این نمایش قدمت بسیار دارد و ما را به یاد «قهرمانان کچل» یونانی و رقص مخصوص او به نام «کورداکس» (Kordax) میاندازد. این نمایش را میتوان نیای کمدی امروزین دانست. آریستوفان (Aristophane) در جایی میگوید: «من کچلها را مسخره نمیکنم، اما کورداکس هم نمیرقصم». در قیاس کارگانِ کچلک بازی و موضوع «قهرمانان کچل»، بدون تردید مشابهات بسیاری خواهیم یافت. گمان میرود همین نمایش بوده که به شکلگیری روایت پهلوان انجامیده است. در واقع تمامی مضحکهپردازان کچل (clowns chauves) همان سنتِ «قهرمانان کچل» (héros chauve) را دنبال میکنند.
بقالبازی نیز فرم دیگری از نمایشهای مردمپسند است. گوبینو در نوشتهای به نام «فلسفهها و ادیان آسیای مرکزی» به این نام اشاره میکند، اما متاسفانه توصیفات مشروحی از این موضوع ارائه نمیدهد. این اجرا بسیار ابتدایی بوده و فاقد ظرافتهای اجرایی است. در آذربایجان آنرا «بقال اویونی» (Bagkal-Oїni) مینامند که به نمایش ترکی دیگری به نام اورتا اویونی (Ortaoїni ) شباهت دارد (نگاه کنید به تالاسو (Talasso) «مجلهی تئاتر»، پاریس، ۱۹۰۴). در این نمایش میان پردههایی وجود دارد که توسط رقصندگان کمیک یا لودگان اجرا میشود. تعداد رقصندگان معمولاً دو نفر و به ندرت سه یا چهار نفر است. یکی از رقصندگان «چماق» (tchoumag) در دست میگیرد. چماق نوعی عصای بزرگ است ۱ که قسمت میانی آن به شکل طولی بریدهبریده شده است، و تنها انتها یا دستهی آن یکپارچه است. وقتی کسی را با چماق میزنند، دردناک نخواهد بود، اما برخورد تیغههای چوبی صدای بسیار بلندی ایجاد میکند. بازیگران با این وسیله روی کمر و پهلوهای همدیگر ضربه میزنند. در کارگان اجرایی آنها، قسمتهایی به شکل پانتومیم وجود دارد. تمام رفتارها بدون اجرای حتی یک کلمه اجرا میشوند. من دو بار موقعیت تماشای این نمایش را داشتم. نخستین آنها به مناسبت مراسم عروسی در جوار روستاییان و در روستایی در حوالی باکو بود. یک گروه از بقالبازان منطقه، برای سرگرم کردن مهمانان، دعوت شده بودند. دومین بار در سال ۱۹۲۳، آنها را در گرگان (استرآباد) دیدم. رقصندگان اهل دامغان بودند. آنها نمایش مضحکی به نام «نوروز علی» را اجرا میکردند. داستان را دو بازیگر روایت و اجرا میکردند. یکی از آنها نقش بقال [صاحب مغازه یا ارباب] و دیگری نقش خدمتکار تنبلی به نام «نوروز علی» را بازی میکرد. در اینجا خلاصهای از این نمایش را میآورم:
نوشتههای مرتبط
«نوروز علی، در حالی که خُر و پفاش به هواست به خواب رفته. صدای ارباب بلند میشود که او را صدا میزند: «نوروز علی! نوروز علی!». اما نوروز علی همچنان در خواب است. بعد از اینکه صاحب مغازه بارها با داد و فریاد نامش را میگوید، نوروز علی از خواب بیدار میشود. ارباب به او دستور میدهد که اسبها را به آبشخور ببرد، اما او بدون اینکه تکانی به خودش بدهد، زیرلب دشنامی داده و بهانه میآورد که لثههایش درد میکند. ارباب به او میگوید این اسبها هستند که باید آب بخورند، نه او! و علاوه بر این درد لثه که درد مهمی نیست! اما نوروزعلی در جواب فریاد زنان میگوید: «ای وای! استثمارگرهای بدبخت! به خاطر همین چیزهاست که تو اینقدر پول داری! با اون صورت قرمز و گردن کلفت! فقط نگران اسبهات هستی! اصلاً عین خیالت هم نیست که من هم همراه اسبها آب میخورم و از درد لثه میمیرم!». ارباب بیچاره بهش میگوید: «خب میتونی نخوری!». نوروز علی در جواب میگوید: «خودت برو اگه راست میگی! من نمیتونم!» و دوباره زیر لب شروع به غرغر کردن میکند. مرد مغازهدار که میبیند کاری از دستش برنمیآید، میرود. بعد از مدتی برمیگردد و به نوروزعلی میگوید که برود کمی هیزم بیاورد. نوروزعلی در جواب میگوید: «هیزم میخواهی چکار؟». ارباب میگوید: «میخواهم خانه را گرم کنم». نوروزعلی میگوید: «من که خوب خودم را پوشاندهام. من سردم نیست. هر کسی سردش است، خودش برود و هیزم بیاورد». باز هم ارباب بدون اینکه چیزی از نوکر تنبلش گیرش آمده باشد، راهش را میگیرد و میرود. ارباب دوباره برمیگردد و به نوروزعلی میگوید: اتاق را جارو کند. اما او که حتی دلش نمیخواهد صدای ارباب را بشنود در جواب میگوید: جارو زدن، کار زنها است و او زن نیست. بعد از اینکه معلوم شد، نوروزعلی به این کار هم تن نمیدهد، ارباب به او میگوید: خب برو دستکم به کارگرهای مزرعه سری بزن!. اما نوروزعلی در جواب با فریاد میگوید: «تو فکر میکنی من کی هستم؟! مگه من پسرتم که برم مراقب مال و اموالت باشم؟ من فقط خدمتکارتم و اونقدرها برام مهم نیست که نوکرهای دیگهات غارتت کنند! اگه نمیخواهی جیبت رو بزنند، خودت برو بالای سرشون. دوباره میگویم: من نه پسرتو هستم، نه سگ پاسبانت». ارباب دوباره با دست خالی راهی میشود. آخر سر، در بازگشت به خانه، ارباب به خدمتکارش میگوید: «بجنب و چراغ را روشن کن، امشب قرار است برای دخترم خواستگار بیاید». نوروزعلی از جا بلند میشود، چراغ را روشن میکند و ناسزاگویان، میافتد به جان ارباب و میگوید: چطور است که موقع بردن اسبها به آبشخور، من باید بروم! برای جاروکردن اتاق هم من را صدا میکنی! هیزم لازم داری! باز هم من را صدا میکنی! و حالا که موقع عروس کردن دخترت رسیده، دخترت مال یکی دیگه است! انگار من مرد نیستم! انگار من مُردهام! برو بابا! بهتر از من پیدا نمیشه کنار دخترت بخوابه!» و خلاصه آنقدر بقال را کتک میزند که مرد بیچاره ذلّه شده و دست آخر دخترش را از سر اجبار به او میدهد و میگوید: «چه بقالبازیایی سرم درآوردی!»
متن این نمایشها نگاشته نمیشود، بلکه توسط بازیگران، به شکل بداهه و سر صحنه اجرا میشود و البته موفقیت این اجراها به استعداد و خوشزبانی و سخنوری فردی که آن را اجرا میکند بستگی دارد. موضوع داستان، پیچیدگیایی نداشته و با سلیقهی زُمُخت عوامی که از این دست نمایشها خوششان میآید هماهنگ است. ناگفته نماند که برخی بازیگران با حس و حالی متفاوت و خلاقیت ذهنی این نمایشها را به شکل متفاوتی اجرا میکنند. نمونههای دیگری مشابه این ژانر نیز وجود دارد که از نظر فرم مانند کمدیهای هنری ایتالیا (Commedia del arte) است.
بقالبازی را «بازیگری» هم مینامند، و نمایشهای پیشرفته و فرهنگیتر را هم «مقلد» (Mogalid) میگویند. این دست مضحکه بازیها حتی به ضربالمثلها نیز راه پیدا کردهاند. مثلاً وقتی کسی قصد دارد نشان بدهد که از موضوعی آزار دیده، یا چیزی باعث تشویش خاطر او شده است میگوید: «بقالبازی به سرم آوردند»، و میتواند اینچنین معنی شود که گویی آنها بالای سر من نمایش بقالبازی اجرا کردهاند [سرم را کلاه گذاشتهاند].
یک مسافر اروپایی نیز در سفری که به ایران داشته نمایشی را توصیف میکند که احتمالاً نمونهی دیگری از بقالبازی بوده است۲. دگرهی دیگری از این نمایش کچلک بازی نامیده میشود.
«در بازگشت از خانهی ییلاقی، روی یک تراس جمع شدیم و دود کرده و نمایشی را تماشا کردیم که در ایران جایگاه نمایش کمدی را دارد. این هم شرح حال خلاصهای از آنچه دیدم:
دو پارسی (persan) بازیگر این نمایش بودند. یکی از آنها دبهای از شیر دَلَمه شده برای فروش آورده، که به آن ماست میگفتند. شخص دوم مردی بود که در هر صحنه به شکل متفاوتی لباس میپوشید. مرد برای خرید شیر میآید و هربار سعی میکند از مرد شیر فروش چیزی بدزد. این نمایش خندهدار، ایرانیها، و حتی بگلرـ بِگ (Begler Beg) را به شدت به خنده میاندازد تا حدی که بعضی از خنده غش میکنند؛ مخصوصاً در صحنهی آخر وقتی که مرد شیرفروش میفهمد که به او دستبرد زدهاند و مردِ دزد، به صورت مرد فروشنده ماست میمالد. در اینجا، با تشویق بسیار زیاد تماشاگران، اجرا تمام میشود؛ تماشاگرانی که با سادگی تمام نظر من رو دربارهی اجرایی که شاهد آن بودم، از من میپرسیدند.
برای خاتمهی اجرا، یک فرد پارسی دیگر وارد میشود و خودش را در برکهی کوچکی که روبروی خانههاست میاندازد و هر چند بار که از او بخواهند این کار را تکرار میکند و به این ترتیب دوباره تماشاگران او را تشویق میکنند۳.
برگردان فارسی از متن اصلی:
رضوانی، مجید: نمایش و رقص در ایران، ۱۹۶۲، ص. ۱۱۱ـ ۱۱۴.
۱ـ میتوانیم آن را با چماق آرلوکین (Arlequin) مقایسه کنیم.
۲ ـ روشن است که این مسافر با زبان فارسی آشنایی نداشته و شوخیهایی را که تماشاگران را به خنده وامیداشته است را متوجه نمیشده است. به همین دلیل به خطا در جایی از نوشتهی خود ذکر میکند که به نظر میرسد این نمایش برای ایرانیها، جایگاه کمدی دارد.
۳- Lettre sur le Caucase et la Géorgie, suivies d’une relation d’un voyageur en Perse en 1812, Relation d’un voyage en Tauris. Hambourg 1816 (Freygang Kudriavski), p. 328 – ۳۳۹.