ثنا حسینپور
کامبیز درمبخش از معدود هنرمندهایی است که بسیار مردمی است. کافه برای او فقط جای نشستن و قهوه خوردن نیست و در حقیقت، او از سنین کودکی به کافههای مطرح تهران میرفته و فکر میکرده و کار میکشیده است؛ و درنتیجه کافه برای او مکانی آرام و امن و همینطور فضایی برای مراوده با مردم و اجتماع بوده و هست. این زندگی هنری جالب وی ما را بر آن داشت که روزی همراه آرش تنهایی به «کافه ثالث» برویم. در حالیکه کامبیز را مشغول طراحی پیدا کردیم، از ایشان خواستیم تا در این رابطه با ما گپ بزند و ایشان هم با روی باز پذیرفتند.
نوشتههای مرتبط
* از چه زمانی کافهنشینی را شروع کردید و اولین کافهای که در کودکی دیدید کجا بود؟
— اولین کافهای که میرفتم کافهای بود در خیابان لالهزار به نام «کافه فرد» که هم شیرینی فروشی داشت و هم کافه بود. در حقیقت خیلی شبیه کافیشاپهای امروز بود. فضای قشنگی داشت. دارای حوض و فواره و سقفی با آیینهکاری سنتی بسیار زیبا. البته هنوز هم این محل در خیابان لالهزار وجود دارد که متأسفانه تبدیل به انبار شده است. در اوایل سالهای سی به کافهی دیگری میرفتم به نام «کافه لالهزار» که در کنار «تئاتر پارس» یا همان «تئاتر فرهنگ» بود و درواقع پاتوق بسیاری از هنرمندان و هنرپیشههایی بود که از آمفیتئاترهای اطراف به آنجا میآمدند. از جاهایی مانند «جامعه باربد»، «تئاتر تهران»، «تئاتر پارس» و … در آن ایام، من به همراه پدرم به کافه لالهزار میرفتم. پدرم سردبیر ماهنامهی ارتش بود و همینطور کارگردانی میکرد و دیپلم هنرپیشگی داشت و من که حدود هفتساله بودم در خیلی از تئاترهای پدرم بازی میکردم.
* از چه سنی کار حرفهایتان را شروع کردید؟
— در سن چهاردهسالگی در مطبوعات آن زمان حرفهای کار میکردم. بااینکه پسربچهای جوان بودم و در عین حال مدرسه میرفتم، به این دلیل که میتوانستم پول دربیاورم، میتوانستم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم و چیزهایی که دوست دارم را بخرم. کافهنشینی هم جزء کارهای موردعلاقهام بود.
* ما الآن در خیابان کریمخان هستیم و تقریباً اینجا به همهی گالریها و انتشاراتیها نزدیک است. بهنوعی محدودهای هنری بهحساب میآید. از محلههای هنری آن زمان بگویید. شاید اگر خانهی شما در منطقۀ شمیران بود، آنقدر راحت در نوجوانی نمیتوانستید به این مطبوعات و محلهها دسترسی پیدا کنید.
— بله اصل تهران آن موقعها درواقع همان حوالی کوچه نادری، لالهزار، چهارراه استانبول، کوچه برلن و … بوده که تقریباً تمام رویدادهای فرهنگی در این محدوده اتفاق میافتاد و بهطور معمول آدمهای معروف را هم در این حوالی میشد دید.
* آیا ژست کافهنشینی و حضور در کنار روشنفکرها شما رو بیشتر ترغیب به طراحی نمیکرد؟ چرا کارهایتان را در منزل نمیکشیدید و در کافه کار میکردید؟ و چقدر فضای کافه در ایده و طراحی به شما کمک میکرد؟
— ببینید من میرفتم کافه که با خودم تنها باشم، چون در خانه این موقعیت کمتر پیش میآید. من عقیده دارم که انسانها، بهخصوص افرادی که کار فرهنگی و هنری میکنند، میبایستی در ساعاتی از روز با خودشان تنها باشند تا بتوانند تمرکز حواس داشته باشند و مضاعف بر آن، اینکه همیشه کافه جایی است که تو با آدمهای دیگر و با تیپها و کاراکترهای مختلف آشنا میشوی. آدمهای جالبی را میبینی که تا به حال ندیدهای و اگر کافه نمیرفتی، هرگز آنها را نمیدیدی. شاعری مصری هست که میگوید «کافه پنجرهای است به روی مردم». در حقیقت این ارتباطات است که تو را میسازد و باعث شکلگیری شخصیت آدمی میشود.
*امروزه اغلب کافهها محیطی گران و لوکس هستند، آیا هنرمندها یا دانشجوها میتوانند هر روز به کافه بروند و از پس هزینهی آن بربیایند؟
—- البته کافه الآن گران شده؛ قدیمها اینقدر گران نبود. درست است که بسیاری از هنرمندان هم پولی ندارند، ولی قشری از هنرمندان پیدا شدهاند که درواقع میتوانند خرج کنند. برای من که در گذشته کار میکردم و به کافه میرفتم، یکجور احساس غرور بود که بهعنوان یک بچه به کافه میرفتم و سفارش میدادم و گاهی دوستانم را هم مهمان میکردم. در حالیکه در آن زمان هم هنرمندها واقعاً پولی در بساط نداشتند. بعد از آن سالها، کافهای باز شد به نام «کافه فردوسی» که آلمانیها راه انداخته بودند. اولین کافهرستوران بزرگی بود که در میدان فردوسی واقع شده بود. من بعد از اینکه کارم در مجله تمام میشد (سیاهوسفید، روشن، روشنفکر، فردوسی، آسیای جوان و امید ایران) به این کافه میرفتم. بسیاری از نویسندهها و شاعرها بعد از کار به آنجا میآمدند. یکی از دلایلی که آن زمان من پس از کار به کافه میآمدم این بود که مثلاً وقتی برای تحویل کار قرار داشتیم و به کافه میآمدیم، نمیتوانستیم بلافاصله به خانه برگردیم. پس کافه بهترین جا برای اندکی دورهم بودن و اندیشیدن بود.
* شما در کافه فردوسی با چه کسانی همنشین بودید؟
— پرویز شاپور، عمران صلاحی، هادی خرسندی و خیلی از افرادی که در توفیق کار میکردند. بعد از اینکه چند سال به کافه فردوسی رفتم، در سمت چپ ابتدای خیابان فردوسی، کافهای باز شد به نام «فیاما» که درست شبیه کافههای وین بود. خیلی شیک و فوقالعاده بود و در تهران نظیر نداشت. یک کوچه بالاتر از آنجا «خانهٔ تئاتر» بود، بنابراین خیلی از هنرپیشه به آنجا میآمدند؛ از جمله آقای کشاورز، خانم فرزانه تاییدی، مارکو گرگوریان و خیلی از کسانی که روشنفکر آن زمان بودند. من بعد از آن روزنامهها به روزنامهی آیندگان رفتم که در خیابان جمهوری بود و فاصلهٔ زیادی با کافهی «تهران پالاس» نداشت. آنجا هم بسیار زیبا بود و بسیاری از آدمهای روشنفکر به آن محل میآمدند و من به همراه بهروز صوراسرافیل و بهنام ناطقی و مسعود بهنود به آنجا میرفتیم. خیلی از هنرمندان به آنجا میآمدند، از قبیل آقای نامی و برادرش، آقای پتگر و خیلی از آدمهای سیاسی. گاهی هم به «کافه کارتیلاتن» در خیابان کاخ یا فلسطین امروزی میرفتیم. در آن زمان «کافه نادری» هم کافهی مطرحی بود که گاهی به آنجا میرفتم، البته نه بهصورت مستمر. جالب است که عروسی من هم در ۱۳۴۳ در کافه نادری برگزار شد. کافهی دیگری در خیابان قوامالسلطنه به نام «ریوریا» بود. کافهی کوچکی بود، اما کاملاً بهروز بود. ما با خیلی از همکاران آیندگان به آنجا میرفتیم. افرادی چون شهرآشوب امیرشاهی، نجف دریابندری و پروانه معصومی به همراه همسرش به آن کافه میآمدند. از جمله کافهرستورانهایی که ما برای شام میرفتیم رستوران فرانسوی به نام «شمشل» بود، واقع در یکی از فرعیهای خیابان تخت جمشید سابق به نام میرداماد. وقتی به آنجا میرفتی فکر میکردی که در یکی از بهترین رستورانهای پاریس هستی. صاحب رستوران شمشل از من خواسته بود که در تمام کاغذهای سفیدی که زیر بشقاب غذا میگذاشتند کاریکاتور بکشم، تا هنگامیکه مشتری میآید و منتظر غذا نشسته است، مدتی با دیدن تصاویر سرگرم باشد.
*بعد از انقلاب و با رفتن شما به آلمان، آیا این کافهنشینیها ادامه داشت؟
— در اوایل که تازه به خارج رفته بودم در کنار خانوادهی همسرم زندگی میکردم. همان اوایل برای سوپرمارکتی که در نزدیکی محل سکونتمان بود طرحهایی را پیشنهاد دادم و برایشان نشانه و نماد گرافیکی طراحی کردم. همان سبب شد که تا مدتی بهصورت هفتگی برای آگهیهای تبلیغاتیشان طراحیهای گرافیکی انجام بدهم. بعد وارد مطبوعات آنجا شدم و با مجلهی معروف میدل اشپایتر، بهمدت ۲۲ سال، همکاری کردم. در آن زمان هم مرتب به کافه میرفتم و کار خودم را میکردم. نزدیک به ۲۲ سال هر روز به کافهای به نام «باوار» میرفتم. این کافه هنوز هم در شهر اُبرهاوزن هست. من آنقدر به آنجا رفته بودم که در حقیقت جزء مبلمان آن کافه شده بودم. در روزنامه و مجلات آنجا کار میکردم و روزنامههای آن شهر مرتب خبرهای من را چاپ میکردند و اغلب روزنامهنگارها مرا میشناختند؛ البته این کافهنشینی برای آن کافه هم موقعیت خوبی بهحساب میآمد. سه گروه فیلمسازی، یکی از آرته، یکی از دویچهوله یکی هم از اینترگو فرانسه، از کارهای من در آنجا فیلم مستند ساختند. صاحب کافه نیز لطف و علاقه بسیاری داشت و خیلی از کارهای من را خریداری کرد و به درودیوار آن کافه نصب کرد. خیلی از رستورانهای شهر هم از کارهای من خریداری کردند. من معمولاً چیزهایی برایشان میکشیدم که مربوط به موضوع کافه بود؛ راجعبه خوردن، پذیرایی، آدمهایی که به کافه میآمدند و … در همان ایام من کتابی درست کردم به نام کافه باوار. موضوعش آدمهایی بود که به آن کافه رفتوآمد داشتند. در حقیقت کافه رفتن من همیشه توأم بوده با کار کردن و اغلب بیجهت به کافه نمیرفتم و در پاسخ اطرافیانم که میگفتند چرا به کافه میروی، میگفتم اگر دیدید من زیاد در خانه ماندم و به کافه نمیروم بدانید که دارم میمیرم. نکته جالب این بود اگر زمانی من مریض بودم و به هر علتی روزی به کافه نمیرفتم، اغلب سراغم را میگرفتند و جویای احوالم میشدند. تا اینکه به دعوت آقای سمیع آذر و به حمایت آقای کیومرث صابری، گلآقا، به ایران آمدم.
*بعد از بازگشت به ایران به کدام کافهها رفتید؟
—مدت کمی به «کافه کتاب نیاوران» که متعلق به آقای زهرایی بود رفتم و پس از آن به اینجا (کافه ثالث) آمدم. درواقع، این کافه همانند دفتر کارم شده است. جایی که در آن گفتوگو و ارتباط وسیعی با مردم دارم.
* کافه چه تأثیری در کار شما داشت؟
— به هر حال از نود درصد ایدهها و سوژههایی که به فکرم میرسید در کافهها اتفاق میافتاد و میافتد. چون مینشینم و غرق میشوم در کاغذهایم و هر از گاهی هم مطبوعات را ورق میزنم؛ مجلههای مختلف را نگاه میکنم و با آدمهای مختلف آشنا میشوم.
* آیا این رفتوآمدهای زیاد کافه مزاحم کارتان نمیشد؟
— به هر حال آدم همیشه کار نمیکند و شاید این مزاحمتها هم بهنوعی خودش کار محسوب بشود. به این معنی که گاهی آدم دوست دارد که با آدمها همصحبت شود، مردم را بشناسد و مردم او را بشناسند. به نظر من هر آدمی مثل یک سیاره میماند. تو میتوانی سیارهٔ آنها را کشف کنی و از تجربیات آنها استفاده کنی و همینطور تجربیات خودت را به دیگران بدهی.
* کافهنشینی از قدیمالایام در ایران بوده است. بهنوعی قهوهخانهها همین کافههای امروزی بودهاند و بیشتر پاتوقهایی برای مردان بودند و زنها نمیتوانستند وارد چنین مکانهایی بشوند. کافهها باآنکه تغییر کردهاند، اما هنوز هم فضایی مردانهاند؟
— بله، خب این به سنتهای جامعه مربوط است. زنها در آن زمان پاتوقشان در کوچه، جلوی دربهای خانههایشان بوده است.
* در روز چه تعدادی کار در کافه میکشید؟
— راستش را بخواهید شماره ندارد. من معمولاً شروع میکنم به کار کردن روی کاغذ تا سرانجام چند جور کار بهوجود میآید؛ بعضیها در اثر تصادف خوب درمیآیند. من از حدود صد تا کاغذی که در روز طرح میکشم، در پایان روز بین پنج تا ده کار از آنها را انتخاب میکنم و در آرشیوم نگه میدارم. نوع دیگری از کارهایم هست که در لحظه همانند یک جرقه به ذهنم الهام میشود و زمانهایی هم هست که با دیدن کار ایدههایی به ذهنم میرسد. مثلاً وقتی به نمایشگاهی میروی یا فیلمی را تماشا میکنی یا کتاب و عکس و … میبینی و ایدههایی به ذهن خطور میکند. فیلمهای سینمایی بسیاری روی کارهای من تأثیر گذاشتند، برای مثال فیلم فارنهایت سیستم فکری من را تغییر داد و کار من را قدری اندیشمندانهتر کرد، یا مثلاً آثار ماگریت، مان ری، مارک ارنست و … در این آثار نگاه غیرعادی، تازگی و کشف چیزی که تا حالا نبوده اثرگذار است. از دیدگاه من هر اثر هنری یکجور کشف است. من معتقدم تمام کارهایی که میکنم یک کشف است. تو باید آن را پیدا کنی و به آن برسی. هیچ فایدهای ندارد که تو چیزی را کشف کنی که کسی، سالها قبل، کشف کرده باشد. قبل از هر چیز باید همه چیز را ببینید. من از خوب دیدن کار یاد گرفتم. در حقیقت کار خوب درنتیجهٔ کوشش و تلاش بهوجود میآید و در اثر دیدن کار زیاد؛ بهاضافهٔ یک استعداد درونی که در بعضی آدمها هست و در خیلیها هم وجود ندارد. میشود به کسی نشست و شیوهی کشیدن کار را یاد داد، اما هیچکس با آموزش شاعر یا آهنگساز نمیشود. اینها چیزهایی است که در وجود آدمهاست و شما میتوانید آنها را با کار و تمرین صیقل بدهید. کاریکاتور یاد دادنی نیست، ولی اینکه چگونه باید کار کرد و چطور فکر کرد یاد دادنی است.
* در مطبوعات راجعبه شما حجم زیادی مطلب نوشته شده است. شاید یکی از دلایل آن حسن خلق و رفتار اجتماعی شما باشد. به نظرتان این اجتماعی بودن چه تأثیری در هنرمند میگذارد، در حالیکه امروزه میبینیم افراد عبوس و گوشهگیر زیادی در بین هنرمندها وجود دارد؟
— بهاصطلاح عام، من هیچوقت خودم را نمیگیرم! آن تواضع و کرنش باعث میشود که حتی دشمنان آدم هم روزی با آدم دوست بشوند. بارها شده که خیلیها گفتهاند که ما میخواهیم با شما ملاقات کنیم، کجا و کی؟ و من خیلی راحت و بدون دردسر به آنها زمان دیدار میدهم. بهطور کلی، من مخاطبم را انتخاب نمیکنم و برایم فرق نمیکند که آنها چه کسانی هستند. من برای هر شخص جوابی دارم و اعتقاد دارم که هنگامیکه آدم میتواند با دیگران صمیمی باشد و ارتباط داشته باشد، چرا این ارتباطها را حذف کند؟!
*آیا بهعنوان یک طراح کاریکاتور شده است که به دلایلی بگویید که من اینجا کار نمیکنم؟ یا اینکه فکر میکنید کار شما مستقل است و حرف خودش را میزند و مهم نیست که کجا چاپ بشود؟
— از ویژگیهای کار من این است که به دستور کسی کار نمیکنم. همیشه تعداد زیادی کار میکشم و آنقدر تعداد کارها زیاد است و تنوع ایده در آنها وجود دارد که تقریباً در لابهلای آنها متناسب با هر موضوعی میشود کار پیدا کرد. من در حقیقت سفارشی کار نکردهام. باید ذکر کنم که بلاهای بسیاری در مطبوعات به سر کارهای من آمده است و گاهی بر اساس صلاحدید روزنامه آن را تغییر دادهاند. بنابراین سعی میکنم برای جاهایی کار کنم که مطمئن باشم دستی در کارهایم برده نمیشود. برخی از روزنامهها و مجلهها هم هستند که به شیوهی کار من نمیخورند که از ابتدا با آنها کار نمیکنم. معمولاً جایی را انتخاب میکنم که با کارم هماهنگی داشته باشد و از همه مهمتر اگر حس کنم جایی صرفاً بهدنبال منافع هستند و میخواهند از کار من بهعنوان یک ابزار استفاده کنند، به هیچ عنوان همکاری نمیکنم.