شورش در اعماق
سرمایهداری متاخر و پولیشدن کامل نظامهای ارتباط و روابط اجتماعی در طول نیمقرن اخیر که در دو دهه اخیر سرعت بیشتری به خود گرفتهاند، در حال نابودی بازماندههای دستاوردهای آزادیبخش هستند که در طول دو قرن در نظامهای دموکراتیک به دست آمدهاند: حاشیهای شدن تبعیض و نظریههای نژادگرایانه و بیرحمیهای ناشی از آن، آزادیهای مدنی، مشروعیت قدرت سیاسی به نسبت برخورداری این نظام از وفاق جمعی، برابری حقوق قانونی، برخورداری از حداقلهایی در زندگی در حوزههای بهداشت، آموزش، حملونقل و… همه حوزههایی که پییر بوردیو، از مهمترین نظریهپردازان مدرنیته پیشرفته، آنها را «دست چپ دولت»، «دست مهربانانه و مادرانه دولت» در برابر «دست راست و مردانه دولت» مینامید که آن را در قدرتهای انحصارطلبانه، آمرانه و سرکوبگرش تعریف میکرد. دموکراسیهای پیشرفته با پیشینههای چندصدساله که در زمانی سیاستمدارانی برجسته را در راس خود داشتند، امروز گاه فرومایهترین نمایندگان جوامع خود را در راس امور قرار دادهاند و سرنوشت میلیونها انسان را به دست کسانی دادهاند که بالاترین فضیلت آنها گاه صرفا در قدرت گرد آوردن سرمایههایی است که توانستهاند برای «انتخاب» خود به مصرف رسانند، سرمایههایی که برگشت آنها بسیار زود پس از پایان یافتن ماموریت این شخصیتها آغاز میشود. امروز رییسجمهوران پیشین به شومنهایی تبدیل شدهاند که از این کنفرانس به آن کنفرانس و ملاقاتهای خصوصی و سخنرانی و مشورت رفته و حضور خود را به قیمتهایی گزاف میفروشند و این در شرایطی است که فقر در اقشار متوسط و پایین جوامع آنها با سرعتی گاه در حد کشورهای جهان سوم در حال گسترش است. دیگر تقریبا امنیتی برای هیچ کس وجود ندارد و از آن بدتر، تحقیر اجتماعی اکثریت افراد جامعه را تهدید میکند: تحقیر قرار گرفتن در صف طویل و بیپایان «جویندگان کار» و «متقاضیان کمکهزینه زندگی»، پول حقیری برای زنده ماندن در ثروتمندترین جوامع انسانی. شورش در بطن جوامع بشری هرچه بیشتر در حال تبدیل شدن به تنها آلترناتیو ممکن، ولو خطرناکترین و نامطمئنترین آلترناتیو میشود.
نوشتههای مرتبط
امروز بیش از هر زمانی این پرسش مشروع مطرح است که جهان به کدام سو میرود و چه راهحلی را در برابر خود میبیند؟ پاسخهای فناورانه به این پرسش دیگر تقریبا هیچکس را قانع نمیکند، پاسخهای اقتصادی چندان اعتباری ندارند و اشتباهات پیدرپی اقتصاددانان که در انتظار حل بحران با نگاه مقطعی و راهحلهای کارشناسانه به آن بودند، یکبار دیگر نشان میدهد که اقتصاددانان بیشتر دوست دارند با توهمات ریاضیوار خود زندگی کنند تا با واقعیت خشونتبار جهان و در نهایت حوزه سیاسی بیش و پیش از همه حوزههای دیگر زیر سوال است: آیا مرگ دموکراسی به مثابه «قرارداد اجتماعی» در راه است؟ آیا جوامع انسانی در حال ورود به آمرین مرحله «جامعه نمایش» به تعبیر گی دو بور هستند؟ و در این میان آیا میتوان پنداشت که جهان سوم، به مثابه قربانی دایم بحرانهای اقتصادی و سیاسی، باید یکبار دیگر بهای بازگشت به موقعیت نیمهشکنندهای را که جهان پیشرفته در ابتدای هزاره سوم میلادی در آن قرار داشت، پرداخت کند؟ گروهی از شواهد میتوانند گویای چنین پندارهای باشند. در کمی بیشتر از یک دهه، چندین کشور جهان سومی با خاک یکسان شده و به موقعیتی نزدیک به صفر رسیدهاند (افغانستان، عراق، لیبی)، گروهی از کشورها میروند تا تجربهای تلخ را در تاریخ خود رقم بزنند و بحرانهای اقتصادی مراکز بزرگ سرمایهداری را به بحرانهای سیاسی درون خود بدل کنند (مصر، شمال افریقا)، گروهی نیز همچون روانپریشان، میان احساس خطر از تداوم وضع موجود و موقعیتی بدتر از یک سو و یک آینده رویایی که خود نیز در عمق اندیشه خویش، چندان باوری به آن ندارند، سرگردانند. خطر سرایت جنگ و تنش و بحران، بیش از هر زمان دیگری جهان را تهدید میکند: آیا زلزلهای خردکننده در حال شکلگیری است که مرکز ثقل آن در خاورمیانه قرار دارد و امواج آن میتواند تغییر موقعیت کشورهای در حال توسعه را در جهت توسعه به خطر جدی بیندازد و آینده آسیایی (از هند تا چین) را برای جهان هزاره سوم ناممکن کند؟ و آیا در این سناریو قرار بر آن است که نقش تبهکاران حرفهای به روسیه و نقش پلیس جهانی دایم به آمریکا واگذار شود؟ امروز این سناریو چندان بعید به نظر نمیرسد. اما این سناریو، همچون تمام سناریوهای ژئوپلیتیک، یک واقعیت جامعهشناسانه را نادیده میانگارد و آن پیشبینیناپذیر بودن نظامهای اجتماعی و قابلیت این نظامها به «خودآفرینی» (autogeneration) به شگفتانگیزترین اشکال و فرآیندها است.
نیروی بالقوه جامعهبودگی که خود را در نظم یافتن جهان براساس نظامهای شناخت، زبان، زیباشناسانه و نشانهها و نمادها و در یک کلام در انسان نمادین، بروز میدهد، امروز همچنان نیرویی زنده به شمار میآید، که در عمیقترین لایههای جوامع انسانی پا برجا است؛ نیرویی که قدرتی به شدت «ویرانگر» (subversive) را در خود حمل میکند و میتواند به انفجارهایی پیدرپی و غیرقابل کنترل منجر شود و حتی تا نابودی یا تقلیلیافتگی تصورناپذیرگونه انسانی پیش رود. این تصویری از یک «انقلاب جهانی» در رمانتیسمی قرن بیستمی نیست؛ رمانتیسمی که دیگر تقریبا هیچکس باوری به آن ندارد و سطحی و خطرناک بودن خود را در طول قرن گذشته نشان داده است؛ با وجود این، در آگاهانه بودن و در توانی که نظامهای اجتماعی در مهار این نیرو دارند جای شک زیادی وجود دارد. شاهد این امر، از کار افتادن، مضحک شدن و فروپاشی گفتمانهایی است که تا یکی، دو دهه پیش میتوانستند نظامهای اجتماعی را به اطاعت وادارند: از گفتمان سیاسی لیبرالی و دموکراتیک چپ و راست گرفته، تا گفتمانهای انسانگرایانه و مبتنی بر عدالتخواهی برابرخواهانه؛ از گفتمانهای فناورانه تا گفتمانهای دیوانسالارانه؛ از گفتمانهای بنیادگرایانه تا گفتمانهای معنویتگرای مدرن.
باورها یک به یک فرومیپاشند بدون آنکه چیزی را جایگزین خود کنند و در این میان، برای آنکه شاید بتوان از انفجار کور، «شورش» در لایههای درونی، با پیامدهای غیرقابل پیشبینی و محتمل آن برای مثال افزایش خشونت، استبداد و بیرحمیهای میان انسانها جلوگیری کرد، شاید هنوز بازگشت به منابع ارادهگرایی «عاملیت» در برابر سختی شکننده «ساختار»ها باشد؛ در بازگشتی به لیبیدو به تعبیر فروید و مارکوزه از آن و میل به تعبیر دولوزی این واژگان. بازگشت یا بهتر بگوییم بر پایه بازیافتن آنچه باشد که هانری لوفبور «حق شهر» مینامید و در زبان دیوید هاروی نه یک حق فردی بلکه حقی اجتماعی در حیاتی مبتنی بر مشارکت و نه تفویض اختیارات، بر پایه پذیرش و نه طرد، بر پایه اصل گرفتن «فرآیندهای پویا» و نه « موقعیتهای ایستا»، بر پایه مدیریت «تفاوت» به مثابه محور جامعهبودگی و نه تحمیل «یکسانسازی» و (uniformization) و هنجارمندی (normalization)های سرکوبگرانه مبتنی بر به انحصار در آوردن خشونت قانونی یا نمادین یا جنایت سازمانیافته. امروز، شاید این مفاهیم و فرآیندها، آخرین راههایی باشند که در برابر انفجار «شورش» ویرانگر لایههای درونی جوامع انسانی، در برابر جهانی که عقلانیت و منطق طبیعت و حیات را به صورت نظاممند از محاسبات خود بیرون میراند، باشد.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه بهار، پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۱.
http://www.baharnewspaper.com/News/91/10/07/2098.html