فصل سوم: امتزاج افقها
۳. نیچه و متفکران خلاق یونان باستان
«تنها یک فرهنگ اصیل است که میتواند حقانیت فلسفه را تائید کند» (نیچه، حکمت در دوران شکوفایی فکری یونانیان، ۱۳۸۴: ۱۶). نیچه این سخن را به طور مکرر برای حمله به فرهنگ و فلسفه عصر جدید به کار میبرد عصری که آنرا بیمار میداند. از نظر او فرهنگ عصر جدید دچار آشفتگی فکری است ؛ آلوده به ” بیهدفی، بدبینی، اعتقاد به پوچی زندگی، [و] خفقان فکری ” ( همان: ۲) ؛ او فلسفه عصر جدید را ابزار سیاسیای میداند که “دولتها و کلیساها و دانشکدهها و عادات و رسوم رایج و بزدلیِ انسانها…، [آنرا] به آگاهی بیرمق محدود کرده است” (همان: ۲۱).
متاسفانه، نیچه هیچگاه علاقهای به شناخت مدرنیته به مثابه پدیدهای تاریخی نداشت. به عنوان مثال هیچگاه سعی نکرد پرده از مجموعه شرائط علّیای بردارد که به قول خودش فلسفه را به ابزاری سیاسی تنزل میدهد. اگر هم چنین کند، هرگز علت یافته شده را به موضوعی جهت پژوهش تاریخی مبدل نکرد. در عوض یکراست به میز محاکمه کشاندهشان؛ بیآنکه برای مخاطب هیچگاه روشن شود که به چه علت (به دلیل کدامین شرائط ساختاریِ تاریخی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی)، فرهنگی شکل میگیرد که درآن فلسفه مبدل به «آگاهی بیرمق» میگردد.
و از سویی دیگر احتمالا به دلیل همین غفلت و یا عدم علاقه وی به نقادیهای تاریخی ـ تحلیلی است که باعث میشود تا هرگز از تند و تیزی نقادیهای او از مدرنیته، در دستانداز توجیه پذیریهای شرائط تاریخی، کاسته نگردد …! چهکسی میتواند منکر بیمار بودن فلسفه وفرهنگ معاصر باشد. مسلماً بیهدفی، بدبینی و تنگنظریهای خفقانآورِ فرهنگی همه را آزار میدهد، و هیچ ایرادی هم به اظهار نظر نیچه نمیتوان گرفت؛ اما مسئله اینجاست که احساس میکنیم اینگونه اظهارنظرها به تنهایی کافی نیست و راضیمان نمیکند. اگر در دوران نیچه، این بیماری باید از سوی نگاه نقادانهای به وضعیت زمانه اعلام میشد تا بدان توجه شود، در دوران معاصر تمامی اظهارات نیچه چنان واضح و آشکار است که اگر کسی خلاف آنرا اعلام کند، تعجب خواهیم کرد. وانگهی ما هنوز فرزندان عصر تحلیل دیالکتیکی هستیم؛ شیوهای که هیچ پدیدهای را قائم به ذات نمیداند و در عوض آنرا پیامد مجموع شرائط خاصی میبیند که به نوبه خود نیز بر شرائط مولدش اثر گذار است.
به عبارتی، بر خلاف نظر نیچه، «فرهنگ» هیچگاه نمیتواند به مثابه خاستگاهی مستقل از ساختارهای جامعه عمل کند و بدون تأثیر پذیری از سایر عناصر اجتماعی، فلسفهای اصیل و غنی، ویا بیمار و بیرمق بسازد. بنابراین از این دیدگاه نه فرهنگ و نه فلسفه هیچکدام بنیانهایی مستقل از شرائط تاریخی خاص خود ندارند. اما همین نحوه تحلیل با وجود تمامی عناصر انتقادیاش از وضع ساختاری (موجود)، خواهی، نخواهی از قبح مسئله میکاهد و آنرا ـ به دلیل تحلیلهای آسیب شناختیاش ـ در نهایت به مرتبه عادت کردگی میرساند. پارادوکسی که گریبانگیر تمامی حیطههای شناخت شناسانه علوم انسانی به شیوه دیالکتیکی و کلگرا است. حال آنکه در نگاه انتقادی نیچه به دلیل تک ساحتی بودنِ ناشی از چنین فقدانی، ناکارآمدیِ فلسفه و فرهنگ عصر مدرن به دیده تقبیح در میآید، و نه موضوعی جهت بررسی؛ و همین امر سبب میشود تا نه تنها ذرهای از نگاه انتقادی وی کاسته نشود، بلکه در عوض به صدای رسا و رعبانگیزی بدل شود که حتی برای لحظهای هم که باشد، آرامش ناشی از عادتکردگیهای روزمرگی را برهم زند. و ما را با تصویر بزرگ نمایی شده از وضعیتی که در آن غرقه گشتهایم یکه وتنها گذارد… ؛ اگر به مدرنیته پایبندیم، اگر مدرنیسم را به دلیل خصلت انتقادیاش مورد تحسین قرار میدهیم، هرگز قادر به حذف نیچه نخواهیم بود، چرا که فلسفه و نگرشهای تند انتقادی وی، آشکار کننده وضعیتهای تراژیک نهفته در دل مدرنیته است.
باری، نیچه معتقد است، اصالتِ فلسفهای که حقانیت فلسفه را به جای آورده باشد، تنها در دوره پیشاافلاطون میتوان یافت: از تالس تا سقراط (همان : ۱۹). او به بررسی اندیشه چند فیلسوف یونان باستان (تالس، آناکسیماندروس، هراکلیتوس و بالاخره آناکساگوراس) پرداخته است . از نظر وی اینان هر کدام عضو «جمهوری اندیشمندان خلاق» هستند. پس میتوان به حدس دریافت که آنچه این فیلسوفان باستانی را برای وی محترم میدارد، پیش از هرچیز، خلاقیت در نحوه اندیشیدنشان است. آنها نخستین کسانی هستند که هریک به گونهای خلاق و عاری از هر گونه تصورات اسطورهای و مذهبی به مسئله هستی و پیدایش جهان اندیشیدهاند. برای نیچه به عنوان پژوهشگر اندیشههای یونان باستان، آنچه که بیشتر از هر چیز اهمیت دارد، پاسخهایی درباب منشاء اصل نخستین و هستی از سوی این اندیشمندان نیست، بلکه صِرف نحوه اندیشیدن آنهاست. اندیشیدنی که برای نخستین بار فلسفیدن را در پاسخ به چیستی جهانِ هستی بنیان میگذارد. هنگامی که به عنوان مثال تالس، اصل نخستین را آب و یا هراکلیتوس، آتش میداند، نیچه درهریک از آن اندیشهورزیها استدلال متکی بر اعتقاد به وحدت و یگانه بودن چیزها در جهان را تشخیص میدهد. استنتاجی که از نظر نیچه، فیلسوف دوره باستان، تنها از راه فلسفیدن خلاقانه خود میتوانست بدان دست یابد. و یا حتی آنجایی که آناکسیماندروس پاسخی اخلاقی ـ عرفانی برای مسئله پیدایش و فنا مییابد و فنا را نه فقط ضرورت پیدایش، بلکه مجازات محتوم هر آن چیزی میداندکه از گوهر یگانه و ابدیِ «امرنامشخص» جدا شده است، باز نیچه در نحوه اندیشیدن وی کندوکاو ذهن جستجوگری را میبیند که به جای روی آوردن به اساطیر و یا باورهای دینیِ زمانهاش، از راه مشاهده مستقیم تنوع و کثرت ناپایدار جهان هستی، به خودِ مسئله هستی پرداخته است. حتی اگر وی به این استنتاج دردناک و رنج آور رسیده باشد که وجود و هستییافتگی را عین مجازات، و جهان هستی را دار مجازات و بیعدالتی بداند (همان :۳۷-۳۹) .
(ادامه دارد…)
نویسنده و پژوهشگر علوم انسانی و اجتماعی
پست قبلی
پست بعدی