انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

هیچ؛ در تمنای ارزشی برای ماندن

تصویر: شوپنهاور

«ای از نژاد مفلوک فانی، فرزند بخت و فلاکت چرا مرا وادار می کنی تا چیزی به تو بگویم که مصلحت آن است که درباره اش نشنوی؟ آن چه از همه بهتر است مطلقاً فراسوی دسترسی توست، زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن. اما پس از آن بهترین چیز برای تو هرچه زودتر مردن است»

«ای از نژاد مفلوک فانی، فرزند بخت و فلاکت چرا مرا وادار می کنی تا چیزی به تو بگویم که مصلحت آن است که درباره اش نشنوی؟ آن چه از همه بهتر است مطلقاً فراسوی دسترسی توست، زاده نشدن، نبودن، هیچ بودن[i]. اما پس از آن بهترین چیز برای تو هرچه زودتر مردن است»[ii]

پیش از هر چیز پرسش از این باید که «زندگی ارزش ماندن» دارد؟ یا اساساً وجود در کنه خود حامل معنایی است؟ در واقع این پرسش های بنیادین ترسیم گر حد شوپنهاور و نیچه است. براستی باید «آری» گویانه به زندگی درنگریست یا «نه»؛ این مسئله خود خوشبینی و بدبینی به زندگی را رغم می زند، «خوشبینی» وجه بارزی است که شوپنهاور آن را تمسخر رنج های بشر می داند، چطور می توان چشم از بیماران، زندانیان، بردگان، جنگ زده گان و بر دار آویختگان بست. خوشبینی فراموشی اینها و زدن عینک ندیدن بر خرد است. زندگی سراسر رنج را نمی توان با زیبایی هایی که تنها ده ها از میلیون ها تجربه می کنند کتمان کرد.

انسان در طول زندگی خود در پی ارزش ها و آمالی است که یا از سعی برای دستیابی بدان رنج می برد و یا از مرارت نیل بدانها[iii] از اینروی شوپنهاور لذت را هرگزی دست نایافتنی برمی شمارد، انسان بذات در رنج است و حتی در نظر نیچه ی «آری گوی» تنها می توان با هنر آن را التیام بخشید اما مگر این چیزی جز خودفریبی می تواند باشد. آفرینش ارزش ها چه در عالم دیونیزوسی و چه در نظام احسن لایب نیتسی تنها خوشبینی سلبی است. زایش ارزشی در پس ارزشی پست تر و نواختن سودایی برای گریز یافتن از نکبت فقط می تواند تعلل در پذیرش حقیقت هیچ باشد؛ «تصور من این است که هدفها برای ما ناموجود هستند و هدفها جز هدفهای افراد نمی باشند»[iv]. آرمانشهر ارزش ها و آمال همانگونه دست نایافتنی است که میل انسان برای پذیرش حقیقت. در واقع آرمانشهر کمال نکبت است چراکه دیگر در این مطلق انسان توان زایش ارزشی جعلی را ندارد و از اینروی مرگ و نیستی ارجح برای ماندن خواهد بود. «یونانیان از هراس و دهشت هستی با خبر بودند و آن را احساس می کردند، برای آنکه این هراس را تاب آورند، مجبور بودند زایش رؤیای پر تلالو المپی ها را میان خود و زندگی قرار دهند.»[v]

حتی استحاله خواست زندگی به قدرت و گذار از نظر ایدئالیستی، نیچه را از حقیقت امر دور نمی دارد تنها تفسیری دیگرگون از حقیقت رقم می خورد؛«تا کنون دروغ حقیقت نامیده شده است»[vi]؛ هیچ انگاری اولیه رنج بی انتهایی است که در پویش انسان رنگ تازه ای به خود می گیرد، نگاهی به «در آن سوی این جهان» و گریز از هیچ تنها تداوم خاستگاه پوچی است برای نیل به هیچ انگاری مطلق، انسان آگاه به نیستی برای فریب به عالم برین پناه می جوید؛ «همه باورها، همه ی “چیزی را حقیقت انگاشتن ها” لزوماً به خطا می روند، به این علت ساده که هیچ دنیای واقعی در کار نیست.»[vii]

 

حال «آیا ما به پوچی نرسیده ایم؟»[viii]، در واقع پرسش پیشروی نیچه اینست که آیا می توان در دنیایی از پوچی «ماند»؛ پرسشی را که شوپنهاور مرگ را لاجرم برای «حیوان مابعدالطبیعی» پنجره به رهایی بر می شمارد. اما نیچه پاسخش به این امر آری است؛ یعنی زیستن در فراسوی ارزش ها، رضایتی شکوهمند که از کمال روح بر می خیزد و به معنی «پذیرش ضمنی نقص و رنج انسان، شر و جنایت و تمام چیزهای مسأله ساز و غریب زندگی است.»[ix]در واقع نیچه هم تجربه هیچ بودن را امری کتمان ناپذیر قلمداد می کند. اما هیچ انگاری او در مقابل هیچ انگاری منفعل شوپنهاور است. به عبارت دیگر هرگز نمی توان جبر بدوی بودن را انکار کرد، هرچند شوپنهاور باور به جبر مستمر دارد اما مسئله جبر سهتی یافتن به هیچ وجه قابل انکار نیست و این تنها تناظر اندیشه نیچه و شوپنهاور در خصوص جبر است همچنانکه کی یرکگارد می گوید: «من انگشتم را در هستی فرو می برم- بوی پوچی می دهد. من کجا هستم؟ این چیزی که آن را جهان می خوانند چیست؟ چه کسی مرا به این دام انداخته و اکنون مرا وانهاده است؟ من کی هستم؟ چگونه به جهان آمده ام؟ چرا با من مشورت نشد؟»[x] مقصود از ذکر این پاره نمایان کردن تناظر دو رویکرد اگزیستانسیالیسم الحادی و مسیحی بود. اما نیچه پافراتر از پذیرش جبر شوپنهاوری می گذارد و باور دارد که باید زیستن را برگزید باید انتخاب کرد و به زندگی آری گفت. هر چند که ارزش ها پس از «مرگ بزرگ» و پی بردن به خاستگاه آنها، پوچی از دل ارزش های جعلی سر بر می آورد[xi]؛«اکنون که اصل و خاستگاه کهنه و نخ نمای این ارزش ها در شرف آشکاری است، به نظر می آید که عالم ارزش از دست داده و از معنا تهی شده باشد.»[xii] حال در نظر نیچه بایستی ارزش های مطلق و مجعول را کنار گذاشت و انسان باید دست به آفرینش ارزش های نسبی خود زند ولی اینبار فارغ از جبر خودساخته ای که سالها به دستان ترس تراشیده شده بود، «آزادانه» هر معنایی را که می خواهد به زندگی خود ببخشد و اینبار خود رنگ و نمود زندگی اش را بازآفریند. از اینروی پوچ گرایی فعال دارای جنبه ای مثبت است، راهی برای زایش انسان والا و زندگی جدیدی که «انسان» برای خود مقرر می دارد.

 

 

 

[i] Nichts zu sein

[ii] نیچه، زایش تراژدی…، ۳۸

[iii] The Cambridge companion to Schopenhauer, p.300

[iv] نیچه، اراده قدرت، کتاب دوم، جستار ۲۶۹

[v] همان

[vi] نیچه، اینک انسان، ۱۶۵

[vii] نیچه، اراده قدرت، کتاب نخست، جستار ۱۵

[viii] نک به : Camus, The Rebel, p.57

[ix] Ibid, p.64

[x] نک به: پوچ و هیچ انسان مدرن، روزنامه اعتماد شماره ۲۶۴۹(۲۱/۱/۹۲)، صفحه ۸(نگاه دوم)

[xi] نک به: هیچ؛ خودفریفتگی و ارزش های جعلی، روزنامه اعتماد شماره ۲۷۵۱(۲۳/۵/۹۲)، صفحه ۱۱( اندیشه)

[xii] اراده معطوف به قدرت، کتاب نخست، جستار ۱۲