آرمین آمبری برگردان خسرو سینایی
مثل جاهای دیگر در شرق هم جادههای بازرگانی مهمترین رگهای حیاتی کشور هستند و در حالی که افندیهای خوابزده، در جوار تنگه بُسفر می کوشند تا در دود چیقهایشان آیندهای بهتر را تجربه کنند. بازوی آهنین غولهای شمالی با خستگی ناپذیری تاریخیاش از هر جهت قصد به ذلّت کشیدن همسایه جنوبیاش را دارد، ذلّتی که مطمئنا دیر یا زود گریبانگیر شان خواهد شد. از آنجا که جادههای داخل ایران که به تبریز میرسند پر از ردیف کاروانها و گروههای کوچک مسافران است، میخواستم از اینجا به بعد مثل خود ایرانیها به تنها و فقط به همراه یک «چاروادار» که عنوان کرایهدهندگان اسبهای سواری باربر است. راهم را به طرف پایتخت ادامه دهم . بنابراین به مبلغ ناچیزی اسبی مفلوک کرایه کردم که علاوه بر خودم، لوازم سفرم را نیز روی آن بار کردم و در حالی که با جمع اروپاییان میهماننواز خداخافظی میکردم. دوهفتهای که در تبریز به سربردم شناخت مرا از مشرق زمین عمیقتر کرد، ولی از طرف دیگر تماس با اروپاییان، خاطرات زندگی اروپایی را در من زنده کرد. بنابراین جدایی نسبتا سخت بود، ولی تصمیم قطعی برای رسیدن به یک هدف باعث می شود که وقایع فرعی زود به فراموشی سپرده شوند. پس از دو روز که به همراه چاروادار، که او هم بر اسبی بارکش سوار بود، در جادههای نسبتا شلوغ سفر کردیم، آخرین نشانههای دنیای غرب نیز به فراموشی سپرده شدند. تا آنجا که به تبریز مربوط میشد کنجکاویام تا حدّی ارضا شده بود و حالا تصویر دوردست پایتخت تخیلّم را به خود مشغول میداشت. پایتخت ، شهری که دربار شاه در آنجا بود، محل تجمّع بزرگان، ثروتمندان و دانشمندان این سرزمین عجیب، ممکن بود از دیدگاهی آگاه و دقیق فقط ظاهری فریبنده داشته باشد، اما به هر حال جذابیتهای کافی داشت. گرچه گرمای غیرقابل تحمّل تابستان از راه می رسید و مناظر یکنواخت . وضعیت فقیرانه من طی سفر عوامل چندان شوق انگیزی نبودند، اما هیجان دیدن چیزهای تازه ، و شور و شوق ابدی سفر کردن و پیش رفتن به من از نظر جسمی و روحی نیرو میداد و باعث میشد که از شرایط غیرعادی زندگیام لذتی ببرم که هرگز نبرده بودم. بله من از همه احتمالاتی که برای مسافر با امکانات خیلی محدود پیش میآید بسیار راضی بودم و از آن ها لذت می بردم . از آن جهت لذت می بردم که از همان ابتدا فهمیدم، برای کسی که میخواهد در شرق سفر کرده، مختصات و آداب و رسوم آن را مطالعه کند، بسیار ضروری است که بار و بنه کمی با خودش داشته باشد؛ و در مقابل همه خطرات هیچ چیز مطمئنتر از یک کولهپشتی کوچک و لباسهای فقیرانه نیست.
نوشتههای مرتبط
جهانگردان اروپایی و کارمندان سفارتخانهها که در بازگشت به اروپا ماجراهایشان را در سالنهای پرزرق و برق و یا در جلسات ادبی شرح میدهند؛ ممکن است به این ادعای من بخندند و داستان گوشت و گربه را به من یادآوری کنند، ولی بایستی اعتراف کنم که اظهار نظرهای آنها در مورد زندگی مشرق زمین و دیدگاههای آنها مرا بیشتر به خنده میاندازد. در شرق که آدمها از اولین سالهای کودک پایه همه چیز را بر تظاهر میگذراند، و از حقیقت که در نظرشان ملال آور و بیمزه و غیر مفید است پرهیز میکنند؛ کار بیهودهای است که چشمانمان را به عینک تیزبینی مسلّح کنیم، چون در آنجا مشکل میتوانیم فریب ظواهر را نخوریم . برای دیدن و شناختن مردم آنچنان که هستند و آشنایی با خوب و بد زندگیشان بایستی با آنها قاطی شد و خود را با آنها انطباق داد، چون یک شرقی فقط در مقابل کسی که اهمیتی نداشته باشد و مطرح نباشد، چهره واقعیش را نشان میدهد.
با گزارش دقیقی که از سفرم ایستگاه به ایستگاه از طرابوزان تا تبریز دادم احتمالا خوانندکان کتابم را دچار کسالت کردهام. من فقط می خواستم به این ترتیب نمونه ای از کار سیّاحانی را ارائه دهم که جریان سفرشان را مانند محتوای خشک یادداشتهای روزانهشان می نویسند.
اما می دانم که این کار حتی اگر نویسنده قلم بسیار روانی هم داشته باشد، برای خوانندگان چندان خوشایند نیست. ماجراهای بی اهمّیت ممکن است برای برانگیختن احساسات سیاحتگری که هیجان زده شده است، جالب باشند اما خواننده معمولا ترجیح میدهد که مطالب کوتاه و فشرده مطرح شوند، به همین دلیل ترجیح میدهم که در شرح بقیه سفرم تا تهران فقط مکانهای قابل ذکر و ماجراهای مهمتر را مطرح کنم.
گرچه موقعی که حرکت کردیم فقط جاروادار همراه بود، اما خوشبختانه جاده آنقدر شلوغ بود؛ که کمتر پیش میآمد که یک یا چند نفر همراه من نباشند. گاهی در جاده چند ساعتی با گروهی همراه میشدم و گاهی حتی چند روزی با جمعی از مسافران بودم. گاهگاه ظاهر خطرناک یکی از همراهان ِ سفر مظنونم میکرد، اما ظاهر فقیرانه بهترین محافظ من بود. هفت تیره و تفنگی که برای حفاظت از ضروریترین وسایلم با خود داشتم و البته چنانکه دوستانم در تبریز به من توصیه کردند، برای بالا بردن اعتبار من نیز موثر بودند به من جرات کافی میداد. ایرانیها، ترکها، عربها، و یا پیروان هر ملت و دین دیگری، خیلی زود با من صمیمی میشندند. به هر ایستگاهی که می رسیدیم، سادهترین سرپناه شبانه را انتخاب میکردم و جنان طی روزهای سفرم در آداب یک مسافر تنها با تجربه شده بودم، که اصلا اخساس کمبود همسفران را که قبلا برایم غیر قابل تصور بود، نمیکردم.
ادامه دارد…