روبرت دامیکو ترجمه ابوالفضل رجبی
علم به تنهایی نمیتواند مولد شناخت باشد و به انتقاد و بازنگری فلسفی نیازمند است. دستیابی ما به علایق سازنده شناخت به واسطه بازنگری فلسفی امکان مییابد. وقتی ذهن انسانی در جهان درگیر میشود، با مقولات مفروضش پیش میرود. ذهنیت تنها در انتقاد بازاندیشانه، از جهان آزاد میشود و خود را از شرایط بیواسطه میرهاند. خود- بازاندیشی انتقادی پرده از این امر برمیدارد که عقل مورد علاقه است. اما هابرماس در اثر اولیه خویش، یعنی شناخت و علایق انسانی (Knowledge and Human Interests)، نمیخواهد از این «مورد علاقه بودن» عقل برای حمایت از نوعی نسبیگرایی تاریخی درباره شناخت استفاده کند. بنابراین بر راهبرد استعلایی تأکید میورزد.
نوشتههای مرتبط
علم تحلیلی تجربی واقعیت را… همچون…. کنش ابزاری آشکار میکند. گزارههای قانونشناختی (nomological statements) برحسب معنای ذاتیشان… واقعیت را با ملاحظه مهاری فنی به چنگ میآورند که- تحت شرایط خاص- در هر مکان و زمانی ممکن است. علوم هرمنوتیکی واقعیت را تحت چارچوب استعلایی متفاوتی آشکار نمیکنند، بلکه به ساختار استعلایی صورتهای بالفعل و گوناگون زندگی معطوفند… آنها تفسیرهای واقعیت را با ملاحظه فهم ممکن و… دو جانبهای به چنگ میآورند که خاص یک آغازگاه هرمنوتیکی مفروض است. (۲۳)
بدینسان از نظر هابرماس، در تاریخیگرایی این شرایط استعلایی و «ذهنی» عینیت با کشف تجربی شرایط تاریخی خلط میشوند. بازنگری فلسفی در مقولات نه نحقیقی تجربی است و نه بحثی درباره محتوای شناخت. در تاریخیگرایی این نکته فهم میشود که مجادلات مربوط به شناخت در سطح «صورتهای زندگی» رخ میدهند، یعنی [در سطح] پیشفرضهای تجربه که بر تحقیق تجربی تقدم دارند. اما در تاریخیگرایی به اشتباه مجادلات بازاندیشانه به اموری نسبی، قراردادی و دلبخواهانه تقلیل مییابند. با این حال بنابر استدلال هابرماس، جهان به گونهای که ما در تمام بسترهای تاریخی تجربه میکنیم، ضرورتی مفهومی دارد؛ اندیشه جهانهای متعدد بیمعناست. دقیقاً در بازاندیشی فلسفی، «پیشداوری» (prejudice) تاریخی تنها به این دلیل امکانپذیر است که مقدم بر دریافت تاریخی اندیشهها، عینیتی ممکن و یگانه برای فرهنگ وجود دارد. فلسفه [از تاریخ] مستقل است.
برای مثال هابرماس هربرت مارکوزه را مورد انتقاد قرار میدهد. زیرا مارکوزه چنین میاندیشد که عقلانیت علم «به شیوهای تاریخی حاصل آمده و بنابراین یک ساختار پیشینی و موقتی» است. (۲۴) بدینسان مارکوزه، بنابر باور هابرماس، در تقلیل علم به «طرحی از حیث تاریخی یگانه» رهیافتی تاریخیگرایانه به کار گرفته است. هابرماس چنین نتیجه میگیرد که اگر شناخت علمی را صرفاً طرحی تاریخی بدانیم، یعنی معتقد باشیم که این شناخت بر ترکیب موقتی- و نه ضروری- جهان همچون متعلق ممکن شناخت مبتنی است، در آن صورت عینیتبخشیهای بدیل جهان باید ممکن باشند. اما به نظر هابرماس، این عینیتبخشیهای بدیل «قابل تصور نیستند.» جهانی که بدون علایقِ استعلایی مهار و تفسیر، عینیت یافته باشد، نه به مفهوم درمیآید و نه شناخته میشود. به زعم هابرماس، مارکوزه درنیافته است که عینیت علمی با نسبیت نمادهایی که در مطالعات فرهنگی یافت میشوند، تفاوت دارد. اگرچه فرهنگهای گوناگونی وجود دارد، اما طبیعتهای گوناگون و متفاوتی در کار نیست. علاقه کلی به مهار فنی، موجب میشود که شناخت طبیعت مستقل از نمادسازی و معانی فرهنگی امکانپذیر باشد. هابرماس تأکید میکند که ما باید طرحهای کنش متقابل نمادین را از آنچه «کنش عقلانی و هدفمند» میخواند، تفکیک قائل شویم.
اما این سخن بدان معناست که دو طرح مذکور، بازتابهای کار و زبان هستند، یعنی طرحهایی به شمار میروند که به نوع انسان به طورکلی مربوطند و نه به انسانهای یک عصر جزئی، یک طبقه خاص یا یک موقعیت که بتوان برتر دانست. اگر بناست علم همچنان به معنای علم مدرن باشد- که ذاتاً به مهار فنیِ ممکن توجه دارد- اندیشه یک علم نوین، بیش از اندیشه یک فنآوری نوین، در مقابل نکتهسنجی منطقی تاب نخواهد آورد. برای این کارکرد، همانند پیشرفت علمی-فنی به طورکلی، جایگزین «انسانی» دیگری وجود ندارد. (۲۵)
همچنین شناخت تاریخ بهواسطه ترکیب یک سپهر- شیئی متفاوت امکانپذیر است. سپهر- شیئیهای ممکن، پیش از تجربه، محدود شدهاند و بنابراین گوناگونی تاریخی، علوم اجتماعی را محدود نمیکند. تفاوت جهان به گونهای که همچون متعلق مهر فنی و جهان به مثابه موضوع فهم ارتباطی (communicative understanding)، به امکان استعلایی مربوط میشود و نه به کاوش تاریخی.
هابرماس- همچون دیویدسون- پیجوی اثبات این نکته است که قیاسناپذیری بنیادی (radical incommensurability)، معقول نیست. اما وی در عین حال منکر این دیدگاه واقعگرایانه است که شناخت علمی، جهان را به همان صورت که هست بازمینماید. همچنین اعتقاد به گونهای آشنایی مستقیم (direct acquaintance) با وضع و حالها (states of affairs) در جهان را نیز نفی میکند. برای مطالعات علمی به توفیق ابزاری (instrumental success) محدود میشوند. به همین دلیل، تقابل هابرماس با تاریخیگرایی، بر واقعگرایی مبتنی نیست، بلکه بر استدلال استعلایی و تعدیل یافتهای برای عینیت تکیه دارد.
اما هابرماس اخیراً در «پی نوشتی» بر ویرایش مجدد شناخت و علایق انسانی و نیز در مقالهای با نام «اصول عملی کلی چیست؟» (What is Universal Pragmatics?) اعتقاد اولیه خود را به تحلیل استعلایی تعدیل کرده است. وی در “پینوشت” مذکور، همچنان موضع خود را یک “فلسفه استعلایی نوین و دیگرگون شده” توصیف میکند. اصلاح هابرماس بر کانت عمدتاً به این امر بازمیگردد که وی پاسخ استعلایی به شکاکیت را با خطاپذیری در علم پیوند میدهد. هابرماس، به همین دلیل، میان استدلالهایی درباره این موضوع که چه چیزی عینیت را امکانپذیر میسازد (یعنی استدلالهای استعلایی) و مباحث مربوط به صدق ادعایی خاص (یا همان استدلالهای خطاپذیر) تفکیک قائل میشود. هرچند عینیت در تجربه بر علایق پیشینی مبتنی است، هرگز نمیتوان نسبت به بازنمایی صحیح تجربه یقین داشت. با این استدلال که پیشفرضهایی مفهومی برای عینیت وجود دارد، نمیتوان تشخیص داد که کدام نظریه علمی درست است؛ «این عینیتِ تجربهای که گزارش شده است، با درستی یک گزاره یکی نیست.» (۲۶)
این پذیرش به همان اندازه که ابطال استعلایی شکاکیت را تضعیف میکند، دلیل برای تاریخیگرایی را قوت میبخشد. هابرماس برای جلوگیری از این نتیجهگیری، تأکید میکند که اختلافات نظری تنها میتواند به تفسیر عینیتی مربوط شود که از پیش به گونهای کلی و مقدم بر سطح تجربی شکل گرفته است. در این سطح ادعاها خطاپذیر به حساب میآیند. وجود چنین اختلافاتی به هیچ وجه موجب تردیدهایی فلسفی نسبت به عینیت یا ارجاع، در محدودههای تجربه انسانی نمیشود.
اما از آنجا که ما فرشته یا حیوان نیستیم، این زبانها نمیتوانند خود ساختارها را به شرایطی برای قلمرو شیی دیگری تبدیل کنند. آنچه به گونههای مختلف تفسیر میشود، همواره تجربهای است که از متعلقات همسان جهان خودمان داریم. [نوع] این تفسیر با حالتی از پیشرفت علمی مطابق است که ما به آن رسیدهایم. (۲۷)
پینوشتها:
۲۳. Habermas, Knowledge and Human Interests, p. 195.
۲۴. Jürgen Habermas, Knowledge and Human Interests, trans. Jeremy J. Shapiro (Boston: Beacon Press, 1970), p. 84.
هابرماس فلسفه علمِ ضدابزارانگارانه هربرت مارکوزه در انسان تکساحتی را مورد انتقاد قرار میدهد:
Harbert Marcuse,One-Dimensional Man (Boston: Beacon Press,1967).
بنابر استدلال مارکوزه ساختن مفاهیمی مترادف با مجموعهای از عملیات یا همان نظارت فنی، ضد-انتقادی و ضد-تاریخی است. به گفته وی «عقلانیتِ عملیاتی[۱]، نوعی سرکوب تاریخ است.» (ص. ۹۷)
۲۵. Habermas, Toward a Rational Society, p. 88.
۲۶. Habermas, “A Postscript to Kownledge and Human Interests”, p. 169.
۲۷. Habermas, “A Postscript to Kownledge and Human Interests”, p. 171.
چرخش استعلایی (۱): http://www.anthropology.ir/node/14464
چرخش استعلایی (۲): http://www.anthropology.ir/node/14605
چرخش استعلایی (۳): http://www.anthropology.ir/node/14777
چرخش استعلایی (۴): http://www.anthropology.ir/node/14966
ابوالفضل رجبی: philonousi@yahoo.com
[۱] – operational rationality