کافه؛ محل سنتی برای دیدار و حضور افراد در کنار هم بوده و بدیل (جایگزین) مدرن این مکان: کافی شاپ می باشد. ادعای این نوشته، نبود کافی شاپ در برازجان حتی نیست! بلکه این پرسش مطرح می شود که چه شده که حتی کافه های (قهوه خانه) سنتی نیز بر چیده شده اند؟ به غیر از یک یا دو کافه، چه بر سر مردم آمده است که حتی وجه سنتی بودگی اشان را هم فراموش و گم کرده اند؟! بر اساس کدام دریافت از زندگی ، برازجانی ها دیگر نیاز به حضور و دیدار در کافه ها را ندارند؟!
«کافه؛ محل سنتی برای دیدار و حضور افراد در کنار هم بوده و بدیل (جایگزین) مدرن این مکان: کافی شاپ می باشد. ادعای این نوشته، نبود کافی شاپ در برازجان حتی نیست! بلکه این پرسش مطرح می شود که چه شده که حتی کافه های (قهوه خانه) سنتی نیز بر چیده شده اند؟ به غیر از یک یا دو کافه، چه بر سر مردم آمده است که حتی وجه سنتی بودگی اشان را هم فراموش و گم کرده اند؟! بر اساس کدام دریافت از زندگی ، برازجانی ها دیگر نیاز به حضور و دیدار در کافه ها را ندارند؟!» (حسام مقدم، ۱۳۹۰)
نوشتههای مرتبط
آنچه در بالا آمد، مربوط به تحلیلی فرهنگی بر وجه شهر بودگی برازجان، که نویسنده به طور عام و کلی به آن پرداخته بوده است اما در این یادداشت به طور خاص به تحلیل و نقد فرهنگی قهوه خانه و کافه های سنتی در برازجان می پردازد که به مثابه ی متنی شکل گرفته از کنش های فردی و گروهی، مورد نقد ادبی قرار خواهند گرفت و به گونه ای در نقد و تحلیل این متون فرهنگی، به کارکردهای «ذهنی- عینی» اشان برای کنشگران (کافه نشینان) آن فضا و “نامکان” پرداخته می شود و در کنار بیان این کارکردها، به تحلیل و تفسیر فقدان و کم رنگ شدن نقش فرهنگی قهوه خانه در برازجان خواهم پرداخت و از این حرف به میان خواهم آورد که عملا چه تغییرات فرهنگی ای در مکانی رخ می دهد که خود را از دارا بودن نامکان (اوژه، ۱۳۸۷)هایی چون قهوه خانه و کافه محروم کرده باشند. در این تحلیل به نقد ادبی متن قهوه خانه ها، با رویکرد «میخائیل باختین»؛ نظریه پرداز و منتقد ادبی روس خواهم پرداخت؛ به گونه ای که سودای مکالمه، کارناوال، آزادی، خنده و شادی را برای این چنین نامکان هایی برشمردن، همه از منظر باختین؛ به کارناوالیزه / دموکراتیزه کردن زندگی روزمره می انجامد. با متذکر شدن این وجوه فرهنگی در ساختارها و کارکردهای اجتماعی قهوه خانه، هرگونه تقلیل یافتن نقش فرهنگی این چنین نامکان هایی، خود می تواند در صورتبندی «چشم اسفندیار» فرهنگ یک مکان به شدت دخیل و موثر افتد، آن چنان که برای امور و کنش هایی چون فهمیدن همدیگر، عدم خشونت در روابط بینا فردی، احساس شادمانی کردن و همه ی آن احساساتی که از عقده ی زندگی (اروس) برای یک فرد می تواند صورت بندی شود، در مکانی چون برازجان، برای وجودشان، هیچ چشم امیدی نمی توان داشت.
به زعم برخی از قهوه خانه داران شهر برازجان (طی مشاهده مشارکتی یی که از این قهوه خانه ها صورت داده ام)، زمانی (حدود یک دهه قبل) تعداد ۱۴ تا ۱۵ کافه و قهوه خانه در برازجان فعال و در حال ایجاد گروهای پاتوق نشین بوده اند و در حال حاضر تنها ۳ تا ۴ کافه، آن هم نه با دارا بودن همان کارکردهای سنتی برای ایجاد ارتباطات اجتماعی – فرهنگی، بلکه صرفا به جایی برای غذا خوری تبدیل شده اند و حتی بساط چای و قلیان را هم جمع کرده اند. به گفته ی یکی از این قهوه داران؛ «چای بدون قلیان صرفه ندارد (یعنی در فرهنگ قهوه خانه ای دارای معنا نمی باشد) و از وقتی که به دلایل مختلف، ارایه ی قلیان و اجازه ی پاتوق نشینی لغو شده، من مانده ام و این قلیان هایی که قل قل نمی کنند و استکان و زیرهایی که شسته نمی شوند.» (نقل به مضمون) قل قل قلیانی که چه بسا از «قال و مقال» می آید، از گفتن، از شنیدن، از دیالوگ و گفتگو، از با هم بودن، و آنگاه که سکوت مسلط می شود، از قهوه خانه ها و پاتوق نشین ها صدایی بر نمی آید. مونولوگ (تک گویی) و بی صدایی، همه ی مکان ها را فرا می گیرد و آنگاه ست که «چراغ های رابطه تاریکند».
***
«آن ها گوش هایی دارند، اما نمی شنوند.» (میخائیل باختین)
کارکردهای گفتگویی و دیالوگ محور در پاتوق نشین هایی چون قهوه خانه / کافی شاپ، جزء ذاتی و بنیادین ماهیتش می باشد و عملا به سنتی بودن یا مدرن بودن این مکان ها مرتبط نیست، که این خود به نوعی از ظرفیت های دنیای سنت برای گفتگو و مشورت خبر می دهد و از اینکه حتی در فرهنگ تاریخی برازجان نیز با همه ی آن حضورها و وجود تک گویی ها و شخصیت های مستبد و استبداد پرور، نامکان هایی بوده که چونان «سوپاپ اطمینان» عمل می کرده اند و میزان الحراره ی فرهنگ توده و عامه مردم بوده اند، نشانی از آن بوده که جای پای عامه و توده در فرهنگ، همواره خود را نمایان می کرده و به نوعی تجربه ی زیسته ای را شکل می داده که در آن دیالوگ و رد و بدل کردن معناهای فرهنگی متداول بوده است. در فرهنگی که به زعم باختین؛ همواره در رد و بدل شدن واژگان و کلمات عامیانه، به گونه ای دموکراسی را توده ی مردم، ناخودآگاهانه در زندگی روزمره ی خود زیست می کرده اند و همواره در این فرهنگ قهوه خانه ای، کسی بوده که به دیگری امکان حرف زدن داده و گوشی بوده که حرف های او را شنیده است. نا مکانی پر از گوش هایی برای شنیدن و خلاقیت هایی برای آفریدن واژگان، کلمات ، قل قل ها، فایز خوانی ها، شروه خوانی ها و … اما جالب اینجاست که در فرهنگ امروزی مردم برازجان، عملا برای این ارتباطات قهوه خانه ای و گفتگوهای روزمره ی پاتوق نشینی جایگاهی تعریف نشده است. تعجب آور است که چرا حتی این مردم، سنت ها و مناسک سنتی قهوه خانه ای خود را در گذشته جا گذاشته و حتی نیازی نمی یابند که در زندگی روزمره اشان برای این مسئله، معنایی را تعریف کنند و کاری حتی کنند. اساسا فرهنگ پاتوق نشینی به امری بی معنا مبدل گشته و چه بسا قهوه خانه؛ مفهومی شود که در آینده ای نزدیک کاملا از ادبیات روزمره ی مردم حذف و محو شود و به همراه خود ادبیات عامیانه ی کوچه – بازاری که به مثابه ی دارایی فرهنگی عامه مردم می باشد نیز به ورطه ی فراموشی بیفتد. و از همین رهگذر ، تمام آن ظرفیت های سنتی گفتگویی – دموکراتیک فرهنگی نیز بر باد شود و عملا هیچ گاه فرهنگ برازجان (بدون واسطه) نتواند امکان هایی برای رهایی از عشیره ای بودگی – تک گویانه بودگی / پدر خوانده بازی / را در خود بارور کند و به فرهنگی گفتگو محور / مفاهمه ای / احترام آمیز دست یابد.
***
«برای سخن – و بنابر این برای انسان – هیچ چیز ترسناکتر از فقدان پاسخ نیست.» (میخائیل باختین)
توده مردمی که همواره وقت خود را و ذهنیت خود را در امتزاج با رسانه های تک گو و سریال های ضد دیالوگ قرار می دهند، همواره از «خویشتنی و خودی» آسیب دیده و از هم گسیخته رنج می برند. «خویشتن»ی که به زعم باختین؛ در دیالوگ ها و گفتگوهاست که شکل بالغ و واقعی خود را می یابد و در این مکان هایی (مانند برازجان) که هیچ خبری از مکالمه و گفتگو و یا خبری از نامکان هایی (قهوه خانه ها) برای گفتگو و پاتوق نیست، همواره سطح خشونت و پرخاشگری نیز بالاتر رفته و لذا هر گفته ای که بی پاسخ می ماند از طریق اعمال پرخاشگری و خشونت، به دنبال یافتن پاسخی روانی – ذهنی بر می آیند. در مکانی چون برازجان که از فرهنگ قهوه خانه ای سنتی اش نیز خبری نیست، به نظر می رسد پرخاش های خیابانی و خشونت های نمادین (دزدی، سرقت …)؛ همگی نتیجه ی منطقی ای ست که هر لحظه باید در انتظار وقوعش تاسف خورد. ظرفیت فرهنگی ای که در خود، گفتگو را نتواند ایجاد کند بی شک یا به استبداد ختم می شود (مانند روابط پدر سالاری، طایفه بازی و خصومت بین شهری مثلا بوشهر / برازجان) و یا به خشونت و هرج و مرج. (مانند درگیری های بین شهری، بین طایفه ای، و قتل های ناموسی و …) به زعم باختین؛ «وقتی دیالوگ تمام می شود همه چیز تمام می شود.» فرهنگ عامیانه دود می شود و به هوا می رود و «دیگری» در «من» کشته شده و از این رو «خویشتن» فرهنگی من به تکرار ابعاد تراژیک، غمگنانه و مرگ افزای خود در «من» گرفتار می شود. عقده ی مرگ (تاناتوس) بر کلیت فرهنگ سایه می افکند و هر روز با اگهی ها و اخباری از تصادف، درگیری و کشته شدن افراد و جوانان مواجه می شویم؛ مواجه ای تلخ و بی تاب کننده.
***
«میان تمام حیوانات، انسان، یگانه حیوانی ست که می خندد» (ارسطو)
از دیگر وجوه فرهنگ قهوه خانه ای که در ماهیت و زیست روزمره ی آن تنیده شده، وجه کارناوال بودگی و خنده گونه گی آن در ارتباطات بوده است. همواره در مقابل فرهنگ رسمی و متعارف که بر جدی بودگی و اتو کشیده بودگی تاکید می کرده، فرهنگ غیر رسمی عامه ی مردم، بر گونه ای از رها شدن از قید و بندهای قدرت و سلطه ی نظام ریش سفیدی، در زندگی روزمره اشان پافشاری می کرده و از همین رهگذر در سنت مکان هایی چون برازجان، قهوه خانه ها همواره محلی برای تمسخر و به استهزا گرفتن قوانین متعارف و حضور افراد خاصی بوده که با رفتار خود به تمسخر آن قوانین می پرداخته اند و در لایه های زیرین این کنش، نوعی مقاومت در برابر پدر سالاری را می شود کشف کرد، هر چند که شاید به طور خود آگاهانه انجام نمی گرفته اما همین وجه ضد اجبار فرهنگ غیر رسمی، خود نشانی از کارکرد عمیق قهوه خانه در سامان دهی ذهنیت افراد به دست می دهد. همانطور که باختین نیز می گوید: همه ی تمایزات سلسله مراتبی و حصارهای میان فردی و ممنوعیت های زندگی متعارف و رسمی را در کارناوال قهوه خانه ای و … به حالت تعلیق موقتی در می آید و کسانی که در این گونه کارناوال ها زندگی می کنند، خودشان را به لذت شادمانه، جهان زیر و رو شده، تخریب نمادها و سمبل های رسمی و باز آفرینی نمادهای نو و غیر متعارف سرگرم می کنند و همه ی آن خشونت های فرهنگ رسمی که همواره به سمت صامت شدگی اجباری بوده را ناطق و صدا دار می کنند.در زندگی کارناوالی (قهوه خانه ای)؛ «خنده» و امر «خندیدن» جزء لاینفک هستی آن محسوب می شود که در این نامکان ، خنده فرمایشی نیست. همانطور که در هیچ نظام پدرسالاری نمی شود دیگران را به زور خنداند و این خنده در درون این بستر، صرفا در با هم بودن است که تراوش می کند و به نوعی مقاومتی ست که در مقابل وجه استبدادی فرهنگ، خود را نمایان می سازد. باختین می گوید: «خنده چراغ سبز می دهد و راهگشاست.»
و از همین منظور، ما متوجه ی چهره های عبوس و گرفته ی مردمی در برازجان می شویم که گویا هیچ گاه خنده ای را بر لب ها در یک کارناوال دسته جمعی تجربه نکرده اند. انگار همواره خود را در میان هنجارهای رسمی (پراکنده شده توسط رسانه ها) دیده اند و هیچ گاه خنده ی خود را به آزادی رها نکرده اند و آنجا که حتی مثلا جوانی با صدای بلند می خندد، همه رو به او با نگاهی تلخ و عبوس، او را به جدی بودن و صامت بودن فرا خوانند.
و این جاست که فضای نامکان هایی چون قهوه خانه اگر در فرهنگ روزمره ی مردم محلی از اعراب داشت، آن جوان می توانست بانگاه خیره در چشمان این عبوسن، به آنان مجددا بخندد و آنان را به استهزا بگیرد. اما قهوه خانه ها و پاتوق ها در برازجان به محاق رفته اند و خاطره ای دور از آنان در یادها باقی است و آنان که همواره می خواسته اند این عبوسان را به استهزا بگیرند و فرهنگ رسمی را دست بیاندازند، عطای برازجان را به لقایش بخشیده و مهاجرت (فرار) کرده اند و آنانی نیز که توان فرار نداشته اند، مانده اند و عبوس شده اند مثل همه ی آن پدر خواندگان و مستبدان فرهنگ رسمی.
این همه روایتی بود از وقتی که قهوه خانه ها / کافه ها / پاتوق نشین ها … بر چیده شوند (هر چند که زمانی طولانی ست که بر چیده شده اند) و فرهنگ روزمره ی مردم با برهوتی از بی ارتباطی / عبوس بودگی / به خود آسیب رسانی / مجعول بودگی خود / خشونت فزاینده مردمی با مردمی دیگر، مواجه می شود که نامش را برازجان می نهند و فرهنگ رسمی می خواهد به آن وجهه ای از «شهر بودگی» و «خود شیفتگی تاریخی» نیز به زور چماق و دگنک قالب کند. به نظر می رسد تا نیاز و خواست مردم و طبیعت زندگی روزمره ی آنان رو به سوی گفتگو، دیالوگ، تحمل همدیگر و احترام به یکدیگر نیاورد، هم چنان هیچ اقبالی به سوی این قهوه خانه ها و کافه ها نخواهد شد و همین چند تا هم با تاسف فراوان تعطیل خواهد شد و همه ی آنانی که چراغ های شان را برای ارتباط ژرف بین انسانی روشن می کرده اند، تاریک خواهند شد و فرهنگ عامه ی ما همچنان در چرخه ی باز تولید پدر خوانده ها و انسان های بی تفاوت، روزگار خواهد گذراند اما این بار با تلخی و مصائب همواره دردناکتری.
یادداشت:
عنوان مقاله، قطعه ای از شعر «فروغ فرخزاد» می باشد
۱.حسام مقدم، اسماعیل (۱۳۹۰) شیزوفرنی شهری، ویژه نامه انسان و فرهنگ، شماره دوم
۲.اوژه، مارک (۱۳۸۷) نامکان ها؛ انسان شناسی سوپرمدرنیته، ترجمه منوچهر فرهومند، تهران: دفتر پژوهش های فرهنگی
ایمیل نویسنده: paradox_hesam@yahoo.com
وبسایت نویسنده: WWW.HAMOONIRAN.COM
نویسنده در انسانشناسی و فرهنگ: http://anthropology.ir/node/7938