دواپریا روی برگردان منوچهر مرزبانیان
تصویر: دواپریا روی
نوشتههای مرتبط
نخستین رمان «دواپریا روی» با نام «راهنمای زن مبهم» [i]، موفقیت درخشانی را درهند برای این زن نویسنده جوان به ارمغان آورد؛ روایتی از دیدار مضحک و هیجان انگیز عروسی بسیار جوان و زن پنجاه شصت ساله ای که به تردید بر گذار زندگی خویش می نگرد. و باز در آخرین اثرش «باشگاه کاهش وزن» [ii]، دلهره ها و رویاها و دوستی های زنانی را به صحنه آورده است که از لایه های میانه حال اجتماع برخاسته اند؛ در پس زمینه کلکته، شهری به رنگ صورتی.
١- آسمان صورتی فام
گاه شب های تابستان، چند دقیقه مانده به غروب و نیم ساعتی پیش از آنکه شب، توری ِ کبود و بنفش غباری را بر شهر فرو اندازد، آسمان کلکته به لمحه ای، صورتی فام می گردد.
روزهای معمولی، غروب خورشید رختی به عادی ترین رنگ ها، نارنجی و اُخرای سوخته، بر تن می پوشد. نور با رشته پرتوهای باریکی گسسته از هم، اوریب از لا به لای نرده پنجره های رو به حجره های شلوغ گذرگاه های پر همهمه، به درون می خزد و به زنان خانه دار علامت می دهد که هرم آفتاب به زودی فرو می نشیند؛ وقت چای است.
اما اگر بخت به شما روی آورد، چیزی ممکن است همچون پرش [پلکی] در گوشه آسمان بیآغازد. قطره لرزان سرشکی صورتی رنگ. و چند دقیقه نگذشته، با شتابی تمام بگسترد، همچون در رفتن چله ای در پود ابریشمی، که می جهد و می تازد و سرتاسر نسج را می پیماید، و این چنین افسوس ها و اشتیاق های شهر را بیان می کند و بی هیچ شرمساری به چشم می کشد.
٢- توهم دید
تابستان ١٩٩١ هفت ساله ام. تا یکماه و نیم دیگر اقتصاد هند آزاد می شود. شش ماه پس از این رخداد “خطیر”، اتحاد شوروی فرو می پاشد. فصل تعطیلات است. روزهائی طولانی را در آپارتمان اجاره ای طبقه چهارم می گذرانیم؛ از پنجره، درخت انبه پوشیده از گل را می بینیم و پرستوها که به آشیانه های زیر طاقی دریچه های سقف بازمی گردند، تنها و بی کس. صداهای درهم و برهم شهر بزرگ میان دیوارها می پیچد، غرش مدام رفت و آمد ماشین ها؛ هیاهوئی نرم و خفیف، که بعدها دریافتم همهمه همه کلان شهرهاست.
تمام بعد از ظهر، به مادرم التماس می کنم که با من بیرون آید. راضی می شود.
پس از غروب آفتاب، روشنائی صورتی رنگ پریده ای، همچون تلألؤ دانه مرواریدی، آسمان را در خود می گیرد. از درون «ریکشا»، سه چرخه مسافرکشی که گرفته ایم تا به بازار محلی برسیم، می بینم که محله به سرعت دگرگون می شود، انگار یکی از همین تابلوهای نیرنگ سازی است که در درمانگاه های چشم پزشکی به دیوار آویخته: دختری را می بینید که عینکی به چشم دارد و گره اخمی به ابروها انداخته؛ با مختصر تغییری در زاویه دید، باز همان دختر پیداست که اینبار با لبخند بشاشی بر لب، عدسی های نامرئی چسبیده به مردمک، او را از رنج رهانیده. این چنین است که وقتی شامگاه با رنگ صورتی زرینی فرو می افتد، تمام کوچه، ناگزیر، جور دیگری می شود: تاکسی های سیاه و زرد، تل آجرها و شنی تلنبار شده در گوشه ای، برگ روزنامه ها بازیچه باد، پرپر زنان بر کف خیابان، زنانی که رخت های خشک را از روی بند ایوان های عریان جمع می کنند.
همین تغییر، ناگزیر بر مادرم هم می گذرد. خطوط چهره اش لطیف و اندکی محو به چشم می آید. به من می گوید «وقتی جوان بودم، مردم به این جور نورها می گفتند “پرتوی همسر گزین”[iii] ».
همان روشنائی است که در آن عروس آینده را برانداز می کنند؟
و شرح می دهد که: «اگر کسی عروس احتمالی آینده ای را در این ساعت روز “برانداز” کند و آسمان چنین باشد، بسیار زیباتر از آنچه به واقع هست می نماید. این ترفند نور است. از اینرو مادر شوهرهای زیرک باید در لحظه دیگری او را سبک سنگین کنند. هرچه به چشم می آید را که نشاید باور کرد!»
در حینی که این آگاهی [تازه] را می گوارم، مادرم چشمش را از من برمی گرداند. شاید از اینکه اینرا به من گفته پشیمان است. او زن هندی متجدد، یک مهندس، است. این ماجراهای عروس آینده و مادر شوهر ها درست از قماش چیزهائی است که نمی خواهد کله مرا با آنها بیالاید.
سه چرخه مسافرکش ما با لنگر خوردن و پیچ و تاب به راهش ادامه می دهد. پشت سر چشم اندازی از شهر پیداست. خیابان پهناوری که مغازه ها و ساختمان های مسکونی بر درازای آن صف کشیده اند، و اتوبوش های بزرگ پر سر و صدائی انباشته از حومه نشینانان در آن در تردد اند. حالا مارپیچ از کوچه پر انحنائی می گذریم که خانه های محقری در آن است. رنگ نمای آنها طی سالیان درازی که زیر تابش خورشید سپری شده پریده، دیوارها پوشیده از تکه پاره های اعلان فیلم ها یا انقلاب هاست. بازار را هنوز نمی توانیم ببینیم، اما آنجاست، درست پشت ساختمان ها.
اگر حالا با شانه های کاملا به عقب برده و گردن کشیده به هوا بنگرم، بر فراز سه چرخه مسافرکش، کاسه غول آسائی از آسمان صورتی رنگ دامن گستری را می بینم، سرگیجه آور و نورانی.
چیزی در من عوض می شود.
احساس غریبی است، مدور و سفت همچون دانه مرواریدی. بزرگ که شوم، کمیابی آنرا ارج خواهم نهاد. خواهم آموخت که این لحظه ها را در گنجه قفل داری بیاندوزم. اما در هفت سالگی، سعادت را سخاوتمندانه به شما می بخشند، نه به شکل گوهری در جعبه ای مخمل پوش، بلکه مثل تیله هائی که زیر تختخواب پنهان می کنید. چنان خودم را خوشبخت احساس می کنم که دلم می خواهد چیزی به مادرم بگویم. دنبال کلمات می گردم. اما لحظه ها در گذرند و زبانم به میلم نمی چرخد. ما به انتهای کوچه رسیده ایم، و از بازار کثیف و چرکین سر در می آوریم. و ناگهان چیزی به یادم می افتد که دلم را از آشوبی می آکند. به زیبائی شهر که حالا زیر پوستم خزیده، و قلبم را به تپشی نامعقول انداخته، نباید اعتماد کرد.
اینهمه چیزی جز توهم دید نیست.
٣ – ساکنان
و بدینسان همه چیز از همین جا آغاز می گردد. هرچند من در اینجا چشم به جهان گشوده و در کلکته بزرگ شده ام، هرچند که شبح خیابان های این شهر بر رویاهایم سایه می افکند، هرچند که باران و میل و رغبت این شهر به ناکامی، سرچشمه زندگی درونیم است، باز دقیقا در همین لحظه که فقط هفت سال دارم و زیبائی جادوئی غروب را از روشنائی گول رننده ای می انگارم که در پرتو آن به عروس های آینده می نگرند، به راستی فردی ساکن کلکته می شوم.
زیرا به چشم مردم اینجا، بیش از هر جای دیگری، آنچه کلکته را بازمی شناساند، سایه سنگین تردیدی است که این شهر در دل آنان انداخته. درست به گونه ای که ساکنان استانبول خود را به وسوسه غمزدگی، ساکنان ریو به خوشگذرانی، پاریسی ها به جلوه فروشی و «والا»های بمبئی (١) به وقت شناسی رها می کنند، مردم کلکته هم با تردید و بدبینی توأمانش دست به گریبانند. در بین مردم دنیا، آنها مستعدترین کسانی هستند که باور کنند زیبائی شهرشان چیزی جز شگرد نور نیست. آنها یقین دارند که همه چیز همواره از بد، بدتر شود.
۴- خیابان کالج
تابستان پیش می رود. وانمود می کنم که روی کتابی که موعد تمام کردنش گذشته سرگرم کارم. باد موسمی کناره های «کِرالا» [iv] را در هم کوفته و به سرعت رو به بالا می تازد. انتظار می رود که تا هفته آینده به اینجا برسد. گرما شدید است و در بیرون از خانه، چند دقیقه نگذشته در خیسی عرق غوطه می خورید … امروز صبح، به دلم گذشت به محلی بروم که همواره گونه ای آرامش به من می بخشد: «کالج استریت»: خیابانی در شمال شهر، یگانه محله ای که کتابفروشی های بسیاری در آنند –دکان ها، دکه های سرهم کرده– و مؤسسات قدیمی چون «پرزیدنسی کالج»، جائی که من و شوهرم در آن درس خواندیم و عاشق شدیم. وعده گاه های روزگار جوانی. در کلان شهری که به سرعت تحول می یابد، جائی که مراکز بزرگ خرید اینجا و آنجایش سر برآورده اند و از نوئی برق می زنند و برج های مسکونی استخر داری که شاغلان زرنگ حرفه فناوری اطلاعاتی در آنها می زیند، «کالج استریت» سال هاست که دست نخورده باقی مانده. قطارهای شهری می غرند و می گذرند. دانشجویان دست های هم را می گیرند و بستنی با هم قسمت می کنند.
در آغاز قرن بیستم، وقتی جنگل سطح گسترده ای از بخش جنوبی کلکته را می پوشاند، شمال شهر برزن «بومی نشینی» بود که هندیان در آن می زیستند. شهر سیاه. همه می گویند که این محله ها درهم ریخته و نکبت بار و پر ازدحام بود. سیاست تجاری بریتانیا بسیار کوشیده بود تا پیشه وران سنتی را از میان بردارد، اما باز هزاران تن از رعایای تهی دست فاقد زمین، هرروزه به امید یافتن گذران زندگی به پسکرانه های به فقر رانده و دستخوش قحطی های پیاپی کلکته سرازیر می شدند؛ [شکل و شمایلی] بسیار دور از «بخش سفید»، مرکز شهر، راسته هائی مجلل، با بلوارهای زیبا، هتل های بزرگ، باغ ها و باشگاه های عالیجنابان (که غالبا هشدار «ورود سگ ها و هندی ها قدغن» بر آستانه در به چشم می خورد). یک «London-on-the-Hooghly» [v] کوچک؛ هر فرماندار کلی روی دست صاحب منصب پیش از خود بلند می شد تا صدها هزار روپیه را برای زیباتر کردن آن خرج کند. نشانه هائی از حساسیت های زیبائی شناسی آنان هنوز برجاست.
اما طبقه متوسطه جدیدی زود پا گرفت. بنگالی های «کاست» برتر زبان انگلیسی آموختند و به اشغال مقامات کشوری آغازیدند. برخی از آنها موفق هم شدند، و در شمال منازل مسکونی مجللی به سبک معماری انگلیسی- بنگالی پدید آوردند. در اثری از «دبلیو. اچ. کری» (٢)، بندی را در توصیف شهر در سال ١۷۵۶ یافتم: «بر کرانه رود “هوگلی” در هردو سوی استحکامات دژ، خانه های بزرگ و زیبائی صف کشیده که مدیران ارشد بریتانیائی ساخته اند و در آنها زندگی می کنند. پشت آنها نیز چندین سرا به همان بزرگی و مهابت متعلق به کارمندان ثروتمند یا سوداگران بومی، سر بر کشیده اند. اما شهر بومیان را زاغه هائی با بام گاه اندود ساخته، برخی را با گل برآورده اند، دیگران از نی و حصیرند، همه زمخت و زشت. خیابان ها کثیف اند، تنگ و باریک و کج و کوله، در همان حال گندآبی، خیلی نزدیک به آنجا، هوا را با بازدمی عفن می آلاید.»
پس از استقلال در سال ١٩۴۷، هنگامی که بنگال (همانند پنجاب)، از بی رحمی ها و درنده خوئی های تقسیم هند رنج می برد، نزدیک به شش میلیون پناهنده از مرزها گذشتند تا به هند شرقی سرازیر شوند. انگار روح شهر سیاه [چون تندبادی] در گذرگاه های محلاتی پیشتر با شکوه زوزه می کشید، هرچه خودنمائی و توانگری بود را فرو می بلعید و ریشه های گره دار خود را در زمینش می دواند. در سال ١٩۷١، جنگ داخلی در پاکستان که از بطن خشونت آن کشور بنگلادش سر برآورد، موج جدیدی از پنج میلیون پناهنده را به راه انداخت، که کوچ های بیشتری را هم هنگام جاری شدن سیل های بنیان کن سال ١٩۷۷ به دنبال آورد. کلکته زیر تکانه مهاجرت های دائم به لرزه در آمد و وسائل و امکانات روبرو شدن با آنها را نداشت. اما دست کم، این شهر زمخت، بیچاره، «کثیف، تنگ، پیچاپیچ، بویناک و بیمار» هرگز دست رد به سینه کسی نزد.
پرولترهای کاسب دیوارهای خانه های مجلل شمال را به خدمت گرفته و دکه های کوچکشان به آنها پشت داده اند تا خوراک آماده، خرت و پرت های ساخت چین یا سی دی های قاچاق بفروشند. هیچ گذرگاهی، هیچ محله ای، هیچ فضائی نه به انحصار ثروتمندان درآمده، نه به روی تهی دستان بسته است. ریشه های پاگرفته بر دیوارهای بورژوای شهر سیاه قدیم استوار و محکم اند. بورژوازی و پرولتاربا هر دو به کلکته تعلق دارند؛ لاجرم، هریک به دیده تردید در دیگری می نگرد. با اینحال در همجواری تنگاتنگ نادر و نیرومندی به سر می برند. گذرگاه های پر پیچ و خم و بولوار های زیبا همانند شاخه های DNA در پیچ و واپیچی در هم گره خورده، اهالی را محصور در مکانی تنگ درهم می فشارند، در دام عشقی ناتمام برای شهر خویش، در نیاز ناتمام مشکوکی به دیگری.
در محله «کالج استریت» قدم می زنم، با صدها کتابفروشی و دکه کوچک و اتاقک های تنگ و تاریک که ناشران مستقل بنگالی در آنها مجله های کوچکی منتشر می کنند. در این دکه ها ترجمه آثار «ژاک دریدا» و «ژآک لاکان»، کتاب های درسی برای دانشجویان دوره مهندسی، اشعار معاصر عاشقانه به زبان بنگالی و کتاب های کهنه دوران اتحاد جماهیر شوروی در باره زندگی «لنین» و «لئون تروتسکی» را می توان یافت. می توانم یک روز تمام را در اینجا پرسه زنم، در اندیشه تاریخ فرو روم، بریتانیائی ها را ملامت کنم، و، بعد چند کتابی از نویسندگان انگلیسی بخرم، سپس برای نوشیدن قهوه ای به «کافی هاوس» بروم، قهوه خانه ای که روزگاری « آلن کینزبرگ»[vi] هر روز برای گپ و گفتگو با شاعران بنگالی به آنجا می رفت.
اما هرم آفتاب ناگهان به کاهیدن آغازیده.
آیا باد موسمی به همین زودی سر رسیده؟
ظرف چند دقیقه، کتابفروشان، کالاهای ارزشمند خود را درون صندوق ها بسته بندی می کنند. حس کرده اند که توفان در راه است؛ الکتریسیته درهواست. گوشه شمال غربی آسمان تیره و تار است؛ ابرهای سیاه با شتاب پیش می آیند. ظهر تیرگی غروب به خود گرفته.
بادی که به سرعت وزیدن گرفته با رطوبت درآمیخته و تقدیرهای نابرآمده شهر و مردمانش –که می توانست سر گرفته باشد– را در بر دارد. شیوه ای که سالیان، شسته و رُفته، به گذار از من آغازیده اند رضایت غریبی به من می بخشد. دلم می خواهد وقتی شرشر باران شروع شد و کوبان بر گرد و خاک فرود آمد، در گوشه ای آرام بایستم. آنوقت تنها خواهم بود، میان ملیون ها تن.
و ناگهان به جرقه آذرخشی درمی یابم که چرا شهر اینهمه تردید به خود راه داده.
همه نیرنگ در این است: این باران را نباید نفرین کرد.
The Vague Woman’s Handbook
The Weight Loss Club
kone dekha aalo
Kerala
ناحیه ای مشرف به رود «هوگلی» از شاخه های «گنگ» در استان بنگال هند.
Allen Ginsberg، (١٩٩۷- ١٩٢۶)، شاعر معترض آمریکائی، همگام با بیتنیک ها و هیپی ها در دهه های ١٩۵٠و ١٩۶٠. از بنیانگذاران جنبش ادبی و هنری Beat Generation در ایالات متحده.
نوشته: DEVAPRIYA ROY *
* نویسنده رمان «The Vague Woman’s Handbook»، انتشارات Harper Collins، دهلی نو، ٢٠١١ و «The Weight Loss Club»، انتشارات، Rupa، دهلی نو، ٢٠١٣.
پی نوشت:
١. اغذیه فروشان دوره گرد بمبئی.
W. H. Carey, The Good Old Days Of Honorable John Company. Being Curious Reminiscences During The Rule Of The East India Company From 1600 To 1858. Compiled from newspapers and other publications, Quins Book, Calcutta-5, 1900 [1re éd.: 1882].