انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پس از داستان: لبخند ناسور

محمدرضا کاتب
وقتی برای اولین بار سر بلند کردم, چشمم افتاد به لبخند ناسوری که گوشه‌ی لب پدرم نشسته بود. من ساکت نشسته بودم روی نیمکت چوبی‌ای که کنار پنجره‌ی کم‌نور اتاق بود. اما از چشم پدرم من مقابل او ایستاده بودم و با حرف‌هایم فضل‌فروشی می‌کردم. پدرم همیشه خودش را به‌روزترین آدم دنیا می‌دانست. و برای تحقیر من و پدرش این مطلب را شاید هزار بار به رخ‌مان کشیده بود. او مرا تحقیر می‌کرد چون از چشم او من موجودی شکاک, بی‌نظم و قاعده بودم.

و پدرش موجودی کهنه و تمام‌شده. با هر وسیله‌ای که به دستش می‌رسید پدرش را تحقیر می‌کرد. گاهی که حالش خیلی خوب بود او را «قاطر مزرعه» صدا می‌کرد. پدربزرگم تمام عمرش را در مزرعه‌ی آبا و اجدادی‌اش گذرانده بود. و حتی برای یک بار پایش را تو شهر نگذاشته بود. از شهر و آدم‌های عقل‌کل‌اش متنفر بود. وقتی پدرم, پدربزرگ را مسخره می‌کرد لب‌های او تندتند به هم می‌خوردند. بیآنکه صدایی را بتوانی بشنوی. فکر می‌کنم پدرم او را تحقیر می‌کرد چون عاشق فحش‌های او بود. با آن فحش‌ها می‌فهمید که چقدر عوض یا حالا بگو عوضی‌شده. او به این فحش‌ها می‌بالید. نمی‌دانم چطوری بود که حتی بعد از این همه سال پدرم هنوز خودش را موجودی مدرن حساب می‌کرد. چون مدرن بودن چیز ثابتی نیست. مدرن‌ترین آدم دنیا هم که باشی باز اگر با زمان تغییر نکنی خیلی زود تبدیل به یک چیز کهنه می‌شوی.

اما او فکر می‌کرد مدرن بودن یک مشت صفت ثابت و همیشگی است. شاید به همین خاطر بود که وقتی میان تاریک‌روشن اتاق, در آن بعد از ظهر ابری دیده بودمش, سنگینی حضور پدربزرگ را آنجا حس کرد. وقتی بچه بودم تمام تلاش پدرم این بود که من به اصول, نظم و عقلِ من‌درآوردی‌اش احترام بگذارم. نه این که پدر بدی باشد, نه. مشکل‌اش این بود که عقلش بر همه چیزش سایه انداخته بود. می‌شد گفت فقط آدم ناسوری است.

می‌گویم ناسور, چون گاهی روزهای تعطیل سر یک ساعت خاص می‌آمد سراغم و می‌گفت می‌خواهد با من بازی کند. فکر می‌کنم یکی از رفقای روانشناس‌اش بهش گفته بود که یک پدر خوب باید برای بچه‌هایش وقت بگذارد. و باهاشان حرف بزند و گاهی هم با آنها بازی کند.

ادامه مطلب در؛۴_۵۸۳۰۳۳۱۹۴۲۹۸۱۰۷۵۴۱۸