عامه‌پسند می نوشتند با این فکر که برخی کتاب‌ها برای خواندن بهتر از بقیه هستند تسخیر شده بود.

اخیراً« تری ایگلتون» در سال ۲۰۱۲ در کتابی به نام «اتفاق ادبیات» نوشت که آیا اساساً چیزی به نام ادبیات موجودیت دارد یا نه! ایگلتون یک بار پیشنهاد داد که در دانشگاه ها به جای گروه آموزشی ادبیات، مطالعات مباحثه‌ای جایگزین شود (۳۰ سال پس از چاپ کتاب مشهور و پرمخاطبش به نام «تئوری ادبیات») بدین منظور که به ادبیات نباید به عنوان یک هدف حقیقی پرداخت همان‌طور که در کتاب قبلی‌اش می‌گوید «قاطعانه نظریات پیرامون ادبیات را بررسی می‌کند و نتیجه‌گیری می‌کند که ادبیات تحمل مفهومی این چنینی که بر روی آن سایه افکنده را ندارد، زیرا یک اثر ادبی به صورت شفاهی وجود ندارد و یک ویژگی یا مجموعه‌ای از ویژگی‌ها را نمی‌توان در تمام تئوری‌های ادبی تعمیم داد. در مجموع ما در دورانی زندگی می‌کنیم که نابرابری در هنر نسبیتی کاملاً بی‌معنی تلقی می‌شود، دورانی که فرق بین فرهنگ عوام و فرهنگ عالی، دیکتاتوری یا مستبدانه به حساب می‌آید. هنوز هم از کنار گذاشتن این کلمه‌ی اتهام‌امیز یعنی «نابرابری» سر باز می‌زنیم. منظورم دقیقاً کیفیت است. معیار ممکن است دیگر از بین رفته باشد، اما ایده و تفکر معیار پابرجاست.»

نشر پنگوئن امروزه سری کتاب‌هایی را با عنوان «کلاسیک‌های مدرن» چاپ می‌کند که ناشر تصمیم گرفته که آن‌ها کلاسیک‌ باشند! شکی نیست که برخی از این رمان‌ها شایسته‌ی توجه هستند، اما آن کتاب‌هایی که مشهور شدند به این علت که «فیلم‌های بزرگ» از رویشان ساخته شدند یا باعث شکل‌گیری «فرار از ادبیات کلاسیک خالص» شده‌اند چه؟ آیا «میامی بلوز» چارلز ویلفورد و «فیورپیچ» نیک هورنباتی به همان اندازه که در کلاسیک مدرن طبقه‌بندی شده‌اند جذاب و لذت بخش‌اند؟ اندیشه‌ی خلق آثار بزرگ ادامه می‌یابد به روشنی ادامه می‌یابد و به همان روشنی تعریف ما نسبت به این پدیده تغییر کرده است، همان‌طور که تعریفمان از ادبیات تغییر کرده. ۸۵ سال پیش، زمانی که سلیقه‌ی مردم دائماً در حال تغییر بود، ای.ای.کِلِت، نویسنده‌ی انگلیسی، مطلق‌گرایان را از این تفکر اشتباه که کتاب‌ها در نسل‌های متوالی به یک صورت خوانده می‌شوند در آورد.

کِلِت در نظریه‌ی کوتاه اما موثرش این‌گونه نتیجه‌گیری می‌کند که: «تقریباً تمام قضاوت‌های نقدگونه… براساس تعصب بنا شده‌اند.» این مسئله به خصوص در مورد کتاب‌هایی صدق می‌کند که فقط کمی محتمل‌تر از سفر درزمان‌اند. اما اگر فقط حتی شانس بعیدی هم برای اتفاق افتادنش وجود داشته باشد، اولین کاری که باید انجام داد این است که دانش‌های دیرینه‌ی خود را افزایش دهیم. منتقد باتجربه، دزموند مک کارتی می‌گوید:

«کسی نمی‌تواند از طبیعتش دوری کند، همان‌گونه که کسی نمی‌تواند از سایه‌اش بگریزد، اما می‌تواند اهمیت و تاکیدی که طبیعتش ایجاد می‌کند را کاهش دهد. من هنگامی که احساس کنم طبیعت و سرشتم دارد مرا در مسیری غیر از مسیری که چشم‌انداز حقیقی نویسنده است می‌برد، مانعش می‌شوم.»

اگر چه جلوگیری و مانع طبیعت خود شدن کاری نیست که بتوان به راحتی انجامش داد. می‌توان به جای خواننده‌ای دلباخته، به خواننده‌ای منتقد تبدیل شد، در دفاع از یک کتاب چون دوستش داریم یا محکوم کردنش چون دوستش نداریم تأمل و درنگ کرد. وقتی حرف از کتاب می‌شود، این عاقلانه نیست که همیشه دنبال لذت باشیم، هنگامی که لذ ت سر راه منطق قرار می‌گیرد، منطق به تنهایی باید کافی باشد که به ما بگوید که «جنگ و صلح» به طور عینی بزرگ‌تر از «جنگ دنیاها» است، بدون توجه به این که ترجیح می‌دهیم کدام را بازخوانی کنیم.

نکته ی جالب این‌جاست؛ اگر این کلمات برای توصیفش مناسب باشند کسی ممکن است به معیار به عنوان یک اختراع ساده و دم دستی نگاه کند، تحت شرایطی که کدام نوشته تولید شده و خوانده شده، در حالی که به طور هم زمان به ضوابط اعتباری و زیبایی شناختی آن نیز اشراف دارد. نویسندگان شاید قادر به «فرار از احتمال وقوع چیزی» نباشند، همان‌طور که تاریخ پردازان معاصر نیز می‌گفتند، کسانی که به زندانشان حساس‌اند می‌توانند دیوارهایی را که محبوسشان کرده‌اند به چیزی دیگر تبدیل کنند – تبدیلی که نیاز به شناخت شاعران و رمان‌نویسان پیشین آن‌ها دارد. هنرمندان به پشت سرشان نگاه می‌کنند تا بتوانند به جلو حرکت کنند و به همین علت است که رتبه‌بندی‌های متوالی نویسندگان به همان اندازه طبیعی است که فهرست بوکسورهای بزرگ، خواننده‌های تنور و آهنگ‌سازان. معیار و طرفدارانش ممکن است غیر منصفانه به نظر بیایند، اما این حقیقت که فهرست غیر قابل تغییر و مقدسی برای کتاب‌های بزرگ وجود ندارد بدان معنی نیست که کتاب‌های بزرگ اصلاً وجود ندارند. این چیزی که به نظر می‌رسد در جار و جنجال «معیار» گم شده است، تفاوتی که میان فهرست کتاب‌های بزرگ و این تفکر که برخی کتاب‌ها بسیار زیاد بهتر از بقیه هستند.

در یک کلمه، مارکوس و سالورز اشتباه می‌کنند. «ادبیات» به معنی «چیزی که به هر شکلی بیان و یا اختراع می‌شود» نیست و ادبیات شامل هر کتابی که چاپ می‌شود نیست، هر چه‌قدر هم که هوشمندانه و خوش پرداخت باشد.

اگر چه نویسندگان ممکن است خوب و بد داشته باشند، اما خود ادبیات ذاتاً همیشه خوب است. عبارت« ادبیات بد» یک تناقض گویی است. ادبیات می‌تواند معیوب باشد اما ادبیات بد نه؛ کسی می‌تواند چیزی «شبیه ادبیات» یا حتی «ادبیاتی در سطح پایین» داشته باشد مانند داستان مصور شرلوک هولمز اثر رادموند ویلسون، اما کسی نمی‌تواند ادبیات احمقانه یا حد وسط داشته باشد.

حقیقت این است که ما از اشعار و نوشته‌ها چیزی را می‌خواهیم که باب دیلان و تبلیغات و حتی بسیاری از رمان‌های تجاری خوب نیز نمی‌تواند فراهمش کنند. ما می‌خواهیم که یک نوشته‌ی مهم (در ذهن داشته باشید که تمام شعرها و داستان‌ها و نمایشنامه‌های موفق لزوماً مهم نیستند) به مکاشفه‌ی شرایط انسانی بپردازند و می‌خواهیم نویسندگانمان تابع و وظیفه‌شناس باشند، همان‌طور که تی.اس.الیوت درباره‌ی شاعران متافیزیکی می‌گوید: «کاشفان کلنجار روح»

چنین اکتشافاتی علاوه بر نیروهای تاریخی توسط نیروهای شخصی نیز پا به میان می‌گذارند، اما این مسئله همیشه آشکار خواهد کرد که طبیعت انسان سرسخت‌تر و لجوج‌تر از آن است که برخی سعی در جهت دادن به آن دارند. حقایق پاک نشدنی، همان‌گونه که «آدن» شاعر آمریکایی می‌گوید، از چهره‌ی هر انسانی پیداست، و سر تغییر ندارند. بنابراین هنگامی که نویسندگان کوچک‌تر فراخوان اشتیاق یا بی‌علاقگی‌اند، نویسندگان بزرگ با قدرت راه خود را به آگاهی ما باز می‌کنند، هر چند که خلاف میلمان باشد. یک نویسنده بیش از این که بافنده‌ی یک نثر یا شعر ممتاز باشد چیزی است که انتخاب می‌کند درباره‌اش بنویسند، و در سناریوی بحث‌برانگیز «هارولد بلوم» معیار، محل ملاقاتی است که نویسندگان قدرتمند در آن جا تلاش می‌کنند که بر پیشگامان خود برتری یابند، تا فردیت خودشان را ابراز کنند. این چیزی است که ادبیات باید به آن توجه کند، این‌طور نیست؟

– ثبت اقامت موقتی یک انسان روی کره‌ی زمین، عرضه شده در شعر یا نثری که ماهرانه دانش گذشته را به آگاهی رشد کرده‌ی امروز، در هیئت کلمات همیشه جدید پیوند می‌دهد، بقیه‌اش سکوت نیست، اما ادبیات هم نیست.

این مطلب در چارچوب همکاری مشترک و رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله آزما بازنشر می شود.