انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پرونده اینترنتی سبک ­زندگی

مقدمه

مطالب فارسی

۱- اهمیت پرداختن به بحث “سبک زندگی”

۲-سینما و سبک زندگی

۳-سبک های زندگی در بین دختران نوجوان

۴-سبک زندگی جوانان کافی شاپ

۵-سبک زندگی زمینه ساز و زندگی غربی

۶-سرمایه اجتماعی و سبک زندگی

۷-رابطه سبک زندگی اسلامی با شادکامی در رضایت از زندگی دانشجویان شهر اصفهان

۸-تأثیر فنآوری‏های ارتباطی و اطلاعاتی بر سبک زندگی

۹-مفهوم «سبک زندگی» و گستره آن در علوم اجتماعی

۱۰-بررسی مولفههای تقابل «سبک زندگی غربی» با «سنت معاش اسلامی»

۱۱-سکونت، هویت و سبک زندگی

۱۲-مدرنیته و سبکهای جدید زندگی

۱۳-سبک زندگی، هویت و ارزش

۱۴-زندگی بی زندگی

۱۵-تجانس در سبک زندگی در پژوهش انسان شناسی

۱۶-زنان، مصرف و سبک زندگی

۱۷-مقایسه کارکرد شبکههای اجتماعی در سبک زندگی در دو تمدن اسلامی ـ ایرانی و غربی

۱۸-سبک زندگی دلخواهتان را بسازید

۱۹-مطالعه کیفی تغییرات در سبک زندگی و صورت بندی هویت ی زنان در کردستان ایران (مطالعه موردی: شهر مریوان)

۲۰-بررسی سبک زندگی در زنان باردار گناباد

۲۱-مکاتب جامعهشناختی مرتبط با سبک زندگی

۲۲-ارتباط فرهنگ با روش زندگی

۲۳-نظریه ی شخصیت آلفرد آدلر (روانشناسی فردنگر)

۲۴-نظریه تا عمل سبک زندگی؛ از دین تا دکوراسیون

۲۵-شیوه زندگی تکیه کلام نظریه شخصیت آدلر و ارائه دهنده اندیشه و افکار آدلر است

۲۶-سبک زندگی

۲۷-مقایسه سبک زندگی، سبک فرزندپروری، ترتیب تولد و عزت نفس در افراد وابسته به مواد و افراد عادی در شهر تهران

۲۸-جای خالی نظریه های فرهنگی و سبک زندگی

۲۹-سبک زندگی پیشینه، واژه و مفهومشناسی

۳۰- سبک زندگی

۳۱-بشر امروزی به واسطه ی پیشرفت روزافزون رسانه های ارتباطی و به واسطه آنچه در این رسانه ها تبلیغ می شود دیدگاهی تک ساحتی و ماتریالیسی به حوزه زندگی خود دارد.

۳۲-طرح سبک زندگی در جامعه شناسی

۳۳-سبک های زندگی جهان وطنانه در میان جوانان ایرانی و دلالت های سیاسی آنها

۳۴-نقدی بر سبک زندگی ایرانیهای اینروزها

۳۵-سبک زندگی مدرن و افزایش آمار طلاق

۳۶-توجه قرآن به سبک زندگی

۳۷-دیدگاه نظریهپردازان غربی

۳۸-سبک زندگی چند سال دارد؟ تاریخچه تولد مفهوم سبک زندگی در علوم اجتماعی

۳۹-تاملی نظری در معنا و مفهوم شیوه زندگی

۴۰-سبک زندگی از دیدگاه پیر بوردیو

۴۱-زیبایی شناختی کردن زندگی روزمرّه

۴۲-سبک زندگی و هویت شهروندی

۴۳-سبک زندگی دینی؛ نوشداروی درد مصرفگرایی

۴۴- وسوسههای مصرفگرایی در دنیا

۴۵-سبک زندگی خانواده ایرانی و چالشهایش

۴۶-جایگاه رسانهدر زندگی روزمره

۴۷- زندگی قهرمانی و زندگی روزمرّه

۴۸-مطالعه تجربه مرگ در زندگی روزمره

۴۹-درآمدی بر تاریخچهی سبک زندگی

۵۰- ساختار اجتماعی؛ عاملی موثر در سبک زندگی سلامت محور

 

مطالب انگلیسی
۱-Balancing Life-Style and Genomics Research for Disease Prevention
۲-Role of Life-style and Dietary Habits in Risk of Cancer among Seventh-Day Adventists
۳-The Meaning of Life-Style: Sociological and Marketing Perspective
۴-LIFESTYLE-EXPOSURE THEORY: Structural Equation Modeling Assessment of Key Causal Factors in Computer Crime Victimization
۵-Lifestyles, Routine, Activities, and Residential Burglary Victimization
۶-The lifestyle approach as basis for interventions and campaigns to promote climate-conscious consumption, sustainable mobility and energy conservation
۷-The Presentation of Self in Everyday Life
۸-Identity and Reality
۹-Comparative Study of Everyday Life: Current Theoretical Paradigms, Methodological Orientations and Teaching Practices
۱۰-Health practice in Islam —the cultural dependence of the lifestyle formation—
۱۱-Theoretical Perspective
۱۲-COGNITIVE THEORY OF EVERYDAY LIFE
۱۳-Erving Goffman: The Presentation of Self in Everyday Life
۱۴-The need for critical theory in everyday life: Why the tea parties have popular support
۱۵-Anthony Giddens: Lifestyle
۱۶-Bourdieu and ‘Habitus’
۱۷-GENDER AND DOMESTIC LIFE: CHANGING PRACTICES IN FAMILIES AND HOUSEHOLDS
۱۸-Gender as a Determinant of Individual Lifestyle for Sustainable Development in Africa
۱۹- Everyday Urban Life in the Global Landscape: Gender, Choices and Lifestyle in Public Space
۲۰-WOMEN AND DOMESTIC LIFE
۲۱- Lifestyle
۲۲- Lifestyle Consumption

مقدمه

مطالعه و پژوهش در موضوع سبک زندگی بیشتر به عنوان یک حوزه مطالعاتی «بین رشته ای» تلقی می شود. ورود دانش پزشکی و دین شناسی به این حوزه نیز شاهدی بر مدعای فوق است. سبک زندگی به عنوان دانشی نوپدید و فراگیر، ظرفیت مسأله سازی در حوزه های مختلف عمل و زندگی از یک طرف و علم و نظر از طرف دیگر را داشته و دارد.
خاستگاه بحث «سبک زندگی» با این عنوان خاص، به عالم غرب بر می گردد؛ که از عمر آن حدود صد و اندی سال می گذرد. این مفهوم در آغاز با مباحث طبقه و منزلت اجتماعی پیوند خورده بود. در اوائل قرن بیستم، از یک سو «سبک زندگی» فرصت تبیین هایی غیر مارکسیستی را فراهم کرد و از سوی دیگر بسیاری از جامعه شناسان، این اصطلاح را گویاتر از شاخصه های رایج در مطالعه طبقه بندی اجتماعی دانستند. در غرب کار هایی در این موضوع صورت پذیرفته که به عنوان نمونه می توان به دیدگاه های آدلر، وبلن، زیمل، وبر و بوردیو و اخیراً بودریار اشاره کرد؛ که برخی از آن ها به طور صریح و برخی دیگر تلویحاً این موضوع را مورد مطالعه و ملاحظه قرار داده اند. طرح علمی این موضوع برای نخستین بار در روانشناسی، از سوی آلفرد آدلر بود و سپس پیروان او آن را گسترش دادند. «سبک زندگی» از دهه ۱۹۹۰میلادی مورد اقبال بیشتری قرار گرفت و آثار و مقالات مختلفی با رویکرد های متمایز در این زمینه به رشته تحریر درآمده است. برخی آثار مکتوب فارسی نیز در این زمینه منتشر شده است.

مطالب فارسی

۱- اهمیت پرداختن به بحث “سبک زندگی”
زندگی روزمرّه و عادی مردم در نیم قرن گذشته بسیار مورد توجه جدی جامعهشناسان و اندیشمندان حوزهی فرهنگ قرار گرفته است. قبلاً به نظر میآمد که رفتارهای عادتی و معمول مردم اهمیت چندانی ندارد و معمولاً به دنبال بزنگاهها و نقاط عطف زندگی نخبگان و برجستگیهای فرهنگی اقوام بودند، اما در دهههای اخیر به این مسأله توجه ویژهای شد که جریان زندگی عمومی مردم بسیاری از رفتارها و اتفاقات را در فضای سیاسی و اقتصادی جوامع رقم میزند.زندگی عمومی مردم خصوصاً از وقتی مورد توجه قرار گرفت که به لحاظ سیاسی مسألهی «قدرت مردم»، «رأی مردم» و «نگرش دموکراتیک» و به لحاظ اقتصادی «مصرف» به عنوان رکن تصمیمسازی سرمایهداری اهمیت یافت؛ آنقدر بازار اشباع شده بود که مردم دیگر کالا نمیخریدند. پس باید کاری میکردند تا در زندگی مردم اتفاقاتی میافتاد که باعث میشد مردم بیشتر مصرف کنند.
نکتهی بعدی این بود که اندیشمندان متوجه شدند خیلی اوقات اندیشه و انتخاب افراد تابع نوع رفتارهای روزمرهی آنها است. قبلاً چنین باوری وجود نداشت و خیلی روی معانی، مقاصد و رفتارهای خاص سیاسی، اقتصادی و حقوقی تکیه میکردند، اما بعد متوجه شدند که اتفاقاً طرز خوردن و خوابیدن و راهرفتن انسانها بر اندیشههای آنها اثر بسیاری میگذارد. به نوعی میتوان گفت اگرچه این رفتارها میتواند برآمده از اندیشه باشد، اما میتواند اندیشه را هم بسازد. البته در نگرش اسلامی این امری شناختهشده بود؛ همانطور که قرآن کریم بیان میکند: «وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الأرضِ هَوْناً». قرآن میگوید کسی که نه قدّش اندازهی این کوهها است و نه میتواند زمین را بشکافد، پس به عنوان بندهی خدا بر روی زمین متواضعانه راهمیرود. یعنی اندیشه بر رفتار اثر میگذارد. البته از آن طرف هم اگر این آیه را در سیاق امر بخوانیم، وقتی رفتار متواضعانه انجام میدهیم، بهتدریج «حقیقت تواضع و بندگی» بیشتر در مؤمن رسوخ میکند. یعنی هم تأثیر است و هم تأثّر. به عبارتی شما تفکری دارید، از تفکر شما رفتارتان و از رفتار شما تفکرتان دائماً تولید و بازتولید میشود. دنیای غرب روی این کار کرد و متوجه شد که برای تأثیرگذاری میتواند از همین نوعِ سادهی رفتار روزمره استفاده کند تا عقاید و افکار و ایدئولوژی و نهایتاً طریقهی زندگی و عمل مردم را تحت کنترل خود درآورد.
سایت راسخون
https://rasekhoon.net/article/show/737471/%DA%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C/
_____________________________________________________________________________________
۲-سینما و سبک زندگی
سبک های زندگی، مجموعه ای از طرز تلقی ها، ارزش ها، شیوه های رفتار، حالت ها و سلیقه ها در هر چیزی را دربرمی گیرد. در بیشتر مواقع، مجموعه ی عناصر سبک زندگی در یک جا جمع و افراد در یک سبک زندگی مشترک می شوند. به نوعی گروه های اجتماعی، اغلب، مالکِ یک نوع سبک زندگی خود، به گروهی از انسان ها پیوند می خورد و از دسته ای دیگر فاصله می گیرد. ممکن است برخی افراد این گونه تصور کنند که سبک زندگی به صورت ناآگاهانه انتخاب می شود؛ ولی این تلقی اشتباه است؛ زیرا انسان در تعامل با خود، دیگران، طبیعت و حتی خدا، براساس نگرش خود به امری گرایش پیدا کرده، آن را انجام می دهد و یا به امری دیگر گرایش نمی یابد و آن را انجام نمی دهد. به همین دلیل، انتخاب سبک زندگی، ارتباط مستقیمی با بینش های انسان دارد و بر همین اساس نمی توان آن را امری اتفاقی دانست.
گروهی از آثار سینمایی و تلویزیونی، خواسته یا ناخواسته سبک زندگی خاصی را نشان می دهند. گرایش یا گریز مخاطب به این سبک علاوه بر سطح تکنیک و میزان انتقال مفاهیم به نگرش های مخاطب نیز ارتباط دارد؛ یعنی در پروسه ای پیچیده، مخاطب با شخصیت اصلی داستان، هم ذات پنداری کرده، سعی می کند رفتار خود را با شخصیت داستانی محک بزند. اگر مخاطب قانع شود که شیوه ی داستانی برای زندگی از داشته ی او برتر است، بنابر وجود گرایش انسان به موقعیت والاتر، می کوشد این سبک را در زندگی خود اجرا کند و حاصل آن دگرگونی سبک پیشین و پدید آمدن سبکی مشابهِ نمونه ی داستانی است. نمونه های تأثیرپذیری را در زمینه ی سبک زندگی می توان در تغییر نگرش مخاطبان پس از تماشای فیلمی مؤثر مشاهده کرد و اینکه چگونه افراد پس از حضور در این پروسه، تصمیمات جدیدی برای زندگی می گیرند، ممکن است سیر تأثیر تا تصمیم گیری، آنی یا با مدت زمان طولانی رخ بدهد که برای اشخاص گوناگون متفاوت خواهد بود.
سایت راسخون
https://rasekhoon.net/article/show/1031025/%D8%B3%D9%8A%D9%86%D9%85%D8%A7-%D9%88-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A/
______________________________________________________________________________________
۳-سبک های زندگی در بین دختران نوجوان
گسترش شبکه های ارتباطی در جهان موجب شده است تا رسانه ها نقش عمده ای را در اشاعه فرهنگ مدرن در جامعه ایفا کنند. علی رغم کنترل و مراقبت سیاست گذاران و متولیان فرهنگی جامعه و تلاش فزاینده نهادهای جامعه پذیرکننده ای چون مدارس، مساجد، دانشگاه ها، مطبوعات، رادیو و تلویزیون و خانواده ها در جهت پرورش دختران و پسران ایرانی بر اساس معیارها، ارزش ها و هنجارهای سنتی و اسلامی، برخی از جوانان ایرانی تعریف دیگری از هویت، به هنجار بودن و زندگی مطلوب دارند و بر اساس این تعاریف به سبک های زندگی خاصی تمایل دارند که گاه با هنجارها و ارزش های رسمی و مورد انتظار جامعه فاصله دارد. این گروه از جوانان وجوه تمایز خود را در سبک، کنش، ذائقه و سبک زندگی متفاوت خود متجلی می سازند. در بین این جوانان نوعی همسانی در الگوهای رفتاری دیده می شود که در گرایش آنان به مصرف کالاهای مشابه، انتخاب سبک زندگی مشابه و مصرف یکسان فراغت نمودار است، هرچند که تفاوت ها و تمایزهای ساختاری چون طبقه، جنسیت و مکان زندگی تأثیر خود را همچنان بر گرایش ها و رفتارهای آنها بر جای می گذارند. منتقدان فمنیست بر این باورند که الگوی مردانه تبیین فرهنگ جوانان برای جنس مؤنث مناسب نیست؛ چون جامعه پذیری دختران به دلیل نقش تابعی که دارند اساساً متفاوت است و از همین رو تجربه آنها از جهان و دوران جوانی نیز با جنس مذکر فرق دارد، در نتیجه آنان از وسایل و شیوه های متفاوتی برای حل مسائل ساختی خود بهره می گیرند با تأکیدی که امروزه بر عاملیت افراد در شکل دادن به هویت و سبک زندگی شان می شود، گروه های سنی و جنسیت های مختلف عامل و منشأ خرده فرهنگ ها و سبک های زندگی خاصی هستند که محققین اجتماعی باید در بررسی های خود به نقش مؤثر آنها در گروه بندی ها و تمایزهای اجتماعی توجه نمایند و در این میان توجه به دختران جوان و نوجوان که تاکنون در مطالعات فرهنگی مهجور مانده اند از اهمیت بیشتری برخوردار است. به همین منظور از یک تحقیق پیمایشی (survey) بهره گرفته و به مطالعه عناصر و اقلامی از تجلیات آشکار و عینی خرده فرهنگی و سبک های زندگی در دختران نوجوان چون: مد و سبک پوشش، موسیقی، آرایش، کاربرد زبان و واژه های خاص، مصرف وسایل تزئینی بدن و فعالیت های فراغتی و عوامل زمینه ای مؤثر بر آن پرداختیم و با شناسایی سوگیری های غالب در این گونه رفتارها نزد دختران نوجوان و ارزیابی تأثیر عواملی چون مصرف رسانه های جدید، سرمایه های فرهنگی خانواده و مصرف خانگی فراغت بر این رفتارها را مورد بررسی قرار دادیم. نتایج این تحقیق ضمن نشان دادن سطح فراگیری رفتارهای خرده فرهنگی، تنوع و اولویت های انتخاب های مصرفی نوجوانان دختر را نسبت به مؤلفه های خرده فرهنگی نشان داده و قابلیت مفهوم خرده فرهنگ را برای این مصارف نشان می دهد.
سایت راسخون

https://rasekhoon.net/article/show/903210/%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86/

______________________________________________________________________________________
۴-سبک زندگی جوانان کافی شاپ

این مقاله به بررسی سبک زندگی جوانان کافی شاپ منطقه ۳ تهران می پردازد و تلاش می کند ویژگی های سبک زندگی این گروه از جوانان را مشخص کند. مشخص ساختن اهمیت عناصر مختلف زندگی، هنجارهای مصرف و نیز شیوه های گذران اوقات فراغت از دیگر هدف های این مقاله است. نتایج این مطالعه نشان می دهد که در این فضای اجتماعی ویژگی های سبک زندگی پسامدرن از قبیل مد و سلیقه التقاطی، تعامل امر محلی و جهانی، اهمیت سرگرمی و مصرف و نقش حیاتی لذت دیده می شود. بررسی فرهنگ این بخش از جوانان ایرانی نشان می دهد تا چه میزان سیاست گذاری فرهنگی امری حساس، دشوار و پیچیده است و اثرگذاری فرهنگی بر نسل جوان صرفا از طریق پرداختن صوری و سطحی به ارزش ها در سطح نهادهای رسمی ممکن نیست.

پایگاه اطلاعات علمی جهاد دانشگاهی
http://fa.journals.sid.ir/ViewPaper.aspx?ID=84812

_____________________________________________________________________________________
۵-سبک زندگی زمینه ساز و زندگی غربی

این نوشتار، سبک زندگی زمینه ساز و نیز زندگی غربی بررسی می شود. اهداف پژوهش با در نظر گرفتن سبک های گوناگون زندگی، در ده متغیر موثر و مربوط، مطرح شده و بررسی می گردد. روش تحقیق، کیفی و ابزار گردآوری اطلاعات، کتابخانه ای و به روش فیش برداری است. تجزیه و تحلیل اطلاعات نیز با استفاده از استدلال های قیاسی و استقرایی، عقل و منطق صورت می گیرد. بر اساس یافته های پژوهش، زمینه سازی، همه امور کلی و جزئی زندگی انسان را دربر می گیرد. در این نوشتار، ده حوزه موثر بر سبک زندگی بررسی می شود. بدین منظور، پس از مشخص شدن پیش فرض ها، پیش زمینه ها، مجموعه عناصر و اندیشه های حاکم بر یک جامعه زمینه ساز در این ده حوزه، تاثیری که هر یک از آن ها بر اثر تلاش و تکاپوی منتظران واقعی برای رسیدن از جامعه نیمه مطلوب، نیمه ایده آل و نیمه آرمانی کنونی به جامعه مطلوب، ایده آل و آرمانی امام عصر (عج) بر سبک و سیاق زندگی و تغییری که در زندگی می گذارند، تعیین می شود. آن گاه به وضعیت سبک زندگی غربی و تفاوت آن با سبک زندگی زمینه ساز اشاره شده و پس از شناخت دو وضعیت موجود و مطلوب، راه های تقویت قوت ها و اصلاح ضعف ها ارائه می گردد.

پایگاه اطلاعات علمی جهاد دانشگاهی
http://fa.journals.sid.ir/ViewPaper.aspx?ID=234869

______________________________________________________________________________________
۶-سرمایه اجتماعی و سبک زندگی

هدف تحقیق حاضر بررسی و شناسایی رابطه بین سرمایه اجتماعی و سبک زندگی است. چارچوب نظری تحقیق حاضر مبتنی بر دیدگاه های ماکس وبر و پیربوردیو می باشد. در بخش روش تحقیق، با توجه به چند بعدی و پیچیده بودن موضوع تحقیق حاضر از روش های کمی یعنی پیمایش و از فنون آماری پیشرفته ای چون تحلیل عامل برای شناسایی ابعاد این مفهوم و نیز از معادلات رگرسیونی و دیگر فنون آماری برای بیان روابط بین شاخص ها و مولفه های مربوط به این مفهوم استفاده شده است. این مطالعه از دو قسمت تشکیل شده است: قسمت اول، مطالعات اسنادی و قسمت دوم پیمایشی بوده که در بین ۴۰۰ نفر از شهروندان بالای ۱۸ سال ساکن در دو منطقه ۱ و ۲۰ تهران صورت گرفته است. یافته های تحقیق نشان می دهد که میزان سرمایه اجتماعی در جامعه مورد مطالعه در مجموع با ۱/۷۴درصد در سطح متوسطبوده است. نوع سبک زندگی پاسخ گویان سنتی بوده است که این میزان ۸/۵۱درصد از پاسخ گویان را در بر می گیرد. هم چنین ۲/۴۸ درصد از پاسخ گویان دارای سبک زندگی مدرن هستند که بیانگر افزایش تقریبا چشم گیر سبک زندگی مدرن در سال های اخیر بوده است. در مجموع بین دو متغیر سرمایه اجتماعی و نوع سبک زندگی رابطه معنا داری وجود داشته است. بنابراین، می توان نتیجه گرفت میزان سرمایه اجتماعی با نوع سبک زندگی در ارتباط است به این معنا که سرمایه اجتماعی درون گروهی یا خاص، سبک زندگی سنتی را در پی خواهد داشت و سرمایه اجتماعی برون گروهی یا عام سبک زندگی مدرن را ایجاد خواهد نمود.

پایگاه اطلاعات علمی جهاد دانشگاهی

http://fa.journals.sid.ir/ViewPaper.aspx?ID=126883

____________________________________________________________________________________
۷-رابطه سبک زندگی اسلامی با شادکامی در رضایت از زندگی دانشجویان شهر اصفهان

این پژوهش با هدف بررسی رابطه سبک زندگی اسلامی با شادی در رضایت از زندگی دانشجویان شهر اصفهان انجام شد. جامعه آماری از میان دانشجویان سال تحصیلی ۸۹ـ۹۰ شهر اصفهان ۳۰۰ دانشجو به صورت نمونه گیری تصادفی از ۳ دانشگاه (اصفهان، صنعتی مالک اشتر، صنعتی اصفهان) انتخاب و پرسش نامه های ۲۹ سؤالی شادی (آکسفورد)، ۵ سؤالی رضایت از زندگی SWLS ) و سبک زندگی اسلامی کاویانی بر روی آنان اجرا شد. این پژوهش با روش آمار توصیفی و رگرسیون چندگانه مورد تحلیل قرار گرفت. نتایج پژوهش نشان میدهد که سبک زندگی اسلامی و شادکامی، با رضایت از زندگی دانشجویان در سطح (۰۰۱/0p< و شادکامی با ۶ خرده مقیاس سبک زندگی اسلامی( ILST در سطح (۰۰۱/۰ p< و خرده مقیاس سلامت با رضایت از زندگی در سطح (۰۰۱/۰ p< همبستگی مثبت و معناداری دارند.

سایت پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

http://ensani.ir/fa/content/306364/default.aspx

___________________________________________________________________________
۸-تأثیر فنآوری‏های ارتباطی و اطلاعاتی بر سبک زندگی

این تحقیق به ارزیابی چگونگی ورود فرآیند مدرنیزاسیون به‏ویژه فنآوری‏های ارتباطی و اطلاعاتی به طایفه‏ی دهدار پرداخته است. به این معنا که طایفه‏ی دهدار تا چه اندازه در معرض اشاعه‏ی فنآوری‏های ارتباطی متعلق به دوران مدرن قرار گرفته است. سپس نحوه‏ی تاثیر فنآوری‏های ارتباطی و اطلاعاتی بر سبک زندگی افراد طایفه‏ی دهدار را ارزیابی می‏کند. طایفه‏ی دهدار به‏ویژه از زمان اجرای اصلاحات ارضی با شدت بیشتری در معرض اشاعه‏ی فنآوری‏های ارتباطی قرار می‏گیرد. تعداد جمعیت مورد مطالعه ۴۰۴ نفر بوده که تعدادی از آنها در روستای دهداری و تعدادی از آنها در شهر شیراز سکونت دارند. نتایج تحقیق نشان می‏دهد که افراد طایفه دهدار، حتی در معرض فنآوری‏های ارتباطی و اطلاعاتی مانند تلفن همراه، ماهواره و اینترنت نیز قرار گرفته‏اند و همین امر بر تغییر سبک زندگی آنها از سنتی به مدرن تأثیر گذاشته است.

سایت پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

http://ensani.ir/fa/content/131149/default.aspx

_____________________________________________________________________________________
۹-مفهوم «سبک زندگی» و گستره آن در علوم اجتماعی

مفهوم سبک زندگی از جمله مفاهیم علوم اجتماعی است که اخیراً بسیار مورد توجه قرار گرفته است. اما کاربردهای متفاوت و بعضاً متعارض، آن را مفهومی مبهم و از دیدگاه پاره ای محققان غیر قابل استفاده ساخته است. در مقاله حاضر، در ابتدا به ارایه تبیینی واژه شناسنامه از این مفهوم، پرداخته شده و سپس به بررسی ابعاد مفهومی آن در حوزه علوم اجتماعی پرداخته شده است. این مفهوم، با سایر مفاهیم در حوزه علوم اجتماعی، از جمله مفهوم «ذائقه» دارای ارتباط و پیوند وثیقی است. در این مقاله، کوشیده ایم، با بررسی و مقایسه نظرات جامعه شناسان کلاسیک و مدرن به تبیین ابعاد مفهومی و مؤلفه های «سبک زندگی» بپردازیم.

سایت پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

http://ensani.ir/fa/content/21054/default.aspx
______________________________________________________________________________________
۱۰-بررسی مولفههای تقابل «سبک زندگی غربی» با «سنت معاش اسلامی»
یکی از مشکلات اساسی ما این بوده است که نتوانستهایم نظریه¬ی اجتماعی و فلسفهی انقلاب اسلامی را به صورت یک تئوری درآوریم و عرضه کنیم. اگر انقلاب اسلامی به دنبال تحقق همهی لایههای خود است باید مشخص باشد که در هر لایه چه اقتضائاتی دارد. باید مثلا اقتضائات لایهی فرهنگ دینی و حرکت به سوی آن مشخص گردد. هم چنین چگونگی ورود انقلاب اسلامی در حوزههای مختلف اعم از: تفریح و سفر و فراغت، تعلیم و تعلم و دانشگاه و… میبایست مشخص شود و به زبان اجتماعی درآید. مخصوصا در این دوره که دورهی حیات فرهنگی انقلاب است. باید فاصلهی ما آن چیزی که به عنوان سبک زندگی در غرب گفته میشود تبیین شود. به همین علت من این نمودار را ترسیم کردهام .
۱-انتخاب (غفلت) در مقابل «اختیار» (ذکر)در قضیهی فطرت از اختیار صحبت میکنیم. هر مرحله از زندگی انسان با اختیار رقم میخورد. اختیار در ادبیات دینی متمایز کنندهی انسان و حیوان است. اختیار در جای جای زندگی انسان دینی وجود دارد که او را مکلف به بندگی خدا میکند. حال کاری که اولیای طاغوت میکنند این است که اختیار را از انسان سلب میکنند و او را به سوی انتخاب حرکت میدهند. انسانِ عادتزده اختیارش سلب میشود. انسانی که خودش را نسبت به هستی نامحدود به تغافل بزند از خودش نیز غافل میگردد. اما انسان دینی انسان مختار است. اگر انسان بتواند با توجه به حقیقت عالم تصمیم بگیرد این اختیار است. این که انسان هر یک از مظاهر روزمره و جزیی زندگیاش را انتخاب میکند این نشاندهندهی آن است که من ِفاعلی و سوبژه وجود دارد. انتخاب در بین گزینههای معلوم در زندگی بشر اختیار نیست بلکه صرفا انتخاب است. انسان دینی به واسطه هستی که خدا به او داده یا دارد شکر میکند یا کفر. راه سومی وجود ندارد. اندیشههای زوالی که در غرب وجود دارد نشان میدهد که انسانی وجود ندارد بلکه ماشین جایگزین انسان شده است. در اندیشهی دینی، ما معتقدیم که انسان عالم اکبر است و عالم بیرون عالم اصغر است.
۲-میل (هوس) در مقابل «نیاز»: نیاز احتیاجات و ضروریات زندگی انسان بر اساس هدف است. میل یا هوس، مطالبات متراکم و متکاثر انساناند نه بر اساس هدف بلکه بر اساس جذابیت. انسان سبک خواه امیال خود را سرکوب نمیکند بلکه بر اساس محدودیتهای اجتماعی آنها را تامین میکند و به هوسهای خود، خودآگاه است. انسان سبک خواه چیزی را میخواهد که جذاب است. انسان دینی در این زمینه نیازهای خود را بر اساس هدف نهایی که برای خود در نظر گرفته است، برطرف میسازد. خواستن ایجادکنندهی نیاز نیست بلکه هدف ایجادکنندهی نیاز است. خواستن مولد هوس است.
۳-مُد و تکنیک مداری در مقابل «اسوه وتأسی» بشر معاصر تکنیکمدار است. حد زیادی از نیازهای وجودیاش را به وسیلهی تکنیک برطرف میکند. به وسیلهی این تکنیک نیز آرامش پیدا میکند. در سنت معاش چیزی که زندگی انسان را راهبری میکند اسوه است. آن چیزی که شیوه و شکل پاسخ به نیاز را معین میکند اسوه است. اما در هوس انسان سبک خواه به مد اقتدا میکند.
۴-مصرف متکثر (تودهای) در مقابل «قناعت متنوع» در معنای مصرف انسان غربی با مصارف مختلف از جمله: خانه ، موبایل، کیف و… به خود معنا میدهد. اما زهی خیال باطل که مصرف معنای زندگی دهد. سنت معاش معنایی که از زیست و بودن، بازگردانی میکند قناعت است. یعنی انسان قَنوع است و نیازهای خود را بر اساس کفاف و عفاف تامین میکند. حضرت امیرالمومنین با وجود ثروتی که در دست داشتند با اصل قناعت زندگی میکردند و سریعا ثروت خود را توزیع مینمودند و از انباشته شدن آن جلوگیری میکردند.
ما با تنوع مشکلی نداریم و اگر با تأسی از معصومان باشد مشکلی را پدید نمیآورد. اما در آن طرف ما میتوانیم هزاران کیف را انتخاب کنیم. اما همهی اینها در یک کاربرد و در رنگ و لعابهای مختلف است. ظاهرا تکثر است که همهی آن یک معنا را انتقال میدهد و در واقع مصرف تودهای است.
۵-هویت جنسیتی (مردانه، زنانه و …)در مقابل «هویت خانوادهمدار» بالاخره به لایهی آخر یعنی لایهی هویت رسیدیم. یک محصول بسیار مهم انسانشناسی که مقدمهی بحث سبک زندگی است لایهی هویت انسان است فعالترین لایهی هویت انسان سبک خواه، لایهی هویت جنسی اوست. انسان مدرن به این سمت پیش میرود که بر اساس هویت جنسیتی زیست داشته باشد. به این خاطر است که ادبیات مردانگی و زنانگی معاصر مهم شده است. مطالعات فرهنگی و مطالعات جنسیتی این تداخل را مورد بررسی قرار میدهد.
درست است که جنسیت در ادبیات دینی هم به رسمیت شناخته شده است و بسیار هم مهم است. اما در ادبیات دینی فعالترین لایهی هویت انسان هویت خانوادگی انسان است. انسان به خاطر عضویت در خانواده هویت خود را بازتولید میکند نه به خاطر نقش زنانگی و مردانگی. غرب با این مفاهیم حریم تفاوت بین زن و مرد را شکست و مفهوم مقدس تفاوت را از میان برد. جالب است بدانید که پر رنگ کردن هویت جنسیتی در غرب منجر شده است که تفاوتها از بین برود و حتی در رفتارهای روزمره و این مورد در فرهنگ و اخلاق جنسی غرب نیز تاثیر گذاشته است. این منجر شده است که آستانهی جنسی در غرب افزایش یافته است و پدیدهای به نام همجنسگرایی پدید آمده است. و پس از آن به خود ارضایی میرسد. در صورتی که در هویت دینیمیدان جنسی در محدودهی خانواده است. باید تعیین شود که در هر یک از پنج مسألهی فوق که به لحاظ انسانشناسی تبیین شد موضع برای این امر اجرایی کجاست. قرار است انسان دینی انسان مختار بماند.
جمعبندی: انسان مختار دینی، انسان متذکر در دنیا، نیازهای خود را میشناسد اسلام هم میشناسد و دین را هم به رسمیت میشناسد و آنها را مبتنی بر اسوههایی که به او دادهاند نیازهایش را تامین میکند و تامین این نیازها را در یک چهارچوب معنایی به نام عفاف و کفاف و قناعت میبیند در عین اینکه تنوعهای فرهنگی خود را حفظ میکند و هویت او هویت خانوادگی است و بعد هویت اجتماعی. در مقابل انسانی که ظاهرا هر روز میلیونها انتخاب میکند. اما از حقیقت هستی خود غافل است. میل و هوس راهبر است، هوسهای خود را مبتنی بر مد و مدگرایی تامین میکند و چهار چوب معنایی که از این رهاورد برای او تامین میشود مصرف است. مصرف او مصرفی است که ظاهرا متکثر است اما مصرف تودهای است و فعالترین لایهی هویتی او لایهی جنسیتی او است که مردانگی و زنانگی او را مبنای کنش های روزمرهی او قرار میدهد.

نیاز احتیاجات و ضروریات زندگی انسان بر اساس هدف است. میل یا هوس، مطالبات متراکم و متکاثرانساناند نه بر اساس هدف بلکه بر اساس جذابیت سنت معاش معنایی که از زیست و بودن، بازگردانی میکند قناعت است. یعنی انسان قَنوع است و نیازهای خود را بر اساس کفاف و عفاف تامین میکند. حضرت امیرالمومنین با وجود ثروتی که در دست داشتند با اصل قناعت زندگی میکردند و سریعا ثروت خود را توزیع مینمودند و از انباشته شدن آن جلوگیری میکردند درست است که جنسیت در ادبیات دینی هم به رسمیت شناخته شده است و بسیار هم مهم است. اما در ادبیات دینی فعالترین لایهی هویت انسان هویت خانوادگی انسان است. انسان به خاطر عضویت در خانواده هویت خود را بازتولید میکند نه به خاطر نقش زنانگی و مردانگی جالب است بدانید که پر رنگ کردن هویت جنسیتی در غرب منجر شده است که تفاوتها از بین برود و حتی در رفتارهای روزمره و این مورد در فرهنگ و اخلاق جنسی غرب نیز تاثیر گذاشته است. این منجر شده است که آستانهی جنسی در غرب افزایش یافته است و پدیدهای به نام همجنسگرایی پدید آمده است.
سایت حیات
http://hayat.basijisu.com/1183-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%B3%D9%86%D8%AA-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B4-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-77-%D9%88-78.html

۱۱-سکونت، هویت و سبک زندگی
زندگی روزمره از مفاهیم متأخر علوم اجتماعی است و در رابطه ای نزدیک با مفهوم سبک زندگی قرار می گیرد. در این بخش به توضیح و تبیین سبک زندگی، رابطه ی آن با هویت اجتماعی و فضای مسکونی و زندگی روزمره ی شهری پرداخته می شود.
واژه ی style در زبان انگلیسی معانی مختلفی دارد که عمدتاً برای اشاره به دو جنبه ی زیبایی شناختی و تمایز در حوزه ی هنری و ادبی استفاده می شود. اما ترکیب Lifestyle (سبک زندگی) مفهومی جدا از بعد ادبی و هنری است و بیشتر به حوزه ی زندگی اجتماعی انسان ها نزدیک است. در لغت نامه های معتبر انگلیسی دو نوع برداشت از این ترکیب دیده می شود؛
⦁ وبستر سبک زندگی را ” روش نوعی زندگی فرد، گروه یا فرهنگ” و لغت نامه ی اکسفورد ” روش خاصی از زندگی یک شخص یا گروه ” تعریف کرده است.
⦁ بنا به لغت نامه ی رندم هاوس سبک زندگی ” شیوه ی زندگی یا سبک زیستنی است که منعکس کننده ی گرایش ها و ارزش های یک فرد یا گروه است. عادات، نگرش ها، سلیقه ها، معیارهای اخلاقی، سطح اقتصادی و … که با هم طرز زندگی کردن فرد یا گروه را می سازد. ”
در حالیکه تعاریف نخست توضیح واژه به واژه ی سبک زندگی است، تعریف دوم بیان معنای اصطلاحی است که امروزه در علوم اجتماعی و انسانی رواج یافته است. (مهدوی کنی: ۲۰۴)
از میان جامعه شناسان کلاسیک، زیمل و وبر پیشگام مطالعات سبک زندگی هستند. زیمل تأثیر ظهور کلان شهرها بر الگوهای مصرف تحلیل کرده است. وبر مفهوم سبک زندگی را با مطرح ساختن گروه های منزلت بررسی می کند. به نظر وبر سبک زندگی بیش از آنکه با تولید مرتبط باشد به الگوهای مصرف تکیه دارد. به نظر وبر مصرف فرآیندی است که کردارهای متفاوت فرهنگی و اجتماعی را که بیان کننده ی تفاوت های میان گروه های اجتماعی است در برمی گیرد.(فاضلی:۲۸ ) به نظر زیمل “سبک زندگی کل به هم پیوسته ی صورت هایی است که افراد یک جامعه مطابق انگیزه های درونی و سلایق خودشان و به واسطه ی تلاشی که برای ایجاد توازنی میان شخصیت ذهنی و زیست محیطی عینی و انسانی شان به انجام می رسانند، برای زندگی خود برمی گزینند.” (مهدوی کنی: ۲۰۵) جز زیمل و وبر می توان از آدلر، وبلن، ونزل، گیدنز، بوردیو و لیزر نام برد که هریک به اقتضای حوزه ی خاص مطالعاتی خود تعاریفی برای سبک زندگی ارائه کرده اند. در هر حال می توان عناصر اصلی این تعاریف را در چند نکته خلاصه کرد؛
⦁ در تمامی تعاریف به جنبه ی دوگانه ی وحدت و تمایز توجه شده است. به این معنی که سبک زندگی مجموعه ی عناصری است که در درون با یکدیگر وحدت دارند و یک کل منسجم می سازند و از کل های دیگر قابل تمییز هستند.
⦁ می توان طیفی در نظر گرفت که یک سوی آن برداشت ذهنی از سبک زندگی و سوی دیگر برداشت عینی فرض شود. در این صورت تعریف زیمل عینیت گراترین و رویکرد روانشناختی آلفرد آدلر ذهنی ترین برداشت است. وبلن، بوردیو و دیگران در میانه ی طیف قرار می گیرند.
⦁ سبک زندگی مفهومی اجتماعی است. اگرچه می توان در رویکرد روانشناختی به تعداد انسان ها سبک های زندگی در نظر گرفت.
⦁ سبک زندگی عموماً نوعی بیان و نمایش است. زیمل آن را نماد فردیت برتر، وبلن نماد سازو کار روحی و عادات فکری، وبر نماد منزلت اجتماعی، متفکران متأخر چون بوردیو و گیدنز نماد هویت فردی و اجتماعی می دانند.
⦁ مبنای گزینش سبک زندگی خلاقانه و بر اساس ترجیحات یا به تعبیر بوردیو بر اساس ذوق و سلیقه است. (همان:۲۰۸-۲۱۰)
در دو دهه ی پایانی قرن بیستم مفاهیم سبک زندگی، مصرف و زندگی روزمره به طور خاص وارد ادبیات علوم اجتماعی شد. فرآیندهای فردی شدن که آزادی عمل بیشتری به کنشگران می دهد، رشد طبقه ی متوسط جدید شهری، افزایش مباحثات آکادمیک پست مدرن و سهم عمده ی آثار بوردیو به ویژه کتاب تمایز او، مهمترین علل آن شمرده می شود. از سوی دیگر از هم گسیختگی مدرنیته و و کاسته شدن اهمیت تلقی های مدرنیستی از هویت که بر اساس طبقه، شغل، جنسیت و … انجام می گرفت، رواج فزاینده ی رسانه ها که نقش مهمی در ایجاد و القای شکل های نوین هویت اجتماعی بر اساس الگوهای فراغت و مصرف داشتند باعث شد که زندگی روزمره از مفاهیم بسیار مهم در تبیین اجتماعی به شمار آید. (نوری: ۷۳) از مفهوم سبک زندگی دوبرداشت به عمل آمده است؛ نخست برداشتی که در آن سبک زندگی معرف طبقه ی اجتماعی و موقعیت اقتصادی افراد است. این برداشت از دهه ی ۱۹۲۰ متداول شد. دوم برداشتی که سبک زندگی را نه راهی برای تعیین طبقه ی اجتماعی بلکه یک شکل اجتماعی جدید می داند که صرفاً “در متن تغییرات فرهنگی مدرنیته و رشد مصرف گرایی” معنا پیدا می کند. در برداشت اخیر سبک زندگی راهی است برای ” تعریف، ارزش ها، نگرش ها و رفتارهای افراد” که در تحلیل اجتماعی اهمیت فوق العاده دارند. (اباذری، چاووشیان :۶)
در مطالعات دهه های اخیر، سبک زندگی جایگزین مناسبی برای سنجش نحوه ی شکل گیری هویت اجتماعی به جای طبقه ی اجتماعی تشخیص داده شد. طبقه ی اجتماعی که ریشه در آرای مارکس دارد از ایده ی شکل گیری هویت اجتماعی بر پایه ی جایگاه فرد در نظام سلسله مراتبی تولید دفاع می کند. این رویکرد تمامی جنبه های زندگی اجتماعی بشر را با سنجه ی تولید اقتصادی می سنجد و بر این اساس طبقات اجتماعی از یکدیگر مشخص می شود که به نظر مارکس و انگلس قاطع ترین مبنای شکل گیری هویت اجتماعی فرد در جهان سرمایه داری است. در حالیکه مفهوم سبک اجتماعی که بیش از همه در نظریات بوردیو و گیدنز به آن پرداخته شده است، نه بر فعالیت های تولیدی که بر مصرف تأکید دارد. مصرف که مشخصه ی اصلی سبک زندگی است در زندگی روزمره ی انسان ها عامل تمایز خود از دیگری می شود. چنانچه بخواهیم تعریفی جامع از هویت اجتماعی ارائه کنیم، باید گفت هویت اجتماعی تعریفی است که فرد به واسطه ی انتساب به گروههای اجتماعی خاص از خود در برابر دیگران دارد. هویت اجتماعی از طریق مقایسه های اجتماعی شکل می گیرد. مقایسه هایی که میان درون گروه و برون گروه انجام می شود و مرزها را مشخص می کند. ” بنابراین اگر برای فرد جایگاه و ویژگی هایی تعریف شود که تنها در مقایسه با دیگران و در ارتباط با دیگران معنا یابد هویت اجتماعی او تعریف شده است.” تمام آنچه “ما” و “آنها” را از یکدیگر متمایز می سازد اعم از زبان، دین، قومیت، شغل، عضویت های گروهی و … هویت اجتماعی را می سازد. مصرف یکی از فعالیت های روزمره ی زندگی است که سهم به سزایی در تمایز ما و آنها بر عهده دارد. (اباذری،چاووشیان:۵) در بحث از نظریات بوردیو به جایگاه سکونت به عنوان مصرف فضای مسکونی در زندگی روزمره و نقش آن در شکل گیری هویت اجتماعی پرداخته خواهد شد.
سبک زندگی به رفتار کنشگران در زندگی روزمره جهت می دهد. اگرچه به دلیل سیال بودن و فراگیر بودن این مفهوم تعریف آن دشوار است، اما می توان گفت منظور از زندگی روزمره فعالیت ها و کنش های به نظر پیش پا افتاده ای است که هر روزه در زندگی تکرار می شود. به واقع زندگی روزمره در عین آشکار و بدیهی بودن، ناپیدا و مبهم است. ضمن اینکه با پیچیده تر شدن زندگی در شهرها، زندگی روزمره نیز پیچیده تر و درک سازوکارهای آن دشوارتر می شود. برای سهولت درک، می توان از ویژگی های زندگی روزمره یاری گرفت؛
⦁ زندگی روزمره تمایل به یکنواختی و تکرار دارد.
⦁ واقعیت اجتماعی در بستر روزمره ساخته می شود.
⦁ دارای خاصیت آنی غیرتأملی(Non-reflective) است.
⦁ در مطالعات زندگی روزمره بر کاربرد زبان، نشانه ها و تصایر تأکید می شود.
⦁ بنیاد تفکر در زندگی روزمره عقل سلیم است نه منطق قیاسی و استقرایی فلسفی. (احمدی، ۹۹)
زندگی روزمره و رفتارها ی انسان در زمینه ی اجتماعی خاصی معنادار هستند. فعالیت هایی نظیر نوع و میزان ارتباطت اجتماعی، نوع استفاده از فضا و زمان، نوع رابطه با خویشاوندان و نظایر آن در زمینه های اجتماعی و فرهنگی متفاوت با یکدیگر تفاوت دارد. ( پوردیهیمی: ۱۵) از دیدگاه نظریه ی سیستم ها، حوزه ی زندگی روزمره، عرصه ی تحت سلطه درآمدن و استثمار هویت های فردی شناخته می شود. کنشگران نقش های اجتماعی و هنجارهای رفتاری را منفعلانه درونی می کنند. (نوری:۷۳) همچنین زندگی روزمره می تواند به عرصه ای برای به چالش کشیدن قدرت بدل شود آنچه از آن تعبیر به مقاومت می شود. به نظر جان فیسک زندگی روزمره قلمرویی است که در آن منافع متعارض جوامع سرمایه داری – و در مورد جامعه ی ایرانی منافع متعارض گروه های فرادست ازجمله سرمایه داران- دائماً به مبارزه کشیده می شود. دو سرتو مفاهیمی به کار می برد که نشان دهنده ی جنگ و گریز در زندگی روزمره است. ” مقاومت در زندگی روزمره از نظر دوسرتو کرداری ظریف و مزورانه است. این نوع مقاومت آشکار نیست و نیازمند تفسیری از کردارهای فرهنگی آدمیان است تا خود را عیان سازد.” وی برای توضیح ساز و کار مقاومت در زندگی روزمره، از دو اصطلاح ” تاکتیک” و “استراتژی” استفاده می کند. استراتژی برخاسته از نوعی مناسبات قدرت است. آنچه دوسرتو از تاکتیک در نظر دارد “بازی در زمینی است که به واسطه ی قواعد قدرتی بیگانه تحمیل شده است. البته این فرصت هم وجود دارد که یک تاکتیک موقعیت خودش را بنا کند.” پیچیدگی های سیال و لغزنده ی استراتژی و تاکتیک بیانگر نحوه ی رها شدن کردارهای زندگی روزمره از سلطه ی نظم اجتماعی بدون ترک آن است. به این معنا بسیاری از فعالیت ها و کردارهای روزمره مانند خرید کردن، قدم زدن، صحبت کردن و غیره می توانند تاکتیک به شمار آیند. تاکتیک ها با نظم اجتماعی کنار می آیند و با آن وارد تضاد و تخاصم نمی شوند. (اباذری و کاظمی:۱۰۱)
نخستین نظریات درباره ی زندگی روزمره در مکتب پدیدارشناسی به وجود آمد. مهم ترین نظریه پردازان این حوزه، شوتس و گارفینکل هستند که با روش شناسی مردم نگار و توجه ویژه به قلمروی نظام آگاهی و معنا درصدد تفسیر واقعیت های اجتماعی نهفته در متن زندگی روزمره برآمدند. به نظر آنها نمی توان زندگی روزمره را از معناهایی که کنشگران به آن نسبت می دهند، جدا در نظر گرفت. افراد زندگی روزمره را خلاقانه دستکاری می کنند و با آفریدن فضاهایی برای واژگون ساختن همنوایی و سازش، زندگی روزمره را قال تحمل می سازند. ( نوری: ۷۳) نظریات انتقادی که اساس آنها بر اندیشه ی مارکس استوار است نیز به زندگی روزمره پرداخته اند. مکتب انتقادی به طبقات اجتماعی و نظام سلطه توجه می کند. ایده ی اصلی پیروان این مکتب نظیر آدورنو و هابرماس آن است که سلطه از طریق زندگی روزمره بازتولید می شود و لازم است زندگی روزمره از بندگی عقل ابزاری و تکنولوژی رهایی یابد.
از دهه های پایانی قرن بیستم زندگی روزمره محور اصلی مباحث پست مدرن شد. نظریات پست مدرن فراروایت های زندگی روزمره را رد می کنند. افرادی چون والتر بنیامین با مطالعه ی مظاهر پیش پا افتاده ی زندگی روزمره مانند مکان های خرید، ورزش، تصاویر تبلیغاتی و … سعی در درک جهان اجتماعی دارد. (احمدی: ۱۰۶)
یک از نظریه های بسیار مهم در این حوزه مربوط به پیر بوردیو است. روش بوردیو به نوعی حاصل پرورش سه دسته نظریه ی فوق است. محور توجه بوردیو زندگی روزمره است اما برخلاف اتنومتدلوژیست ها، به شرایط مادی و اجتماعی برساخت تجربه های فردی در حیات روزمره می پردازد و وارد حوزه ی آگاهی و معنای ذهنی نمی شود. بوردیو جهان اجتماعی را عرصه ی عمل می داند. فضای اجتماعی محل کشمکش دائمی کنشگرانی با درجه های نابرابر قدرت است. بوردیو از مفهوم میدان استفاده می کند تا عرصه ی روابط رقابت آمیز میان کنشگران را تبیین کند. قدرت نابرابر در نتیجه ی سهم نابرابر از سرمایه ی موجود در میدان حاصل می شود. بوردیو نظریه سرمایه ی مارکس را بسط می دهد. به نظر او در هر میدانی میان بازیگران اجتماعی چهار نوع سرمایه رد و بدل می شود؛
⦁ سرمایه ی اقتصادی: ثروت و دارایی مالی
⦁ سرمایه ی فرهنگی: قدرت شناخت و قابلیت استفاده از کالاهای فرهنگی توسط افراد
⦁ سرمایه ی اجتماعی: شبکه ی روابط فردی و گروهی
⦁ سرمایه ی نمادین: مجموعه ی ابزارهای نمادین، پرستیژ، حیثیت، احترام و قابلیت های فردی در رفتارها(کلام و کالبد) (فکوهی، ۱۳۸۶:۳۰۰)
در نظر بوردیو مصرف ابزاری مشروع برای تولید سرمایه ی فرهنگی است. بوردیو در صدد است نشان دهد چگونه گروه های اجتماعی با قدرت نابرابر درگیر مبارزه ای بی پایان برای تثبیت هویت، ارزش و موقعیت اجتماعی خود هستند. (فاضلی :۴۴) در دیدگاه بوردیو سبک های زندگی بر پایه ی فرهنگ مصرفی از یکدیگر تمایز می یابند. به این ترتیب که گروه های فرادست از سبک زندگی بالا با مشخصه هایی چون درک و مصرف هنری بالا، و گروه های فرودست صاحب سبک زندگی پایین و عامیانه هستند. در نظریات بوردیو سبک زندگی یک بحث محوری است. “او سبک زندگی را فعالیت های نظام مندی می داند که از ذوق و سلیقه ی فرد ناشی می شوند و بیشتر جنبه ی عینی و خارجی دارند و در عین حال به صورت نمادین به فرد هویت می بخشند و میان اقشار مختلف اجتماعی تمایز ایجاد می کنند. معنا یا به عبارتی ارزش های این فعالیت ها از موقعیت های آن در نظام تضادها و ارتباط ها اخذ می شود. ” (مهدوی کنی :۲۰۷) بوردیو بررسی سبک زندگی را اولاً با مطالعه ی دارایی های فرد (کالاهای فرهنگی) مانند خانه، اتوموبیل، لباس، تابلو، عطر و … ثانیاً با فعالیت هایی که خود را متمایز نشان می دهند مانند ورزش ها، تفریحات، بازی ها، نحوه ی استفاده از زبان و … انجام می دهد. در حالت کلی به نظر بوردیو سبک زندگی با “سلیقه” مشخص می شود. سلیقه ” ترجیحات به نمایش درآمده” یا “ظرفیت تولید فعالیت ها و محصولات قابل طبقه بندی و ظرفیت فرق گذاری و درک اهمیت این فعالیت ها و محصولات” است. (همان:۲۱۷) آنچه سلیقه را هدایت می کند با اصطلاح عادتواره یا منش شناخته می شود که طی فرآیند جامعه پذیری و موقعیت فرد در میدان کسب می شود. کنشگران میدان بر اساس سلیقه در زندگی روزمره ی خود دست به انتخاب هایی می زنند تا سهم خود را از سرمایه ی موجود بیشتر کنند یا توازن میان سرمایه ها ایجاد کنند. در نهایت اعمال سلیقه در زندگی روزمره سبب تمایز یافتن از گروه های دیگر می شود. انسان ها به واسطه ی اعمال سلیقه، به هویت خود شکل می دهند و دیگران را می شناسند.
سکونت در شهر می تواند یک میدان با کنشگرانی صاحب مقادیر نابرابر سرمایه های چهارگانه فرض شود. در این صورت مسکن یک سرمایه است. شکی نیست که مسکن یک سرمایه ی اقتصادی است. به ویژه در ایران مسکن یک کالای سرمایه ای محسوب می شود. صاحب خانگی در وهله ی اول مبین قدرت اقتصادی و حفظ سرمایه است. مسکن می تواند کالایی فرهنگی تلقی شود و به این ترتیب موقعیت آن در شهر، همسایگی، نوع مسکن و نحوه ی استفاده از آن در بحث از سرمایه ی فرهنگی حائز اهمیت است. سکونت در یک همسایگی و برقراری ارتباط با دیگر ساکنان سبب گسترش شبکه ی روابط فردی و گروهی می شود.به نظر بوردیو برد سرمایه ی اجتماعی با دو عامل مشخص می شود؛ اولاً اندازه ی شبکه ی ارتباطی، ثانیاً میزان سرمایه (اقتصادی، فرهنگی، نمادین) هر یک از افراد شبکه ارتباطی. (توسلی :۸) مسکن همچنین می تواند یک سرمایه ی نمادین تلقی شود. وجهه ی نمادین محل سکونت که خود برآیندی از سرمایه های اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی ساکنان آن، موقعیت همسایگی در شهر در کنار عوامل زیبایی شناختی چون نمای ساختمان ها و آرایش فضای سبز و … است، سرمایه ی نمادین سکونت محسوب می شود. هویت اجتماعی ساکنان به واسطه ی محل سکونت آنان، نوع رابطه ای که با فضای مسکونی و سایر ساکنان آن در جریان زندگی روزمره برقرار می کنند، برساخته می شود.
سایت انسان­شناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/article/18356
______________________________________________________________________________________
۱۲-مدرنیته و سبکهای جدید زندگی
وضع سبکهای زندگی در ایران قرینهای برای تحول و تغییر است. تغییر قضاوتها و رواداریهای نو در صحن عرصهعمومی، نشانهای از تغییر پارهای باورهای سنتی است. گویی سبکهای زندگی جدید خبر از مدرنیزاسیون اجتماعی می دهد. اما سخن از این است، مدرنیزاسیون اجتماعی چگونه پیش میرود؟ آیا این روند خودآگاه است و یا ناخودآگاه؟ همچنین مدرنیزاسیون اجتماعی چه جایگاهی در سیر تجدد ایرانی دارد؟
به نظر میرسد این وضع جدید در اجتماع ایران تغییری ناخودآگاه است و هنوز مانده است تا به خودآگاهی برسد. اما همین روند در آگاهی سنتی تاثیر گذار است و از همین روست که توسط خودآگاه سنتی محدود میشود.
آن کس که به دنبال سبکی دیگر در زندگی به غیر سبک سنتی است اغلب بسی غریزی و بر اساس تبلیغات بازار و مد یا بر اساس نیازهای انسانی یک انسان مدرن عمل میکند. اما آنکس که به دنبال محدودسازی اوست میداند که او در حال شکستن وضع قدیم است. انسان امروز با گسترش ارتباطات و نیز با پیچیده شدن مناسبات شهری تنها راه سنتی ماندن یا چون اجداد زیستن را ندارد، او سبکهای جدیدی را بر میگزیند و در این انتخابهاست که اجتماع ایرانی مدرن میگردد و مدرنیزاسیون اجتماعی پیش میرود.
تنوع در سبکهای زندگی تحولی در ناخودآگاه جمعی است. هر چند این لزوما مقدم ِ تالی مدرنیته نمیباشد اما اگر این تغییر پشت بند خود تغییر در آگاهی و فرهنگ را داشته باشد میتواند به مدرن بودن انسان ایرانی نیز بیانجامد. گسترش سبک های جدید در سراسر اقلیم جغرافیایی مان خبر از گسترش ایده های نو می دهد. هر چند میزان گسترش ایدههای نو به اندازهی قرینهاش قابل اندازهگیری نباشد. میتوان تنوع سبکهای زندگی و نیز تغییرات فربه را در مناسبات اجتماعی دید اما هنوز یک شهروند فعال سیاسی و یا مناسبات مدرن و عقلانی را نمی توان به همان راحتی مشاهده کرد. اعتدال و رواداری بین مردم در ایران و گسترش آن، خاک پاکی است که هم ریشه در سنت اسلامی دارد و هم زمینه ساز مدرنیتهِی تاریخی است. رواداری اجتماعی در بین مردم را میتوان در تساهل والدین نسبت به انتخاب های جدید فرزندان ملاحظه نمود. والدین روادار، روادید عبور از وضع اجتماعی کهنه به نو را بیآنکه خود و فرزندانشان آگاه باشند صادر میکنند. نیز از سویی پذیرش دیگرگون بودن در اجتماع، آیندهای کم تنشتر را زمینهساز میشود. با پذیرش زندگی متفاوت امکان پذیرش انسان متفاوت و دنیای متفاوت فراهم میگردد و با این امکان میتوان پلورالیسم فرهنگی و به تبع سیاسی را که از مقومات دموکراسی است، شاهد بود. از سویی دیگر این وضع، یعنی مدرنیزاسیون اجتماعی، میتواند پیامدهای منفی هم داشته باشد و به تنش و بحران بیانجامد چه، تا حدی نیز انجامیده است.
از سویی ریشهداری اخلاق در سنت با تغییر ناخودآگاه به وضعیت نویی که اخلاق در آن ریشه ندارد، بنیان اخلاق را سست می کند. اخلاق سنتی اگرچه ممکن است نقدهایی داشته باشد، اما بی تردید اخلاق است. وقتی ناخودآگاه اجتماع، مدرن میشود، سنت که خاک اخلاق در آن ریشه دوانده است به دور ریخته می شود در نتیجه امکان بی بندو باری اخلاقی بالا می رود و نیز بحران در ساحت اخلاقی روی میدهد. دیگر به راحتی نمیتوان گفت فعلی اخلاقی است یا نه؟ از سویی دیگر با انقطاع از سنت به عنوان اندیشهی محوری و فیصله بخش، اندیشهای چکش نمیخورد و موضوع تغییر یا همان اندیشهی سنتی از بین میرود در نتیجه میبینیم که این تنها اجتماع است که لباس جدیدی پوشیده و روح یا اندیشه ای جدید در کالبد ملت دمیده نمیشود.
به هر حال سبک های جدید در حال گسترش است و در این میان لحاظ این مسئله به عنوان “یک مسئله”، می تواند آن را تحلیل نموده و در تحلیل کلیتر لحاظ نماید. مسئله در مثبت و یا منفی دیدن ِ صرف این وضع نیست بلکه در دیدن آن به عنوان یک واقعیت است. مدرنیزاسیون اجتماعی شمولی همهگیر دارد، چه آنکس را که سبک نو را انتخاب کرده، چه آنکس که سبک سنتی را انتخاب می کند و چه آنانی که دست به تلفیق بین نو و کهنه می زنند را شامل میشود. چرا که در وضع نو، انتخاب قدیم حتی، انتخاب دیگری است. انتخاب قدیم است ونه ادامه ی آن لذا سبکهای نو زندگی نه خود بلکه همه را دستخوش وضعیتی جدید کرده است.
سایت باشگاه اندیشه
http://www.bashgah.net/fa/content/show/20263
______________________________________________________________________________________
۱۳-سبک زندگی، هویت و ارزش
مطالعه تجربی فرهنگ و سبک زندگی مردم، حتی بدون داشتن هیچ وسیله ای، کار آسانی است. و میتوان آن را از دیدگاههای مختلف نظری و روش شناختی مورد بررسی قرار داد. در این نوشته سبک زندگی و رابطه ی آن با مفهوم ارزش و هویت مورد مطالعه قرار می گیرد. این رویکرد جدید و اصیلی نیست، چرا که نظریه های بسیاری در این زمینه وجود دارد، که تئوری های سبک زندگی را با بسیاری از تئوری های پیشرفته در مورد ارزش و هویت در هم ادغام کرده اند. خاستگاه چنین ادعایی از این نقطه نشات می گیرد، که در ورای بسیاری از اعمال و عقاید و طرز فکر های ما، ارزشها و طرز تلقیمان نسبت به هویتمان است که نمایاین می شود. همینطور به این علت که سبکهای زندگی تقریبا همیشه بطور تجربی در قالب واژه هایی چون طرز فکرها و یا اعمال، تعریف و مفهوم سازی می شوند. از این رو، این مفاهیم (ارزش و هویت) نقشی کاملا مرکزی و پر اهمیت در تعریف سبک زندگی بر عهده دارند.بطوریکه ارزش هایی که یک فرد می پذیرد، اجزاء بنیادین هویت آن فرد را شکل می دهد و هویت نقشی بسیار مهم در سبک زندگی انسانها ایفا می کند.
برای پی بردن به رابطه ی میان ارزش، هویت و سبک زندگی و همینطور نقش “ارزش” و” هویت” در دوبارهسازی “سبک زندگی” لازم است، تک تک این مفاهیم مورد بحث قرار می گیرند. سبک زندگی مفهوم سبک زندگی به نسبت رویکردهایی که بدان پرداخته می شود، تعاریف متفاوتی دارد. سبک های زندگی مجموعه ای از طرز تلقی ها ، ارزش ها، شیوه های رفتار، حالت ها و سلیقه ها، در هر چیزی، از موسیقی گرفته تا هنر و تلویزیون و سبک دادن به باغچه ( گل کاری ) و دکوراسیون و فرش کردن خانه و… را در بر می گیرد. سبک زندگی فرد، اجزای رفتار شخصی او نیست، لذا غیر معمول نیستند. اما بیشتر مردم معتقدند که باید سبک زندگی شان را آزادانه انتخاب کنند. در بیشتر مواقع عناصر یک سبک زندگی به شکلی جمع می شوند و شماری از افراد در یک نوع سبک زندگی اشتراکاتی پیدا می کنند. به عبارت دیگر، گروههای اجتماعی اغلب مالک یک نوع سبک زندگی شده ، یک سبک خاص را تشکیل می دهند. مفهوم سبک زندگی به معنای انطباق دادن یک رهیافت سبک داده شده، در زندگی است . مثلا برای فرد مهم است که مانند فلان خواننده معروف باشد. حتی اگر آن خواننده غذای تایلندی بخورد، دیوار خانه شان را فلان رنگ کند ، یا در خانه تفریح کند نه بیرون … سبکی شدن زندگی با شکل گیری فرهنگ مردم رابطه نزدیک دارد. بنابر این می توان شناخت لازم در مورد فرهنگ یک جامعه را از طریق شناخت سبک زندگی آن جامعه به دست آورد. به این معنی که باید نسبت به اشکال سبک داده شده ی زندگی مردم در آن جامعه، شناخت پیدا کرد.موسیقی عامه، تلویزیون، آگهی ها همه و همه تصور ها و تصویرهایی بالقوه از سبک زندگی فراهم می کنند . اما این تصویرها اجازه می دهد که مردم فکر کنند و تصور کنند، هرچیزی که آنها را ارضا می کند را سازمان داده، بسازند. در مطالعه جنبه های مختلف زندگی می توان به سه سطح مختلف و در عین حال مرتبط اشاره کرد، که کاملا با سبک زندگی در ارتباط هستند: سطح ساختاری، سطح موقعیتی و سطح فردی.
این تمایز میان سطوح کاملا مشابه ،تمایزی است که “هابرماس” در جلد دوم از کتاب “نظریه کنش ارتباطی” مطرح کرده است. “هابرماس” میان سه جزء ساختاری از زیست جهان یعنی فرهنگ، جامعه و شخصیت تمایز قایل شده است. وی به هرکدام از این اجزا مرحله ی بازتولید را نیز اضافه می کند و معتقد است بازتولید هر یک از این اجزا در نوع سبک زندگی تاثیرگذار است.این سه جزء به ترتیب عبارتند از:
بازتولید فرهنگ، بازتولید اجتماعی و اجتماعی کردن.
سطح ساختاری: هر فرد میتواند در سطح ساختاری تفاوتها و تشابهات میان کشورها، جوامع و فرهنگها را،و همچنین تفاوتهایی که در طول زمان و در جوامع مختلف روی داده است، مورد آزمون و مطالعه قرار دهد.این تفاوتها میان ساختارفرهنگها و جوامع،درقالب اشکال زندگی (سبک های زندگی) دسته بندی می شوند و می توانند بازگوکننده اشکال مختلف جامعه و فرهنگ رایج آن باشند.
سطح موقعیتی: این سطح به شباهت ها و تفاوت های جوانب مختلف زندگی، در میان طبقه بندی های وسیع تر می پردازد. مانند: طبقات و گروههایی که در ساختار جامعه، موقعیت های متنوع و مختلفی دارند. این دسته بندی که از طریق موقعیت فرد در ساختار اجتماعی خاص تعریف می شود، سبک های زندگی، نامیده می شوند. برای مثال سبک زندگی فردی از طبقه مرفه یک جامعه، با سبک زندگی کارگران همان جامعه تفاوت دارد.

سطح فردی: هر فرد سعی دارد تا تفاوتها و تشابهات را میان روش های مختلفی که افراد از طریق آنها با واقعیات روبرو می شوند و زندگی خود را اداره می کنند، درک کند و بداند افراد چگونه شخصیت و هویت خود را رشد می دهند و با دیگر افراد ارتباط برقرار می کنند. ذات و هویت فرد همواره در حال تغییر و تحول است. به همین دلیل سبک زندگی افراد نیز همواره ثابت و یکنواخت نمی ماند. در اینجا به مفهوم هویت به عنوان مولفه ای در شکل گیری گونه های مختلف سبک زندگی مردم، می پردازیم.
هویت
این مفهوم را می توان با تمییز دادن میان اجزاء سه گانه تشکیل دهنده ی هویت یک فرد، تعریف کرد. این اجزا عبارتند از: هویت فردی، هویت اجتماعی و هویت فرهنگی. این سه جزء تشکیل دهنده هویت، جنبه هایی از یک پدیده ی واحد هستند، که هویت کلی فرد را تشکیل می دهند. البته اختلافاتی جزئی میان این سه جنبه از هویت وجود دارد. هویت فردی از طریق مراحل مختلف فردی شکل داده می شود و توسعه می یابد. از طریق هویت فردی است، که یک فرد می تواند به تنهایی و دور از دیگران ظرفیت لازم برای زندگی را درون خود ایجاد کند. ظرفیتی که نهایتاً منجر به شکل گیری شخصیت فرد می شود. لذا اولین کارکرد،هویت تثبیت شخصیت فرد است. منظور از شخصیت همان ویژگی ها و مشخصه هایی است، که فرد باور دارد ، تنها و تنها منحصر به خودش است. در این حالت، هویت به عنوان ابزاری در راستای تقویت و تثبیت مفاهیم فرد در مورد خودش عمل می کند. لذا در نتیجه ی تثبیت هویت فردی است، که یک فرد می تواند در مورد خودش صحبت کند و به دیگران بگوید، که واقعاً چه کسی است؟ هویت فردی شامل تجارب، افکار، رویاها و آرزوهایی است، که در مقایسه با دیگر تجارب و افکار، توسط فرد تفسیر شده ،ادراک می شوند. بنابراین هویت شخصی را می توان به عنوان سیستمی منحصر به فرد از روابط میان تجارب، افکار، رویاها، امیدها و آرزوها تعریف کرد. “هویت” کارکرد اجتماعی نیز برای فرد دارد. جدای از اینکه هر فرد مایل است، هویت فردی و منحصر به فرد خود را داشته باشد، اغلب مردم تمایل دارند، تا به عنوان عضوی از جامعه و فرهنگ رایج در آن جامعه قلمداد شوند و در یکی از گروههای متنوعی که در آن جامعه وجود دارد، عضویت داشته باشند. لذا از طریق هویت اجتماعی است که یک فرد می تواند به عضویت گروه های مختلف درآید و نقشهایی را که در این گروه ها از وی انتظار میرود ،فرا گیرد و اجرا کند. این جنبه از هویت باعث می شود فرد با بافت های اجتماعی گوناگون هماهنگ و یکپارچه شود.
هویت اجتماعی در روند مراحل اجتماعی شدن شکل می گیرد و از طریق تثبیت نقش، برآورد فاصله نقش با هویت فردی و تحول نقش، توسعه می یابد. شایان ذکر است که میان ارزشهای فردی و جمعی و میزان انطباق نقش های انتخابی فرد در جامعه، با گرایشها و نظام ارزش های فردی او، رابطه ای تنگاتنگ وجود دارد. مردم اغلب هویت خود را از طریق عضویت در گروه های خاص اجتماعی که بدانها احساس تعلق دارند،تعریف می کنند. در نتیجه بعضی اوقات لازم است، هویت فردی خود را فدای انتظاراتی کنند، که نسبت به هویت اجتماعی آنان وجود دارد.
هویت فرهنگی افراد نیز دو کارکرد بسیار منسجم و مرتبط دارد، که از یک سو به هویت فردی و از سوی دیگر به هویت اجتماعی مربوط می شود. از طریق هویت فرهنگی است، که فرد می تواند ویژگی های منحصر به فرد خود را میان گروههایی که بدان تعلق دارد، ابراز کند و حتی در مقابل گروههای دیگر نیز راجع به تعلقات گروهی خود سخن بگوید. لذا افراد ارزشها، افکار و اعمالشان را به عنوان ابزاری برای حفظ و توسعه هویت فردی خود بکار برده، از این طریق می توانند خود و رابطه خود را با دیگران تعیین و تعریف کنند. در مجموع می توان گفت: ارزش و نگرش می تواند کارکردی دوگانه داشته باشد. از طرفی می تواند موجبات تقویت هویت فردی و اجتماعی شخص شود واز طرف دیگر به عنوان ابزاری قلمداد می شود،که فرد می تواند با استفاده از آن، علاقه و یا انزجار خود را نسبت به یک یا چند گروه خاص ابراز دارد. با توجه به مطالب ذکر شده، هویت در جهت یکسان سازی و هماهنگ کردن دو میل در انسان عمل میکند:
الف) میل به منحصر بفرد بودن ب) میل به تعلق داشتن البته ادغام و هماهنگی این دو میل در فرد، همواره بدون مسئله و مشکل نیست. ما معمولاً درگیر کشمکش هایی هستیم،که به منظور یکسان سازی این دو قطب هویتی ایجاد می شود. معمولاً هم به خاطر تضادها و درگیری هایی که رخ می دهد، موفق نمی شویم. اما این تضادها و درگیری ها از کجا نشات میگیرد؟سه منشا را می توان برای این تضادها نام برد:
۱-همواره به ازای نقشهای مختلفی که یک فرد در اجتماع بر عهده دارد، توقعات مختلفی نیز بر اساس این نقش ها شکل می گیرد. در برخی موارد این انتظارات با شخصیتی مطلوب و آرمانی که فرد برای خود در نظر دارد و سعی می کند بدان برسد، در تطابق و انطباق نیست. انتظارات مربوط به یک شخص میتواند پتانسیل و خواست فرد را برای رسیدن به شخصیت مطلوبش محدود کرده ، حتی آن را از میان ببرد.
۲- ممکن است یک شخصیت منحصر به فرد به لحاظ ویژگیهای معینی که دارد، نتواند با نقش اجتماعی که برای او در نظر گرفته می شود، منطبق شود. برای مثال یک فرد به خاطر باورهای سیاسی و یا مذهبی که دارد، از پذیرفتن نقشی اجتماعی پرهیز کند. این درحالی است که افراد دیگر اجتماع، اکتساب آن نقش را در رویا های خود می پرورانند. هویت اجتماعی یک فرد می تواند از نقشهای اجتماعی متفاوتی که بر عهده دارد، تشکیل شود. این نقش ها در کنار یکدیگر شخصیت اجتماعی فرد را تشکیل می دهند. فرد بایستی میان نقش های متفاوت خود تعادل ایجاد کرده ، بطور همزمان انتظارات گوناگون این نقش ها را به جا آورد. ایجاد تعادل میان نقش های اجتماعی از یک طرف و استعدادها و علایق فردی از طرف دیگر کاری است، بس طاقت فرسا، با این وجود انسانها در طول زندگی خود برای ایجاد تعادل میان این دو قطب بسیار تلاش می کنند.
در مطالعه ی رابطه ی میان ارزشها، هویت و سبک زندگی، لازم است همواره به یاد داشته باشیم، که هویت یک سیستم پیچیده از روابطی است، که میان مفاهیمی مانند فرد کیست؟ و یا رابطه او با دیگر افراد و فرهنگ ها چگونه است؟تعریف می شود. اما هویت فرد چه رابطه ای با سبک زندگی او دارد؟
هویت افراد در یک جامعه از طریق سبک زندگی انتخابی آنها تولید و بازتولید می شود. این سازوکار بیش و پیش از هر چیز، از خلال درونی کردن رفتارها و باورها، در ظرف روزمرگی عمل می کند. بدین ترتیب افراد و گروه ها اغلب به صورت ناآگاهانه و بدون آنکه نیازی به فشار بیرونی باشد، همانگونه رفتار می کنند که باید.! و از این طریق سیستم موجود را دائما و در هر لحظه بازتولید می کنند. هر اندازه این سازوکارها درونی تر شود، سیستم تضمین بیشتری برای تداوم خود دارد. و بر عکس هر اندازه به جای درونی شدن از سازوکارهای قدرتمدارانه و بیرونی-برای نمونه از یک سیستم کنترل و الزام اجتماعی برای تحمیل یک شیوه زندگی خاص-استفاده شود، سیستم شکننده تر ، تداوم آن ضعیف تر و واقعیت آن سطحی تر می شود. در برخی موارد، حکومت ها با مشروعیت دادن به برخی سبک های زندگی ، سبک های دیگر را زیر زمینی می کنند. وقتی این اتفاق می افتد، افراد جامعه دچار چندگانگی می شوند. لازمه ی زندگی در چنین محیطی تفکیک در حوزه ی زندگی خصوصی و رفتار عمومی است. افراد برای اینکه میان علایق خود و انتظارات محیط تعادل برقرار کنند، هویت های متکثر و چندگانه وحتی گاهی متضاد را بر می گزینند.
امروزه نظام های اجتماعی اغلب از طریق سبک های زندگی تولید و باز تولید می شوند. سیستم جهانی به خاطر بدست آوردن سود سرشار، تمایل به کالایی کردن شدیدسبک های زندگی دارد. کالاهای هویتی در بازار مصرف ارائه می شوند،و متعاقب آن هویت های وابسته به این بازار و سبک های زندگی که ارائه می دهد، تولید و بازتولید می شوند. یعنی هویت ها در جستجوی تولید و بازتولید خود، نیازهای بازار به کالاهای هویتی را افزایش می دهند.این کالاها در ظاهر لایه های سطحی جامعه را هدف گرفته اند، درحالیکه لایه های درونی و هویتی افراد نیز از این روند تاثیر بسیار می گیرند.
ارزش
مهمترین مفهومی که با مفاهیم هویت و سبک زندگی ارتباطی تنگاتنگ دارد، ارزش است. ارزش یکی از مولفه های بنیادین فرهنگ به حساب می آید. چرا که فرهنگ از ارزشهای اعضای یک گروه، هنجارهایی که از آن پیروی می کنند و کالاهای مادی که تولید می کنند، تشکیل می شود. به صراحت می توان گفت، که سبک های زندگی مرسوم در جامعه، یک جنبه از فرهنگ آن جامعه را شکل می دهند. بنابراین،در واقع ارزش، مفهوم بنیادین سبک زندگی است. و میتوان گفت، که سبک زندگی فرد بازتابی از ارزش های فرد و هنجارهایی است، که به این ارزشها مربوط می شوند. ولی ارزش در واقع مفهومی پیچیده است، که برای اینکه بتوان سبک زندگی را به درستی مورد تحلیل قرار داد، باید تمایزات مفهومی در این زمینه، به خوبی تعریف و شفاف شوند. بدین منظور در اینجا میان سه سطح مفهومی متفاوت سبک زندگی، از منظر ارزش، تمایز قائل می شویم.
این سه سطح عبارتند از: سطح ارزش، سطح نگرش و سطح عمل. سطح ارزش از ایده های کلی ای در مورد شرایط و کیفیات مادی ، زیباشناختی، اخلاقی و متافیزیکی تشکیل شده است. این ایده ها تقریبا توسط فرد و در سطح نگرش در یکدیگر ادغام می شوند. نگرشها نیز در حالات مختلف از اعمال و رفتار وی آشکار می گردد. ارزش ها به طرق گوناگون و با رویکردهای متفاوتی دسته بندی شده اند، که هر کدام از انواع این ارزشها به یک نوع از اعمال و نگرش منتهی می شوند. تفاوت میان ارزشها در میان افراد یک جامعه را می توان از سه رویکرد مختلف مورد بحث قرار داد. رویکرد طبقه و موقعیت مدار، رویکرد جنسیت و رویکرد ارزشهای انسانی. رویکرد طبقه شاید مهمترین و مسلط ترین رویکرد در میان ادبیات جامعه شناسان در مورد فرهنگ عامه و سبکهای زندگی باشد. بر اساس این رویکرد مهمترین اصل ساختاری، توزیع ثروت و موقعیت در جامعه است. تئوریک ترین و تجربی ترین کار در این زمینه متعلق به “بوردیو” است، که در کتاب تمایز “Distinction” عنوان شده است. نتایج تجربی دراین زمینه نشان می دهد، که طبقه و تحصیلات، عوامل مهمی در جهت حفظ و گسترش سبک زندگی به حساب می آیند. لازم به ذکر است، که برخی سلایق و الگوهای رفتاری با برخی طبقات و یا درجات تحصیلی خاص و یا هردوی آنها دررابطه هستند. بنابراین، سطح تحصیلی و پیش زمینه طبقاتی، باعث بوجود آمدن یک سلیقه خاص و علاقه ی خاص (برای مثال در مورد نحوه گذران اوقات فراغت) می شود. اگر چه طبقه و سطح سواد تعاریفی در مورد سبک های زندگی به ما می دهد،اما این متغیر ها برای یک تعریف جامع و کامل،کافی نیستند. البته نمی توان متغیرهای مهمی چون سن و جنس را نیز نادیده گرفت. تمام تفاوتهای موجود در الگوهای رفتاری افراد، به نوعی به ارزشها و جهت گیری های ارزشی افراد مرتبط می شوند. ارزشهای مورد قبول فرد از طریق والدین و دوستان در مدرسه و یا محل کار و همینطور از طریق دیگر نهادهای اجتماعی -مانند رسانه- طی مراحل مختلف فردی سازی و اجتماعی سازی، به فرد منتقل می شود. تمام افراد جامعه به مرور زمان و متاثر از روند جامعه پذیری یاد می گیرند، که به عنوان عضوی از اعضای جامعه رفتار کنند و ارزش های متعلق به آن جامعه و فرهنگ را دقیقا مشابه دیگر اعضای شبکه اجتماعی در هم ادغام کنند. روند جامعه پذیری باعث می شود، افراد یک جامعه مشابه هم شده و در طول زندگیشان از ارزش های مشترکی پیروی کنند. این روند به شکل دهی فرد در جهت ایفای نقشهای معین اجتماعی در زندگی کمک می کند. به این مفهوم که هویت فردی و اجتماعی، کاملاً فرد محور نبوده و کارکرد آن از موقعیت فرد در جامعه و رابطه آن با دیگر افراد جامعه، – با موقعیت اجتماعی مشترک و یا متفاوت- تعریف می شود.برای درک ارتباط میان هویت و ارزش به مطالعات ارزشمند “میلتون روکیچ” در این زمینه مراجعه می کنیم . بنا به گفته ی “روکیچ ” ارزش، عقیده یا باور نسبتا پایداری است، که فرد با تکیه برآن یک شیوه رفتاری خاص یا یک حالت غایی را ،که شخصی یا اجتماعی است، به یک شیوه رفتاری خاص یا یک حالت غایی که در نقطه ی مقابل حالت برگزیده قرار دارد، ترجیح می دهد.
“روکیچ” بر این باور است، که ارزشها به انسانها آموزش داده می شوند و پس از یادگیری، آنها در درون یک نظام ارزشی سازمان می یابند، که هر ارزش در آن نظام بر اساس رابطه اش با ارزشهای دیگر مرتب می شود. ارزش ها می توانند برای هر فرد کارکردهای مختلفی داشته باشند. آنها استانداردهای رفتاری مارا شکل می دهند و در تصمیم گیری به ما کمک می کنند. برای مثال ارزش ها در بازنمایی و معرفی ما به دیگران، در مقایسه ای که نسبت به اعمال و اهداف مختلف داریم، تلاشی که در جهت اثر گذاری بر روی دیگران انجام می دهیم، در فرموله کردن نگرش هایمان، در ارزیابی و نکوهش دیگران و غیره به ما کمک می کنند.
تئوری “روکیچ” در مورد ارزش با فرضیاتی در مورد طبیعت انسانی بسط داده شد. وی بر این باور بود، که هر فرد بطور نسبی ارزش هایی دارد، که اهمیت ویژه ای برایش دارد. “روکیچ” معتقد است، که نظام باورهای کلی هر فرد به صورت کارکردی و سلسله مراتبی ساختار بندی شده است. بنابراین، اگر بخشی از یک سیستم تغییر کند، بخشهای دیگر آن نیز تحت تاثیر قرار می گیرد و تغییر می کند،و به تبع آن رفتار فرد را نیز تحت تاثیر قرار می دهد. هر چقدر بخش تغییر یافته در سیستم باورهای فرد مرکزی تر باشد، تاثیرات شدیدتر و عمیق تر و گسترده تر خواهد بود. روز تغییر در تعریف مفهوم فرد از خود، ممکن است به تغییر ارزش های وی نیز بیانجامد. تئوری اصل “روکیچ” این است که: هدف نهایی سیستم باورهای فرد، که شامل ارزشهای وی نیز می شود، این است که این ارزش ها باقی مانده و تقویت شوند.
“روکیچ” ارزشها را به دودسته تقسیم می کند: ارزش های غایی و ارزش های ابزاری. از دید “روکیچ” ارزش های غایی و ابزاری هر دو به دو دسته تقسیم می شوند.
ارزش های غایی:
الف) ارزش هایی که بر بعد فردی تمرکز دارند، مانند: رستگاری، هماهنگی و انسجام درونی
ب) ارزش هایی که بر بعد اجتماعی دلالت دارند، مانند: مباحث جهانی، دوستی واقعی بین مردم

ارزش های ابزاری:
الف) ارزش هایی که بر شایستگی ها و ویژگیهای خاص فردی و بعد فردی تمرکز دارند، مانند: منطقی بودن.
ب) ارزش هایی که بر بعد اخلاقی تاکید می کنند، مانند: امانت داری.
به نظر “روکیچ” ارزش های کلی و پذیرفته ی یک فرد در چهارچوبی کلی که همان باورهای کلی است، نظم می یابند. چهارچوبی که با تعامل و ارتباط میان عناصرش توصیف شده، در رویکردها و ارزش های ابزاری و غایی جلوه می یابد و به کمک آن می توان اهمیت نسبی هر یک از عناصر باورهای کلی و میزان اهمیت سلسله مراتبی آن ها را ترسیم کرد. صراحتاً هر ارزشی که فرد زیاد بر آن تاکید می کند، تاثیر بسزایی بر روی روش و سبک زندگی وی دارد. چرا که این ارزش است که سبک زندگی افراد را می سازد.
در توسعه و بسط سبک زندگی یک فرد، تمام مولفه ها و اجزا هویت ذکر شده، بکار می آیند. سبک زندگی متشکل از اعمال و نگرش هایی است، که نه تنها بر اساس ارزش های زیبا شناختی و مادی است، بلکه در کنار آن نگرش ها، اعمال متکی بر ارزش های اخلاقی و متافیزیکی را نیز در بر می گیرد. هر سبک زندگی ،شامل یک الگوی معنا دار از روابط میان ارزش ها ، نگرش ها و اعمال احتمالی است. لذا غیر ممکن است و نمی توان نقش انواع مختلف ارزش را در هویت و سبک زندگی مجزا انگاشت. همین موضوع در مورد رابطه میان فرد و جامعه نیز صدق می کند. در جوامع غربی کنونی انواع مختلف ارزش ها اعم از مادی ، زیباشناختی ، اخلاقی و متافیزیکی (فرامادی) در کالاهای مصرفی ورسانه های جمعی ادغام می شوند.
همان گونه که”استوارت اون” در “بازی انتزاعی همیشگی” مطرح می کند، تصاویری وجود دارند، که توده ای حاشیه نشین را می سازند و در سبکهای در حال تغییری که بازار ها را پر از کالاهای مورد نیاز مصرف کنندگان می کند، ارزشهای مادی و ارزشهای درونی همواره در حال دگرگونی هستند. هر روز بیشتر از پیش گیج کننده می شوند. بنابراین سبکهای زندگی، تجلی گر اراده افراد در راستای خلق شخصیت و هویت فرهنگی و اجتماعی خاص خویش در چهارچوب ساختاری و موقعیتی جامعه ای هستند، که در آن زندگی می کنند. بنابراین، عبارت سبک زندگی در اینجا پدیده ای است، که از منظر ساختاری، موقعیتی و فردی قابل تعیین و تعریف است. در جامعه شناسی، این عبارت در دسته بندی طبقات اساسی اجتماع و شاخصه های فرهنگی آنها مورد استفاده قرار می گیرد.
سایت باشگاه اندیشه
http://www.bashgah.net/fa/content/show/26248
______________________________________________________________________________________
۱۴-زندگی بی زندگی

جهانیشدن فرهنگ موضوعی است که پیشرفت و گسترش فناوری ارتباطات زمینۀ عملی شدن آن را فراهم کرده است. این موضوع سبب شده است که عدهای با تأکید بر نوع تازهای از امپریالیسم، یعنی امپریالیسم فرهنگی غرب و در رأس آن امریکا بر جهان، آیندۀ فرهنگی جهان را جز امریکاییشدن همۀ جوامع و نابودی فرهنگهای ملی و محلی ندانند؛ با این حال پاسخ به این پرسش که آیا فرهنگ غربی و بهویژه فرهنگ امریکایی، فعالیتهای فرهنگی کم و بیش محلی و سنتیرا تغییر داده و نابود کرده است یا خیر به طرح دیدگاههای متنوعی منجر شده که نگاشتۀ پیش رو یکی از آنهاست.
سیاری از تحلیلگران و نظریهپردازانِ جهانی شدن دراینباره متفقالقولاند که زندگی روزمره و آنچه در مکانی خاص رخ میدهد تحت تأثیر چیزی است که به طور کلی در مجموعه نقاط دیگر رخ میدهد. این نظریه پیامدهای مهمی برای چگونگی درک ما از نیروهایی دارد که زندگی روزمره را شکل میدهند. براساس دیدگاه بسیاری از ناظران، ما نباید این نیروها را صرفاً محلی تلقی کنیم؛ یعنی اینکه گمان کنیم که این نیروها فقط در درون اجتماعات محلی یا در درون مرزهای دولتهای ملی خاص شکل میگیرند و فعالیت میکنند. ما دیگر نمیتوانیم چگونگی شکلگیری زندگی خودمان را فقط براساس پدیدههای محلی یا رویدادهای ملی درک کنیم؛ زیرا آنچه محلی یا ملی نامیده میشود در حال حاضر همبسته با نیروها و پدیدههای گستردهتر و جهانیتر است. دیگر نمیتوان فرهنگهای محلی را صرف نظر از بقیۀ جهان توجیه کرد، شکل بخشید و احیا نمود. به جای نگریستن به چگونگی زندگی روزمره در درون جامعۀ خاص باید به این توجه کرد که افرادی که در درون مرزهای دولتی خاص زندگی میکنند چگونه از نیروهایی تأثیر میپذیرند که ماهیتاً چند ملیتی به شمار میآیند و چگونه این افراد نسبت به این نیروها عکسالعمل نشان میدهند و از چه نظر مسبب ایجاد چنین نیروهایی میگردند. تمرکز ما باید از توجه صرف به درک زندگی انسان براساس شیوۀ تأثیرپذیری آن از جوامع ملی به سمت درک این امر باشد که چگونه فعالیتهای روزمره تابع جریانها و شبکههای جهانی و تأثیرپذیر از آنها هستند و چگونه بخشی از آنها به شمار میآیند. این امر همچنین بدین معناست که مطالعۀ جهانی شدن را نباید نوعی نگرش به فرهنگ تلقی کرد که ما آن را از تحلیل رایج از جامعۀ ملی به ارث بردهایم. دیگر کافی نیست که به فرهنگ بریتانیا، آلمان و… بنگریم. در عوض، آنچه ما باید انجام دهیم توجه و تعمق دربارۀ شیوههایی است که جهانی شدن از طریق تعاملات، تبادلات و تحولات خاص، بر سازمان فرهنگ تأثیر میگذارد. دقیقاً این امر از این حاکی است که ما باید به چگونگی ایجاد، شکلگیری و بازآفرینی فرهنگ در درون و بیرون مرزهای ملی توجه نماییم و برای نمونه، روابطی را بررسی کنیم که به مراکز فرهنگی (برای مثال هالیوود) و حاشیهها (برای مثال، کشورهای جهان سوم) مربوطاند. جنبۀ مهمی از «جهانی شدن فرهنگ»، بومیزدایی است؛ یعنی شیوههاییکه نیروهای جهانشمول میتوانند اهمیت مکان، منطقۀ اجتماعی و جغرافیایی را در خلق و تجربۀ پدیدههای فرهنگی کاهش دهند. آنچه ما باید بررسی کنیم ابزاری است که فرهنگ به وسیلۀ آنها پیوند سنتی خود را با مکانهای خاص میگسلد؛ برای مثال، غذای مکزیکی برگرفتهشده از بخش خاصی از امریکای مرکزی است و نشاندهندۀ محصول کشاورزی آن منطقه است، اما در پی رشد سریع رستورانهای فستفود، مانند تاکوبل، نوع خاصی از غذای مکزیکی به عادت غذایی رایج در امریکای شمالی تبدیل شده است؛ بهعبارتی غذای مکزیکی از خاستگاه اصلی خود فاصله گرفته و بخشی از عادت غذایی در جهان شده است. بدینترتیب باید گفت که تجربههای فرهنگی ما دیگر در مکانهایی که ما زندگی میکنیم لزوماً ریشه ندارند. امکانهای فرهنگیای که در مکانی خاص عرضه شدهاند دیگر به طور کلی یا عمدتاً برای آن محل و مکان، سنتی نیستند. تحت شرایط جهانی شدن، امر محلی (یا آنچه ما امر محلی تلقی میکنیم) دیگر عامل تعیینکننده و اصلی در آن چیزی نیست که فرهنگ مکانی خاص فراهم میکند. پدیدههای فرهنگی میتوانند با یکدیگر پیوند یابند و در جاهایی که هزاران کیلومتر از آنها فاصله دارد ریشه بدوانند. بدین ترتیب، پیوند فرهنگی گسترده، ویژگی اصلی جهانی شدن است. بر همین اساس، بعضی از افراد جهانی شدن را دارای تأثیر مثبت بر زمینههای فرهنگی در جهان میدانند؛ برای مثال میتوان به کارکرد مهمی اشاره کرد که سازمانهای رسانهای در تولید و توزیع بسیاری از برنامههای تلویزیونی و سینمایی جهان دارند؛ مثلاً مالک کانال خبری خاصی میتواند ادعا کند که در رسانۀ وی، اطلاعات از سراسر جهان گردآوری میشود و همۀ کارکنان به دنبال پخش برنامهای مناسب و شایستهاند که هدف آن برقراری صلح است. بنابر این ادعا فراگیری و گستردگی این رسانۀ خاص و پوشش خبری رویدادهای جهانی، دولتها را به روابط صلحآمیز با هم تشویق میکند؛ زیرا اگر دولتی به شکلی نامعقول یا خطرناک عمل کند «کل جهان» میتواند آن را مشاهده نماید؛ به همین دلیل خطر تحقیر گشتن و سرزنش شدن در مقابل چشمان جامعۀ جهانی کافی خواهد بود تا دولتهای خشونتطلب و تنشزا مجبور شوند سیاستهای نامتعارف خود را کنار بگذارند، اما با توجه به رویدادهایی مانند مخالفت صدام حسین در مقابل بازرسی از تسلیحات کشور عراق و جنگی که در پی این امر اتفاق افتاد، دیدگاههای بالا نسبتاً سادهلوحانه به نظر میرسد. با وجود این، استدلال موجهتر این است که گسترش رسانههای جمعی، مانند تلویزیون و ماهواره، رادیوی دیجیتال و اینترنت، موهبتهای عظیمی برای آزادی اطلاعات و حقوق بشرند؛ زیرا میتوانند از مرزبندیهای ملی فراتر روند. افرادی که در حاکمیت دولتی خاص زندگی میکنند حداقل میتوانند به طور بالقوه اطلاعاتی را از بیرون مرزهای آن کشور بهدست آورند، حتی اگر دولتمردان نخواهند آنها به چنین اطلاعاتی دست یابند. اگر رژیمی حقوق بشر را نادیده بگیرد و این واقعیت هرگز در رسانههای رسمی دولتی بیان نشود، افراد میتوانند اخبار این رویدادها را بهدست آورند مشروط بر اینکه به رسانههایی دسترسی داشته باشند که از کشور دیگری برنامه پخش میکنند. درحالیکه دولتهای سرکوبگر به دنبال کنترل چنین دسترسیهایی هستند یا آنها را ممنوع میکنند، هنوز این نکته پابرجاست که کنترل جریان اطلاعات بیش از پیش برای دولتها دشوارتر شده است؛ وضعیتی که میتواند نتایج پیشبینیناپذیری را برای افراد درون جامعه داشته باشد. از سوی دیگر، منتقدان جهانی شدن رسانههای همگانی نیز بسیارند. صرف نظر از جریان اطلاعات در سطح جهان و آزادی سیاسی، بنگاههای رسانهای غرب میتوانند اسب تروای ارزشهای سرمایهداری و ارزشهای مصرفی به شمار آیند و مُبلغِ ایدهها و مروّج شیوههایی از زندگی باشند که فرهنگهای محلی را تضعیف میکنند. از این نظر، رسانههای همگانی (عمدتاً امریکایی) فراهمکنندۀ امپریالیسم فرهنگی هستند که مجموعهای از ارزشهای کشور یا منطقهای خاص را به کشور و منطقۀ دیگر تحمیل میکنند. میتوان گفت که در شرایط خاصی، زندگی روزمره میتواند بهواسطۀ تأثیرات بیرونی و جهانی دچار تحولات عظیم گردد، اما در شرایطی دیگر، فعالیتهای روزمره و شیوههای تفکر ممکن است در برابر این چیزها نسبتاً نفوذناپذیر باشد. افراد ممکن است در رستورانهای مکدونالد غذا بخورند، اما چنین چیزی ضرورتاً به این معنا نیست که همگی آنها از نظر اندیشه، رویکرد و سبک زندگی به فردی امریکایی یا غربی تبدیل میشوند (حتی با فرض اینکه معنای «امریکایی یا غربی بودن» کاملاً روشن و بیابهام باشد). بحث دربارۀ تأثیراتی که با تغییرِ الگوهای فرهنگی رخ میدهند بحثی تجربی است که فقط میتواند بر اساس آنچه واقعاً رخ میدهد دربارۀ آن پژوهش کرد. البته مشکل خاصی که در عرصۀ پژوهش دربارۀ زندگی روزمره وجود دارد این است که زندگی روزمره در زمینههای فرهنگی و اجتماعی متفاوتی رخ میدهد. به عبارت دیگر، زندگی روزمره پیچیده است؛ زیرا خود افراد و مردم پیچیده هستند. تبیینهایی که ما از زندگی روزمرۀ افراد میکنیم تا حد زیادی گزینشی هستند. این مسئله وقتی که «فرهنگ» در زندگی روزمره تبیین میشود حادتر میگردد. میتوان نیروهای فرهنگیای را در نظر گرفت که فعالیتهای روزمره را شکل میبخشند. این فعالیتها میتوانند بر دو گونه باشند: ۱. فعالیتهایی که مشخصۀ آنها این است که از طریق قدرت یک فرهنگ جهانی، مانند فرهنگ امریکایی به فعالیتهایی مشابه و همگون تبدیل شدهاند؛ ۲. فعالیتهایی که مشخصۀ آنها تفاوت، متجانس نبودن و تأکید دوباره بر منطقه و ویژگیهای خاص آن است. به نظر کاملاً آشکار میرسد که هر دوی این شاخهها و سیرهای اصلی در زندگی روزمره در جریان هستند و هر دو به شیوهای پیچیده و اغلب مبهم بر جنبهها و سطوح گوناگون فعالیت روزمره تأثیر میگذارند و تا حدی یکدیگر را متعادل میسازند. ویژگی اصلی وضعیتی که ما در آن به سر میبریم این نیست که فرهنگ محلی به واسطۀ فرهنگ جهانی از میان رفته باشد، بلکه زندگی روزمرۀ ما همواره دستخوش تغییر و دگرگونیهای بسیار است و کماکان خود را در سطح محلی و منطقهای بازسازی میکند. بدینترتیب میتوان گفت که صورتبندی فرهنگی زندگی روزمره، آمیزهای آشفته از امری است که در جهان یکسان و مشابه تلقی میشود و از نظر محلی و منطقهای متنوع است. دومی کماکان در رویارویی با اولی به وجود خود ادامه میدهد و اولی به گونههای خاصی، دومی را برمیانگیزد. میتوان نتیجه گرفت که زندگی روزمره بیش از پیش با نوعی رویکرد جهانشمول مشخص میشود که از یکسو به فرهنگهای دیگر توجه میکند و احترام میگذارد و همواره از ذهنی گشوده در برابر تجربههای فرهنگی برخوردار است و از سوی دیگر، به تفاوتها و اختلاطها توجه میکند. اما اشتیاق به غذاهای متنوع کشورهای گوناگون و رفتن به رستورانهای متفاوت ضرورتاً با انجام دادن عملی تأثیرگذار و واقعی دربارۀ موضوعات جهانی مانند بدهی کشورهای جهان سوم، گرم شدن کرۀ زمین و… مرتبط نیست. میتوان فردی را تصور کرد که در زمینۀ علایق فرهنگی یک جهان وطن است، اما در فعالیتهای دیگر، از جمله فعالیتهای سیاسی، چنین نیست. تصور اینکه ما از ذوق و علایق جهانشمول برخورداریم میتواند راهی باشد برای فرهیختگان تا خودشان را از خیل عظیمی جدا کنند که در درون محدودیتهای علایق محلی و منطقهای گیر افتادهاند. افزون بر این، سخن گفتن دربارۀ اختلاط و آمیزشهای فرهنگی و جریانهای فراملیتی نباید چشمان ما را به این واقعیت ببندد که احساسات و شور و شوقهای ملی کماکان در زندگی روزمره مؤثرند، خواه از طریق گزارش روزنامهها یا گفتوگوهای عادی که طی آن افراد هویت خود را با ایرانی بودن، بریتانیایی بودن یا … مشخص میکنند. از سوی دیگر روشن است که تأثیر چیزی که جهانی شدن مینامیم بر آنچه میاندیشیم و عمل میکنیم همواره گوناگون و تا حدی پیشبینیناپذیر است. بدین ترتیب آشکار میشود که جهانی شدن فرهنگ و زندگی روزمره هرگز نمیتواند به نتایج کاملاً روشن و پیشبینیپذیر بینجامد.
سایت باشگاه اندیشه
http://www.bashgah.net/fa/content/show/89718
___________________________________________________________________
۱۵-تجانس در سبک زندگی در پژوهش انسان شناسی
یکی از مباحث مهم روش شناسی در انسان شناسی معاصر، بحث بازتابندگی است. در واقع دهه هاست که مقوله «بی طرفی در پژوهش» مورد نقد جدی قرار گرفته است و نه تنها در پژوهش های فمینیستی بلکه در بخش مهمی از نظریات جامعه شناسی (از وبر گرفته تا فوکو و بوردیو) این مقوله با دقت و ظرافت تعریف شده و در نتیجه، سالهاست که در بسیاری از پژوهش های معاصر، تدوین «رابطه بین محقق و موضوع تحقیق» با دقت دنبال می شود. یعنی در اکثر پژوهش های جدی، پژوهشگر در ابتدای تحقیق خود نقش خود و رابطه اش را با موضوع تحقیق به روشنی بیان می کند و این کار او «عینیت» تحقیق اش را نیز می تواند مشخص سازد.
اصل بازتابندگی، عبارت است از نیاز به بازگشت مستمر بر ابزارهاى علم اجتماعى که مورد استفاده محقق است. این بازگشت، تلاشى است براى کنترل بهتر نادرستى‏هایى که در ساخت موضوع به واسطه سه عامل عرضه مى‏گردد. اولین عامل، هویت فردى محقق است. یعنى جنسیت، طبقه، ملیت، قومیت، آموزش، سبک زندگی و … دومین عامل، موقعیت وى در میدان روشنفکرى است که متمایز از موقعیت وى در فضاى اجتماعى به معناى گسترده آن است. این عامل ما را به تجزیه و تحلیل انتقادى مفاهیم، روش‏ها و مسائلى که وى وارث آن است و نیز هوشیارى نسبت به سانسورى که به واسطه تعلّق خاطر رشته‏اى یا علایق سازمانى ایجاد مى‏شود؛ فرا مى‏خواند. سومین عامل نیز، مکتب‏گرایى است. با توجه به تعریف این اصل، هویت انسان معاصر به روایت آنتونی گیدنز و بسیاری از نظریه پردازان اجتماعی دیگر خصلت «باز اندیشانه یا بازتابی» دارد. بازتابندگی هویت به معنای سیال بودن هویت و تغییر آن در نتیجه تغییر شرایط فرهنگی و اجتماعی و ظهور دانش ها، دانستنی ها و بخصوص تکنولوژی های ارتباطی و رسانه ای جدید است. به تعبیری دیگر، آن تلقی یا تصور هویت به مثابه ی امری ثابت و ازلی و ابدی، به پایان رسیده است. از اینرو دیگر مفهوم «هویت ایرانی» نیز اگرچه در مقایسه با هویت فرانسوی یا آمریکایی قابل تفکیک و تمایز دادن است و تفاوت هایی بین آنها وجود دارد اما هویت ایرانی رنگ های مختلفی بخود گرفته و می گیرد و متناسب شرایط تازه اشکال تازه ای از آن ظهور و بروز می یابد. ما هر روز در معرض آگاهی ها و شناخت های تازه ای در زمینه های مختلف تغذیه، بهداشت، درمان، مسکن، پرورش کودک، اشتغال، پوشش و لباس، آموزش و پرورش و دیگر موضوعات زندگی هستیم. این فرایند تدریجا باعث تغییر «سبک زندگی» ما و تغییر عادات و روحیات ما می شود. «سبک زندگی» پدیده ی جوان و نوظهوری است که کمتر از نیم قرن از عمر آن نمی گذرد. در گذشته ایرانیان مانند دیگر ملت ها عمدتا از بصورت رو در رو و چهره به چهره با یکدیگر ارتباط برقرار می کردند و از طریق فرایندهای ارتباط مستقیم چهره به چهره نیازهای خود را تامین و زندگی خود را سامان می داند. فعالیت های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی عمدتا منوط و متکی به روابط چهره به چهره دو یا عده ای از افراد بود. برای مثال، روابط بین دختران و پسران،سرگرمی های کودکان ارائه و ارسال پیام و و انتقال دانش، مبادله احساسات، خرید و فروش، مسابقه و رقابت و تمام اشکال دیگر روابط و کنش های اجتماعی مستلزم گونه های مختلف روابط چهره به چهره دو یا عده بیشتر افراد بود. اما ورود رسانه ها و تکنولوژی رایانه ای و دیجیتال باعث تغییر الگوی روابط سنتی چهره به چهره به روابط با واسطه و با میانجی رسانه ها و اینترنت شده است. این تغییر دو الگوی روابط بر نوع و چگونگی هویت و فرهنگ تمام جوامع از جمله جامعه ایران تآثیر می گذارد. در الگوی سنتی روابط چهره به چهره حجم ارتباط بسیار محدود تر و از نظر کمی کم شمارتر بود زیرا هر کس تنها در محدوده شبکه خویشاوندان، آشنایان و افرادی که اطراف او هستند امکان مراوده را داشت. اما الگوی جدید روابط با واسطه ابزارهای رسانه ای و رایانه ای فرد نه تنها با نزدیکان و آشنایان بلکه با هر کس در هر گوشه جهان امکان مبادله پیام و مراوده دارد. در نتیجه حجم ارتباط افراد بشدت گسترش یافته و افراد می توانند در گستره ای جهانی دوستان مناسب حال خود را انتخاب کنند. از طرف دیگر، فرد قادر است با استفاده از امتیازات فنی ارتباطات رایانه ای و اینترنتی، با آزادی بیشتر و به نحو دلبخواهانه تری عمل کند و بسیاری از تابوهای اجتماعی و سیاسی را بشکند و روایت دلخواهانه تری از خویشتن خود را شکل دهد. همچنین قابلیت ها و گستردگی میدان عمل اینترنت این امکان را برای فرد فراهم می سازد تا هر روز بتواند نیازهای بیشتری را از طریق اینترنت پاسخ دهد. مجموعه این عوامل باعث می شود تا انسان ایرانی این بار نه از طریق روابط گرم چهره به چهره بلکه از طریق روابط با واسطه صنایع رسانه های فنی مانند اینترنت به شکل دادن و باز تعریف خویشتن خود بپردازد. یکی از مهمترین تقاضاهای جوامع، ارائه الگوهای سبک زندگی از صاحبان دیدگاههای مختلف است. درواقع در جدال بین سنت و مدرنیزم، این الگوسازی ها نقش مهمی را در فاصله گیری از سنت و نسبت دارشدن با مدرنیزم ایفا می کند”سبک زندگی” اصطلاحی است که از ۱۹۳۹ به بعد در زبان انگلیسی رواج یافته است و به نظر می رسد تا پیش از آن جامعه و فرهنگ غربی نیازی به این مفهوم نداشته است. امروزه این اصطلاح کاربرد عامیانه زیادی در زبان انگلیسی دارد و بیشتر برای توصیف نوع و گونه خانه و اسباب و اثاثیه ای که فرد آن را “مطلوب” یا “ایده آل” خود می داند و به کار می برد گفته می شود.نند اما در تعریفی ساده و کلی تر می توان سبک زندگی را”شیوه زندگی” یا به نحو دقیق تر الگوها و شیوه های “زندگی روزمره” تعریف کرد که نه تنها شامل الگوهای فردی مطلوب از زندگی بلکه شامل تمام عادات و روش هایی که فرد یا اعضای یک گروه به آنها خو کرده یا عملاً با آنها سر و کار دارد می شود. بنابر این سبک زندگی به خانه و اثایه محدود نمی شود و تمام چیزها مانند الگوهای روابط اجتماعی، سرگرمی، مصرف و لباس را در بر می گیرد و نگرش ها، ارزش ها و جهان بینی فرد و گروهی که عضو آن است را منعکس می کند. انسان امروزی و مدرن چنان به استفاده از الکتریسته، اتومبیل شخصی، دوربین عکاسی و فیلمبرداری، تلفن، آپارتمان نشینی، رادیو، ضبط، تلویزیون رنگی، آرایش در خیابان و مکان های عمومی، آموزش مدرسه ای، ابزارها و روش های ضدبارداری، موسیقی پاپ، ساندویچ و غذاهای سرد و آماده، تکنولوژی های خانگی مانند ماشین لباس شویی، جارو برقی، اجاق گاز، ظرف شویی و وسایل آشپزی، چرخ خیاطی، یخچال و فریزر، تکنولوژی های بازی و سرگرمی کودکان و بزرگسالان و دیگر محصولات و کالاها و روش های مدرن خو کرده و در آن مستغرق شده است که دو نکته مهم درباره آنها را هرگز احساس نمی کند. اول اینکه، این «سبک زندگی» پدیده ی جوان و نوظهوری است که کمتر از نیم قرن از عمر آن نمی گذرد. دوم، ورود هر یک از روش ها و تکنولوژی های فوق تغییرات بنیادینی در زندگی، احساس، تفکر، شیوه زیست و فرهنگ انسان امروزی بوجود آورده و می آورد.
تجانس در سبک زندگی شیوه ای است که می توان آن را زیرمجموعه ای از روش های کیفی جمع آوری داده ها در پژوهش انسان شناسی به شمار آورد. با توجه به تغییر سبک های زندگی افراد از گذشته تا به امروز این نکته حائز اهمیت است که محققی که در میدان تحقیق موضوعی را مورد مطالعه قرار می دهد دارای چه نوع سبک زندگی می باشد چگونه به وسیله سبک زندگی خاص خود با افراد ارتباط برقرار می کند. به بیانی دیگر آیا سبک زندگی محقق بر روند و کیفیت تحقیق وی تأثیرگذار خواهد بود یا خیر؟به عنوان مثال محققی با ظاهر محجبه در جامعه ای که افراد آن به حجاب اعتقاد ندارند تحقیق بهتری انجام می دهد یا در جامعه ای معتقد به حجاب؟ به عبارتی در کدام یک از میادین تحقیق فوق به داده های واقعی دست پیدا خواهد کرد؟آنچه مسلم است این است که بخش عظیمی از سبک زندگی افراد که در ظاهر آنها (نوع پوشش و…) جلوه گر می شود می تواند به طور مستقیم و یا غیرمستقیم بر روند تحقیق البته با توجه به موضوع تحقیق تأثیرگذار باشد علاوه بر این، این مسأله می تواند بر روی کسانی که تحقیق از آنها صورت می پذیرد تأثیر بگذارد یعنی نوع سبک زندگی محقق پاسخهای افراد مورد تحقیق را تحت تأثیر قرار دهد و داده های تحقیق از حالت طبیعی و واقعی خود خارج و یا برعکس به حالت واقعی نزدیکتر شوند. به هر حال سبک زندگی محقق بر کیفیت تحقیق تأثیرگذار خواهد بود.
سایت باشگاه اندیشه
http://www.bashgah.net/fa/content/show/26220
______________________________________________________________________________________
۱۶-زنان، مصرف و سبک زندگی
مهمترین پیامد مصرف گرایی به موضوع هویت مربوط است. اگر در جامعه سنتی و پیشامدرن، مبنای «هویت اجتماعی» را بیشتر ویژگیهای انتسابی افراد از جمله مواردی چون شغل، طبقه و بهطور کلی «موقعیتهای ساختاری» تشکیل می داد، امروزه در جامعه مدرن دو عامل «موقعیت فرد در نظام تولید» که در مفهوم طبقه متبلور میشود و جدیدتر از آن نوع و سبک «کنشهای مصرفی» مبنای اصلی هویت اجتماعی فرد است که در مفهوم «سبک زندگی» معنا پیدا میکند.
مفهوم «سبک زندگی» طی چند دهه اخیر، صاحب نظران عرصه های گوناگون از جمله جامع شناسی را به خود مشغول کرده است. افراد از لحاظ حرفه، حیثیت و نفوذ، قدرت، عادت، علاقه و خصیصه های فرهنگی با یکدیگر تفاوت دارند؛ از این رو ضرورتاً سازمان و فعالیت های گروهی و الگوهای زندگی روزانه به شیوه ها و سبک های مختلف زندگی تقسیم می شود. تحولات دهه های اخیر، چه در زمینه های فرهنگی و چه در عرصه های ساختاری به تعدد، تنوع و گاه تعارض سبک های زندگی منجر شده است. سبک های زندگی، الگوهایی برای روش زیستن هستند که خطوط و نقوش کلی تمایز ساخت یافته طبقاتی را آشکار می نماید. غالباً این مفهوم در ارتباط با مفاهیم دیگر جامعه شناختی از قبیل طبقه، قشربندی، تولید، مصرف، و هویت مورد بررسی و مطالعه قرار میگیرد. از دیدگاه جامعه شناختی، کاهش نظارت های اجتماعی چهره به چهره، تنوع خاستگاه های منطقه ای و قومیتی، امکانات بیشتر برای تحرک اجتماعی عمودی و افقی، کاهش وابستگی های انتسابی فرهنگی، خانوادگی و مکانی، امکانات گسترده تر دسترسی به فرهنگهای متنوع، از جاکندگی فرهنگی، شدت روزافزون برخوردهای فرهنگی، دلزدگی و بیقراری انسان کلانشهری، و نیاز وی به نظام ها و سازوکارهای تسلی بخش و غیره از جمله عوامل گسترش تنوع فرهنگی و سبک زندگی در کلان شهر است.(شالچی،۱۳۸۱).
تعریف سبک زندگی: سبک زندگی مفهومی است که با انتخابی شدن زندگی روزمره معنا می یابد. برخلاف جوامع سنتی، در جامعه معاصر به واسطه اهمیت خود و مسئولیت شخصی و ظهور جامعه مصرفی در زندگی قدرت انتخاب نیز بیشتر شده است. بنابراین، پدیده اجتماعی سبک های زندگی از اجزای سازنده تحولات مدرنیته تلقی می گردد؛ زیرا سبک های زندگی بازنمودی از جستجوی هویت و انتخاب فردی است. بهعلاوه این موضوع از چنان قابلیتی برخوردار است که می تواند ابعاد مختلف مدرنیته را معرفی نماید. در دنیای امروز مفهوم سبک زندگی راهی برای تعریف ایستارها، ارزش ها و همچنین نشانگر ثروت و موقعیت اجتماعی افراد است. مطالعات سبک زندگی از این جهت اهمیت دارد که شیوه های ارتباط و پیوند اجتماعی حاصل از فرایندهای فرهنگی و اقتصادی مدرن را آشکار میسازد. به طورکلی، در بررسی تعاریف موجود درباره سبک زندگی با دو رویکرد اصلی مواجه می شویم: گروهی که سبک زندگی را مجموعه رفتارهای عملی و آنچه در زندگی اجتماعی افراد به صورت عینیت افته مشاهده می شود، می دانند و گروه دوم ارزش ها و نگرش ها را نیز در زمره سبک زندگی می دانند. در این پژوهش تعریف فاضلی (۱۳۸۲، ص۵۷) را مبنا قرار می دهیم «سبک زندگی مجموعه رفتاری در حوزه مصرف فرهنگی و مادی زندگی اجتماعی است که در عرصه عمل محقق شده و قابل مشاهده است». در تعریف یاد شده سه نکته قابل توجه است:
۱-گرچه ارزش ها و نگرش ها در به وجود آمدن سبک زندگی مؤثرند اما جزیی از آن محسوب نمی شوند، بلکه سبک زندگی همان بخش از زندگی است که عملاً تحقق می یابد. در واقع طیف کامل فعالیت هایی است که افراد در زندگی روزمره انجام می دهند. یعنی اینکه ارزش ها و نگرش های مشابه به سبک زندگی یکسان نمی انجامد و داشتن سبک زندگی همسان به معنای ارزش ها و نگرش های مشابه نیست.
۲-همچنین سبک زندگی باید زائیده انتخاب گری افراد باشد زیرا سبک زندگی شامل آن دسته رفتارهایی که مردم حق انتخاب جایگزین برای آنها ندارند، نمی شود.
۳-سبک زندگی نسبت مستقیمی با مصرف دارد زیرا مصرف در خدمت تعریف کردن کیستی کنش گران (پاسخ به سوال من کیستم؟)، بازکردن راهی برای عضویت افراد در گروه های اجتماعی، تثبیت مقولات فرهنگی، ایجاد ازخودبیگانگی یا نفی آن، ایجاد یا بازتولید انواع نابرابری های اجتماعی، ایجاد گروه بندی های مدرن متمایز از گروه بندی های سنتی مبتنی بر جنسیت و غیره بازتولید اقتصادی سرمایه داری است. (فاضلی، ۱۳۸۲، ص۵۷).
اینکه مردم چقدر، به چه نحوی و چگونه مصرف می کنند در شکل دهی سبک زندگی آنها بسیار تعیین کننده است. در تبیین چرایی این موضوع باید در نظر داشت که نحوه مصرف تا حد زیادی انتخاب های افراد و دلایل آن را آشکار می سازد. مطالعه کیفیت مصرف، این امکان را فراهم می آورد که حتی به ارزش ها و نگرش های افراد نیز راه یابیم. به عبارت دیگر مصرف، نمود خارجی نگره های درونی است که در شکل دهی به سایر رفتارها تأثیر دارد. در این پژوهش، رابطه سبک زندگی و مصرف زنان مورد تأکید قرار گرفته است. نقش زنان در مصرف از این جهت اهمیت دارد که زنان با توجه به نقش مادری در خانواده، یکی از اصلی ترین عناصر فرآیند هویت یابی و جامعه پذیری فرزندان و نسل آینده جامعه هستند و بر هویت فردی و سبک زندگی نسل های آتی جامعه تأثیرگذارند. در واقع «زن» از این منظر عنصری «فرهنگ ساز» تلقی می شود که ارزش ها، اعتقادات و شیوه های رفتار و عناصر دیگر فرهنگی را از نسلی به نسل دیگر منتقل می کند.
همچنین با نگاهی درون فرهنگی این موضوع قابل توجه است که به سبب احکام خاص عملی که بر رفتار دینی زنان مترتب است، طبیعتاً مصرف در زنان نیز مشمول چارچوب ها و محدودیت هایی می شود که بی اعتنایی به آنها هویت دینی جامعه را خدشه دار میسازد. بی اعتنایی به ارزش ها و اعتقادات دینی در نوع مصرف، نظم اجتماعی و ارائه الگوی متعالی حیات انسانی و نیز با توجه به آمیختگی فرهنگ اسلامی و ایرانی در هویت بخشی به آحاد جامعه سبب ایجاد گسست نسلی، تناقضات ارزشی و بحران هویتی در اقشار و گروه های اجتماعی مختلف بهویژه زنان و جوانان خواهد شد. مطالعه سبک زندگی زنان این دیدگاه را تقویت می کند که رفتار زنان و نحوه ارتباط رفتارها با یکدیگر دارای الگوهای مشخصی می باشد. الگوداربودن رفتارها، سبک زندگی را موضوعی قابل تحلیل معرفی می کند. همچنین سبک زندگی، موضوعی قابل پیش بینی است؛ چرا که سبک زندگی از مسیری که جامعه در فرایند حرکت به سوی آینده طی می کند، متاثر است. این نکته در خصوص سبک زندگی مادی و فرهنگی توامان صدق میکند. فرآیندهای جهانی شدن، گسترش ارتباطات رسانهای و کم شدن فاصله مرکز و پیرامون در ابعاد اطلاعاتی همواره سبب تغییر و تنوع سبکهای زندگی در بین اقشار مختلف شده است. در نظر داشتن عوامل یاد شده و داشتن تصویری واقع بینانه از شرایط آینده راهی برای شناخت مسیر احتمالی حرکت جامعه یا حداقل شناخت راهی است که مردم پیمودن آن را مطلوب میپندارند. (فاضلی، ۱۳۸۲، صص۱۸۰- ۱۷۹).
مصرف و هویت: کارکرد نمایشی مصرف:
عامل مصرف در تحلیل سبک زندگی از اهمیتی اساسی برخوردار است. مصرف با کارکرد نمادین خود، هویت افراد را نشان می دهد. کارکرد نمایشی مصرف ناشی از این واقعیت در دنیای مدرن است که جهت گیری مصرف تنها ناشی از ضرورت رفع نیازهای زیستی نیست؛ بلکه انتخابی است که هویت متمایز را آشکار می سازد. امروزه مصرف و نیاز از هم فاصله گرفته اند و شکافی بین آنها به وجود آمده به نحوی که دیگر مصرف انسانی مطابق با نیازهای انسانی نیست؛ بلکه مصرف چیزی بیش از آن است و آن شکاف را مصرف گرایی پر کرده است.(موحد، عباسی و مرحمتی، ۱۳۸۹، ص۸). بودریار در کتاب نظام اشیاء (۱۹۶۸) بیان میکند که مصرف به تنهایی ارضاء یک دسته از نیازهای زیستی نیست، بلکه متضمن نشانهها و نمادها است. او معتقد است «مصرف را باید به عنوان روندی تلقی کرد که در آن خریدار یک قلم کالا از طریق به نمایش گذاشتن کالاهای خریداری شده، به طور فعالی مشغول تلاش برای خلق و حفظ یک حس هویت است.» به عبارتی دیگر «مردم حس هویت چه کسی بودن را، از طریق آنچه مصرف میکنند تولید می کنند». (به نقل از باکاک، ۱۳۸۱، صص۱-۱۰۰). همچنین در کتاب «جامعهنمایش» این طور عنوان شده است که امروزه «تمام زندگی جوامعی که در آنها مناسبات مدرن تولید، حاکم است به صورت انباشت بیکرانی از نمایشها تجلی مییابد». (گی دوبور، ۱۳۸۲، ص۵۵). بنابراین مصرف را نیز باید در قالب جامعهنمایش تحلیل کرد؛ جامعهای که همه چیز در آن کالا است و خود کالا نیز به عنوان بازنمود چیزهای دیگر ظاهر میشود. واضح است که این وضعیت را نمیشود و نباید تنها با کنشگران اقتصادی تحلیل کرد. گسترش انواع بازارها و مراکز خرید مثل فروشگاههای زنجیرهای، فرصتی فراهم کرد تا جامعهشناسان و انسانشناسان در مورد فضاهای خرید و مصرف، مطالعات بیشتری انجام دهند. (Chaney, 1996) برخی بر این باورند که از بعد از جنگ جهانی دوم، به تدریج فروشگاههای بزرگ مکانی برای عرضه بیپایان سیل کالاها و فرصتهای جدیدی برای انتخاب دلخواه بودند؛ خریداران در گمنامی آرمانشهر عرضه کالا، همگی آزاد بودند بنا به میل خود و بدون محدودیت در فروشگاهپرسه بزنند و از تسهیلات آن برای یافتن اجناسی که مطابق میل آنها است، بهرهمند شوند. (اباذری و کاظمی، ۱۳۸۴، ص۱۶۸) این روند رو به فزونی نشان میداد که دیگر کالا و مصرف آن از شکل سنتی خود خارج شده است و باید آن را به عنوان یک روند اجتماعی و فرهنگی دید که شامل نشانهها و نمادهای فرهنگی است. بنا به گفته بودریار «مصرف باید به عنوان امری نگاه شود که بیشتر مبتنی بر خواست است و نه صرفاً مبتنی بر نیاز» (باکاک، ۱۳۸۱، ص۴).
زنان، مصرف و سبک زندگی: در دهه های اخیر، زنان که هم حضور بیشتری در عرصه های شغلی و تحصیلی یافته اند و هم در اثر تغییر سبک زندگی غالباً مسئولیت خرید و تهیه اقلام مصرفی خانواده ها را برعهده گرفته اند، بیشتر مخاطب تبلیغات مصرفی شده و نحوه حضور و الگوهای ارزشی و نگرشی و رفتاری آنها تأثیرات فردی و اجتماعی مهمتری بر جای گذارده است. (رفعت جاه، ۱۳۸۶، صص۸-۱۳۷).
وبلن از جمله جامعه شناسانی بود که به موضوع مصرف و نقش زنان در این مورد توجه نموده است. به عقیده وبلن در طبقه مرفه جدید، نوعاً زنان هستند که زندگی اجتماعی را سازماندهی میکنند. آنها ابزارهاییهستند برای مردان تا از طریق «مصرف نیابتی»، ثروت خود را به نمایش بگذارند (به نقل از فاضلی، ۱۳۸۲، ص۲۲)؛ یعنی از طریق کالاهایی مانند زیورآلات یا لباسهای گران قیمت و یا اعمالی مثل مسافرت به اروپا، آموزش زبان یا اسبسواری. بنابراین در شهر، نمایش ثروت از طریق تزئینات و تفریحات به آگاهی فزاینده از سبک زندگی میانجامد. بدین ترتیب بورژوازی جدید میکوشد با نمایش ثروت، جدایی خود را از طبقه کارگر مشروعیت بخشد و سلسله مراتب اجتماعی را طبیعی جلوه دهد. بدین صورت است که آنان اقتدار خود را بر کسانی که در سلسله مراتب پایینتر هستند، افزایش میدهند. وبلن با تأکید بر کارکرد نمایشی مصرف، آن را راهکاری برای کسب منزلت اجتماعی می داند. سئوال اصلی وبلن این است که مبنای افتخار، منزلت و جایگاه اجتماعی چیست؟ وی پاسخی ساده میدهد، ثروت حال، هرگونه ثروتبرای آنکه بیشترین شأن و منزلت را برای صاحبش به ارمغان آورد، باید به صورت خودنمایانه یا متظاهرانه به نمایش گذاشته شود. (به نقل از فاضلی، ۱۳۸۲، ص۲۱) فرد در شرایط پیچیده کلان شهری، در اثر گسترش وسایل ارتباطی و تحرک جمعیت در معرض دید افراد بی شماری قرار میگیرد. در این شرایط نمایش دادن کالا، تنها وسیلهای است که برای داوری کردن درباره اعتبار شخص وجود دارد. برخی معتقدند وبلن منزلت و اعتبار اجتماعی را بر مبنای ثروت، تحلیل میکند که کسب آن منوط به آن است که سایر اعضای جامعه از ثروتمند بودن فرد مطلع باشند. بنابراین فرد برای کسب منزلت باید ثروت و توانایی مالی خود را به نمایش بگذارد و بهترین راه برای ارائه این توانایی، مصرف است. (مرادی، ۱۳۸۷، ص۳۷) در یک فرهنگ رقابتی، انسانها ارزششان را در مقایسه با ارزش دیگری میسنجند.(کوزر، ۱۳۶۸، ص۳۶۲) در واقع مصرف راه سنجش این ارزشها را هموار میکند. وبلن بر این باور است که فایده مصرف به عنوان وسیله کسب اعتبار، در بهترین شکل خود، در آن بخشی از جامعهمؤثرتر است که ارتباطات اشخاص و تحرک جمعیت به صورت گسترده وجود دارد. در نتیجه مثلاً شهرنشین، عادتاً بیشتر از روستایی، به ظاهر خود میرسد. منظور این نیست که شهرنشین طبیعتاً بیشتر مشتاق مصرف تظاهری است یا روستایی به تجمل توجه کمتری دارد. بلکه انگیزه این رفتار تظاهری و تأثیرگذاری آن در شهر مشهودتر است. همه شهرنشینها میخواهند همواره استاندارد مصرف خود را بالا ببرند؛ بنابراین ضرورت همنوایی با این سطح استاندارد امری لازم و ضروری میشود. در واقع انگیزه مصرفکننده این است که میخواهد با عرف پذیرفته شده همنوایی کند و از هشدار و انتقاد دیگران نسبت به خود اجتناب ورزد. (وبلن، ۱۳۸۳، ص۱۴۹). وی اضافه می کند که در هر مرتبه اجتماعی، معیار تجمل در مصرف از راه بهکار بستن معیار آنهایی که از لحاظ اعتبار در یک سطح بالاتر هستند، اعمال میشود. این جریان بهویژه در جوامعی که تمایز طبقاتی تا حدودی نامعلوم است تا جایی ادامه پیدا میکند که تمام استانداردهای مصرف از طرز تفکر بالاترین طبقه تأثیر میگیرد. پس بهطور کلی این طبقه برتر است که تعیین میکند جامعه کدام شیوه زندگی را به عنوان سبک زندگی آرمانی بشناسد. (وبلن، ۱۳۸۳، ص۱۴۹).
ایده«چشم وهمچشمی» وبلن همزمان حاوی دو فرآیند است: «همانند ساختن خود به دیگری و متمایز ساختن خود از دیگری». او در تبیین پدیده«مد» به این مطلب اشاره میکند که زمانی که طبقه مرفه از لحاظ اعتبار در بالاترین مرتبه ساخت اجتماعی قرار دارد، آداب زندگی و معیارهای ارزشی این طبقه، هنجار اشتهار و اعتبار را تعیین میکند. رعایت این معیارها با کمی تغییر بر همه اعضای طبقات پایینتر سلسله مراتب، ضروری است. در نتیجه، اعضای هر لایه اجتماعی، آرایش سبک زندگی متداول لایه بالاتری را تقلید میکنند. این ها چون از شهرت و احترام لایههای بالاتر محروم هستند، میکوشند لااقل در ظاهر با قوانین و هنجارهای پذیرفتهشده آنها همنوایی کنند. در آن سو «کسانی که به دنبال نشان دادن فرهیختگی فزاینده و ذائقههای والای خود در حوزه های جدیدی مانند مد هستند در تلاش اند تا خودشان را از تقلیدکنندگان تازه به دوران رسیده متمایز کنند؛ یعنی از کسانی که به تازگی پولدار شدهاند، اما سلیقه ندارند». (Paterson, 2006, p.21)
از سوی دیگر، یافته ها نشان می دهد تفاوت های معناداری در رفتار خرید وجود دارد که می تواند مرتبط با جنسیت باشد. در کل زنان نگرش های مثبت تری نسبت به مراکز خرید دارند و آنان محصولات به روز را بیشتر از مردان خریداری می کنند. (موحد، عباسی و مرحمتی، ۱۳۸۹، ص۱۴). تأثیرپذیری در مقابل تبلیغات تجاری رسانه ها نیز بر اساس جنسیت متفاوت است. آرونسون (۱۳۶۴) درباره نقش جنسیت معتقد است زنان آسان تر از مردان متقاعد می شوند؛ چرا که زنان در جامعه پذیری تسلیم تر از مردان تربیت می شوند و کمتر در مسائل شک و تردید می کنند و برای تسلیم و تمکین پاداش می گیرند نه برای اظهار وجود. (به نقل از موحد، عباسی و مرحمتی، ۱۳۸۹، ص۲۴). از منظری دیگر هنسن و رید معتقدند نظام سرمایه داری غرب با تمام قوا می کوشد تا با جهانی سازی فرهنگی توجیه کند که همه زنان دلشان میخواهد زیبا باشند؛ بنابراین همه زنان علاقه مشترکی به لوازم آرایش دارند. در نتیجه در این نظام، هرچه خواستند، به بهانه «نیازها و خواست های مشترک زنان» به آنها فروختند. (به نقل از وبلن، ۱۳۸۳، ص۱۳۷). کارکرد نمایشی و تمایزآفرین مصرف، آنگاه اهمیت بیشتری می یابد که به این نکته توجه داشته باشیم که زنان در میان گروه های جامعه بهویژه در مقایسه با مردان از نظر هویت یابی با چالش های بیشتری روبرو هستند؛ زیرا منابع چندانی برای معنابخشی و تعریف خود در دسترس ندارند. منابع هویتی زنان بیشتر ناشی از جنسیت یا طبقه همسران آنها بوده و همواره به سرچشمه هایی ارتباط دارد که هژمونی مردانه آن را جهت می بخشد. با این فرض مصرف برای زنان فرصتی برای تمایز و ابراز هویت فردی به وجود می آورد. از این منظر پاساژ و مراکز خرید در ایران به عنوان فضایی برای بازنمایی رفتارهای زنانه تلقی می گردد که زنانه شدن برخی رفتارها مانند خرید را به دنبال دارد. این فضاها به مثابه بخشی از زندگی روزمره به گسترش حوزه عمومی زنانه انجامیده است. زنان از طریق این مکان به تولید سبک خود و تمایز آن از دیگران پرداخته و هویت جدیدی را از رهگذر چنین مصارفی می یابند. (پوراحمد و بهمنی، ۱۳۸۹، ص۴۵).
مصرف در جامعه ایرانی: جامعه در حال گذاری مثل ایران نیز در دهههای اخیر، تحولات زیادی را در زمینه پدیده مصرف تجربه کرده است. طبق آمارهای رسمی منتشر شده در سال ۱۳۸۸، متوسط انرژی مصرفی در ایران بیش از ۲ برابر متوسط جهانی است. این در حالی است که نسبت انرژی مصرف شده به کالاهای تولید شده ۸ برابر کشورهای پیشرفته است. ایران از نظر تعداد جراحی زیبایی بینی در دنیا مقام اول است. ۸۰ درصد از زنان و ۶۰ درصد از مردان به انجام عمل زیبایی تمایل دارند. رئیس انجمن جراحان پلاسیتک و زیبایی بیان میکند که ۶۰ تا۷۰ درصد از تقاضاهای جراحی زیبایی بهویژه جراحی بینی غیرضروری است. در کشور زنانی را داریم که بیش از ۹ بار بینی خود را به تیغ جراحی سپرده اند و در واقع از بینی شان چیزی باقی نمانده است. طبق این آمار حدود ۹۰ درصد از بیمارانی که بینی خود را جراحی می کنند، دچار مشکلات تنفسی می شوند. ایرانی ها از نظر رشد مصرف لوازم آرایش، رتبه ۳ را در دنیا دارند. در کشور ما تنها ۱۰ درصد از لوازم آرایش موجود در بازار از مجاری قانونی وارد کشور شده اند. سن مصرف لوازم آرایش به ۱۵ سال رسیده است در حالیکه در کشورهای توسعه یافته، تمایل به آرایش بیشتر در زنان مسن دیده می­شود که طراوت و شادابی پوست خود را از دست داده اند. (ترکاشوند، ۱۳۸۸، آنلاین).
پژوهش های اخیر در ایران، حول موضوع مصرف انجام شده که حاکی از وضعیت بحرانی مصرف، بهخصوص در میان جوانان است. به عنوان مثال در پژوهشی با عنوان «روند تجمل گرایی در ایران بین سالهای ۱۳۷۵-۱۳۶۲»، پژوهشگر پس از بررسی ۸ گروه کالا در سطح مناطق شهری و روستایی به این نتیجه رسیده است که سهم کالاهای تجملی در طول جنگ روند نزولی داشته ولی پس از پایان جنگ به شدت سیر صعودی یافته است؛ یعنی روند سهم مصرف کالاهای تجملی از کل مصرف خانوارها نشان می­دهد که گرایش به مصرف کالاهای لوکس به شدت افزایش یافته است. (کریم خان زند، ۱۳۷۵، ص۱۶۵).
مرکز افکار سنجی دانشجویان ایران نیز در سال ۱۳۸۱ نظر سنجی با عنوان «ارزیابی نظر شهروندان تهرانی از پدیده تجمل گرایی» انجام داده است. یافته های این نظر سنجی حاکی از آن است که ۷۷ درصد از مردم، رواج پدیده تجمل گرایی را در حد زیاد میدانند. از نظر۷۱ درصد کسب ثروت و درآمد اقتصادی، اولین اولویت و هدف مردم در زندگی شده است. (علی خواه، ۱۳۸۷، ص۲۵۱) علی خواه معتقد است پژوهش هایی که در سال های اخیر انجام شده مؤید این مدعا بوده است که در سال های اخیر، عناصر نظام ارزشی جامعه از وضعیت مذهبی- معنوی به اولویت و غلبه عناصر مادی و در نتیجه انتظارات مصرفی در حال جابجایی است. (علی خواه، ۱۳۸۷، ص۲۵۰) جدا از آن که بروز این تحولات را تا چه میزان گسترده و یا محدود بپنداریم و جدا از آن که چه داوری ارزشی از این تحولات داشته باشیم، نباید از اهمیت و تأثیرات آن در سطح زندگی روزمره غافل شد. (شالچی، ۱۳۸۷، ص۱۱۲).
پیامدهای مصرف گرایی: توجه به مصرف گرایی در بین جامعه شناسان همواره به سبب پیامدهای گوناگون آن در سطح خُرد، یعنی تأکید بر رفتارها و نگرش ها و توجه به تأثیرات هویتی مصرف، در سطح میانی مانند توجه به رسانه های جمعی و در سطح کلان، بر ساختارهای اجتماعی، سیاسی و بهخصوص فرهنگی است.
چنین دیدگاهی در مقاله «پیامدهای سیاسی مصرف گرایی» چنین عنوان می شود: هم اکنون در جامعه ایران، فرهنگ مصرف گرایی که روزبه روز توسط رسانه های جمعی در حال گسترش است، در کنار پیامدهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی، نتایج سیاسی نگرانکننده ای به بار می آورد و فشار را بر نظام سیاسی وارد خواهد کرد. بهویژه کاهش حمایت سیاسی از جمله پیامدهای بارز رشد مصرف گرایی خواهد بود. به این صورت که اگر مصرف گرایی را در سطح روانی، رشد انتظارات مصرفی و رفاهی فرض کنیم، زمانی که افراد به سبب ناتوانی در برآوردن این انتظارات احساس ناکامی و محرومیت کنند، عمدتا نظام سیاسی را -با توجه به ذهنیت تاریخی و ساختار سیاسی فرهنگی جامعه ایران- سبب ناتوانی خود در برآوردن انتظارات رفاهی می دانند. در نتیجه، احساس محرومیت ناشی از ناتوانی در برآوردن انتظارات مصرفی، میزان حمایت و پشتیبانی فرد از حاکمیت سیاسی را کاهش خواهد داد. (علی خواه، ۱۳۸۷، صص۵-۲۳۳). در شهرها، فروشگاه های بزرگ، فرهنگ مصرف گرایی را القاء می کنند. در این فرهنگ، یک شعار اصلی رواج پیدا می کند که «تا میتوانی بخر و هر چه بیشتر مصرف کن». بر پایه این شعار، رقابت در خرید و مصرف به نوعی وجهه اجتماعی تبدیل می شود. برخی استدلال می کنند که در چنین جامعه ای مصرف گرایی با دو نوع ابزار، آسان می شود: نخست حراج های پی درپی کالاها و دیگری اشاعه کارت های اعتباری. در کشورهای توسعه یافته، در طول یک سال به بهانه های متعدد حراج کالاها وجود دارد. این حراج ها با ایجاد احساس نیاز کاذب، به مشتری القاء می کنند به جنسی که در حراج می بیند نیاز دارد، در حالی که اگر جنس در حراج نبود چنین احساسی به او دست نمی داد. از سوی دیگر، فرد در بازار باید حس کند که همیشه پول برای خرید دارد. در اینجا مسئله از طریق مکانیزم کارت های اعتباری حل می شود. بنابراین، ابتدا نیاز کاذب بهوجود می آید و سپس توانایی خرید به شکل مصنوعی فراهم می شود. به تدریج، مصرف گرایی به عدم امنیت اقتصادی منجر می شود و عدم امنیت اقتصادی، مصرف گرایی را تشدید می کند؛ زیرا نگرانی از کمبودها باعث انبارکردن اجناس شده و انبارکردن اجناس به مصرف گرایی بی رویه تبدیل می شود. در نهایت همان رفع نیازهای غیرواقعی ایجاد می شود. (لهسائی زاده، ۱۳۷۹، صص۸-۵۷). مهمترین پیامد مصرف گرایی به موضوع هویت مربوط است. اگر در جامعه سنتی و پیشامدرن، مبنای «هویت اجتماعی» را بیشتر ویژگیهای انتسابی افراد از جمله مواردی چون شغل، طبقه و بهطور کلی «موقعیتهای ساختاری» تشکیل می داد، امروزه در جامعه مدرن دو عامل «موقعیت فرد در نظام تولید» که در مفهوم طبقه متبلور میشود و جدیدتر از آن نوع و سبک «کنشهای مصرفی» مبنای اصلی هویت اجتماعی فرد است که در مفهوم «سبک زندگی» معنا پیدا میکند. یکی از مهمترین موارد در این زمینه مصرف است که در مقایسه با تولید و ساختارهای اجتماعی ناشی از تولید، دامنه بسیار فراخ تری دارد؛ زیرا مصرف همه افراد غیرشاغل را نیز دربرمی گیرد مثل جوانان، کهنسالان، بیکارها و بهخصوص زنان. (اباذری و چاووشیان، ۱۳۸۱، صص۲۱-۳).
سخن آخر: مقابله با این جریان نیازمند کار فرهنگی گسترده و سیاست گذاری هایی است که از تحقیقات جامعه شناختی نشات گرفته باشد. در این راه برای شناخت عوامل و ریشه های تغییرات نگرشی و رفتاری زنان در زمینه الگوی مصرف و نیز در خصوص چالش های هویتی آنها، نیاز به پژوهش های گسترده با نگاه جامعه شناختی است. «سیاستگذاریفرهنگ» امری حساس، دشوار و پیچیده است و اثرگذاری فرهنگی بر نحوه مصرف، صرفاً از طریق پرداختن صوری و سطحی به ارزشها در سطح نهادهای رسمی امکان پذیر نیست. برنامهریزی فرهنگی همچون هر برنامهریزی دیگر، نیازمند شناخت محیط عمل است؛ لیکن تفاوت برجسته آن در این است که هدفش انسانها هستند. از این رو، به سبب برخورداری از توان ذهنی، ارزشها و نگرشهای خود، اقدام به تفسیر برنامهها میکنند و واکنش نشان میدهند. بدین ترتیب، پیش شرط هرگونه برنامهریزی فرهنگی، شناخت جامعه موردنظر جهت پیشبینی تفاسیر و واکنشهای احتمالی است.
پایگاه تحلیلی خبری خانواده و زنان
http://mehrkhane.com/fa/news/4055/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D9%88-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A

_______________________________________________________________
۱۷-مقایسه کارکرد شبکههای اجتماعی در سبک زندگی در دو تمدن اسلامی ـ ایرانی و غربی
جهانی شدن به مثابه روندی فراگیر، تمامی ابعاد زندگی فردی و گروهی بشر را در گسترههایی چون: هویت، فرهنگ، سیاست و اقتصاد متأثر ساخته است. با توسعه فناوری اطلاعات و نزدیکی هر چه بیشتر جوامع و سازمانها به یکدیگر، دسترسی به فناوری و سرمایه، دیگر در انحصار کشورها و سازمانهای معدودی نبوده و تنها نیروی انسانی است که میتواند به عنوان برگ برنده مطرح باشد.
کشور ایران با برخورداری از فرهنگ و تمدن غنی در طول تاریخ چند هزار سالهاش، پیوسته از توالی زمانی در امر هویتی خود، برخوردار بوده و با اینکه در دورههای گوناگون صورتهای متفاوتی به خود گرفته، اما هرگز اصالت ایرانی بودن آن مخدوش نشده است. از طرفی هم، هر چند دگرگونیهایی در لایههای سطحی فرهنگ و هویت ایرانی پدید آمد، اما هیچگاه نتوانستند به ژرفای هویت ایرانیان رسوخ پیدا کنند. همچنین این فرهنگ و تمدن ایرانی با خدماتی که به گسترش میراث مشترک تمدن بشر کردند، همراه با اقوام مختلف موجود در همسایگی خویش، هویتی ویژه خود را پدید آوردند که در خلال روزگاران گسترش یافته و تکامل پیدا کرده است.
وقتی به جامعه امروز نگریسته شود، یک تضاد و دوگانگی ناشی از برخورد دو نوع سبک زندگی غربی و اسلامی ـ ایرانی که مربوط به دو تمدن غربی و اسلامی ـ ایرانی میشوند، مشاهده میشود؛ به این معنا که ارزشها و فرهنگ غربی، با هنجارها و اعتقادات جامعه ما در تضاد است و بسط سبک زندگی غربی، مانعی بزرگ در مسیر تحقق پیشرفت و توسعه مبتنی بر تمدن اسلامی تلقی میگردد. از این رو، گسترش سلوک حیات دینی، از ضروریات جامعه میباشد؛ یعنی ارائه تفسیری توحیدی از زندگی بر مبنای خدامحوری، متفاوت از سبک زندگی انسانمدارانه غربی است.
از آنجا که سبک زندگی، نیازمند مبانی عمیق فکری است، کارکرد شبکههای اجتماعی در انتقال و نفوذ تمامی این سطوح حایز اهمیت است. از این رو، میتوان گفت شبکههای اجتماعی در یک سطح با انتقال باورها و سلسله مراتب ارزشی و نیز انتقال روحیهها و ملکات روحی در سطح ناخودآگاه جمعی نقش ایفا میکنند و در سطوح دیگر، با تغییر مبانی فکری منجر به تغییر احساسات جمعی و به تبع آن، باعث تغییر رفتارهای جمعی میشوند؛ به عبارتی، شبکهسازی اجتماعی، به گسترش سبک زندگی منجر میگردد.
ایجاد شبکههای اجتماعی در ایران، به سرعت رو به افزون است و هر روزه بر تعداد آن اضافه میشود. این شبکهها در زندگی مردم نفوذ میکنند و با توجه به گسترش این شبکهها در ایران، رویکردهای گوناگونی در کارکرد این شبکهها به وجود میآید. در تمدن غربی، کارکردهای این شبکه اجتماعی با تمدن ایرانی اسلامی متفاوت خواهد بود. شبکههای اجتماعی با پیشرفت خود در دل جوامع بشری، در سبک زندگی مردم نیز اثرگذار هستند. این تأثیرگذاری، در مقاله حاضر مورد بررسی قرار خواهد گرفت. در ضمن، این تأثیرگذاری، در دو تمدن ایرانی ـ اسلامی و غربی مقایسه خواهد شد.
شبکههای اجتماعی
والنتی و راجرز (۱۹۹۵)، تحلیل شبکههای اجتماعی را از دید اهمیت تماسها و ارتباطات بین فردی به این ترتیب بیان میکنند: «تکنیکی است برای تحلیل الگوهای ارتباطی در یک شبکه، به وسیله تعیین اینکه هر فرد با چه کسی صحبت میکند».
به بیان دیگر، شبکههای اجتماعی به مجموعهای از افراد اطلاق میشود که به صورت گروهی با یکدیگر ارتباط داشتهاند و مواردی مانند: اطلاعات، نیازمندیها، فعالیتها و افکار خود را به اشتراک بگذارند؛ به عبارتی دیگر، شبکههای اجتماعی پایگاههایی هستند که با استفاده از یک موتور جستجوگر و افزودن امکاناتی مانند: چت، پیامرسانی الکترونیکی، انتقال تصویر و صدا، امکان ارتباط بیشتر کاربران را در قالب شبکهای از روابط فردی و گروهی فراهم میآورند (دستجردی و صیادی، ۱۳۹۱).
شبکههای اجتماعی، فرصتها و محدودیتهایی فراهم میکنند که در نگرشها و رفتارهای افراد اثر میگذارد (برت، ۲۰۰۷). پس، دریافت محدودیتها و امکانات بالقوه شبکههای اجتماعی، چه برای محققان شبکه و چه برای مؤسسان آن، امری لازم و حیاتی است. مطالعه روابط اجتماعی، به آشکاری سازوکارهایی کمک میکند که تعیینکننده توسعههای اجتماعیاند و آنها نیز به نوبه خود، شرایط استمرار و وقفه و برقراری روابط، و نیز تجربههای شخصیای را که این روابط موجبشان میشوند، تنظیم میکنند(بروگمان، ۱۳۸۹).
تشکیل شبکههای اجتماعی، تاریخی به قدمت زندگی اجتماعی بشر دارند؛ اما بالغ بر یک قرن است که شبکه اجتماعی به گونه جدیدی تجربه شده است. امروزه انسانها از شبکه اجتماعی برای اشارههای ضمنی به مجموعه روابط پیچیده میان افراد در سیستمهای اجتماعی در تمامی مقیاسها از روابط بین فردی تا بینالمللی استفاده میکنند (فریمن، ۲۰۰۲۶).
در این میان، تحلیل شبکههای اجتماعی میتواند مبتنی بر ساختار، روابط، اخلاق و اراده انجام شود (والمن، ۱۹۸۸). بر خلاف تحلیلهایی که بر این فرض استوارند که هنجارهای اجتماعی تعیینکننده رفتارها هستند،تحلیل شبکههای اجتماعی به بررسی وسعت تأثیرگذاری ساختار و ترکیب رشتهها بر هنجارها میپردازد.
شبکههای اجتماعی برای بررسی چگونگی تأثیرات متقابل میان تشکیلات سازمانها نیز مورد استفاده قرار میگیرند و در این زمینهها نیز بهخوبی برای برقراری ارتباطات فردی میان کارمندان سازمانهای مختلف عمل میکنند (واسر من، ۱۹۹۴).
طبق یک دستهبندی، شبکهها به سه صورت: شبکههای میکرو، مزو و ماکرو تعریف میشوند. شبکههای میکرو، بر اساس افراد شکل گرفتهاند. شبکههای مزو، بر اساس سازمانها و شبکههای ماکرو، شبکههای بسیار بزرگی هستند که از مجموعه شبکههای انسانی و سازمانی تشکیل شدهاند. در این مقاله، اثرگذاری شبکههای میکرو و ماکرو در سبک زندگی دو تمدن اسلامی ـ ایرانی و غربی مد نظر است.
سبک زندگی
مفهوم سبک زندگی، از زمره مفاهیمی است که پژوهشگران حوزه جامعهشناسی و مطالعات فرهنگی برای بیان پارهای از واقعیتهای فرهنگی جامعه آن را مطرح و به کار میبرند و دامنه به کارگیری آن، در ادبیات علوم اجتماعی و مطالعات فرهنگی رواج زیادی یافته است؛ تا حدی که بعضی معتقدند که این مفهوم، قابلیت جانشینی بسیاری از واژگان موجود، از جمله مفهوم طبقه را دارا است و میتواند به طور دقیقتری، گویای واقعیت پیچیده رفتارها و حتی نگرشهای فرهنگی و اجتماعی در جامعه امروز ما باشد؛ و چنانکه برخی اندیشمندان به کارگیری آن به جای مفاهیم فراگیری چون قومیت و ملیت را مطرح کردهاند. سبک زندگی در رشته مطالعات فرهنگی، به مجموعه رفتارها، مدلها و الگوهای کنشهای هر فرد اطلاق میشود که معطوف به ابعاد هنجاری، رفتاری و معنایی زندگی اجتماعی او باشد و نشاندهنده کم و کیف نظام باورها و کنشها و واکنشهای فرد و جامعه میباشد؛ به عبارتی، سبک زندگی دلالت بر ماهیت و محتوای روابط، تعاملات و کنشهای اشخاص و آحاد مردم در هر جامعه دارد (حاجیانی، ۱۳۸۷).
روش پژوهش
روش تحقیق به کار گرفتهشده در این مطالعه، از نوع کیفی و مبتنی بر مطالعه اسناد و تحلیل محتوا میباشد. تحقیق حاضر با مطالعه منابع اطلاعاتی، اسناد، آمار، مقالات علمی معتبر، مجموعه مقالات کنفرانسها و بانکهای اطلاعاتی داخلی و خارجی و بیانات مقام معظم رهبری تهیه شده و بر اساس تحلیل این اطلاعات انسجام یافته و به ارائه چند مدل پرداخته است.
نتایج:
ابعاد تمدنی: میتوان یک تمدن را دارای دو بعد ابزاری (سختافزاری) و بعد باطنی (نرمافزاری) دانست. بخش باطنی یا حقیقی، آن چیزهایی است که متن زندگی ما را تشکیل میدهد؛ به عبارتی، نرمافزاری است که مبتنی بر آن، بخش ابزاری به کار گرفته میشود. میتوان این بخش را «سبک زندگی» نامید.
بعد نرمافزاری یا همان سبک زندگی، بخش حقیقی و اصلی تمدن است؛ برخی از این مسائل عبارتاند از: تشکیل خانواده و ازدواج، نوع البسه و خوراک، مسکن و معماری، الگوی مصرف، تفریحات و شیوه گذران اوقات فراغت، روش معیشت و کسب و کار، نوع هنر، ادبیات و سینما. این مسائل، از جمله بخشهای اصلی تمدن است که متن زندگی انسان در جامعه است و در یک جمله میتوان آن را «سبک زندگی» نامید. پاسخدهی به این مسائل، بر مبنای یک رشته مسائل و مبانی دیگر است که این مقاله قصد تشریح آن را دارد.
از طرفی، بعد ابزاری، مربوط به موضوعاتی است که در فضای امروز، به عنوان نمودهای پیشرفت مطرح میشوند. برخی از مصادیق بعد سختافزاری را میتوان مسائلی مانند: علم، اختراع، اقتصاد، سیاست، اعتبار بین المللی و نظایر آن دانست.
مقایسه ابعاد ابزاری و باطنی (سبک زندگی) در دو تمدن اسلامی ـ ایرانی و غربی
از آنجا که سبک زندگی اسلامی ـایرانی، بُعد نرمافزاری تمدنسازی محسوب میشود، آغاز و مقدمهای برای تمدنسازی نوین اسلامی و در نهایت، تحقق پیشرفت و توسعه اسلامی ـایرانی است. یکی از مهمترین دلایل نیاز به تمدنسازی نوین اسلامی، تهاجم فرهنگی غرب و تحمیل سبک زندگی غربی در جوامع اسلامی است. سبک زندگی با وجود آنکه یک بحث فرهنگی محسوب میشود، نقش و جایگاه مهمی در تمدنسازی دارد. بسیاری از مشکلات و مسائل فرهنگی یک جامعه، از نبود مبانی نظری عمیق در زمینه سبک زندگی ناشی میشود. از این رو، دستیابی به این مبانی، خود نیازمند برنامهریزی و طراحی است. در مرحله بعد، گسترش سبک زندگی در جامعه، نیازمند فرهنگسازی است و این فرهنگسازی در باب سبک زندگی در جامعه، باید از سوی مردم و در درون جامعه صورت گیرد.
وقتی به جامعه امروز نگریسته شود، یک تضاد و دوگانگی ناشی از برخورد دو نوع سبک زندگی غربی و اسلامی ـ ایرانی که مربوط به دو تمدن غربی و اسلامی ـ ایرانیمیشوند، مشاهده میشود؛ به این معنا که ارزشها و فرهنگ غربی با هنجارها و اعتقادات جامعه ما در تضاد است و بسط سبک زندگی غربی، مانعی بزرگ در مسیر تحقق پیشرفت و توسعه مبتنی بر تمدن اسلامی تلقی میگردد. از این رو، گسترش سلوک حیات دینی، از ضروریات جامعه میباشد؛ یعنی ارائه تفسیری توحیدی از زندگی بر مبنای خدامحوری، متفاوت از سبک زندگی انسانمدارانه غربی است. این تضاد، مهمترین تضاد دو نوع سبک زندگی پیش گفته است.
برای تثبیت جامعه اسلامی با تمامی خصوصیات و شاخصهای مربوط به خود، میباید شیوه و سلوک زندگی اسلامی نیز در بطن جامعه درونی گردد؛ بدین معنا که اصول و احکام دینی زمانی میتواند به طور کامل در جامعه اجرا شود که سبک زندگی اسلامی در بین اعضای جامعه گسترش یابد. اگر الگوها و شیوههای زندگی بیگانه و غربی در جامعه وجود داشته باشد،مانعی بزرگ در مسیر تشکیل جامعه اسلامی و اجرای اصول دینی است؛زیرا ارزشها و هنجارهای غیراسلامی و غربی، با فرهنگ و باورهای رایج در جامعه منافات دارد. از سوی دیگر، تحقق اصول و آرمانهای دینی در جامعه، زمینهای برای گسترش سبک زندگی در جامعه است و این دو، مکمل همدیگر محسوب میشوند.
سبک زندگی، متن تمدنسازی نوین اسلامی را تشکیل میدهد. برای نیل به اهداف و آرمانهای جامعه و موفقیت در زمینه اقتصادی و سیاسی، میباید سبک زندگی بومی و دینی را در بین مردم گسترش داد. چنین حیاتی، متفاوت از شیوه زندگی غربی است و با ارزشهای اصیل و هنجارهای بومی سازگاری دارد.
سبک زندگی اسلامی و اصیل، موجب ارتقای فرهنگ عمومی جامعه و قرارگیری آن در مسیر هنجارها و اصول اجتماعی میشود. در این راستا، وجدان کاری و انضباط اجتماعی در بین اعضای جامعه افزایش مییابد و آنان با پایبندی به معیارها و قواعد سبک زندگی خود، میتوانند انضباط فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی را ارتقا دهند؛ چرا که اصول و هنجارهای بیگانه با بطن و کالبد جامعه تضاد داشته و موجب غفلت از فرهنگ اصیل و ارزشهای بومی در جامعه میگردد؛ متقابلاً پایبندی به سبک زندگی بومی، باعث تحقق اهداف جامعه میشود.
سبک زندگی به عنوان باطن تمدن اسلامی ـ ایرانی و نرمافزار آن محسوب شده و نتایجی به دنبال خواهد آورد که دین در یک جامعه طلب میکند؛ از جمله آنها میتوان به مسائلی چون: عبودیت حق، ولایتپذیری، حفظ هویت فردی، ارتباط با خدا (سلوک الی الله)، اخلاق، معنویت و تعالی فردی اشاره نمود.
این مسائل در باطن لایه اول تمدنی محقق خواهد شد که نرمافزار شایسته، ابزار سختافزاری تمدنی را به کار اندازد. این ابزار به نوبه خود، موجب ایجاد نتایجی چون: تولید ثروت و رفاه در جامعه، حفظ خانواده، ایثار، مردمسالاری دینی در بعد سیاسی، تقویت بنیههای اقتصادی دانشبنیان با دستیابی به علم و فناوری و پیشرفت صنعت میشود.
در بطن این تمدن، سبک زندگی غربی جاری است که نتایج باطنی آن، عبارت است از: ضد معنویت بودن، عادیسازی گناه، هویتزدایی، افسارگسیختگی شهوات، فروپاشی خانواده، گسترش مشروبات الکلی و مواد مخدر در جامعه است. این نتایج فاجعهآمیز، در ظاهری آراسته و فریبانگیز که ویژگی توجه به دنیا است، پوشیده شده است. این ظواهر جذاب عبارتاند از: برخورداری از ثروت و رفاه و امکانات مادی، علوم کاربردی، فناوریهای نوین، صنعت پیشرفته، اقتصاد لیبرال، دموکراسی، سرعت و سهولت ظواهر زندگی، آزادیهای بیحد و حصر فردی.
کارکرد شبکههای اجتماعی در سبک زندگی
از آنجا که برای توسعه بُعد نرمافزاری هر تمدن، نیاز به گسترش سبک زندگی مربوط به آن تمدن در جامعه میباشد، شبکههای اجتماعی به عنوان مهمترین ابزار تحقق این هدف اهمیت مییابند.
شبکههای اجتماعی، مجموعهای از افراد است که به صورت گروهی با یکدیگر ارتباط داشته و پایگاههایی هستند که امکان ارتباط بیشتر کاربران را در قالب شبکهای از روابط فردی و گروهی فراهم میکنند. همین ارتباط گروهی، زمینهساز ایجاد فرصتها و محدودیتهایی است که میتوانند در نگرشها و رفتارهای افراد اثر داشته باشند و در نهایت، بر سبک زندگی مردم جامعه تأثیرگذار باشد. بنابراین، اطلاعات در مورد محدودیتها و امکانات شبکههای اجتماعی، برای محققان شبکه و سبک زندگی، امری لازم و حیاتی است. با گسترش روزافزون شبکههای اجتماعی و سرعت بسیار زیاد تغییرات در این شبکهها، تحلیل آنها و بررسی وسعت تأثیرگذاریشان، بر سبک زندگی اجتماعی استفادهکنندگان این شبکهها اثر زیادی دارد.
از طرف دیگر، شبکههای اجتماعی نقش انتقال و نفوذ اجزای سبک زندگی و القای نتایج آن را در جامعه به عهده داشته و از سوی دیگر، خود متأثر از سبک زندگی میباشند. دلیل آن نیز واضح است؛ شبکههای اجتماعی از خود مردم جوامع تشکیل میشود در واقع، سلولهای شبکههای اجتماعی، مردم جوامع گوناگون با سبک زندگیهای متفاوت هستند. پس، شبکههای اجتماعی نیز متأثر از سبک زندگی جوامع گوناگون هستند.
از آنجا که سبک زندگی، نیازمند مبانی عمیق فکری است، کارکرد شبکههای اجتماعی در انتقال و نفوذ تمامی این سطوح حایز اهمیت است. از این رو، میتوان گفت شبکههای اجتماعی در یک سطح با انتقال باورها و سلسلهمراتب ارزشی و نیز انتقال روحیهها و ملکات روحی در سطح ناخودآگاه جمعی نقش ایفا میکنند و در سطوح دیگر، با تغییر مبانی فکری منجر به تغییر احساسات جمعی و به تبع آن، باعث تغییر رفتارهای جمعی میشوند؛ به عبارتی، شبکهسازی اجتماعی، به گسترش سبک زندگی منجر میگردد. در سطح مبانی فکری میتوان به مبانی: هستیشناسی، انسانشناسی، معرفتشناسی و ارزششناسی اشاره نمود که بنیانهای سبک زندگی بوده و از طریق شبکههای اجتماعی در بین افراد مختلف جامعه منتقل شده و در بطن جامعه رسوخ مییابند.
شبکههای اجتماعی با ایجاد یا تغییر مبانی فکری مبانی: هستیشناسی، انسانشناسی، معرفتشناسی و ارزششناسی زندگی آنان را تغییر میدهد و باعث ایجاد باورهای مطلوب تمدنی و ایجاد سلسلهمراتب ارزشی تمدن میشوند و به عبارتی، ناخودآگاه جمعی را تحت تأثیر قرار میدهند.
به تبع آن، شبکههای اجتماعی در تودههای اجتماعی تولید احساس کرده و بر تصمیمگیریهای فردی آنان اثرگذار خواهند بود. در نهایت، شبکههای اجتماعی در تودههای اجتماعی رفتار مورد نظر را ایجاد خواهند کرد.
در توضیح میتوان گفت ابزارهای متعددی در این خصوص مورد توجه هستند که عبارت از: رسانههای مجازی و فیزیکی (مانند: تلویزیون، رادیو، سینما و اینترنت)، سازمانهای مردمنهاد NGOها و نوع تحصیلات رسمی و غیر رسمی میباشند.
مقایسه کارکردهای شبکه اجتماعی در دو سبک زندگی در دو تمدن غربی و ایرانی ـاسلامی
جدول ذیل، دو کارکرد شبکهاجتماعی در دو سبک زندگی غربی و ایرانی ـاسلامی را مطابق شاخصهای ذکرشده برای سبک زندگی نشان میدهد.
مقایسه کارکرد شبکهاجتماعی در سبک زندگی غربی و ایرانی ـ اسلامی
کارکرد شبکهاجتماعی
تأثیر در مبانی فکری
تأثیر در مبانی هستیشناسی
ایجاد و انتقال مبانی فکری اومانیسم
ایجاد و انتقال مبانی فکری اسلامی و مبانی توحیدی
تغییر در مبانی انسانشناختی
تزریق فلسفه انسانمحوری
تزریق فلسفه خدامحوری
تأثیر در مبانی معرفتشناسی
توجه به عقل حسی ـ تجربی
توجه همزمان عقل تجریدی محض ـعقل شهودی
توجه همزمان عقل نیمهتجریدی ـ عقل حسی ـ تجربی
تأثیر در مبانی ارزششناسی
ـ لذتگرایی
ـ نتیجهگرایی
ـ سرمایهسالاری
ـ معادگرایی
ـ تکلیفگرایی
ـ تقواسالاری
تأثیر در احساس جمعی
ایجاد احساس در تودهها
برانگیزش احساسات در راستای منافع طبقه حاکم در پشت پرده (سرمایهسالاران)
ولایتپذیری
تأثیر در رفتار جمعی
تولید رفتار جدید
ـ تولید رفتارهای سیاسی مبتنی بر سبک زندگی غربی
ـ تولید رفتارهای اقتصادی مبتنی بر سبک زندگی غربی
ـ تولید رفتارهای اجتماعی مبتنی بر سبک زندگی غربی
ـ تولید رفتارهای فرهنگی مبتنی بر سبک زندگی غربی
ـ تولید رفتارهای سیاسی مبتنی بر سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی
ـ تولید رفتارهای اقتصادی مبتنی بر سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی
ـ تولید رفتارهای اجتماعی مبتنی بر سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی
ـ تولید رفتارهای فرهنگی مبتنی بر سبک زندگی اسلامی ـایرانی
نتیجهگیری
شبکههای اجتماعی به علت رشد فزاینده در میان جوامع، در تمامی سطوح زندگی افراد در جوامع مختلف تأثیرگذار هستند. کارکرد شبکههای اجتماعی، در انتقال و نفوذ به تمامی سطوح سبک زندگی حایز اهمیت است. در شبکههای اجتماعی، افراد دیدگاهها و نظرات خود را بهراحتی انتقال داده و به مرور زمان و با تکرار آن دیدگاه در شبکههای اجتماعی، گاهی این دیدگاها به یک باور جمعی میانجامد. شبکههای اجتماعی، در یک سطح با انتقال باورها و سلسلهمراتب ارزشی و نیز انتقال روحیهها و ملکات روحی در سطح ناخودآگاه جمعی نقش ایفا میکنند و در سطوح دیگر، با تغییر مبانی فکری منجر به تغییر احساسات جمعی و به تبع آن، باعث تغییر رفتارهای جمعی میشوند؛ به عبارتی، شبکههای اجتماعی با ایجاد و انتقال باورها و ملکات روحی و تغییر مبانی فکری و احساسات جمعی میتوانند به ایجاد و گسترش یک سبک زندگی جدید منجر گردند. شبکههای اجتماعی با ایجاد یا تغییر مبانی: فکری، هستیشناسی، انسانشناسی، معرفتشناسی و ارزششناسی، زندگی افراد را تغییر میدهند. شبکههای اجتماعی، باعث ایجاد باورهای مطلوب تمدنی و ایجاد سلسلهمراتب ارزشی تمدنی میشوند و به عبارتی، ناخودآگاه جمعی را تحت تأثیر قرار میدهند و به تبع آن، شبکههای اجتماعی در تودههای اجتماعی تولید احساس کرده و بر تصمیم گیریهای فردی آنان اثرگذار خواهند بود. در نهایت، شبکههای اجتماعی در تودههای اجتماعی رفتار مورد نظر را ایجاد خواهند کرد.
شبکههای اجتماعی، در سبک زندگی ایرانی ـ اسلامی و غربی کارکردهای متفاوتی دارند. با توجه به ارزشهای والای انسانی در سبک زندگی ایرانی ـ اسلامی، شبکههای اجتماعی در فرهنگ اسلامی ـایرانی در برگیرنده ارزشهای والای الهی و معنوی هستند. همچنین شبکههای اجتماعی بهوجودآمده در فرهنگ اسلامی ـایرانی، میتوانند باعث ایجاد و انتقال مبانی فکری اسلامی و مبانی توحیدی شوند. این شبکهها میتوانند تزریقکننده فلسفه خدامحوری باشند. همچنین توجه همزمان عقل تجریدی محض ـ عقل شهودی، توجه همزمان عقل نیمه تجریدی ـ عقل حسی ـ تجربی، معادگرایی، تکلیفگرایی، تقوا سالاری و ولایتپذیری، در این فرهنگ سبب جریان این موضوعات در شبکههای اجتماعی خواهد بود و باعث میشود که در نهایت، رفتارهای سیاسی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی مبتنی بر سبک زندگی اسلامی ـایرانی به وجود بیاید.
برعکس، شبکههای اجتماعی در فرهنگ غربی میتوانند باعث ایجاد و انتقال مبانی فکری غربی و اومانیسم باشند. این شبکهها فلسفه انسانمحوری را به جامعه تزریق کرده و توجه به عقل حسی ـتجربی، لذتگرایی، نتیجهگرایی، سرمایهسالاری و برانگیزش احساسات در راستای منافع طبقه حاکم در پشت پرده (سرمایهسالاران) را ایجاد کرده، در نهایت، رفتارهای سیاسی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی مبتنی بر سبک زندگی غربی را به وجود میآورند.
سایت فصلنامه ره­آورد نور
http://www.rahavardnoor.com/index.php/authors/item/141-tamaddone-iran-gharb.
______________________________________________________________________________________
۱۸-سبک زندگی دلخواهتان را بسازید

سبک زندگی ما نشاندهنده باورها، گرایشات، عادت ها، رفتارها و ارزش های ماست. یک سبک زندگی خاص می تواند ما را سرشار از لذت و شادی کند، سالم نگهمان دارد، و موفقیت بیشتری عایدمان کند. همچنین می تواند منجر به بیماری شود و ما را از انجام کارهایی که دوست داریم باز دارد.
خوشبختانه، این خود ما هستیم که می توانیم اعمال و رفتارهایی که خوشحال، سالم، و موفقمان می کند را انتخاب کنیم. این انتخاب ها هر روز پیش روی ماست.
اما این انتخاب مبارزه ای برای ما ایجاد می کند. کنار گذاشتن سبک زندگی که به آن عادت کرده اید کار ساده ای نیست، حتی اگر آن عادات منفی و ناسالم برایتان غیرقابل تحمل شده باشد. برای رشد یک چیزی باید درون شما بمیرد و آن چیزی نیست جز عادات قدیمی، تصویر قدیمی شما از خودتان، طرز تفکر سابقتان و زندگی قبلتان.
آدم ها می خواهند از نتایح و عواقب کارهای زشت خود دور بمانند نه از خود آن اعمال. خیلی ها دنبال تغییراتی هستند که آنقدر بزرگ است که واقعی شدن آن دور از ذهن است. خیلی ها هم سعی می کنند چندین عادت بد را یکجا ترک کنند که عملی نیست و عادات سابق خیلی زود برمی گردد.
سایت مردمان

سبک زندگی دلخواهتان را بسازید


______________________________________________________________________________________
۱۹-مطالعه کیفی تغییرات در سبک زندگی و صورت بندی هویت ی زنان در کردستان ایران (مطالعه موردی: شهر مریوان)
این مقاله به بررسی کیفی تغییرات سبک زندگی در کردستان ایران ـ شهر مریوان ـ و پیوند آن با صورت بندی هویتی در میان زنان آن شهر می پردازد. مناطق مرزی شهرستان مریوان به دلیل موقعیت جغرافیایی و سیاسی ـ اقتصادی خاص درگیر رشد اقتصادی فزاینده و بحران های فرهنگی خاص ناشی از آن شده است؛ به گونه ای که شکل جدیدی از سبک زندگی و صورت بندی هویتی در این شهر آغاز شده و پیوسته در حال گسترش است. مطالعه حاضر درصدد است به منابع، مجاری، فرایند، و پیامدهای تغییرات در سبک زندگی و شکل بندی هویتی جدید در میان زنان این شهر بپردازد. روش شناسی این مطالعه کیفی است و در آن از روش اتنوگرافی و نظریه زمینه ای برای گردآوری و تجزیه و تحلیل داده ها استفاده شده است. با ۵۳ نفر از زنان و دختران این شهر مصاحبه های عمیقی انجام شده است. نمونه گیری با روش هدفمندِ اکتشافی و زنجیره ای انجام گرفته است. یافته های تحقیق حکایت از گسترش فزاینده تغییرات در ابعاد گوناگون سبک زندگی و هویتی مشارکت کننده ها دارد که در اکثر موارد با ساختار فرهنگی عام و سنتی و ارزش ها و هنجارهای شهر مریوان در تضادی بنیادین و همه جانبه است. بر اساس روش نظریه زمینه ای با تحلیل داده های متنی مصاحبه ها و برخی یافته های مشاهده ای، مجموعه ای از مقولات به منزله شرایط بسترساز تغییرات سبک زندگی، تعاملات شکل گرفته در این بستر و پیامدهای ناشی از آن ها استخراج شده اند که درنهایت به یک مقوله هسته با عنوان هویت تنش زا ختم شده است.

پایگاه نشریات علمی کشور
http//:www.magiran.com/p1429687
______________________________________________________________________________________
۲۰-بررسی سبک زندگی در زنان باردار گناباد
با شروع حاملگی تغییرات جسمانی و روانی زیادی درمادربوجود می آید کهسببتغییر در رفتارهای بهداشتی و سبک زندگی وی می شود. سبک زندگی در دوران بارداری اثرات درازمدتی بر سلامت مادر و کودک دارد. به همین منظور این مطالعه باهدف بررسی سبک زندگی خانمهای باردار انجام شد. این پژوهش توصیفی مقطعیبر روی ۱۱۵ زن باردار تحت پوشش مراکز بهداشتی، درمانی شهر گناباد که به روش نمونه گیری سهمیه­ای انتخاب شدند، انجام گردید. ابزار جمع آوری داده ها شامل پرسشنامه­ مشخصات فردی و پرسشنامه سبک زندگی در دوران بارداریبود. داده ها پس از جمع آوری توسط نرم افزار آماری ۵/۱۱ SPSS تجزیه و تحلیل گردید. میانگین و انحراف معیار سن شرکت کنندگان ۲۷/۰±۲۰ سال و سن حاملگی آنها ۶/۰±۲۳ هفته بود. ۵/۸۳% از نمونه ها خانه دار،۷/۴۱% آنان دارای سواد در سطح دیپلم و ۸/۵۴% ایشان نخست زا بودند. نتایج این پژوهش نشان داد که مطلوب ترینمولفه های سبک زندگی، مربوط به عدم مصرف دخانیات و داروها و نامطلوب ترین آنها، مربوط به فعالیت بدنی و تندرستی و پس از آن، کنترل استرس بودند. با توجه به یافته­های این پژوهش، به نظر می­رسد آموزش و اطلاع رسانی کافی به پرسنل و مراجعین در زمینه به کارگیری تکنیک های مقابله با استرس، خودکنترلی در زمینه سلامت و انجام فعالیت های جسمانی صحیح و منظم، ضروری است.
پایگاه نشریات علمی کشور
http//:www.magiran.com/p1044892
______________________________________________________________
۲۱-مکاتب جامعهشناختی مرتبط با سبک زندگی
پیشینهی سبکِ زیستن به حیات بشر باز میگردد و هر فرد یا گروه انسانی که در هر کجای این کرهی خاکی میزیسته اند، به زبان امروزی دارای سبک زندگی مختصّ به خود بودهاند، اما پیشینهی ادبیات و مفهوم سبک زندگی به زمانی باز میگردد که افرادی مانند آدلر (۱۹۲۲)، برای نخستین بار این مقوله را شکلبندی کرده و به صورت علمی مورد بررسی قرار دادند. افراد یک جامعه، دارای نوع خاصی از رفتار و کنش و طرز فکر و اعتقاد هستند که سبک زندگی و شیوهی زیست آنان را تشکیل میدهد. هر فرد ممکن است در برهههای زمانی مختلف دارای سبکهای زیست مختلفی باشد، اما چیزی که مشخص است آن است که میتوان این سبکهای زندگی را به وسیلهی معیارها و مؤلفههایی شاخصهبندی کرد و افراد را به وسیلهی آن گروهبندی نمود. به بیانی دیگر علیرغم اینکه افراد ممکن است دارای انواع مختلفی از سبک زندگی باشند، میتوان آنها را بر اساس یک سری الگوهای مشخص دستهبندی کرد.
در زبانهای مختلف از ترکیب «سبک زندگی» در شکلهای مختلف یاد شده است: در زبان آلمانی «lebensstill» و در زبان انگلیسی در گذشته در شکل«life style» و «style of life living» و امروزه بیشتر به صورت «lifestyle» استفاده شده است. این ترکیب از دو واژهی «سبک» (style) و «زندگی» (life) تشکیل میشود (مهدویکنی،۱۳۹۰ :۴۶). معنای لغوی واژهی «زندگی» روشن است اما در تعریف واژهی «سبک» در لغتنامهها معانی گوناگونی درج شده است، مانند: شیوه و روش انجام چیزی یا اجرا و انجام اموری که تمایزدهندهی فرد یا گروه یا سطح یا … خاصی باشد. شیوهی زندگی، تکیهکلام آدلر است و در تمام نوشتههایش مکرر به کار رفته و مشخصترین بعد روانشناسی فردی است. از نظر آدلر «سبک زندگی، یعنی کلیت بیهمتا و فردی زندگی که همهی فرایندهای عمومی زندگی، ذیل آن قرار دارد» (به نقل از برزگر، ۱۳۸۸).
ضرورت پرداختن به این مقوله زمانی نمایان میشود که بدانیم سبک زندگی، یک ابزار نرم و فرهنگی برای مدیریت اجتماعی محسوب میشود و در صورتی که دانش آن به درستی تدوین گردد، بسیاری از ابزارهای سخت مدیریت اجتماعی دیگر لازم نخواهد بود و حتی جای بسیاری از منازعات سخت را در تاریخ پر خواهد کرد. سبک زندگی راه شناخت هویت خودی از بیگانه میباشد. سبک زندگیِ هر فرد موقعیت او را در جامعه برای دیگران مشخص میکند. سبک زندگی صرفاً جنبهی نمادی ندارد و خود نیز اصالت دارد. افرادی که عزلتنشینی اختیار کرده و تارک دنیا شدهاند نیز سبک زندگی دارند و این مقوله صرفاً اجتماعی نیست و به انسان بما هو انسان نیز مینگرد.
همچنین میتوان این نکته را بیان کرد که، توجه به کیفیت زندگی معیاری به مدیران اجتماعی و سیاسی ارائه میدهد تا به وسیلهی آن بتوانند سبکهای زندگی مختلف جامعهی خود را شناخته و نحوهی مواجهه با ساختار کلی جامعهای که تحت اختیارشان هست را دریابند. آشنایی و حساس شدن به مفهوم سبک زندگی به دولتها و حکومتها کمک میکند تا در راه مطلوب کردن شرایط عینی زندگی و واقعیتها گام بردارند و به فرد نیز امکان میدهد که در قلمرو نفوذ خویش، مدیریت کیفیت زندگی خویش را در دست بگیرد.
دربارهی موضوع سبک زندگی در ایران، رسالهها و کارهای تحقیقاتی معدودی وجود دارد که در این میان میتوان به نگاشتهی محمدرضا رسولی اشاره کرد. این تحقیق با نام «بررسی سبک زندگی در تبلیغات تجاری تلویزیون» به دنبال ارائهی تصویری جامع از ویژگیهای کمّی و کیفی تبلیغات تجاری و بررسی شیوههای زندگی مورد توجه در این تحقیق است. «سبک زندگی و هویت اجتماعی، مصرف و انتخابهای ذوقی به عنوان شالودهی تمایز و تشابه اجتماعی در دورهی اخیر مدرنیته»، عنوان پایاننامهای است که توسط حسن چاوشیان تبریزی تنظیم شده است. هدف این رساله، تشخیص سبکهای زندگی در الگوی کنش و گروهبندی اجتماعی است. نویسنده معتقد است هویت فردی و جمعی اعضای یک جامعهی مدرن کلانشهری به کمک موقعیت یا ویژگیهای ساختاری آنها تبیین نمیشود، بلکه تا حدّ زیادی به کنش مصرف و انتخابهای مصرفی بستگی دارد، یعنی ماهیتی فرهنگی دارد. کتاب «بررسی تأثیر مصرف رسانهها بر سبک زندگی ساکنان تهران» که توسط سید نورالدین رضویزاده نوشته شده بر این باور مبتنی است که ارتباطات با پیش رو نهادن یا معرفی سبکهای متعدد و متنوع زندگی، پایبندی افراد را به سبکهای سنتی سست نموده و با اشاعهی الگوها، ارزشها و کالاهای مصرفی نوین، به اشاعهی سبکهای زندگی نوین میپردازد.
سبک زندگی اموری را شامل میشود که به زندگی انسان، اعم از بعد فردی، اجتماعی، مادی و معنوی او مربوط میشود: اموری نظیر بینشها (ادراکها و معتقدات) و گرایشها (ارزشها، تمایلات و ترجیحات) که اموری ذهنی یا رفتار درونی هستند و رفتارهای بیرونی (اعمّ از اعمال هوشیارانه و غیر هوشیارانه، حالات و وضعیت جسمی)، وضعها (جایگاههای) اجتماعی و داراییها که اموری عینی میباشند. بنابراین سبکهای زندگی مجموعهای از ارزشها، طرز تلقیها و شیوههای رفتار، حالتها و سلیقههاست که در بیشتر مواقع در میان یک جمع ظهور میکنند و شماری از افراد، صاحب یک نوع سبک زندگی مشترک میشوند و اغلب مالک یک نوع سبک زندگی خاص میگردند.
همانگونه که بیان شد سبک زندگی مرحلهی خروجی و بیرونی و نمایانترین وجه زندگی افراد است؛ اما برای پیبردن به چگونگی ساختهشدن نوع خاصی از سبک زندگی و یا شکلگیری سبکهای زندگی مختلف میبایست به ریشهها و زیربناها نگریست. پرواضح است هرچه زیربناها دارای ظرفیت بیشتری باشند، روبناهای مشخصتر و مستحکمتری ایجاد میکنند.
نظامهای معنایی و افکار، یکی از مقولات زیربناییست که با توجه به مبانی معرفتشناسانه و هستیشناسانهی درون خود، جهانبینی خاصی را تراوش میکنند. یکی از نظامهای معنایی ادیان میباشد که دارای ظرفیت و پتانسیل برای شکلدهی به جهانبینی میباشد. فلذا هر چه این نظام معنایی (ادیان)، ظرفیت بیشتری داشته باشد، توانایی دخل و تصرف بیشتری در سبک زندگی و نحوهی زیستن دارد.
اما باید توجه داشت که این نظامهای معنایی تحت تأثیر شرایط ساختاری و محیطی قرار گرفته و خود صرفاً وارد مرحلهی «شدن» نمیشود و عامل محرک و تقویتکننده میخواهد که با توجه به محیط و ساختار میتوان از این توانایی بهرهبرداریهای مختلفی کرد.
زمانیکه نظام معنایی موجود است لازم است تا افراد و جوامع به سوی آن نظام حرکت کنند و از آن استفاده کنند، اما هنگامیکه شرایط محیطی و ساختاری مانند نظام سیاسی مطابق و همسو با آن نظام معنایی باشند، عامل محرکی برای ترویج و گسترش آن جهانبینی خواهد بود و به سمت افراد و جوامع حرکت میکنند. و پرواضح است اگر حتی نظام معنایی پرظرفیت و دارای توانایی موجود باشد اما شرایط محیطی موجود نباشد، نظام معنایی در مرحلهی بالقوه باقی میماند.
بنابراین میتوان چنین نتیجه گرفت که نظامهای معنایی موجود، جهانبینی خاصی را تراوش و به وجود آورده و این شرایط تحت تأثیر شرایط ساختاری و محیطی قرار گرفته و مجموعهی این عوامل، سبک زندگی را میسازد. یکی از نظامهای معنایی دین میباشد که اثرات قابل توجهی بر سبک زندگی دارد و با توجه به ظرفیتهای این نظام معنایی، توانایی تأثیرگذاری بر سبک زندگی نیز گسترش مییابد.
اما عامل دیگری در این بین وجود دارد که این قاعده را به هم میریزد یا تقویت میکند و آن توانایی گفتمانسازی حول محور نظام معنایی میباشد. بنابراین سه متغیر نظام معنایی، شرایط محیطی و گفتمانسازی با یکدیگر ارتباط مییابند. هنگامیکه نظام معنایی موجود است اما شرایط محیطی و گفتمانسازی وجود ندارد، نظام معنایی در مرحلهی «بودن» باقی میماند، مانند دوران نظام شاهنشاهی. هنگامیکه نظام معنایی موجود است و گفتمانسازی شکل میگیرد اما شرایط محیطی موجود نباشد و در تضاد با آن باشد، از پتانسیل نظام معنایی استفاده شده اما هنوز به مرحلهی «شدن» تبدیل نشده است، مانند دوران برخی از ائمهی معصومین (علیهمالسلام). هنگامیکه نظام معنایی موجود است و شرایط محیطی مطابق با آن باشد اما گفتمانسازی شکل نگرفته باشد باز هم نظام معنایی به مرحلهی «شدن» تبدیل نشده است؛ مانند نظام معنایی دین اسلام و شرایط محیطی نظام جمهوری اسلامی ایران که نیاز به مرحلهی گفتمانسازی و پس از آن پذیرش از سوی مردم دارد.
پرداختن به تمامی این مباحث مجالی دیگر میخواهد و در اینجا بر آن هستیم تا به مرحلهای بپردازیم که نظام معنایی موجود است و تلاش برای گفتمانسازی صورت گرفته یا میگیرد و آن نیز از منظر نگاه غرب به این مقولات.
در ابتدا، متفکران غربی، مفهومسازی پیرامون سبک زندگی را آغاز کردند و بر محور نظام معنایی غربی و نوع نگاه معرفتشناسانه، هستیشناسانه، انسانشناسانه و روششناسانه به گفتمانسازی پیرامون سبک زندگی پرداختند و میتوان با توجه به نگاههایی که به نظام معنایی داشتهاند (به عنوان متغیر مستقل)، نگرشها و مکتبهای مختلفی را تبیین کرد (به عنوان متغیرهای وابسته)؛ مانند دیدگاههای جامعهشناسانه، روانشناسانه، مارکسیستی، فمینیستی و… . در این جا قصد نداریم تا تمام نگرشها را بررسی کنیم اما به پارهای از این نگرشها میپردازیم.
دیدگاههای متفکران غربی دربارهی سبک زندگی
نظریات برخی از محققان غربی حول محور سبک زندگی چنین است: سبک زندگی مستلزم مجموعهای از عادتها و جهتگیریها و بنابراین برخوردار از نوعی وحدت است که علاوه بر اهمیت خاص خود از نظر تداوم امنیت وجودی، پیوند بین گزینشهای فرعی موجود در یک الگوی کم و بیش منظم را تأمین میکند (گیدنز، ۱۳۸۲، ص۱۲۱). باسرمن (۱۹۸۳) سبک زندگی را الگویی از مصرف میداند که دربردارندهی ترجیحات، ذائقه و ارزشهاست، همچنین «ارل» آن را الگویی فردی از گزینشها و فعالیتها تعریف کرده است. مایک فدرستون (۱۹۹۱) اشاره میکند که واژهی سبک زندگی در درون فرهنگ معاصر، به نوعی فردیت، ابراز وجود و خودآگاهی سبکگرایانه اشاره دارد. به زعم فدرستون بدن، لباسها، طرز بیان، فراغت، ترجیحات خوردن و نوشیدن، خانه، اتومبیل، انتخاب محل برای تعطیلات و… به عنوان شاخصهای سبک زندگی به حساب میآید (ربانی، ۱۳۸۷؛ ۴۵). به باور گیدنز شیوهی زندگی مجموعهای کم و بیش جامع از عملکردهاست که فرد آنها را به کار میگیرد؛ چون نه فقط نیازهای جاری او را برآورده میسازند، بلکه روایت خاصی را هم که وی برای هویت شخصی خود برگزیده است در برابر دیگران متجسم میسازد (گیدنز، ۱۳۷۷ :۱۲۰).
دیدگاه جامعهشناسانه
موضوع کیفیت زندگی تقریباً به طور همزمان در چندین رشتهی علوم اجتماعی مطرح شد. در ابتدا تنها بر شاخصهای عینی رفاه مانند فقر، بیماری و خودکشی تأکید میشد و شاخصهای انتزاعی تنها در دههی ۷۰ اضافه شدند. کتابهای منتشر شده در این زمینه عبارتند از «شاخصهای اجتماعی رفاه، درک امریکاییها از کیفیت زندگی» نوشتهی اندرو و ویتی (۱۹۶۷) و «کیفیت زندگی امریکاییها: احساسات، ارزیابیها و رضایتها» نوشتهی کمپل (۱۹۸۱).
یکی از دیدگاههای جامعهشناسانه دیدگاه کنش متقابل نمادین میباشد که بر این نکته تأکید دارد که در بحث کیفیت زندگی باید به چگونگی تعامل و کنش متقابل نمادین توجه نموده و بر ماهیت فکری و تصوری هر فرد نسبت به خودش تأکید دارد، چرا که نگرش وی مانند هر فرد دیگری در مورد تصور مثبت و منفی اطرافیان در مورد شخصیت و رفتارش تأثیر به سزایی در نحوهی عمل او و در کیفیت زندگی او دارد.
جامعهشناسان مباحث ابتدایی در حیطهی سبک زندگی را به مباحث طبقه و منزلت اجتماعی ارتباط میدادند و طبقات و منزلت اجتماعی را نه از ابعاد مارکسیستی بلکه بالعکس آن استفاده میکردند و سبک زندگی را معیاری برای سنجش طبقات اجتماعی میدانستند.
عناصر و ویژگیهایی که در سبک زندگی یک فرد وجود دارد دارای انسجام و کلیت میباشد و یک نوع وحدت درونی را میسازد، اما این وحدت نشانگر تمایز و تفاوت نیز میباشد. سبک زندگی افراد متمایز است اما وجوه مشترکی که مابین سبکهای زندگی وجود دارد طبقات اجتماعی را به وجود میآورد؛ فلذا سبک زندگی هم عامل تعیینکنندهای برای تمایز طبقات اجتماعی است و هم شکلدهنده به آن.
هیل مینویسد: سبک زندگی هر فرد موقعیت او را در جامعه برای دیگران آشکار میسازد. با اشاره به تماس بیشتر انسان امروزی با بیگانگان معتقد است انسان با به کار گیری سبک زندگی تلاش میکند منزلت اجتماعی خود را به دیگران نشان دهد؛ کاری که در یک جامعهی کوچک لازم نبود. بسیاری از دوستیابیها براساس همین سبکها و اطلاعاتی که در مورد آن مبادله میشود پدید میآید (به نقل از کاویانی، ۳۳: ۱۳۹۱). در سالهای اخیر اصطلاح «هویت فرهنگی» در جامعهشناسی و انسانشناسی رواج یافته است. از جمله مفاهیم جامعهشناسی جذبشده به اصطلاح هویت فرهنگی، «سبک زندگی» است. یکی از چهرههای بنام نظریهپردازی در حوزهی هویت و تشخص از دههی هشتاد تا کنون آنتونی گیدنز است. او در پارهای از نوشتههای خود دیدگاههایی را در مورد هویت و سبک زندگی طرح کرده است. وی بر آن است که: سبک زندگی زبان هویت اجتماعی در فرهنگ فَرانو است، روشی نمایشی است که فقط خودش را مشخص میکند. پس سبک زندگی اشکال خلاقیت فرهنگی برای تجربهی مردمی است؛ سبکهای زندگی اشکال هنری برای انبوههها هستند (به نقل از مهدویکنی، ۱۷۷).
دیدگاه روانشناسانه
به نظر آدلر چگونگی تلاش فرد برای کنار آمدن با احساسات حقارتآمیز بخشی از «سبک زندگی» خاص وی میشود، یعنی به صورت یک جنبه از کارکردهای شخصیتی وی در میآید.
سبک زندگی خلاقیتی است حاصل از کنار آمدن با محیط و محدودیتهای آن؛ زین سبب افراد از این حیث مختلفاند؛ زیرا علاوه بر احساس حقارت و برتریطلبی که میان همهی آدمیان مشترک است، سه عامل بدنی، روانی و اجتماعی، که به ترتیب در ساختمان بدنی و عمل اعضای آن صفات و استعدادهای روانی و ارتباطات اجتماعی نهفته است، در میان آدمیان متفاوتاند. همین امر شیوهی خاص هر فرد برای جبران احساس حقارت و برتریطلبی را تعیین میکند. شیوهی زندگی پیروزیطلبانهی ناپلئون شاید علتش جثهی نسبتاً کوچک وی بوده است. سیادتطلبی و اعمال وحشیانهی آقا محمدخان قاجار ریشه در پیامدهای اجتماعی اختگی وی داشته است و حرص هیتلر برای تسلط بر عالم، شاید از نقص جنسی وی سرچشمه گرفته باشد (به نقل از برزگر، ۱۳۸۸).
شیوهی زندگی هر فرد به اعتقاد آدلر در پنج یا شش سالگی پایهگذاری میشود. وی سه مثال برای سه عامل بدنی، روانی و اجتماعی میزند که همگی تحت تأثیر محیط خانوادگیاند.
الف) نقص عامل بدنی.کودکی که معلولیت جسمی دارد و خود را در قیاس با همسالان عقبمانده میبیند میتواند به کمک پدر و مادرِ فهمیده و مربیان کارآزموده به جبران آن بپردازد و احساس حقارت خود را به احساس نیرومندی تبدیل کند
ب) نقص عامل روانی. از سوی دیگر کودکان نازپرورده که مورد حمایت زیاد و افراطی والدین ناآگاه خود قرار میگیرند، ممکن است خودمحور شوند و علایق اجتماعی در آنان ضعیف شود و از دیگران انتظار دارند که خواستههایشان را برآورده سازند.
ج) نقص عامل اجتماعی.کودکان به خود رها شده و طرد شده ممکن است گونهای از سبک زندگی برای خود به وجود آورند که مستلزم انتقامجویی از جامعه باشد. آنان بر اثر جدایی پدر و مادر از یکدیگر، یا بر اثر غفلت و بیاعتنایی نسبت به تربیت آنها از راهنمایی و تشویق محروم بودهاند و نمیتوانند شیوهی زندگی خود را گسترش دهند. افرادی که در کودکی مورد بیمهری و بدرفتاری بودهاند، در بزرگسالی دشمنان اجتماع میشوند و شیوهی زندگی آنان بر اساس نیاز به انتقامجویی در میآید (برزگر، ۱۳۸۸).
مفهوم «سبک زندگی» نیز متأثر از عوامل سهگانهی بدنی، روانی، و اجتماعی است. وضعیت نقایص سهگانه در شخص و استعدادهای وی و نیز زمینههای اجتماعی و امکانات آن، راههای گوناگونی را پیش روی هر فرد قرار میدهد و وجه خاصی برای جبران احساس حقارت رقم میزند و شیوهی زندگی معینی تحقق مییابد.
بنابراین از حیث نقایص جسمی شیوهی زندگی ناپلئون تحت تأثیر جثهی کوچکش، سیادتطلبی آقا محمد خان ناشی از عقدهی اختگی و میل به سلطه بر جهان از سوی هیتلر شاید از نقص جنسی وی باشد (همان).
آدلر بر مبنای «سبک و شیوهی زندگی» چهار سبک و سنخ شخصیتی را شناسایی کرده است:
الف) سنخ اول یا سلطهجویانه و تحکیمآمیز. این سنخ نگرشی را نشان میدهد که در آن شخص دارای آگاهی و علایق اجتماعی ضعیفی است.چنین شخصی بدون ملاحظه نسبت به دیگران از خود رفتار بروز میکند (برزگر، ۱۳۸۸).
ب) سنخ دوم یا گیرنده. آدلر آن را رایجترین گونهی شخصیتی میدانست که در آن افراد انتظار دارند همه چیز خود را از دیگران بگیرند و به شدت به دیگران وابسته میشوند.
ج) سنخ سوم یا اجتنابگر.چنین شخصیتی با اجتناب از درگیر شدن در مسائل از احتمال مغلوبشدن خود جلوگیری میکند؛ بنابراین از دست و پنجه نرم کردن با مسائل زندگی رویگردان است.
از نظر آدلر این سه سنخ فاقد علاقهی اجتماعی بوده و سبک زندگیشان با واقعیات جامعه در تعارض است و آنان نمیتوانند با دیگران همکاری داشته باشند.
تنها سنخ اجتماعی، سنخ چهارماند.
د) سنخ چهارم یا اجتماعی مفید. آنان دارای علایق اجتماعی و سبک زندگی مطابق با جامعه هستند و قادر به همکاری و سازگاری با دیگراناند (همان).
دیدگاههای مارکسیستی و انتقادی
مارکسیسم به عنوان یک نحلهی فکری، دارای اصول، شاخصهها و اهداف معینی میباشد که از زمان مارکس پایهگذاری شد و بعدها پیروان آن راهش را ادامه دادند؛ اما به دلایلی مانند چگونگی انتقال آگاهی به پرولتریا و نحوهی انقلاب و انتقال قدرت و … دچار اختلاف نظر شدند و به شاخههای گوناگون مانند مارکسیسم کلاسیک و ارتدکس و انتقادی و تجدیدنظرطلبانه و… تقسیم شدند. اما همهی نحلهها وجوه مشترکی را در کنار تفاوتها داشتند. مانند توجه مارکسیستها به زیربنا و روبنا و تعیینکنندگی اقتصاد و شیوهی تولید و روابط تولید در زندگی و متصور شدن اهداف براساس اصول ماتریالیستی و…
قسمت عمدهی تلاشهای نظری مارکس از تحلیل دقیق سرمایهداری به عنوان یک شیوهی تولید تشکیل شده است. مارکسیستها زندگی انسان و اهداف آن را بر پایهی اصول اقتصادی پایهریزی کرده و این اصول را به عنوان زیربنا و تأثیرگذارترین مقوله قلمداد مینمودند و همهی مؤلفههای دیگر مانند فرهنگ، مذهب، سیاست و … را روبنا قلمداد میکردند که تأثیرپذیر هستند و ربط مستقیم به اصول اقتصادی و نحوهی برقراری آن دارند. فلذا اهداف و آرمانهایی که برای انسان متصور میشدند اهدافی ماتریالیستی و مادیگرایانه و اینجهانی بود و این مکتب، خالی از نگرشهای معنویگرایانه و آنجهانی بود و شرایطی که به پیش میبردند به سمت سرمایهداری و سوسیالیسم و مدینهی فاضلهی آنان یعنی کمونیسم میبود. اما در مرحلهی سرمایهداری ماندند و آن موجبیت تاریخی رخ نداد و به شاخههای گوناگونی تبدیل شدند که یکی از آن شاخهها مکتب انتقادی میباشد که علیرغم اینکه دارای شباهتهایی بودند، تفاوتهای چشمگیری نیز داشتند که به برخی از آنان میپردازیم.
نظریهی انتقادی مکتبی فکری است که طیف گستردهای از زیباییشناسی، روانشناسی تا جامعهشناسی و اخلاق را در بر میگیرد. نظریهی انتقادی از آثار مکتب فرانکفورت به وجود آمد. این مکتب از گروهی از متفکرین تشکیل شد که در دههی ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ شروع به همکاری کردند؛ که میتوان به هورک هایمر، آدورنو و مارکوزه و در نسل بعد از هابرماس نام برد. در واقع نظریهی انتقادی از تلاشهای به عمل آمده در قالب سنت مارکسیستی رشد نموده، اما با آنان متفاوت بود. اولین نکته اینکه دغدغههای فکری آنان تا حدودی با مارکسیستها متفاوت است. زیرا نه تنها نمیخواستند مبانی اقتصادی را گسترش دهند بلکه میخواستند بر مسائلی مانند فرهنگ، بوروکراسی، ساختار خانواده و نظریههای شناخت و غیره تمرکز کنند. انتقادیون حتی به نقش رسانههای جمعی و به گفتهی خودشان صنعت فرهنگ نیز توجه میکردند. انتقادیون معتقدند فرهنگ نو از خلال اقدام سرمایهداری نو در تبدیل فرهنگ به کالا و فرایند بتوارگی کالا پدید میآید که پیامد آن ارزش مبادلهای یافتن فرهنگ و پیدایش صنعت فرهنگ و فرهنگ تودهای است. سرمایهداری نو آگاهیهای طبقاتی را از بین میبرد و از طبقات تحت سلطه یک توده میسازد. صنعت فرهنگ در سرمایهداری نو، منطق کالا را بر آگاهی فرد مسلط میکند و به این ترتیب فرد از سلطهی نیروهای کاذب بر زندگی خود غافل میشود (به نقل از مهدوی کنی، ۱۴۱). بنابراین نظریات انتقادی بیشتر بر روساختها توجه میکردند و مارکسیستهای کلاسیک به زیربناها.
نکتهی بعد اینکه نسل جدیدتر نظریهپردازان انتقادی مانند هابرماس توجه ویژهای به مقولهی ارتباطات و گفتگو داشتند و امید به جامعهای بهتر را در حوزهی ارتباطات قرار میدادند، در صورتیکه مارکسیستهای کلاسیک توجه به امور اقتصادی و حوزهی تولید میکردند.
اما نباید این نکته را نادیده گرفت که بازنگریهای جدی مکتب فرانکفورت در نظریههای مارکسیسم ارتودکس و پیدایش مفهوم صنعت فرهنگ و فرهنگ توده، اگر چه جبرگرایی اقتصادی را کنار زد، اما چارچوب طبقهی اجتماعی بر پایهی «کار» را همچنان به قوت خود باقی گذارد.
سایت رویش فرهنگ:
http://rouyeshefarhang.ir/%D9%85%DA%A9%D8%A7%D8%AA%D8%A8-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87%E2%80%8C%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AA%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-__a-90.aspx
______________________________________________________________________________________
۲۲-ارتباط فرهنگ با روش زندگی
به طور کلی نقش فرهنگ را بر رفتار انسان، به هیچ وجه نمی توان نادیده گرفت. مطالعه ی روش زندگی کودکانی که تنها و دور از جامعه بزرگ شده اند، نشان می دهد که این افراد خصوصیات حیوانی دارند. مطالعه ی لینه در این مورد نشان می دهد که این افراد فاقد زبان قابل فهم هستند، بدنشان پوشیده از مو است و روی چهار دست و پا راه می روند. زینک با خلاصه کردن شرح حال نزدیک به سی مورد از این کودکان، خاطرنشان می کند هیچ گونه صدایی که حاکی از سخن آدمی باشد در این کودکان رشد نمی یابد و آن ها تقریباً همیشه چهار دست و پا راه می روند. این کودکان مانند جانوران غذا می خورند و پیش از خوردن غذا آن را با لبان خود با صدا به کام می کشند و به جای آن که غذا را به سمت دهان بیاورند، دهان را به سوی غذا پایین می آورند. لباس نمی پوشند و شیوه ی ابراز عواطف آن ها عموماً برای افراد دیگر قابل فهم نیست، هم چنین تمایلی به اجتماع بشری نشان نمی دهند. روان شناسان اجتماعی، فرهنگ را به این صورت تعریف می کنند: «توانایی ها و عادت هایی که انسان به عنوان عضوی از جامعه کسب کرده است». ارتباط بین فرهنگ و شخصیت افراد به حدی است که بعضی از روان شناسان اجتماعی ادعا می کنند جدا کردن آن دو نادرست است، زیرا رفتار و وضع نفسانی اشخاص، آیینه ای فرهنگ نماست و فرهنگ جدا از افرادی که آن را دارا هستند، وجود ندارد. از سوی دیگر، می توان گفت شخصیت بر اثر جریان فرهنگی شدن به وجود می آید و مفهوم شخصیت دست کم تا حدی نماینده ی جذب عناصر فرهنگ موجود در محیط است.
سولیوان روان پزشکی را «مطالعه ی مناسبات میان اشخاص» می داند و معتقد است، روان پزشکی مطالعه ی پدیده هایی است که بر اثر ارتباط میان دو شخص، یا شبکه ای متشکل از دو یا چند شخص، حاصل می شوند؛ اما بیماری، امری اجتماعی است. نه تنها به این علت که در اوضاع اجتماعی به چشم می آید، بلکه به این دلیل که ریشه های آن در ساختمان جامعه قرار دارند. پس تعبیر و تفسیر آن میسر نیست مگر این کار بنا بر محیط فرهنگی که بیماری در آن پدید می آید، صورت گیرد. البته باید به خاطر داشت که تأکید بر عوامل فرهنگی و اجتماعی، نشانه ی بی اهمیت دانستن عوامل زیستی و فیزیولوژیک بیماری نیست، بلکه باید به این نتیجه رسید که جدا کردن عوامل زیستی و اجتماعی در سازوکارهای بیماری زایی بیماری های روانی، امری دشوار و ساختگی است. مطالعات روان شناسی فردی و اجتماعی نشان می دهند که روش زندگی فرد در ایجاد سلامت فکر و بروز اختلالات روانی – واکنشی، اهمیت زیادی دارد. به عنوان مثال، بر روش زندگی تأکید فراوان می شود و این برداشت، تکیه کلام نظریه ی شخصیت از دیدگاه آدلر است. او معتقد است که شخص براساس روش زندگی خاص خود، ایفای نقش می کند و این را به عنوان یک عامل اصلی و کلی که به سایر اجزا فرمان می دهد تلقی می کند. روش زندگی هر انسانی با دیگران متفاوت است و این خود موجب می شود که شخصیت هر فرد با دیگری متفاوت باشد. این مهم ترین عاملی است که انسان، براساس آن زندگی خود را تنظیم و حرکتش را در جهان مشخص می کند. روش زندگی مجموعه ی عقاید، طرح ها و نمونه های عادتی رفتار، آرزوها و هدف های بلند مدت تبیین اجتماعی یا شخصی است که برای تأمین امنیت خاطر فرد لازم هستند. شیوه ی زندگی عملاً بر تفکر، احساسات، ادراکات، رؤیاها و سایر فرآیندهای روانی فرد اثر می گذارد. آدلر معتقد است تمام رفتارهای فرد از شیوه ی زندگی او نشئت می گیرند و او آن چه را در خور شیوه ی زندگی است، درک می کند، می آموزد و حفظ می کند. فرد به کمک نقشه ی شناختی خود، حرکت خویش را در طول زندگی تسهیل و تجهیز می کند؛ تجربه هایش را ارزیابی، درک و سپس پیش بینی و کنترل می کند. اعتقادات مربوط به شیوه ی زندگی از دیدگاه آدلر به چهار گروه تقسیم می شوند:
۱-مفهوم خود یا خویشتن پنداری، یعنی اعتقاد فرد به این که «من که هستم؟»
۲-خودآرمانی، یعنی اعتقاد فرد به این که «من چه باید باشم؟» یا «مجبورم چه باشم تا جایی در میان دیگران داشته باشم؟»
۳-«تصویری از جهان، یعنی اعتقادات فرد درباره ی اطرافیان و محیط پیرامون خود.»
۴- اعتقادات اخلاقی، یعنی مجموعه چیزهایی که فرد، درست یا نادرست می داند.
تقسیم بندی فوق کاملاً منطقی است و می توان از آن دفاع کرد. باید به خاطر داشت که آموزش های ایدئولوژی در مورد اعتقادات چهارگانه ی فوق، نقش اساسی دارند و فرد برداشت های خود را در این موارد از آموزش های عقیدتی دریافت می کند. بنابراین، شناخت روش زندگی فرد و جامعه به میزان زیادی با شناخت عقاید و فرهنگ حاکم بر آن ها، صورت می گیرد. استاد فقید محمدباقر حکمت نیا (رض) معتقد بود، انتخاب ایدئولوژی مانند انتخاب هواپیما، قطار و یا اتوبوس در یک پایانه ی مسافربری است. شما وقتی یک وسیله ی نقلیه را که به مقصد خاصی سفر می کند انتخاب می کنید، به طور طبیعی سرنوشت شما و آن وسیله ی نقلیه، گره می خورند. یعنی آن وسیله ی نقلیه شما را به مقصد مشخص شده می برد و شما باید از آن تبعیت کنید. در نتیجه بسیار مهم است که قبل از سوار شدن، اطمینان یابید که آن وسیله ی نقلیه در جهت هدف شما حرکت می کند.

پورتال سبک زندگی و سرگرمی

http://mybanu.ir/pregnancy-and-childbirth/common-diseases-in-pregnant-women/depression/culture-and-lifestyle
______________________________________________________________________________________
۲۳-نظریه ی شخصیت آلفرد آدلر (روانشناسی فردنگر)
چکیده
مقصود از شخصیت یک مفهوم پویا است که بیانگر برخی ویژگی های فرد، چگونگی رشد و تکامل او، و یکی از عوامل مؤثر در ایجاد تفاوت های فردی است. برخی، شخصیت را مجموعه ای از ویژگی ها و تمایلات نسبتاً پایدار می دانند که مشترکات و تفاوت ها در رفتار روانی افراد را که دارای استمرار زمانی است، مشخص می سازد و ممکن است در همان لحظه به آسانی به عنوان پیامد مجرد فشارهای اجتماعی و زیستی درک نشود. از دیدگاه روانشناسی شخصیت موضوعی است پیچیده و دارای ابعاد و جنبه های گوناگون و به همین دلیل نظریه های گوناگونی در جهت توضیح و تبیین آن شکل گرفته است. یکی از نظریه پردازان شخصیت آلفرد آدلر است که هدف از وجود انسان را پیروزی، کمال، و برتری می داند. وی در نظریه ی خود تاکید بسیاری بر سبک زندگی به عنوان بخش مهمی از شخصیت هر فرد دارد و در چگونگی شکل گیری این سبک به مفاهیمی چون احساس حقارت و علاقه ی اجتماعی اشاره می کند.
واژه های کلیدی: شخصیت، نظریه ی آدلر، سبک زندگی، احساس حقارت، علاقه ی اجتماعی، برتری.
مقدمه
آلفرد آدلر به عنوان نخستین پیشگام گروه روانشناسی اجتماعی در روانکاوی مطرح است. آدلر مکتب خود را “روان شناسی فردی ” نامید و بر انسان به عنوان موجودی بی همتا که می تواند شخصیت خود را شکل دهد، تاکید داشت. خود آدلر در کودکی از بیماری حسادت، نسبت به برادر بزرگتر و طرد شدن از سوی مادر رنج میبرد. همین تجارب اوایل کودکیاش در شکلگیری مفاهیم اصلی نظریهاش از جمله عقدهی حقارت و تلاش برای شکوفایی تاثیر بسزایی داشت.
در این مقاله تلاش شده است تااندازه­ای به مفاهیم اساسی نظریه ی آدلر، مفهوم سبک زندگی و ترتیب تولد در نظر او، و چگونگی فرایند مشاوره و درمان آدلری پرداخته شود.
مفاهیم اساسی در نظریه­ی آدلر
آدلر در نظریهاش، معتقد بود که تلاش برای اهداف آینده میتواند رفتار زمان حال ما را تحت تأثیر قرار دهد. لذا در روشدرمانی خود از تشویق استفاده میکرد. در اینجا به چندین مفهوم که اساس نظریه شخصیت او را تشکیل میدهد اشاره میکنیم:
احساس حقارت : آدلر معتقد بود که احساس های حقارت همیشه به عنوان نیروی برانگیزاننده در رفتار انسان وجود دارند و رشد فرد از جبران (تلاش برای غلبه بر حقارت های واقعی یا خیالی) ناشی می شود. به نظر آدلر، وجود ناتوانی و ضعف در همه افراد عقده­ی حقارت ایجاد می کند و کوشش­های بعدی آنان نیز در زندگی، مصروف جبران یا پوشاندن آن می شود پس حقارت اساس تلاش و موفقیت انسان است.
تلاش برای برتری : آدلر عقیده داشت که همه افراد آدمی دارای احساس حقارت هستند و همین احساس حقارت باعث می شود که مردم در جهت از بین بردن آن و یا در جهت بهتر و برتر شدن، تلاش زیادی را از خود نشان دهند. این تقلا و تلاش رقابت آمیز شخص در جهت برتر و بهتر شدن از دیگران نیست بلکه تمایل مثبتی است برای غلبه کردن بر نقص ها و کمبودهای خود تا با کمک گرفتن از این منابع، به تکامل فردی دست یابد.
سبک زندگ: الگوی منحصر به فردی از ویژگی­ها، رفتارها و عادت­ها که هر یک از ما برای رسیدن به برتری (کمال) پرورش می دهیم. الگوهای رفتاری برای جبران احساس حقارت بخشی از سبک زندگی می شوند. هرکاری که انجام می دهیم براساس سبک زندگی ما شکل می گیرد. سبک زندگی از تعامل های اجتماعی سال های اولیه زندگی (ترتیب تولد، رابطه ی والد – فرزند و …) آموخته می شود و در ۴ یا ۵ سالگی چنان محکم می شود که بعد تغییر دادن آن مشکل است.
علاقه­ی اجتماعی: آدلر معتقد است که آدمی اجتماعی به دنیا می آید و به اجتماعی بودن خود علاقمند است. این علاقه اجتماعی در نوع آدمی فطری و ذاتی است ولی اینکه تا چه اندازه تحقق یابد، به تجربیات اجتماعی اولیه بستگی دارد. تلاش برای برتری در فرد سالم به صورت حس اجتماعی و همکاری و همچنین جرات و رقابت بیان می شود.
غایت و هدف زندگی: آدلر نظریه خود را بر مبنای «علت غایی» بنا کرده است. یعنی شکل دهی رفتارها را ناشی از هدف های انسان می داند.
خود خلاق: آدلر خاطر نشان کرده است که ما قادر هستیم هشیارانه اعمال و اهدافمان را انتخاب کنیم. آدلر چنین توانایی انتخاب را «خود خلاق» نامیده که هشیارانه است و در مرکز شخصیت قرار دارد. اراده ی آزاد به ما امکان می دهد تا از توانایی های ژنتیکی و تجربیات اجتماعی، سبک زندگی مناسب را بوجود آوریم (سیاسی، ۱۳۷۱ و شولتز، ۱۳۸۶ و کریمی، ۱۳۸۷).
انواع سبک زندگی
آدلر چند مشکل را که همگی با آنها مواجه می شویم، شرح داد و آنها را در سه طبقه گروه بندی کرد: مشکلاتی که شامل رفتار ما نسبت به دیگران می باشد، مشکلات شغل و مشکلات عشق و محبت. او چهار سبک زندگی اساسی که می توانیم برای پرداختن به این مشکلات اختیار کنیم، معرفی کرد که عبارتند از:
تیپ سلطه گر : نگرشی سلطه گر یا حاکم را با آگاهی اجتماعی کم نشان می دهد. چنین شخصی بدون توجه به دیگران رفتار می کند.
تیپ گیرنده : این افراد انتظار دارند دیگران اسباب رضایت آنها را فراهم آورند و از این رو به آنان وابسته می شوند. این تیپ به نظر آدلر از همه رایج تر است.
تیپ اجتناب کننده : برای رو به رو شدن با مشکلات زندگی، تلاش نمی کند. این اشخاص با اجتناب کردن از مشکلات، از هر گونه احتمال شکست دوری می کنند.
این سه تیپ برای مواجه شدن با مشکلات روزمره ی زندگی آمادگی لازم را ندارند. آنها قادر به همکاری با دیگران نیستند و برخورد بین سبک زندگی آنها و دنیای واقعی موجب رفتار نابهنجار می شود که به صورت روان رنجوری و روان پریشی آشکار می شود. آنها فاقد آنچه آدلر علاقه ی اجتماعی خواند، هستند.
تیپ سودمند اجتماعی : با دیگران همکاری می کند و طبق نیازهای آنها عمل می نماید. این گونه اشخاص در چارچوب علاقه ی اجتماعی کاملآ رشد یافته ای با مشکلات کنار می آیند.
باید متذکر شوم که آدلر در مجموع با طبقه بندی یا تیپ بندی کردن انعطاف ناپذیر افراد به این شکل مخالف بود و اظهار داشت این چهار سبک زندگی را صرفآ برای آموزش معرفی کرده است (شولتز، ۱۳۸۶ و کریمی، ۱۳۸۷).
اثر ترتیب تولد بر شخصیت
آلفرد آدلر ترتیب تولد را به عنوان یکی از اصلی ترین عوامل مؤثر اجتماعی در دوران کودکی دانست که برمبنای آن فرد سبک زندگی خود را پدید می آورد. حتی خواهران و برادران نیز هر چند والدین یکسانی دارند و در یک خانه زندگی می کنند، اما از محیط های اجتماعی یکسانی برخوردار نیستند. واقعیت بزرگتر یا کوچکتر بودن از خواهران و برادران خود و نیز این واقعیت که فرد در معرض نگرشی از والدین قرار گرفته که با ورود فرزندان دیگر تغیر یافته است، شرایط کودکی متفاوتی را پدید می آورند که اثری گسترده بر شخصیت فرد دارد. او بر چهار موقعیت متفاوت تاکید داشت: فرزند اول، فرزند دوم، فرزند آخر و تک فرزند.
فرزند اول: موقعیت بی همتا، توجه تقسیم نشده والدین، شاد و امن تا زمان تولد فرزند دوم و ضربه تغییر جایگاه، حسرت گذشته و بدبین به آینده، پختگی عقلی بیشتر بدلیل نقش رهبر، علاقه به حفظ نظم و انضباط، وظیفه شناس، خودکامه و محافظه کار
فرزند دوم: عدم تجربه موضع قدرت و احساس عزل، سرمشق گرفتن از فرزند اول، رشد زبانی و حرکتی بیشتر بدلیل رقابت، خوش بین و رقابت جو و جاه­طلب
فرزند آخر: عزیز دردانه، سرعت رشد و موفقیت زیاد بدلیل تحریک برای جلو افتادن از خواهر- برادرها، یا مشکلات سازگاری بدلیل وابستگی و درماندگی
تک فرزند: کانون توجه، پختگی زود، عدم یادگیری رقابت و در نتیجه ناامیدی در جامعه (همان).
درمان در نظریه ی آدلر
درمان در مکتب آدلر، بر این فرض استوار است که مراجع زندگی خود را با شیوه زندگی غلط طراحی و هدایت کرده و بنابراین در ایجاد علاقه اجتماعی شکست خورده­ است. در نتیجه وظیفه درمانگر این است که به مراجع کمک کند تا نظر عینی­تری از واقعیت داشته باشد و علاقه اجتماعی فعالتری را در او به وجود بیاورد. حاصل درمان این خواهد بود که مراجع نه تنها رفتار خود را درک میکند، بلکه درمی­یابد که او قادر است زندگی خود را از طریق شیوه­های ارضاکننده­تری هدایت نماید. در حالی که درک او تغییر می­یابد، اعمال و رفتارش نیز دگرگون می­شود (کری، ۱۳۸۵).
فرایند مشاوره آدلری شامل ۴ گام است:
۱-رابطه: نوشتن اهداف فرایند مشاوره و مسئولیت های هر یک (مشاور و مراجع)، یک شیوه ی حمایتکننده با تاکید بر روی نقاط قوت بهجای نقاط ضعف.
۲-درک : درک شیوه زندگی مراجع و اینکه چگونه تحت تأثیر باورها و اعتقادات اساسی است. سنجش سبک زندگی:
الف. خاطرات گذشته: مردم همواره خاطراتی را به یاد می آورند که در زندگی آنها موثر بوده اند.
ب. رویاها: رویاها هدفمند هستند و سبک زندگی و علاقه و ترس های شخص در آینده را نشان می دهند.
۳-بینش : مواجه کردن مراجع با اشتباهات اساسی، اهداف اشتباه، رفتارهای مبتنی بر شکست و باورهای محدودکننده اش.
۴-بازآموزی: و جهت دادن مجدد: جهت پذیرای خود و دیگران شدن و فهم اینکه “نیروی برانگیزنده” در درون اوست و می تواند سرنوشت خویش را تعیین کند (شفیع­آبادی، ۱۳۸۶ و شیلینگ، ۱۳۸۶).
کوتاه سخن:
آدلر بر جنبه­ی اجتماعی بودن انسان تاکید داشت. درنظریه آدلر انسان موجودی است بی همتا، مسئول، خلاق و انتخاب کننده است. آدلر انسان را ذاتا موجودی اجتماعی، خلاق و هدف دار می داند که احساس حقارت زیر بنای رشد روانی او را فراهم می آورد و همواره وی را درجهت برتری سوق می دهد به عبارت دیگر هر انسانی با توجه به این هدف به جلو رانده می شود و به فعالیت هایی می پردازد که در نهایت این فعالیت ها سبک زندگی او را مشخص می سازد. از این رو رفتار فرد را در درون زندگی اش قابل بررسی می داند. به عقیده آدلر انسان سازنده سرنوشت خویش است و به تجارب خویش معنی و مفهوم می بخشد. به نظر او افراد غیرعادی مریض نیستند، بلکه انسان های مایوسی هستند که نیاز به امید و شهامت دارند (شولتز، ۱۳۷۸). بر این اساس آدلر در فرایند مشاوره­ی خود از رابطه، درک، بینش، و بازآموزی یاری می­گیرد.
سایت فصلنامه راهبرد
http://rahbord1389.blogfa.com/post/9
____________________________________________________________________________________________________
۲۴-نظریه تا عمل سبک زندگی؛ از دین تا دکوراسیون
موضوع سبک زندگی به صورت عملی در ادیان الهی مطرح بود اما به صورت نظری در دیدگاههای اندیشمندان غربی جنبه آکادمیک پیدا کرد. اما همچنان دین یک بازیگر اصلی در عرصه سبک زندگی محسوب میشد، تا اینکه انحراف پیدا کرده به مباحثی همچون نوع راهرفتن، پوشش و … محدود شد.
آغاز یک اندیشه؛ اندیشهای که اگر چه از قرنها قبل به صورت دستور، توصیه، قصه، داستان، روایت، و …. به صورت عملی مطرح بود، اما نگاه علمی و ترسیم الگو برای آن از روانشناس، روانکاو و روان تحلیلگر اتریشی به نام آلفرد آدلر، در سال ۱۹۲۲ آغاز شد. یعنی در حقیقت برای اولین بار واژه مربوط به این اندیشه به عنوان واژهای علمی ـ روانشناسی (و نه دینی) ۹۰ سال پیش مطرح و بعدها توسط شاگردان و مفسران دیدگاههای آدلر رشد و توسعه پیداکرد. سبک زندگی؛ واژهای بود که از فکر اندیشمندان نشئت گرفت و تا زبان، ادعا، سیاستگذاری و حتی مبارزهطلبی سیاستمداران پیش رفت به حدی که بوش پسر(رئیس جمهوری پیشین آمریکا) مدعی تلاش برای غالب کردن سبک زندگی آمریکایی در تمام جهان بود و به دلیل غفلت مسئولان فرهنگی ما مقام معظم رهبری با رصد این مسئله و با مطرح کردن سؤالهای بیشماری در خصوص سبک زندگی و مصداق بخشی واضح به مقولههای آن همگان را متوجه جریانی کرد که مسئولان فرهنگی اصلاً به فکر آن نبودند.
بیشک سازنده رفتار ما، باورهای ما است؛ اما تا زمانی که ریشههای این فکر و نظریههای آن در غرب را به درستی ندانیم نمیتوان نگاه درستی به آن داشت. آدلر نظریهپردازی بود که عنوان سبک زندگی را مطرح کرد. از نکات جالبی که میتوان در خصوص دیدگاه ادلر مطرح کرد این است که مهمترین حقیقت زندگی از دیدگاه آدلر، توجه به ارزشها است، آدلر معتقد است که هر کس ارزشهایی دارد و بیشک سازنده رفتار ما، باورهای ما است، نظری که به راحتی میتوان گفت در دیدگاه سبک زندگی اسلامی نیز مورد تأیید است؛ توجه به غایت و هدف نیز دومین ویژگی زندگی از دیدگاه ادلر است.
فرد اول باید به چیستی خود برسد و بعد به فهم چیستی دیگران؛ فهم زندگی نخستین کارکرد زندگی از دیدگاه آدلر است که شامل فهم جایگاه خود و فهم جایگاه دیگران میشود و پس از این دو فهم است که تعاملات انسان با دیگران شکل میگیرد. تعبیر آدلر در این خصوص این است که فرد اول باید به چیستی خود برسد و بعد به فهم چیستی دیگران، تا بتواند به تنظیم روابط خود با خود و دیگران با خود برسد.
توجه به معنویت از بحثهای مورد توجه آدلر در خصوص سبک زندگی است. آدلر بُعد معنوی را به عنوان سرشاخههای اتخاذ سبک زندگی مطرح میکند که شامل سه نگاه: نوع نگاه انسان به خدا، نوع نگاه به دین و نوع نگاه به هستی و جهان است. وی تشریح میکند که در نوع نگاه به خدا دو نوع نگاه وجود دارد: خدای بخشنده و خدای انتقامگر و شخص هر نگاهی را در این خصوص داشته باشد در همه رفتارهایش اثر دارد.
آیا دین آمده است که به انسانها فقط احساس گناه بدهد؟؛ «نگاه به دین» و ذکر این سؤالها که آیا دین آمده است که به انسانها فقط احساس گناه بدهد، آیا دین آمده است فقط انباری از تکالیف به انسانها بدهد، و آیا دین آمده است فقط حالت ترس را در فرد ایجاد کند؟ و «نوع نگاه به هستی و جهان» و اینکه این نگاه بدبینانه یا خوشبینانه باشد مقولههای مطرح در نظریه سبک زندگی آدلر هستند و وی معتقد است که هر کدام از این دیدگاهها در اتخاذ نوع و نحوه سبک زیستن فرد در جهان موثر است. اما موضوع سبک زندگی در غرب محدود به دیدگاه روانشناسانه باقی نماند بلکه وارد حوزه دیگری از علم یعنی جامعهشناسی شد. نخستین دیدگاه در حوزه سبک زندگی از دیدگاه جامعهشناختی را «وبلن» مطرح کرده است. از دیدگاه وبلن، انسان برای ادامه زندگی و نیز برای توسعه حیات نیازمند زندگی اجتماعی است؛ انسانها پس از اینکه متولد میشوند باید عضو جامعه شوند و راه تداوم حیات و حضور در جامعه داشتن زندگی اجتماعی است و حضور در جامعه انسان را با آداب و سنن مواجه میکند و همین اداب و سنن اجتماعی است که به زندگی فرد سبک میدهد.
اسلام: یک فرد میتواند در مقابل سنتهای جامعه بایستد؛ دیدگاه اصالت بخش وبلن به فرد، نظریهای مخالف با دیدگاه اسلام است که در آن اصالت را هم به فرد و هم به جامعه میدهد و معتقد است یک فرد میتواند در مقابل سنتهای جامعه بایستد. هویت یعنی سبک زندگی که به تعداد گروهها در جامعه متبلور میشود
«وبر» دیگر جامعهشناس نظریهپرداز در خصوص سبک زندگی است. از دیدگاه او جامعه یعنی سه نهاد: طبقه اجتماعی، منزلت اجتماعی و حزب اجتماعی و در اثر تعامل این سه مجموعه است که موقعیت و فرصت زندگی فراهم میشود و در قالب گروههای اجتماعی معنی پیدا میکند. براساس دیدگاههای وبر سبک زندگی معین برای همه گروهها صدق نمیکند بلکه هر گروهی سبک زندگی خود را دارد؛ مهندس، پزشک، روحانی و … هر گروه هویت خاص خود را دارد و هویت یعنی سبک زندگی که به تعداد گروهها در جامعه متبلور میشود. هر فرد سبک زندگی حاکم بر گروه خویش را خواهد داشت و همین گروه است که منزلت اجتماعی او را مشخص میکند و بر همین اساس سبکهای زندگی متعدد در جامعه متبلور است و اگر کسی بخواهد خود را عضو این گروهها بداند باید سبک زندگی آن گروه را بپذیرد.
وبر: دین(مسیحیت کاتولیک) مهمترین نقش را در به وجود آمدن علم در جهان معاصر دارد؛
وبر معتقد است دین(مسیحیت کاتولیک) مهمترین نقش را در به وجود آمدن علم در جهان معاصر دارد یعنی رابطه مستقیمی بین علم و دین متصور است. وی کار و تلاش را یکی از مفاهیم دینی میداند که اگر به هویت جمعی تبدیل شود و تمامی مردم اهل کار و تلاش جمعی شوند کار مقولهای اجتماعی خواهد شد و کار اجتماعی یعنی کار اقتصادی و کار اقتصادی یعنی کار تولیدی که نتیجه آن کار کردن همه در یک جامعه دیندار است.(البته منظور وبر جامعه مسیحیت کاتولیک است). وبر تصریح میکند اگر کار و تلاش که از مفاهیم کلیدی دین است در جامعه هویت جمعی بگیرد آن جامعه به کار اقتصادی و در نتیجه به تولید سرمایه سوق مییابد و انباشت سرمایه یعنی تشکیل مراکزی برای حفظ سرمایه و در نتیجه بانکداری.
«بوردیو» نیز یکی از جامعهشناسان مطرح در نظریه پردازی سبک زندگیست. از دیدگاه وی سبک زندگی بیشترین ظرفیت را جهت بیان تمام هویت فرد دارد و هویت یک فرد مساوی است با سبک حیات و زیستن فرد. سبک زندگی تمام فعالیتهای نظاممند یک فرد را تشکیل میدهد و تک تکرفتار وی نیست. این رفتارها از سلایق نشئت گرفته است که از طریق رفتار فرد بروز میکند و هویت فرد است که وجه تمایز وی را از دیگران مشخص میکند. نظریه پردازی در خصوص سبک زندگی از سوی بسیاری از اندیشمندان غربی ادامه یافت، اما آنچه مسلم است این است که تمام بررسیهای جامعهشناختی و روانشناختی در غرب نشان میدهد که دین یکی از بازیگران اصلی در حوزه سبک زندگی و از آن مهمتر سبک دهی به زندگی است و اینگونه نیست که دین نسب به مقوله سبک زندگی خنثی و بیتفاوت باشد و حتی در فرهنگ غربی دین به عنوان یکی از ابزارهای اصلی، علتهای شاخص، بارز و مهم و یکی از بازیگران صحنه اصلی سبک زندگی و سبک دهی به زندگی به حساب میآید، مخصوصاً این مسئله در بحث ماکس وبر و شاگردانش کاملاً مطرح شده است.
تمام کسانی که معتقدند سبک زندگی (چه فردی و چه اجتماعی، چه مادی و چه معنوی) از مقوله دین متأثر است، معتقدند که دین حاوی یک سلسله آگاهیها و تجربههایی است که در قالب جهان بینی و ایدئولوژی شکل گرفته و مطرح میشود، این آگاهیها میتوانند در بینشهای افراد خود را نشان دهند و از آن طریق در زندگی فردی و اجتماعی شکل بارز و ظاهری به خود بگیرند. دین از طریق انتقال آگاهیها، بینشها و طرز تلقیها به انسانهای دیندار و دینمند میتواند به هویت فردی و اجتماعی آنها سبکدهی کرده، سازنده سبک زندگی فردی و اجتماعی باشد.
دین از طریق مدیریت احساسات میتواند درون و بیرون رفتار انسان را جهتدهی کند؛
دومین محوری که این افراد(افراد معتقد به تأثیر دین در سبک زندگی) به آن معتقد هستند این است که: دین به انسان احساسهایی میدهد چنان که دین از انسان احساسهایی را میگیرد و از طریق مدیریت احساسات میتواند درون و بیرون رفتار انسان را جهتدهی کند. اما نهایت این نظریه پردازیها و تأثیر عملی آنها در زندگی افراد از دین، ارزشها، باورها، اجتماع و … به رسانه ها، نحلهها و فرقهها رسید. و دستهایی که به جای باز بودن برای دعا، بستهاند! رسانهها سردمداران ارائه الگوهای سبک زندگی شدند و سبک زندگی از نوع نگاه به زندگی متأثر از دین تبدیل شد به توجه به ظواهری مانند نحوه راه رفتن، حرف زدن، پوشیدن، خوردن، و … و جای دین را نحلهها و فرقهها گرفتند. همان نحلههایی که برای آرامش بخشی تاریکی و محدود کردن خود به نور شمع را توصیه میکنند. نگاهی که در بسیاری از فیلمهای ما نیز نشان داده میشود. اتاقی تارک، با شمعهای زیادی که به دورت چیده شده و عودی که روشن است و دستهایی که به جای باز بودن برای دعا، بستهاند.
همه سبکهای نوین زندگی سعی دارند ما را از طبیعت جدا و به سمت زندگی مصنوعی ببرند؛
زندگی سبکهایی پیدا کرد مجلل، لوکس، شیک، با کلاس، مارکپوش، رژیمگیر، لاغر، سِت، رنگ سال پوش، فست فود خور، علاقهمند به غذای بیرون، هالیوودی، مخلوطی از سنت و مدرنیته، علاقهمند به سفرهای گروهی، مدعی روشنفکری در عین پوشیدن لباسهای سنتی و زیورآلاتی با نمادهای …. و خلاصه ویژگیهایی متعدد که در جمعبندی بخشی از این ویژگیها میتوان گفت: همه سبکهای نوین زندگی سعی دارند ما را از طبیعت جدا و به سمت زندگی مصنوعی ببرند، از آخرت بریده در دنیا و مسائل این جهانی محصور کنند، تنوع طلبی بی حد و حصری ایجاد کنند که به ارضا نشدن انسان بینجامد ومظاهر دنیوی مانند غذا، شغل و ژست های اندامی و … را برجسته اما روح و روحانیت را به افول بکشانند و در این میان است که مباحث مرتبط با سبک زندگی از علوم جامعه شناختی و روانشناختی وارد علوم روانشناسی اجتماعی، انسانشناسی، جمعیتشناسی و در نهایت بازاریابی میشود و کاربرد کنونی این مقوله بیشتر در حوزه بازاریابی در جهان نمود پیدا میکند.
بازاریابی یعنی سبکدهی به زندگی؛ و حالا؛ بازاریابی یعنی سبکدهی به زندگی؛ بازاریابی به دو صورت انجام میگیرد: در یک صورت بازاریابی یعنی تشخیص سلیقهها، سبکها، رفتارها و … جهت تولید محصول هماهنگ با سلایق ما که بر این اساس مثلاً کارخانهای در کشور ژاپن با شناسایی سلایق و نیازهای جامعه ایرانی محصولی متناسب با این نیاز و سلیقه را تولید و به بازارهای ایران وارد میکند، ولی در نوع دوم، بازاریابی یعنی تولید محصولاتی فراتر از سلایق موجود در یک جامعه با هدف جهتدهی به آن سلایق، که در این روش محصولاتی فراتر از نیاز، تولید و به جامعه هدف تزریق میشود تا سبک زندگی آنها را تغییر داده و به آن جهت دهند. در حقیقت دو نوع بازاریابی داریم؛ بازاریابی بر اساس سبک زندگی و بازاریابی برای سبکدهی به زندگی که اکنون مورد دوم بیشتر مورد توجه قرار گرفته است و این نوع بازاریابی یعنی ایجاد احساس نیاز به یک کالا در جامعه. سیری که طی شد، از اوج به افول بود. آغازی با اندیشههای ارزشمند دینی که نتیجه آن اکنون توجه به مدگرایی شده است به محوی که دکوراسیون به ویژه دکوراسیون منزل یکی از غالبترین مباحث مطرح شده در تمام سایتهای سبک زندگی است. یعنی مهم نیست فکر تو از کجا ریشه گرفته مهم است که تابلوی اتاق تو با مبل و پردهات هماهنگی دارد یا خیر.
لباست از چه مارکی است؟ این مهم است؛ لباست از چه مارکی است و چگونه آن را با سایر لباسها و کیف و کفشت هماهنگ کردهای. این روند در غرب طی شد اما در ایران چه، فکر میکنید مطرح شدن موضوعی با عنوان سبک زندگی برای اولین بار در ایران توسط مقام معظم رهبری و توجه رسانهها و اندیشمندان معاصر در پی سخنرانی معظمله چه روندی را طی خواهد کرد. آیا از اوج داشتههای غنی اسلامی برای درست، زیبا، آسمانی و انسانی زیستن به «فنگ شویی» خواهیم رسید؟
سایت اقنا
http://www.iqna.ir/fa/News/1417572
___________________________________________________________________________________________________
۲۵-شیوه زندگی تکیه کلام نظریه شخصیت آدلر و ارائه دهنده اندیشه و افکار آدلر است
شیوه زندگی تعیین کننده ی همتایی شخصیت فرد است. شیوه زندگی مهمترین عقاید، طرحها و نمونههای عادتی رفتار، هوی و هوسها، هدفهای طویلالمدت، تعیین شرایط اجتماعی و یا شخصی ای است که برای تأمین امنیت خاطر فرد لازم است. شیوه زندگی فرضیاتی است که در آن نحوه تفکر، احساسات، ادراکات، رویاها و غیره مطرح هستند.
شیوه زندگی نوع خاص واکنش فرد در برابر موانع و مشکلات زندگی است. تمام اشخاص یک هدف دارند و آن میل به تفوق و برتری است. در عین حال انسان طریق بیشماری را برای وصول به این هدف به کار میبندد. یک فرد میکوشد تا با پرورش ذهنیاتش برتر شود، و دیگری ممکن است تمام تلاشهایش را در جهت نیل به قدرت عضلانی صرف کند. به طور کلی میتوان گفت که تمام رفتار فرد از شیوه زندگی او نشأت میگیرد و آنچه را در خور شیوه زندگیش است درک میکند، میآموزد، و حفظ میکند.
فرد به کمک نقشه شناختی خویش حرکتش را در طول زندگی تسهیل و تجهیز میکند، تجاربش را ارزشیابی و درک و سپس پیشبینی و کنترل میکند.
اعتقادات مربوط به شیوه زندگی به چهار گروه تقسیم میشوند:
۱- مفهوم خود یا خویشتنپنداری؛ یعنی اعتقاد فرد به اینکه «من که هستم.»
۲- خودآرمانی، یعنی اعتقاد فرد به اینکه «من چه باید باشم» یا «مجبورم چه باشم تا جایی در میان دیگران داشته باشم.»
۳- تصویری از جهان، یعنی اعتقادات فرد در مورد اطرافیان و محیط پیرامونش.
۴- اعتقادات اخلاقی، یعنی مجموعه چیزهایی که فرد درست و یا نادرست میداند.
هرگاه میان اعتقادات مربوط به «خود» و «خودآرمانی» تعارضی به وجود آید، احساس حقارت بروز میکند. همچنین عدم هماهنگی میان اعتقادات مربوط به خود و اعتقادات مربوط به جهان پیرامون به احساس حقارت میانجامد که بعضی اوقات آن را احساس عدم کفایت فقدان شایستگی و یا عدم تسلط مینامند. ناهماهنگی میان خویشتنپنداری و اعتقادات اخلاقی نیز موجب احساس حقارت در حوزه اخلاقی میشود که احساس گناه نوعی از آن است. شالوده سبک زندگی فرد، از همان اوایل کودکی یعنی در سنین چهار یا پنج سالگی ریخته میشود. در شکلگیری شیوه زندگی، حق تقدم با عوامل جسمانی است. از این رو، آدلر برای تجارب اولیه اجتماعی کودک، در زمینه ایجاد مفهوم نسبت به موقعیتش در جهان، اهمیت زیادی قائل میشود.
کودک عوامل موجود در محیط خانواده را به دنیای خارج تعمیم میدهد و روابط و تعابیرش را بر آن اساس بنیان مینهد. به همین دلیل، آدلر به ماهیت «منظومه خانواده» توجه خاصی مبذول داشت و ترتیب تولد فرد را در خانواده با خصوصیات رفتاری متفاوتی همراه میدانست. بنابراین، اطلاعات مربوط به ترتیب تولد کودک و همینطور، خاطرات اولیه او در محیط اجتماعی خانواده، نقش مهمی در معرفی چگونگی شخصیت و شیوه زندگی او بازی میکند.
آدلر، پنج جایگاه روانشناختی را مشخص کرد: فرزند اول، فرزند دوم از فقط دو فرزند، فرزند میانی، فرزند آخر، و تک فرزند. پس محیط اولیه، شرایط خانوادگی، و چگونگی نوع احساس حقارت، احساسات اجتماعی، و میل به قدرتطلبی در تعیین سمت و سوی شیوه زندگی مؤثرند. بدین معنی که شیوه زندگی هر فرد، براساس هدفهایش، به طریقی تعیین میشود که شخص را در قبال احساس ناامنی ناشی از احساس بی کفایتیش محافظت کند. شیوه زندگی میتواند مولد استعدادها و رفتارهای موثر و مفید باشد و یا آنکه به جبرانهای افراطی و ناسالم منتهی شود. به عنوان مثال، شیوه زندگی یک کودک ناخواسته و مطرود با خصوصیاتی چون بدبینی، کینهتوزی، و روی گرداندن و گریز از اجتماع همراه خواهد بود.
شیوه زندگی آدلر را ارضاء نکرد، زیرا به نظر مفهومی ساده و مکانیکی بود و سرانجام در راه جستجوی اصلی پویا تر به مفهوم «من خلاقانه» دست یافت.
سایت دانشنامه مردمی
http://public-psychology.ir/1392/05/%D8%B4%DB%8C%D9%88%D9%87-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A2%D8%AF%D9%84%D8%B1/
___________________________________________________________________________
۲۶-سبک زندگی
مقدمه
سبک زندگی از جمله مفاهیمی است که در ده های اخیر مورد توجه روز افزون نظریه پردازان در حوزه های مختلف قرار گرفته است .جستجویی ساده با این کلید واژه ما را با انبوهی از پژوهش های صورت گرفته در زمینه های مختلف ،جامعه شناسی ،روان شناسی، هنر ،پزشکی و.. مواجه می سازد که نشانگر اهمیت این مفهوم در دنیای امروز است .گاه گستره وسیعی که برای تعریف این اصطلاح و مولفه های تعیین کننده اش وجود دارد ،مخاطب را با ابهام مواجه می سازد .از سوی دیگر ،پیوند این مفهوم با مفاهیم دیگری نظیر فرهنگ ،جامعه ،هویت ،طبقه اجتماعی ،سلیقه و نیاز و… ،تعریف ارتباط میان “سبک زندگی “و مفاهیم مرتبط را ضروری می سازد ،از این لحظه اهمیت سبک زندگی و ابعاد اجتماعی آن آشکار می گردد.
سبگ زندکی همچون تمامی مفاهیم دیگر در طول تاریخ معانی متفاوتی داشته است و همین موضوع بررسی طبیقی این مفاهیم و موضوعات مربوطه را در جهان سوم دچار چالش می کند .در کنار فقدان نظری مطلوب در کشور های موسوم باید گزاره های بومی این کشور ها را در کار تحقیق و واکاوی در نظر گرفت .به عنوان نمونه در مورد ایران بایستی مفاهیمی همچون اسلام و سنت اسلامی و ایرانی و شیعه را لحاظ کرد و همچنین نباید از این گذشت که در تمامی نقاط این سرزمین با زیست جهان متفاوتی مواجه ایم.
بررسی مولفه های تاثیر گذار بر سبک زندگی و نیز نحوه ارتباط آن با مفاهیم دیگری نظیر دین و فرهنگ موضوعی است که فقدان آن را با جستجویی ساده در کشورمان احساس می کنیم.
مشخصا این مقاله نه می خواهد و نه می تواند که در پی حل فقدان پیش رو باشد نگارنده در پی ارایه واژه شناسی و پیشینه این مفهوم است و در حد توان خود روش هایی که در حوزه نظری می تواند به کمک این تحقیقات و پژوهش ها بیاید را ارایه دهد.
تبار شناختی سبک زندگی
۱ -در طول تاریخ فیلسوفان همواره در پی دست یافتن به تجربه های ملموس بشری بوده اند در هنگامه ی جدید دکارت با انتقاد از فیلسوفان قبل از خود که در جهانی انتزاعی خود فرو رفته اند در تلاش بود قواعدی منظقی را وضع کند تا جهان “آنگونه که هست “شناخته شود اما با بنیان قرار دادن سوژه و استنتاج جهان به گونه ای باعث شد شکل گیری و گسترش قلمرو های تخصصی متعدد علمی که بیرون و بدون توجه به همان آگاهی و تجربه انسانی که ادعای رسیدن به آن را داشت ،قواعدی وضع کرد که انسانها ناگزیر باید بر طبق آنها زندگی را تجربه می کردند.
بنیان گذاران جامعه شناسی مدرن نیز به عصیانی علیه جهان انتزاعی و تجریدی فلسفه دست زدند ؛اندیشمندانی همچون کنت ،دورکیم و مارکس معتقد بوده اند فلسفه و مقولات انتزاعی قادر به شناخت و تجربه و تحلیل پدیده های اجتماعی نیستند.
به صورت کلی می توان می توان جامعه شناسی را به دو حوزه کلی جامعه شناسی کلان و جامعه شناسی خرد تقسیم کرد ؛جامعه شناسی کلان در حوزه جامعه و فرهنگ و بر مبنای نظام ها و ساختارهای فراگیر و عینی ای عمل می کنند که قواعدی را در اختیار انسانها قرار می دهند تا با درونی کردن آن قواعد و به کارگیری آنها ،به طور مداوم این ساختار های سطح کلان را بازتولید کند فی الواقع وظیفه جامعه شناس شناخت این ساز و کار هاست ؛در مقابل جامعه شناسی خرد شامل مواردی همچون اتنو متولوژی ،کنش متقابل نمادی و پدیدار شناسی ،فهم تفسیری کنشها و دنیای درونی کنش گران و معرفتی است که آنان از فرآیند های اجتماعی بدست می آورند.
جامعه شناسان کلان جامعه شناسان خرد را متهم می کنند که بیشتر در پی قصه گویی درباره مسائل بی اهمیت اند و در مقابل جامعه شناسان خورد همواره این انتقاد را به جامعه شناسان کلان دارند که “آنها عمدتا به کنشگران اجتماعی همچون عروسک خیمه شب بازی نگاه می کنند و هیچ وزنی را برای آنها قائل نیستند”
در این میان نظریه پردازان انتقادی زندگی روزمره با نزدیکی به نگاه جامعه شناسی خرد در پی ترکیبی از این دو نگاه کلی بوده اند ؛آنان زندگی روزمره را اصلی ترین قلمرو تولید معنا دانسته اند ،که در آن قابلیت ها و توان های فردی و جمعی ساخته می شود این قابلیت هاست که سبب می شود هم به شناخت خود و دیگری و روابطشان و همچنین به شناخت جامعه و پیرامونشان نائل آیند؛با این شناخت است که قادرند جهان را “آن گونه که هست”تغییر دهند به آنچه جهان اجتماعی “آنگونه که باید باشد”.
همانگونه که گفته شد نگاه این دسته از نظریه پردازان به جامعه شناسان خرد نزدیک تر است اما این نگاه را نا بسنده می دانند زیرا که زندگی روزمره امری همه گیر تلقی می شود که شامل مجموعه نگرش ها و ساختار های شناختی تفکیک نیافته و تمایز نیافته است،دیگر اینکه جامعه شناسی خرد با فاصله گرفتن از زیست جهان زندگی روزمره و مطالعه دقیق آنها با اصطلاحات علمی در واقع در پی ایجا یک “بررسی ثانویه ” است این نگره باعث می شود زندگی روزمره به مثابه ثابتی از جهان اجتماعی فرض شود و این به خودی خود باعث ایجاد خصوصیت شکل گرایانه می شود.
۲ – شاید بتوان ماکس وبر را اولین جامعه شناسی دانست که به تببین مفهوم سبک زندگی پرداخته است وی از مفهوم و اصطلاح سبک زندگی برای نشان دادن سلسله مراتب و قشر بندی اجتماعی استفاده کرده است file:///D:\habib\habib\%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85%D9%87.docx.وبر قشر بندی اجتماعی را حاصل از سه قسمت طبقه ،گروه منزلت و حزب می داند و مفهوم سبک زندگی حاصل بسط تاملات وبر درباره گروه های منزلت است .
یک گروه منزلتی گروهی است که به واسطه سبک زندگی معین ،ادراکات قرار دادی و خاصش از احترام و فرصت های اقتصادی که به صورت قانونی به انحصار خود در آورده جامعه پذیر شده اند ودر ۳ عنصر با هم سهیم اند ۱- عنصر اجتماعی حیثیت یا شرافت ۲- عنصر گروهی سبک زندگی معین و ۳- عنصر اجتماعی حیثیت یا شرافت .
وی دلیل اصلی برای اتخاذ نوعی خاص از سبک زندگی را به نیاز گروهی از جامعه برای تائید اعتبار موجودیت خویشتن برای خود و دیگران می داند و به شیوه های رفتار ،لباس پوشیدن ،سخن گفتن ،اندیشیدن و… به عنوان عناصر سبک زندگی اشاره می کند.
وبر خصیصه اصلی سبک زندگی را انتخابی بودن می داند و به وجود محدودیت های اقتصادی و اجتماعی تاکید می کند ؛محدودیت هایی همچون عوامل ذهنی ،سنتی –هنجاری ،حقوقی و مذهبی که در محدود کردن سبک های زندگی نقش دارند.
اما وبر هرگز شاخص های این مفهوم را دقیق و عملیاتی تعریف نکرد ؛به طور کلی گروه بندی های اجتماعی به گروه های منزلت ،طبقات و احزاب ابزار لازم را برای تحلیل جامعه شناختی گروه های اجتماعی ندارد و این نوع گروه بندی به نوعی ابتر است.
۳-زیمل از دیگر اندیشمندان علوم اجتماعی بود که در پی تعریفی از سبک زندگی بود وی سبک زندگی را تجسم انسان برای یافتن ارزش های بنیادی یا به تعبیری فردیت برتر خود در فرهنگ عینی اش و شناساندن آن به دیگران می دانست؛همچنان که انسان برای یافتن فردیت خود ،به گزینش شکل های رفتاری اقدام می کند که زیمل این گزینش را سلیقه و این اشکال به هم مرتبط را سبک زندگی می داند file:///D:\habib\habib\%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85%D9%87.docx.همچنین آلفرد آدلر که بر اندیشمندان پس از خود تاثیر به سزایی گذاشته است و عمده تحقیقات آن در حوزه روانشناسی است می گوید :سبک زندگی یعنی کلیت بی همتا و فردی زندگی که همه فرآیند های عمومی زندگی ذیل آن قرار می گیرند ؛سبک زندگی ،طرح اجمالی است از جهان ،راه یکتا و فردی زندگی و دستیابی به هدف ،خلاقیتی است حاصل از کنار آمدن با محیط و محدودیت های آن .file:///D:\habib\habib\%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85%D9%87.docx
۴- پیر بوردیو که تاثیر آرای وبر بر اندیشه او پیداست به تعریفی نو وبری از سبک زندگی دست می یازد؛سبک زندگی شامل اعمال طبقه بندی شده و طبقه کننده فرد در عرصه هایی چون تقسیم ساعات شبانه روز ،نوع تفریحات و ورزش ،شیوه های معاشرت و…در واقع عینیت یافته و تجسم یافته ترجیحات افراد است .از یک سو سبک های زندگی شیوه های مصرف عاملان اجتماعی ای است که دارای رتبه بندی های مختلفی از جهت شان و مشروعیت اجتماعی اند .این شیوه های مصرفی بازتاب نظام اجتماعی سلسله مراتبی است؛اما مصرف صرفا راهی برای نشان دادن تمایزات نیست ،بلکه خود راهی برای ایجاد تمایزات نیز هست “بنابراین سبک زندگی محصول نظام مند منش است که از خلال رابطه دو جانبه خود با رویه های منش درک می شود و تبدیل به نظام نشانه هایی می گردد که به گونه ای جامعه ای مورد ارزیابی قرار گیرد مثلا به عنوان قابل احترام ،ننگ آور و…”.file:///D:\habib\habib\%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85%D9%87.docx
۵-هانری لفور را که می توان از شاگردان مکتب فراکفورت دانست جزو نظریه پردازان انتقادی سبک زندگی است .هانری لفور در کتاب “نقد زندگی روزمره به نقد مطالعات و گرایشات مارکسیستی پرداخت و در پی توجه بیشتر به رو بنا های فرهنگی بود وی معتقد بود بایستی نظریه “از خود بیگانگی ” را در نقد و شناخت جامعه مدرن با اتکا به تحلیل روابط و شناخت مخدوش شده زندگی روزمره به کار گرفت.فلسفه نباید زندگی روزمره را به عنوان جایگاه امور عادی و پیش پا افتاده تلقی کند ؛فیلسوف چون انتزاعی می اندیشد شناختی سطحی و مخدوش از زندگی واقعی آدمیان بدست می دهد ،زندگی روزمره آن پایه و اصل و اساسی است که فعالیت های اصطلاحاً برتر بشر مانند فلسفه ،علم ،اخلاق و هنر بر آن استوار است .
همانطور که پیشتر اشاراتی شد فیلسوفان حوزه تفکر محض کاملاً مجزا و متمایز از حوزه تفکر عقل سلیم افراد معمولی که درگیر در زندگی روزمره است ؛همچون افلاظون و دکارت که معرفت واقعی (اپیستمه ) را در برابر معرفت معمولی (دکسا ) قرار می داد .
در مقابل لفور و معتقد بود هنر و ادبیات اند که بایستی جایگزین شوند ،عمده ترین نقش این قلمرو های ارزشی و شناختی ،باز نمایاندن تناقضات و ابهاماتی است که در بطن اصلی ترین سیطره تولید معنا یعنی زندگی روزمره وجود دارند.
لفور معتقد است زندگی روزمره امری متغیر و چند بعدی است که شناخت درست واقعی و غیر توهمی اش از طریق بازنمایی کلیت آن با تمام پیچیدگی ها و تناقضاتش میسر است .همچنین وی در تقسیم دنیای قدیم و جدید معتقد است که در جوامع ماقبل مدرن ،زندگی روزمره کلیت ارگانیکی بود که هیچ بخش آن نا آشنا و مجزا از بخش دیگر نبود همگی فعالیت ها جملگی تابع روند هایی همگن بودند ؛ظهور سرمایه داری و مصرفی این حالت و این کلیت منسجم را از هم گسیخت و زندگی روزمره به دو سیطره عمومی و خصوصی تقسیم شد .
به تعبیر اندیشمندان انتقادی سرمایه داری و اندیشه مدرن آگاهی کاذبی یا همان ایدئولوژیک را تولید و به زندگی روزمره تزریق کرده اند و بت واره شدن کالا و شی شدگی از پیامد های این آگاهی کاذب است از همین زاویه است که آدرنو و هورکهایمر به تبیین صنعت فرهنگی می پردازند.اندیشمندان انتقادی همواره دارای نگرش اتوپیایی هستند و هنجاری به مسائل نگاه می کنند لفور نیز هدف اصلی زندگی روزمره را رسیدن به جامعه ای انسانی تر می داند،وی به عصر طلایی دوران گذشته یا به پیشرفتی شگرف در آینده باور دارد .نقد او همواره دیالکتیکی است او معتقد است جامعه مدرن هم ویژگی های سرکوب گر دارد و هم ویژگی های رها بخش.
جمع بندی
قبل از تمامی این اندیشمندان افلاطون نیز معتقد بود که اپیستمه یا همان معرفت حقیقی تنها در زمان فراقت که اکنون بیشتر مورد بررسی در سبک زندگی است به دست می آید؛ شاید تمامی این مفاهیم گسترده و گاه متعارض رورتی را وا می دارد که فلسفه ماهیت گرا و فیلسوفان یا به تعبیر نیچه کشیشان ریاضت کش را را در یکسو بنهد که عمده توجه آنان تمایز بین ماهیت و عَرَض،واقعیت و ظاهر ،عین و ذهن،عقلانی و غیر عقلانی،علمی و غیر علمی و از این قبیل تقابل های متافیزیکی است ؛و در سوی دیگر و در مقابل این گروه رمان نویسانی همچون چالز دیکنز و جرج اورول را قرار دهد .او با تکیه بر تفاوت فیلسوف و رمان نویس ،بر آن است که آثار هنری بیش از آثار فلسفی قادرند شناختی از جهان اجتماعی ارائه دهند.
اکنون شاهد آنیم که پژوهش در زندگی روزمره بیشتر بدست نا اهلان اندیشه و بخصوص حوزه ارتباطات افتاده است و در حوزه فلسفی کار فاخری را شاهد نیستیم اما به اعتقاد نگارنده فیلسوفانی همچون فوکو و از طریق نظریه دانش –قدرت و با فرض گرفتن سبک زندگی به عنوان یکی از زیر ساخت ها و یا مجموعه های گفتمان قدرت به تحلیل سبک زندگی و بررسی نزاع خرده گفتمان ها در این مجموع پرداخت به عنوان مثال می توان به بررسی ساختی که نظام های کمونیستی در سبک زنگی ایجاد کرده اند دست یازید و یا تقابل سبک های زندگی در زیر گفتمان اسلامی در مقابل غرب.
از دیگر ابزار های موثر می توان به نظریه کنش ارتباطی هابرماس اشاره کرد و شکل گیری سبک زندگی را در حوزه عمومی به این شکل بررسی نمود.
وبلاگ اچ آریان
http://h-arian.blogfa.com/post-111.aspx
_________________________________________________________________________
۲۷-مقایسه سبک زندگی، سبک فرزندپروری، ترتیب تولد و عزت نفس در افراد وابسته به مواد و افراد عادی در شهر تهران
مقدمه
در قلمرو شناخت عوامل مؤثر بر سوءمصرف و وابستگی به مواد مخدر تأکید بر شکل­گیری الگوهای دیرپای شخصیتی است که خود متأثر از جهت­گیری تحولی شخصیت است. یکی از این الگوهای شخصیتی که بررسی آن در این حیطه نه تنها خالی از لطف نیست، بلکه ضروری می نماید، سبک زندگی مبتنی بر نظریه سبک زندگی آدلر است.
سبک زندگی در نظریه آدلر الگویی منحصر به فرد از ویژگی­ها، رفتارها و عادت­های هر فرد به شمار می­رود که در پیگیری هدف که همان رسیدن به کمال است، آن را پدید می ­آورد. آدلر سبک زندگی را «کُلیّتِ فردیتِ فرد» و خطوط راهبر در شخصیت می­داند. سبک زندگی که راهنمای رفتارهای آتی است، معمولاً بین ۸-۵ سالگی شکل می­گیرد و پس از آن دگرگونی آن مشکل است، اگر چه از یک دیدگاه انعطاف پذیر تا پایان زندگی قابل تغییر است. آدلر معتقد است که چهار سبک زندگی بر اساس تکالیف سه گانه یعنی رفتار با دیگران، اشتغال و عشق به وجود می‏آیند.
از دیدگاه آدلر، ماهیت سبک زندگی به ترتیب تولد فرد و چگونگی رابطه میان والد و کودک در زمانی که در تلاش برای یافتن راهی جهت جبران حس حقارت خود است، بستگی دارد. فرزند اول معمولاً در ابتدا تمام توجه والدین را به خود معطوف می کند ولی با تولد فرزند دوم پایگاه وی نزد والدین از بین می­رود. این فرزندان دیدی بدبینانه و گذشته نگر دارند و اغلب افراد منحرف، مجرم و روان رنجور را تشکیل می­دهند. فرزند دوم معمولاً رقابت شدیدی با فرزند اول دارد و سبک زندگی وی رقابت­جویانه است. فرزند آخر خانواده معمولاً لوس و نازپرورده می­شود و ممکن است در کنار آمدن با دشواری­های زندگی و سازگاری دوران بزرگسالی دچار مشکل شود. تک فرزندان نیز با توجه به این که در عرصه خانواده یکه تاز هستند ممکن است در بزرگسالی یأس شدیدی را تجربه نمایند. بدین ترتیب ممکن است ترتیب تولد با وابستگی به مواد ارتباط داشته باشد و فرزندان اول و آخر و نیز تک فرزندان در خطر بیشتر وابستگی به مواد باشند.
اهداف پژوهش:
هدف از این مطالعه مقایسه سبک زندگی، سبک فرزندپروری، ترتیب تولد و عزت نفس در افراد وابسته به مواد و افراد عادی در شهر تهران است.
روش تحقیق:
پژوهش حاضر، یک پژوهش بنیادی و از نوع پس رویدادی (علّی- مقایسه­ ای) است که گروه نمونه شامل ۴۰۴ نفر بود که به طور تصادفی از سه منطقه شمال، جنوب و مرکز تهران انتخاب شدند. روش نمونه گیری، روش تصادفی طبقه­ ای است. بدین صورت که شهر تهران به سه منطقه شمال، جنوب و مرکز تقسیم می­شود و از هر منطقه حدود ۱۳۵ نفر به طور تصادفی انتخاب می­شوند.
در پژوهش حاضر از ۴ پرسشنامه که به شرح زیر می­باشد استفاده شده است.
۱-پرسشنامه اطلاعات جمعیت شناختی که شامل متغیرهای جمعیت شناختی نظیر سن، جنس و نیز ترتیب تولد می­باشد.
۲-پرسشنامه سبک زندگی که ۵ سبک زندگی، شامل تعلق _ علاقه اجتماعی، سازش، ریاست طلبی، تأثیر طلبی و محتاط بودن و همچنین ۵ خرده مقیاس سختگیری، استحقاق منشی، مهر طلبی، کمال طلبی و نرم خویی را در بر می­گیرد. پایایی آزمون مذکور به دو روش آزمون _ بازآزمون و آلفای کرونباخ محاسبه شده است.
۳-پرسشنامه سبک فرزندپروری ادراک شده: این پرسشنامه شکل ساده­ ای از آزمون­های بسته پاسخ است که شامل سه گروه شش جمله­ ای برای شناسایی هر یک از سه سبک والدین (اقتدار منطقی، مستبد و آزاد گذار) است.
۴-پرسشنامه عزت نفس کوپلر اسمیت: این پرسشنامه شامل ۵۸ سؤال و ۵ سؤال دروغ سنج است که دارای پنج محور انجام تکالیف، روابط اجتماعی، خانواده، خود وآینده است. این پرسشنامه نیز از روایی خوبی برخوردار است.
بحث و نتیجه­ گیری:
یافته­ های این مطالعه نشان دادند، به لحاظ سبک زندگی تعلق ـ علاقه اجتماعی، سازش، ریاست طلبی، تأیید طلبی و محتاط بودن بین افراد وابسته به مواد و افراد عادی تفاوت معنی­ دار وجود دارد و همین طور تفاوت بین دو گروه وابسته به مواد و عادی در تعلق ـ علاقه اجتماعی، توجه طلبی و محتاط بودن معنی­ دار است و در دو سبک سازش و ریاست طلبی معنی­ دار نیست. همچنین گروه عادی در سبک تعلق ـ علاقه اجتماعی و توجه طلبی میانگین بالاتری دارد، در حالی که در سبک محتاط بودن میانگین گروه وابسته به مواد بالاتر است. در مورد سبک تعلق ـ علاقه اجتماعی، یافته­ های پژوهش همسو با نظریه آدلر است.
به لحاظ شیوه فرزندپروری ادراک شده مستبدانه، بی ­توجه و اقتداری بین افراد وابسته به مواد و عادی تفاوت معنی­ دار وجود دارد. به لحاظ سبک­های فرزندپروری ادراک شده بین افراد وابسته به مواد و افراد عادی تفاوت معنی­ دار وجود نداشت.
به لحاظ عزت نفس بین افراد وابسته به مواد مخدر و افراد عادی تفاوت معنی­ دار وجود دارد. همچنین یافته ­ها نشان می­دهد که تفاوت بین دو گروه در تمام انواع عزت نفس معنی­ دار است. بر طبق نظریه آدلر نیز عزت نفس بین افراد ناسازگار اجتماعی – از جمله وابستگان به مواد- و افراد عادی تفاوت دارد و افراد وابسته مواد و مصرف کننده مواد دارای عزت نفس پایین­تری هستند. بین افراد دارای سبک فرزندپروری ادراک شده به لحاظ عزت نفس تفاوت معنی­ دار وجود دارد. در این پژوهش بین عزت نفس کلی افراد دارای سبک زندگی مختلف تفاوت معنی ­دار وجود داشت. به لحاظ ترتیب تولد بین افراد وابسته به مواد و عادی تفاوت معنی ­دار وجود دارد.
در نظریه آدلر فرزندان اول، فرزندان آخر و تک فرزندان بیشتر در معرض ناسازگاری اجتماعی و از جمله وابستگی به مواد هستند. چرا که فرزندان اول با تولد فرزند دوم موقعیت خود را از دست می­ دهند و لذا دچار ناکامی می­شوند و فرزندان آخر و تک فرزندان نیز به دلیل نداشتن مکانیزم­های دفاعی مناسب ممکن است دچار ناسازگاری اجتماعی و از جمله اعتیاد شوند. تحقیق حاضر نیز با سایر تحقیقات که در این زمینه انجام شده است، همخوانی دارد.
بین سبک­های فرزندپروری ادراک شده به لحاظ سبک­های زندگی تفاوت معنی دار وجود دارد. در این قسمت از مطالعه و یافته­ ها نشان می­دهد در سبک زندگی تعلق ـ علاقه اجتماعی، سبک سازش و سبک محتاط بودن بین افراد دارای سبک­های فرزندپروری ادراک شده مختلف تفاوت معنی­ دار وجود داشت ولی در مورد سبک­های ریاست­ طلبی و توجه­ طلبی این گونه نبود.
آدلر معتقد است که سبک زندگی فرد تحت تأثیر رابطه والد ـ کودک در سال­های اولیه زندگی که همان سبک فرزندپروری است، می­باشد. در این پژوهش نیز سبک تعلق ـ علاقه اجتماعی، سبک سازش و سبک محتاط بودن در بین افراد دارای سبک فرزندپروری مختلف متفاوت بود و این امر تأییدی بر این نظر آدلر است. اما این که چرا در سبک ریاست طلبی و توجه طلبی تفاوت معنی­ داری بین افراد دارای سبک زندگی وجود ندارد با این موضوع در تناقض است. در این خصوص چند دلیل قابل توجه است:
۱-چون خود افراد در مورد سبک فرزندپروری خود اظهارنظر کرده ­اند، شاید خاطراتشان تحت تأثیر مراحل بعدی زندگی قرار گرفته باشد و سبک­های فرزندپروری به درستی در حافظه ­شان نمانده باشد.
۲-ممکن است این دو سبک زندگی به درستی سنجیده نشده باشد.
۳-احتمال دارد ریاست طلبی و توجه طلبی یک موضوع فرهنگی باشد که در همه افراد ـ صرف نظر از سبک فرزندپروری خاص ـ وجود داشته باشد.
۴-چون این افراد بزرگسال بوده ­اند ممکن است تجربیات بزرگسالی بر ادراک آنها از سبک فرزندپروری تأثیر گذاشته باشد.
بین افراد دارای سبک فرزندپروری ادراک شده به لحاظ عزت نفس تفاوت معنی­ دار وجود دارد. در این پژوهش بین عزت نفس کلی افراد دارای سبک زندگی مختلف تفاوت معنی­ دار وجود داشت. در این زمینه آدلر معتقد است که عزت نفس تحت تأثیر سبک فرزندپروری است و سبک فرزندپروری ناز پرورده منجر به افرادی دارای عزت نفس پایین می­شود که در این پژوهش چنین چیزی تأیید می­شود. بین افراد دارای رتبه تولد متفاوت به لحاظ سبک زندگی تفاوت معنی­ دار وجود دارد. این فرضیه در این پژوهش تأیید نشد. یعنی بین افراد دارای رتبه تولد مختلف (فرزندان اول، وسط، آخر و تک فرزندان) به لحاظ سبک زندگی تفاوت معنی­ دار وجود نداشت. در نظریه آدلر اشاره ­ای به تأثیر ترتیب تولد و سبک فرزندپروری نکرده است. به لحاظ منطقی هم به نظر نمی­رسد بین این دو رابطه­ ای وجود داشته باشد. مگر این که والدین در مورد فرزندان وسط و آخر تجربه بیشتری کسب کرده باشند که این هم بعید به نظر می­رسد منجر به تغییر سبک زندگی شود.
نتایج نشان دادند که رگرسیون لجستیک با این داده­ ها برازش دارد و فقط سبک زندگی تعلق ـ علاقه اجتماعی است که به طور معنی­ داری ۱۹% واریانس را تبیین می­کند. بقیه سبک را به ترتیب توجه طلبی (۱۳%)، ریاست طلبی (۱۲%)، محتاط بودن (۸%) و سازش ۶% و کل مؤلفه­ ها ۵۶% واریانس را تبیین می­کنند. این مورد نیز با نظریه آدلر در مورد سبک تعلق ـ علاقه اجتماعی تطابق دارد. در واقع افراد دارای این سبک کمتر به سمت ناهنجاری­های اجتماعی و از جمله سوءمصرف و وابستگی به مواد کشیده می­شوند.
در پژوهش حاضر، عزت نفس خانوادگی، ۱۷% واریانس وابستگی به مواد را پیش­ بینی می­کند و معنی­ دار است. بقیه مؤلفه­ ها شامل عزت نفس اجتماعی (۲۱%)، عزت نفس کلی (۱۳%) و عزت نفس تحصیلی (۸%) و کل مؤلفه ­ها ۵۹% واریانس را پیش ­بینی می­کند و معنی­ دار نیست. همچنین این مدل تقریباً با داده­ها برازش دارد.
یافته­ های جانبی
۱-پیش وابستگی به مواد از روی خرده مقیاس­های BASIS-A نشان می­دهد که این خرده مقیاس­ها که در واقع صفات شخصیتی به حساب می­آیند درصدی از واریانس (۴۶%) را تبیین می­کنند. البته مدل رگرسیون لجستیک با این داده­ ها برازش خوبی ندارد و نمی­توان به این نتیجه تکیه کرد.
۲-بررسی تفاوت بین افراد وابسته به مواد و افراد عادی در خرده مقیاس­های BASIS-A نشان می­دهد که تفاوت بین دو گروه در خرده مقیاس­های سخت­گیری، مهرطلبی، کمال ­طلبی و نرم ­خویی معنی­ دار است و در خرده مقیاس استحقاق­ منشی معنی­ دار نیست.
در مورد خرده مقیاس استحقاق­ منشی که با شخصیت خودشیفته در ارتباط است، می­توان گفت این شاخص در بین هر دو گروه برابر است و به نظر می­رسد در تمام جمعیت به طور یکسان توزیع شده است.
نتایج تحلیل مسیر در مورد وابستگی به مواد نیز نشان می­دهد که سبک تعلق ـ علاقه اجتماعی رابطه منفی و نسبتاً قوی با وابستگی به مواد دارد. چنین نتیجه­ ای با توجه گفته­ های آدلر و سایر پژوهش­های انجام شده از جمله کِیسی همخوان است. افرادی که دارای سبک زندگی یا به عبارتی ویژگی شخصیت تعلق ـ علاقه اجتماعی هستند، گرایش کمتری به بزهکاری ازجمله وابستگی به مواد دارند. همچنین این نتیجه با سایر نتایج پژوهش هم­خوان است. وقتی سبک زندگی تعلق ـ علاقه اجتماعی را صرفاً با سوءمصرف مواد در نظر می­گیریم می­بینیم رابطه بسیار ضعیف می­شود. باید متذکر شد که منظور از سوءمصرف، مصرف هرگونه مواد از جمله سیگار و قلیان است.
سبک سازش نیز ارتباط ناچیزی با وابستگی به مواد دارد اما با سوءمصرف مواد ارتباط آن بیشتر است. در فرضیه­ ها نیز سبک سازش بین افراد وابسته به مواد و عادی تفاوت معنی ­داری ندارد. بنابراین سبک سازش در بین افراد وابسته به مواد چندآن جایی ندارد، ولی وقتی دایره گسترده می­شود و نوبت به سوءمصرف مواد می­رسد، ۸% واریانس را تبیین می­کند. اگر چه باز هم درصد پایینی است ولی نسبت به سبک تعلق ـ علاقه اجتماعی رابطه بیشتری با سوءمصرف مواد و رابطه کمتری با وابستگی به مواد دارد. سبک ریاست طلبی ۸% واریانس وابستگی به مواد و ۹% سوءمصرف را تبیین می­کند. بنابراین این سبک ارتباط مشابهی با هر دو سوءمصرف مواد و وابستگی به مواد دارد. البته در فرضیه ­ها سبک ریاست طلبی در دو گروه وابسته به مواد و عادی تفاوتی ندارد. سبک توجه طلبی با وابستگی به مواد رابطه نسبتاً قوی و با سوءمصرف مواد رابطه ناچیزی دارد. رابطه آن با وابستگی به مواد رابطه­ ای معکوس است. یعنی هر چه وابستگی به مواد بالاتر رود، توجه طلبی کاهش پیدا می­کند. در فرضیه­ ها نیز تفاوت بین دو گروه وابسته به مواد و عادی در این سبک معنی­ دار است. بنابراین، این سبک می­تواند به عنوان یک عامل خطرساز وابستگی به مواد دیده شود.
سبک محتاط بودن نیز با وابستگی به مواد رابطه مستقیم و نسبتاً بالا و با سوءمصرف مواد رابطه اندکی دارد. تفاوت بین دو گروه وابسته به مواد و عادی نیز در این سبک معنی­ دار است. با وجود این به نظر می­رسد رابطه این سبک با هر دویِ وابستگی به مواد و سوءمصرف مواد از طریق غیرمستقیم یعنی از طریق سایر متغیرها است.
عزت نفس با وابستگی به مواد رابطه معکوس و نسبتاً پایینی دارد در حالی که با سوءمصرف مواد رابطه اندکی دارد. تفاوت بین دو گروه وابسته به مواد و عادی در تمام زیرمقیاس­های عزت نفس معنی­ دار است و به نظر می­رسد عزت نفس یک عامل خطرساز وابستگی به مواد است. به طور کلی ۲% متغیرهای مرتبط با وابستگی به مواد و ۷% متغیرهای مرتبط با وابستگی به مواد را سبک­های زندگی و عزت نفس تشکیل می­دهند.
در مجموع به نظر می­رسد که سبک­های زندگی تعلق ـ علاقه اجتماعی، توجه طلبی، محتاط بودن، عزت نفس و ترتیب تولد به عنوان عوامل خطرساز وابستگی به مواد هستند. همچنین سبک­های زندگی سازش و ریاست طلبی ارتباط چندانی با وابستگی به مواد ندارند. بنابراین شاید با کنترلِ اثرِ ترتیب تولد، افزایش عزت نفس و تأثیر بر سبک­های زندگی افراد علی الخصوص تأثیر سبک تعلق ـ علاقه اجتماعی، توجه طلبی و محتاط بودن بتوان کمک به کاهش وابستگی به مواد کرد.
نتیجه ­گیری
یافته­ های این پژوهش نشان می­دهد که همانطور که آدلر پیشنهاد کرده است سبک زندگی و عزت نفس و ترتیب تولد در افراد عادی و وابسته به مواد تفاوت معنی­ دار دارد. اما سبک فرزندپروری ادراک شده برخلاف نظر آدلر چنین تفاوتی را نشان نداده است. البته شاید اگر سبک فرزندپروری واقعی افراد آزموده شود این تفاوت نیز آشکار گردد.
بنابراین چنان چه بتوان سبک زندگی افراد – که البته ویژگی­های شخصیت افراد است ـ را تغییر داد و جنبه­ های مختلف عزت نفس را افزایش داد و نیز ترتیب تولد افراد را در تربیت آنها در نظر گرفت، شاید بتوان از وابستگی به مواد یا سوءمصرف آن پیشگیری نمود. البته در این زمینه نیاز به پژوهش گسترده ­تر و عمیق­ تری وجود دارد.
سایت دانشگاه علوم پزشکی و توانبخشی
http://sadrc.uswr.ac.ir/index.aspx?fkeyid=&siteid=11&pageid=8835
______________________________________________________________________________________
۲۸-سبک زندگی در مکاتب جامعهشناسی
پیشینهسبک زیستن به حیات بشر باز میگردد و هر فرد یا گروه انسانی که در هر کجای این کره خاکی میزیسته اند، به زبان امروزی دارای سبک زندگی مختص به خود بودهاند، اما پیشینهادبیات و مفهوم سبک زندگی به زمانی باز میگردد که افرادی مانند آدلر (۱۹۲۲)، برای نخستین بار این مقوله را شکلبندی کرده و به صورت علمی مورد بررسی قرار دادند.
افراد یک جامعه، دارای نوع خاصی از رفتار و کنش و طرز فکر و اعتقاد هستند که سبک زندگی و شیوهزیست آنان را تشکیل میدهد. هر فرد ممکن است در برهههای زمانی مختلف دارای سبکهای زیست مختلفی باشد، اما چیزی که مشخص است آن است که میتوان این سبکهای زندگی را به وسیله معیارها و مؤلفههایی شاخصهبندی کرد و افراد را به وسیله آن گروهبندی نمود. به بیانی دیگر علیرغم اینکه افراد ممکن است دارای انواع مختلفی از سبک زندگی باشند، میتوان آنها را بر اساس یک سری الگوهای مشخص دستهبندی کرد.
در زبانهای مختلف از ترکیب «سبک زندگی» در شکلهای مختلف یاد شده است: در زبان آلمانی «lebensstill» و در زبان انگلیسی در گذشته در شکل«life style» و «style of life living» و امروزه بیشتر به صورت «lifestyle» استفاده شده است. این ترکیب از دو واژه «سبک» (style) و «زندگی» (life) تشکیل میشود (مهدویکنی،۱۳۹۰ :۴۶). معنای لغوی واژه «زندگی» روشن است اما در تعریف واژه «سبک» در لغتنامهها معانی گوناگونی درج شده است، مانند: شیوه و روش انجام چیزی یا اجرا و انجام اموری که تمایزدهندهفرد یا گروه یا سطح خاصی باشد. شیوهزندگی، تکیهکلام آدلر است و در تمام نوشتههایش مکرر به کار رفته و مشخصترین بعد روانشناسی فردی است. از نظر آدلر «سبک زندگی، یعنی کلیت بیهمتا و فردی زندگی که همه فرایندهای عمومی زندگی، ذیل آن قرار دارد» (به نقل از برزگر، ۱۳۸۸).
ضرورت پرداختن به این مقوله زمانی نمایان میشود که بدانیم سبک زندگی، یک ابزار نرم و فرهنگی برای مدیریت اجتماعی محسوب میشود و در صورتی که دانش آن به درستی تدوین گردد، بسیاری از ابزارهای سخت مدیریت اجتماعی دیگر لازم نخواهد بود و حتی جای بسیاری از منازعات سخت را در تاریخ پر خواهد کرد. سبک زندگی راه شناخت هویت خودی از بیگانه میباشد. سبک زندگیِ هر فرد موقعیت او را در جامعه برای دیگران مشخص میکند. سبک زندگی صرفاً جنبهنمادی ندارد و خود نیز اصالت دارد. افرادی که عزلتنشینی اختیار کرده و تارک دنیا شدهاند نیز سبک زندگی دارند و این مقوله صرفاً اجتماعی نیست و به انسان بما هو انسان نیز مینگرد.
همچنین میتوان این نکته را بیان کرد که، توجه به کیفیت زندگی معیاری به مدیران اجتماعی و سیاسی ارائه میدهد تا به وسیلهآن بتوانند سبکهای زندگی مختلف جامعه خود را شناخته و نحوه مواجهه با ساختار کلی جامعهای که تحت اختیارشان هست را دریابند. آشنایی و حساس شدن به مفهوم سبک زندگی به دولتها و حکومتها کمک میکند تا در راه مطلوب کردن شرایط عینی زندگی و واقعیتها گام بردارند و به فرد نیز امکان میدهد که در قلمرو نفوذ خویش، مدیریت کیفیت زندگی خویش را در دست بگیرد.
درباره موضوع سبک زندگی در ایران، رسالهها و کارهای تحقیقاتی معدودی وجود دارد که در این میان میتوان به نگاشته محمدرضا رسولی اشاره کرد. این تحقیق با نام «بررسی سبک زندگی در تبلیغات تجاری تلویزیون» به دنبال ارائه تصویری جامع از ویژگیهای کمّی و کیفی تبلیغات تجاری و بررسی شیوههای زندگی مورد توجه در این تحقیق است. «سبک زندگی و هویت اجتماعی، مصرف و انتخابهای ذوقی به عنوان شالوده تمایز و تشابه اجتماعی در دوره اخیر مدرنیته»، عنوان پایاننامهای است که توسط حسن چاوشیان تبریزی تنظیم شده است. هدف این رساله، تشخیص سبکهای زندگی در الگوی کنش و گروهبندی اجتماعی است. نویسنده معتقد است هویت فردی و جمعی اعضای یک جامعه مدرن کلانشهری به کمک موقعیت یا ویژگیهای ساختاری آنها تبیین نمیشود، بلکه تا حدّ زیادی به کنش مصرف و انتخابهای مصرفی بستگی دارد، یعنی ماهیتی فرهنگی دارد. کتاب «بررسی تأثیر مصرف رسانهها بر سبک زندگی ساکنان تهران» که توسط سید نورالدین رضویزاده نوشته شده بر این باور مبتنی است که ارتباطات با پیش رو نهادن یا معرفی سبکهای متعدد و متنوع زندگی، پایبندی افراد را به سبکهای سنتی سست نموده و با اشاعه الگوها، ارزشها و کالاهای مصرفی نوین، به اشاعه سبکهای زندگی نوین میپردازد.
سبک زندگی اموری را شامل میشود که به زندگی انسان، اعم از بعد فردی، اجتماعی، مادی و معنوی او مربوط میشود: اموری نظیر بینشها (ادراکها و معتقدات) و گرایشها (ارزشها، تمایلات و ترجیحات) که اموری ذهنی یا رفتار درونی هستند و رفتارهای بیرونی (اعمّ از اعمال هوشیارانه و غیر هوشیارانه، حالات و وضعیت جسمی)، وضعها (جایگاههای) اجتماعی و داراییها که اموری عینی میباشند. بنابراین سبکهای زندگی مجموعهای از ارزشها، طرز تلقیها و شیوههای رفتار، حالتها و سلیقههاست که در بیشتر مواقع در میان یک جمع ظهور میکنند و شماری از افراد، صاحب یک نوع سبک زندگی مشترک میشوند و اغلب مالک یک نوع سبک زندگی خاص میگردند.
همانگونه که بیان شد سبک زندگی مرحله خروجی و بیرونی و نمایانترین وجه زندگی افراد است؛ اما برای پیبردن به چگونگی ساختهشدن نوع خاصی از سبک زندگی و یا شکلگیری سبکهای زندگی مختلف میبایست به ریشهها و زیربناها نگریست. پرواضح است هرچه زیربناها دارای ظرفیت بیشتری باشند، روبناهای مشخصتر و مستحکمتری ایجاد میکنند.

نظامهای معنایی و افکار، یکی از مقولات زیربناییست که با توجه به مبانی معرفتشناسانه و هستیشناسانه درون خود، جهانبینی خاصی را تراوش میکنند. یکی از نظامهای معنایی ادیان میباشد که دارای ظرفیت و پتانسیل برای شکلدهی به جهانبینی میباشد. فلذا هر چه این نظام معنایی (ادیان)، ظرفیت بیشتری داشته باشد، توانایی دخل و تصرف بیشتری در سبک زندگی و نحوه زیستن دارد.
اما باید توجه داشت که این نظامهای معنایی تحت تأثیر شرایط ساختاری و محیطی قرار گرفته و خود صرفاً وارد مرحله «شدن» نمیشود و عامل محرک و تقویتکننده میخواهد که با توجه به محیط و ساختار میتوان از این توانایی بهرهبرداریهای مختلفی کرد.
زمانیکه نظام معنایی موجود است لازم است تا افراد و جوامع به سوی آن نظام حرکت کنند و از آن استفاده کنند، اما هنگامیکه شرایط محیطی و ساختاری مانند نظام سیاسی مطابق و همسو با آن نظام معنایی باشند، عامل محرکی برای ترویج و گسترش آن جهانبینی خواهد بود و به سمت افراد و جوامع حرکت میکنند. و پرواضح است اگر حتی نظام معنایی پرظرفیت و دارای توانایی موجود باشد اما شرایط محیطی موجود نباشد، نظام معنایی در مرحله بالقوه باقی میماند.
بنابراین میتوان چنین نتیجه گرفت که نظامهای معنایی موجود، جهانبینی خاصی را تراوش و به وجود آورده و این شرایط تحت تأثیر شرایط ساختاری و محیطی قرار گرفته و مجموعه این عوامل، سبک زندگی را میسازد. یکی از نظامهای معنایی دین میباشد که اثرات قابل توجهی بر سبک زندگی دارد و با توجه به ظرفیتهای این نظام معنایی، توانایی تأثیرگذاری بر سبک زندگی نیز گسترش مییابد.
اما عامل دیگری در این بین وجود دارد که این قاعده را به هم میریزد یا تقویت میکند و آن توانایی گفتمانسازی حول محور نظام معنایی میباشد. بنابراین سه متغیر نظام معنایی، شرایط محیطی و گفتمانسازی با یکدیگر ارتباط مییابند. هنگامیکه نظام معنایی موجود است اما شرایط محیطی و گفتمانسازی وجود ندارد، نظام معنایی در مرحله «بودن» باقی میماند، مانند دوران نظام شاهنشاهی. هنگامیکه نظام معنایی موجود است و گفتمانسازی شکل میگیرد اما شرایط محیطی موجود نباشد و در تضاد با آن باشد، از پتانسیل نظام معنایی استفاده شده اما هنوز به مرحله «شدن» تبدیل نشده است، مانند دوران برخی از ائمه معصومین (علیهمالسلام). هنگامیکه نظام معنایی موجود است و شرایط محیطی مطابق با آن باشد اما گفتمانسازی شکل نگرفته باشد باز هم نظام معنایی به مرحله «شدن» تبدیل نشده است؛ مانند نظام معنایی دین اسلام و شرایط محیطی نظام جمهوری اسلامی ایران که نیاز به مرحله گفتمانسازی و پس از آن پذیرش از سوی مردم دارد.

پرداختن به تمامی این مباحث مجالی دیگر میخواهد و در اینجا بر آن هستیم تا به مرحلهای بپردازیم که نظام معنایی موجود است و تلاش برای گفتمانسازی صورت گرفته یا میگیرد و آن نیز از منظر نگاه غرب به این مقولات.
در ابتدا، متفکران غربی، مفهومسازی پیرامون سبک زندگی را آغاز کردند و بر محور نظام معنایی غربی و نوع نگاه معرفتشناسانه، هستیشناسانه، انسانشناسانه و روششناسانه به گفتمانسازی پیرامون سبک زندگی پرداختند و میتوان با توجه به نگاههایی که به نظام معنایی داشتهاند (به عنوان متغیر مستقل)، نگرشها و مکتبهای مختلفی را تبیین کرد (به عنوان متغیرهای وابسته)؛ مانند دیدگاههای جامعهشناسانه، روانشناسانه، مارکسیستی، فمینیستی و… . در این جا قصد نداریم تا تمام نگرشها را بررسی کنیم اما به پارهای از این نگرشها میپردازیم.
دیدگاههای متفکران غربی درباره سبک زندگی
نظریات برخی از محققان غربی حول محور سبک زندگی چنین است: سبک زندگی مستلزم مجموعهای از عادتها و جهتگیریها و بنابراین برخوردار از نوعی وحدت است که علاوه بر اهمیت خاص خود از نظر تداوم امنیت وجودی، پیوند بین گزینشهای فرعی موجود در یک الگوی کم و بیش منظم را تأمین میکند (گیدنز، ۱۳۸۲، ص۱۲۱). باسرمن (۱۹۸۳) سبک زندگی را الگویی از مصرف میداند که دربردارنده ترجیحات، ذائقه و ارزشهاست، همچنین «ارل» آن را الگویی فردی از گزینشها و فعالیتها تعریف کرده است. مایک فدرستون (۱۹۹۱) اشاره میکند که واژه سبک زندگی در درون فرهنگ معاصر، به نوعی فردیت، ابراز وجود و خودآگاهی سبکگرایانه اشاره دارد. به زعم فدرستون بدن، لباسها، طرز بیان، فراغت، ترجیحات خوردن و نوشیدن، خانه، اتومبیل، انتخاب محل برای تعطیلات و… به عنوان شاخصهای سبک زندگی به حساب میآید (ربانی، ۱۳۸۷ :۴۵). به باور گیدنز شیوه زندگی مجموعهای کم و بیش جامع از عملکردهاست که فرد آنها را به کار میگیرد؛ چون نه فقط نیازهای جاری او را برآورده میسازند، بلکه روایت خاصی را هم که وی برای هویت شخصی خود برگزیده است در برابر دیگران متجسم میسازد (گیدنز، ۱۳۷۷ :۱۲۰).
دیدگاه جامعهشناسانه
موضوع کیفیت زندگی تقریباً به طور همزمان در چندین رشته علوم اجتماعی مطرح شد. در ابتدا تنها بر شاخصهای عینی رفاه مانند فقر، بیماری و خودکشی تأکید میشد و شاخصهای انتزاعی تنها در دهه ۷۰ اضافه شدند. کتابهای منتشر شده در این زمینه عبارتند از «شاخصهای اجتماعی رفاه، درک امریکاییها از کیفیت زندگی» نوشته اندرو و ویتی (۱۹۶۷) و «کیفیت زندگی امریکاییها: احساسات، ارزیابیها و رضایتها» نوشته کمپل (۱۹۸۱).
یکی از دیدگاههای جامعهشناسانه دیدگاه کنش متقابل نمادین میباشد که بر این نکته تأکید دارد که در بحث کیفیت زندگی باید به چگونگی تعامل و کنش متقابل نمادین توجه نموده و بر ماهیت فکری و تصوری هر فرد نسبت به خودش تأکید دارد، چرا که نگرش وی مانند هر فرد دیگری در مورد تصور مثبت و منفی اطرافیان در مورد شخصیت و رفتارش تأثیر به سزایی در نحوه عمل او و در کیفیت زندگی او دارد.
جامعهشناسان مباحث ابتدایی در حیطه سبک زندگی را به مباحث طبقه و منزلت اجتماعی ارتباط میدادند و طبقات و منزلت اجتماعی را نه از ابعاد مارکسیستی بلکه بالعکس آن استفاده میکردند و سبک زندگی را معیاری برای سنجش طبقات اجتماعی میدانستند.
عناصر و ویژگیهایی که در سبک زندگی یک فرد وجود دارد دارای انسجام و کلیت میباشد و یک نوع وحدت درونی را میسازد، اما این وحدت نشانگر تمایز و تفاوت نیز میباشد. سبک زندگی افراد متمایز است اما وجوه مشترکی که مابین سبکهای زندگی وجود دارد طبقات اجتماعی را به وجود میآورد؛ فلذا سبک زندگی هم عامل تعیینکنندهای برای تمایز طبقات اجتماعی است و هم شکلدهنده به آن.
هیل مینویسد: سبک زندگی هر فرد موقعیت او را در جامعه برای دیگران آشکار میسازد. با اشاره به تماس بیشتر انسان امروزی با بیگانگان معتقد است انسان با به کار گیری سبک زندگی تلاش میکند منزلت اجتماعی خود را به دیگران نشان دهد؛ کاری که در یک جامعه کوچک لازم نبود. بسیاری از دوستیابیها براساس همین سبکها و اطلاعاتی که در مورد آن مبادله میشود پدید میآید (به نقل از کاویانی، ۳۳: ۱۳۹۱).
در سالهای اخیر اصطلاح «هویت فرهنگی» در جامعهشناسی و انسانشناسی رواج یافته است. از جمله مفاهیم جامعهشناسی جذبشده به اصطلاح هویت فرهنگی، «سبک زندگی» است. یکی از چهرههای بنام نظریهپردازی در حوزه هویت و تشخص از دهه هشتاد تا کنون آنتونی گیدنز است. او در پارهای از نوشتههای خود دیدگاههایی را در مورد هویت و سبک زندگی طرح کرده است. وی بر آن است که: سبک زندگی زبان هویت اجتماعی در فرهنگ فَرانو است، روشی نمایشی است که فقط خودش را مشخص میکند. پس سبک زندگی اشکال خلاقیت فرهنگی برای تجربه مردمی است؛ سبکهای زندگی اشکال هنری برای انبوههها هستند (به نقل از مهدویکنی، ۱۷۷).
دیدگاه روانشناسانه
به نظر آدلر چگونگی تلاش فرد برای کنار آمدن با احساسات حقارتآمیز بخشی از «سبک زندگی» خاص وی میشود، یعنی به صورت یک جنبه از کارکردهای شخصیتی وی در میآید.
سبک زندگی خلاقیتی است حاصل از کنار آمدن با محیط و محدودیتهای آن؛ زین سبب افراد از این حیث مختلفاند؛ زیرا علاوه بر احساس حقارت و برتریطلبی که میان همه آدمیان مشترک است، سه عامل بدنی، روانی و اجتماعی، که به ترتیب در ساختمان بدنی و عمل اعضای آن صفات و استعدادهای روانی و ارتباطات اجتماعی نهفته است، در میان آدمیان متفاوتاند. همین امر شیوه خاص هر فرد برای جبران احساس حقارت و برتریطلبی را تعیین میکند. شیوه زندگی پیروزیطلبانه ناپلئون شاید علتش جثه نسبتاً کوچک وی بوده است. سیادتطلبی و اعمال وحشیانه آقا محمدخان قاجار ریشه در پیامدهای اجتماعی اختگی وی داشته است و حرص هیتلر برای تسلط بر عالم، شاید از نقص جنسی وی سرچشمه گرفته باشد (به نقل از برزگر، ۱۳۸۸).
شیوه زندگی هر فرد به اعتقاد آدلر در پنج یا شش سالگی پایهگذاری میشود. وی سه مثال برای سه عامل بدنی، روانی و اجتماعی میزند که همگی تحت تأثیر محیط خانوادگیاند.
الف) نقص عامل بدنی.کودکی که معلولیت جسمی دارد و خود را در قیاس با همسالان عقبمانده میبیند میتواند به کمک پدر و مادرِ فهمیده و مربیان کارآزموده به جبران آن بپردازد و احساس حقارت خود را به احساس نیرومندی تبدیل کند.
ب) نقص عامل روانی. از سوی دیگر کودکان نازپرورده که مورد حمایت زیاد و افراطی والدین ناآگاه خود قرار میگیرند، ممکن است خودمحور شوند و علایق اجتماعی در آنان ضعیف شود و از دیگران انتظار دارند که خواستههایشان را برآورده سازند.
ج) نقص عامل اجتماعی.کودکان به خود رها شده و طرد شده ممکن است گونهای از سبک زندگی برای خود به وجود آورند که مستلزم انتقامجویی از جامعه باشد. آنان بر اثر جدایی پدر و مادر از یکدیگر، یا بر اثر غفلت و بیاعتنایی نسبت به تربیت آنها از راهنمایی و تشویق محروم بودهاند و نمیتوانند شیوه زندگی خود را گسترش دهند. افرادی که در کودکی مورد بیمهری و بدرفتاری بودهاند، در بزرگسالی دشمنان اجتماع میشوند و شیوه زندگی آنان بر اساس نیاز به انتقامجویی در میآید (برزگر، ۱۳۸۸).
مفهوم «سبک زندگی» نیز متأثر از عوامل سهگانه بدنی، روانی، و اجتماعی است. وضعیت نقایص سهگانه در شخص و استعدادهای وی و نیز زمینههای اجتماعی و امکانات آن، راههای گوناگونی را پیش روی هر فرد قرار میدهد و وجه خاصی برای جبران احساس حقارت رقم میزند و شیوه زندگی معینی تحقق مییابد.

بنابراین از حیث نقایص جسمی شیوه زندگی ناپلئون تحت تأثیر جثه کوچکش، سیادتطلبی آقا محمد خان ناشی از عقده اختگی و میل به سلطه بر جهان از سوی هیتلر شاید از نقص جنسی وی باشد (همان).
آدلر بر مبنای «سبک و شیوه زندگی» چهار سبک و سنخ شخصیتی را شناسایی کرده است:
الف) سنخ اول یا سلطهجویانه و تحکیمآمیز. این سنخ نگرشی را نشان میدهد که در آن شخص دارای آگاهی و علایق اجتماعی ضعیفی است.چنین شخصی بدون ملاحظه نسبت به دیگران از خود رفتار بروز میکند (برزگر، ۱۳۸۸).
ب) سنخ دوم یا گیرنده. آدلر آن را رایجترین گونه شخصیتی میدانست که در آن افراد انتظار دارند همه چیز خود را از دیگران بگیرند و به شدت به دیگران وابسته میشوند.

ج) سنخ سوم یا اجتنابگر.چنین شخصیتی با اجتناب از درگیر شدن در مسائل از احتمال مغلوبشدن خود جلوگیری میکند؛ بنابراین از دست و پنجه نرم کردن با مسائل زندگی رویگردان است.
از نظر آدلر این سه سنخ فاقد علاقه اجتماعی بوده و سبک زندگیشان با واقعیات جامعه در تعارض است و آنان نمیتوانند با دیگران همکاری داشته باشند. تنها سنخ اجتماعی، سنخ چهارماند.
د) سنخ چهارم یا اجتماعی مفید. آنان دارای علایق اجتماعی و سبک زندگی مطابق با جامعه هستند و قادر به همکاری و سازگاری با دیگراناند (همان).
دیدگاههای مارکسیستی و انتقادی
مارکسیسم به عنوان یک نحله فکری، دارای اصول، شاخصهها و اهداف معینی میباشد که از زمان مارکس پایهگذاری شد و بعدها پیروان آن راهش را ادامه دادند؛ اما به دلایلی مانند چگونگی انتقال آگاهی به پرولتریا و نحوه انقلاب و انتقال قدرت و … دچار اختلاف نظر شدند و به شاخههای گوناگون مانند مارکسیسم کلاسیک و ارتدکس و انتقادی و تجدیدنظرطلبانه و… تقسیم شدند. اما همه نحلهها وجوه مشترکی را در کنار تفاوتها داشتند. مانند توجه مارکسیستها به زیربنا و روبنا و تعیینکنندگی اقتصاد و شیوه تولید و روابط تولید در زندگی و متصور شدن اهداف براساس اصول ماتریالیستی و…
قسمت عمده تلاشهای نظری مارکس از تحلیل دقیق سرمایهداری به عنوان یک شیوه تولید تشکیل شده است. مارکسیستها زندگی انسان و اهداف آن را بر پایه اصول اقتصادی پایهریزی کرده و این اصول را به عنوان زیربنا و تأثیرگذارترین مقوله قلمداد مینمودند و همه مؤلفههای دیگر مانند فرهنگ، مذهب، سیاست و را روبنا قلمداد میکردند که تأثیرپذیر هستند و ربط مستقیم به اصول اقتصادی و نحوه برقراری آن دارند. فلذا اهداف و آرمانهایی که برای انسان متصور میشدند اهدافی ماتریالیستی و مادیگرایانه و اینجهانی بود و این مکتب، خالی از نگرشهای معنویگرایانه و آنجهانی بود و شرایطی که به پیش میبردند به سمت سرمایهداری و سوسیالیسم و مدینه فاضله آنان یعنی کمونیسم میبود. اما در مرحله سرمایهداری ماندند و آن موجبیت تاریخی رخ نداد و به شاخههای گوناگونی تبدیل شدند که یکی از آن شاخهها مکتب انتقادی میباشد که علیرغم اینکه دارای شباهتهایی بودند، تفاوتهای چشمگیری نیز داشتند که به برخی از آنان میپردازیم.
نظریه انتقادی مکتبی فکری است که طیف گستردهای از زیباییشناسی، روانشناسی تا جامعهشناسی و اخلاق را در بر میگیرد. نظریه انتقادی از آثار مکتب فرانکفورت به وجود آمد. این مکتب از گروهی از متفکرین تشکیل شد که در دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ شروع به همکاری کردند؛ که میتوان به هورک هایمر، آدورنو و مارکوزه و در نسل بعد از هابرماس نام برد. در واقع نظریه انتقادی از تلاشهای به عمل آمده در قالب سنت مارکسیستی رشد نموده، اما با آنان متفاوت بود. اولین نکته اینکه دغدغههای فکری آنان تا حدودی با مارکسیستها متفاوت است. زیرا نه تنها نمیخواستند مبانی اقتصادی را گسترش دهند بلکه میخواستند بر مسائلی مانند فرهنگ، بوروکراسی، ساختار خانواده و نظریههای شناخت و غیره تمرکز کنند. انتقادیون حتی به نقش رسانههای جمعی و به گفته خودشان صنعت فرهنگ نیز توجه میکردند. انتقادیون معتقدند فرهنگ نو از خلال اقدام سرمایهداری نو در تبدیل فرهنگ به کالا و فرایند بتوارگی کالا پدید میآید که پیامد آن ارزش مبادلهای یافتن فرهنگ و پیدایش صنعت فرهنگ و فرهنگ تودهای است. سرمایهداری نو آگاهیهای طبقاتی را از بین میبرد و از طبقات تحت سلطه یک توده میسازد. صنعت فرهنگ در سرمایهداری نو، منطق کالا را بر آگاهی فرد مسلط میکند و به این ترتیب فرد از سلطه نیروهای کاذب بر زندگی خود غافل میشود (به نقل از مهدوی کنی، ۱۴۱). بنابراین نظریات انتقادی بیشتر بر روساختها توجه میکردند و مارکسیستهای کلاسیک به زیربناها.
نکته بعد اینکه نسل جدیدتر نظریهپردازان انتقادی مانند هابرماس توجه ویژهای به مقوله ارتباطات و گفتگو داشتند و امید به جامعهای بهتر را در حوزه ارتباطات قرار میدادند، در صورتیکه مارکسیستهای کلاسیک توجه به امور اقتصادی و حوزه تولید میکردند.
اما نباید این نکته را نادیده گرفت که بازنگریهای جدی مکتب فرانکفورت در نظریههای مارکسیسم ارتودکس و پیدایش مفهوم صنعت فرهنگ و فرهنگ توده، اگر چه جبرگرایی اقتصادی را کنار زد، اما چارچوب طبقه اجتماعی بر پایه «کار» را همچنان به قوت خود باقی گذارد.
سایت خبرگزاری رسا
http://rasanews.ir/NSite/FullStory/News/?Id=232804
______________________________________________________________________________________
۲۸-جای خالی نظریه های فرهنگی و سبک زندگی

مهدی کاموس داستان نویس، منتقد و پژوهشگر ادبی است که از سال ۱۳۸۸ پژوهش هایی را درباره سبک زندگی در رمان های عامه پسند و سبک زندگی در ادبیات داستانی کودک و نوجوان انجام داده است. “داستان های کوتاه کوتاه”، رمان ” ماهی های گل سرخ”، “مبانی ادبیات دینی “، “مبانی زندگینامه داستانی”، ” آسیب شناسی داستان های دینی کودک و نوجوان” از جمله آثار او هستند. در ادامه مصاحبه ای با موضوع سبک زندگی را از ایشان مرور می کنیم

(۱ به عنوان اولین سوال تعریف شما از سبک زندگی چیست و نوع نگاه نویسنده های ایرانی به سبک زندگی چگونه است ؟در ابتدای قرن بیستم منظور از سبک زندگی همان” طبقه اجتماعی” بود که جایگاه و طبقه اجتماعی و اقتصادی افراد را در بر می گرفت. اما با پیچیده تر شدن سطح روابط و زندگی ها، افزایش فردی شدن انسان، رشد طبقه متوسط شهری، رابطه شغل و اوقات فراغت و محوری شدن فرهنگ مصرف در زندگی؛ دیگر نمی شد با شناخت طبقه اجتماعی افراد سبک زندگی شان را تحلیل کرد و تعریف سبک زندگی به سمت “هویت اجتماعی” تغییر کرد.
در میان جامعه شناسان به طور مشخص زیمل و تا حدود زیادی بوردیو، لِسلی، لیزر، مک کی و کلاکهون سبک زندگی را منحصر به عینیات زندگی و تجلیّات بیرونی رفتارها می دانند و از سوی دیگر آدلر سبک زندگی را محصول منش ها و ذهن می داند و وبلن و وبر، ونزل و گیدنز هم بر عینی وهم ذهنی بودن سبک زندگی تأکید دارند.آدلر تنها کسی است که سبک زندگی را فردی می داند و معتقد است به تعداد انسان ها سبک زندگی وجود دارد اما اکثریت سبک زندگی را الگویی جمعی در رفتار می دانند که در تک تک افراد قابل بررسی است.باز هم تنها آدلر است که معتقد است، سبک زندگی راه دستیابی به هدف است. اما سایرین سبک زندگی را نوعی” نماد” می دانند. مثلا وبر، بوردیو، گیدنز این مفهوم را نماد منزلت اجتماعی، زیمل، آن را نماد فردیت برتر می دانند.
اما مصداق عینی سبک زندگی چیست؟ آدلر سبک زندگی را شامل همه رفتار و احساسات فرد و حرکتش به سوی هدف می داند. اما به اعتقاد دیگران سبک زندگی بیشتر شامل زندگی روزمره و حتی مسائل به ظاهر پیش پاافتاده و تکراری زندگی است. مثلا زیمل، وبلن و وبر مصادیق سبک زندگی را در شیوه غذا خوردن، نحوه پوشش، مُد گرایی، نوع و طراحی داخلی و خارجی مسکن، اثاثیه منزل، نوع وسیله حمل و نقل، شیوه های گذران اوقات فراغت و عادات شخصی می دانند. یا ملاک اصلی چاپین که به “اتاق نشیمن ” معروف است به بررسی محل سکونت، نوع خانه، وسایل و اثاثیه منزل می پردازد.در تعریفی ساده می توان سبک زندگی را شیوه زندگی روزمره تعریف کرد که شامل الگوهای فردی و تمام آداب و روش هایی است که فرد یا اعضای یک گروه به آن ها عادت کرده اند و با آنها هویت خود را شکل می دهند. در واقع، سبک زندگی به وسایل “اتاق نشیمن” محدود نمی شود و تمام الگوهای روابط اجتماعی، سرگرمی، مصرف ، پوشش و غیره را در برگرفته و تبیین کننده نگرش ها، ارزش ها و جهان بینی فردی و گروهی است. اشتراک در مصرف سرگرمی و فراغت، پوشش، آرایش و غیره نشان دهنده هویت‏های افراد به صورت انفرادی‏ و در سطح گروهی است. روشن است که‏ در پس هر دسته از سبک‏های زندگی، نظام‏ ارزشی و سوگیری‏های را می‏توان‏ بررسی کرد.
(۲ چه تفاوتی بین پرداختن به سبک زندگی در قبل از انقلاب و بعد از انقلاب وجود دارد ؟
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، تغییرات مقوله سبک زندگی تحت سه عامل قابل بررسی است؛ اول اینکه، با نفوذ عمیق تر و کاربردی دین در طبقه متوسط جامعه؛ دین و دینداری در سبک زندگی به خصوص در شکل دهی هویت اجتماعی افراد حضوری پُررنگتر و ملموس تر را نسبت به گذشته پیدا کرد. دوم اینکه، دیدگاه های استقلال طلبانه انقلاب اسلامی، ظرفیت های جامعه(همه طبقات سنتی و مدرن) را دست کم در دهه ۶۰ به سوی تولید محوری و برگشت از فرهنگ مصرف گرایی شدید هدایت کرد. سوم اینکه، آرمان های نهایی انقلاب اسلامی، برای دست یافتن به سبک زندگی متفاوتی نسبت به جهان شرق و غرب، منجر به تلاش هایی برای پدید آوردن زندگی روزمره اسلامی- ایرانی شد. از اینرو، چرخش دیدگاههای فرهنگی ، اجتماعی و سیاسی نسبت به سبک دینداری، فعالیت ‏های تولیدی به جای فعالیت‏ های مصرفی و الگوسازی برای مدیریت جهان آینده، عوامل تفاوت های هویت فرهنگی و اجتماعی در سبک زندگی پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران شدند. در اینجا بحث ضریب نقوذ بالای دین در تمامی شئونات زندگی مانند تغذیه، پوشش، ازدواج، تربیت کودکان، شغل، اوقات فراغت، شیوه خرید و مصرف‏ و غیره بیشترین تغییر را در سبک زندگی پدید آورده است. در واقع، مهمترین عامل تفاوت در سبک زندگی پس از انقلاب شیوه دینداری و نفوذ و حضور دین در همه ارکان فردی و جمعی جامعه است. زیرا، پس از پایان دوران دفاع مقدس و در دهه ۷۰ جامعه ایران، شاهد تولد دوباره جامعه مصرف کننده می شود و شیوه هایی مصرف از پوشش، آرایش،کالاهای خانگی، تزئینی، خرید از فروشگاههای بزرگ، مُد و غیره در سبک زندگی جایگاه قابل مشاهده و معناداری را می یابند. بدیهی است که‏ در پس این سبک‏های زندگی، نظام‏ ارزشی و سو‏گیری‏های متفاوتی را نسبت به دهه ۶۰ می‏توان‏ یافت. چنانچه در دهه های ۸۰ و ۹۰ اهمیت و نقش‏ محوری سبک زندگی در هویت‏سازی و شکل‏دهی‏ هویت‏ها را می‏توان دید. در دهه ۷۰ طبقه متوسط شکل می گیرد و اوقات فراغت و کار تغییر می کند و هرم طبقاتی جامعه هم تغییر می کند. در دهه ۸۰ با طبقه متوسط رو به بالا و رو به پایین مواجه می شویم که بیشترین درگیری ها هم در طبقه متوسط سنتی و مدرن وجود دارد.
(۳ آیا به نظر شما ادبیات داستانی ظرفیت تبیین بحث سبک زندگی دینی را برای جامعه ما دارد ؟
روشن است که ادبیات داستانی به خصوص رمان، مجال اندیشیدن درباره زندگی افراد جامعه در بستر ظرفیت های زبانی همان جامعه است. از اینرو، ادبیات داستانی هر دوره ای اگر متعهد به جامعه و زندگی دوران خود باشد بیانگر و مبیّن سبک زندگی آن جامعه است. البته باید دقت کرد که سبک زندگی دینی، یک راه برای رسیدن به سعادت در زندگی اخروی است که خود این راه تضمین کننده سعادت دنیوی هم است. در واقع، تبیین سبک زندگی دینی در ادبیات هم می تواند جنبه آرمانی داشته باشد هم جنبه واقعگرایی! و دشواری خلق چنین آثاری در همین جاست. به نظر شما الان برای رسیدن به نقطه مطلوب در بحث ادبیات و سبک زندگی چه راهی را نویسندگان متعهد باید طی کنند؟
آنچه من می دانم اینست که ما ناچاریم سبک زندگی دینی را همچنان در “رمان های تاریخی دینی” جستجو کنیم و از خواندن رمان با سبک زندگی دینی ایران امروز، یعنی رمان انقلاب اسلامی ایران محروم بمانیم. زیرا، مصادیق و مولفه های سبک زندگی اسلامی در ایرانِ پس از انقلاب اسلامی در دهه های ۷۰ و ۸۰ تغییرات بسیار و سریعی داشته است و ظاهرا این تغییرات ادامه دارد و جامعه نویسندگان در برابر این هجوم تغییرات عقب مانده است و منفعل است. زیرا در ادبیات ، در فرهنگ، از دهه ۶۰ به: هفتنامه اینسو، “نظریه فرهنگی” نداریم. حوزه های انسانشناسی در برابر انقلاب و تغییرات سبک زندگی دینی ضعیف عمل کرده اند. از اینرو، نظریه فرهنگی، مکتب فرهنگی و ادبی مستقل و روشن نداریم که بتواند چرخه تولید فرهنگی کشور را هدایت کند. با پا فشاری بر نظرات ادبی سوسیالیستی در ادبیات شرق یا آمریکای لاتین یا دیدگاه های انقلابی دهه ۶۰ در تولید رمان و قصه اسلامی نمی توانیم سبک زندگی دینی را در ادبیات متجلّی و ماندگار کنیم. با تحویل جایگاه رمان به زندگینامه های مستند و داستانی هم تا مدت کوتاهی می توان دوام آورد. همیشه تحویلگرایی در فرهنگ و هنر و ادبیات منجر به از دست دادن دو طرف قضیه می شود. به نظر من باید به دنبال تولید نظریه های فرهنگی، مدیران ارشد فرهنگی واقعی( دست کم کتابخوان!) و حلقه های ادبی متعهد بود.
سایت گروه فرهنگی و پژوهشی رواق
http://www.bookfest.ir/fa/index.php?Page=definition&UID=255422
_____________________________________________________________________

۲۹-سبک زندگی پیشینه، واژه و مفهومشناسی
درآمد
بحث از آئین و روش زندگی در ادیان الهی یا بشری، به مفهوم عام، از دیرباز مطرح بوده است؛ اما موضوع «سبک زندگی» به عنوان یک اصطلاح، در گذشته بهصورت مستقل مطرح نبوده بلکه بخشی از محتوای آن (با تسامح در معنی) در ضمن مسائل دیگر مانند آئین و آداب زندگی، برنامه زندگی و… عنوان شده است.
خاستگاه بحث «سبک زندگی» با این عنوان خاص، به عالم غرب بر می­گردد؛ که از عمر آن حدود صد و اندی سال میگذرد. این مفهوم در آغاز با مباحث طبقه و منزلت اجتماعی پیوند خورده بود. در اوائل قرن بیستم، از یک سو «سبک زندگی» فرصت تبیینهایی غیر مارکسیستی را فراهم کرد و از سوی دیگر بسیاری از جامعه شناسان، این اصطلاح را گویاتر از شاخصههای رایج در مطالعه طبقهبندی اجتماعی دانستند. در غرب کارهایی در این موضوع صورت پذیرفته که بهعنوان نمونه می­توان به دیدگاههای آدلر، وبلن، زیمل، هوتن، کانل و بوردیو اشاره کرد؛ که برخی از آنها به طور صریح و برخی دیگر تلویحاً این موضوع را مورد مطالعه و ملاحظه قرار داده­اند. طرح علمی این موضوع برای نخستین بار در روانشناسی، از سوی آلفرد آدلر بود و سپس پیروان او آن را گسترش دادند.
«سبک زندگی» از دهه ۱۹۹۰میلادی مورد اقبال بیشتری قرار گرفت و آثار و مقالات مختلفی با رویکردهای متمایز در این زمینه به رشته تحریر درآمده است. برخی آثار مکتوب فارسی نیز در این زمینه منتشر شده است.
چیستی و ماهیت سبک زندگی
مطالعه و پژوهش در موضوع سبک زندگی بیشتر به عنوان یک حوزه مطالعاتی «بینرشته­ای» تلقی می­شود. ورود دانش پزشکی و دین­شناسی به این حوزه نیز شاهدی بر مدعای فوق است. سبک زندگی به عنوان دانشی نوپدید و فراگیر، ظرفیت مسألهسازی در حوزه­های مختلف عمل و زندگی از یک طرف و علم و نظر از طرف دیگر را داشته و دارد.
این موضوع اگر با نظر به خاستگاه، پیدایش و رشد اولیه آن در سده گذشته مورد ملاحظه قرار گیرد، طبعاً در بستر و فضای مدرنیته غربی با مبانی و معیارهای تمدن غربی و لیبرال دموکراسی و فرهنگ مصرف­گرایی و توجه به جلوه بیرونی و نمود ظاهری، همراه است. ورود این مفهوم به فضای فرهنگ دینی به ویژه در اسلام، طبعاً این واژه را دستخوش تفاوتهایی در زاویه نگاه به آن خواهد نمود، چرا که مبانی و معیارهای ادیان آسمانی در تقابل کامل نسبت به مدرنیته غربی قرار دارد. طبیعی است که در این فضای جدید تعریف مفاهیم نیز باید با تکیه بر این مبانی و ارزشهای معنوی صورت پذیرد. واژه «سبک زندگی» مقسمی است برای اقسام و انواع سبکهای مختلفی از زندگی با رویکردهای متفاوت، مانند سبک زندگی اسلامی، غربی، شرقی و یا سبک زندگی در روانشناسی، جامعه­شناسی و… . در مجموع آنچه از مفهوم سبک زندگی معمولاً در نوشتار، گفتار، رسانه­ها و به ویژه در فضای مجازی و اینترنت به تصویر کشیده می­شود، بیشتر ناظر به همان جلوههای بیرونی و خارجی حیات و تمدن غربی ازقبیل مد، دکوراسیون، الگوی مصرف­ و مفاهیمی از این قبیل می­باشد.
همانگونه که اشاره شد واژه­ها هنگامیکه در فرهنگهای مختلف وارد می­شوند سرنوشتهایی بعضاً متفاوت نسبت به زمان شکلگیری آنها پیدا می­کنند؛ و این موضوع یک امر طبیعی است که اصطلاحات تحت تأثیر فرهنگ غالب جوامع قرار میگیرند و بار معنایی خاص پیدا می­کنند. البته این سخن به معنای استحاله آن واژه و اصطلاح نیست به گونه­ای که تنها بتوان از آن به عنوان مشترک لفظی استفاده نمود بلکه بر عکس این واژه مشترک معنوی بوده و وجه جمع میان برداشتهای مختلف از آن وجود دارد.
واژهشناسی
معادل واژه «سبک» در زبان عربی تعبیر «اسلوب» و در زبان انگلیسی «style» است. عبارت «سبک زندگی» در شکل نوین آن (life style) اولین بار توسط «آلفرد آدلر» در روانشناسی در سال ۱۹۲۹ میلادی ابداع شد. این عبارت بهمنظور توصیف ویژگیهای زندگی آدمیان مورد بهره­برداری قرار گرفت. در کتابهای لغت انگلیسی، این واژه در معانی کم و بیش مشابهی به کار برده شده است: «سبکهای زندگی مجموعه­ای از طرز تلقی­ها، ارزش­ها، شیوه­های رفتار، حالت­ها و سلیقه­ها در هر چیزی را در بر می­گیرد. موسیقی عامه، تلویزیون، آگهی­ها، همه و همه، تصورها و تصویرهایی بالقوه از سبک زندگی فراهم می­کنند.»[۱] «روش نوعی زندگی فرد، گروه یا فرهنگ را سبک زندگی گویند.»[۲]«روشی که یک فرد یا گروهی از مردم براساس آن کار و زندگی می­کنند: یک زندگی سالم و راحت، بخش سبک زندگی مجله (= بخشی از آن که با لباسها، فرصتها، عادات… ارتباط دارد)»[۳].
در میان اندیشمندان علوم اجتماعی غربی، سبک زندگی با رویکردهای مختلفی تعریف شده است:
مفهومشناسی
«آلفرد آدلر» از این اصطلاح برای اشاره به حال و هوای زندگی فرد استفاده کرد. سبک زندگی هدف فرد، خودپنداره، احساسهای فرد نسبت به دیگران، و نگرش فرد نسبت به دنیا را شامل می­شود.[۴]
«لیزر» (۱۹۶۳م) سبک زندگی را براساس الگوی خرید کالا تعریف میکند. به نظر وی سبک زندگی نشان دهنده شیوه زندگی متمایز جامعه یا گروه اجتماعی و نشاندهنده شیوه­ای است که مصرف کننده در آن خرید می­کند و به شیوه­ای که کالای خریداری شده مصرف می­شود، بازتابدهنده سبک زندگی مصرفکننده در جامعه است.[۵]
«یاسر من» (۱۹۸۳م) سبک زندگی را الگویی از مصرف می­داند که دربردارنده ترجیحات، ذائقه و ارزش­هاست[۶] ؛ سبک زندگی بهمثابه مجموعه منسجمی از انتخاب­ها، ترجیحات و رفتارهای مصرف­گرایانه است.[۷]
از دیدگاه «سویل»، سبک زندگی عبارت است از «هر شیوه متمایز و بنابراین قابل تشخیص زیستن»[۸]. «سولومون» اعتقاد دارد که هر جامعه­ای دارای سبک و شیوه زندگی متفاوتی است. سبک زندگی، فعل و انفعال فرد را در محیط زندگی او نشان میدهد. در جوامع سنتی انتخاب­های مبتنی بر مصرف به شکل گسترده­ای براساس طبقه، کاست، محیط روستا یا خانواده دیکته می­شود؛ در حالیکه در جوامع مدرن بههر حال مردم دارای آزادی عمل بیشتری در انتخاب کالاها و خدمات و فعالیت­هایی هستند که به نوبه خود هویت اجتماعی را خلق می­کند.[۹]
به نظر «آرتور آسابرگر» برای تعریف اصطلاح «life style» با واژه فراگیری روبرو هستیم که از سلیقه فرد در زمینه آرایش مو و لباس تا سرگرمی و تفریح و ادبیات و موضوعات مربوط دیگر را شامل می­شود. کلمه «سبک»، «مد» را تداعی می­کند؛ پس سبک زندگی در واقع مد یا حالت زندگی یک فرد است.[۱۰]
برداشت «گیدنز» از مقوله سبک زندگی عبارت است از: تلاش برای شناخت مجموعه منظمی از رفتارها یا الگویی از کنش­ها که افراد آنها را انتخاب کرده و کنش­های آنها در زندگی روزمره به واسطه آنها هدایت می­شود.[۱۱]
«سازمان بهداشت جهانی» سبک زندگی را اینگونه تعریف می­کند: «اصطلاح سبک زندگی به روش زندگی مردم و بازتابی کامل از ارزش­های اجتماعی، طرز برخورد و فعالیتها اشاره دارد. همچنین ترکیبی از الگوهای رفتاری و عادات فردی در سراسر زندگی (فعالیت بدنی، تغذیه، اعتیاد به الکل و دخانیات و…) است که در پی فرایند جامعه­پذیری به وجود آمده است.»[۱۲]
«محمد فاضلی» در کتاب «مصرف و سبک زندگی»، معنای این واژه را عبارت می­داند از «طیف رفتاری­ای که اصلی انسجامبخش بر آن حاکم است و عرصه­ای از زندگی را تحت پوشش دارد و در میان گروهی از افراد جامعه قابل مشاهده میباشد و الزاماً برای همگان قابل تشخیص نیست؛ اگر چه محقق اجتماعی میان آن و بقیه طیف رفتارهای افراد جامعه، تمایز قائل می­شود.»[۱۳] نویسنده «کتاب دین و سبک زندگی» می­نویسد: «سبک زندگی عبارت است از الگوی همگرا (کلیت تامی) یا مجموعه منظمی از رفتارهای درونی و بیرونی، وضع­های اجتماعی و دارایی­ها که فرد یا گروه بر مبنای پاره­ای از تمایلات و ترجیح­ها (سلیقه)اش و در تعامل با شرایط محیطی خود ابداع یا انتخاب می­کند. یا به اختصار، سبک زندگی: الگو یا مجموعه نظام­مند کنش­های مرجح است.»[۱۴] در تعریفی دیگر چنین آمده است: «سبک زندگی، عبارت است از الگوی زندگی فردی که در فعالیت­ها، دلبستگی­ها و افکار شخصی، خود را نشان می­دهد.»[۱۵]
برخی نیز سبک زندگی را با «هویت» پیوند می­زنند: «سبک زندگی نظامواره و سیستم خاص زندگی است که به یک فرد، خانواده یا جامعه با هویت خاص اختصاص دارد. این نظامواره، هندسه کلی رفتار بیرونی و جوارحی است و افراد، خانواده­ها و جوامع را از هم متمایز می­سازد.»[۱۶] این تعریف به گونه­ای هویت فرد را در برابر دیگران به نمایش میگذارد. وی در جای دیگری منظور از سبک زندگی را چنین بیان می­کند: «مجموعهای از رفتارها و عملکردهایی که یک فرد به منظور تامین نیازها و احتیاجات روزمره خود به کار می­گیرد. شیوه زندگی هر فردی بیانگر هویت و معرّف شخصیت آن فرد است.»[۱۷] مؤلف کتاب «سبک زندگی اسلامی و ابزار سنجش آن»، سبک زندگی را اینگونه تعریف می­نماید: « شیوه­ای نسبتاً ثابت که فرد اهداف خود را به آن طریق دنبال می­کند.»[۱۸]
نتیجه
در موضوع «سبک زندگی»، با طیف وسیعی از لغات و اصطلاحات مواجهیم که هر کدام براساس بینش و نگرش خاص محققان، مورد تاکید قرار گرفته­اند. در تعاریف جامعهشناسانه بیشتر بر هنجارهای اجتماعی افراد و توصیف نگرش و منش اجتماعی افراد در جامعه تأکید می­شود و در روانشناسی بیشتر به بعد فردی و شخصیتی میپردازند.
سایت نشریه آموزشی، اطلاع­رسانی معارف
http://maarefmags.ir/node/2710
___________________________________________________________________
۳۰-سبک زندگی
سبک زندگی (Life Style)مجموعه ای از رفتارها یا الگوهای اجباری زندگی روزانه که با مقداری ثبات، در یک شخص یا گروه حفظ می گردد. سبک زندگی، با اعمال یا خصوصیات فرهنگی، فیزیکی، اجتماعی، روانی، معنوی، و محیطی یک فرد یا گروه سروکار دارد.
سبک زندگیمجموعه مشروطی از خصوصیات فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و محیطی یک فرد، گروه یا اجتماع است که به عنوان الگویی از رفتار عادتی در طی زمان، مرتبط با سلامت است ولی لزوما سلامت گرا نیست.
سبک زندگی یک عامل تعیین کننده در وضعیت سلامت یک فرد است، زیرا نوع سبک زندگی که او انتخاب می کند ممکن است منجر به از دست دادن سلامت یا مرگ زودرس شود. آن دسته از گزینه های سبک زندگی که مردم را به خطر می اندازد شامل کشیدن سیگار، مصرف و سوء مصرف مواد (شامل الکل و دیگر داروها)، عادات غذایی نامطلوب، چاقی و فقدان تحرک است.
برنامه های آموزش و ارتقای سلامت به تغییر سبک زندگی و اصلاح رفتارهایی که ممکن است مردم را در خطر اندازد کمک می کند. با این وجود، آموزش دهندگان سلامت باید به یاد داشته باشند که افراد حق تصمیم گیری برای انتخاب سبک زندگی را دارند.
موضوع سبک زندگی در جامعه ما، از جمله موضوعات جدید به شمار می رود که چند سالی از عمر ورود آن به مباحث بومی نگذشته. حتما تا به حال در متون مختلف و گفتارهای روزانه بارها و بارها با عبارت سبک زندگی برخورد کرده اید. اما با توجه به بحث های فراوانی که امروزه در مورد سبک زندگی وجود دارد، به نظر می رسد هنوز موضوع سبک زندگی به گفتمانی شاکله دار، مستحکم و تا حدودی اجتماعی (به لحاظ مفهوم سازی) تبدیل نشده است؛ از این رو، در حال حاضر محققان زیادی در حال قلم زدن در مورد این موضوع و مباحث مربوط بدان هستند.
در ابتدای این بحث باید گفت که بین دو مبحث «نوع سبک زندگی» و «چیستی سبک زندگی» تمایز وجود دارد؛ زیرا اولی، به جنبه «چگونگی» سبک زندگی می پردازد که از مسیر توصیف وضعیت موجود سبک زندگی یک شخص یا اشخاص معین حاصل می شود و بیشتر جنبه عملی دارد. اما «چیستی» سبک زندگی، تقریبا گام نخست در مباحث مربوط به سبک زندگی است که بیشتر جنبه نظری دارد و به بحث از ماهیت و چه چیز بودن سبک زندگی می پردازد و چه بسا به عنوان مفروض ذهنی محقق، در نوشته های او ظاهر نشود؛ اما در هر حال، هر محققی در حوزه سبک زندگی، تحقیق خود را مبتنی بر تصوری (چه صواب و چه ناصواب) از آن استوار می دارد؛ بدین معنی که هر مقاله، کتاب، گزارش تحقیق و … که در موضوع سبک زندگی صورت می گیرد، ناگزیر بر پایه نگاه و تفسیری است که محقق و مجری آن طرح از مفهوم ماهوی و چیستی سبک زندگی دارد و بر اساس همان نگاه (چه درست و چه غلط)، نحوه بررسی موضوع، اولویت های بحث، چیدمان مطالب و … مشخص می شود. لذا بدون چنین تصوری و آگاهی از مفهوم و ماهیت موضوع، بحث از جوانب و مباحث مربوط به سبک زندگی امکان عملی ندارد. برای مثال؛ تمام افرادی که در مورد سیب و خواص و فواید آن دست به قلم می شوند، بی تردید تصویری شفاف از ماهیت و چیستی سیب دارند و بر اساس نوع نگاه و تعریفی که از چیستی سیب دارند – مثل اینکه: «سیب یک نوع میوه است که تنوع رنگی و مزه ای (شیرین و ترش) دارد و …» – زبان به ستایش یا نکوهش آن باز می کنند(ولی زاده، محمد جواد). لذا پیش از هر چیز، آگاهی کافی از ماهیتت و چیستی سبک زندگی، ضروری به نظر می رسد.
در مورد عبارت «سبک زندگی» تا کنون تعاریف فراوانی ارائه شده؛ این وضعیت در تعریف مفهوم باعث شده کاربردهای «سبک زندگی»، اغلب آن را به همان گویی و کلی گویی کشانده و از آن برای همه چیز و هیچ چیز استفاده شده است؛ به گونه ای که گاهی به اشتباه آن را معادل فرهنگ و یا طبقه در نظر می گیرند. بدین لحاظ، هر محققی که می خواهد در این حوزه به مطالعه بپردازد، موظف به روشن کردن معنای دقیقی است که از سبک زندگی در نظر دارد؛ معنایی که حداقل رابطه سبک زندگی را با سایر پدیده ها و مفاهیم هم جوار نشان می دهد.
مفهوم سبک زندگی در زبان انگلیسی در شکل Style of Life, Style of Living و Life Style در گذشته، و امروز بیشتر به صورت Lifestyle استفاده شده است(مهدوی کنی، ۱۳۸۶: ۲۰۱). که برخی «شیوه زندگی» و «اسلوب زندگی» ترجمه کرده اند(احمدی منش، ۱۳۹۱). در متون خارجی نیز، آنچه بیشتر به چشم می خورد، استفاده از عبارت Lifestyle می باشد.
همانگونه که فاضلی (۱۳۸۲) می گوید مفهوم سبک زندگی همانند بسیاری دیگر از مفاهیم علوم انسانی و اجتماعی، دارای تعاریف متعدد و متنوعی است که ریشه این گوناگونی را می توان در تفاوت مبانی و رویکردهای نظریه پردازان دانست. سوبل بر این نظر است که «… تقریبا هیچ توافق تجربی یا مفهومی درباره ی اینکه چه چیز سازنده ی سبک زندگی است وجود ندارد». برخی دیگر هم معتقدند که می توان این مفهوم را بسته به موضوعی که مطالعه می شود، به شکل های مختلف تعریف کرد و ارائه تعریفی از آن، نافی بقیه شیوه های استفاده از این مفهوم نیست، فقط لازم است تا زمینه ای را که در آن از این مفهوم استفاده می شود، تعریف کرد.
در ادبیات جامعه شناسی، از مفهوم «سبک زندگی» دو برداشت و دوگونه مفهوم سازی متفاوت بعمل آمده است. در فرمول بندی نخست – که سابقه آن به دهه ۱۹۲۰ میلادی بر می گردد- سبک زندگی، معرف ثروت و موقعیت اجتماعی افراد و غالبا به عنوان شاخصی برای تعیین طبقه اجتماعی بکار رفته است (چاپین، ۱۹۵۵؛ چاپمن، ۱۹۳۵). در فرمول بندی دوم، سبک زندگی، نه راهی برای تعیین طبقه اجتماعی، بلکه شکل اجتماعی نوینی دانسته می شود که تنها در متن تغییرات فرهنگی مدرنیته و رشد فرهنگ مصرف گرایی معنا می یابد (کلیندز، ۱۹۹۱ و ۱۹۹۴؛بوردیو، ۱۹۸۴؛ فدرستون، ۱۹۸۷ و ۱۹۹۱؛ لش و یوری، ۱۹۸۷ ). در این معنا سبک زندگی راهی است برای تعریف ارزش ها و نگرش ها و رفتارهای (هویت) افراد که اهمیت آن برای تحلیل های اجتماعی روز به روز افزایش می یابد. اهمیت و رواج فزاینده ی مفهوم سبک زندگی در علوم اجتماعی، ظاهرا ناشی از این واقعیت است که سنخ شناسی های موجود نمی توانند تنوع و گوناگونی دنیای اجتماعی را توضیح دهند(اباذری، چاوشیان، ۱۳۸۱).
اباذری و چاوشیان بیان می کنند که دیگر نمی توان خطوط تحرک اجتماعی و مقصد نهایی طبقاتی افراد را از خاستگاه طبقاتی آنها پیش بینی کرد. منزلت شغلی، گاهی اختلاف زیادی با تحصیلات، درآمد و قدرت نشان می دهد. در یک کلام، دیگر نمی توان به کمک مفهوم طبقه [اجتماعی]، تصویری از جهان ترسیم کرد. در چنین وضعیتی، مفهوم سبک زندگی انعطاف پذیرتر است زیرا بر خلاف مفهوم طبقه، محتوا و منطق یا منشا سبک های زندگی را از پیش تعیین نمی کنند. سبک زندگی فقط حاکی از این است که برخی پیشینه ها، فعالیت ها، در آمدها، و نگرش ها با یکدیگر سازگارند و تحلیل گر اجتماعی می تواند طرحی را از آنها ترسیم کند.
شارع پور(۱۳۸۸) سبک زندگی را بر اساس نوشه کاکرهام و هینت(۲۰۰۴) اینگونه تعریف می کند: مجموعه ای از انتخاب های (مثبت و منفی) عاملان در درون محدوده های ساختاری. انتخاب کردن یک فرایند اساسی برای شکل دادن به سبک زندگی است و می توان گفت که سبک زندگی زاییده انتخاب های مردم در میان محدودیت های ساختاری است. به عبارت دیگر، هر رفتاری (سالم و خطرناک)، تحت تاثیر ارتباط دیالکتیک عاملیت و ساختار قرار می گیرد. عاملیت، توانایی عاملان در انتخاب رفتارهایشان است در حالی که ساختار، اشاره به قاعده مندی ها در کنش اجتماعی (نهادها، نقش ها)، ارتباطات اجتماعی نمادین (طبقه، منزلت) و دسترسی به منابعی است که این انتخاب ها را تقویت یا تضعیف می کند. ارتباط بین عاملیت و ساختار نقش مهمی را درون سبک زندگی سالم (مثبت) ایفا می کند.
ذکایی به نقل از چانی(۱۹۹۶)، سبک زندگی را الگوهایی از کنش می داند که تمیز دهنده افراد جامعه است. اگرچه جامعه شناسان کلاسیکی همچون زیمل(simmel) و وبر، ابعادی از مفهوم سبک زندگی را مورد توجه قرار داده اند، با این حال هیچ گاه مستقلا و مستقیما آن را مورد استفاده قرار نداده اند. به گفته ذکایی تداول استفاده از این مفهوم به سال های دهه ۸۰ قرن بیستم بر می گردد. او به نقل از ریمل ۴ دلیل عمده زیر را در تجدید حیات این مفهوم بیان می کند:
.۱ فرایندهای فردی شدن که آزادی و حق انتخاب بیشتری را به خصوص برای جوانان در شرایط به سرعت رو به تغییر جهان داشته اند.
.۲ رشد طبقه متوسط جدیدی که جهت گیری آنها آشکارا به سوی سرگرمی و مصرف است و عمدتا جوانان شهری دارای مهارت های حرفه ای را در بر می گیرد.
.۳ افزایش روزافزون مباحثات آکادمیک در خصوص پست مدرنیسم که در آن، ظهور ارزش ها و سبک های زندگی جدید، نقش کلیدی را ایفا می کند.
.۴ سهم موثر آثار بوردیو(Bourdieu) در موضوع سبک های زندگی و بخصوص کتاب او در موضوع تمایز (Distinction). (سعید ذکایی)
بسیاری کتاب تمایز (Bourdieu, 1984) بوردیو را انجیل محققان این عرصه می دانند و کمتر متنی را در این عرصه می توان یافت که آرای وی را مرور نکرده باشد. بوردیو به تحلیل انتخاب های سبک زندگی پرداخته و آن را از این جهت با اهمیت دانسته که تمایزات اجتماعی و ساختاری در دهه اخیر مدرنیته به طور روزافزونی از رهگذر صور فرهنگی بیان می شوند (رحمت آبادی، آقابخشی).
همانطور که در بالا مشاهده می کنید، آن چه توضیح دهنده رواج سبک زندگی در ادبیات جدید جامعه شناسی است، تغییرات ساختی حادث شده، از جمله مصرف گرایی و اهمیت استقلال عمل فردی و آزادی های افراد برای انتخاب است. [در واقع] سبک زندگی منعکس کننده تغییر در رابطه فرد و اجتماع پیرامون خود و پاسخ فردی (اگر چه متاثر از ارزش ها و هنجارهای جمعی) به شرایط و موقعیتی است که افراد در آن واقع شده اند.
یافته های تحقیق رحمت آبادی و آقابخشی نشان می دهد() در شرایط حاضر جوانان به جای اینکه صرفا دنباله روی سبکهای زندگی از پیش تعیین شده در نظام اجتماعی باشند، تا حدودی انتخاب ها و موقعیت ها را خود تعیین می کنند، البته خاستگاه اجتماعی و خانواده به عنوان بستری مهم که جوانان در آن بزرگ می شوند، هم چنان اهمیت خود را حفظ کرده است. اما سبک زندگی عرصه خاصی از تجربه افراد است که امتیاز آن در اعطای انتخاب، خلاقیت، رضامندی، و لذتی است که خود لذت و شادی بیشتری را به دنبال دارد.
از سوی دیگر، سوبل تاکید می کند که الگوی مصرف قابل مشاهده ترین و بهترین شاخص سبک زندگی است. به علاوه، الگوی مصرف قادر است بیش ترین ارتباط میان فرد و موقعیت اجتماعی وی برقرار سازد و از این منظر اهمیت تحلیلی بیش تری دارد (سوبل ، ۲۸: ۱۹۸۱) (غیاثوند و قلی زاده، ۱۳۸۹).
طبق گفته احمدی منش (۱۳۹۱) گویا نخستین بار «ویلیام لیزر» در سال ۱۹۶۳ مفهوم سبک زندگی را بر پایه الگوی خرید کالا تعریف کرد. به نظر وی سبک زندگی دال بر شیوه زندگی متمایز جامعه یا گروه اجتماعی است؛ … شیوه ای که بدان طریق مصرف کننده خرید می کند و شیوه ای که بدان طریق کالای خریداری شده مصرف می شود، بازتاب دهنده ی سبک زندگی مصرف کننده در جامعه است. سوبل نیز تاکید می کند که الگوی مصرف قابل مشاهده ترین و بهترین شاخص سبک زندگی است. «لامونت» و همکارانش نیز ضمن تاکید بر شیوه سازمان دادن زندگی شخصی، الگوی تفریح و مصرف را بهترین شاخص سبک زندگی می دانند. «دیوید چینی» به شیوه نظام مند تر این مفهوم را بازمی نماید. وی سبک های زندگی را «سازمان اجتماعی مصرف» می خواند. به اعتقاد وی سبک زندگی راه الگومند مصرف، درک یا ارج نهادن به محصولات فرهنگ مادی است. «ایزکی» هم فقط به الگوی مصرف اشاره می کند؛ و «بوسرمن» ضمن اشاره به الگوی مصرف، ارزش های موجد الگوهای مصرف را نیز جزئی از سبک زندگی می داند.
در مجموع، تعاریف موجود از سبک زندگی را می توان به دو دسته تقسیم نمود. دسته نخست مجموعه ی تعاریفی هستند که سبک زندگی را از جنس رفتار می دانند و ارزش ها، نگرش ها و جهت گیری های ذهنی افراد را از دایره ی این مفهوم بیرون می گذارند. این رویکرد به معنای عدم دخالت مقولات ذهنی در شکل دادن به سبک زندگی نیست، بلکه بدین معناست که مهم نیست سبک زندگی چگونه شکل گرفته است و برای محقق، شناخت سبک زندگی که بر اساس متمایز ساختن برخی از رفتار ها صورت می گیرد، مهم است. اما رویکرد دوم، «ارزش ها و نگرش ها» را نیز بخشی از سبک زندگی می داند. این تقسیم بندی به گونه ای ماهیت رشته نیز دارد؛ چنانکه رویکرد اول در جامعه شناسی و مطالعات فراغت چیره است، اما رویکرد دوم که وجه روان شناختی آن بیشتر است در روان شناسی و مطالعاتی چون بازاریابی بارز است (فاضلیَ، ۱۳۸۲: ۶۸-۶۷) (احمدی منش، ۱۳۹۱).
همانطور که پیش تر نیز مشاهده کردید، در میان تعاریف جامعه شناختی بخش قابل توجهی از تعاریف، بر مفهوم «مصرف» مبتنی است. در واقع، مصرف اصلی ترین پدیده ای است که همواره سبک زندگی با ارجاع به آن تعریف شده است، و نظریه پردازی درباره سبک زندگی نیز با بررسی پدیده ی مصرف آغاز می شود (همان: ۱۵) (احمدی منش، ۱۳۹۱).
بررسی ها و کنکاش های نظری و تاریخی نشان می دهد که می توان سه برداشت از مصرف را مطرح کرد: در تعبیر نخست مصرف را می توان در جهت رفع نیازهای فردی دانست. در تعبیر دوم، مصرف برای رفع خطر صورت می گیرد. در نهایت، تعبیر سوم از مصرف در جهت تمایز(غیاثوند و قلی زاده، ۱۳۸۹).
در مورد رویکرد سوم، پیربوردو (۱۹۸۴) به این موضوع اشاره می کند که چگونه مصرف به ابزاری برای نشان دادن تمایزهای اجتماعی تبدیل شده است(غیاثوند و قلی زاده، ۱۳۸۹).
در پایان به تعریفی که معاونت بهداشتی وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی از سبک زندگی ارائه کرده است اشاره می شود: شیوه زندگی (به انگلیسی:( Life Style)‏ (به عربی: السنّه)‏ واژه ایست که برای معرفی نحوه و شرایط زندگی انسان استفاده می گردد. معنای لغوی واژه “زندگی” در Life Style روشن است اما تعریف واژه “شیوه” یا “سبک” معانی گوناگونی دارد و دلیل آن هم رویکرد های مختلف علوم و مذاهب است. سه رویکرد در تعاریف ارائه شده از “شیوه” یا “سبک” عبارتند از:
⦁ رویکرد زیبا شناختی:مثل شکل دادن یا طراحی چیزی
⦁ رویکرد تمایز بخشی:سبک یا شیوه را ویژگی برای نشان دادن برتری می دانند
⦁ رویکرد تجملی زندگی مانند مد و تجمل
طبق تعریف سازمان جهانی بهداشت، سبک زندگی ترکیبی از الگوهای رفتاری و عادات فردی در سراسر زندگی شامل تغذیه، تحرک بدنی،استرس،مصرف دخانیات و کیفیت خواب است که در پی اجتماعی شدن بوجود آمده است.
شیوه زندگی پدیده ای چند وجهی است که تمام جنبه های زندگی روزمره، خواب، غذا، بهداشت، آداب و رسوم، کار، بازی، سرگرمی، وقت گذرانی، روابط اجماعی، طرز تفکر، رفتار، احساسات و عواطف می باشد.
سایت دانشنامه سلامت
http://healthwiki.mums.ac.ir/healthwiki/index.php/%D8%B3%D8%A8%DA%A9_%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C
___________________________________________________________________________
۳۱-بشر امروزی به واسطه ی پیشرفت روزافزون رسانه های ارتباطی و به واسطه آنچه در این رسانه ها تبلیغ می شود دیدگاهی تک ساحتی و ماتریالیسی به حوزه زندگی خود دارد.
مقدمه:
بشر امروزی به واسطه ی پیشرفت روزافزون رسانه های ارتباطی و به واسطه آنچه در این رسانه ها تبلیغ می شود دیدگاهی تک ساحتی و ماتریالیسی به حوزه زندگی خود دارد.
آنچه در این رسانه ها تبلیغ می شود تماماً رنگ و بویی لیبرالیستی دارد که انسان خواه ناخواه در کشف حقیقت آفرینش گمراه می شود.دانشمندان علوم انسانی علی الخصوص مسلمانان کوشیده اند با شناسایی ابعاد مختلف زندگی انسان مسیر اصلی و سبک مشخصی از آن را به جامعه نشان دهند.
این مطلب همواره مورد توجه نظام جمهوری اسلامی و شخص رهبری بوده است.چرا که ایشان همواره دولتمردان و مردم را به پرهیز از تقلید کورکورانه سفارش می کنند که در واقع معنای این سخنان داشتن همان سبک و شیوه ای اصیل برای زندگی است.
این شیوه و روش در یک کلام «سبک زندگی» نام دارد که در این نوشتار سعی در شناسایی ابعاد و چگونگی نیل به سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی را داریم.
سبک زندگی چیست؟
مفهوم سبک زندگی از جمله مفاهیم رایج در علوم اجتماعی و جامعه شناسی است که در دهه های اخیر به شدت سر زبان ها افتاده است.که در واقع به چگونگی تاثیرگذاری محیط بر روی شیوه زندگی می پردازد.
اگر بخواهیم کلمه سبک زندگی را به صورت جداجدا ابتدا «سبک» و سپس «زندگی» مورد بررسی دهیم به نتیجه ای دور از انتظار نخواهیم رسید.کلمه «سبک» در فرهنگ لغت فارسی به معنای روش ،شیوه انجام کار معنی شده است . و «زندگی»به معنای زنده بودن،زیست،حیات و … معنی شده است و البته مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتهای خودزندگی را اینگونه توصیف می کند:«صفتی است مقتضی حس و حرکت».کنار هم قرار دادن این کلمات مارا به سطحی ترین تعاریف از «سبک زندگی» می رساند .
در «سبک زندگی» مجموعه ای از تفاوت ها و تمایزها به چشم میخورد که کنار هم قرار گرفتن آنها شاکله ی «سبک زندگی» را می سازد.
امروز دونوع سبک زندگی در میان اندیشمندان اسلامی بیشتر مورد توجه است.سبک زندگی اسلامی و سبک زندگی غربی ، که American Life Style (سبک زندگی آمریکایی) شناخته شده ترین نوع آن است.
در قدیمی ترین تقسیم بندی های سبک زندگی از منظر غیر دینی دونوع سبک زندگی «بورژوایی» و «پرولتاریایی» وجود دارد.
تاریخچه سبک زندگی:
مفهوم سبک زندگی را ابتدا جامعه شناس آلمانی ماکس وبر در سال ۱۹۲۰ مطرح کرد.پس از او یک روانشناس به نام «آلفرد آدلر» این را مفهوم را مطرح و باب جدیدی در مفهوم «سبک زندگی» گشود.
پس از رکود اقتصاد در دهه ۱۹۲۰ که طلا پشتوانه اصلی دلار آمریکا بود و پس از اعلام نیکسون مبنی بر قطع وابستگی از طلا پروژه ای به نام «ایگنوتوس» که از سوی هنری کسینجر مطرح شد که به واسطه آن منابع نفتی پشتوانه دلار آمریکا شد.
پس این دهه و پس از دوران شکست اعراب از اسرائیل که قطع صادرات نفت به غرب را در پی داشت ضرورت ایجاد نگاه نوینی در جامعه مصرف گرای امریکا پدید آمد.
در این زمان روانشناسی به نام مازلو با ایجاد تیم تحقیقاتی SRI در دانشگاه استنفورد در کالیفرنیا جدولی طراحی و آن را از طریق پست به خانه شهروندان امریکایی فرستاد.او در این کارت ها نیازهای انسانها را طیف شناسی کرده بود.پس از دریافت پاسخ ها وظیفه پردازش آنها بر عهده سوپر کامپیوتر دانشگاه استنفورد قرار گرفت که نتیجه آن پدید آمدن«هرم نیازهای انسان خودشکوفا» موسوم به هرم نیازهای مازلو شد.تیم تحقیقاتی مازلو اطلاعات بدست آمده را در دسته هایی خاص مبتنی بر نیازها و تمایلات تقسیم بندی کردند و عنوان کلی «سبک زندگی» را بر آن نهادند. رفته رفته همین مفهوم اساس شکل گیری American Life Style گردید.
«سبک زندگی» به مثابه یک چشم انداز:
اگر «سبک زندگی» را در حوزه تخصصی جامعه شناسی و مطالعات فرهنگی مورد مطالعه قرار دهیم ، به بررسی های استراتژیک که تعیین کننده چشم انداز طولانی مدت یک جامعه است می رسیم.در مطالعاتی که به آینده پژوهی می پردازد خواسته یا ناخواسته چارچوب مشخصی تدوین می شود که راهبرد وباید ها نبایدهای یک جامعه را مشخص می کند.
همانگونه که مقام معظم رهبری در جمع دانشجویان و جوانان استان خراسان رضوی به «سبک زندگی» اشاره ویژه ای داشتند . به گونه ای که از نظر ایشان پیشرفت در زمینه های علمی و اقتصادی در گرو توجه به مفهوم سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی است.
آنچه مسّلم است اینکه روش های زندگی غربی هرگز با پیشینه و پس زمینه ذهنی ما از زندگی مطابقت ندارد.اینکه بخواهیم جامعه ای پویا در زمینه ی فرهنگ ،اقتصاد، سیاست ، صنعت و … داشته باشیم با تقلید کورکورانه از سبک زندگی غربی حاصل نمی شود.
اینکه جامعه ای برای رسیدن به هدفش خود را آماده جهشی بلند کرده و برای نیل به آن تلاش کند ابتدا نیازمند داشتن فرهنگی بومی و پویاست که شاخصه های کارجمعی،زندگی اجتماعی،تعاون،میهن دوستی و … را دارا باشد .البته نباید فراموش کرد اقتصاد و سیاست تنها ابزاری برای رسیدن به سبک صحیح زندگی هستند که آرامش،امنیت،تعالی و پیشرفت در گرو آنهاست و فرهنگ بومی هویت بخش این تلاش هاست که منتج رسیدن به جامعه ای خودشکوفا مبتنی بر فرهنگ و سبک زندگی بومی می شود.
اگر سبک زندگی را به معنای تمدن سازی در نظر بگیریم باید این نکته را نیز در نظر بگیریم که روح اصلی هر تمدن غرور و همبستگی ملی است.تمدن مصر از آن جهت تمدن مصر است که شاکله بومی و خودساخته دارد.مثلا نمونه های معماری مصر را در جای دیگری مشاهده نمی کنیم.تمدن ایران از آن جهت تمدن نامیده می شود که دارای گذشته ای اصیل است که نمونه آن هرگز در جای دیگری به چشم نمی خورد.البته این آثار تنها جنبه بیرونی دارد.
اینکه جوامع برای اعتلای فرهنگ خود به اقتباس نکات مثبت سایر فرهنگ ها بپردازند فطرتاً کار ناپسند و بیهوده ای نیست.امّا اینکه جامعه به صورت نااگاهانه و صرفاً بر اساس تقلید اقدام به استفاده از نماد و شیوه زندگی فرهنگهای بیگانه کند امری باطل است که تنها و تنها به ایجاد سبک زندگی تقلیدی می انجامد.
این نکته را نباید فراموش کرد که جوامع می توانند متمدن نباشند امّا فرهنگ داشته باشند همانطور که بومیان افریقایی تمدن ندارند امّا فرهنگ بومی متناسب با شرایط فرهنگی و جغرافیایی خاص خود را دارند.
به طور خلاصه برای پایان دادن به این قسمت می توان اینگونه گفت رسیدن به جامعه ای پویا با چشم اندازی روشن توأم با امید به آینده تنها و تنها با پرورش و بهاء دادن به فرهنگ اصیل ، بومی و اقتباس نکات مثبت سایر فرهنگ ها وتمدن ها و جلوگیری از حل شدن عادت های غلط زندگی در فرهنگ خودی است که منتج به ایجاد سبک زندگی ایده آل برای جامعه می شود.
سبک زندگی و منشاء آن:
همواره جنگ بین تفکر اسلامی و تفکر مادی گرای غرب بر سر این بوده که اصالت از ان خداست یا غیر خدا.تفکر اسلامی ،خداوند را منشأ همه چیز می داند پس منطق ایجاب می کند که رضایت خداوند را نیز در نظر بگیرد.در واقع در این تفکر حق از آن خداست و خداوند محور و شاخص سنجش همه چیز است.خداوند موجودی یگانه است و از آغاز رسالت آدم تا آخرین فرستاده نبوت حضرت محمد(ص) پیامبران زمینه ساز و مروج دین خدا یعنی اسلام بودند.همان گونه که خداوند در آیه ۱۹ سوره آل عمران می فرماید:
«انَّ الدین عِندَالله الاسلَم»
ترجمه: همانا دین نزد خداوند اسلام است.
پس سبک و روش زندگی در حکومت اسلامی باید برای رضای خداوند شکل بگیرد.همان گونه که در جای دیگری در قرآن کریم کلمه عقل معاش مترادف سبک زندگی به کار گرفته شده است.به این معنی که قرآن سبک زندگی مشخصی را تدوین نموده است.
در مقابل این تفکر،تفکری دیگر که ریشه در حوائج مادی بشر دارد قرار گرفته که همه چیز را با ترازوی نیاز انسان می سنجد.زندگی بورژوایی که زندگی مبتنی بر پول است نماینده رسمی این تفکر است که در حال حاضر جامعه مانیز در حال حرکت به همین سمت است.
دکتر عباسی همواره از منتقدان اصلی زندگی پول مبنا بوده اند درباره سیطره تفکر بورژوایی در جامعه ایران نگات قابل توجهی بیان کرده اند:
« سه نهاد اصلی زندگی بورژوایی یعنی بیمه،بورس و بانک تاروپود زندگی ایرانیان را در بر گرفته است.هر قدر برای این سه نهاد ضریب نفوذ قائل هستید،همان ضریب نفوذ اقتصاد بورژوایی و سبک زندگی بورژوایی در ایران است.»
وقتی با این نام( جمهوری اسلامی ایران) مواجه می شویم قید اسلامیت توجه مارا به خود جلب میکند و نگاه ما را به این سمت می برد که آیا واقعا آنچه در جمهوری اسلامی جریان دارد ریشه در اسلام دارد.به قانون اساسی که نگاه می کنیم می بینیم ، بله؛اسلام در پوست و خون قانون ما جاریست.اما وقتی کمی به جزئیات می نگریم می بینیم که جامعه ما نه تنها اصالت خود را حفظ نکرده بلکه صرفاً جامعه ای مقلد بار آمده است که رسانه هر آنچه را که به سبک زندگی یک انسان و جامعه اش مربوط است را به او عرضه داشته است و این انسان بدون اعمال فیلترینگ همه آنها را پذیرا شده است.
به طور مثال در حوزه دانشگاه تمام تفکرات بورژوایی در جامعه شناسی،روانشناسی،اقتصاد و … ترویج می شود.حتی سینما و تلوزیون نیز مروج این تفکر هستند.هر دو این پدیده ها به نوعی با آثار خود سعی در توسعه فرهنگ مصرف گرایی در جامعه دارند.
جامعه ایران و سبک زندگی موجود در آن:
آنچه که مشخص به نظر می رسد اینکه افکار عمومی ایران از آنچه که در زندگی شان در جریان است به عنوان یک تغییر مهم یاد نمی کنند.چرا که به واسطه نظام بانکی موجود در کشور وزندگی پول مبنا مردم ناچارند خود را با تغییرات وفق دهند و خواسته یا ناخواسته وارد دنیایی شوند که جز مصرف گرایی چیزی در آن جاری نیست.
سبک زندگی بخش عمده ای از زندگی افراد جامعه را تشکیل می دهد.اگر کمی به جامعه خود نگاه کنیم متوجه این موضوع می شویم که فرهنگ مصرف گرایی و تجمل گرایی امروزه در همه شهر های بزرگ کشور رشد کرده که زمینه ساز تضعیف بنیان های خانواده و بروز فساد و رشد طلاق شده است.به طور مثال پدیده سگ گردانی به هیچ وجه نه در گذشته و تاریخ پیش از اسلام ما مرسوم بوده است و نه در دوره اسلامی.یا اینکه پیروی از مد هم به نوعی نماد مصرف گرایی است هم زمینه ساز همین مسائل است.
اینکه چرا طلاق افزایش یافته است؟چرا رعایت قانون تنها به واسطه ضمانت اجرایی صورت می گیرد؟چرا جامعه ما در حال حرکت به سمت ابتذال است؟چرا سن ازدواج در جامعه بالاست؟ و صد ها چرای دیگر که نشان میدهد جامعه ما مسیر اسلامی خود را در پیش نگرفته است.
جامعه ایرانی و سبک زندگی
اینکه چرا سبک زندگی بورژوایی به جای سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی ما قرار گرفته است سوالی است که پاسخ آن کاملاً مشخص است.می توان اینگونه گفت رسانه های جمعی شامل ماهواره،اینترنت و حتی صدا و سیما به عنوان سربازان تبلیغ گر زندگی غربی وارد عرصه عمل شده اند و آنقدر در میان خانواده های ایرانی نفوذ کردند که فرهنگ ما را مورد تهدید قرار داده اند.شاید عده ای صدا و سیما را از این گروه مهاجم جدا می کنند اما باید گفت صدا وسیمای جمهوری اسلامی هم با قرار دادن بیشترین زمان پخش خود به تبلیغات در حال ترویج سبک زندگی مصرف گرا و نهایت بورژوایی است.
پدیده تهاجم فرهنگی که همواره مورد توجه اندیشمندان مسلمان بوده است.اما هیچ وقت برای برون رفت از این بحران چاره ای اندیشیده نشده است.در واقع این این همان عاملی است که جامعه ما را به سمت دیگر حرکت می دهد.
در طول تاریخ قدرت های بزرگ به شیوه های مختلفی به چپاول حکومت های ضعیف تر می پرداختند.در دوران باستان رومیها و یونانیان در ایجاد پایگاه های خارج از سرزمین خود فعال بودند.با این انگیزه که منافع خود را در کشور های مورد نظر از دست ندهند.این حکومت ها اولین استعمارگران تاریخ بودند.
واژه استعمار توسط مارکسیستها با عنوان «امپریالیسم» رنگ و بوی دیگری به خود گرفت.به این معنی که یک حاکم نیرومند بر بسیاری از سرزمینهای دور و نزدیک حکومت می کرد و همواره سلطه نظامی ،اقتصادی و فرهنگی خود را بر آن کشور ها اعمال می نمود.
در قرون بعدی انگلستان،فرانسه،پرتغال،اسپانیا استعمارگرانی بودند که به چپاول کشورهای ضعیف تر می پرداختند.بسیاری از اندیشمندان استعمار را پدیده ای اقتصادی و حاصل نظام سرمایه داری می دانند.رفته رفته این وجهه ی اقتصادی رنگ و بوی فرهنگی به خود گرفت و پدیده «استعمار نو» به وجود آمد.
به طوری که کشورهای قوی با ایجاد کمپانی های تجاری اقتصاد و فرهنگ کشورهای ضعیف تر را تابع خود می ساختند.
این کشورهای استعمارزده رفته رفته تسلیم قدرت های استعمارگر می شدند به طوری که بعد از استقلال نیز وابسته به کشور استعمارگر بودند.
اگر نگاهی به دهه های بعد از انقلاب بیاندازیم به نکات جالبی می رسیم.اینکه در دوره های مختلف اکثریت افراد جامعه به دنبال ارزش های مشترکی باشند و این ارزش ها در دوره های بعد تغییر کنند بسیار قابل توجه است.
در دهه های اول انقلاب به واسطه وقوع جنگ ارزش های چون از خودگذشتگی،میهن پرستی،ایثار و ارزش هایی از این دست مطرح شد به طوری که ارزش های معنوی در این دوره چشم گیرتر بود.
در دوره کارگزاران به واسطه سیاست های اقتصادی موجود ، جامعه به سمت تجمل گرایی رفت و نظام قشربندی شدیدی در جامعه حاکم شد.
در دوره اصلاحات به واسطه سیاست های فرهنگی اعمال شده جامعه ما به سمتی رفت که بیشتر از آنکه جامعه ای اسلامی و ایرانی باشد بیشتر به جوامع غربی شباهت پیدا کرد.تعبیر هایی که رئیس جمهور وقت از واژه «آزادی» داشت جامعه را به سمت جامعه ای در حال ابتذال و در نهایت مصرف گرا کشاند.که البته هرگز آزادی های آن دوره در معنای اصیل خود جامه عمل به خود نپوشید و تنها با تعبیر اشتباه عموم در «نوع پوشش» مواجه شد.
در دوره دولت اصولگرای نهم و دهم به واسطه سیاست های جهانی موجود و البته شکل گیری جبهه های عدالت خواهانه حرکتی اصیل برای پرهیز از مادی گرایی ایجاد شد که البته این حرکت هم به واسطه نفوذ برخی عناصر در دولت هرگز جامه عمل به خود نپوشید.به طوری که بیشترین مجوز تاسیس بانکهای خصوصی و بیمه ها در این دولت صادر شد.
جامعه ایرانی در مواجه با سبک زندگی غربی
اینکه از لفظ جامعه ایرانی استفاده می کنیم به معنای جامعه ای پویاست که توانایی رسیدن به اهداف بلند خود را دارد.این جامعه دارای هویتی اصیل است که همواره در شرایط سخت آن را به نمایش گذاشته است.کشورهایی که تقلید از غرب را پیشه خود کرده اند جز نابودی در حوزه های اقتصادی،فرهنگی و سیاسی چیز دیگری را از آن خود نمی کنند.در واقع کشوری به پیشرفت به معنای واقعی می رسد که با تکیه بر داشته های خود و اقتباس آگاهانه از نکات مثبت سایر فرهنگ ها و تمدن ها به اصلاح و بهبود جامعه خود بپردازد.یکی از ابعاد این پیشرفت داشتن سبک زندگی مسقل است.جامعه ما به عنوان جامعه ای اسلامی باید به این موضوع اهمیت دهد که روشی را انتخاب کند که در نهایت به سعادت دنیوی و اخروی برسد و در کنار اینها امنیت و رفاه را برای خود به ارمغان آورد.
به تعبیر مقام معظم رهبری یک تمدن دو بخش دارد:۱ بخش ابزاری ۲ بخش متنی و اصلی
بخش ابزاری شامل:صنعت،سیاست،اقتدار سیاسی و نظامی و …
بخش متنی شامل:خانواده،سبک ازدواج،نوع مسکن،نوع لباس،الگوی مصرف،نوع خوراک و …
این موارد نشان دهنده این موضوع است که مقام معظم رهبری بخش اصلی زندگی اجتماعی مردم را در واقع همان مواردی می دانند که مردم جامعه همه روزه با آنها در ارتباط هستند و آنها را از نزدیک لمس می کنند و از لابه لای سخنان ایشان می توان این نکته را استخراج کرد که کشور قدرتمند کشوری نیست که صرفا از لحاظ سیاسی،اقتصادی،صنعتی و نظامی پیشرفته باشد بلکه یک کشور زمانی قدرتمند است که بدنه اصلی آن کشور که همان مردم هستند در حوزه های مختلف اجتماعی و فردی متکی به فرهنگ خود باشند.
اینکه ما چگونه با محیط اجتماعی خویش رابطه برقرار کنیم تابع تفسیر ما از هدف و غایت زندگی است.آیا هدف رضایت خداوند است؟ یا اینکه همانند جوامع مادی گرا منافع انسان مورد توجه قرار گیرد.
یکی از خصوصیات فرهنگی غرب عادی جلوه دادن گناه است.لباس،آرایش،اتومبیل و سایر وسائل رفاه صرفاً نشانه فرهنگ غربی نیست بلکه تنها ظواهر این فرهنگ است که در باطنش همان زندگی شهوت آلود قرار گرفته است و زن غربی را همچون کالا خرید فروش می کنند،در مکان های عمومی دست به عمل جنسی می زنند و در بیش از نیمی از فیلم های پورنو خود زنان را مجبور به انجام عمل جنسی با حیوانات می کنند.این فرهنگ فرهنگی است که خانواده ایرانی به تبعیت از آن می پردازد.فرهنگی که به انسان و به خصوص به زن به پست ترین شکل ممکن نگاه می کنند.در حالی زن در اسلام به عنوان پایه و اساس خانواده در نظر گرفته می شود و شأن و کرامتی که برای زن درنظر گرفته شده در هیج جای دیگری وجود ندارد.
قرار بر این است که سبک زندگی به تعالی انسان کمک کند نه اینکه شأن آفرینش او را زیر سوال ببرد.آیا براستی سبک زندگی غربی تعالی بخش انسان است؟
سبک زندگی اسلامی ـ ایرانی چرا؟چگونه؟
در سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۰۳ آمده است:
وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ کُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ کُنْتُمْ عَلی شَفا حُفْرَهٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَکُمْ مِنْها کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ
(و همگی به ریسمان خدا [ قرآن و اسلام ، و هر گونه وسیله وحدت ] ، چنگ زنید ، و پراکنده نشوید! و نعمت ( بزرگِ ) خدا را بر خود ، به یاد آرید که چگونه دشمن یکدیگر بودید ، و او میان دلهای شما ، الفت ایجاد کرد ، و به برکتِ نعمتِ او ، برادر شدید! و شما بر لبِ حفره ای از آتش بودید ، خدا شما را از آن نجات داد این چنین ، خداوند آیات خود را برای شما آشکار می سازد شاید پذیرای هدایت شوید.)
همگی به ریسمان الهی چنگ زده تا هدایت شویم.کمال انسان در این موضوع است که برای رسیدن به هدف خود ابتدا باید مصادیق را به خوبی شناسایی کنیم.زمانی به جامعه سالم می رسیم که ابتدا به کمال انسانی برسیم و رسیدن کمال انسانی تنها در سایه شناخت انسان و حقیقت آن مسیر است.
نکته ای که حائز اهمیت است اینکه با وجود همه اگاهی ها از سیره معصومین و بزرگان دینی در زندگی باز هم کمتر کسی تلاش خود را برای الگو برداری از این شیوه ها انجام می دهد.البته نمی توان انتظار داشت در قرن ۲۱ و با وجود پیشرفت های حاصل شده در حوزه های ارتباطی و حجم وسیع تبلیغات رسانه ای به یکباره انقلاب عظیمی در سبک زندگی و استفاده از ضروریات انجام گیرد.
همه مسلمانان باید خود را با شرایط و اوضاع روز جامعه خود هماهنگ کنند.امّا نباید هویت و ریشه خود را فراموش کنند.تنها در این شرایط است که حرکتی اصیل در حوزه سبک زندگی صورت می گیرد.
جامعه ما دارای عقبه فکری و محتوایی بسیار غنی است.هم دوران پیش از اسلام و هم بعد از اسلام دارای نکات مشترک زیادی با هم هستند.اینکه چرا ایرانیانی که هرگز حاضر به قبول فرهنگ و دین دیگری نبودند و همواره اصالت خود را حفظ می کردند.دین اسلام را با آغوش باز پذیرفتند دارای نکات پر اهمیت زیادی است.در دین اسلام دروغ و ربا ناپسند شمرده شده است و در آیین ایرانیان پیش از اسلام نیز این دو همواره جز رذائل به حساب می آمدند.این اشتراکات و اشتراکاتی از این دست باعث شد تا ایرانیان با اغوش باز پذیرای اسلام باشند.اینکه عده ای اسلام را از ایران و ایران را از اسلام جدا می کنند باید به این نکته توجه کنند که ایران و اسلام هر دو خدمات متقابلی را به یکدیگر عرضه کرده اند.پس سبک زندگی یک ایرانی مسلمان بایدتلفیقی از آموزه های اسلامی و ایرانی باشد.کوتاه سخن اینکه باید حرکتی انقلابی برای ایجاد سبک زندگی بر پایه تعالیم اسلامی و ایرانی صورت پذیرد تا مورد اقبال قرار بگیرد.
پیشنهادات:
برای اینکه سبک زندگی تجمل گرای امروزی را از بین ببریم هر گز مسیر ساده ای پیش رو نداریم.عادت ها وسبک زندگی مردم ابتدا امری ظاهری است.که همه قادر به مشاهده آن هستند.اما باید به این نکته توجه کرد رفتارهای ما نمود درک ما از زندگی اجتماعی است.ابتدا باید چشم انداز زندگی خود را مشخص کنیم.تنها در این صورت است که از شرایط فعلی رهایی می یابیم.
اگر سبک زندگی موجود در جامعه را همانند بدن یک انسان در نظر بگیریم باید یادآور شویم که این بدن به یک بیماری عفونی دچار شده است.خونی که در این بدن جریان دارد خونی آلوده است که تمام سلول های این بدن را آلوده ساخته است.پس به ناچار باید خون جدیدی در این بدن جاری سازیم.طول دوره درمان طولانی است.اما امید به بهبودی بسیار بالاست.
در اینجا دوراه پیش روی ماست.یک راه اینکه بدون توجه به توانمندی های جامعه ی خود به تقلید از فرهنگ های وارداتی بپردازیم و راه دوم اینکه توانایی های خود را بشناسیم و بیشترین تلاش خود را برای رسیدن به سعادت به کار گیریم.
باید هدف های خود را مشخص کنیم.محتوای افکار خود را بیرون بریزیم و هر مؤلفه را از فیلتر اسلامی ـ ایرانی خود عبور دهیم تا در قدم اول افکارمان پالایش یابد.
مدارس به عنوان مؤثرترین نهاد رسمی در اجتماعی ساختن افراد باید کودکان و نوجوانان را از همان سنین نسبت به پیشینه اعتقادیشان و نقش تعیین کننده ایران در معادلات جهانی آگاه کنند تا این دست از مسائل در ذهن انها نهادینه شود.از طرف دیگر صدا سیما به عنوان گسترده ترین رسانه جمعی که همه اقشار جامعه با آن در ارتباطند می تواند به جای دامن زدن به زندگی مادی گرایانه اندکی هم با آثار خود به رشد و تعالی فردی در راستای تعالیم اسلامی کمک کند.
همانطور که مقام معظم رهبری در سخنان خود از «سبک زندگی در تمدن نوین اسلامی» سخن گفتند می توان صدا و سیما و حتی سینمای خود را به این سمت هدایت کنیم.
اندیشمندان و خردمندان جامعه نیز می توانند نقش تئوریک خود را ایفا کنند.و شاخصه های سبک زندگی اسلامی را تشریح کنند و البته باید به یاد داشته باشند که هرگز دست به تقلید نزنند. سپس باید همگی در حوزه عمل وارد شوند و برای اعتلای فرهنگ و جامعه از شعار دادن پرهیز و عملاً تلاش کنند.
در کنار همه این مسائل باید گفت جامعه ای به پویایی می رسد که در حوزه علوم انسانی حرفی برای گفتن داشته باشد.متأسفانه کشور ما با وجود اینکه دانش انسانی را بالقوه در اختیار دارد اما به واسطه سستی های صورت گرفته در حوزه و دانشگاه هرگز گنجیه عظیم دانش انسانی موجود در قرآن،نهج البلاغه و سایر کتب دینی به صورت بالفعل برای استفاده در حوزه های علوم اجتماعی در نیامده است.
یک کشور و یک جامعه را صرفاً به جهت داشتن صنعت،کشور پیشرفته قلمداد نمی شود.چرا که ممکن است در پس همه این پیشرفت ها سستی ها و کاستی هایی در حوزه های مختلف فرهنگی و اجتماعی وجود داشته باشد.باید دانست که پیشرفت های صنعتی برای این است که انسان احساس آسایش کند و نیاز های خود را برآورده سازد.بنابراین به فرموده مقام معظم رهبری:« تنها زمانی می توانیم به کمال جامعه امیدوار باشیم که ابتدا فرهنگ خود را بشناسیم آن را تدوین کنیم و به شکل مطلوب تحقق بخشیم».انشالله…
سایت آفتاب
http://www.aftabir.com/articles/view/applied_sciences/social_science/c12_1382420527p1.php/%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%88-%D8%AA%D9%85%D8%AF%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D8%B2%DB%8C
__________________________________________________________________________
۳۲-طرح سبک زندگی در جامعه شناسی
سبک زندگی، مفهومی است که جامعه شناسان غرب پس از ناکارآمدی مفهوم «طبقه» برای توصیف و تحلیل رفتارهای اجتماعی به کار گرفتند. چه این که افرادی از طبقات مختلف، رفتارها و بروزاتی متفاوت با تعریف آن طبقه داشتند و عملاً مفهوم «طبقه» را در علوم اجتماعی به چالش کشیدند. البته تعریف انعطاف ناپذیری که از «طبقه» ارائه می شد و فرد را دست بسته و ناچار از پذیرش اقتضائات آن می کرد، طبیعتاً چنین فرجامی را در پی می داشت؛ آیا «طبقه» واقعیّتی بود که همه عرصه های زندگی را تحت مدیریت خویش دربیاورد و توانایی تأثیرگذاری بر همه رفتارهای فردی و جمعی داشته باشد و بلکه در جایگاه توصیف و تحلیل آنها بنشیند؟ جالب این که محوریت «طبقه» در مطالعات فرهنگی این دسته از جامعه شناسان تا آن جا پیش می رفت که فرهنگ عمومی را نیز تنها به عنوان بسترساز شکل گیری حسّاسیت های ریشه دار و ناآگاهانه طبقاتی به رسمیت می شناختند ولی هیچ گونه شأن زمینه سازی جهت غلبه بر این حسّاسیت های طبقاتی برای آن قائل نبودند. درنتیجه افراد هر طبقه در یک سلسله الگوهای رفتاری مشخّص و از پیش تعیین شده، محصور می-ماندند که ناشی از اقتضائات طبقاتی شان بود.
اساساً تحلیل های مارکسیستی با تکیه بر دیالکتیک تاریخی هگل که محوریت اراده فرد را به تمسخر می گیرند و هرآنچه درون تمایلات و اراده های فردی به وجود می آید را نتیجه سیر تکامل تاریخی – اجتماعی فرض می کند، سایه ای سنگین بر نظریه های جامعه شناختی داشته است. در این نوع نگرش، انتخاب ها و آزادی های صوری فردی نیز از سوی تحوّلات بیرونی شکل داده می شود و یکی از مهم ترین این علل و عوامل بیرونی، جایگاه طبقاتی شخص است. اما اشکالات مدل فوق باعث تغییر در مبنای تحلیل های خشک جامعه شناسی گردید و توجّه به «مصرف» را در نظر آنان برجسته کرد. جامعه شناسان آمریکایی هم تأکید بر سبک زندگی را راه نجاتی از معضل غلبه مفاهیم مارکسیستی در علوم اجتماعی می دانستند. عمدتاً طرفداران پلورالیسم در قبال تحلیل های نئومارکسیستی به نظریه الگوی مصرف و فراغت گرائیدند و گمنامی افراد در محیط کلان شهرها را عامل گسستن او از قید و بند ارزش های سنّتی و تلاش برای نیل به هویت ها و منزلت جدید براساس الگوی مصرف دانستند.
البته روح مصرف گرایی نهفته در تمدّن تکنیکی و به دنبال آن جوامع مصرف زده امروزین، راه رسیدن به این ملاک را هموار می نمود. چراکه مصرف گرایی به یکی از ویژگی های اساسی و تقریباً بدیهی زندگی روزمرّه تبدیل شده و تأکیدی ویژه بر لذّت و خوشی و محوریت امیال فردی در هدایت زندگی دارد. حتّی همان طور که اندی بنت در «فرهنگ و زندگی روزمره» آورده: به عقیده برخی از جامعه شناسان دوره مدرنیته، رواج و اهمیت مصرف گرایی در جامعه معاصر به شکل گیری مبنای تازه ای برای «اقتدار» انجامیده که مبناهای قدیمی تر – مثل پیشینه طبقاتی و خانوادگی – را تضعیف می کند و فضایی برای انواع جدید هویت های فردی می گشاید؛ (Abercrombie, Nicolas, Authority And Consumer Society, p:5-44) اقتدار و هویتی که مولود میزان و شیوه مصرف فرد یا گروه می باشد.
اما هویت که یک سیستم پیچیده از روابط است، میان مفاهیمی مانند کیستی فرد و رابطه او با دیگران و با سایر فرهنگ ها، چه ارتباطی با سبک زندگی اشخاص دارد؟ برخی جامعه شناسان معتقدند هویت افراد در یک جامعه از طریق سبک زندگی انتخابی آنها تولید و بازتولید می شود. این ساز و کار بیش و پیش از هر چیز، از خلال درونی کردن رفتارها و باورها، در ظرف روزمرگی عمل می کند. (Riemer, Bo, Youth . (And Modern Lifestyles, P:121 البته این ارتباط باید دوسویه و دربردارنده تأثیرات و تجلّیات هویت در سبک زندگی هم باشد و چه بسا بتوان هویت را زیربنا و منشاء شیوه زندگی در نظر گرفت. کما این که آنتونی گیدنز در تعریف مفهومی از سبک زندگی می نویسد: «سبک زندگی را می توان مجموعه ای کم و بیش جامع از عملکردها تعبیر کرد که فرد آن ها را به کار می گیرد. این عملکردها نه فقط نیازهای جاری او را برمی آورد، بلکه روایت خاصی را هم که وی برای هویت شخصی خویش بر می گزیند، در برابر دیگران مجسّم می سازد. سبک زندگی مجموعه ای نسبتاً منسجم از همه رفتارها و فعّالیت های یک فرد معیّن در جریان زندگی روزمره است. (گیدنز، آنتونی، تجدّد و تشخّص، ص۱۲۰) این تلقّی و تحلیل بیشتر به ارزش ها و انتخاب های ارادی و شخصی نزدیک می شود. هرچند که در همین جا نیز سخن از جامعه پذیری و القائات ارزشی و فرهنگی محیط بر نگرش ها و اعتقادات افراد است.
در هرحال صرفنظر از مباحث مقدّماتی و الگوهای جسته و گریخته برپایه ارزش ها و نگرش ها، مقوله «مصرف» در نگاه جامعه شناسان، محوریتی برجسته در تبیین مفهوم «سبک زندگی» یافت. چنین تفسیر و تأثیری از مصرف گرایی می توانست جایگزین مناسبی برای مفهوم «طبقه» تلقّی شود. این اصطلاح آن گونه که اندی بنت نقل کرده، برای نخستین بار توسط ماکس وبر به عنوان ابزاری مهم در الگوی چندبُعدی قشربندی اجتماعی مطرح گردید که درواقع چالشی بود با مدل تعیّن اقتصادی و طبقه محور مارکس. در نظر او جامعه فقط به لحاظ اقتصادی تقسیم بندی نمی شود بلکه «منزلت اجتماعی» و روش نمایاندن آن در سبک های زندگی نیز عاملی مهم در این راستاست. (بِنت، اندی، فرهنگ و زندگی روزمرّه، ص۹۸) پس طبق نظر وبر فرهنگ عمومی جامعه تابعی از عوامل اقتصادی و فرآیندهایی است که کنش گران اجتماعی برای متمایزساختن خویش در قالب یک گروه منزلتی خاصّ، درپیش می گیرند. این فرآیندها می تواند کالاها و خدمات را به شیوه هایی مختلف در معرض مصرف درآورد و مفهوم منزلت اجتماعی فراتر از فرمول های ریاضی وار طبقاتی، مسائلی نظیر سلیقه و مُد و ترجیحات فراغتی را پیش می کشد.
به همراه وبر می توان «وبلن» را نیز دیگر طرّاح سبک زندگی در تحلیل های جامعه شناختی دانست که هم زمان با وبر و زیمل می زیسته و برای اوّلین بار مفهوم سبک زندگی را مطرح ساخته اند. او در مطالعاتی که روی طبقه مرفّه نوظهور در آمریکا انجام داد، نشان داد که افراد این طبقه چگونه می کوشند منزلت نوپدید خویش را با تقلید از سبک زندگی های طبقات بالای اروپایی به نمایش بگذارند و سلیقه های آن ها را در مُد و تغذیه و فراغت تبعیّت نمایند. او برای چنین رفتاری، اصطلاح «مصرف نمایشی» را وضع کرد. او در تحلیل خویش از اهمیت و معنای مُد برای طبقات مرفّه، خاطرنشان می کند که ویژگی اصلی لباس های گران قیمت مُد روز، پیامی است که باید درباره کامیابی صاحب آن در نیل به منزلتی فراتر از طبقه کارگر، صاحبان حرفه یا سایر طبقه های شغلی ارسال کنند. (همان، ص۱۶۱). وبلن کتاب معروف خویش- نظریه طبقه مرفّه یا تن آسا -را در ۱۸۹۹ برای تبیین همین مطلب نوشت که مصرف این طبقه نه از سر نیاز بلکه برای کسب اعتبار اجتماعی و در راستای جلب توجه صورت می گیرد. حتّی در برخی موارد، آسایش و رفاه و تلذّذ ایشان اقتضای مصرفی دیگرگون دارد اما انگیزه تمایزجویی و برتری طلبی، الگوی مصرف خاصی را پیش رویشان می گذارد. این نمایش پرتظاهر از مصرف، کارکرد زمینه سازی برای ستایش اجتماعی موقعیت و جایگاه آنان را دارد و حتّی در نظر او دلیل اصلی خرید و مصرف انواع خاص اتومبیل و تزیینات منزل و لباس و غذا و …، نمایش شیوه خاصی از سبک زندگی مشترک است.
در هرحال محوریت پایگاه اقتصادی در تحلیل های مارکسیستی و سپس محوریت منزلت اجتماعی در تبیین های وبری، نوعی برجسته سازی مولّفه های مادّی و این جهانی در شکل دهی زندگی و الگوی رفتاری گروه های انسانی بود. همان دو عنصری که با عنوان «مال» و «جاه» در ادبیات روایی شیعه مورد هشدار قرارگرفته و از تبعیّت و محوریّت آنها نهی شده است و پایه چنین دستوری، امکان درانداختن طرحی نو برای زندگی براساس شاخص هایی دیگر است. این امکان، به معنای نفی تحکّمات ساختاری و محیطی و تأکید بر آگاهی و اراده اشخاص در پایه ریزی الگوهای رفتاری خویش است و البته نافی هویت جمعی و اقتضائات اجتماعی و گروه بندی های رفتاری و … هم نخواهد بود.
سبک زندگی با مبنا قراردادن دو مولّفه اقتصاد و منزلت، ساده سازی نمی شود و همچون بسیاری دیگر از مفاهیم علوم اجتماعی از تعریف متّفقٌ علیه و یکسانی برخوردار نیست تا جایی که «سوبل» که شاید مفصّل ترین متن را درباره تعریف سبک زندگی نوشته تصریح می کند: «تقریباً هیچ توافق تجربی یا مفهومی درباره این که چه چیز سازنده سبک زندگی است، وجود ندارد (Sobel, Michael, Lifestyle and social structure: concepts, definition, and analysis, p:2) عوامل شکل دهنده به سبک زندگی در مجموع این نکته را از لابه لای تعاریف مختلف جامعه شناسان غربی و پژوهش های اجتماعی می توان استنباط کرد که «الگوی مصرف» و «اوقات فراغت»، مرکز ثقل توجّهات ایشان در توصیف سبک زندگی بوده است. بخشی از این مسئله را می توان به دلیل قابل مشاهده و ملموس بودن این گونه الگوهای رفتاری دانست؛ به گونه ای که کاملاً مطالعه پذیر است. ضرورت دستیابی به یک شاخص محسوس و کمّی جهت تحقیق و تحلیل وقایع اجتماعی، همیشه پژوهش گران این عرصه را با مشکلی اساسی مواجه ساخته و بر این اساس «الگوی مصرف و فراغت» تا حدّ زیادی، مطلوب و واقع­نما تلقّی شده است. اما تأکید جامعه مدرن بر مصرف و لذّت گرایی نیز منشأ مهمّی در انتخاب این عوامل بوده که در ابتدای مطلب از قول جامعه شناسان غربی بدان اشاره گردید. طبیعتاً هنگامی که در چارچوب نظری تفکّر غرب و در فرهنگ سازی رسانه ای جوامع غربی، بنیادهای ارزشی سهم ناچیزی در تشکیل و توسعه جنبه های رفتاری می یابند و اصالت الّذت و اباحی گری با توجیهات و تفسیرهای گوناگون و در سطحی وسیع به فرهنگ عمومی جامعه تزریق می شود، نمی توان توقّع داشت که تحلیل و توصیف چنین الگوهای رفتار جمعی را بر پایه مؤلّفه های اعتقادی و ارزشی بنیان نهاد. هرچند که امروز ادبیات جامعه شناسی به طور فزاینده ای بر «مصرف فرهنگی» برپایه «سرمایه فرهنگی و اجتماعی» تأکید می ورزد و ترجیحات و حتّی ذوقیات مردم در انتخاب مصرف فرهنگی را مورد مطالعه قرار می دهد، اما تلقّی ایشان از منابع مصرف فرهنگی و عوامل مؤثّر بر آن، واگویه دیگری از محوریّت لذّت و اباحه است. تأکید بر مصرف فرهنگی تا آن جا پیش رفت که «پیر بوردیو» که اساس بیشترین تحلیل های سبک زندگی بر پایه مصرف فرهنگی از اوست، تمایزات اجتماعی را در دوره اخیر مدرنیته با توسّل به صور فرهنگی تبیین می¬نماید. (خادمیان، طلیعه، سبک زندگی و مصرف فرهنگی، ص۱۱). مصرف فرهنگی قاعدتاً مبتنی بر نظام ارزشی و عقاید هر شخص شکل می گیرد و می تواند نمادی از نگرش ها و مقبولات فکری مصرف کننده تلقّی شود. از همین رو باید فرهنگ مصرف کننده را نسبت به جایگاه اقتصادی او بیشتر مورد تأکید قرار داد. اما برخی جامعه شناسان غربی در این ناحیه نیز به اسبابی مسلّط و مهیمن بر شخص پرداخته اند و شاخص هایی مثل پیشینه خانوادگی یا تبلیغات محیطی یا جنسیّت را بسیار پررنگ تر و مؤثّرتر از عوامل اختیاری و برآمده از تعقّل افراد در شکل گیری سرمایه فرهنگی او مطرح می کنند. به عنوان مثال همان گونه که طلیعه خادمیان در «سبک زندگی و مصرف فرهنگی» آورده: بوردیو، انتخاب های فرهنگی را برخاسته از ذائقه و قریحه فرهنگی و آن را نیز ناشی از پیش زمینه های اجتماعی می داند. او سعی می کند نشان دهد که پیشینه خانوادگی و مدّت زمان قرارگرفتن افراد در معرض آثار فرهنگی تا چه حدّ بر انتخاب های فرهنگی و اساساً بر داوری زیبایی شناختی آن ها اثر می گذارد. حتّی برخی منتقدان آراء او مانند اریکسون وقتی می خواهند نواقص وکاستی های نظریه بوردیو را بیان کنند، به این نکته اشکال دارند که وی از تأثیر منابع سازمانی و شبکه های غیرخانوادگی بر شخص غفلت کرده و بیش از حدّ بر ماهیت طبقاتی «منش» اصرار ورزیده است. (فاضلی، محمّد، مصرف و سبک زندگی، ص۴۶) به عبارت دیگر در این انتقادات نیز مغفول ماندن سایر حوزه های مؤثّر بر فرد گوشزد شده و اصل محصورکردن شخص در قالب اقتضائات محیطی، محل ایراد نبوده است. و این در حالی ست که بوردیو می خواست مفهوم منش را به عنوان منشاء قریحه های انتخاب گر، جایگزین مفاهیم ساختارگرایانه نماید اما درواقع به تبیین دیگری از تحلیل های جبرگرای طبقاتی گرائیده است. در واقع چنین رویکردی در تحلیل «قریحه» که قرار است “انتخاب گر” مصرف فرهنگی باشد، به انتخابی جبری شده، منتهی می گردد.
همچنین جان استوری در کتاب مصرف فرهنگی و زندگی روزانه (۱۹۹۹)، فرآیند مصرف فرهنگی را در جوامع سرمایه داری به شدّت تحت تأثیر تبلیغات می بیند و نتیجه ای را که مطرح می سازد این است: مصرف، تنها یک عمل داوطلبانه و ارادی از سوی کنش گران نیست؛ بلکه فرآیندی متشکّل از محیط و شخص است.
اما دی مگیو و مایکل اوسیم در تحقیقات خود، تحصیلات را مؤثّرترین عامل در مصرف کالاهای فرهنگی معرفی کرده اند. (Dimaggio, p & Useem, Social class and Art Consumption: The Origins and Consequenses of class differences in exposure to the Art in America, (pp>141-161 کنولست و بروک در همین رابطه، چگونگی گذران اوقات فراغت در کودکی و نوجوانی و در نتیجه زمان تولّد، سطح تحصیلات و جنسیت را مطرح می­کنند (Knulst, wim & Anderias van den Broek, Lifestyle and Consumption: Consequenses of Stratification P:213-233)، جان فوت بر تغییر و تحولات محیط اجتماعی انگشت می گذارد (Foot, John. A, Cultural (consumption and participation, P: 209-220،گلدتورپ به رابطه ای بسیار وثیق میان قشربندی اجتماعی و قریحه های فرهنگی (منشاء ترجیحات و انتخاب های فرهنگی) می رسد (Goldthorpe, John H. & Tak Wing chan, Social stratification (and cultural consumption: Music in England, p:169-190 و سولیوان و کاتزجرو به تأثیر شدید جنسیت بر نوع و میزان مصرف فرهنگی قائل می شوند. (Sullivan, oriel & Tally katz – Gerro, Leisure, Tastes and Gender in Britain: Changes From the 1960s to the 1990s, p:165-186 ) (همگی به نقل از خادمیان، طلیعه، سبک زندگی و مصرف فرهنگی، صص۳۳و۳۴). همان گونه که مشاهده می شود، محوریت عواملی مسیطر و حاکم بر اراده و اصالت افراد در یافته های این تحقیقات بسیار برجسته می باشد و این البته از روح اصالت صِرف اجتماع و نفی نقش آفرینی ها و تأثیرات ویژه فرد در جامعه شناسی سرچشمه می گیرد. با نگاهی عمیق تر در بسیاری تبیین های جامعه شناختی، منشاء اصلی و مشترک انتخاب و ترجیحات در سبک زندگی را می توان در مفهوم «سلیقه» مشاهده کرد. حال آن که تلاش درخوری برای تعریف این واژه هم وجود نداشته و در تعاریف موجود نیز همان اشکالات جبرگرایانه دیده می شود؛ مثلاً بوردیو به عنوان یکی از اصلی ترین نظریه پردازان سبک زندگی، در مهم ترین کتابش – تمایز؛ نقد اجتماعی داوری سلیقه – سلیقه را نوعی عادت واره دانسته که کاملاً ناشی از فرآیند جامعه پذیری و آموزش و موقعیّت فرد در محیط اجتماعی معرّفی می نماید. او حتّی با تبیین زیبایی شناختی کانت که سلیقه را موهبتی طبیعی و قابل ارتقاء تعریف می کند، به وضوح درگیر می شود و نهایتاً از «فضاهای اجتماعی» و «موقعیت افراد در آن فضاها» به عنوان مبنای سلیقه نام می برد. منظور او از فضاهای اجتماعی فراتر از دیدگاه وبر است و «درونی کردن نظام طبقه بندی موجود در فضای اجتماعی» را که یک فرآیند بیشتر ناخودآگاه است، ذکر می کند. به این ترتیب، باطن انتخاب افراد، در واقع ناشی از چندراهه های جبری پیش روی هر گروه اجتماعی خواهد بود. (مهدوی­کنی، سعید، دین و سبک زندگی، ص۷۱-۶۸).
سایت مجله اینترنتی سبک زندگی
http://emag.saza.ir/%D8%B7%D8%B1%D8%AD-%D8%B3%D8%A8%D9%83-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/
______________________________________________________________________________________
۳۳-سبک های زندگی جهان وطنانه در میان جوانان ایرانی و دلالت های سیاسی آنها
مقدمه
اگر بسیاری از جوامع اروپایی از جمله جامعه بریتانیا، انقلاب در سبک زندگی مردم خود را در دهه پنجاه و شصت میلادی تجربه کردند (نگاه کنید بهAkhtar and Humpheries,2001 ) جامعه ایرانی، انقلاب در سبک زندگی ایرانیان را در دو دهه اخیر(سال های پس از جنگ با عراق) شاهد بوده است. ساده زیستی و قناعت پیشگی سال های اول بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و کمیابی های معمول زمان جنگ هشت ساله به آرامی جای خود را به مصرف گرایی داد. البته این درست است که نظام برآمده از انقلاب اسلامی اولین وظیفه خود را حذف همه مظاهر سبک زندگی طاغوتی و غربی و پاک سازی جامعه ایرانی از مفاسد و پلیدی های مدرنیته ایرانی قبل از انقلاب اسلامی دانست و احیای ارزش های اسلامی را در دستور کار خود قرار داد اما تحول در سیاست های داخلی از یک سو و قرار گرفتن در معرض فرایند جهانی شدن از سوی دیگر، دگرگونی شتابنده ای را در سبک زندگی طبقه متوسط ایرانی دامن زد؛ به طوری که از سبک زندگی متحدالشکل و مورد پسند نظام اسلامی فاصله گرفت. این طبقه همچون همتایان جهانی خود بر فراغت جویی و لذت طلبی تأکید می کند و حتی طبقات پایین تر را نیز- حداقل در سطح تخیل و آرزومندی- به دنبال خود می کشد. این تحول در سبک زندگی ایرانیان از سوی برخی از مسئولان سیاسی کشور به عنوان بخشی از فرایند «تهاجم فرهنگی به غرب» تلقی شده است اما علی رغم سه دهه مبارزه با این تهاجم در قالب برنامه های اسلامی سازی، بخش نسبتاً قابل ملاحظه ای از جوانان ایرانی حداقل در برخی از حوزه های حیات اجتماعی خود تعریف دیگری از بهنجاری و زندگی خوب دارند. کاربرد مفهوم سبک زندگی برای درک این تعریف بدیل از بهنجاری و زندگی خوب در میان جوانان کشور بسیار مفید به نظر می رسد.
سؤالاتی که اینک مطرح می شوند عبارتند از: اصولاً چند نوع سبک زندگی در میان جوانان ایرانی وجود دارد؟ چه نسبتی بین گروه های مختلف سبک زندگی با همدیگر و با نظام(حکومت) وجود دارد؟ چه رابطه ای بین این گروه های سبک زندگی و مصرف فرهنگ عامه پسند جهانی وجود دارد؟ و بالاخره پیامد آن رابطه برای فرهنگ ایرانی در بلندمدت چه خواهد بود؟ مقاله حاضر درصدد پاسخگویی به سؤالات فوق الذکر است.
۱-مبانی نظری و پیشینه تحقیق هرچند تعاریف متعددی از مفهوم سبک زندگی ارائه شده است اما شاید بتوان تعریف گیدنز و فیدرستون را جامع ترین تعریف دانست. گیدنز سبک زندگی را این گونه تعریف کرده است:
«سبک های زندگی رفتارهای عادی روزمره هستند که در قالب عادات لباس پوشیدن، خوردن، محیط های مورد پسند برای تعامل با دیگران خود را نشان می دهد. اما این رفتارهای عادی روزمره در پرتو ماهیت متغیر تشخص در معرض تغییر هستند. هر یک از تصمیمات ریز و درشتی که یک فرد روزانه اتخاذ می کند (اینکه چه بپوشد، چه بخورد، در محل کار چگونه رفتار کند، با چه کسی ملاقات کند) به چنین امور عادی کمک می کند. همه گزینه های اجتماعی عبارتند از تصمیماتی نه تنها در مورد نحوه رفتار بلکه راجع به هویت، هرچه محیطی که فرد در آن زندگی می کند پساسنتی تر باشد، به همان میزان دغدغه های سبک زندگی در مرکز تشخص فرد قرار می گیرند»(Giddens,1991: 81)اما «مایک فیدرستون» اصطلاح سبک زندگی را هم مبهم می داند و هم یادآور می شود که دو معنای متفاوت برای سبک زندگی وجود دارد:
«اصطلاح سبک زندگی در حال حاضر مبهم است. هرچند این اصطلاح دارای یک معنای محدود جامعه شناختی می باشد که به سبک زندگی متمایز گروه های منزلتی خاص در درون فرهنگ مصرفی معاصر اشاره می کند، اما این واژه به معنای فردیت، خوداظهاری و یک خودآگاهی سبک مند نیز هست. بدن، لباس، نحوه صحبت کردن، فعالیت های فراغتی، ترجیحات خوراکی و نوشیدنی: خانه، اتومبیل، انتخاب مقصد گذران تعطیلات و نظایر اینها را باید شاخص های فردیت ذائقه و سبک مورد علاقه مصرف کننده دانست»(Featherstone,1991: 83).شاخص ها یا معرف های سبک زندگی بسته به حوزه مورد بررسی متفاوت می باشند و هیچ یک از آنها به تنهایی نمی تواند پدیده سبک زندگی را به طور کامل تبیین کند. مهم ترین زمینه ها یا حوزه هایی که تحقیقات سبک زندگی در جهان تاکنون بر آنها متمرکز بوده اند عبارتند از: سبک های زندگی بهداشتی، سبک های زندگی فراغتی و مصرف فرهنگی.
سبک زندگی از مؤلفه های متعددی تشکیل شده است. «فورناس» یک تقسیم بندی افقی و عمودی از این مؤلفه ها به دست داده است. از نظر وی به لحاظ عمودی می توان رفتار آشکار، کنش ها و عادات را از نگرش ها و ذائقه ها که در الگوی مصرف و یا در بیانات شفاهی متجلی می شود، تفکیک کرد. به لحاظ افقی نیز از دیدگاه وی چند پارامتر، شیوه یا پاره نظام در درون هر سبک زندگی وجود دارد. چهار نوع از این شیوه ها عبارتند از: ظاهر افراد (لباس، سبک مو و مشخصات وی)، رفتار آنها (ژست ها، حرکات و مناسک)، ذائقه و یا قریحه آنها (استفاده از موسیقی و سایر اشکال جمال شناسانه)، زبان مخفی آنها(۲) شامل تکیه کلام(۳)، گنجینه لغات و الگوی تکلم (Fornas,1995: 109-110).
نظریه پردازان و محققان سبک زندگی در مورد برخی مؤلفه ها، ویژگی ها و شروط تحقق سبک زندگی در یک جامعه متفق القول هستند و در مورد برخی دیگر اختلاف نظر دارند. ویژگی های مورد وفاق عبارتند از:
۱-ترجیحات افراد در زندگی روزمره دارای سبک است.
۲-سبک زندگی هم وجه فردی و همه وجه گروهی دارد اما اعضای یک گروه سبک زندگی با هم تعامل دائم یا پایدار ندارند.
۳-سبک زندگی شامل آن گونه رفتارهایی که مردم حق انتخاب بدیلی برای آنها ندارند نمی شود. به عبارت دیگر شرط تحقق سبک زندگی، داشتن حق انتخاب در میان محدودیت های ساختاری است (نگاه کنید به فاضلی، ۱۳۸۲: ۸۲-۷۷). میزان و محتوای محدودیت های قانونی و اخلاقی در هر جامعه ای متفاوت است. در جوامع لیبرال دموکراسی مطابق با اندیشه سیاسی لیبرال جامعه یا به طور دقیق تر حکومت باید تنوع شیوه های مختلف زندگی را بپذیرد و دست و پای افراد را با هیچ ارزش والاتری جز ارزش جلوگیری از تضعییع حقوق دیگران نبندد. این اندیشه درست در مقابل تفکری قرار می گیرد که بر طبق آن کنش ها یا رفتار انسان ها بر اساس معیارهای عالی تر منبعث از باورهای مذهبی یا سنت ارزیابی می شوند. بر طبق اصل لیبرالی فوق الذکر انتخاب سبک زندگی بر اساس چیزی یا جایی فراتر از اینجا و اکنون صورت نمی گیرد. بلکه این انتخاب در حد انتخاب یک مد است. گیدنز نیز به ما هشدار می دهد که «مفهوم سبک زندگی در مورد فرهنگ های سنتی چندان قابل استفاده نیست چون معنای ضمنی این مفهوم آن است که افراد می توانند از میان تعدادی از گزینه های ممکن دست به انتخاب بزنند و به علاوه معنای این مفهوم این است که افراد آن را اختیار می کنند نه اینکه بر آنها تحمیل شود» (Giddens,1991: 81)اما در مورد سه ویژگی دیگر سبک زندگی اختلاف نظر وجود دارد. یکی تشخص سبک زندگی، دوم انسجام سبک زندگی و سوم مؤلفه های سبک زندگی. برخی از نظریه پردازان (همچون پی یر بوردیو) معتقدند؛ یکی از ویژگی های سبک های زندگی در جامعه، قابل تشخیص بودن آن از سوی دیگران است. در حالی که عده ای نیز چنین شرطی را برای تحقق سبک زندگی قائل نیستند و بر این باورند که سبک زندگی می تواند در جامعه برای بقیه افراد قابل تشخیص باشند یا نباشند. در مورد انسجام سبک زندگی نیز عده ای همچون «ویل» آن را جزئی از تعریف یا ویژگی سبک نمی دانند. به عبارت دیگر آنها حاکم بودن یک سازمان دهی معنادار و منسجم بر رفتارهای متعدد انسان ها در عرصه های مختلف را محتمل و ممکن می دانند اما آن را شرط تحقق سبک زندگی نمی دانند. اما در مقابل عده ای نیز انسجام را از ویژگی های اصلی سبک زندگی می دانند. در مورد مؤلفه های سبک زندگی نیز عده ای از محققان بر این باورند که سبک های زندگی را باید صرفاً بر اساس فعالیت و رفتار تعریف کرد و نه ارزش ها و نگرش ها (فاضلی، ۱۳۸۲: ۸۱-۷۹). در مقابل عده ای از نظریه پردازان همانند میگل و یوهانسون معتقدند: «ارزش ها مهم ترین مؤلفه سبک زندگی را تشکیل می دهند. مطابق این دیدگاه سبک زندگی یک فرد اساساً بیان گر ارزش های اوست. از نظر میگل و یوهانسون پدیده سبک زندگی در سه سطح متفاوت قابل مطالعه می باشند: ارزشی، نگرشی و کنشی»(Johanson & Miegel,1992:71). یوهانسون و میگل از چهار مؤلفه برای سنجش مفهوم سبک زندگی استفاده کرده اند که سه مؤلفه آن را در سطح نگرش (۴) و یک مؤلفه را در سطح کنش(۵) اندازه گیری کرده اند. در سطح نگرش آنها به ارزش های جمال شناسانه جوانان اکتفا کرده و ذائقه جوانان نسبت به انواع موسیقی، انواع گونه های فیلم و انواع سبک ها یا مدهای لباس را مورد بررسی قرار داده اند. در سطح کنش نیز فعالیت های مختلف جوانان را در اوقات فراغت شان مورد توجه قرار داده اند و با استفاده از آماره تحلیل عاملی نسبت به شناسایی ابعاد و الگوهای سبک زندگی در هر چهار حوزه اقدام کرده اند(نگاه کنید به .(Johanson & Miegel,1992مفهوم سبک زندگی اگرچه در ادبیات علوم اجتماعی دارای سابقه ای بیش از صد سال است (نگاه کنید به آثار وبلن ۱۸۹۹، ماکس وبر ۱۹۲۲، زیمل ۱۹۰۴) اما در سه دهه اخیر هم زمان با شکل گیری جوامع و فرهنگ های مصرفی در جهان، این مفهوم مجدداً در میان دانشمندان علوم اجتماعی (به ویژه جامعه شناسان و محققان مطالعات فرهنگی) از جذابیت خاصی برخوردار شده است. همان گونه که روبرتس می نویسد، مفاهیمی مثل «خرده فرهنگ» و «ضد فرهنگ» هم مدت ها مورد استفاده جامعه شناسان بوده است اما با رشد جامعه شناسی مصرف و مطالعات فرهنگی مفهوم سبک زندگی اهمیت و جایگاه خاصی یافته است (Roberts,1999:192). «مفهوم خرده فرهنگ به معنای مورد استفاده در میان محققان مرکز مطالعات فرهنگی معاصر سال ها مورد توجه دانشگاهیان بوده است و هنوز هم کاربرد دارد اما آنچه سابق بر این «خرده فرهنگ» نامیده می شد، اینک تحت عنوان حالات مختلف سبک زندگی جمعی (۶) شناخته می شود». (Chaney: 2004:42).پذیرش مفهوم سبک زندگی به جای خرده فرهنگ جوانی به معنی ترجیح «نظریه پساخرده فرهنگی» بر نظریه خرده فرهنگی است. رویکرد تحلیلی پساخرده فرهنگی در مطالعه فرهنگ جوانان ابتدا توسط ردهد معرفی و توسط ماگلتون بسط یافت. بر طبق این نظریه مفهوم خرده فرهنگ در رابطه با فرهنگ جوانان معاصر در حال منسوخ شدن است. ادعای اساسی این نظریه آن است که با ضعیف تر و سیال تر شدن رابطه بین سبک، ذائقه موسیقایی و هویت، تقسیم بندی گروه ها بر اساس خرده فرهنگ نیز دیگر امکان پذیر نیست. این ادعا درست در مقابل یکی از گزاره های ساختارگرایانه مکتب مطالعات فرهنگی بریتانیا قرار دارد که بر طبق آن خرده فرهنگ های جوانان که پس از جنگ دوم جهانی در بریتانیا شکل گرفتند (مثل تدی بوی ها، مدها، کله پوستی ها) منعکس کننده مقاومت نمادین طبقه کارگر در برابر نهادهای مسلط جامعه بریتانیا بودند. کتاب «مقاومت از طریق مناسک» نوشته جمعی از محققان مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام(از جمله استوارت هال و تونی جفرسون) در سال ۱۹۷۶ و آثار پل ویلیس (۱۹۷۸)، دیک هبدایج(۱۹۷۹) و آنجلا مک رابی(۱۹۸۰) همگی در چارچوب نظریه خرده فرهنگی تدوین شدند. مفهوم مقاومت جوانان که در تحقیقات مرکز فوق العاده مورد استفاده قرار گرفت در واقع از آثار آنتونیو گرامشی(۱۹۷۱) گرفته شده است. بر اساس دیدگاه گرامشی روابط طبقاتی در جوامع سرمایه داری متأخر حول یک نزاع مستمر هژمونیک متمرکز است. با پیشرفت سرمایه داری، قدرت بورژوایی دیگر فقط از طریق زور یا سلطه تأمین نمی شود بلکه این قدرت باید با رضایت افراد تحت سلطه همراه شود و این به معنی کنترل هژمونیک یا ایدئولوژیک است. با این همه ماهیت قدرت هژمونیک اقتضا می کند که از سوی طبقات فرودست یا محکوم به چالش کشیده می شود. محققان مرکز مطالعات فرهنگی معاصر بیرمنگام مدل گرامشی را در تجزیه و تحلیل خرده فرهنگ های جوانان طبقه کارگر بریتانیای پس از جنگ جهانی دوم مورد استفاده قرار دادند. آنها معتقد شدند که فرایند خلق راه حل های خرده فرهنگی برای مشکلات مادی متضمن «تصرف و تسخیر فضای فرهنگی در محله ها و نهادها و اوقات فراغت و تفریح، و فضای واقعی کنار خیابان است» (clark etal,1979:45 به نقل ازBennett and Kahn-Harris,2004:5). بحث اصلی محققان آن مرکز این بود که استفاده از فضای فرهنگی برای بیان جمعی هویت های خرده فرهنگی در واقع چالشی در برابر حاکمیت محسوب می شود که این خود مطابق با نظریه گرامشی بخشی از روابط طبقاتی در یک جامعه متجدد متأخر را تشکیل می دهد(Bennett and Kahn-Harris,2004:6). در بخش یافته های تحقیق بحث خواهیم کرد که کدام یک از این دو نظریه در مورد سبک های زندگی جدید در ایران صادق است.
۱-۱مروری بر پیشینه سنخ شناسی سبک های زندگی در ایران
روش های متعددی برای سنخ شناسی سبک های زندگی وجود دارد. این روش ها را می توان به طور کلی به روش های کیفی و کمی تقسیم کرد. در روش های کمی معمولاً فهرستی از فعالیت ها و رفتارها به پاسخگویان ارائه می شود تا آنها میزان علاقه خود یا میزان انجام آن فعالیت ها را بر روی مقیاسی به سبک مقیاس لیکرت مشخص کنند. برای تجزیه و تحلیل کمّی داده های سبک زندگی نیز معمولاً از تحلیل عاملی و تحلیل خوشه استفاده می شود تا الگوی سبک های زندگی به دست آید. در روش های کیفی نیز معمولاً از مصاحبه، مشاهده و مشاهده مشارکتی، به منظور شناسایی الگوهای “سبک زندگی” استفاده می شود. در این مقاله فقط مطالعات سنخ شناسانه مبتنی بر روش های کیفی را مرور خواهیم کرد.
در ایران مفهوم سبک زندگی در کنار مفاهیم دیگری همچون خرده فرهنگ جوانان در یک دهه اخیر هم موضوع مطالعات تجربی واقع شده است. قطع نظر از کتاب ها و مقالاتی که مفهوم نظریه های سبک زندگی را معرفی کرده اند تعداد تحقیقاتی که با استفاده از روش های کیفی و کمّی بر سنخ شناسی سبک های زندگی در ایران متمرکز بوده اند بسیار اندک است. نگارنده در سال ۱۳۷۷ با استفاده از روش کیفی (و با استفاده از مفهوم تیپ ایده آل وبری) یک سنخ شناسی از سبک های زندگی جوانان ایرانی ارائه کرد که بر طبق آن سه نوع سبک زندگی در میان جوانان ایرانی وجود دارد: سبک زندگی همنوایانه یا متعارف، سبک زندگی بسیجی و سبک زندگی جهان وطنانه. ویژگی های این سه نوع سبک زندگی پیش از این از سوی نگارنده منتشر شده است (نگاه کنید به .(shahabi, 1998, 2006, 1380, 1382در مقاله حاضر ضمن بازخوانی و تکمیل این سنخ شناسی، قرائت ها و پیامدهای مترتب بر یکی از این سبک های زندگی (جهان وطنانه) را بررسی خواهیم کرد اما قبل از آن لازم است سایر تلاش های انجام شده در راه سنخ شناسی سبک های زندگی در ایران نیز معرفی گردند. مجید محمدی در مقاله ای کوتاه تحت عنوان «اخلاق شادی، سبک زندگی» اگرچه صراحتاً نامی بر دو سبک زندگی مورد اشاره خود ننهاده اما با توجه به مصادیق و شاخص هایی که برای آن دو نوع سبک زندگی برشمرده است می توان این دو نوع سبک زندگی را با سبک زندگی سنتی و مدرن توصیف کرد. وی در بخشی از مقاله خود با ادبیاتی لفاظانه (۷) تفاوت این دو نوع سبک زندگی را بیان می کند:
«اگر بخشی از جامعه، اندرونی-بیرونی، دارند، اگر چادر و حجاب مقبول آنهاست، اگر از حضور زن و مرد در یک جمع پرهیز دارند، اگر بدون آشنایی دختر و پسر آنها را به عقد همدیگر درمی آورند، اگر موسیقی گوش نمی دهند، اگر لباس سیاه یا تیره رنگ را بر لباس هایی با رنگ روشن ترجیح می دهند، اگر جنس مؤنث را جنس دوم می پندارند، اگر زندگی شان کند است، اگر برای غذا خوردن به رستوران نمی روند، اگر غذاهای غربی (مثل پیتزا و ساندویچ و ….) نمی خورند، اگر پیراهن شان را روی شلوارشان می اندازند و از کمربند استفاده نمی کنند، اگر به جای ادکلن از عطر استفاده می کنند، اگر ریش خود را نمی تراشند، اگر پیراهن آستین کوتاه نمی پوشند، اگر بستنی سنتی را بر بستنی ایتالیایی ترجیح می دهند، اگر موی کوتاه را بر موی بلند و موی روغن نازده را بر موی روغن زده ترجیح می دهند، … اگر در عروسی هایشان رقص و پایکوبی نمی کنند، اگر عزاداری برای امام حسین(علیه السلام) را دو ماه و شاید یک سال می دانند و به طور کلی هر نوع شادی در این ایام منع می کنند، و اگر… این را باید سبک زندگی ویژه آنها شمرد و آنها به عنوان یک گروه اجتماعی حق دارند چنین باشند و چنین کنند و چنین اعتقاد داشته باشند اما گروه های اجتماعی دیگر نیز در چارچوب اخلاق (و نه سبک زندگی یک گروه خاص) و قانون حق دارند به گونه ای دیگر زندگی کنند» (محمدی، ۱۳۷۸:۹). آزاد ارمکی و شالچی(۱۳۸۴) نیز در مقاله ای تحت عنوان «دو جهان ایرانی: مسجد و کافی شاپ» با استفاده از دو روش پیمایش و مشاهده و با بهره مندی از الگوی تبیینی بوردیو به بررسی تطبیقی دو سبک زندگی اصول گرایی انقلابی و پسامدرن در میان جوانان منطقه ۳ تهران می پردازند. بر طبق این پژوهش سبک زندگی اصول گرایی انقلابی متأثر از ارزش های انقلاب اسلامی بوده و کماکان بر حفظ شیوه زندگی اسلام گرا و انقلابی تأکید می کنند. نفی مصرف گرایی غربی، دوری از نشانه های هویت غربی و مدرن، تأکید بر ارزش های اسلامی با برداشت فقاهتی، اجتناب از روابط با نامحرم و دوری از مدگرایی از جمله ویژگی های این سبک زندگی است. در مقابل در میان اقشار مرفه تر شیوه زندگی متخالفی شکل گرفته است که با ویژگی هایی چون مدگرایی، گسترش ارتباط با جنس مخالف، تأثیرپذیری از جریان جهانی مصرفی و … شناخته شده است. این سبک زندگی مورد مخالفت مستقیم و غیرمستقیم نظام قرار گرفته است (آزادو شالچی، . (۱۳۸۴:۱۶۵اگر پیوستاری از سبک های زندگی ایرانیان را در نظر بگیریم، در هر سه سنخ شناسی فوق الذکر سبک های زندگی شناسایی شده در دو قطب این پیوستار قرار می گیرند. بدیهی است سبک های زندگی بینابینی با ترکیبات متفاوت در حد فاصل این دو وجود دارند. اما در اینجا فقط این دو سبک زندگی به مثابه تیپ های ایده آل در نظر گرفته شده است. در میان محققان خارجی بنیامین باربر(۱۹۹۶) در کتاب Mcworld vs. Jihad نزدیک ترین سنخ شناسی از سبک زندگی جوانان به سنخ شناسی های فوق الذکر را ارائه کرده است. باربر از دو واژه استعاری یا کنایی برای توصیف عملکرد دو روند هم زمان در جهان استفاده می کند: جهاد و مک ورلد. به نوشته وی، ما از یک طرف شاهد روند محلی سازی، خاص گرایی یا سیاست هویت (در اَشکال دینی، قومی و نژادی) هستیم که شامل همه اَشکال «مخالفت بنیادگرایانه با تجدد» می شود و به اعتقاد وی در ادیان و مذاهب اسلام، پروتستانیسم، کاتولیسم، هندوئیسم، بودیسم، کنفوسیونیسم و یهودیت وجود دارد(جهاد) و از طرف دیگر شاهدیم که یک بازار اقتصادی توسعه طلب و جهانی ساز (تحت کنترل شرکت های چند ملیتی) از طریق اقلام مصرفی و فرهنگ عامه پسند، قصد همگون سازی فرهنگ های محلی و ادغام آنها در فرهنگ جهانی را دارد (مک ورلد). اگر بخواهیم برای سبک زندگی جوانانی که در جهان به این دو روند مرتبط هستند عنوانی انتخاب کنیم می توانیم به ترتیب از سبک زندگی ستیزه جویانه(۸) و سبک زندگی مصرفی(۹) سخن بگوییم.
۲-۱سنخ شناسی سبک های زندگی جوانان ایرانی
در اینجا نتایج یک سنخ شناسی به عمل آمده از سوی نگارنده که بر مفهوم تیپ «ایده آل» وبری متکی است ارائه می گردد. این سنخ شناسی همان گونه که پیش تر گفته شد به دوگانه جهاد-مک ورلد «باربر» و به سنخ شناسی های کیفی ای که پیش تر معرفی شدند تقریباً نزدیک است. بر اساس اطلاعات به دست آمده از طریق مشاهده و مشاهده مشارکتی و مصاحبه، سه سبک زندگی در میان جوانان تهرانی شناسایی شد. ذیلاً به معرفی این سه سبک زندگی و بررسی رابطه آنها با همدیگر و با قدرت (نظام) می پردازیم و سپس قرائت ها و پیامدهای مترتب بر یکی از این سه نوع سبک زندگی (جهان وطن) مورد بحث و بررسی واقع خواهد شد.
الف) سبک زندگی همنوایانه یا متعارف(۱۰)
در این گروه سبک زندگی، جوانان ایرانی کم و بیش اکثر مفاهیم و عناصر مطرح شده در برنامه های جامعه پذیری را درونی می کنند. چه برنامه هایی که به صورت جامعه پذیری غیرعلنی و غیرآشکار در خانواده در معرض آنها قرار می گیرند و چه برنامه هایی که به صورت آشکار از طریق سایر کارگزاران جامعه پذیری (مدرسه و رسانه ها و …) به آنها عرضه می شود. آنها دوره جوانی خود را بدون تعلق به خرده فرهنگ های جوانان سپری می کنند. سبک زندگی این جوانان عموماً با گروه های مرجع سنتی یا معیارهای تنظیم شده از سوی بزرگسالان برای ارزیابی رفتار جوانان همخوانی دارند. هویت این دسته از جوانان عمدتاً تحت تاثیر عناصر فرهنگی عرضه شده از سوی نمایندگان فرهنگ رسمی شکل می گیرد. بین این جوانان با نسل پیشین نوعی پیوستگی نسلی وجود دارد. این دسته از جوانان ایرانی را با الهام از «روزنگرن» و «ویندال»، «جوانان متعارف» نامگذاری می کنیم و یا به تبعیت از روبرت مرتون در سنخ شناسی انحراف و نوآوری «جوانان همنوا» می نامیم. البته منظور از انحراف در این مقاله انحرافات فرهنگی از منظر فرهنگ رسمی است و نه بزهکاری و جرم و واضح است که بین انحراف فرهنگی و جرم یا بزهکاری همپوشی کامل برقرار نیست.
ب) سبک زندگی جهان وطنانه(۱۱)
علی رغم تلاش دست اندرکاران امور جوانان در جهت پرورش فرزندان انقلاب بر اساس ارزش ها و هنجارهای اسلامی، بخش نسبتاً قابل ملاحظه ای از جوانان ایرانی تعریف دیگری از بهنجاری و «زندگی خوب» دارند. اگر در میان جوانان «متعارف» و جوانان «بسیجی» پذیرش ارضاء معوق به خاطر برخورداری از آینده ای بهتر رهیافت ارزشی اصلی محسوب می شود، در میان جوانان متعلق به خرده فرهنگ ارضاء آنی یا لذت طلبی لحظه ای، جست و جوی غیرمسئولانه لذت و هوس اجتماعی و مدگرایی و ماجراجویی، رهیافت ارزشی اصلی به شمار می آید. سبک زندگی این دسته از جوانان نیز منطبق با رهیافت ارزشی فوق الذکر است. بنابراین شرکت در مهمانی های خصوصی مختلط و ارتباطات و معاشرت های خارج از چارچوب ازدواج با جنس مخالف و الگوپذیری از ستاره های موسیقی و فیلم در عرصه فرهنگ عامه پسند جهانی و سبک این دسته از جوانان (اعم از پوشش و وضع ظاهر) مصرف رسانه ای آنها در عرصه موسیقی و ویدئو و تلویزیون های ماهواره ای و امثالهم، بخشی از دنیای جوانان خرده فرهنگ را تشکیل می دهد. همان گونه که «میگل» خاطرنشان می کند «سبک های زندگی موجود در میان جوانان یک جامعه دربرگیرنده اطلاعات مهمی درباره فرهنگ جوانان(۱۲) آن جامعه است. بنابراین هنگام مطالعه سبک های زندگی جوانان، ما در واقع جنبه هایی از فرهنگ جوانان را مطالعه می کنیم. لذا مفاهیم سبک زندگی و فرهنگ به لحاظ مفهومی در هم تنیده اند و به سختی می توان آن دو را از هم جدا ساخت» (Miegel,1996:242)از ویژگی های این خرده فرهنگ های جوانان می توان زیرزمینی بودن بخشی از فعالیت های خرده فرهنگی آنان را ذکر کرد. البته حضور این دسته از جوانان در اماکن عمومی همراه با فرایند چانه زنی(۱۳) با فرهنگ مسلط است. حجاب و لزوم رعایت آن در بیرون از منزل یا محل نشانه این گونه چانه زنی هاست. بنابراین پوشیدن انواع شلوارهای جین با پوشیدن مانتو تعدیل می گردد. تحول در تکنولوژی ارتباطات در دو دهه اخیر و کاهش اقتدار نهادهای سنتی جامعه پذیرکننده در جامعه ایرانی (حداقل درشهرهای بزرگ) به افزایش نقش فرهنگ رسانه ای و به طور کلی فرهنگ عامه پسند جهانی در فرایند جامعه پذیری جوانان ایرانی منجر شده است.
یکی از ویژگی های سبک زندگی جهان وطن زیرزمینی بودن(۱۴) بخشی از عناصر آن است. این عناصر عبارتند از مصرف مشروبات الکلی و شرکت در مهمانی خصوصی غیرمجاز(پارتی)، دوستی ها و روابط خارج از دایره زناشویی جوانان، تماشای تلویزیون های ماهواره ای و مصرف سایر عناصر فرهنگ عامه پسند اعم از موسیقی و رقص و … به این فهرست باید افکار، نگرش ها و ارزش های متفاوت را نیز افزود.
از این لحاظ بخشی از جوانان (یا بخشی از مردم) ما به سبک های زندگی دوگانه(۱۵) عادت کرده اند: دنیای عمومی و دنیای خصوصی با دنیای رسمی و غیررسمی، ظاهر، رفتار و زندگی عده ای از آنها در پشت درهای بسته خانه (حوزه خصوصی) و در محیط های فرهنگی دیگر (سفرهای خارجی) تا حد زیادی متفاوت از آن چیزی است که در اماکن عمومی داخل کشور مشاهده می شود. خانه و محیط های فرهنگی خارج از کشور محل بروز فردیت آنها و در نتیجه نمایشگاه سبک زندگی آنهاست. به همین دلیل می توان ادعا کرد که بخشی از زندگی روزمره جوانان ایرانی (حوزه خصوصی) یا بخشی از فرهنگ آنها خصلتی کارناوالی(به معنای مورد نظر باختین) پیدا کرده است. در نظر باختین فرهنگ کارناوالی بر ابعاد غیر عادی اغراق شده جسمانی و ضد عرفی تأکید می کند و از این طریق عناصری را برجسته می سازد که در جریان زندگی روزمره و عرفی مورد غفلت و حتی سرکوب قرار گرفته اند. از نظر باختین کارناوال امری عمومی و همگانی است که در علن انجام می شود و نوعی برخورد طنزآلود با فرهنگ رسمی است. اما در ایران شاهد کارناوالی شدن حوزه خصوصی هستیم هرچند گاهی اوقات کارناوالی شدن حوزه عمومی به معنای مورد نظر باختین نیز رخ می دهد.
در سال های اخیر سبک های پنهان خواهان رؤیت پذیری(۱۶) بیشتری در حوزه یا فضای عمومی شده اند چه در شکل فردی و چه در شکل جمعی آن و چه در فضاهای عمومی واقعی و چه مجازی. در این سال ها به یمن تکنولوژی های دیجیتال (اینترنت و تلفن همراه) بخشی از اطلاعات مربوط به این دنیای خصوصی در معرض تماشای دیگران هم قرار گرفته است. وبلاگ نویسی منفذی است برای شناخت نیمه پنهان جامعه و فرهنگ و به تعبیری راهی برای شناخت سبک های زندگی پنهان زیرزمینی است.
ظاهرآرایی و حضور جوانان (به ویژه زنان) در اماکن عمومی(خیابان) و نیمه خصوصی(اتومبیل) بدون توجه به مقررات اجتماعی در خصوص پوشش(بدحجابی) نمونه ای از این رؤیت پذیری فردی است. به علاوه تلاش برای تسخیر نمادین فضای عمومی حتی برای ساعات و یا دقایقی اندک باعث شده که فرهنگ کارناوالی فوق الذکر از فضای بسته و پوشیده خانه ها راهی به بیرون، یعنی به فضای عمومی پیدا کند. حضور وسیع جوانان در خیابان ها در شب چهارشنبه سوری، والنتاین و مراسم جشن پیروزی تیم ملی فوتبال در مسابقات مربوط به جام جهانی مثال های نادری است از کارناولی شدن موسمی حوزه عمومی و رؤیت پذیری جمعی سبک های زندگی جمعی. با این حال حضور فردی و روزمره جوانان جهان وطن در حوزه عمومی همواره با نوعی چانه زنی با فرهنگ رسمی همراه بوده است. درجه یا میزان چانه زنی بسته به اینکه افراد در محیط های رسمی حضور می یابند(ادارات، مدارس، دانشگاه ها و …) و یا در محیط های غیررسمی (خیابان و مراکز خرید، کافی شاپ، سینما، رستوران و …) متفاوت است. نتیجه این چانه زنی ها درجاتی از به اصطلاح «بدحجابی» یا «بدپوششی» زنان و مردان در جامعه است. چیزی که حدود قابل تسامح و اغماض آن را آزمون و خطای افراد و حساسیت های متغیر نیروهای کنترل اجتماعی تعیین کرده است.
سایت راسخون
https://rasekhoon.net/article/print/903200/%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%B7%D9%86%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D8%AF%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%AA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D8%A2%D9%86%D9%87%D8%A7-%281%29/
___________________________________________________________________________

۳۴-نقدی بر سبک زندگی ایرانیهای اینروزها
ﻣﻴﺎﻧﮕﻴﻦ اﻳﺮاﻧﻲ ﺧﻴﻠﻲ دﻧﻴﺎ دوﺳﺖ اﺳﺖ .ﻋﻼﻗﻪ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﺑﻪ دﻧﻴﺎ و ﻣﺎل دﻧﻴﺎ دارد وﻟﻲ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪاﻧﻪ و ﺑﺎ ادا و ﻇﺎﻫﺮﺳﺎزی آﻧﺮا اﺳﺘﺘﺎر می ﻛﻨﺪ .از اﻳﻦ دﻧﻴﺎ ﻫﻢ، ﭘﻮل، ﻟﻮازم زﻧﺪﮔی، ﻧﻤﺎیش ﺧﺎﻧﻪ و وﻳﻼ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﺳﻬﻢ ﻣهمی از دنیا دوستی ایرانی دارد .در ﻣﻘﺎ ﻳﺴﻪ، ﻳﻚ داﻧﻤﺎرکی ﺑﺮای ﻧﻘﺎشی، ﻣﻮزه، ﻫﻨﺮ، ﻛﺘﺎب، آﺧﺮین رﻣﺎﻧﻬﺎ، ﻛﻨﺴﺮت، ﺗﺌﺎﺗﺮ، دوﺳﺘﺎن ﻓﺮﻫﻨگی، ﻛﺸﻒ ﻛﺸﻮرﻫﺎ و ﻓﺮﻫﻨﮕﻬﺎی دیگر، ﺟﺎ ﺑﺎز می ﻛﻨﺪ .در ﺳﺒﺪ ﻛﺎﻻﻫﺎی میانگین ایرانی، این ﻣﻮارد تقریبا تعطیل اﺳﺖ .کافی اﺳﺖ ﺻﻮرت آرام و ﺧﻮش رﻧﮓ ﻳﻚ ﺷﻬﺮوﻧﺪ ﻣمعمولی ترکیه را ﺑﺎ ﻳﻚ ایرانی ﻣﻀﻄﺮب و همیشه در ﺣﺎل ﭘﻮل ﺟﻤﻊ ﻛﺮدن ﻣﻘﺎ ﻳﺴﻪ کنید.
بخشی از ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺎ ﺗﻜﺮار آﻣﻮزه های اخلاقی و دینی اﺳﺖ . ﻳﻌﻨﻲ ﺷﻤﺎ اﮔﺮ در ﻃﻮل ﻳﻚ روز ﻫﺰار ﻧﻔﺮ ا ﻳﺮاﻧﻲ را ﻧﻤﻮﻧﻪ اﻧﺘﺨﺎب کنید ﻣﺸﺎﻫﺪه خواهید ﻛﺮد ﻛﻪ آﻧﻬﺎ خیلی ﺗﺬﻛﺮ می دﻫﻨﺪ و ﻧﻜﺎت اﺧلاقی را ﻣﻮرد اﺷﺎره ﻗﺮار می دﻫﻨﺪ و واژﮔﺎن د ﻳﻨﻲ، ﻣﻌﻨوی و اﺧﻼقی زیادی را ﺑﻪ ﻛﺎر می ﺑﺮﻧﺪ .واژﮔﺎﻧﻲ ﻣﺎﻧﻨﺪ انسانیت، ﺧﺪا، پیغمبر، ﭘاکی، وﺟﺪان، ﻣﺤﺒﺖ، ﺻﺪاﻗﺖ، ﺷﺮاﻓﺖ، راﺳﺘﮕﻮیی و وظیفه داﺋﻤﺎً ﻣﻮرد اﺳﺘﻔﺎده ﻣﺎﺳﺖ، اﻣﺎ ﭘﺮﺳﺶ اینجاست ﻛﻪ اﻧﻌﻜﺎس این واژه ﻫﺎ در زﻧﺪگی و ﻋﻤﻞ ﻣﺎ چیست؟ نیم ﻛﺮه ذﻫنی ﻣﺎ ﺑﺎ نیم ﻛﺮه عملی ﻣﺎ ﺗﻘﺮ ﻳﺒﺎً هیچ ارﺗﺒﺎطی ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪارﻧﺪ .ﻧﻜﺘﻪ ای ﻛﻪ حالت ﻣﻌﻤﺎﮔﻮﻧﻪ دارد ا ﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ دا ﻳﺮه ذهنی اخلاقی و دا ﻳﺮه بیان اخلاقی ﭼﻪ ارتباطی ﺑﺎ ﻋﻤﻞ اجتماعی ﻣﺎ دارد؟
هیچ ملتی در دنیا ﺑﻪ اﻧﺪازه ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ از اﺧﻼق و ﻣﻌﻨﻮ ﻳﺖ و اﻧﺴﺎﻧ ﻴﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﻤ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ، اﻣﺎ اﻧﻌﻜﺎس ا ﻳﻦ در زﻧﺪﮔ ﻲ و ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﺑﺴ ﻴﺎر ﻣﺤﺪود اﺳﺖ . ا ﻳﻦ اوﻟ ﻴﻦ ﻧﻘﺪ ی اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ زﻧﺪﮔ ﻲ ا ﻳﺮاﻧﻲ وارد اﺳﺖ ﻛﻪ ﭼﺮا ا ﻳﻨﻘﺪر ﻇﺎﻫﺮ اﺧﻼﻗ ﻲ و ﻣﻌﻨﻮ ی دارد، وﻟ ﻲ ﺑﺎﻃﻦ ﻣﺎدی .ﺑﻌﻀ ﻲ رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺑﻪ اروﭘ ﺎﻳﻲ ﻫﺎ ﺣﻤﻠﻪ ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ و ﻣ ﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ آﻧﻬﺎ ﻣﺎد ی ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻣﻔ ﻴﺪ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد اﮔﺮ ﺑﺮوﻧﺪ در ﻣ ﻴﺎن آﻧﻬﺎ زﻧﺪﮔ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ و ﺑﻌﺪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﻗﻀﺎوت ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻣﺼﺮف ﮔﺮاﺗﺮ ﻫﺴﺘ ﻴﻢ ﻳﺎ آﻧﻬﺎ .ﻣﺎ ﺑﻪ ﭘﻮل و ﺟﻤﻊ ﻛﺮدن ﻣﺎل دﻧ ﻴﺎ و ﻣﻘﺎم و ﻣﻨﺼﺐ واﺑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﻫﺴﺘ ﻴﻢ ﻳﺎ آﻧﻬﺎ؟
ﻛﻢ ﻣ ﻲ ﺷﻨﺎﺳﻢ اﻓﺮاد ی را ﻛﻪ ﺣﺘ ﻲ اﮔﺮ ﺑﻪ ﭘﻮل و اﻣﻜﺎﻧﺎت ﻫﻢ ﻣ ﻲ رﺳﻨﺪ از آن ﺑﺮا ی ﺑﻬﺮه ﺑﺮدار ی ﺑﻬ ﻴﻨﻪ از زﻧﺪﮔ ﻲ اﺳﺘﻔﺎده ﺑﻜﻨﻨﺪ .ﺑﻪ ﺟﺎ ی ارﺗﻘﺎء ﻛ ﻴﻔﻴﺖ زﻧﺪﮔ ﻲ، ﻣﺼﺮف ﮔﺮاﺗﺮ ﻣ ﻲ ﺷﻮﻧﺪ .ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣ ﻲ رﺳﺪ ﺑﺴ ﻴﺎری از ﻣﺎ، ﺧﻮﺷﺒﺨﺘ ﻲ را ﺑﺎ راﺣﺘ ﻲ اﺷﺘﺒﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ ا ﻳﻢ و ﻓﻜﺮ ﻣ ﻲ ﻛﻨ ﻴﻢ ﺗﺠﻤﻼت ﻳﻌﻨﻲ ا ﻳﺪه آﻟﻬﺎ ی زﻧﺪﮔﻲ . ﺑﺴ ﻴﺎری از ﻣﺎ، ﻫﺪﻓ ﻲ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﺗﺄﻣ ﻴﻦ ﻏﺮا ﻳﺰ اوﻟ ﻴﻪ ﻧﺪار ﻳم. ا ﻳﻦ ﺳﺒﻚ زﻧﺪﮔ ﻲ ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ اﺳﺖ ﭘﻮل ﺟﻤﻊ ﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﺧﺼﻮص در ا ﻳﻦ ﻫﺸﺖ ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ از ﻫﺮ وﺳ ﻴﻠﻪ ای اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ اﻣﻜﺎﻧﺎت و ﻣﺎل ﺑﺮﺳﺪ زﻧﺪﮔ ﻲ را ﺑﺴ ﻴﺎر دﭼﺎر ﺗﻨﺶ ﻣ ﻲ ﻛﻨﺪ و اﺿﻄﺮاب آور اﺳﺖ .ﺑﻌﺪ اﻓﺮاد دﻧﺒﺎل ا ﻳﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ آﻧﭽﻪ را ﻛﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ آورده اﻧﺪ ﺣﺎﻻ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑ ﺎﻳﺪ ﺣﻔﻆ ﻛﻨﻨد. در ﻛﺸﻮر ی ﻣﺜﻞ ﺗﺮﻛ ﻴﻪ و ﻣﺎﻟﺰ ی د ﻳﺪه ﻣ ﻲ ﺷﻮد ﻛﻪ ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻤ ﻲ از رﺳ ﻴﺪن ﺑﻪ ﺛﺮوت ﺑﺮا ی ا ﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ اﻓﺮاد ﻫﺪﻓ ﻲ در زﻧﺪﮔ ﻲ دارﻧﺪ و ﻣ ﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻛﺎﻻ ﻳﻲ را ﺧﻠﻖ و ﺧﻂ ﺗﻮﻟ ﻴﺪی را راه اﻧﺪاز ی ﻛﻨﻨﺪ و ﻣ ﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﻣﺤﻠ ﻲ و ﭼﻪ ﺑ ﻴﻦ اﻟﻤﻠﻠ ﻲ رﻗﺎﺑﺖ ﻛﻨﻨﺪ و ﺑﻪ ﻃﻮر ﺧﻼﺻﻪ ﻣ ﻲ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﻛﺎر ﻣﻔ ﻴﺪی اﻧﺠﺎم دﻫﻨﺪ .ﻳﻌﻨﻲ ﻓﻀﺎ ی ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺮا ی ﺗﻮﻟ ﻴﺪ ﺛﺮوت و ﭘﻮل و ﺑﺮا ی ﻳﻚ ﻧﻮع ﺧﻼﻗ ﻴﺖ و ﻧﻮآور ی و اﻓﺰا ﻳﺶ ﺛﺮوت ﻣﻠ ﻲ اﺳت. ﺳﺒﻚ زﻧﺪﮔ ﻲ ا ﻳﺮاﻧﻲ ﺗﺎ زﻣﺎﻧ ﻲ ﻛﻪ ﺗﻠﻘ ﻲ ﻣﻨﻄﻘ ﻲ از ﭘﻮل و اﻣﻜﺎﻧﺎت ﭘ ﻴﺪا ﻧﻜﻨﺪ اﺻﻼح ﻧﻤﻲ ﺷﻮد .ﺑﺨﺸﻲ از ا ﻳﻦ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺑﻪ ا ﻳﻦ ﺑﺮﻣ ﻲ ﮔﺮدد ﻛﻪ ﻣﺎ ﻣ ﻲ ﺗﺮﺳﻴﻢ و زﻧﺪﮔ ﻲ را ﻛﻮﺗﺎه ﻣﺪت ﻣ ﻲ ﺑ ﻴﻨﻴﻢ و ﻋﻤﻮﻣﺎً در ﻳﻚ ﻗﺮن و ﻧ ﻴﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ در ﻓﻀﺎﻫﺎ ی ﺑ ﻲ ﺛﺒﺎﺗﻲ زﻧﺪﮔ ﻲ ﻛﺮده ا ﻳﻢ .ﻟﺬا اﻓﺮاد ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ا ﻳﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﻬﺎ ﻳﺖ ﺑﻬﺮه ﺑﺮدار ی را در زﻣﺎﻧﻬﺎ ی ﻛﻮﺗﺎه اﻧﺠﺎم دﻫﻨﺪ و ﺣﺮﺻ ﻲ ﻛﻪ ﺑﺮا ی ﺳﺮ ﻳﻊ ﺑﻪ دﺳﺖ آوردن ﭘﻮل دارﻧﺪ ﻓﺮوﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪ .
ﻛﺴ ﻲ ﻛﻪ ﻗﺒﻼً در ﻓﻘﺮ و ﻣﺤﺮوﻣ ﻴﺖ زﻧﺪﮔ ﻲ ﻛﺮده اﻻن از ﻓﺮا ﻳﻨﺪ ﻧﺎﺳﺎﻟﻢ ﭘﻮل درآوردن در ا ﻳﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻪ وﺟﺪ آﻣﺪه و ﻣﻌﻨﺎ ی د ﻳﮕﺮی ﺑﺮا ی زﻧﺪﮔ ﻲ ﻗﺎ ﻳﻞ ﻧ ﻴﺴﺖ .ﻛﺘﺎب ﺧﻮاﻧﺪن و ﺑﻪ ﻣﻮزه رﻓﺘﻦ ﺑﺮا ی او ﻣﺴﺨﺮه اﺳﺖ .رﺷﺪ ﻗﻮا ی ﻓﻜﺮ ی و ﻣﻌﻨﻮ ی ﺑﺮا ی او وﻗﺖ ﺗﻠﻒ ﻛﺮدن اﺳﺖ .ﺑﻪ ﺻﻮرت اﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺎ ا ﻳﻦ ﺛﺮو ت ﻧﮕﺎه ﻛﻨ ﻴﺪ ﻓﻜﺮ ﻣ ﻲ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﺎرﮔﺮ ﻣﻌﺪن اﺳﺖ . ا ﻳﻦ ﺻﻮرت را ﻣﻘﺎ ﻳﺴﻪ ﻛﻨ ﻴﺪ ﺑﺎ ﻣﺮدم و ﻛﺎرآﻓﺮ ﻳﻨﺎن ﻋﺎد ی ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ زﻧﺪﮔ ﻲ ﻣﻌﻤﻮﻟ ﻲ، اﻣ ﻴﺪوار و ﺷﺎداب و ﺳﻼﻣﺘ ﻲ رواﻧ ﻲ دارﻧﺪ .
ﭘﻮل و ﺳﻤﺖ ﺑﻪ ﻃﻮر ﺑﺎور ﻧﻜﺮدﻧ ﻲ ﺑﺮا ی ﻣ ﻴﺎﻧﮕﻴﻦ ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻗﺪاﺳﺖ ﭘ ﻴﺪا ﻛﺮده و ﻣﻌﻤﺎ ا ﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ا ﻳﻦ در ﺟﺎﻣﻌﻪ ای اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣ ﻲ ﺧﻮاﻫﺪ اﻟﻬﺎم ﺑﺨﺶ د ﻳﮕﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎن ﺑﺎﺷﺪ !
ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻫﺮ ﻣﻠﺘ ﻲ ﺑﺎ روﺣ ﻴﻪ اﻛﺜﺮ ﻳﺖ آن ﻣﻠﺖ رﻗﻢ ﻣ ﻲ ﺧﻮرد
ﻳﻜﺒﺎر ﻳﻚ ﻓﺮد ﺛﺮوﺗﻤﻨﺪ ﻫﻠﻨﺪ ی را ﻣﻼﻗﺎت ﻛﺮدم ﻛﻪ ﻋﻤﺪه درآﻣﺪ ﺧﻮد را ﺻﺮف اﻣﻮر ﺧ ﻴﺮﻳﻪ ﻣ ﻲ ﻛﺮد . و ی در ﻳﻚ آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﻧﺴﺒﺘﺎً ﻣﺘﻮﺳﻄ ﻲ زﻧﺪﮔ ﻲ ﻣ ﻲ ﻛﺮد و ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد از ا ﻳﻦ ﻓﺮﺻﺘ ﻲ ﻛﻪ در اﺧﺘ ﻴﺎر دارد و از ا ﻳﻦ اﻣﻜﺎﻧﺎﺗ ﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ آورده ﺑﺎ ﻳﺪ ﻛﺎر ﻣﻔ ﻴﺪ اﺟﺘﻤﺎﻋ ﻲ اﻧﺠﺎم ﺑﺪﻫﺪ .
در ﻣﻘﺎ ﻳﺴﻪ ﺑﺎ ﻣﻠﺘﻬﺎ ی د ﻳﮕﺮ ﺳﻬﻢ ﺗﻔﺮ ﻳﺢ و ﺧﻮﺷﮕﺬاراﻧ ﻲ و دور ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﻬﺎ ی ﻣﺘﻌﺪد و ﻃﻮﻻﻧ ﻲ ﺑﺴ ﻴﺎر ﺑﺎﻻﺳﺖ .ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺘﻬﺎ دﻧﺒﺎل ﺧﻮﺷﮕﺬراﻧ ﻲ و ﺗﻔﺮ ﻳﺢ ﻫﺴﺘﻨﺪ اﻣﺎ ﺳﻬﻢ ﺧﻮﺷﮕﺬراﻧ ﻲ و ﺗﻔﺮ ﻳﺢ در زﻧﺪﮔ ﻲ ا ﻳﺮاﻧﻲ اﻓﺮاﻃ ﻲ اﺳﺖ .اﺧﻼق، ﻣﻌﻨﻮ ﻳﺖ و ﺣﺮﻓﻬﺎ ی دﻟﭽﺴﺐ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﭘﻮﺷﺸ ﻲ اﺳﺖ ﺑﺮ آﻧﭽﻪ ﻣﺎ در ﺑﺎﻃ ﻦ اﻧﺠﺎم ﻣ ﻲ دﻫ م. .ﺳﺒﻚ زﻧﺪﮔ ﻲ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺧﻮدﻣﺤﻮر اﺳت. ﻣﺎ ﺑ ﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺣﺮ ﻳﻢ ﻓﺮد ی ﺧﻮد ﻫﺴﺘ ﻴﻢ و ﺑﻪ آن ﺣﺮﻳﻢ ﺑ ﻴﺸﺘﺮ ﺗﻮﺟﻪ دار ﻳﻢ . ز ﻳﺮا اﮔﺮ ﻛﺴ ﻲ اﺟﺘﻤﺎﻋ ﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﺪ ﺑﺴ ﻴﺎری از ﻛﺎرﻫﺎ را اﻧﺠﺎم ﻧﻤ ﻲ دﻫﺪ .اﮔﺮ ﻣﻦ اﺟﺘﻤﺎﻋ ﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻫ ﻴﭻ وﻗﺖ از اﺗﻮﻣﺒ ﻴﻞ آﺷﻐﺎل ﺑﻪ ﺑ ﻴﺮون ﻧﻤ ﻲ اﻧﺪازم؛ اﮔﺮ ﻣﻦ اﺟﺘﻤﺎﻋ ﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻫ ﻴﭻ وﻗﺖ اﺗﻮﻣﺒ ﻴﻞ ﺧﻮد را دوﺑﻠﻪ ﭘﺎرک ﻧﻤ ﻲ ﻛﻨﻢ؛ اﮔﺮ ﻣﻦ اﺟﺘﻤﺎﻋ ﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻫ ﻴﭻ وﻗﺖ زﻣ ﻴﻨ ﻪ ﻫﺎی آزار و اذﻳﺖ ﻫﻤﺴﺎﻳﮕﺎن ﺧﻮد را ﻓﺮاﻫﻢ ﻧﻤ ﻲ ﻛﻨﻢ .در ﻳﻚ ﻣﺠﺘﻤﻊ آﭘﺎرﺗﻤﺎﻧ ﻲ، ﻳﻜﻲ از دوﺳﺘﺎن ﻣ ﻲ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺴﺎ ﻳﻪ ای ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد ﺣﺘ ﻲ ﺳﺎﻋﺖ دو ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺻﺪا ی ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻮﺳ ﻴﻘﻲ ﭘﺨﺶ ﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﻛﺴ ﻲ ﻣﺮﺑﻮط ﻧ ﻴﺴﺖ . ﻫﺮ ﻛﺎر ی ﻛﻪ دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﺧﺎﻧﻮاده اش ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺳﺮ و ﺻﺪا و ﻣﺰاﺣﻤﺘ ﻲ ﺣﺮﻳﻢ آﭘﺎرﺗﻤﺎن ا ﻳﺸﺎن اﺳﺖ . ا ﻳﻦ درﺻﺪ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻬ ﻲ از ﺗﻮﺣﺶ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺎ زﻧﺪﮔ ﻲ اﻧﺴﺎﻧ ﻲ و ﻣﺪﻧ ﻲ ﻧﺎﺳﺎزﮔﺎر اﺳﺖ .ﻣﻦ ﺣﺘ ﻲ ﻣﺘﻐ ﻴﺮﻫﺎی اﺧﻼﻗ ﻲ و د ﻳﻨﻲ را در ا ﻳﻦ ﻗﻀﺎوت دﺧﺎﻟﺖ ﻧﻤ ﻲ دﻫﻢ ﭼﻮن ﻓﺮد در دوره ﻧﻮﺟﻮاﻧ ﻲ، ﻫﻤﺴﺎ ﻳﻪ ﻧﻤﺎزﺧﻮاﻧ ﻲ داﺷﺘ ﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ۱۳۵۰ اﺧﻼﻗ ﻲ و د ﻳﻨﻲ ﺑﺎﻻﺗﺮ از ﻓﺮد ﻣﺪﻧ ﻲ اﺳﺖ .ﺧﺎﻃﺮم ﻫﺴﺖ در دﻫﻪ ﻧﻮک ﭘﺎ در ﻛﻮ ﭼﻪ راه ﻣ ﻲ رﻓﺖ و ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮد ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﺻﺪا ی ﻛﻔﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎراﺣﺘ ﻲ ﻫﻤﺴﺎ ﻳﻪ ﻫﺎ ﺷﻮد .
اﮔﺮ ﻣﺎ ﺧﺎرج از ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺷﺨﺼ ﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨ ﻴﻢ، ﺟﺎﻣﻌﻪ و اﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ی د ﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺮا ی ﻣﺎ اﻫﻤ ﻴﺖ ﭘ ﻴﺪا ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻋﺠ ﻴﺐ ﺑﺴ ﻴﺎری از اﻓﺮاد، ﺧﺎرج از ﺧﻮد و ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺣﻘﻮق اﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ی د ﻳﮕﺮ ﺑ ﻲ ﺗﻔﺎوت ﺷﺪه اﻧﺪ .ﻣﺎ ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ ﻳﻚ ﻇﺎﻫﺮ ی دار ﻳﻢ و ﻳﻚ ﺑﺎﻃﻨﻲ . اﻳﻦ در ﺣﺎﻟ ﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻓﺮد ژاﭘﻨ ﻲ و آﻟﻤﺎﻧ ﻲ و ﺗ ﺮﻛﻴﻪ ای ﻳﻚ ﻛﺎراﻛﺘﺮ و ﺷﺨﺼ ﻴﺖ ﺑ ﻴﺸﺘﺮ ﻧﺪارد .اﻣﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻳﻚ ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻳﻚ ﻇﺎﻫﺮ ی دار ﻳﻢ ﻛﻪ ﺧﻮد را ﻣﻮﺟﻪ ﻣﻌﺮﻓ ﻲ ﻣ ﻲ ﻛﻨ ﻴﻢ و ﺣﺮﻓﻬﺎ ی ﺑﺴ ﻴﺎر ز ﻳﺒﺎﻳﻲ ﻣ ﻲ زﻧ ﻴﻢ و از ﻗﻀﺎ ﺑﺨﺶ ﻣﻬﻤ ﻲ از ﺣﺮﻓﻬﺎ ی ﻣﺎ ﻧ ﻴﺰ اﺧﻼﻗ ﻲ و ﻣﻌﻨﻮ ی و در ﻣﺬﻣﺖ دﻧ ﻴﺎ اﺳﺖ اﻣﺎ ﺳﺒﻚ زﻧﺪﮔ ﻲ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺧﻮدﻣﺤﻮر و ﻣﺎد ی اﺳﺖ و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺟﻤﻊ آور ی ﭘﻮل و ﺣﻔﺎﻇﺖ از ﺣﺮ ﻳﻤﻬﺎی ﻓﺮد ی ﺧﻮد ﻫﺴﺘ ﻴﻢ.
اﮔﺮ ﻣﺎ ﻛﺸﻮر ﺑﻮد ﻳﻢ و ﺟﺎﻣﻌﻪ داﺷﺘ ﻴﻢ، ﺣﺘﻤﺎً ﻛﺴ ﻲ از ﺑ ﻴ ﺖاﻟﻤﺎل اﺧﺘﻼس ﻧﻤ ﻲ ﻛﺮد و راﺿ ﻲ ﻧﻤ ﻲ ﺷﺪ از ﻃﺮ ﻳﻖ ﺗﻠﻔﻦ، راﻧﺖ و ارﺗﺒﺎﻃﺎت ﺑﻪ ﺛﺮوت ﺑﺮﺳﺪ ﭼﻮن ﺗﻌﻬﺪ و وﻓﺎدار ی ﺑﻪ ﻛﺸﻮر داﺷﺖ و از ﻣﺮدم ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣ ﻲ ﻛﺸ ﻴﺪ . آ ﻳﺎ ﻳﻚ آﻟﻤﺎﻧ ﻲ ا ﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣ ﻲ ﻛﻨﺪ؟ ﻗﺒﻞ از ا ﻳﻨﻜﻪ از ﻗﺎﻧﻮن ﺑﺘﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﺣﺘﺮام ﻛﺸﻮر و ﻫﻤﻮﻃﻨﺎﻧﺶ ا ﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻤ ﻲ ﻛﻨﺪ .دوﺳﺘﺎن ﺑﺴ ﻴﺎری در ﺑﺨﺶ ﺧﺼﻮﺻ ﻲ دارم ﻛﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪه اﻧﺪ ﭘﺮوژه ﻫﺎ ی ﺑﺰرﮔ ﻲ را ﻗﺒﻮل ﻛﻨﻨﺪ ﭼﻮن ﻧﺨﻮاﺳﺘﻪ اﻧﺪ رﺷﻮه و ﻛﻤ ﻴﺴﻴﻮن ﭘﺮداﺧﺖ ﻛﻨﻨﺪ .
وﻗﺘ ﻲ ﻛﺴ ﻲ ﻓﻘﺮ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺰرگ ﺷﺪه و ﻫﻢ اﻛﻨﻮن ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻨﺼﺐ ﺷﺪه، ﻋﻤﻮﻣﺎً ا در ﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ اﻓﺮاد د ﻳﮕﺮ ﻛﺴ ﻲ را ﺑﻨﺪه ﻧ ﻴﺴﺘﻨﺪ و از ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ آﻣﺪه ﻧﻬﺎ ﻳﺖ اﺳﺘﻔﺎده ﻧﺎﻣﺸﺮوع را ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻛﺸﻮر، ﺟﺎﻣﻌﻪ، د ﻳﻦ و اﺧﻼق ﺑﺮا ی آﻧﻬﺎ در ﻋﻤﻞ ﺗﻌﻄ ﻴﻞ اﺳﺖ و ﺻﺮﻓﺎً ﺗﺰﺋ ﻴﻨﺎت ﺳﺨﻨﺮاﻧ ﻲ اﺳت. یکی از دوﺳﺘﺎن ﻣﻦ ﻛﻪ ﻣﻄﺎﻟﻌﺎت اﺟﺘﻤﺎﻋ ﻲ اﻧﺠﺎم ﻣ ﻲ دﻫﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ آﻣﻮزش ﻣﺪﻧ ﻲ در ﻣﺮﻛﺰ و ﺟﻨﻮب ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان ﺑﻪ ﻣﺮاﺗﺐ ﻣﻮﻓﻖ ﺗﺮ از ﺷﻤﺎل ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان اﺳﺖ . ا ﻳﻦ ﻓﺮد ﻣﻄﺮح ﻣ ﻲ ﻛﺮد ﻛﻪ اﮔﺮ در ﻳﻜﻲ از ﻣﺮاﻛﺰ ﺟﻨﻮب و ﻣﺮﻛﺰ ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان ﺟﻠﺴ ﻪ ای ﺑﺮا ی ﺑﻬﺒﻮد ﻓﺮﻫﻨﮓ آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﻧﺸ ﻴﻨﻲ در ﻣﺤﻠﻪ ا ی ﺑﺮ ﮔﺰار ﺷﻮد ﺟﻤﻌ ﻴﺖ ز ﻳﺎدی ﺑﺮا ی ﺷﻨ ﻴﺪن ا ﻳﻦ ﺑﺤﺚ ﺣﻀﻮر ﺧﻮاﻫﻨﺪ داﺷﺖ .در ﺣﺎﻟ ﻲ ﻛﻪ در ﺷﻤﺎل ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ا ﻳﻨﻜﻪ اﻓﺮاد ﭘﻮل دارﻧﺪ اﺣﺴﺎس ﺑ ﻲ ﻧ ﻴﺎزی ﺑﻪ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺪﻧ ﻲ ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﻳﻌﻨﻲ ﺑﺮا ی ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻛﺴ ﻲﻣ ﻴﻠﻴﻮن ﺗﻮﻣﺎﻧ ﻲ ﺳﻮار ﻣ ﻲ ﺷﻮد اﺣﺴﺎس ﻣ ﻲ ﻛﻨﺪ ﺑﻪ آﻣﻮزش ﻧ ﻴﺎزی ﻧﺪارد ﭼﻮن ﭘﻮل دارد .اﻟﺒﺘﻪ اﮔﺮ ﻛﺴ ﻲ ﺑﺎ ۲۰۰ ﻛﻪ ﻣﺎﺷ ﻴﻦ زﺣﻤﺖ و ﺗﻼش ﺧﻮد، اﺗﻮﻣﺒ ﻴﻞ ﭘﺎﻧﺼﺪ ﻣ ﻴﻠﻴﻮن ﺗﻮﻣﺎﻧ ﻲ ﻫﻢ ﺳﻮار ﺷﻮد ﻫ ﻴﭻ اﺷﻜﺎﻟ ﻲ ﻧﺪارد .ﭼﻨ ﻴﻦ ﻓﺮد ی، ﺣﺘﻤﺎً ﺗﺮﺑ ﻴﺖ و ﻣﺪﻧ ﻴﺖ ﻫﻢ دارد .
ﻣﻦ از ﻣﻌﺘﻘﺪان ﺟﺪ ی ﺑﻪ ﺗﻮﻟ ﻴﺪ ﺛﺮوت ﻓﺮد ی و ﻣﻠ ﻲ ﻫﺴﺘﻢ اﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﻜﺮ، زﺣ ﻤﺖ و رﻗﺎﺑﺖ .ﻣﺎ در ﮔﺬﺷﺘﻪ از ا ﻳﻨﮕﻮﻧﻪ اﻓﺮاد داﺷﺘﻪ ا ﻳﻢ و ﻫﻨﻮز ﻫﻢ اﻗﻠ ﻴﺘﻲ ﺑﺎ ﻛﺎر و زﺣﻤﺖ، ﻓﻌﺎﻟ ﻴﺖ ﺧﺼﻮﺻ ﻲ ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ اﻣﺎ اﻓﺮاد ﻓﺮاواﻧ ﻲ ﻫﻢ در دﺳﺘﮕﺎﻫﻬﺎ ی اﺟﺮا ﻳﻲ دار ﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ارﺗﺒﺎﻃﺎت، ﺑ ﻴ ﺖ اﻟﻤﺎل را ﺑﻠﻌ ﻴﺪه اﻧﺪ و ﺑﻪ واﺳﻄﻪ رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ ی ﻓﻠﺞ و ﻋﻤﻠﻜﺮد ﻧﺎﭼ ﻴﺰ ﻧﻬﺎدﻫﺎ ی ﻧﻈﺎرﺗ ﻲ، ﻣﻮﻓﻖ ﻫﻢ ﺑﻮده اﻧﺪ
ﻣ ﻴﺎﻧﮕﻴﻦ اﻳﺮاﻧﻲ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﺎﻋﺪه ﻧ ﻴﺴﺖ .در ﻋﻮض ﺧ ﻴﻠﻲ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ اﺳﺖ از ﻫﺮ روﺷ ﻲ اﺳﺘﻔﺎده ﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻌﺶ ﺑﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﻋﻤﻮﻣﺎً ﻫﻢ ﻣﻨﺎﻓﻊ دﻧ ﻴﻮی ﻫﺴﺘﻨﺪ .
از ﺑﺴ ﻴﺎری از اﻓﺮاد ﻓﺮﻫﻨﮕ ﻲ در دﻧ ﻴﺎ ﺷﻨ ﻴﺪه ام ﻛﻪ ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻫﺎ از ﺟﻬﺖ ادب در ﻣ ﻴﺎن ﻣﻠﺘﻬﺎ ی ﺟﻬﺎن زﺑﺎﻧﺰد ﺑﻮده اﻧﺪ .ﺗﻬﺮان ﻣﺘﺄﺳﻔﺎﻧﻪ در ﺣﺎل ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻳﻜﻲ از ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻳﻲ ﺗﺒﺪ ﻳﻞ ﺷﺪه ﻛﻪ ادب و ﺗﺮﺑ ﻴﺖ در آن در ﺣﺪاﻗﻞ ﻣﻤﻜﻦ ﺧﻮد ﻗﺮار دارد . ا ﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﺑﻪ دﻟ ﻴﻞ ﺑﻪ ﻫﻢ ر ﻳﺨﺘﮕﻲ ﻃﺒﻘﺎت اﺟﺘﻤﺎﻋ ﻲ و ﻓﻘﺪان آﻣﻮزش ﻣﺪﻧ ﻲ در ا ﻳﻦ ﺷﻬﺮ اﺳﺖ .ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﺑﻌﻀ ﻲ ﻣﺠﺮ ﻳﺎن ﺑﻪ ا ﻳﻦ ﻧﻘﺪ ﻣﻦ، ﺧﺮده ﺑﮕ ﻴﺮﻧﺪ .ﺑﻪ ﻧﻈﺮم دﻟ ﻴﻠﺶ ا ﻳﻦ ا ﺳﺖ ﻛﻪ راﺑﻄﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﺣﺎﻟﺖ رﺳﻤ ﻲ و ﻣﻤﻠﻮ از ﺗﻌﺎرﻓﺎت را ﻳﺞ ا ﻳﺮاﻧﻲ اﺳﺖ .ﺑﺮا ی ﻣﻦ ﻛﻪ در ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان رﻓﺖ و آﻣﺪ دارم و ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺳﺮوﻛﺎر دارم، ﺑ ﻲ ادﺑﻲ ﺑﻪ ﻳﻚ اﺻﻞ در ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪه اﺳﺖ .
ﺷﻤﺎ اﮔﺮ ﻣﻼ ﻳﻢ ﺗﺮﻳﻦ اﻧﺘﻘﺎد را ﺑﻪ ﻣ ﻴﺎﻧﮕﻴﻦ ا ﻳﺮاﻧﻲ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷ ﻴﺪ اﺣﺘﻤﺎﻻً دوﺳﺘ ﻲ آن ﺷﺨﺺ را از دﺳﺖ ﻣ ﻲ دﻫ ﻴﺪ .ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ ﻫﺮ ﻛﺴ ﻲ ا ﻳﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ را در زﻧﺪﮔ ﻲ ﺧﻮد داﺷﺘﻪ اﺳﺖ .ﻋﺎدت ﻛﺮده ا ﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻮاره از ﻣﺎ ﺗﻌﺮ ﻳﻒ ﺑﺸﻮد .ﺣﺘ ﻲ ﭘﺪرﻫﺎ و ﻣﺎدرﻫﺎ ﻧ ﻴﺰ ﻋﻤﻮﻣﺎً ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮد را ﺗﺄ ﻳﻴﺪ ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﺎ آﻧﻬﺎ را ﺗﺮﺑ ﻴﺖ ﻛﻨﻨﺪ .ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻲ ﻣ ﻲ ﺗﻮاﻧ ﻴﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺪ ﻳﮕﺮ ﺗﺬﻛﺮ ﺑﺪﻫ ﻴﻢ و ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ را ﻧﻘﺪ ﺑﻜﻨ ﻴﻢ . ﻫﻢ روش ا ﻳﻦ ﻛﺎر را ﺑﻠﺪ ﻧ ﻴﺴﺘﻴﻢ و ﻫﻢ آﻣﺎدﮔ ﻲ روﺣ ﻲ ﺑﺮا ی ﭘﺬ ﻳﺮش ﻧﻘﺪ ﻧﺪار ﻳﻢ .اﻻن ﻫﻢ در داﻧﺸﮕﺎه ﻫﺎ ی ﻣﺎ و ﻫﻢ در رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣ ﻲ ﺷﻮد ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺗﻘﺮ ﻳﺒﺎً ﻧﻘﺪ ﺗﻌﻄ ﻴﻞ اﺳﺖ .ﮔﻠﻪ و ﺷﻜﺎ ﻳﺖ ﺧ ﻴﻠﻲ ز ﻳﺎد اﺳﺖ اﻣﺎ ﻧﻘﺪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎ ی ﻣﻄﺮح ﻛﺮدن ﻧﺎرﺳﺎ ﻳﻲ ﻫﺎ ﺑﺎ دﻟ ﻴﻞ و اﺳﺘﺪﻻل ﺑﺴ ﻴﺎر ﺿﻌ ﻴﻒ اﺳﺖ .ﻣﺎ ﺑﺮا ی ا ﻳﻦ ﻣﺴﺄﻟﻪ در ﺟﺎ ﻳﻲ آﻣﻮزش ﻧﻤ ﻲ ﺑ ﻴﻨﻴﻢ .در ﻛﺸﻮرﻫﺎ ی ﺻﻨﻌﺘ ﻲ ﻫﻢ ﭘﺪر و ﻣﺎدرﻫﺎ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺸﺎن را ﻧﻘﺪ ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻢ رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﺪ ﻳﺮان ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺧﻮد را ﻧﻘﺪ ﻣ ﻲ ﻛﻨﻨﺪ و ﻫﻢ ﻳﻚ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻋﻤﻮﻣ ﻲ ﺑﺮا ی ﺑﻬﺒﻮد اﻣ ﻮر زﻧﺪﮔ ﻲ از ﺗﻐﺬ ﻳﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ رﻓﺘﺎر در ﺳﻄﺢ ﺟﺎﻣﻌﻪ وﺟﻮد دارد .ﻣﺎ ا ﻳﻨﻬﺎ را ﻧ ﺪار ﻳﻢ و در ﺟﺎ ﻳﻲ آﻣﻮزش ﺑﺮا ی ا ﻳﻦ ﻛﺎر ﻧﻤ ﻲ ﺑ ﻴﻨﻴﻢ و ﺑﻪ ﻃﻮر ﻃﺒ ﻴﻌﻲ ﻛﺴ ﻲ ﻛﻪ در ا ﻳﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﺰرگ ﻣ ﻲ ﺷﻮد ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎﻫﺶ ا ﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻳﺪ ﻣﻮرد ﺗﻘﺪ ﻳﺮ و ﺳﺘﺎ ﻳﺶ ﻗﺮار ﺑﮕ ﻴﺮم و ﻫ ﻴﭻ ا ﻳﺮادی ﻧﺪارم .
ﺑﺮا ی ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑ ﻴﺎﺋﻴﺪ اﻻن ﺑﻪ ﺳﻄﺢ ﺷﻤﺎل ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان ﺑﺮو ﻳﻢ و از اﻓﺮاد ی ﻛﻪ دوﺑﻠﻪ ﭘﺎرک ﻛﺮده اﻧﺪ ﺑﭙﺮﺳ ﻴﻢ ﭼﺮا ﺷﻤﺎ دوﺑﻠﻪ ﭘﺎرک ﻛﺮده ا ﻳﺪ .ﻋﻤﻮﻣﺎً ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ اوﻻً ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺑﻮط ﻧ ﻴﺴﺖ و ﺛﺎﻧ ﻴﺎً ﻣﻦ ﻛﺎر دارم و ﺑﺮا ﻳﻢ اﺻﻼً ﻣﻬﻢ ﻧ ﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺮا ی اﻧﺠﺎم ﻛﺎرم ﺣﻘﻮق د ﻳﮕﺮان را ﻧﺎدﻳ ﺪه ﺑﮕ ﻴﺮم و ﺣﺘ ﻲ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻃﺮح ﺳﺆال ﺑﻪ ﻧﺰاع و درﮔ ﻴﺮی ﻫﻢ ﺑ ﻴﺎﻧﺠﺎﻣﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﺎ ی آﻧﺮا در ﺳﻄﺢ ﺷﻬﺮ ﺗﻬﺮان ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺴﺘ ﻴﻢ .ﺷﻤﺎ ﻧﻤ ﻲ ﺗﻮاﻧ ﻴﺪ ﺑﻪ ﻛﺴ ﻲ ﺣﺘ ﻲ ﻧﻜﺘﻪ ای را ﺑ ﻴﺎن ﻛﻨ ﻴﺪ ﺣﺎل ﻧﻘﺪ ﻛﻪ واژه ﺧ ﻴﻠﻲ ﻏﻠ ﻴﻈﻲ اﺳﺖ ﺟﺎ ی ﺧﻮد دارد .ﺣﺘ ﻲ ﻣﻼﻳﻢ ﺗﺮﻳﻦ ﻧﻜﺘﻪ در ﻣﻮرد ﻧﺤﻮه ﻓﻜﺮ ﻛﺮدن و رﻓﺘﺎر ﻛﺮ دن ﺷﺨﺼ ﻲ را ﻧﻤ ﻲ ﺗﻮان ﻣﻄﺮح ﻛﺮد ﭼﺮا ﻛﻪ ﺧ ﻴﻠﻲ ﺳﺮ ﻳﻊ ﺑﻪ ﻧﺰاع و درﮔ ﻴﺮی و ﻛﺸﻤﻜﺶ ﻣ ﻴﺎن ا ﻓﺮاد ﺗﺒﺪ ﻳﻞ ﻣ ﻲ ﺷﻮد . ا ﻳﻦ ﭘﺪ ﻳﺪه و ﻣﻌﺎ ﻳﺐ در ﻳﻚ ﻣﻘﻄﻌ ﻲ در ا ﻳﻦ ﻛﺸﻮر ﺑﺎ ﻳﺪ اﺻﻼح ﺷﻮد .ﺑﻪ ا ﻳﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ و ﻣﺒﺎﺣﺚ رﺳﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻳﺪ اﻫﺘﻤﺎم داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ و ﻣﺪارس و ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ ﺑﺎ ﻳﺪ در ﻣﻮرد آن ﻛﺎر ﻛﻨﻨﺪ . ﻣ ﺴﺌﻮﻟﻴﻦ ا ﻳﺮان ﺑﺎ ﻳﺪ ﻗﺪر ی ﻏ ﻴﺮﺳﻴﺎﺳﻲ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻨﺪ و ﺑﻪ ﻣﺴﺎ ﻳﻞ ﻋﺎد ی ﻫﻢ ﺗﻮﺟﻪ ﻛﻨﻨﺪ .ﻣﻮﺿﻮع ﻣﺪ ﻳﺮﻳﺖ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ اﻣﭙﺮ ﻳﺎﻟﻴﺴﻢ ﻧ ﻴﺴﺖ .اﺻﻼح وﺿﻌ ﻴﺖ ﻓﺴﺎد ﻣﺎﻟ ﻲ ﺧﻮد ﻳﻚ ﭘﺮوژه ﻣﻠ ﻲ اﺳﺖ .ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪن ادب و ﺗﺮﺑ ﻴﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺧﻮد ﻳﻚ ﭘﺮوژه ﻣﻠ ﻲ اﺳﺖ .
اﺧ ﻴﺮاً ﺗﻠﻮ ﻳﺰﻳﻮن ﮔﺰارﺷ ﻲ در ﻣﻮرد ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻧﻬﺎ ی اﻧﮕﻠ ﻴﺴﻲ ﺗﻬ ﻴﻪ ﻛﺮده ﺑﻮد ﻳﺎ ﻗﺒﻼً اﻋﺘﺼﺎب ﻛﺎرﻛﻨﺎن ﻣﺘﺮو ی ﭘﺎر ﻳﺲ را دﻟﻴ ﻠﻲ ﺑﺮ ﻓﺮوﭘﺎﺷ ﻲ ﻓﺮاﻧﺴﻪ، ﺷﻜﺴﺖ اﻣﭙﺮ ﻳﺎﻟﻴﺴﻢ و اﺿﻤﺤﻼل اﺗﺤﺎد ﻳﻪ اروﭘﺎ ﺗﻔﺴ ﻴﺮ ﻣ ﻲ ﻛﺮدﻧﺪ .اوﻟﻮ ﻳﺖ ﻣﺎ ا ﻳﻦ ﻣﺴﺎ ﻳﻞ ﻧ ﻴﺴﺖ .ﻳﻜﻲ از ﺗﻮاﻧﺎ ﻳﻲ ﻫﺎی ﻳﻚ ﻓﺮد، ﻳﻚ ﺑﻨﮕﺎه اﻗﺘﺼﺎد ی، ﻳ ﻚ ﻧﻬﺎد و ﻳﻚ ﺳ ﻴﺴﺘﻢ ا ﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ اوﻟﻮ ﻳﺘﻬﺎی ﺧﻮد را ﺗﺸﺨ ﻴﺺ دﻫﺪ .اﺻﻼح ﺳﺒﻚ زﻧﺪﮔ ﻲ ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻣﺤﺘﺎج ا ﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ا ﻳﻨﻘﺪر از ﺧﻮدﻣﺎن ﺗﻌﺮ ﻳﻒ ﻧﻜﻨ ﻴﻢ و ﺑﺮا ی اﺧﺬ اﻣﻜﺎﻧﺎت و ﻣﻄﺮح ﺷﺪن، واﻗﻌ ﻴﺘﻬﺎی ﺟﺎﻣﻌﻪ را واروﻧﻪ ﺟﻠﻮه ﻧﺪﻫ ﻴﻢ .ﺑﺮﺧﻼف ﺑﺴ ﻴﺎری از ﺗﺤﺼ ﻴ ﻞ ﻛﺮده ﻫﺎی ا ﻳﺮاﻧﻲ ﻛﻪ دوﻟﺖ را ﻣﻘﺼﺮ ا ﻳﻦ ﻣﺴﺎ ﻳﻞ و ﻣﺸﻜﻼت ﻣ ﻲ داﻧﻨﺪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﻫﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺳﻬﻢ ﺧ ﻴﻠﻲ ﻣﻬﻤﺘﺮ ی دارد .ﺟﺎﻣﻌﻪ، ﺗﺸﻜﻠﻬﺎ ی ﻣﺮدﻣ ﻲ و اﺻﻨﺎف و اﻧﺠﻤﻨﻬﺎ در ا ﻳﻦ ﻣﺴﺎ ﻳﻞ ﺧ ﻴﻠﻲ ﻣﻬﻤﺘﺮ از دوﻟﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ .در ﻫ ﻴﭻ ﻛﺠﺎ ی دﻧﻴﺎ دوﻟﺖ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ا ﻳﻦ ﻧ ﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺨﺸ ﻲ از ﻗﺪرت و اﻗﺘﺪار ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﺪ .ﻫﻤ ﻴﺸﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻮده ﻛﻪ ﺑﺎ آﮔﺎﻫ ﻲ و ﺗﺸﻜﻞ و ﻣﻄﺮح ﻛﺮدن ﻣﺴﺎ ﻳﻞ ﺳﻌ ﻲ ﻣ ﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻋﻤﻠﻜﺮد دوﻟﺖ را ارﺗﻘﺎء دﻫﺪ .ﺣﺪاﻗﻞ ﺗﺎر ﻳﺦ ﺳ ﻴﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ اﺧ ﻴﺮ دﻧﻴﺎ ا ﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺸﺎن ﻣ ﻲ دﻫﺪ .ﺑﻨﺎﺑﺮا ﻳﻦ ﺧﻮد ﻣﺮدم ﻫﻢ ﺧ ﻴﻠﻲ ﻣﻬﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ا ﻳﻦ ﭘﺮﺳﺶ ﻣﻄﺮح اﺳﺖ ﻛﻪ آ ﻳﺎ ﻣﺮدم ﻣﺎ آﻣﺎدﮔ ﻲ ﺗﻐ ﻴﻴﺮ را دارﻧﺪ؟ آ ﻳﺎ آﻣﺎدﮔ ﻲ ا ﻳﻦ را دار ﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺟﺎ ی آﻧﻜﻪ ﻳﻚ ﺷﺐ ﺑﺮو ﻳﻢ ﭘ ﻴﺘﺰا ﺑﺨﻮرﻳﻢ ﭘﻮل آﻧﺮا ﺻﺮف ﺧﺮ ﻳﺪن ﻛﺘﺎب ﻛﻨ ﻴﻢ؟ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻳﺪ ﺧﻮدﻣﺎن را اﺻﻼح ﻛﻨ ﻴﻢ و ﻧﻪ ا ﻳﻨﻜﻪ ﺗﻤﺎﻣﺎً ﻧﮕﺎه ﻣﺎ ا ﻳﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ دوﻟﺖ ﺑﺎ ﻳﺪ اﺻﻼح ﺷﻮد .ﻧﺒﺎ ﻳﺪ ﻧﮕﺎه ا ﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻣﺮدم ﻫﻤﻪ آداب و رﻓﺘﺎر و ﻛﺮدار و ﺧﻠﻘ ﻴﺎﺗﻤﺎن ﺑﺴ ﻴﺎر ﻋﺎﻟ ﻲ اﺳﺖ و ﻣﺸﻜﻞ ﻓﻘﻂ در دوﻟﺖ اﺳﺖ .
سایت مجله اینترنتی سبک زندگی
http://emag.saza.ir/%D9%86%D9%82%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87%D8%A7/
___________________________________________________________________________

۳۵-سبک زندگی مدرن و افزایش آمار طلاق
با تغییر سبک زندگی که مسلماً به دنبال خود تغییر ارزشها را نیز در پی خواهد داشت، نهاد خانواده از درون تضعیف خواهد شد که از این مسئله میتوان به عنوان عامل اصلی طلاق نام برد، زیرا اولین قربانی آن معنویت است که درون سبک زندگی غربی، باورها و فرهنگ جدید آن استحاله میگردد…
گروه فرهنگی – اجتماعی برهان/ مریم عسگریپرور؛ طبق آمارها در سالهای اخیر طلاق در کشور ما رشد چشمگیری داشته است. شاید این امر در کشورهای غربی که روابط در آنها بر اساس فردگرایی شکل میگیرد و دین از جایگاهی تشریفاتی برخوردار است کسی را به تعجب واندارد اما وقوع این مسئله در کشور اسلامی ما بسیار تأملبرانگیز است، چرا که آموزههای دین سراسر از توصیههایی در جهت حفظ و استحکام هر چه بیشتر نهاد خانواده است.
اسلام به حفظ نهاد خانواده اهتمام ویژهای دارد. در یک جمله میتوان گفت خانواده شاهراه اصلی رسیدن به پیشرفت و کمال است و همین جایگاه عظیم سبب شده که عوامل مختلف دست به دست هم دهند تا این مسیر را مسدود کنند. دشمن از این راه درصدد است تا با هدف گرفتن خانواده و تقدس زدایی و از بین بردن کارکردهای آن جلوی پیشرفت جامعه را بگیرد زیرا پیشرفت و سلامت جامعه در گرو خانوادهی سالم است.
یکی از راهبردهای غرب در راستای این هدف، تغییر سبک زندگی است. این پدیده را که از پایههای اصلی مدرنیته به شمار میرود و تغییر ارزشها را نیز به دنبال دارد، میتوان عامل اصلی طلاق در عصر حاضر به شمار آورد که سبب کمرنگ شدن معنویت و تغییر هویت فردی و اجتماعی فرد و در نتیجه تضعیف و فروپاشی نهاد مقدس خانواده میشود.
به همین دلیل هویت زن و مرد مسلمان در عرصهی دین و اجتماع؛ نقطهی استراتژیک تهاجم غرب در عرصهی جنگ نرم به شمار میرود که متأسفانه با تمام تجهیزات مدرن خود از جمله ماهواره، اینترنت، کتاب و … آن را نشانه گرفتهاند. در این نوشتار ابتدا به اختصار دیدگاه اسلام را در مورد تشکیل خانواده و ضرورت حفظ آن مورد بررسی قرار میدهیم و سپس به بررسی دلایل افزایش طلاق میپردازیم.
خانواده، مقدسترین نهاد در اسلام
از منظر اسلام خانواده مقدسترین نهاد و بستری برای آرامش، تربیت و رشد نسل به شمار میآید. اهمیت این مسئله از آنجایی است که خانواده پایهی اصلی جامعه است و جامعهی سالم در گرو خانوادهی سالم میباشد؛ چرا که اولین نهادی است که فرد به آن ورود پیدا میکند و در آن پرورش مییابد. در متون دینی ما توصیههای فراوانی در راستای تقدس و تحکیم پایههای خانواده وارد شده است.
خداوند در قرآن کریم میفرماید: «مردان و زنان بیهمسر خود را همسر دهید، همچنین بندگان و کنیزان صالح و درستکارتان را، اگر فقیر و تنگدست باشند، خداوند از فضل خود آنان را بینیاز میکند. خداوند گشایشدهنده و آگاه است.»[۱] و در آیهای دیگر میفرماید: «و از جمله نشانههای خدا این است که برای شما همسرانی آفرید که با آنها آرامش پیدا کنید و در میانتان دوستی و مهربانی قرار داد.»[۲]
این ۲ آیه و آیات بسیار دیگری بر ضرورت ازدواج و تشکیل خانواده تأکید میکنند و زن و مرد را مایهی آرامش یکدیگر میدانند. این دقیقاً مخالف دیدگاهی است که در جامعه به وجود آمده است. دیدگاهی که راحتی و آرامش را مختص به دوران تجرد و ازدواج را آغاز تمام مشکلات و گرفتاریهای میداند و مشکلات اقتصادی را عاملی برای فرار از ازدواج بیان میکند که به طور حتم تبعات آن گریبان جامعه را خواهد گرفت. در حالی که خداوند در سورهی نور آیهی ۳۲؛ به بندگان خود وعده داده است: «اگر فقیر و تنگدست باشید خداوند از فضل خود شما را بینیاز میکند» و خداوند هرگز از وعدهی خود تخلف نمیکند…
پیامبر اسلام(صلیاللهعلیهوآله) میفرمایند: «هیچ بنیانی در اسلام محبوبتر از ازدواج در نزد خداوند نیست»[۳]
همچنین در حدیث دیگری میفرمایند: «هر که ازدواج کند نصف دین خود را حفظ کرده است، پس در نیمهی دیگر از خدا تقوا پیشه کند.»[۴]
در این احادیث و احادیث بسیار دیگر بر ضرورت تشکیل خانواده به عنوان راهی برای رسیدن به کمال و پیشرفت معنوی تأکید شده است؛ همچنین احادیث فراوانی در مورد حقوق متقابل زن و شوهر وارد شده است که اگر آنها را چراغ راه زندگی خود قرار دهند از این راه پر خطر به سلامت عبور خواهند کرد و هرگز در زندگی به مشکلات حاد و لاینحلی که منجر به جدایی میشود بر نخواهند خورد؛ اما دلیل این همه مشکلات ما این است که متأسفانه به دین به عنوان دستورالعملی برای زندگی نگاه نمیکنیم.
از منظر دین علاقه و معنویت را میتوان به منزلهی دو پایهی اصلی برای خانواده به شمار آورد که با حذف و سست شدن یکی از آن دو؛ شمارش معکوس برای فروپاشی خانواده آغاز میشود. اتفاقی که در عصر حاضر میتوان به وضوح آن را مشاهده کرد.
تغییر سبک زندگی و دوری از آموزههای اسلام
تغییر سبک زندگی را میتوان ارمغان مدرنیته در عصر حاضر به شمار آورد. به عقیدهی برخی، به وجود آمدن شیوههای جدید زندگی ضرورتی اجتنابناپذیر است که با حرکت جوامع به سمت پیشرفت و صنعتی شدن رخ مینماید؛ اما حقیقت این است که پایه و اساس سبک زندگی در جامعهی سنتی ایران بر اساس اسلام بنا شده است و تغییر آن به منزلهی تغییر سبک زندگی اسلامی به شیوههای مدرن و وارداتی است که با فرهنگ اسلامی ما هیچ گونه همخوانی ندارد و در نتیجه تغییر هویت فرد مسلمان را به دنبال دارد. در حقیقت هویت و سبک زندگی با یکدیگر رابطهای دوسویه دارند و بر یکدیگر تأثیر متقابل میگذارند.
با مقایسهی شیوههای زندگی دهههای اخیر به خوبی میتوان سرعت این تغییرات را دریافت. این مسئله در جامعهی امروز ابعاد بسیار وسیعی پیدا کرده است و شیوهی زندگی افراد در مقیاس فردی، خانوادگی، اجتماعی و… روز به روز بیشتر از معیارهای اسلامی فاصله میگیرد.
از مصادیق تغییر سبک زندگی میتوان به تغییر الگوی تأمین معاش در خانواده به تقلید از کشورهای غربی اشاره کرد؛ البته نمیتوان ضرورتهای جامعهی امروز را برای حضور زنان در برخی مشاغل زنانه نادیده گرفت اما آنچه در حال حاضر در جامعهی ما اتفاق میافتد این است که حتی در مواقع غیر ضروری و تنها با این استدلال که زن باید به استقلال مالی برسد تا به مرد وابسته نباشد، به اشتغال بیرون از منزل روی میآورند که این مسئله به خودی خود عامل به وجود آمدن مشکلات بسیاری برای فرد و جامعه خواهد شد که شایسته است در مقالهای مجزا و به صورت تفصیلی به این مسئله پرداخته شود.
در حالی که اسلام بنا به مصالحی که متوجه خود زن، خانواده و اجتماع است. زحمت کار بیرون از منزل را از دوش زن برداشته و به عهدهی مرد قرار داده است اما متأسفانه میبینیم که اشتغال بیرون از منزل برای زنان ما به عنوان یک ارزش در آمده است و در عوض خانهداری و تربیت فرزند به وقت هدر دادن و سوزاندن فرصتهای پیش روی زنان ما تبدیل شده است.
با مقایسهی شیوههای زندگی دهههای اخیر به خوبی میتوان سرعت این تغییرات را دریافت. این مسئله در جامعهی امروز ابعاد بسیار وسیعی پیدا کرده است و شیوهی زندگی افراد در مقیاس فردی، خانوادگی، اجتماعی و… روز به روز بیشتر از معیارهای اسلامی فاصله میگیرد.
مسئلهی مهم دیگر تغییر سبک ساده زیستی است که تا همین چند سال اخیر بر خانوادههای ایرانی حاکم بود و روی آوردن به زندگی تجملاتی و ایجاد مصرفزدگی در بین خانوادههاست؛ متأسفانه در این مسئله هم مشاهده میکنیم که بیشترین تلاش دشمن در تغییر روحیهی زنان بوده است زیرا آنان هستهی اصلی خانواده را تشکیل میدهند و بر نوع نگرش همسر و فرزندان بسیار اثرگذار میباشند؛ همچنین همین مسئله خود از دلایل اصلی روی آوردن به اشتغال بیرون از منزل است. به هر حال این مسئله به خودی خود سبب به وجود آمدن انحرافهای فراوانی در زندگی فردی و اجتماعی افراد میشود که متأسفانه طلاق یکی از اصلیترین آسیبهای آن است.
تغییر نوع تعامل زن و مرد هم از مواردی است که تحت تأثیر عوامل مختلفی از جمله ماهوارهها به سبک غربی آن درآمده! در این میان برگشتن به آموزههای اسلام و برگرداندن آرامش به کانون خانواده بهترین راهکار حل این مشکلات میباشد. اگر چه گاهی مشاوران ما هم توصیههایی به طرفین میکنند که نه تنها کمکی به حل مشکلاتشان نمیکند بلکه با آموزههای دین ما هم در تناقض کامل است!
حقیقت این است؛ با تغییر سبک زندگی که مسلماً به دنبال خود تغییر ارزشها را نیز در پی خواهد داشت، نهاد خانواده از درون تضعیف خواهد شد که از این مسئله میتوان به عنوان عامل اصلی طلاق نام برد زیرا اولین قربانی آن معنویت است که درون سبک زندگی غربی، باورها و فرهنگ جدید آن استحاله میگردد و همانطور که ذکر شد، معنویت از ارکان اصلی خانواده در اسلام به شمار میآید که خانواده بر پایهی آن بنا شده است.
متأسفانه در جامعه شاهد این مسئله هستیم که الگوگیری غلط خانوادهها و جوانان سبب افزایش ناسازگاری بین زن و مرد، مصرفگرایی، تغییر نوع پوشش و … شده است. آنچه در این بین از اهمیت بهسزایی برخوردار است، این است که باید مراقب باشیم تا شیوههای جدید زندگی با فرهنگ دینی ما سازگار باشد و به تغییر و استحالهی ارزشها و اعتقادات ما نینجامد.
از مصادیق تغییر سبک زندگی میتوان به تغییر الگوی تأمین معاش در خانواده به تقلید از کشورهای غربی اشاره کرد؛ البته نمیتوان ضرورتهای جامعهی امروز را برای حضور زنان در برخی مشاغل زنانه نادیده گرفت اما آنچه در حال حاضر در جامعهی ما اتفاق میافتد این است که حتی در مواقع غیر ضروری و تنها با این استدلال که زن باید به استقلال مالی برسد تا به مرد وابسته نباشد، به اشتغال بیرون از منزل روی میآورند.
استراتژی غرب در تغییر هویت زن مسلمان
با بررسی علل طلاق به خوبی متوجه این مسئله میشویم که اصلیترین راهبرد غرب در تضعیف نهاد خانواده تغییر هویت زنان مسلمان است که با القای زنمحوری، تضعیف نقش مرد، تضعیف نقش مادری و همسری، کم ارزش جلوه دادن خانهداری و ارزشمند جلوه دادن مشاغل بیرون از منزل، مصرفزدگی و … ابتدا به تغییر نگرش زنان مسلمان و در نتیجه به تقدسزدایی و سست کردن پایههای خانواده میانجامد. آنها با درک نقش محوری و اهمیت جایگاه زن در خانواده به خوبی دریافتهاند که برای رسیدن به اهداف خود گام اول را باید از این نقطه آغاز کنند.
این مسئله که تمایز حقوق زن و مرد به تفاوت نوع آفرینش و تفاوت نیازها و تواناییهای آنها برمیگردد بر هیچ فرد عاقل و منصفی پوشیده نیست و اسلام را میتوان اصلیترین حامی و مدافع حقوق زنان به شمار آورد زیرا نه تنها حقوق زن در اسلام نادیده گرفته نشده بلکه در تمامی احکام و دستورات آن ظرافت روح و جسم زن در نظر گرفته شده، مسئلهای که هرگز در نظریههای فمینیستی و به اصطلاح بشر دوستانهی غرب دیده نشده است اما آنان با غیرعادلانه خواندن احکام اسلام در مورد زنان و به دست گرفتن پرچم حقوق بشر؛ شروع به سر دادن شعارهایی کردند که ظاهری زیبا و فریبندهداشت، ولی از درون پوچ و دروغین بود و بیشترین حملههای خود را متوجه مسئلهی تمایز بین حقوق زن و مرد کردند.
از نظر پرچمداران دفاع از حقوق زنان، زیر بار مسئولیت همسری و مادری رفتن سبب پایمال شدن حقوق زن و در عوض کم رنگ شدن یا نپذیرفتن این نقشها و الگو قرار دادن مردان در اشتغال بیرون از منزل و انجام کارهای مردانه سبب اقتدار و شکوفایی آنان خواهد شد.
فارغ از نتایج افکار فمینیستی در غرب باید اذعان داشت؛ افراط در این مسئله غرب را با چالشی جدّی مواجه کرده است، مانند فردی که در باتلاق گرفتار میشود و هر چه بیشتر دست و پا میزند و برای نجات خود تلاش میکند بیشتر در آن فرو میرود و میخواهد تا دیگران را نیز با خود به درون باتلاق بکشد.
در واقع غرب خود اولین قربانی نظریههای دور از عقل و منطق فمینیستی است که نتیجهای جز تحقیر زن، کمبود عاطفی، نبود امنیت، به چالش کشیدن مفهوم مادری، افزایش میزان خشونت در خانواده، افزایش آمار طلاق، افزایش کودکان نامشروع، رواج گستردهی زندگیهای مجردی، گسترش همجنسگرایی و در یک جمله نابودی زن و نابودی انسانیت را در پی نداشته است.
از نظر پرچمداران دفاع از حقوق زنان، زیر بار مسئولیت همسری و مادری رفتن سبب پایمال شدن حقوق زن و در عوض کم رنگ شدن یا نپذیرفتن این نقشها و الگو قرار دادن مردان در اشتغال بیرون از منزل و انجام کارهای مردانه سبب اقتدار و شکوفایی آنان خواهد شد.
با تأمل در نظریههای فمینیستی متوجه این مسئله میشویم که بین شعار فمینیستها مبنی بر احقاق حقوق زنان و آنچه در عمل اتفاق میافتد تناقض آشکاری وجود دارد، زیرا زن از حقوق اولیهی خود که آرامش و امنیت روانی در سایهی خانواده است و با قیومیت مرد حاصل میشود محروم میگردد و با نادیده گرفتن نقش همسری، مادری و … به طلاق و فروپاشی نهاد خانواده دامن میزند که این مسئله خود جامعه را با بحران جدّی مواجه میسازد اما این مسئله در آموزههای فمینیستی فراموش شده که زن خود عضوی از پیکر جامعه است و اولین آسیب متوجه خود اوست!
در حالی که دین اسلام از همان ابتدا برای زن جایگاهی بسیار رفیع قائل شده و زن و مرد را مکمل یکدیگر قرار داده است و در مقابل ظلم و ستمی که به زنان روا میشده به مردان توصیههای فراوانی کرده است که با زنان به گونهای شایسته رفتار کنید و به آنها محبت کنید و همین طور در مسئلهی حق رأی برای زن و مرد حقوق مساوی قائل شده و برای وی حق مشارکت در فعالیتهای اجتماعی را قرار داده است…
قبح زدایی از مغبوضترین حلال خدا
با بررسی آیات و روایات اسلامی درمییابیم به همان اندازه که در اسلام بر ازدواج و تشکیل خانواده تأکید شده، به همان اندازه نیز به حفظ و نگهداری از آن سفارش شده است. چرا که نهال خانواده برای ادامهی حیات و به ثمر نشستن خود نیاز به رسیدگی و مراقبت ویژهای دارد. در آیات و روایات از طلاق به عنوان مغبوضترین حلال خداوند یاد شده است؛ همچنین در آیات بسیاری بر ضرورت حفظ خانواده تأکید شده و طلاق به عنوان آخرین راه حل و تنها در صورتی که سبب عسر و حرج فرد شود، توصیه شده است.
اگرچه درک محدود انسان سبب میشود که به طور کامل به مصالح و مفاسد امور آگاهی پیدا نکند اما با بررسی پیامدهای طلاق تا حدودی میتوان به دلایل منفور بودن این مسئله در اسلام پی برد. آسیبهای فردی و اجتماعی طرفین بعد از طلاق (به خصوص خانمها) همچنین سرنوشت مبهم فرزندان، آسیبهای روحی و روانی که از طلاق والدین نصیبشان میشود و مسائل و مشکلات فراوانی که از این راه گریبان جامعه را میگیرد و …؛
از جمله مشکلاتی است که با فروپاشی یک خانواده به وجود میآید. فهم این مسائل شاید تا حدودی به درک ضرورت گذشت زن و مرد در برابر یکدیگر کمک کند؛ البته در صورتی که روحیهی فردگرایی بر آنها حاکم نشده باشد اما حقیقت این است که با تغییر سبک زندگی و تغییر ارزشها، روح معنویت در بین خانوادهها کمرنگشده و همین مسئله سبب گردیده تا مفاهیم ارزشی و اخلاقی مانند «گذشت» در زندگی به باج دادن یا کم آوردن در برابر یکدیگر تعبیر شود!
متأسفانه در حال حاضر کوتاه شدن عمر زندگی مشترک به یک مسئله در جامعهی ما تبدیل شده که اگر به زودی برای حل آن چارهای اندیشیده نشود به زودی به یک بحران جدّی تبدیل خواهد شد که این مسئله هوشیاری مردم، مسئولین و نخبگان را میطلبد. عمق فاجعه تا آن جایی است که علاوه بر افزایش این معضل بزرگ، جامعه در راستای قبحزدایی از این مسئله گام برمیدارد. برگزاری جشن طلاق به تقلید از فرهنگ غرب و دعوت دوستان و آشنایان برای شرکت در این مراسم در جامعهی اسلامی ما جای بسی تأسف و تعجب دارد.
وقتی زندگی رنگ و بویی از دین و فرهنگ اسلام نداشته باشد، وقتی خانواده تقدس خود را در دید افراد از دست بدهد و ازدواج بیشتر جنبهی تشریفاتی پیدا کند. وقتی ازدواجهای سنتی که بر پایهی فرهنگ اسلامی و شناخت و باور صحیح از زندگی مشترک جای خود را به ازدواجهایی به سبک مدرن و دوستیهای خیابانی، اینترنتی و … بدهد. دیگر قبحزدایی و برگزاری جشن طلاق به شیوهی مدرن امری دور از ذهن و تعجببرانگیز نخواهد بود!
نتیجهگیری
در نهایت میتوان دور شدن از آموزههای اسلام و ضعف و تسلیم در برابر تهاجم فرهنگی غرب را به عنوان مهمترین عامل در تغییر فرهنگ اسلامی و در نتیجه افزایش آمار طلاق دانست.
۳ گام اصلی که میتوانند در برابر هجمههای همهجانبه و برنامهریزیهای کلان و بلندمدت دشمن در تغییر هویت دینی ما در بلند مدت مؤثر واقع شود عبارتاند از:
۱- بیداری و آگاهی در برابر اهداف و راهبردهای غرب؛
۲- بازگشت به بطن دین؛
۳- نظریهپردازی در حوزههای مختلف با استفاده از متون و منابع دینی.
متأسفانه سیر صعودی آمار طلاق در کشور ما از این حقیقت تلخ حکایت میکند که نه تنها از اهداف و راهبردهای غرب اطلاعی نداریم، بلکه کورکورانه تن به خواستههای آنها نیز دادهایم و در جهت اهداف و برنامهریزیهای آنها حرکت کردهایم. متأسفانه در مقابل سالها تلاش و پشتکار غرب در تخریب فرهنگ اسلامی و تضعیف نقش واقعی زن، به عنوان یک مسلمان اقدام درخور توجهی انجام ندادهایم.
شاید بتوان سادگی و خوشباوری برخی افراد در برابر سیاستهای غرب را دلیل اصلی مشکلات آنها به شمار آورد در حالی که منابع عظیمی از دستورات و راهکارهای اسلام را برای زندگی موفق در اختیار داریم که در دل آنها هزاران نظریه در تمام ابعاد زندگی نهفته است و به جای نظریهپردازی و ارائهی الگو به دیگر کشورها خود به تقلید کورکورانه از آنها میپردازیم و هر آنچه را که غرب به اسم آزادی و حقوق بشر و مدرنیته و … به ما القا میکند به حکم ضرورت میپذیریم.
با توجه به این مسئله که تک تک ما در برابر حفاظت از فرهنگ و دین خود مسئولیم اما در این بین نخبگان نیز میتوانند با بررسی متون اسلامی و استخراج نظریههای مختلف در حوزهی زنان و خانواده گام مؤثری بردارند؛ همچنین رسانهها میتوانند در ترسیم هویت واقعی زن مسلمان و ارائهی الگوی موفق زندگی نقشی اساسی ایفا کنند. مسئلهای که متأسفانه کمتر در فیلمها و سریالهای مشاهده میکنیم و در اکثر موارد شأن واقعی زن در فیلمها نادیده گرفته میشود.
دولت نیز میتواند با حمایتهای قانونی و اجتماعی از زنان خانهدار سبب شود تا زنان هویت واقعی خود را در درون خانه جستوجو کنند؛ همچنین تقویت روح معنویت از راه نظام آموزشی،رسانه و انتقال آن به نهاد خانواده میتواند در کاهش معضلات اجتماعی از جمله طلاق اثر گذار باشد.
سایت مجاله اینترنتی سبک زندگی
http://emag.saza.ir/%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%B1%D9%86-%D9%88-%D8%A7%D9%81%D8%B2%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%A2%D9%85%D8%A7%D8%B1-%D8%B7%D9%84%D8%A7%D9%82-2/
___________________________________________________________________________
۳۶-توجه قرآن به سبک زندگی
اولین خطاب آیات قرآن به مؤمنان، مربوط به یک سبک رفتاری است نه یک اخلاق یا عقیده و خداوند علاوه بر نقد آن به عنوان یک «سبک» به زیبایی و عدم زیبایی آن نیز توجه دارد
* در گذشته فقط انبیاء، اوصیا و اهالی دین به سبک زندگی اهمیت میدادند
موضوع گفتوگوی ما در این جلسات پاسخ به این سؤال است که «سبک زندگی کجای دین ماست؟». «سبک زندگی» اصطلاحی است که سابقاً خیلی مورد توجه نبوده و چندی است که بخشی از اندیشمندان به این موضوع در زندگی انسان توجه کردهو آن را تحت عنوان و اصطلاحی متمایز مورد مطالعه قرار دادهاند. البته نمیشود گفت که ماهیتِ آن جدیداً پدید آمده است بلکه این اصطلاح و عبارتِ «سبک زندگی» است که به تازگی پدید آمده است و جدیداً به آن توجه شده است و به طور جداگانه مورد بررسی قرار گرفتهاست.
این جای خوشبختی دارد که موضوع سبک زندگی مورد توجه قرار گرفته است و اندیشمندان به آن پرداختهاند. چون قبل از این فقط انبیاء و اوصیاء بودهاند و فقط دینِ الهی بوده است که به سبک زندگی خیلی اهمیت میداده و جزئیاتی را در سبک زندگی و رفتارهای ظاهری پیروان خود مورد توجه قرار میداده است. لذا از جهان روشنفکری غرب خیلی ممنون هستیم که این موضوعِ سبک زندگی را طرح کرده است! چون باعث میشود احادیث و سخنان انبیاء و اولیاء بیشتر شنیده شود. نه اینکه چون غربیها این موضوع را مطرح کردهاند ما به دنبال آنها بیافتیم، بلکه از این جهت که مردم دشمن چیزهایی هستند که نمیفهمند «النَّاسُ أَعْدَاءُ مَا جَهِلُوا» از این رو بسیاری از دشمنیها با معارف دینی (به خصوص وقتی به جزئیات رفتاریِ انسانها مربوط میشود)، از سرِ جهل است و اگر این جهل برطرف شود بسیاری از این دشمنیها با دین از بین میرود.
* منظور از «سبک زندگی» دقیقاً چیست؟
در ابتدا باید سبک زندگی را توضیح دهیم و ببینیم که منظور از «سبک زندگی» دقیقاً چیست؟ منظور از «سبک زندگی» فرهنگ نیست، فرهنگ اموری را که اعمّ از سبک زندگی هستند (مانند عقاید و نگرشها) را نیز دربرمیگیرد. در واقع سبک زندگی فقط به بخشی از فرهنگ اطلاق میشود، آن بخشی که به رفتار ظاهری انسان و به ظاهر انسان باز میگردد. در واقع سبک زندگی به آن بخشی از ظاهر و رفتار ظاهری انسان بازمیگردد که قابل مدیریت است و خصوصاً به زیبایی و خوشایندی نیز ربط پیدا میکند.
البته ممکن است کسی سبک زندگی خود و همین ظاهر خود را بر اساس عقایدش تنظیم کند ولی حتماً از این عقاید خوشش میآمده که ظاهر خود را بر اساس آن درست کرده است. دیگرانی که این عنوان را استفاده میکنند به خوشایندیِ او کار دارند و به اینکه آیا ناشی از عقیدهاوست یا نه، کاری ندارند. به عنوان مثال در سبک زدگی ما لباس ماه محرّم و لباس عزای ما مشکی رنگ است و ممکن است در منطقه دیگری برای عزاداری لباس دیگری مرسوم باشد.
* در «سبک زندگی» به ظاهر رفتار، فُرمها و قالبهای بروز احساسات کار دارند
در بحث سبک زندگی به ظاهر رفتار و قالبهای بروز احساسات کار دارند و به فُرمهایی که در این فُرمها معانیِ ذهنی و گرایشهای روحی تجلی پیدا میکنند. در بحث سبک زندگی با «فُرم» و شکلِ ظاهری کار دارند. اصلاً معنای «سبک» و «فُرم» نزدیک به هم است و شاید اولین مرتبههایی که از واژه«سبک» استفاده شده است در مورد سبکهای هنری بوده است، آنجایی که میخواستند «فُرم» را از «محتوا» جدا کنند.
سبک زندگی، ظاهر زندگی را شامل میشود و اعمّ است از زبان انسان، گفتار، پوشش و … شاید اولین چیزی که در سبک زندگی دیده میشود نحوه پوشش انسان باشد و بعد نحوه چیدمان منزل و برنامههای روزانهای که میریزیم و …
* سابقاً در فرهنگی که ناشی از نگاه کمونیستی بود، فُرم یا زیبایی اهمیت نداشت
سابقاً (در دوره نفوذ تفکرات مارکسیستی) در دانشگاهها اینطور بود که اگر قرار بود چیزی با عنوان سبک زندگی «دینی» شود با آن به شدت برخورد میشد و با ناسزا و سخنان زشت مواجه میگردید. گویا اصلاً کسی نباید به «فُرم» و سبک زندگی اهمیت میداد! این هم نتیجهنگاه مارکسیستها به زندگی بود. همچنین مارکسیستها مدعی بودند که دانشِ انقلاب را فقط آنها دارند. خصوصاً هر نیروی مسلمانی که انقلابی میشد و میخواست با ادبیات علمی سخن بگوید، با ادبیات مارکسیستی سخن میگفت.
در فرهنگی که ناشی از نگاه کمونیستی بود «فُرم» یا زیبایی چندان معنا نداشت. حتی احساسات هم زیاد معنا نداشت و دین افیون تودهها محسوب میشد. این نگاه به حدی خشن بود که موجب میشد برخی انقلابیون روضهخوانها را ترور کنند. در آن دوره، دینداران را با تعبیرِ «قشریها» خطاب قرار میدادند که نوعی ناسزا محسوب میشد.
* حتی در صنعت و تکنولوژیِ مارکسیستها (بلوک شرق) نیز زیبایی جایی نداشت/ بیتوجهی آنها به ظواهر و حس زیباییگرایی و احساسات، ریشه در ایدئولوژیِ مارکسیستی دارد
حتی در صنعت و تکنولوژیِ مارکسیستها و بلوک شرق نیز اگر دقت کنید میبینید که ظاهرِ خودروها، محصولات صنعتی و حتی معماریِ آنها جذابیتِ چندانی نداشت و این مسأله (یعنی بیتوجهی به ظواهر و حس زیباییگرایی و احساسات) ریشه در ایدئولوژیِ مارکسیستی دارد. آنها نه تنها به زیبایی در این امور اهمیت نمیدادند بلکه به ظاهری که دین بخواهد به آن بپردازد نیز اهانت میکردند و به دیندارانی که مقیداتی را در ظواهر رعایت میکردند طعنه میزدند و میگفتند «قشریون»!
الحمدالله امروز با آن مسائل مواجه نیستیم و بسیاری از دانشمندان به اهمیت مسائل ظاهری و سبکِ زندگی پیبردهاند و میگویند باید به آن بپردازیم. لذا میتوان گفت ما نسبت به سی سالِ قبل که کسی جرأت نمیکرد از ظاهر و ظاهر رفتاری سخن بگوید پیشرفت قابل ملاحظهای در این عرصه داشتهایم.
* اسلام فقط با اخلاقِ ما کار ندارد بلکه با سبک زندگیِ ما نیز کار دارد
حالا ببینیم که آیا سبک زندگی و این ظاهر و شکل و صورت رفتاری از نگاه دین اهمیت دارد یا نه؟ در پاسخ، ضمن توجه به تفاوت سبک زندگی با اخلاق، باید بگوییم که اسلام فقط با اخلاقِ ما کار ندارد بلکه با سبک زندگیِ ما نیز کار دارد.
* عصبیمزاج بودنِ ما، جزو سبک زندگیِ ما نیست، نحوهابرازِ عصبانیت جزو سبک زندگی است
مثلاً اینکه ما عصبیمزاج هستیم یا نه، جزو سبک زندگی نیست (بلکه به اخلاق مربوط میشود)، اما اینکه چگونه عصبانیت خود را ابراز کنیم جزو سبک زندگی است، مثلاً اینکه با ناسزا گفتن، فریاد زدن، شکستن ظروف و … عصبانیت خود را بروز دهیم جزو سبک زندگی محسوب میشود. اینکه ما آدمِ کریم و باسخاوتی هستیم ربطی به سبک زندگی ندارد ولی اینکه حاتمبخشیِ خود را چگونه بروز میدهیم به سبک زندگی مربوط میشود.
* تعریف سبک زندگی: ظاهر رفتار+عادت+ جمعی بودن
سبک زندگی فقط ظاهر رفتار را شامل نمیشود که احیاناً زیباییهایینیز داشته باشد. بلکه این ظاهر رفتار وقتی دو ویژگی پیدا میکند عنوان سبک زندگی بیشتر به آن انطباق پیدا میکند:
۱- اینکه آن رفتار ظاهری عادت رفتاری شما بشود و تبدیل به یک رسم یا عادت فردی شود. ۲- جمعی از انسانها این ظاهر و روش را برای خودشان انتخاب کرده باشند.
* اشارهقرآن به سبک زندگی/ اولین خطابِ «یا ایها الذین آمنوا» مربوط به یک «سبک رفتاری» است نه یک اخلاق، عقیده یا علاقه
در اینجا یک آمار قرآنی و یک نمونه از اشاره قرآن به سبک زندگی را بیان میکنیم که نشان میدهد سبک زندگی در دین چقدر اهمیت دارد.
در قرآن حدود ۸۵ خطاب «یا ایها الذین آمنوا» وجود دارد که تماماً در مدینه نازل شده است. با اینکه در مکه نیز مؤمنین بودهاند، ولی گویا خطابِ «یا ایها الذین آمنوا» به «جامعه» ایمانی است و گروه مؤمنین مظلوم تحت شکنجه مکه که «السابقون» هم بودند شایستگی خطاب قرار گرفتن با عنوان «یا ایها الذین آمنوا» را پیدا نمیکنند. برخی علما میگویند دلیلش این بود که حاکمیت دینی در مکه نبوده است. علامه طباطبایی میفرمایند که معنای «یا ایها الذین آمنوا» با خطاب به «مؤمنون» یا «الذین یؤمنون» متفاوت است. «یا ایها الذین آمنوا» خطابی است که دلالت بر احترام فوق العاده به گروهی از مؤمنین دارد لذا این یک خطاب برجسته است و بار روانیِ مثبت ویژهای دارد و هر کسی که ایمان بیاورد را شامل نمیشود.
در اولین سوره مدنی قرآن یعنی سوره بقره میبینیم که اولین خطابِ «یا ایها الذین آمنوا» مربوط به یک سبک رفتاری است نه یک اخلاق و عقیده یا علاقه، آن هم رفتاری که غیرعبادی و غیر حقوقی است و خداوند متعال اولاً آن را به عنوان یک «سبک» مورد نقد قرار میدهد و ثانیاً به زیبایی و عدم زیباییِ آن توجه دارد. خداوند در این آیه میفرماید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَقُولُوا راعِنا وَ قُولُوا انْظُرْنا وَ اسْمَعُوا وَ لِلْکافِرینَ عَذابٌ أَلیمٌ».
* چرا خداوند به مؤمنان دستور میدهد با کلمه «راعنا» پیامبر را خطاب ندهند؟
برای اینکه معلوم شود این آیه به سبک رفتار مربوط میشود (که سبک گفتار نیز بخشی از سبک رفتار است) باید به تاریخ مراجعه کنیم تا ببینیم شأن نزول این آیه چه بوده است. در آن زمان یهودیها در بین خودشان اصطلاحی داشتند که در میان مردم مدینه رواج نداشته است و آن هم اینکه وقتی میخواستند با طعنه و ناسزا به کسی بگویند «صبر کن» از عبارت «راعنا» استفاده میکردند. (مثلاً تصور کنید باران آمده و در خیابان آب جمع شده است. اگر کسی با خودروی خود از کنار عابران پیاده به سرعت رد شود و آب به سمت عابرین بپاشد، ممکن است عابرین با حالت اعتراضآمیز به او بگویند: «آدم!» با اینکه این لفظ بدی نیست ولی در اینجا معنای بدی دارد. (یعنی تو آدم نیستی- مگر نمیبینی و …) آن یهودیان نیز وقتی میگفتند «راعنا» چنین معنایی داشت. و مفسرین گفتهاند که ناسزا یا نفرین تلقی میشد.
البته این اصطلاح فقط در بین یهودیان رایج بود و نه در بین مردمِ مدینه. وقتی پیامبر(ص) مطلبی را سریعاً بیان میفرمودند و مردم متوجه نمیشدند و میخواستند به پیامبر(ص) بگویند «صبر کنید، ما متوجه نشدیم» از این عبارت «راعنا» استفاده میکردند و مقصودِ بدی نیز از این سخن نداشتند. اما وقتی یهودیان در برابر پیامبر(ص) این کلمه را به کار میبردند، بین خودشان (در دلشان) میخندیدند چون از این کلمه معنای بدی برداشت میکردند و به نوعی طعنه میزدند.
به همین خاطر آیهفوق نازل شد تا مردم مدینه و مسلمانان (با اینکه از به کار بردن این کلمه مقصود بدی نداشتند) از این کلمه استفاده نکنند. این آیه نشان میدهد که خداوند به جزئیات رفتاری در مصداق گفتار ( که مصداقی برای سبک زندگی محسوب میشود) چقدر اهمیت میدهد.
* خداوند اهانت به اولیاءالله را تحمل نمیکند / حسین(ع) خیلی تلاش کرد که کسی از قِبل حسین جهنم نرود
ببینید که پروردگار مهربان، ذرهای اهانت به اولیاءالله را تحمل نمیکند. لذا در روایت دارد به همهمردم احترام بگذار، مبادا در بینِ مردم یک نفر از اولیای خدا باشد که تو او را نشناسیو به او بیحرمتی کنی. «إِنَّ اللَّهَ أَخْفَى وَلِیَّهُ فِی عِبَادِهِ فَلَا تَسْتَصْغِرَنَّ عَبْداً مِنْ عَبِیدِ اللَّهِ فَرُبَّمَا یَکُونُ وَلِیَّهُ وَ أَنْتَ لَا تَعْلَم» کربلا چه خبر است؟
ائمه خیلی کوتاه میآمدند تا مردم بهشان بیاحترامی نکنند. فرزند مرحوم شاه آبادی استاد حضرت امام نقل میکند که روزی یک سرهنگ رژیم طاغوت در حمام عمومی زبان به طعن و تمسخر مرحوم شاهآبادی گشود و به ایشان اهانت کرد. مرحوم شاهآبادی از این کار او خیلی ناراحت شدند اما چیزی نگفتند و به راه خودشان ادامه دادند. فردای آن روز مرحوم شاهآبادی در هنگام تدریس، صدای عدهای که جنازهای را حمل میکردند شنیدند. پرسیدند: چه خبر شده است؟ اطرافیان جواب دادند: آن سرهنگی که دیروز به شما اهانت کرد، وقتی از حمام بیرون آمد، سر زبانش تاول زد و درد آن هر لحظه بیشتر شد و معالجه دکترها هم سودی نبخشید و در کمتر از ۲۴ ساعت از دنیا رفت.
بعدها مرحوم شاهآبادی هرگاه یاد این قضیه میافتادند، متأثر و ناراحت میشدند و میفرمودند: «ای کاش آن روز در حمام به او پرخاش میکردم و ناراحتی خود را بروز میدادم تا گرفتار نشود.»
اولیاء خدا خیلی مراعات کردند که کسی چوب بیاحترامی را نخورد. ولی کربلا دیگر کاری از دست حسین(ع) بر نمیآمد. مکرر موعظه کرد، توضیح داد، التماس کرد. و این التماس نفی عزت نبود، دلش برای عاقبت این بیاحترامی میسوخت. نامهها را آورد، گفت: شما نامه نوشتید. نکنید، من حسین هستم. با حسین بد برخورد نکنید، حسین(ع) خیلی تلاش کرد که کسی از قِبَل حسین جهنم نرود.
سایت مجله اینترنتی سبک زندگی
http://emag.saza.ir/%D8%AA%D9%88%D8%AC%D9%87-%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A/
___________________________________________________________________________
۳۷-دیدگاه نظریهپردازان غربی
مفهوم سبک زندگی سالیان درازی است که در مفاهیم جامعه شناسی و روانشناسی غرب سابقه دارد و نکته اصلی در تبیین این فلسفه، نگاه کاملا مبتنی بر فلسفه غرب به مفهوم سبک زندگی و برگرفته از اصالت فرد است.
تورشتاین وبلن:
مفهوم سبک زندگی در آرای «تورشتاین وبلن» به منظور بررسی پدیده مصرف درآمریکا به کارگرفته شد. البته او تعریفی دقیقی از این الگو ارایه نکرده است، اما این مفهوم را دال بر شیوه زندگی متمایز طبقه مرفه و نمودی از جایگاه طبقاتی آنها قلمداد نموده است. «وبلن» سبک زندگی را پدیده ای گروهی میداند، چیزی که محصول تعلق طبقاتی است. همچنین از نظر او سبک زندگی فاقد ماهیت مستقل و نمودی از وجود سلسله مراتبها در جامعه است. طبقه نیز حاصل منزلت هایی است، که به صورت ایدهآل های فرهنگی طبقه مرفه عرضه میگردد. او سبک زندگی را در الگوهای قابل مشاهده و در قالب نظریه رقابت اجتماعی تبیین میکند. رقابتی که بین طبقات بالا و پایین به منظور حفظ تمایز پدیدار میشود.
زیمل:
زیمل در مقالهای به عنوان “کلان شهر و حیات ذهنی” به مفاهیم فرد، فردیت و تناقضات درونی اشخاص در دوران گذار از اروپای قرن نوزدهم به عصر مدرن اشاره میکند. در این دوران ظهور فردگرایی، فشار ساختاری و درگیر شدن در نظام تقسیم کار پیچیده باعث شده است، تا اشکال مختلف هویت و راه های تمایز از دیگران از بین برود و شیوه های خاص مصرف کردن و سبک زندگی، به مثابه شیوه ای برای بیان خود، در رابطه با دیگران استفاده گردد.
ماکس وبر:
ماکس وبر نیز با استفاده از مفهوم سبک زندگی به تبیین سلسله مراتب و قشربندی اجتماعی چون “طبقه، گروه منزلت و حزب” پرداخته است. او دستیابی به منزلت گروهی را نوعی افتخار اجتماعی قلمداد میکند، که منابع آن شامل؛ دستاوردهای فردی، نمادهای منزلت و تأثیر گروههای مرجع افراد قضاوت کننده درباره جایگاه دیگران، میباشد. همچنین او سبک زندگی را شامل کردارهای اجتماعی و فرهنگی متفاوتی میداند و آن را به عوامل اقتصادی محدود نمیکند. او معتقد است، این کردارها ناشی از تفاوت بین گروههای اجتماعی است.
در سال های پس از جنگ جهانی دوم، رشد اقتصادی و ظهور پدیده مصرف گرایی باعث شد تا الگوی طبقه ی اجتماعی، کارآمدی خود را در تبیین انتخابهای فردی از دست دهد. این دوره با افزایش دستمزدها و گسترش”وسایل، تفریح و فراغت” همراه بوده است. از این رو شناخت افراد بر مبنای شاخصهای منزلتی گذشته ناممکن شد و مقوله سیاست هویت اهمیت پیدا کرد. بدین ترتیب با ظهور جامعه ی مدرن، هویت های متعددی پدیدار شد و جنبش های اجتماعی جدیدی نظیر؛ زنان، قومیت ها، نژادهای مختلف، جوانان، گروههای خاصّ و… به بیان وجودی خود پرداختند. از این رو تبیین جایگاه افراد در الگوی مصرف و سبک زندگی با توجه به ساختار اجتماعی- اقتصادی و استفاده از تحلیل طبقاتی کنار رفت. زیرا این گروههای خاصّ با پرداختن به الگوهای مصرف در سبک زندگی به بیان هویت خود میپردازند.
رایمر:
رایمر چهار دلیل عمده را در تجدید حیات این مفهوم عنوان میکند.
فرآیندهای “فردی شدن” که آزادی و حق انتخاب بیشتری را به خصوص برای جوانان در شرایط به سرعت رو به تغییر جهان داشته اند.
⦁ رشد طبقه متوسط جدیدی که جهت گیری آنها آشکارا به سوی “سرگرمی و مصرف” است. که عمدتاً جوانان شهری دارای “مهارتهای حرفهای” را در بر میگیرد.
⦁ افزایش روز افزون بحث های دانشگاهی در خصوص “پست مدرنیسم” که در آن ” ظهور ارزشها و سبکهای زندگی جدید” نقش کلیدی را ایفاء میکنند.
⦁ سهم مؤثر آرای «بوردیو» در موضوع سبکهای زندگی.
در واقع میتوان به دو گونه؛ “مدرنیستی”، که سبک زندگی به عنوان “متغیر وابسته” در نظر گرفته میشود، و “پست مدرنیستی”، که در این جا به عنوان “متغیر مستقل” تلقی میگردد، به تبیین “سبک زندگی” پرداخت.
در دیدگاه مدرنیستی “سبک زندگی” نه در مطالعات قشربندی اجتماعی و راهی برای تعیین طبقه اجتماعی، بلکه شکل اجتماعی مدرنی دانسته میشود، که تنها در دوران مدرن و رشد و گسترش فرهنگ مصرف معنا مییابد. در این معنا “سبک زندگی” راهی برای تعریف ارزشها، نگرش ها، رفتارها یا هویت افراد میباشد، که اهمیت آن برای تحلیل های اجتماعی روز به روز افزایش پیدا میکند. همچنین استفاده از کالاهای مصرفی برای تمیز و تثبیت هویت اجتماعی به کار برده میشود و مفهوم “سبک زندگی”، گویای این واقعیت است، که گروه بندی های اجتماعی، ابعاد و مقیاس بسیار کوچک تر و متکثرتری از طبقه یا قشر اجتماعی یافته است. اما از دیدگاه پست مدرنیته، “سبک زندگی” تعریفی دیگر مییابد.
فرض اصلی که در این دیدگاه از این واقعیت نشأت میگیرد که مردم اکنون بیش از قبل، خود را مسوول زندگی خود میدانند. قید و بندهای سنتی برداشته شده است و دنبال کردن روش زندگی والدین به صورت خودکار دیگر نه ضروری است و نه ممکن. بنا به این استدلال، در عصر پست مدرنیته، مردم “قدرت و توان” انتخابهای فراوانی دارند که میتوانند در یک عرصه ی جایگزینی، انتخابهایشان را، در صورت لزوم با همدیگر عوض نمایند. به نظر پست مدرنیست ها، سبکهای زندگی در جامعه پست مدرنیته نسبت به جامعه مدرن و سنتی هم ناهمگون تر و هم شیوهها و روشهای گوناگونی جهت انجام آن ها وجود دارد. راه و روشی که فرد در حوزه ای به کار میگیرد، متفاوت و در تضاد با روشهایی است، که در حوزههای دیگر عمل میکند. به نظر مدافعان پست مدرنیته، سبک زندگی: ” نتیجه ی همه ی انتخابها و گزینشهایی است، که شخص نسبت به زندگی خود انجام میدهد.” که شامل ” انتخاب کار و فعالیت های مربوط به فراغت” نیز میشود.
بحث دوم در پست مدرنیته این است، که سبک زندگی نتیجه و محصول انتخابهایی است که در زندگی روزمره صورت میگیرد. اما این همواره نتیجه ای موقتی است. افرادی که بین حوزههای مختلف در زندگی روزمره در حرکت اند، دائماً دست به انتخابهای جدید میزنند: ” در ارتباط با این انتخابهاست، که سبک زندگی شخص تغییر میکند”. و دیگر اینکه شاخص ارزشها و سبکهای زندگی در دوران پست مدرن با نوعی سازماندهی مجدد و به هم ریختن عناصر مواجه است. فرهنگ عامه با فرهنگ برتر و فرهنگ فردی با اجتماعی مخلوط میشود؛ آمیزه هایی که افراد غیر پست مدرن (مخصوصاً نسل های بزرگ تر) آن ها را متناقض می دانند.
آنتونی گیدنز:
آنتونی گیدنز معتقد است: اهمیت یافتن سبک زندگی از پیامدهای تجدد است. فرهنگِ مبتنی بر سنت، آداب و رسوم جا افتاده در زندگی را در محدودهی کانالهای از پیش تعیین شده قرار میدهد. در این نوع فرهنگ اگر چه افراد انتخاب میکنند، اما انتخاب آنها در بازه ی خاصّی قرار میگیرد. سبک زندگی در این معنا عملی است، که بدون ایجاد هیچگونه تغییری در آن، بی قید و شرط پذیرفته میشود. اما فرآیند تجدد (مدرنیته) باعث میشود، که فرد در گزینشهای خود بدون هیچگونه راهبرد از پیش تعیین شدهای از تنوع انتخاب برخوردار باشد. اما «گیدنز» معنایی را در این روند باز میکند: در دنیای متجدد کنونی، همهی ما هم از شیوههای معینی در زندگی پیروی میکنیم، هم ناچار به این پیروی هستیم، زیرا علاوه بر برآورده کردن نیازهای جاری مان، هویتی را که برگزیدیم نیز مشخص میشود و در پی آن دیگران رفتارهای خاصّی را در کنشهایشان بر طبق این هویت آشکار شده، بروز میدهند. بدین ترتیب شیوه های زندگی به صورت عملکردهای روزمره در میآیند، عملکردهایی که در نوع “پوشش، خوراک، روش کار و محیط های مطلوب برای ملاقات با دیگران” جلوه میکند.
گیدنزهمچنین به خاصیت بازتابندگی امور روزمره در هویت های شخصی، گروهی و اجتماعی اشاره میکند. در این خصلت، امور ذکر شده، نسبت به حوزههای فعالیت اجتماعی دارای حساسیت و تأثیرپذیری بیشتر میباشند و همچنین به تجدید نظر مداوم در روشها و نگرشها بر اساس اطلاعات یا دانش های نوین میپردازند.
درباره ی انتخابی بودن و کثرت سبک زندگی، «گیدنز» این گونه استدلال میکند که: نباید تصور کرد، افراد قادرند به انتخاب همهی الگوهای موجود بپردازند. زیرا تعدد الگوهای کلی شیوه ی زندگی کمتر از تعدد انتخابهای موجود در تصمیم گیری های راهبردی (استراتژیک) روزمره است.
گیدنز علت چندگانه بودن انتخابهای افراد را در جوامع جدید این گونه برمی شمرد: نبود شیوه ی مشخص و تناقض بین آن ها، تکثر دنیای زندگی، تردید در حل مسایل، تأثیر رسانه های جمعی، تجدیدنظر و بازسازی در برنامههای زندگی، موقعیت های نهادین و روابط با دیگران در جهت شکل گیری رابطه ی ناب. «گیدنز» در مورد “سبک زندگی” و پردازش “هویت شخصی” این گونه اظهار میدارد: هر یک از تصمیم گیری های کوچک شخصی در زندگی روزانه همانند: چه بپوشم، چه بخورم، در محیط کار چگونه رفتار کنم، پس از پایان کار با چه کسی ملاقات کنم، همه و همه در تعیین امور زندگی روزمره مشارکت دارند. عملکردهایی که در نوع پوشش، خوراک، روش کار و محیط های مطلوب برای ملاقات با دیگران تجسم مییابد و در پرتو ماهیت متحرک هویت شخصی، به طور بازتابی در برابر تغییرات احتمالی، باز و پذیرا هستند.
با توجه به نظر «گیدنز» میتوان گفت که: سبک زندگی و برنامهی زندگی هر فرد در خلال بازتابندگی خود، نوع انتخاب، شکل گیری هویت شخصی با تجدید نظر مداوم در نمای ظاهری و کردار مرتبط با آن و مسوولیت در قبال آن ها پدیدار میشود.
آلفرد آدلر:
آلفرد آدلر از این اصطلاح برای اشاره به حال و هوای زندگی فرد استفاده کرد. سبک زندگی هدف فرد، خودپنداره، احساسهای فرد نسبت به دیگران، و نگرش فرد نسبت به دنیا را شامل می¬شود.
«لیزر» (۱۹۶۳م) سبک زندگی را براساس الگوی خرید کالا تعریف میکند. به نظر وی سبک زندگی نشان دهنده شیوه زندگی متمایز جامعه یا گروه اجتماعی و نشاندهنده شیوه¬ای است که مصرف کننده در آن خرید می¬کند و به شیوه¬ای که کالای خریداری شده مصرف می¬شود، بازتابدهنده سبک زندگی مصرفکننده در جامعه است. «یاسر من» (۱۹۸۳م) سبک زندگی را الگویی از مصرف می¬داند که دربردارنده ترجیحات، ذائقه و ارزش¬هاست؛ سبک زندگی بهمثابه مجموعه منسجمی از انتخاب¬ها، ترجیحات و رفتارهای مصرف¬گرایانه است. از دیدگاه «سویل»، سبک زندگی عبارت است از «هر شیوه متمایز و بنابراین قابل تشخیص زیستن»«سولومون» اعتقاد دارد که هر جامعه¬ای دارای سبک و شیوه زندگی متفاوتی است. سبک زندگی، فعل و انفعال فرد را در محیط زندگی او نشان میدهد. در جوامع سنتی انتخاب¬های مبتنی بر مصرف به شکل گسترده¬ای براساس طبقه، کاست، محیط روستا یا خانواده دیکته می-شود؛ در حالیکه در جوامع مدرن بههر حال مردم دارای آزادی عمل بیشتری در انتخاب کالاها و خدمات و فعالیتهایی هستند که به نوبه خود هویت اجتماعی را خلق میکند. به نظر «آرتور آسابرگر» برای تعریف اصطلاح «لایف استایل» با واژه فراگیری روبرو هستیم که از سلیقهی فرد در زمینهی آرایش مو و لباس تا سرگرمی و تفریح و ادبیات و موضوعات مربوط دیگر را شامل میشود. کلمه «سبک»، «مد» را تداعی می-کند؛ پس سبک زندگی در واقع مد یا حالت زندگی یک فرد است.
سازمان بهداشت جهانی سبک زندگی را اینگونه تعریف میکند: «اصطلاح سبک زندگی به روش زندگی مردم و بازتابی کامل از ارزشهای اجتماعی، طرز برخورد و فعالیتها اشاره دارد. همچنین ترکیبی از الگوهای رفتاری و عادات فردی در سراسر زندگی (فعالیت بدنی، تغذیه، اعتیاد به الکل و دخانیات و…) است که در پی فرایند جامعهپذیری به وجود آمده است.
سایت سبک زندگی اسلامی ایرانی
http://szei.farhangoelm.ir/%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C/%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D9%87%D8%A7/%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D9%86%D8%B8%D8%B1%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D9%BE%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D9%86-%D8%BA%D8%B1%D8%A8%DB%8C
___________________________________________________________________________

۳۸-سبک زندگی چند سال دارد؟ تاریخچه تولد مفهوم سبک زندگی در علوم اجتماعی
«سبک زندگی» در ادبیات موجود علوماجتماعی مفهومی نسبتاً جدید است. چنان که بعضاً پدیدار شدن «سبک زندگی» را در زمره اختصاصات «جامعه مدرن متأخر» قلمداد کردهاند. طبیعی است چنانچه سبک زندگی را در مفهومی صرفاً تحت اللفظی و خنثی فهم کنیم، تلقی آن به مثابه امری نوظهور
اسباب تعجب را فراهم خواهد کرد. زندگی آحاد بشر در اعصار و جوامع مختلف همواره بر اساس مجموعهای از قواعد و مناسبات معین نظم و نسق یافته است و طبعاً میتواند در وسیعترین معنا واجد سبک قلمداد شود. اما در ادبیات علوماجتماعی مفهوم سبک زندگی محتوایی فراتر از این دارد و به واسطه این محتوای مشخص است که از اصلیترین نشانههای تحولات اجتماعی و فرهنگی سه دهه اخیر غرب به حساب میآید.
البته پیگیری و جستجوی مفهوم سبک زندگی، ما را به مواردی از استخدام آن در متون جامعهشناختی پیش از سه دهه اخیر نیز رهنمون خواهد ساخت. بیشتر اوقات در روایت فرآیند تکوین مفهوم سبک زندگی، به ریشههای آغازین و اولین مفهومبندیهای ارائه شده از آن در کار کسانی چون ماکس وبر، گئورگ زیمل و تورشتاین وبلن در سالهای آغازین قرن بیستم اشاره میشود.
این ریشهیابی به یک معنا عناصری از واقعیت را نیز با خود دارد. اما روشن است که مفهوم جدید سبک زندگی به وضوح فراتر از چیزی است که در آن مفهومبندیهای اولیه منعکس گردیده است.
به عنوان مثال، وبر مفهوم سبک زندگی را در ذیل مقوله منزلت یا احترام به عنوان یکی از اضلاع سه ضلعی مشهور خود (ثروت- قدرت- منزلت) تعریف میکرد. در این تعریف عملاً سبک زندگی, مفهومی کم و بیش مترادف با فرهنگ مییافت. با وجود اینکه مفهوم جدید سبک زندگی در زمینهی مباحثاتی شکل گرفته که از کار وبر به طور عام و دستهبندی سه گانه ثروت- قدرت- منزلت به طور خاص متأثر است، امّا درک فاصله مفهوم جدید سبک زندگی با فهم وبر, کار دشواری نیست. در ادبیات جدید جامعهشناسی فرهنگ و مطالعات فرهنگی، سبک زندگی اساساً امری متفاوت از فرهنگ (البته نه غیرمرتبط با آن) تعریف میشود. این تفکیک بیش از هر چیز به سبب نسبتی است که میان مفهوم سبک زندگی با گسترش فردیت و اخلاق فردگرایانه در جامعه جدید برقرار میشود. فرهنگ مجموعه منسجمی از ایدهها، ارزشها، هنجارها، نمادها و آداب و رسوم است که فرد به واسطه دریافت و تطبیق خود با آنها امکان مشارکت در زندگی اجتماعی را مییابد. البته مواجهه فرد با فرهنگ لزوماً منفعلانه نیست. اما در نهایت فرهنگ مقولهای فرافردی و کلان باقی خواهد ماند. در مقابل سبک زندگی در مفهوم جدید آن بیشتر محصولی از انسان فردیتیافتهای که آن را خلق میکند، قلمداد میشود. البته سبک زندگی نیز امری اجتماعی است. به تعبیری میتوان آن را تابلوی نقاشی «کولاژ»ی دانست که تکه پارههای به کار رفته در آن از متن زندگی اجتماعی فراهم میآید. اما نهایتاً نوع تلفیق و ترکیب آنها گویی چیزی است که انسان مابعدتجددی فردیتیافته بر حسب ذوق و سلیقه خود آن را میسازد. البته این «ساخت» و سلیقه سازنده آن به شدت سیال، متغیر و دلبخواهی است. شاید این اصلیترین تفاوتی است که مفهوم سبک زندگی با فرهنگ دارد: سبک زندگی مقولهای اساساً سیال، لغزنده و غیرقطعی است. سبک زندگی ریشه در ذائقه و سلیقه دارد.
از این جهت شاید بتوان در میان پیشکسوتان جامعهشناسی کسی که بیش از همه به معنای جدید سبک زندگی نزدیک شده بود را زیمل دانست. در واقع این زیمل بود که اول بار مفهوم سبک زندگی را در نسبت مستقیم با فردگرایی مدرن و تلاش فرد مدرن برای ظاهر ساختن «یکتایی هستی خود» تعریف کرد. البته او در دهههای آغازین قرن بیستم از امکانات جامعه جدید – به ویژه در چارچوبی به نام کلانشهر- برای امکانپذیر ساختن چنین وضعیتی سخن میگفت. امّا به طور حتم دهههای پایانی این قرن شواهد و نشانههای عینی بیشتری را در جهت نشان دادن امر فراهم آورده است.
مفهوم جدید سبک زندگی را میباید در نسبت مستقیم با تحول مهم اندیشه و علوماجتماعی غرب در اوایل دهه ۱۹۸۰ فهم کرد. این تحول که بعضاً با عنوان «چرخش فرهنگی» از آن یاد میشود، به اهمیت یافتن بیشتر مفهوم فرهنگ و توابع و مشتقات آن در علوماجتماعی منجر شد. در واقع اصحاب چرخش فرهنگی معتقد بودند نظریههای کلاسیک علوماجتماعی در دهههای پایانی قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در تعامل با شرایط خاصی پدید آمدند، که دگرگون شدن این شرایط ایجاد تحول بنیادین در این حوزه را به یک الزام مبدل ساخته است. مهمترین وجه این دگرگونی در انتقال مرکز ثقل جامعه جدید از تولید به مصرف و از اقتصاد به فرهنگ بود. رشد بخش خدمات، گسترش بروکراسی و آموزش عمومی شکلبندی اجتماعی جامعه صنعتی را به کلی متفاوت از مقطع پایانی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم ساخت. به طور مشخص از جهت ترکیب طبقاتی جامعه صنعتی نیمه دوم قرن بیستم به طور متزایدی متشکل از طبقه متوسط جدید بزرگ و فربهی بود که بخش اعظم صحنه اجتماعی را اشغال میکرد. در چنین وضعیتی اساساً تحلیلهای طبقاتی که سابق بر این نقشی کلیدی در مباحثات علوماجتماعی (بالاخص نظریههای چپ) داشت، بلاموضوع به نظر میرسید. در این شرایط مفهوم سبک زندگی عنوان یک ابزار تحلیلی جایگزین طبقه و مشتقات آن که دستکم از نظر اصحاب چرخش فرهنگی دیگر توانایی خود در تشریح وضعیتهای جدید اجتماعی را از دست داده بودند، گردید. از این رو نه تنها پیدایی «سبکهای زندگی» مشخصه وضعیتی که از آن با تعابیری چون جامعه اطلاعاتی، جامعه پساصنعتی و وضعیت ما بعد تجددی (پست مدرن) یاد میشود, قلمداد شد، که این مفهوم به مثابه یک ابزار تحلیلی مناسب برای سنخشناسی و دستهبندی افراد این جامعه شناسایی گردید. در عین حال چنین تحولی عرصه سیاست را نیز از خود متأثر ساخت. برخی تحلیلگران سیاسی و اجتماعی، از به حاشیه رفتن مسائل طبقاتی و پررنگ شدن مسائلی چون هویت و سبکهای زندگی در عرصه سیاسی و رقابتهای انتخاباتی احزاب جوامع صنعتی سخن گفته و از آن با عنوان «سیاست زندگی» یاد کردهاند.
گستره و حوزه مفهوم سبک زندگی خالی از مناقشات بیپایان اصحاب علوماجتماعی نبوده است. برخی تلاش کردهاند تا با قرار دادن سبک زندگی ذیل مفهوم طبقهاجتماعی پویایی و غنای بیشتری بدان (طبقه) بخشند. اما در مقابل عده بیشتری سبک زندگی را مفهومی در عرض طبقه و امری ورای تقسیمات طبقاتی قلمداد کردهاند. این که آیا سبک زندگی فقط رفتار و نمودهای بیرونی فرد را شامل میشود یا ذهنیت و نگرش او را نیز در بر میگیرد، محل نزاع دیگری بوده است. اغلب قلمرو این مفهوم آن چنان گسترده تعریف شده است که همه چیز، از الگوی مصرف، نوع پوشش، دکوراسیون خانه و محل کار، ژستهای رفتاری، نحوه صحبت، فعالیتهای اوقات فراغت تا نگرشهای سیاسی و اجتماعی و علاقهمندیهای شخصی را در بر میگیرد. با این وجود بخش اعظم کارهای تجربی که در آن از سبک زندگی به عنوان یک ابزار تحلیلی استفاده شده، این مفهوم را در نسبت با دو مقوله مورد استفاده قرار میدهند: الگوی مصرفو اوقات فراغت. چنان که بیراه نیست اگر این دو را مؤلفههای اصلی تعیین و تشکیل سبک زندگی قلمداد کنیم. بیان رابطهی تنگاتنگ سبک زندگی با مصرف و اوقات فراغت اگر چه نوعی اخبار از چارچوب مفهومی خاص است، ولی در ورای آن میتواند حاوی بصیرتی غربشناسانه نیز باشد و ما را در تلقی ضمنی موجود از مفهوم زندگی در جامعه مدرن متأخر یاری کند.
سایت سوره
http://www.sooremag.ir/%D8%BA%D8%B1%D8%A8/%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%DA%86%D9%86%D8%AF-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%9F
___________________________________________________________________________

۳۹-تاملی نظری در معنا و مفهوم شیوه زندگی

سبک زندگی life style در معنایی که امروزه استعمال می شود مفهومی مدرن و جدید است که حتی تا سه چهار دهه پیش از این چندان محلی از اعراب نداشت. این مفهوم نیز چونان دیگر مفاهیم مدرن در ذیل عالم مدرن و گفتمان تجدد قابلیت طرح و پدیداری و عرضه یافته اند و در عالم ماقبل مدرن چندان بدین نحو قابلیت امکان طرح نداشته است. در این جا ضروری است تا میان دو مفهوم اسلوب و ” شیوه زندگی” way of life و ” سبک زندگی ” life style تمایز قائل شویم. در واقع توضیح آنکه مسئله روش زندگی way of life، مفهومی عام و کلی است که هر گونه شیوه و اسلوب زندگی را در همه تمدن ها و ادوار تاریخ بشر اعم از دوران های ماقبل مدرن و دوران جدید و حتی پسا مدرن را نیز در بر می گیرد. گرچه ممکن است . حقیقت ان است که در هر یک از ادوار تاریخی بشر از گذشته تا به امروز با تحقق هر افق تاریخی، عالمی تاریخی در ذیل این افق محقق می گردد که در ذیل این عالم تاریخی، یک ابر پارادایم تحقق می یابد که از ترکیب این عالم جدید و ابرپارادایم آن صورت جدیدی از مدنیت ( که در علوم اجتماعی غربی به آن صورت بندی اجتماعی social formation می گویند) و جامعه در ذیل آن افق تاریخی پدیدار می گردد . این ظهور عالم جدید خود ملازم پدیداری “انسان جدید” است در طراز عالم جدید که مبتنی بر صورت جدیدی از انسانیت نزد آن عالم جدید است. در ذیل این صورت مدنی عالم تاریخی جدید، انسان انضمامی آن جامعه نحوه ” حضور” ی جدید می یابد که نسبتی جدید میان وی و “خلق” و”حق” و نیز هستی و طبیعت بر قرار می سازد که وجود و حضور خاص و متعین او را بر در آن جامعه و صورت تمدنی برمی سازد. این نحوه حضور و وجود در ذیل عالم تاریخی و صورت تمدنی جدید خود ناظر بر ممیزها، مؤلفه های وجودی و ماهوی است که روش یا روش هایی از زندگی را ملازم با چنین نحوه حضوری پدید میآورند که همگی در ذیل همان ابر پارادایم تمدنی قرار میگیرند، که ملازم با انسان جدید طراز عالم جدید نیز هست. مثلاً اگر نگاهی به یونان باستان داشته باشیم؛ در یونان باستان حداقل دو تمدن اسپارتی و آتنی داریم که در عین تفاوت، شباهتهای فراوانی با هم دارند و تمام آنها در ذیل عالم تاریخی قرار میگیرند که عالم «یونان باستان» است. تفکر و تمدن یونانی نسبت جدیدی میان انسان با خلق و حق و هستی برقرار می ساخت که خود شکل دهنده بودن Being آدمی نیز بود.این نحوه بودن با انسان طراز نو یونانی همگی یک مدل خاصی برای زندگی ایجاب می کرد که بسته به جامعه یا دولتشهر یونانی اعم از اسپارتی و یونانی، تفاوتهای اندکی با هم داشتند.
این اسلوبهای زندگی در پارادایم و عالمی که به آن تعلق دارند، ریشه دارند. با ظهور اسلام در شبه جزیره و سپس با هجرت نبی مکرم اسلام (ص) به یثرب و هویدا شدن افق تاریخی اسلام و پایه گذاری سنگ بنای صورت تمدنی اسلام به دست مبارک حضرت رسول (ص) ( اگر چه بعدها این صورت تمدنی به دلیل حذف مقام امامت و ولایت حجت الهی از مسند خلافت حضرت رسول (ص) به بیراهه و کج راهه ضلالت فرو غلطید) اسلوب زندگی جدیدی مطابق با عالم اسلامی و ذیل اخلاق و احکام شریعت اسلامی رخ نمود.
هنگامی که عالم غربی مدرن نیز محقق شد طبیعی است که نمیتوانست با الگو، مدل و نحوه زندگی غرب قرون وسطایی و یا تمدنهای شرقی زندگی کند از اینرو به تبع ظهور جدیدی که ایجاد شده، نحوه زندگی جدیدی پدید میآید. اگر توجه داشته باشیم هر دوره تاریخی که ظهور میکند به تعبیر دیگری میتوان گفت انسان جدیدی و یا عالم جدیدی ظهور میکند.بنابراین وقتی عالم و آدم، متفاوت میشوند همه شئون زندگی هم متفاوت خواهد شد و وقتی همه شئون زندگی تغییر میکند از آن به تغییر در سبک زندگی و به قول غربیها شیوه زندگی مطابق با این صورت تمدنی پدید می آید که از آن با عنوان life style تعبیر میشود و این یک پایه و اساس کلی است.
سبک زندگی و هویت: سبک زندگی نظام واره و سیستم خاص زندگی است که به یک فرد، خانواده یا جامعه هویتی خاص می بخشد. این نظام واره هندسه کلی رفتار بیرونی است که افراد، خانواده ها و جوامع را از یکدیگر متمایز می کند و هویت هایی متمایز می بخشد. سبک زندگی از این حیث، مجموعه ای کم و بیش جامع و منسجم از عملکردهای روزمره یک فرد است که نه تنها برآورنده حاجات و نیازهای مادی و معنوی وی است، که متضمن فحوایی فلسفی نیز هست. این فحوای فلسفی همان روایت خاصی است که وی با سبک زندگی خود آن را در برابر دیگران تجسم و تجسد می بخشد. این روایت را می توان در آداب و هیئت ترکیبی آنها و رفتارها و جلوه های ظاهری مورد خوانش و قرائت قرار داد. هم چون بسته ای همبسته و پیوسته شامل : مصرف، معاشرت، پوشش، نوع بیان و حرف زدن، ادبیات محاوره ای، تفریح، اوقات فراغت، آرایش ظاهری، طرز خوراک، معماری و شهرسازی، دکوراسیون منزل، آداب دینی و مناسک مذهبی / عبادی و … این ها همه جلوه های رفتاری راوی هویت و شخصیت ما در محیط زندگی و نشانه ای روشن از عقاید ، باورها، ارزشها، و علائق ماست که ترکیب آنها هویت شخصی و اجتماعی ما را می نمایاند.
تمایز میان شیوه ی زندگی با سبک زندگی: دانستیم که شیوه ی زندگی مفهومی است که در تمامی صورت های تمدنی گذشته و حال حضور داشته است حال آنکه مفهوم سبک زندگی مفهومی متأخر است که ریشه در صورت تمدنی غرب مدرن داشته و متعلق به حوزه نظریه پردازی علوم مدرن جامعه شناسی و مطالعات فرهنگی است. شیوه ی زندگی ناظر بر بینش و منش توأمان زندگی است. بینش و منشی که مضاف بر ارزش گذاری درباره امور زندگی است سبک زندگی اما مسبوق به این بینش و روش است که بر پایه آن استوار می گردد. در واقع نسبت میان شیوه زندگی و سبک زندگی ، نسبت عموم و خصوص من وجه است. سبک زندگی از دل شیوه ی زندگی بیرون آمده و تولید می شود. سبک زندگی همان شیوه ی زندگی است هنگامی که در مدل ، فرم و صورت های خاص و ویژه ای منجمد و متجسد می شود و قالب بندی می شود. وقتی شیوه ی زندگی در مدلی خاص متعین شده و انضمامی می گردد و از ایده به تعین می رسد سبک زندگی متولد می شود. لذاست که شیوه ی زندگی چندان قالب بندی نشده است و در مرحله راه و روش مبتنی بر بینش خاص زندگی استوار است و البته اقتضائات خاص خود را دارد . از همین روست که هر شیوه ی زندگی می تواند ناظر بر چندین مدل و سبک زندگی باشد. هنگامی که ذائقه ها ، باورها و کردارها و عادات انسان ها که خود متضمن عقاید، باورها و تفکرات دینی ، سیاسی واخلاقی و .. ترجیحات زیبایی شناختی است در یک فرم و صورت مشخص زیستی قالب بندی و تجسد و تعین می یابد و در صورت کنش ها و کردار های مشخص ، گزینش و انتخاب های روشن و اعمال و رفتار روزمره غذائی ، ورزشی ، عبادی و شرعی، جنسی، پوشاکی و … متعین می شود، سبک زندگی متولد می شود. هر شیوه زندگی ظرفیت تولید سبک ها و مدل های متعدد زندگی را داراست. برای نمونه شیوه ی زندگی مدرن خود ناظر بر سبک های متعدد زندگی است؛ سبک زندگی آمریکائی، سبک زندگی اروپائی، سبک زندگی انگلیسی، سبک زندگی مارکسیستی و …
یکی از چیزهایی که می تواند شیوه ی زندگی را با انجماد و تجسد بخشی به سبک زندگی تبدیل کند حضور اشیاء در زندگی است. سبک رندگی نسبتی مستقیم با حضور اشیاء در زندگی دارد. این سبک زندگی است که جایگاه اشیاء را در زندگی معین می کند و اشیاء شأنی خاص و ویژه در سبک زندگی یافته است و بما هو شأنیت دارند. منظور از اشیاء هم اشیاء ضروری زندگی است هم اشیاء تزئینی و زیباشناختی، هم اشیاء فردی و هم اشیاء حاضر در کلیت و تمامیت خانه و محل زندگی و کارو البته نوع و سبک چیدمان این اشیاء و الگوی حاکم بر آن را در بر می گیرد. شاخص دیگر که در تعین بخشی شیوه ی زندگی به سبک زندگی بشدت تأثیرگذار است ” مصرف” است. با مدرن شدن زندگی بشری و ظهور سرمایه داری و تولد چرخه سرمایه داری ” تولید – مصرف”، مصرف و مصرف زدگی یکی از مؤلفه های اصلی دنیای امروز و شیوه ی زندگی مدرن است. مصرف در تعین بخشی سبک زندگی تأثیری بسزا دارد بسیار مهم است. این مهم ناظر بر همه گونه مصرفی است و صرفاً ناظر بر مصرف تولیدات و کالاهای مادی و تزئینی نیست و مصرف هر گونه تولید مادی و لوکس و نیز هنری و فرهنگی را نیز در بر می گیرد اعم از اشیاء تزئینی و غیر تزئینی زندگی تا فیلم، روزنامه، موسیقی و … هر گونه صنعت فرهنگ ( در معنای مکتب فرانکفورتی آن).
شاخصه دیگر مقوله امکان انتخاب است. ظهور تکنولوژی مدرن و توانایی آن در تکثیر فراوان از هر گونه کالایی، ظهور و تثبیت مفهوم تکثرگرایی و تعددگرایی pluralism در زندگی مدرن از یکسو به تکثر و تعدد ( کمی و کیفی) تولیدات و کالاهای فرهنگی، هنری و مرتبط با زندگی انجامیده است و از دیگر سو امکان های گزینش و انتخاب آدمی را در اخذ و مصرف این تولیدات ( خاصه صنعت فرهنگ) بشدت افزایش داده است که خود در تعین و قالب بندی سبک های مختف زندگی بسیار تأثیرگذار است. به هر میزان که امکان گزینش و انتخاب افزایش یابد سبک های زندگی نیز افزایش می یابد. امروزه سبک زندگی در حقیقت سبک درگزینش و انتخاب مصرف کالاهای زندگی است. “آنتونی گیدنز” سبک زندگی را از مولفه های زندگی مدرن می داند و در این میان به سال های پس از جنگ جهانی دوّم و ظهور دولت های رفاهی در اروپای غربی تأکید دارد. به اعتقاد گیدنز دنیای مدرن گزینه های قابل انتخاب را برای افراد افزایش می دهد. در حالی که در فرهنگ های ماقبل مدرن فرد معمولاً پیرو یک سبک و شیوه زندگی خاص بود. هرچند در این دوران هم شاهد انتخاب هایی برای افراد هستیم، امّا گزینه های گوناگون به هم شباهت دارند و دامنه وتعداد آنها چنان محدود است که سبب می شود تنها سبک مشخصی برای زندگی در هر فرهنگی تعریف شده باشد و همه افراد متعلق به فرهنگ های یکسان به سبک تقریباً مشابهی زندگی کنند. در اینجا نکته مهم، تطابق همه افراد با ارزش های همسان منبعث از فرهنگ واحد است و نه امکان انتخاب هایی که گاهی ظاهر می شوند. ( گیدنز، ۱۳۸۰، ۲۱۰).انواع سبک های زندگی مدرن امروزه مولود تکثر و تعدد در انتخاب و مصرف اشیاء و کالاهای فرهنگی و هنری و مصرفی عالم مدرن و مناسبات اقتصادی و اجتماعی حاکم بر آن و نیز اقتضائات زندگی متناسب با ضروریات عالم سرمایه داری است.
معنا و مفهوم شیوه زندگی غربی: گفتیم که شیوه زندگی در هر تمدنی متناسب و ملازم است با صورت تمدنی وعالم تاریخی آن تمدن و جامعه. برای نمونه کتاب شریف ” حلیه المتقین” علامه مجلسی که در دوره صفویه تدوین یافته است خود بسان آئین نامه کامل شیوه زندگی اسلامی – شیعی است که با عالم و صورت تمدنی شیعی و ایرانی عصر صفویه تناسب و تلازم تام دارد. از انجا که غرب مدرن نیزیک عالم تاریخی و صورت تمدنی ( که در علوم اجتماعی غربی به آن فرماسیون اجتماعی social formation می گویند) جدیدی است که متناسب با صورت تمدنی خود انسان جدید طراز مدرنیته و نیز نحوه وجود و حضور ملازم با ان را نیز ایجاب نمود. نحوه حضور مدرن در عالم خود پدید آورنده یک مدل و نحوه زندگی کردنی را به همراه آورده است که خصیصه اصلی این نحوه زندگی، زیستن در ذیل اومانیسم و سوبژکتیویسم است که هر دو نحوه حضور انسان مدرن را در عالم جدید صورت می دهند. انسان در این تمدن تنها انسان نیست بلکه ” سوژه” subjective است به معنای تنها موجود شناسنده و صاحب اراده و میل هستی که ذات او را به تعبیر نیچه ” اراده معطوف به قدرت” شکل می دهد. نحوه حضور و بودن چنین موجودی ملازم با نفی قدرت دیگری ( ولو خدا به عنوان مدعی دیگر اراده و میل و قدرت) است که اساساً به نفی حضور و حیات دین و امرقدسی می انجامد که ظهور سکولاریسم را در افق حضور انسان مدرن نوید می دهد. این انسان به عنوان یک امر کلیدی در صورت تمدنی جدید و به عنوان مرکز ثقل عالم جدید که چنین میاندیشد؛ لذا بنایش این می شود که یک زندگی دنیوی و سکولاری را بیافریند از اینرو اینکه این عالم، انسانی دارد که براساس مؤلفههای وجودی خویش مبنی بر سودجویی، قدرت طلبی و لذتطلبی رفتار میکند همچنین دارای نظام مناسبات اقتصادی است که این نظام اصالتاً سرمایهسالارانه است حال چه سرمایهدار باشد یا نباشد اما سرمایه سالارانه است و در عین حال اخلاقیات متناسب با آن را نیز اعمال میکند.
اگر نگاهی به غرب مدرن داشته باشیم به لحاظ مفهوم شیوه زندگی و یا به مفهوم جزئیتر، سبک زندگی نیز دارای تصوراتی است به طور مثال؛ سبک زندگی دوره ویکتوریایی در بخش عمده قرن ۱۹ با آن سبک زندگی که بعد از جنگ جهانی اول در عالم غرب مدرن حاکم میشود تفاوتهایی دارد و یا اگر جزئیتر بنگریم آنچه که بعد از سال ۱۹۸۰ میلادی و بعد از ورود عالم غرب مدرن به «مدینه بحران زده پسامدرن» ، از آن زمان تا حدودی مدل سبک زندگی تغییر میکند. لذا همه اینها در ذیل یک کلیتی هستند اگر چه سبک زندگی ویکتوریایی بعد از جنگ جهانی اول و این دو با سبک زندگی بعد از ورود غرب مدرن به فاز «مدینه بحرانزده پسامدرن» در دهه ۱۹۸۰ میلادی به بعد با هم متفاوت است و یا اینکه تمام اینها با شیوه زندگی رنسانسی به لحاظ جزئی و مفهومی تفاوتهایی با هم دارند اما تمام آنها در ذیل یک پارادایم کلی هستند که آن پارادایم کلی، مؤلفههای مشخصی مبنی بر سکولاریستی و اومانیستی بودن دارد. در واقع انسان قلمرو معنایی و ارزشی خویش را از عالم معنا و عالم آخرت به عالم دنیای صرف منتقل میکند یعنی اگر نگاهی کوتاه به مسئله تعریف انسان و اخلاق داشته باشیم در قرون وسطی این را میتوان فهمید، قبل از قرون وسطی اگرچه به جرأت میتوان گفت که عالم، عالم دینی نیست اما میبینیم تعریفی که از انسان و رابطهاش با ثروت وجود دارد این گونه است که انسان باید در حدی کار کند که نیاز خود و خانوادهاش را برطرف کند و بیشتر از آن را یا کار نکند و یا به عبادت بپردازد و یا اگر کاری میکند ماحصل آن را انفاق کند با این نگاه، تفاوت مدلها مشخص میشود.
مبادی و مفاهیم شبکه ای سبک زندگی: تا این جای بحث دانستیم که تمامی تمدن های بشری برخوردار از اسلوب و شیوه زندگی خاص خود بوده اند که این شیوه زندگی تناسبی تام با عالم تاریخی و تمدنی شان و نیز انسان طراز آن جامعه و نحوه حضورشان داشت. حال بر همین قیاس می توان چنین حکمی را درباره تمدن غربی و عالم مدرن نیز اطلاق نمود. اکنون در عالم غربی ( و نه فقط تمدن غربی که امروزه عالم غربی بر تمام جهان سیطره وجودی و تمدنی یافته است) نیز متناسب با صورت تمدنی و عالم تاریخی آن و صورت جدید انسان ( انسان مدرن) و نحوه حضور او در عالم ، شیوه جدید و خاصی از زندگی محقق گردیده است که می توان از آ با عنوان “شیوه زندگی غربی” western way of life یاد کرد. اما از آنجا که این شیوه از زندگی دارای تمایزات جدی و ماهوی ( و نه فقط شکلی و صوری و ساختاری) با شیوه زندگی تمدن هاست از آن با عنوان سبک زندگی یاد می کنیم که البته در حال حاضر صورت غالب این سبک زندگی از آن صورتی است که با نام “سبک زندگی آمریکایی ” American lifestyle می شناسیم چنانچه صورت غالب مدنی در این تمدن نیز از آن فرهنگ و جامعه آمریکاست. سبک زندگی ملازم با مفاهیم و معانی چندی است که با تمایز بخشی از دیگر شیوه های زندگی آن را از یک اسلوب صرف زندگی به یک سبک منتقل می سازد و تجسد می بخشد. مفاهیم ملازم با سبک زندگی که موجب می شوند این شیوه از زندگی به یک سبک بیانجامد عبارت اند از:
⦁ طبقه مدرن اجتماعی
⦁ قدرت و پشتوانه اقتصادی طبقه مدرن
⦁ گفتمان اجتماعی مدرن
⦁ زندگی روزمره و روزمرگی
⦁ تکنولوژی مدرن
⦁ عادت مصرف بدون نیاز
⦁ ظهور جامعه سرمایه داری و حاکمیت مطلق مناسبات سرمایه داری برجامعه
⦁ ظهور مفهوم اوقات فراغت در دوره مدرن
⦁ رسانه ها
سبک زندگی در شبکه ای از این مفاهیم است که صورت عینیت به خود می گیرد و شکل می پذیرد. سبک زندگی بدون تحقق طبقه اجتماعی/اقتصادی مدرن، پدیداری گفتمان اجتماعی، پدید آمدن مفهوم زندگی روزمره، فرادستی و امکانات خارق العاده تکنولوژی امروزی، مصرف زدگی مترفانه مدرن، ظهور جامعه سرمایه داری و مفهوم اوقات فراغت امری محال و ناممکن می نمد.
. برای نمونه بدون مفهوم زندگی روزمره سبک زندگی چه معنایی می تواند داشته باشدو زندگی روزمره به معنای حضور تکرار شونده آدمی در فرایند هر روزینه زندگی و تجربه هر روزه وجود و بودن انسان در روزمرگی است که سبکی خاص از زندگی را ایجاب میکند. روزمرگی به مثابه نحوه خاصی از بودن انسان در عالم که ملازم با تکرار هرروزینه و نیز غفلت ناشی از چنین تکراری است که طرحی از چنین بودنی را ایجاب می کند که یکی از ملزومات سبک زندگی است. و یا طبقه اقتصادی/اجتماعی و بنیه مالی چنینی طبقه ای است که پشتوانه مالی لازم برای ” مصرف” سبک زندگی را در اختیار انسان مدرن می نهد. چنانچه مصرف یکی از ملزومات زندگی روزمره و نیز یکی از معیارهای دسته بندی و نظام طبقه بندی آن تلقی می گردد. در واقع زندگی روزمره و سبک زندگی مدرن بدون مصرف معنا نمی یابد و یا معنایی ناقص می یابد.طبقه بندی اجتماعی، مصرف ، تکنولوژی ، گفتمان حاکم بر رفتار، اوقات فراغت و … همگی در کنار هم اند که می توانند عناصر اصلی سبک زندگی مدرن را صورت دهند.
اصول دکترینی حاکم بر سبک زندگی مدرن را به ویژه آنگونهای که از نیم قرن بیستم به خصوص از دهه ۸۰ حاکم شده را می توان چنین برشمرد:
۱-عالم مدرن، اساساً فرد انگارانه است عالم فرد انگار عالمی است که تعلقات اجتماعی و خانوادگی را نمیتواند بپذیرد پس سبک زندگی مدرن، سبکی است که اقتصاد و پول، مسئله اصلی انسان میشود بدین معنا که سبک زندگی مدرن پول محور است؛ همانطور که میتوان گفت در عالم مدرن، انسان در ذیل پول تعریف میشود.
۲- فرد انگاری موجب میشود که انسان تدریجاً یا خانوادهگریز و یا خانواده ستیز شود لذا در ابتدای امر، فرد از خانواده گسترده و فامیلی دور شده و به سوی خانواده هستهای میآید سپس از خانواده هستهای نیز تدریجاً دور شده و به سمت تجرد تمام عیار سیر میکند و این چیزی است که مطابق با آمار در عالم غرب مدرن مشاهده میشود.
۳- سومین ویژگیانسان مدرن و این سبک زندگی، مصرفگرایی شدید است اساساً این خصیصه مربوط به نیمه دوم قرن بیستم است و چون سرمایهداری وارد فاز تولید انبوه شد از اوائل قرن بیستم به بعد فرهنگ مصرف، جانشین فرهنگ امساک انباشت شده است و این به جزئی از لایفاستایل در زندگی مدرن شده است.
۴-دسته چهارم، حضور سرعت شتابزدهای است که یک اضطراب زمان را ایجاد میکند و اضطراب ساعت یک حالت مکانیکی در روابط انسانها ایجاد میکند همچنین تغییر مدلهای غذایی از دیگر ویژگی سبک زندگی مدرن است عناصری مانند پول، اشتغال، اضطراب زمان، خانوادهگریزی مدل غذایی انسان را نیز تغییر داده و به سوی مدلهای فستفودی و غذاهای بیرونی سوق میدهد از این رو کمپانیهای غذا دخالت کرده و الگوهای غذایی را ارائه میدهند.
۵-ویژگی بعدی سبک زندگی مدرن غربی، تنوعطلبی شدید است این مدل زندگی براساس فرد تنها تعریف میشود و نه براساس فرد در خانواده و اجتماع به صورت پیوسته بلکه انسان فقط به صورت اتمی است که براساس نیازهای خود، به سمت یک اتم و یا یک انسان دیگر میرود و سپس به همان غار تنهایی خویش باز میگردد که این موضوع به تعطیلی روابط میانجامد.
به چند دلیل واضح، سبک زندگی مدرن غربی در جهان گسترش مییابد. نخست اینکه عالم غربی جهانی شده و بدین دلیل فرهنگ مدرن در جهان گسترش پیدا کرده .دوم آن که اقتصاد سرمایهداری مدرن بر تمامی مناسبات اقتصاد جهانی چیرگی یافته است. در عالم غرب مدرن، اقتصاد رکن اصلی است لذا انسان مدرن در ذیل پول تعریف میشود پس با این وجود، انسانی مدرن است که ذیل پول باشد؛ بنابراین وقتی عالم مدرن در جایی محقق شود به میزان، درجه و مرتبهای که حاصل شود با خودش سبک زندگی مدرن را نیز خواهد آورد که با شیوه زندگی دینی جامعه دارد بر سر ستیز قرار میگیرد. برای نونه در اجتماع ما یک طبقه سرمایه سکولار و یک طبقه متوسط مدرن دارد که این طبقه متوسط، محدوده وسیعی را تشکیل میدهد که اگر نگوییم بزرگترین طبقه است، حداقل یکی از اصلیترین طبقههای جامعه است. فرهنگ حاکم بر نظام دانشگاهی ما اساسا مدرنیستی است اقتصاد ما اقتصاد سرمایهداری مدرن، منتها از نوع سرمایهداری درجه ۲ و وابسته است که تولیدی و سرمایهای نبوده بلکه شبه مدرن است.
بنابراین وقتی تمام اقتضائات وجودی تحقق Life style را داریم از جمله؛ نظام دانشگاهی، آموزشی، معماری و شهری ما تا حدود زیادی این گونه است از این رو طبیعی است که مابقی اقتضائات نیز به دنبال این موارد شکلمیگیرد پس تا زمانی که ما در این شرایط هستیم، نمیتوان گفت چرا سبک زندگی مدرن درحال گسترش است.علت گسترش آن همان مسئله تهاجم فرهنگی، سیطره نظام سرمایهداری، گسترش فرهنگ سکولار مدرن از طریق نظام آموزش دانشگاهی ما درحوزه علوم انسانی است این عوامل در ۳۰ سال گذشته فعالانه تأثیر گذاشته و ساختارهای اجتماعی، طبقاتی و بافت اجتماعی کشور را تا حدود زیادی تغییر دادهاند که به تبع آن Life style نیز عوض میشود. سبک زندگی مدرن غربی به دلیل عناصر خاص و شبکه مفاهیمی که دارد در تعارض جدی با روح دیانت و شیوه زندگی دینی و اسلامی/شیعی است. برای نمونه روزمرگی یکی از عناصر جدی سبک زندگی غربی است که بدون آن این سبک از زندگی معنا ندارد. روزمرگی در ذات خود ملازم با غفلت و اکنون زدگی است که خود یکی از ثمرات نیست انگاری غربی است، حال آنکه روح دیانت و زیست مؤمنانه گریزان از غفلت و اکنون زدگی، و ملازم خودآگاهی و بصیرت مؤمنانه است. لذا سبک زندگی اسلامی/شیعی اقتضائاتی دارد که از جمله اقتضائات تدوین و طراحی دکترین سبک زندگی اسلامی/شیعی مستلزم تأمل و تفکر درباره ی ماهیت و اقتضائات این گونه از سبک زندگی است. سبک خاصی از زندگی که با روح دیانت و دینداری و زیست مؤمنانه تطابق داشته باشد و اقتضائات دوره مدرن را نیز در نظر آورد. برای نمونه می توان به سبک زندگی جهادی/شیعی تجلی یافته در دوران دفاع مقدس اشاره کرد. در دوران دفاع مقدس و در جبهه های جنگ عالمی غیر از عالم غربی، و صورت جدیدی از حیات انسانی بر مبنای “حیات طیبه” قرآنی و دینی شکل یافت که در ذیل افق تاریخی آن انسان طراز انقلاب اسلامی به نام ” بسیجی” محقق شد و پدید آمد. نشئه ای از حیات طیبه که در صورت سبک زندگی جهادی/ شیعی در ذیل ولایت حضرت روح الله محقق شد که تکیه به عناصری چون ؛ خودآگاهی، مرگآگاهی، دل آگاهی؛ قناعت، جهاد اکبر و اصغر، محاسبه نفس، تهجد و تهذیب نفس، تفریح سالم، پرورش جسم و روح و … داشت.

سبک زندگی چیست؟: سبک زندگی در ادبیات موجود علوم اجتماعی مفهومی نسبتاً جدید است. چنان که بعضاً پدیدار شدن «سبک زندگی» را در زمره اختصاصات «جامعه مدرن متأخر» قلمداد کرده اند. طبیعی است چنانچه سبک زندگی را در مفهومی صرفاً تحت اللفظی و خنثی فهم کنیم، تلقی آن به مثابه امری نوظهور اسباب تعجب را فراهم خواهد کرد. زندگی آحاد بشر در اعصار و جوامع مختلف همواره بر اساس مجموعه¬ای از قواعد و مناسبات معین نظم و نسق یافته است و طبعاً می تواند در وسیع ترین معنا واجد سبک قلمداد شود. اما در ادبیات علوم اجتماعی مفهوم سبک زندگی محتوایی فراتر از این دارد و به واسطه این محتوای مشخص است که از اصلی ترین نشانه¬های تحولات اجتماعی و فرهنگی سه دهه اخیر غرب به حساب میآید. البته پیگیری و جستجوی مفهوم سبک زندگی، ما را به مواردی از استخدام آن در متون جامعه شناختی پیش از سه دهه اخیر نیز رهنمون خواهد ساخت. بیشتر اوقات در روایت فرآیند تکوین مفهوم سبک زندگی، به ریشه­های آغازین و اولین مفهوم بندی¬های ارائه شده از آن در کار کسانی چون ماکس وبر، گئورگ زیمل و تورشتاین وبلن در سال¬های آغازین قرن بیستم اشاره می شود. این ریشه یابی و به یک معنا عناصری از واقعیت را نیز با خود دارد. اما روشن است که مفهوم جدید سبک زندگی به وضوح فراتر از چیزی است که در آن مفهوم بندی­های اولیه منعکس گردیده است. به عنوان مثال، وبر مفهوم سبک زندگی را در ذیل مقوله منزلت یا احترام به عنوان یکی از اضلاع سه ضلعی مشهور خود (ثروت- قدرت- منزلت) تعریف می­کرد. در این تعریف عملاً سبک زندگی مفهومی کم و بیش مترادف با فرهنگ می¬یافت. با وجود این که مفهوم جدید سبک زندگی در زمینه مباحثاتی شکل گرفته که از کار وبر به طور عام و دسته بندی سه گانه ثروت- قدرت- منزلت به طور خاص متأثر است، امّا درک فاصله مفهوم جدید سبک زندگی با فهم وبر کار دشواری نیست. در ادبیات جدید جامعه شناسی فرهنگ و مطالعات فرهنگی، سبک زندگی اساساً امری متفاوت از فرهنگ (البته نه غیرمرتبط با آن) تعریف می شود. این تفکیک بیش از هر چیز به سبب نسبتی است که میان مفهوم سبک زندگی با گسترش فردیت و اخلاق فردگرایانه در جامعه جدید برقرار می¬شود. فرهنگ مجموعه منسجمی از ایده ها، ارزش¬ها، هنجارها، نمادها و آداب و رسوم است که فرد به واسطه دریافت و تطبیق خود با آنها امکان مشارکت در زندگی اجتماعی را می¬یابد. البته مواجهه فرد با فرهنگ لزوماً منفعلانه نیست. اما در نهایت فرهنگ مقوله ای فرافردی و کلان باقی خواهد ماند. در مقابل سبک زندگی در مفهوم جدید آن بیشتر محصولی از انسان فردیت یافته¬ای که آن را خلق می کند، قلمداد می شود. البته سبک زندگی نیز امری اجتماعی است. به تعبیری می توان آن را تابلوی نقاشی «کولاژ»ی دانست که تکه پاره های به کار رفته در آن از متن زندگی اجتماعی فراهم می¬آید. اما نهایتاً نوع تلفیق و ترکیب آنها گویی چیزی است که انسان مابعد تجددیِ فردیت یافته بر حسب ذوق و سلیقه خود آن را می سازد. البته این «ساخت» و سلیقه سازنده آن به شدت سیّال، متغیّر و دلبخواهی است. شاید این اصلی ترین تفاوتی است که مفهوم سبک زندگی با فرهنگ دارد: سبک زندگی مقوله ای اساساً سیّال، لغزنده و غیرقطعی است. سبک زندگی ریشه در ذائقه و سلیقه دارد.
از این جهت شاید بتوان در میان پیشکسوتان جامعه شناسی کسی که بیش از همه به معنای جدید سبک زندگی نزدیک شده بود را زیمل دانست. در واقع این زیمل بود که اول بار مفهوم سبک زندگی را در نسبت مستقیم با فردگرایی مدرن و تلاش فرد مدرن برای ظاهر ساختن «یکتایی هستی خود» تعریف کرد. البته او در دهه های آغازین قرن بیستم از امکانات جامعه جدید – به ویژه در چارچوبی به نام کلانشهر- برای امکان پذیر ساختن چنین وضعیتی سخن می گفت. امّا به طور حتم دهه های پایانی این قرن شواهد و نشانه های عینی بیشتری را در جهت نشان دادن امر فراهم آورده است. “سبک زندگی ” مفهومی بسیار مهم است که اغلب برای بیان” روش زندگی مردم “توأم با طیف کاملی ازارزش ها ، عقاید وفعالیت های اجنماعی است می توان گفت سبک زندگی ازالگو های فرهنگی، رفتاری وعاداتی شکل می گیرد وافراد به طور روزمره آنها رادر زندگی فردی واجتماعی خود به کار می گیرند.افراد به واسطه کنش های اجتماعی متقابل خود با والدین، دوستان همسالان ،آشنایان ورسانه های جمعی الگو های رفتاری را می آموزند.به عبارتی سبک زندگی شامل فعالیت های معمول وروزانه است که شخص آنها رادر زندگی خود به کار می گیرد. این البته معنای عام و کلی این مفهوم است. سبک زندگی مجموعه ای از ذائقه ها ، باورها و کردارهای نظام مندی است که یک طبقه یا بخشی از یک طبقه ی معین را مشخص می کند. در این راستا، برای مثال سبک زندگی شامل، عقاید سیاسی، باورهای فلسفی، اعتقادات اخلاقی، ترجیحات زیبایی شناختی و نیز اعمال جنسی، غذایی، پوشاکی و فرهنگی و غیره می شود. بر خلاف “سطح زندگی” که با کمیت کالاها و خدمات مطابق است که یک فرد یا یک گروه می تواند در اختیار داشته باشد،بنابر این در یک سطح زندگی واحد، سبک های زندگی بسیار متفاوتی می توانند وجود داشته باشند، که این امر به باور پیر بوردیو به” عادت واره “های habitus متمایز بستگی دارد. سبکهای زندگی مجموعهای از طرز تلقیها، ارزشها، شیوههای رفتار، حالتها و سلیقهها در هر چیزی را در برمیگیرد. موسیقی عامه، تلویزیون، آگهیها همه و همه تصورها و تصویرهایی بالقوه از سبک زندگی فراهم میکنند. سبک زندگی فرد، اجزای رفتار شخصی او نیست، لذا غیر معمول نیستند. بیشتر مردم معتقدند که باید سبک زندگیشان را آزادانه انتخاب کنند.در بیشتر مواقع مجموعه عناصر سبک زندگی در یکجا جمع میشوند و افراد در یک سبک زندگی مشترک میشوند. به نوعی گروههای اجتماعی اغلب مالک یک نوع سبک زندگی شدهو یک سبک خاص را تشکیل می دهند. سبکی شدن زندگی با شکل گیری فرهنگ مردم رابطه نزدیک دارد. مثلا میتوان شناخت لازم از افراد جامعه را از سبک زندگی افراد آن جامعه بدست آورد.
مفهوم جدید سبک زندگی را می باید در نسبت مستقیم با تحول مهم اندیشه و علوم اجتماعی غرب در اوایل دهه ۱۹۸۰ فهم کرد. این تحول که بعضاً با عنوان «چرخش فرهنگی» از آن یاد می شود، به اهمیت یافتن بیشتر مفهوم فرهنگ و توابع و مشتقات آن در علوم اجتماعی منجر شد. در واقع اصحاب چرخش فرهنگی معتقد بودند نظریه های کلاسیک علوم اجتماعی در دهه های پایانی قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در تعامل با شرایط خاصی پدید آمدند، که دگرگون شدن این شرایط ایجاد تحول بنیادین در این حوزه را به یک الزام مبدل ساخته است. مهم ترین وجه این دگرگونی در انتقال مرکز ثقل جامعه جدید از تولید به مصرف و از اقتصاد به فرهنگ بود. رشد بخش خدمات، گسترش بروکراسی و آموزش عمومی شکلبندی اجتماعی جامعه صنعتی را به کلی متفاوت از مقطع پایانی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم ساخت. به طور مشخص از جهت ترکیب طبقاتی جامعه صنعتی نیمه دوم قرن بیستم به طور متزایدی متشکل از طبقه متوسط جدید بزرگ و فربهی بود که بخش اعظم صحنه اجتماعی را اشغال می­کرد. در چنین وضعیتی اساساً تحلیل­های طبقاتی که سابق بر این نقشی کلیدی در مباحثات علوم اجتماعی (بالاخص نظریه­های چپ) داشت، بلاموضوع به نظر می رسید. در این شرایط مفهوم سبک زندگی عنوان یک ابزار تحلیلی جایگزین طبقه و مشتقات آن که دست کم از نظر اصحاب چرخش فرهنگی دیگر توانایی خود در تشریح وضعیت­های جدید اجتماعی را از دست داده بودند، گردید. از این رو نه تنها پیدایی «سبک های زندگی» مشخصه وضعیتی که از آن با تعابیری چون جامعه اطلاعاتی، جامعه پساصنعتی و وضعیت ما بعد تجددی (پست مدرن) یاد می شود قلمداد شد، که این مفهوم به مثابه یک ابزار تحلیلی مناسب برای سنخ شناسی و دسته بندی افراد این جامعه شناسایی گردید. در عین حال چنین تحولی عرصه سیاست را نیز از خود متأثر ساخت. برخی تحلیلگران سیاسی و اجتماعی، از به حاشیه رفتن مسائل طبقاتی و پررنگ شدن مسائلی چون هویت و سبک های زندگی در عرصه سیاسی و رقابت های انتخاباتی احزاب جوامع صنعتی سخن گفته و از آن با عنوان «سیاست زندگی» یاد کرده اند.
گستره و حوزه مفهوم سبک زندگی خالی از مناقشات بی پایان اصحاب علوم اجتماعی نبوده است. برخی تلاش کرده اند تا با قرار دادن سبک زندگی ذیل مفهوم طبقه اجتماعی پویایی و غنای بیشتری بدان (طبقه) بخشند. اما در مقابل عده بیشتری سبک زندگی را مفهومی در عرض طبقه و امری ورای تقسیمات طبقاتی قلمداد کرده اند. این که آیا سبک زندگی فقط رفتار و نمودهای بیرونی فرد را شامل می شود یا ذهنیت و نگرش او را نیز در بر می گیرد، محل نزاع دیگری بوده است. اغلب قلمرو این مفهوم آن چنان گسترده تعریف شده است که همه چیز، از الگوی مصرف، نوع پوشش، دکوراسیون خانه و محل کار، ژست های رفتاری، نحوه صحبت، فعالیت های اوقات فراغت تا نگرش های سیاسی و اجتماعی و علاقه مندی­های شخصی را در بر می¬گیرد. با این وجود بخش اعظم کارهای تجربی که در آن از سبک زندگی به عنوان یک ابزار تحلیلی استفاده شده، این مفهوم را در نسبت با دو مقوله مورد استفاده قرار می دهند : الگوی مصرف و اوقات فراغت. چنان که بیراه نیست اگر این دو را مؤلفه های اصلی تعیین و تشکیل سبک زندگی قلمداد کنیم. بیان رابطۀ تنگاتنگ سبک زندگی با مصرف و اوقات فراغت اگر چه نوعی اخبار از چارچوب مفهومی خاص است، ولی در ورای آن میتواند حاوی بصیرتی غرب شناسانه نیز باشد و ما را در تلقی ضمنی موجود از مفهوم زندگی در جامعه مدرن متأخر یاری کد.
در مطالعه جنبه های مختلف زندگی می توان به سه سطح مختلف و در عین حال مرتبط اشاره کرد، که کاملا با سبک زندگی در ارتباط هستند:
⦁ سطح ساختاری ( ساختار اجتماعی/ فرهنگی جامعه ای که فرد در آن زندگی می کند)
⦁ سطح موقعیتی ( موقعیت تحصیلی ، شغلی ، اجتماعی و طبقاتی فرد)
⦁ سطح فردی ( شخصیت و شاکله شخصیتی فرد)
سبک زندگی و مهندسی اجتماعی: نقشه راه و طرح استراتژیک نوزایی یک تمدن جدید ( تمدن سازی) را مهندسی اجتماعی گویند. چنین نقشه راهی البته مراحل متعددی را در بر می گیرد که یکی از حساس ترین و مهم ترین آنها، شیوه زندگی و سبک زندگی است. مرحله ای که پس از مهندسی فرهنگی جزو ضروریات مهندسی اجتماعی تلقی می گردد. جامعه‎شناسان، جامعه را آن‎گونه که هست مطالعه می‎کنند. روان‎شناسان و پزشکان نیز، انسان را آن‎گونه که هست بررسی می‎کنند. اما در رویکرد استراتژیک، بایستی جامعه و فرد را «آن‎گونه که باید» مطالعه کرد. از این‎روست که «کلر» و دیگران، بخش اتوپیانگاری در فلسفه را، دانش و هنر استراتژی می‎خوانند، زیرا اتوپیا در این تلقی، یعنی «جامعه و ساکنان آن، آن‎گونه که باید باشند.
روان‎شناسان و پزشکان، سبک زندگی را در سطح فردی یا اصطلاحا در سطح «تکنیکی» بررسی می‎کنند. جامعه‎شناسان، سبک زندگی را در سطح «تاکتیکی» مطالعه می‎کنند. اما سبک زندگی فرد در «جامعه» از حیث «آن‎چه که باید»، در سطح «استراتژیک» مطالعه می‎شود. لذا تمایز در این است که در تلقی نخست، سبک زندگی در «جامعه‎شناسی» مطرح است، اما در تلقی دوم، یعنی رویکرد استراتژیک، سبک زندگی در «جامعه‎سازی» مورد مطالعه قرار می‎گیرد. جامعه‎شناس بدون طرح جامعِ Master Plan آینده، جامعه را مطالعه می‎کند. اما استراتژیست‎‎ها برای مهندسی اجتماعی نیازمند طرح جامع پیشینی هستند. از این‎رو، تخصص آن‎ها در حوزه‎ای محک می‎خورد به نام Strategic Planning یا طرح‎ریزی استراتژیک، که ابزار جامعه‎سازی است. برای ساختن یک جامعه، از زوایای گوناگون می‎توان وارد شد. یکی از این زوایای نوین جامعه‎سازی در غرب، زاویه تبیین و تنظیم سبک زندگی یا Life style است. البته تلقی قرآنی کاملی نیز در این زمینه، برای جامعه‎سازی وجود دارد که همان تفکیک دو نوع زندگی یا حیات است: حیات طیبه و حیات خبیثه. پس در یک تلقی قرآنی نیز می‎توان از زاویه زندگی و حیات برای جامعه‎سازی وارد عرصه شد. اما این موضوع در غرب قدمت کوتاهی دارد، که علی‎رغم آن، به مسأله طراز نخست فرهنگی غرب تبدیل شده است. در نتیجه، اگر موضوع سبک زندگی را یکی از مدخل‎‎های جامعه‎سازی، یعنی جامعه از حیث آن‎چه که «باید» باشد، بدانیم، پس چیستی، چرایی و چگونگی سبک زندگی، یک موضوع استراتژیک است.
دین و سبک زندگی در تلقی دینی و توحیدی ، اصالت از آن خداست نه بشر. در این صورت پارادایم توحیدی رقم می‎خورد. وقتی اصالت خدا مطرح باشد، حق از آن خداست نه غیر خدا، یعنی غیر خدا حق ندارد حدود را تعیین کند. برخی از حدود الهی سلبی هستند مانند «ربا نخورید» و برخی ایجابی مانند «روزه بگیرید». مرجعی که این حدود را وضع کرده، ابتدا حق با اوست و حقوق او مقدم بر حقوق دیگران است. پس وقتی اصالت از آن خداست و خدا، محور است، حقوق الهی مطرح می‎شود. حقوق الهی در قالب حدود الهی، که در قواره دین ظهور و بروز می‎یابد. چون خدا یکی است، پس حق او نیز واحد است. حق واحد یک خدا، به یک دین منتهی و منتج می‎شود «إنّ الدینَ عِندَ اللهِ الإسلام». از یک دین واحد با احکام و حدود مشخص، یک سبک و روش زندگی پدید می‎آید. پس در این‎جا «سینگولاریسم دینی» مطرح می‎شود نه پلورالیسم دینی.
سیر حرکت از اومانیسم تا هیومن رایتز، سپس سبک زندگی بورژوایی، و در نهایت دینِ زمینیِ متکثر مبتنی بر آن سبک زندگی، در تلقی دینی به «حیات خبیثه» معروف است، چون ریشه در شرک و عدم توحید دارد و کسی مانند بشر با خدا شریک و حتی جای‎گزین شده است. ضمن این‎که با نفی حدود الهی، او خود، حد و حدود مشخص کرده است. اما سیر حرکت از خدامحوری به حق خدا، و سپس به دین، و در نهایت به سیره و روش زندگی برآمده از دین حنیف، «حیات طیبه» نامیده می‎شد. در سبک زندگی بورژوایی، سبک زندگی به‎مثابه دین است، اما در اسلام، دین به مثابه سبک زندگی است.
سبک زندگی ایرانی / اسلامی: با توجه به تذکراتی که ذکر شد لازم به تذکر است که سبک زندگی ایرانی/ اسلامی مطابق با عالم اسلامی/ایرانی و نیز اقتضائات چنین عالمی و صورت مدنی آن و طراز انسان انقلاب اسلامی نیازمند یک بازتعریف و تجدیدنظر اساسی در عناصر و شبکه مفاهیم سبک زندگی غربی و چیدمان دقیقی از شبکه مفاهیم جایگزین برای سبک زندگی ایرانی/ اسلامی است. اسلام به عنوان کامل ترین مکتب زندگی، جامع ترین و در عین حال زیباترین سبک زندگی را که مطابق با خواست فطری بشر نیز میباشد، مطرح کرده و برای تمامی جزئیات زندگی فردی و اجتماعی براساس زیر بنای فطری و وجودی انسان دستورالعمل ارائه نموده است. از جمله این ساحت ها میتوان به موارد سیمای ظاهر، نحوه سکونت و محل آن، کار، خودرو، کالاهای مصرفی، خوراک، ارتباط زن و مرد، روابط اجتماعی و موارد بسیار دیگر اشاره کرد که همگی در یک مسیر هماهنگ شکل گرفته اند. از انجا که اسلام بر فطرت الهی انسان استوار است لذا این سبک زندگی نیز فطرت/پایه است.
در این نگاه، فطرت که خلقت خاص و آفرینش ویژه است اصلی ترین سرمایه و برترین ره توشه ای است که خداوندگار عالم، انسان را از نعمت آن بهره مند ساخته است که راه رشد و شکوفایی بیابد. براین اساس فطرت می توان پایه محکم سبک زندگی انسان قرار گیرد تا در پرتو این حقیقت ثابت، پایدار و همگانی که در نحوه هستی و خلقت آدمی است سبکی از زندگی را رقم زند که به “زندگی فطری” منتهی شود؛ زیرا بر ارزش­های فطری استوار است. فطرت انسان حداقل بر سه اصل و ارزش زیر استوار است:
⦁ حق طلبی
⦁ مطلق خواهی
⦁ زیبایی دوستی
اگر سبکزندگی،فعل و انفعال فرد را در محیط زندگی او نشان می دهد که اصلی انسجام بخش بر آن حاکم است و عرصه ای از زندگی را تحت پوشش دارد؛ سبک زندگی فطری مجموعه رفتارها و کنش هایی است که مبتنی بر ارزشهای فطری انسان بنا شده است تا گام به گام در مسیر سعادت و تعالی قرار بگیرد. از این رو، این طرز تلقی از سبک زندگی ریشه ای عمیق در وجود و هویت حقیقی آدمی دارد که بر اغراض، نیات، معانی و تفاسیر فرد از زندگی و حیات سایه می افکند و زندگی روزمره او را معنایی متعالی می بخشد و انسان را از روزمرگی خسته کننده و تکرار مکررات نجات می دهد به نحوی که لحظه به لحظه حیات در حال نو شدن و صیرورت وجودی است.
در این سبک، ظواهر و روبناهای زندگی (مانند شیوه پوشش، تنوع غذایی، نوع خودرو، سبک معماری منزل، میزان و تنوع مصرف، انواع سرگرمی و نیز رفتارهای اجتماعی مانند عادات و رسوم، شیوه برخورد و سخن گفتن، شیوه برپایی مراسم و جشنها و بسیاری از موارد دیگر) نیز با فطرت هماهنگ می شوند و سمت و سوی حیات آدمی را فطری می کنند لذا انسان دچار تضاد درونی و پارادوکس دنیا و آخرت؛ لذت و حکمت؛ شهوت و معنویت و معیشت و ابدیت نخواهد شد. زندگی فطری در تعادل و تعامل سالم جنبه زمینی(ناسوتی) انسان با بعد ملکوتی و فرشته خویی او شکل می گیرد و رشد و شکوفایی همه جانبه و نه کاریکاتوری بر زندگی انسان سایه می افکند. یعنی همه ابعاد وجودی انسان و همه قوای آن به میزان ضروری و لازم یکدیگر را برای رساندن به سعادت یاری می رسانند. در مقابل سبک زندگی فطری، سبک زندگی برآمده از تبلیغات بازار و مد یا بر اساس نیازهای کاذب یا درجه دو انسانی است که به به رشد و شکوفایی کاریکاتوری انسان چشم دوخته است رشدی که بر پایه تضاد درون و بیرون؛ پارادوکس دنیا و آخرت و جدایی شهوت و معنویت شکل گرفته است. شاخص ترین سبک زندگی فطری و ایرانی اسلامی که با جوهره ای جهادی و انقلابی متجلی شد سبک زندگی جهادی در جبهه های جنگ در دهه ۱۳۶۰تجلی یافت که شاخص آن نیز انسان انقلاب اسلامی ( بسیجی) بود.
وبلاگ سبک زندگی
http://sz.persianblog.ir/page/8
_________________________________________________________________________
۴۰-سبک زندگی از دیدگاه پیر بوردیو
نشانه های گسترش سبک زندگی حاصل از جامعه مصرفی را جامعه شناسانی چون وبلن، وبر و زیمل در اوایل قرن بیستم به تصویر کشیدند. وبلن و زیمل سبک زندگی طبقه متوسط کلان شهر را تحلیل کردند. سبکی که در آن مصرفِ لباس، زیورآلات و انواع کالاهای لوکس نقشی محوری داشت.(چولی، ۱۳۸۹ و باکاک، ۱۳۸۲). تورستن وبلن گرچه مستقیماً درباره سبک زندگی صحبت نکرده است، اما این ایده را مطرح کرده که داشتن سبکی خاص به معنای چیزی بیشتر از علایق خاص فراغت است. داشتن سبک زندگی خاص و خودنمایی برای نشان دادن تعلق به گروهی خاص در جامعه به برجسته کردن تمایزهای گروه های دیگر منجر شده است (گیبینز و ریمر،۱۳۸۱: ۲۴). او مبنای تحلیل خود را مصرف طبقه متوسط آمریکا قرار داده بود. وبلن در پی این مسئله بود که افراد چگونه منزلت اجتماعی کسب میکنند. به نظر وی، ثروت مهمترین عامل کسب منزلت است که باید نمود خارجی داشته باشد و بهترین نمود آن مصرف تظاهری و نمایشی است. برای نمونه، افراد با نوع پوشش، آرایش و زیورآلات، خود و طبقه خود را از سایرین متمایز می کنند.(وبلن، ۱۳۸۳). اگر وبلن چشم و هم چشمی و رفتارهای تظاهری را در مصرف می دید، زیمل در تحلیل مصرف گرایی جامعه مدرن، بر مقوله ای همچون مد تأکید دارد. به نظر وی، مصرف کالاها و ایجاد سبک های زندگی از سویی برای فرد هویّت بخش بوده و از سویی دیگر متمایزکننده است. زیمل در مقاله «مد» دلایل تعدد تغییر مد (همچون پوشاک، آشپزی، هنر، معماری وموسیقی) در فرهنگ مدرن را بررسی میکند و نتیجه می گیرد، مردم سریعتر به مدهای جدید و متفاوت جذب می شوند؛ زیرا می خواهند به هویّت شخصی متمایز خود شکل دهند. به نظر زیمل، در جوامع اولیه، افراد هویّت خود را از گروه می گرفتند. از این رو، بسیار همگن بودند؛ اما در جوامع مدرن فرآیند هویّتی ابی فردی شده است. به نظر زیمل در شهرهای بزرگ، شخص مصرف می کند تا هویّتی را که دوست دارد برای خود بسازد (باکاک، ۱۳۸۱: ۲۶).
البته زیمل گسترش مصرف گرایی و رواج مدگرایی در مصرف را نیز در سطحی کلان تحلیل می کند تمایل افراد به مد را حاصل کشاکش فرد و جامعه می داند. به نظر وی، اگرچه دنیای مدرن منجر به آزادی فرد از اسارت شده، اما خود محدودیّت هایی را برای فرد ایجاد کرده است؛ به نحوی که افراد برای حفظ آزادی خود به پدیده هایی چون مد پناه می برند تا به واسطه آن هویّت خود را تعریف کنند؛ اما وبر بیش از وبلن و زیمل به سبک زندگی پرداخته است. وبر، در بحث طبقه، ایده مارکس مبتنی بر تمایز طبقات اجتماعی بر مبنای تولید را می پذیرد، اما مفهوم مصرف را نیز به آن می افزاید. اگر بپذیریم که مارکس در قرن نوزدهم جامعه را بر مبنای تولید طبقه بندی کرد، باید گفت که وبر در قرن بیستم طبقه را بر مبنای مصرف بخش بندی کرد. در مفهوم گروه های منزلتی وبر در هر طبقه نیز میتوان سبک های زندگی متفاوتی را مشاهده کرد. تعریف وبر از سبک زندگی چنین است:« شیوه های رفتار، لباس پوشیدن، سخن گفتن؛ اندیشیدن و نگرش هایی که مشخص کننده گروه های منزلتی متفاوت است…»(سوبل ۱۹۸۱، به نقل از فاضلی، ۱۳۸۲: ۲۱).
پیر بوردیو بی گمان پرخواننده ترین جامعه شناسی است که درباره مصرف و سبک زندگی سختن گفته است (فاضلی، ۱۳۸۲: ۳۴) کتاب تمایز وی را انجیل محققان در این زمینه می دانند. بخشی از این اقبال به اندیشه بوردیو ناشی از آن است که وی شاید تنها کسی باشد که بنیان فرض های نظری، شبکه ای از مفاهیم، گزاره های روشن و در نهایت تلاش خود بوردیو برای آزمون نظری آن نظریه است (همان، ۳۶).
مفاهیم نظریه بوردیو
بوردیو شبکه ای از مفاهیم اصلی را به کار می گیرد که در نهایت نمی توان درباره تقدم و تأخر آنها سخن گفت، فقط وقتی همه آن ها تشریح شوند می توان طرحی از نظریه وی را مجسم کرد. از آن جا که در این بحث و پژوهش مصرف و مفهوم سب زندگی مد نظر است هفت مفهوم میدان، سرمایه، منش، عمل، نماد، طبقه و قریحه را بررسی می کنیم. باید به این نکته توجه داشت که شباهت هایی میان آنها و مفاهیم دیگر مشاهده می شود. در نظر بوردیو جامعه به عنوان فضای اجتماعی بازنمایی می شود این فضای اجتماعی که جایگاه رقابتی شدید و بی پایان است و در جریان این رقابت ها تفاوت هایی ظهور می کند که ماده و چارچوب لازم برای هستی اجتماعی را فراهم می آورند(واکووانت، ۱۳۷۹ نقل در فاضلی، ۱۳۸۲: ۳۷).
بوردیو با مفهوم «فضای اجتماعی» سبک های زندگی مختلف را نشان می دهد. فضای اجتماعی به این ترتیب ساخته می شود که عاملان و گروه های اجتماعی براساس حجم و میزان سرمایه اقتصادی و سرمایه فرهنگی با برخی افراد اشتراکاتی می یابند و با برخی دیگر فاصله پیدا می کنند.(بوردیو، ۱۳۸۰: ۳۳)
بنابراین، فضای اجتماعی بر مبنای سرمایه ساخته می شود. هر قدر سرمایه فرد بیشتر باشد، در فضای اجتماعی در موقعیت بالاتری قرار می گیرد. بوردیو استدلال میکند مردمی که به طور نزدیک در یک فضایی اجتماعی قرار دارند، دارای مشابهت هایی بسیار هستند؛ حتی اگر هرگز یکدیگر را ندیده باشند. به عبارت دیگر، مردمی که در فضای اجتماعی مشابهی قرار دارند، ذائقه های مشابه و سبک های زندگی مشابه دارند. در واقع به ازای هر سطحی از موقعیت ها، سطحی از سبک زندگی ها و ذائقه ها وجود دارد که بر اثر شرایط اجتماعی مناسب با آن به وجود می آیند و به وسیله این سلیقه ها و ظرفیت تکثیرکننده آنها، مجموعه انتظام یافته ای از ثروت ها و خصلتها به وجود می آید که در درون خود از نوعی وحدت سیره ها برخوردارند.(بوردیو، ۱۳۸۰: ۳۵).

مَنش
بوردیو (۱۹۸۴) با مفهوم «منش» فرآیندی را توضیح می دهد که به واسطه آن، عملکردهای تغییر سبک زندگی را بازتولید می کند. منش، مجموعه ای از خلق و خوهای پایدار در افراد است که کردارهای خاصی پدید می آورد. افراد طبق چنین نظام های درونی شده ای عمل می کنند که بوردیو آن را « ناخودآگاه فرهنگی » می نامد. ازاینرو، منش سازوکاری انتقالی است که به مدد آن ساختارهای ذهنی و اجتماعی در فعالیت اجتماعی روزمره تجسم می یابد (ایگلتون،۱۳۸۱: ۲۴۰). منش در واقع همان ساخت های اجتماعی ذهنی شده ای است که بدواً از طریق تجارب نخستین فرد به ذهن او منتقل می شود و شکل می گیرد (هادهای نخستین) و سپس تجربیات بزرگسالی (نهادهای ثانوی) بدان اضافه می شود. به این ترتیب است که ساختارهای اجتماعی در ذهن و در درون افراد از طریق درونی ساختن عناصر بیرونی حک می شوند و به صورت منش درمی آیند.(توسلی، ۱۳۸۳: ۵). و این ساختارهای ذهنی به شناختی اطلاق می شود که از طریق آنها، کنشگران با جهان اجتماعی برخورد می کنند . انسانها دارای یک رشته از طرح های ملکه ذهنی شده اند که با آنها جهان اجتماعی شان را درک و فهم و ارزشیابی می کنند و از طریق همین طرح ها ی ذهنی آدمها عملکردهایشان را تولید کرده و آنها را درک و ارزش گذاری می کنند . ساختمان ذهنی محصول ملکه ذهن شدن ساختارهای جهان اجتماعی و همان ساختارهای اجتماعی تجسم یافته وملکه ذهن شده است . ساختمان ذهنی در نتیجه اشغال بلند مدت یک جایگاه اجتماعی در داخل جهان اجتماعی شکل می گیرد و متناسب با ماهیت جایگاه افراد در جهان اجتماعی تغییر می پذیرد . برای همین افراد گوناگون ساختمان ذهنی واحدی در جامعه ندارند ،بنابراین افراد با جایگاه یکسان ساختمان ذهنی مشابهی نیز دارند . بوردیو ساختمان ذهنی را دیالتیک ملکه ذهن شدن عوامل خارجی و خارجی شدن عوامل درونی توصیف می کند(ریترز ۱۳۷۸: ۷۱۳ ).
مفهوم ساختمان ذهنی آنچه را که انسانها باید بیندیشند و باید بکنند تنها پیشنهاد می کند ،انسان ها راههای خاص را آگاهانه برمی گزینند ،گرچه این فراگرد تصمیم گیری عملکرد ساختمان ذهنی را منعکس می سازد ،ساختمان ذهنی اصولی را فراهم می سازد که آدمها بر پایه آنها گزینش می کنند و تمهیداتی را که در جهان اجتماعی به کار می برند انتخاب می کنند ،به گفته بوردیو انسانها خرفت نیستند با این همه آدمها کاملاً هم عقلانی نیستند . بلکه به گونه ای خرد مندانه ای عمل می کنند و ادراکی عملی دارند . انسانها منطقی برای عمل کردن دارند که این منطق همان منطق عملکرد است (همان : ۷۲۳). این مفهوم هسته اصلی تبیین وی برای کنش های انسان را شکل می دهد. بوردیو می گوید : من می خواستم نشان دهد که فرد نه فقط به عنوان فرد بلکه به عنوان محصول ساختار و یک اصل مولد دست اندرکار است” (فاضلی،۱۳۸۲: ۳۹).
پیر بوردیو، فارغ از مباحث پراکنده، آراء خود درباره عمل(که مفاهیم منش و طبع درون آن قرار می گیریند) را ابتدا در کتاب طرح کلی نظریه ای درباره عملو سپس سال ها بعد با توسعه بیشتر دیدگاه هایش در کتاب منطق عملبه رشته تحریر در می آورد. اهتمام بوردیو به پردازش نظریه عمل و درک منطق آن مبین این نکته است که او ارتقاء رویکرد تلفیقی تا سطح یک برنامه پژوهشی را مستلزم نظریه عمل منحصر به فردی می داند که در آن نحوه مواجهه با کنش متفاوت از سنت های دوگانه معهود باشد . بد ین تر تیب با توسعه مفهوم عمل سعی می کند که بر تقابل های نظری سوژه/ ابژه، فرهنگ / جامعه و ساختار / کنش فائق آید (کلهون، ۱۹۹۵: ۱) و با نفی ضرورت گرایی از یک سوی و اراده گرایی از سوی د یگر، نظریه عمل خود را مبتنی بر نوعی رویکرد رابطه ای فراهم آورد (بوردیو،۱۹۹۳: ۷۵) به عبارت دیگر، عمل نه پیامد ساختارهای متعین است که بنا برعلل به وجود آمده باشد و نه نتیجه منطقی انتخاب عقلانی که بر دلایل خود استوار است، بلکه همجوشی و هم آیندی علت و دلیل زمینه ساز عمل می باشد. البته این بدان معنی نیست که وزن علت و دلیل در همه اعمال یکسان است بلکه نظریه عمل بوردیو این امکان را فراهم می آورد که بنا به مورد به توجیه عمل پرداخته شود، چرا که موقعیت عامل در فضای اجتماعی یا به عبارت دقیق تر ویژگی های فضا درتبیین رفتار موثر هستند. در حقیقت ، نظر یه عمل بوردیو براساس مفهوم منش و تعامل آن با مفهوم میدان سعی در ارائه اصول مولد رفتار انسانی دارد.(گریلر،۱۹۹۶: ۱۸۷ و چولی، ۱۳۸۹) در نتیجه آشکار می گردد که موقعیت عامل در فضای اجتماعی، نقشی عمده درتبیین رفتار ذ یل نظریه عمل بوردیو ایفا می کند، به گونه ای که این رویکرد دیگر نمی تواند از مفاهیم موجود در سنت های متقابل جامعه شناختی به منظور تبیین کنش استفاده نماید، و به جای آن ها باید به مفهوم پردازی متناسب با هستی شناسی خود روی آورد. مفهوم قاعده یکی از مفاهیمی است که کاربردپذیری خود را در این دیدگاه از دست می دهد و با توسل به آن نمی توان به تبیین کنش پرداخت، زیرا مفهوم قاعده عمدتأ ناظر بر دو معنی است، یا اینکه منشاء قاعده در سوژه قرار دارد یعنی محقق آن را بر واقعیت تحمیل می کند و یا این که قاعده از ابژه یا همان واقعیت ناشی می شود .در هر دو صورت ، بوردیو با این نوع برداشت های مغلطه آمیز مخالف است، برداشت هایی که خاستگاه شان در د یدگاه های سنتی متقابل جامعه شناسی در مواجهه با واقعیت اجتماعی قرار دارد . اوبه جای این برداشت های مرسوم، مفهوم استراتژی را پیشنهاد می کند.(بوورس، ۱۹۹۹: ۴۶). مفهوم استراتژی همانندی بسیاری با مفهوم قاعده در پژوهش های فلسفی اثر ویتگنشتاین دارد. در این رساله مفهوم قاعده با توجه به این که عامل نمی تواند آن را پیش از اشراف بر مشکلات بفهمد و جهت حل آن ها بکارگیرد، ناظر بر نوعی عقل عملی است که از تدابیر نظری فاصله دارد (تیلور، ۱۹۹۹: ۴۳). در حقیقت، آگاهی نسبت به نوع مسأله ای که قاعده ناظر بر آن است در اینجا برای گزینش قاعده لازم است . در حالی که عملأ چنین اتفاقی نمی افتد و نوعی عقل عملی بر اعمال کنشگران حاکم می باشد. بوردیو مفهوم استراتژی را در این راستا بکار می گیرد، زیرا کنشگران به گونه ای آگاهانه از قواعد پیروی نمی کنند بلکه استراتژی هایی وجود دارند که آن ها را به راه می اندازند . در واقع، کنشگران به واسطه تجربیات خود در مجموعه پیچیده ای از محدودیت ها و امکانات عمل می کنند چنانکه می توان در یافت که این نه عقل نظری محاسبه گر پیشینی، بلکه عقل عملی حاصل از تجربه اجتماعی و تربیت میدانی است که به نحو آگاهانه ناآگاهانه کنشگر را جهت می دهد . با این تفاصیل، رفتار جنبه استراتژیک پیدا می کند، به این معنی که پیروی از قواعد نوعی پیامد قصد نشده است که آگاهی کنشگر در آن نقشی ندارد (شوارتز، ۱۹۹۷: ۹۸). بنابراین، استراتژی ناظر بر این مفهوم است که کنش، محصول همراهی با قواعد و هنجارها نیست، بلکه منوط به موقعیت های قاعده مند است (چولی، ۱۳۸۹ به نقل از بوردیو، ۱۹۹۷: ۸). بوردیو با طرح این مفهوم نمی خواهد ادعا کند که انواعی از رفتار خارج از محدودیت های هنجاری قرار می گیرند بلکه استراتژی متضمن این معنی است که کنش با عدم قطعیت همراه است و نتا یج آن برای کنشگر مشخص نیست. استراتژی در حقیقت همان کنشی است که هر چند به لحاظ عینی معطوف به هدف می باشد لیکن به گونه ذهنی چه بسا آن هدف را در نظر نداشته است (بوردیو، ۱۹۹۳: ۷۹).
غالب کنش های اجتماعی اصولا بر آمادگی های اکتسابی مبتنی هستند که در نهایت می تواند به فهم هدف ازسوی دیگر بینجامد بدون اینکه واقعا بتوان ادعا نمود کنشگر آگاهانه آن هدف را پیشاپیش در نظر داشته است.(بوردیو، ۱۳۸۰: ۲۴۶) بوردیو در توضیح نظریه کنش خود و منطق حاکم بر آن ازبازی های ورزشی یاد می کند، بازی هایی نظیر فوتبال که بازیگر در آن ها به نوعی از فراست دست یافته است . فراستی که از درونی کردن عمیق قواعد بازی ناشی می شود و به عملی می انجامد که دریک لحظه معین کنشگر با توجه به شرایط انجام می دهد، بدون اینکه فرصت طر ح ریزی را داشته باشد. بدین ترتیب، منطق حاکم بر عمل در ذیل منطق نظری نمی گنجد بلکه عمل تحت حاکمیت منطقی است که باید آن را منطق عملی نامید، این نوع منطق به منطق صوری و صریح تقلیل ناپذ یراست. بنابراین “برای فهم منطق خاص رفتار که مبنای آن آمادگی است، باید تمییز جا افتاده و مسلم انگاشته شده میان تبیین با علت و تبیین با دلیل را کنار گذاشت. تبیین با علت یادآور ساختارگرایی استروس و دیدگاه های عین گرا است و تبیین با دلیل اساسا بر گزینش عقلانی بودون و دیدگاه های ذهن گرا اشاره دارد . حال آن که رویکرد تلفیقی بوردیو ورای این دو نوع تبیین را نشانه رفته است ، چرا که عمل در این رویکرد از معمای ضرورت و انتخاب فاصله می گیرد و نه برآمده ازعوامل مکان یکی قلمداد می گردد و نه برانگیخته از الهامات درونی. به عبارت بهتر، عمل واجد نوعی از قطعیت عینی است بدون اینکه نسبت به یک هدف مشخص به صورت آگاهانه سازماندهی شده باشد، همچنین قابل فهم و منسجم است بدون اینکه از یک نیت معین و تصمیم عامدانه برخاسته باشد و نیز با آینده منطبق است بدون اینکه محصول طرح و برنامه به حساب آید (بوردیو، ۱۹۹۰: ۵۰). چنین عملی ذاتاً استراتژیک یا پراگماتیک است و کنشگران را قادر می سازد تا راه خود را عملاً از طریق ساختار اجتماعی پیدا کنند، بدون اینکه به آن وابسته باشند و ساختار آن ها را به عملی خاص رهنمون گردد.(رابینز،۲۰۰۰: ۷۹) به عبارت دیگر، عامل های انسانی به واسطه ذات ماهر خود دست به عمل می زنند. با این توضیحات مؤلفه های رهیافت بوردیو در نظریه عمل را می توان به قرار ذیل خلاصه نمود:
⦁ تأکید بر الگوهای آماری واقعیت به منزله معیار
⦁ تأکید بر صورت بندی آنچه مردم می گویند
⦁ تأکید بر ذات استراتژیک عمل در برابر رفتار تحت حاکمیت قاعده
⦁ تأکید بر ضرورت نوعی تحلیل در زمانی و قراردادن حیات اجتماعی در زمان و مکان (جنکینز،۲۰۰۲: ۶۸).
مؤلفه نخست اشاره به وجه عینی واقعیت دارد، در حالیکه مؤلفه دوم به وجه ذهنی معطوف است. مؤلفه های سوم و چهارم نیز به تعامل این وجوه و ذات د یالکتیک واقعیت ناظر هستند . به هرروی، ادعای بوردیو مبنی برفراروی از دوگانه گرایی ضرورت طرح نوعی نظریه عمل، متفاوت از نظریه های رقیب در رویکردهای عین گرایانه و ذهن گرایانه را توجیه می سازد . این نظریه عمل، مستلزم مفاهیم نوبنیادی است که نمایانگر ذات رابطه گرای واقعیت اجتماعی باشند. از این رو، مفاهیم منش و میدان وضع می گردند تا در نهایت به تبیین عمل در قالب فرمول ذیل بینجامند:عمل = میدان + منش
در این نظریه، کنش پیامد رابطه بین منش و میدان است و قابل تقلیل به هیچ یک از آن ها نیست. این وجوه هستی مستقل نداشته و دو بعد از یک واقعیت واحد را تشکیل می دهند. بدین ترتیب فهم نظریه عمل بوردیو در گرو فهم مفاهیم نوبنیاد منش و میدان و رابطه دیالکتیکی آن ها با یکدیگر است.
رؤیت ذات رابطه ای واقعیت اجتماعی مستلزم مفاهیم معرفت شناختی نوینی است که با مفاهیم موجود در سنت های متقابل جامعه شناسی اثباتی و تأویلی تفاوت بنیادی دارند . مفهوم منشبه عنوان مکمل مفهوم میداناز جمله شرایط امکان ظهور این ذات به شمار می آیند، چرا که هر دو مفهوم منش و میدان رابطه ای هستند، ضمن اینکه کاملاً در رابطه با هم عمل می کنند (بوردیو،۲۰۰۲: ۱۹).در واقع، مفاهیم منش و میدان به موازات ذات رابطه ای واقعیت، ماهواً رابطه محور هستند . از این رو، خودبسنده نبوده و در رابطه با هم تعریف می شوند، چنانچه تعریف یکی مستلزم تعریف دیگری است و هر دو با هم تشکیل یک دستگاه نظری را می دهند. با وجود این، شکل گیری مفهوم منش نزد بوردیو از سابقه بیشتری نسبت به مفهوم میدان برخوردار است. اما، با پیشرفت تدریجی مطالعات بوردیو و به طور کلی تکوین هر چه بیشتر برنامه تحقیقاتی وی، میزان همبودی نظری این مفاهیم تاجایی افزایش می یابد که دیگر تفکیک ناپذیر می گردند. سابقه واژگانی مفهوم منش را می توان نزد امیل دورکیم بازیابی نمود، اما این مفهوم هرگز به گونه سیستماتیک در تبیین های او نقشی نداشته است . به طور کلی، منابعی که به لحاظ تاریخی بوردیو از آن ها در تأسیس و توسعه مفهوم منش سود جسته است، به دو دسته نظر ی و عملی تقسیم می گردد. مطالعه مشهور اروین پانوفسکیبا عنوان معماری گوتیک و اسکولاستیسیزم از جمله منابع نظری مهم در روی آوردن بوردیو به مفهوم منش است. این کتاب با توسل به مفهوم عادات ذهنی، به تأثیر تفکر اسکولاستیک بر سبک معماری گوتیک (یا به عبارت کلی تر شیوه فهم جهان از یک سو و تولید آثار هنری از سو ی دیگر) پرداخته است. عادات ذهنی الگوهای مولد تفکر و کنش هستند، چیزی که در منش با عناوین متفاوت دیگر نظیر اصول مولد رفتار و ساختار ساخت دهنده ظاهر می گردد (شوارتز، ۱۹۹۷: ۱۰۹). این فهم از منش مستلزم مفهوم طبعاست. مفهوم طبع یا خلق وخو با جامعه پذیری در یک گروه اجتماعی رابطه دارد و بیانگر نحوه تولید طبایع ازسوی ساختارهای اجتماعی و سپس بازتولید این ساختارها در قالب کنش های ساختمند می باشد. بنابراین، مفهوم طبع بیشتر جنبه ذهنی دارد و با موقعیت کنشگر در میدان در رابطه است، به گونه ای که مقام و موقع و موضع که بیشتر جنبه عینی دارد با طبع و خلق و موضع گیری تکمیل می گردد. (بوردیو، ۱۹۹۶: ۸۵).
مهم این است که هر دو این مفاهیم از انتزاع زمانی و مکانی به دور می باشند. همین خصیصه بعدها در جنبه اکتسابی منش و تأکید بوردیو بر نقش جامعه پذیری در تولید آن تقویت می گردد. مفهوم طبع از دو مؤلفه ساختار و گرایش بهره می برد، که بوردیو انتظار دارد هر دو آن ها در مفهوم منش تجلی یافته باشند (شوارتز،۱۹۹۷: ۱۹۳). طبع بیانگر نوعی گرایش طبیعی است که به کنش ها ساختار می دهد. اما این گرایش طبیعی یا میل باطنی محصول شرایط اجتماعی است و تصلب آن نوعی تصلب مصنوع و ساختگی است .جامعه شناسی بازاندیشانهریشه های اجتماعی شکل گیری طبایع را با توسل به سازوکار جامعه پذیری نشان می دهد، لیکن نحوه تکوین طبایع به گونه ای است که درنهایت به ساختاری می انجامد که گویی ذاتی و درون زاد بوده است. مفهوم طبع نهایتاً متناسب با فضای مفهومی منش است و منش را می توان به منزله نظامی ازطبایع تعریف نمود. مجموعه ای از خلق و خوهای فراهم آمده در شخصیت کنشگر است که نحوه مواجهه او با موقعیت های مختلف را جهت می بخشد، به گونه ای که می توان آن را ناخودآگاه فرهنگی، قاعده الزامی هرانتخاب، اصل هماهنگ کننده اعمال و الگوی ذهنی وجسمی ادراک و ارزیابی و کنش نامگذاری نمود. با این احتساب، منش نظامی از طبایع گذرا و درعین حال ماندگاری است که اساس تولید کننده اعمال ساختمند به حساب می آید. به عبارت د یگر، منش ماتریس ادراکات، ارزیابی و اعمال است و مبین خصلت و رفتاری که در ذیل نوعی فضای اجتماعی معنی پیدا می کند.(بوردیو، ۲۰۰۲: ۱۸)منش از نظر بوردیو در کتاب الجزایریها به معنی : نظامی از تمایلات بادوام و قابل انتقال که به عنوان مولد اعمال ساخت یافته و به شکل عینی مجسم شده ، عمل می کند.(فاضلی، ۱۳۸۲: ۳۹).
میدان
میدان ها با اقلامی تعیین و تعریف می شوند که محل منازعه و مبارزه هستند . کالاهای فرهنگی ( سبک زندگی، مسکن، تمایز و تشخص فرهنگی تحصیل ) اشتغال، زمین ، قدرت (سیاست) ، طبقه اجتماعی، منزلت یا هر چیز دیگری و ممکن است به درجات متفاوتی خاص و انضما می باشند . هر میدان، به دلیل محتوای تعریف کننده ی خود، منطق متفاوتی و ساختار ضرورت و مناسبت بدیهی انگاشته ی متفاوتی دارد که هم محصول و هم تولید کننده ریختاری است که مختص و در خور آن میدان است .
میدان نظام ساخت یا فته ی موقعیت هایی است – که توسط افراد یا نهاد ها اشغال می شود – که ماهیت آن تعریف کننده ی وضعیت برای دارندگان این موقعیت هاست . میدان هم چنین نظام نیروهایی است که بین این موقعیت ها وجود دارد . یک میدان از درون بر اساس روابط قدرت ساخت می یابد ( ریچارد ،جنکینز ، پی یر بوردیو ۱۳۸۵ صص ۱۳۵-۱۳۶ ).
یک عرصه نوعی قلمرو زندگی اجتماعی است که دارای قواعد سازماندهی خاص خود است ، مجموعه ای از موقعیت ها را فراهم می کند و حامی کنش های مرتبط با آن موقعیت هاست و مشارکت کنندگان عرصه های اجتماعی درست همانند بازیگران یک بازی ،در موقعیت های متفاوتی قرار دارند . مثلاً وکیلی در یک شهر کوچک و قاضی دیوان عالی هر دو در عرصه ی حقوقی مشارکت دارند ،اما موقعیت های متفاوت آنان فرصت های متفاوتی در اختیارشان قرار می دهد و باعث می شود استراتژی متفاوتی برگزینند . از نظر بوردیو کنش موجود در یک عرصه صرفاً بازتاب مکانیکی موقعیت های تثبیت شده نیست ، بلکه محصول انواع طرح های متضاد موضع گیری است (جلایی پور و محمدی، ۱۳۸۷: ۳۲۰).
واقعیت اجتماعی بوردیو فرهنگ است که جزیی از سازمان اجتماعی سلطه است . اگر انسانها بر سر کنترل و تولید و چرخش معانی با یکدیگر مبارزه می کنند به این دلیل است که فرهنگ نقشی محوری برای پویش های نابرابری اجتماعی دارد. فرهنگ عبارت است از نماد ها ،معانی ،کالاهای فرهنگی نظیر موسیقی و ادبیات روشنفکرانه ،غذا ،اسباب و وسایل منزل . همواره مهر طبقه اجتماعی را برروی پیشانی دارد . فرهنگ سلطه طبقه اجتماعی را تا جایی باز تولید می کند که طبقات مسلط بتوانند ارزش های فرهنگی ،معیارها ،ذائقه های خود را بر کل جامعه تحمیل کند یا دست کم ترجیحات فرهنگی شان را به منزله معیار برترین ،بهترین و مشروع ترین سبک زندگی در فرهنگ تثبیت کند . (سیدمن ۱۳۸۶ : ۱۹۹).
بوردیو جامعه شناسی ذهنگرا نیست و به شدت از تأکید بر ذهنیت سوژه می پرهیزد. او برای تعدیل مفهوم منش خود، مفهومی دیگر با نام «میدان» را مطرح میکند. نظیر میدان سیاسی یا میدان عمل. میدان ها ساختار بیرونی عامل ها را تشکیل می دهند. میدان ها فضاهای زندگی اجتماعی هستند که رفته رفته از یکدیگر مستقل شده و در فرآیند تاریخی بر محور روابط اجتماعی و نتایج ویژهای شکل می گیرند. میدان ها در عین حال عرصه مبارزه و منازعه اجتماعی ا ند که برای حفظ قدرت یا تنظیم روابط بین فرادستان و فرودستان فعالیت میکنند.رویکرد رابطه گرا در مورد مفاهیم منش و میدان یکی از معانی خود را در مقوله موقعیت بازمی یابد. موقعیت همان نقطه ای است که منش را به میدان متصل می کند . بدین ترتیب، میدان مشتمل بر موقعیت هایی است که در نسبت با هم تعریف می شوند، زیرا تفکر میدانی مستلزم تفکر رابطه ای است (شوارتز، ۱۹۹۷: ۱۱۹) با این احتساب میدان مجموعه ای از موقعیت هایی است که باید به گونه فضایی فهم گردد. اما، همه مجموعه های دربردارنده موقعیت های مختلف لزوماً تصور فضایی ندارند و نیز همه مدل های فضایی تشکیل میدان را نمی دهند.
فضیلت ایده میدان در این نکته نهفته است که از نگرش معمول به جهان اجتماعی فاصله می گیرد و به جای توجه به امور متعین و مشهود بر روابط نامتعین و نامشهود تکیه می کند. سابقه نظری مفهوم میدان به نظریه میدان در فیزیک بازمی گردد. مطابق این نظریه، میدان های متفاوتی نظیر میدان الکتریکی، میدان مغناطیسی و میدان جاذبه در جهان فیزیکی وجود دارند که رفتار ذرات مختلف با توجه به آن ها توضیح پذیر است.
⦁ خصوصیات نظریه میدان در الکترومغناطیس به قرار زیر است:
⦁ تبیین تغییرات در حالات عناصر بدون توسل به تغییرات در حالات عناصر دیگر
⦁ تبیین تغییرات در حالات عناصر با توجه به تعامل بین میدان و عناصر
⦁ تبیین تأثیرات میدان با توجه به ویژگی های عناصر
⦁ استلزام وجودی میدان وعناصر
⦁ تبیین نیروی وارده برعناصر با توجه به موقعیت آن ها در میدان (چولی، ۱۳۸۹).
نظریه پردازان میدان معتقدند که اصول پنجگانه مذکور نه تنها درعرصه علوم اجتماعی با معنی هستند، بلکه از کارایی لازم در این عرصه نیز برخوردارند. برگردان اصول اول و دوم درعلوم اجتماعی تجلی خود را در فراروی از علت و دلیل در تبیین رفتار باز می یابند، چرا که «برای فهم منطق خاص رفتار که مبنای آن آمادگی است، باید تمایز جاافتاده و مسلم انگاشته شده میان تبیین با علت و تبیین با دلیل را کنار گذاشت» (بوردیو، ۱۳۸۰: ۳۰۰). بدین ترتیب تبیین میدانی، کنش را برآیند منش و موقعیت آن در میدان می داند و پدیده اجتماعی را نه به علت های بیرونی و نه به دلایل درونی تقلیل می دهد. اصول سوم و چهارم مبنی بر اینکه هیچ نوع میدانی وجود ندارد که برهمه ذرات اثر گذار باشد، بلکه ذرات باید ویژگی های خاصی داشته باشند تا تحت تأثیر نیروی میدان واقع گردند، در علوم اجتماعی ترجمان خود را در قالب میدان های اجتماعی مختلفی پیدا می کند که هر کدام اعضاء خاص خود یا به عبارت بهتر واجدین شرایط خاصی را در بردارند. فی المثل، اعضاء میدان هنری ویژگی هایی دارند که به لحاظ آ نها تحت تأثیر این میدان واقع می گردند، حال آنکه همین اعضاء اگر ویژگی های اعضاء میدان ورزش را نداشته باشند تحت تأثیر آن میدان واقع نمی شوند. اصل پنجم نیز به وجود قاعده مندی در تبیین اشاره دارد که آشکارا مشتمل برمیدان های اجتماعی می باشد. فارغ از این اصول پنج گانه، نظریه میدان در فیزیک مبین میدان نیرو است ، نیرویی که بر ذرات واجد شر ایط اعمال می گردد. در نظریه بوردیو نیز میدان نوعی ساختار مرده به حساب نمی آید، بلکه فضای بازی کنشگرانی است که با پذیرش قواعد بازی تحت تأثیر نیروی آن عمل می کنند (بوردیو،۲۰۰۲: ۱۹). فرایند مدرنیته با نظم های اجتماعی پیچیده تری همراه است که بنیادشان بر خواست تمایز استوار می باشد. مفهوم میدان ناظر بر چنین واقعیتی است و بوردیو به دلایل ذیل این مفهوم را به مفهوم نهاد ترجیح می دهد:
۱-میدان بر وجود منازعه در حیات اجتماعی تأکید دارد، حال آنکه نهاد مبین وفاق است.
۲-میدان فراگیری بیشتری نسبت به نهاد دارد، زیرا اعمال نهادینه فراوانی چندانی ندارند.
بنابراین مرزهای میدان بر خلاف مرزهای نهاد کاملأ روشن نیست. میدان به لحاظ مفهومی با نهاد برابر نیست، هرچند هر دو مفهوم ناظر بر جهان های مستقلی هستند که قواعد خاص خود را دارند . همچنین انعطاف پذیری بیشتر میدان در این واقعیت تجلی می یابد که میدان ها می توانند بین نهادها واقع گردند و یا اینکه همزمان در بردارنده چندین نهاد باشند.شاید مهمترین وجه تمایز میدان از نهاد در رویکرد منازعه آمیز بوردیو در تعریف میدان نهفته است، در مقابل تعریف وفاق آمیز نهاد که ریشه در رویکرد کارکردگرایی دارد . به بیان دیگر، مفهوم میدان دال بر واقعیت منازعه بین موقعیت های مختلف است، حال آنکه مفهوم نهاد بر نیازها و کارکردهای بنیادی و حیاتی در زندگی اجتماعی اشاره دارد. میدان فضای نسبتأ مستقلی است که محمل تکوین هویت در قالب منش به حساب می آید.
اگرچه ریشه های شکل گیری مفهوم میدان به مفهوم طبقه باز می گردد و مؤلفه های سرمایه و منازعه از جمله نشانه های آشکار آن به حساب می آیند، اما این به آن معنا نیست که افراد همجوار در این فضا، به معنای مارکسی کلمه، یک طبقه را تشکیل می دهند، یعنی گروهی که برای رسیدن به یک هدف مشترک وبه خصوص در تضاد با یک طبقه دیگر به جنبش در می آید. میدان های اجتماعی متفاوت، از حیث میدان بودن، به طور کلی مشمول مؤلفه های عامی هستند که خصوصیات میدان شمرده می شوند و ازحیث قلمرو تحت حاکمیت خاص خود ، ویژگی هایی دار ند که صرفأ به همان میدان مربوط می شوند و به میدان های دیگر تسری پذیر نیستند. شوارتز این قوانین لایتغیر یا مکانیسم های عام حاکم برمیدان را در اصول چهارگانه ذیل خلاصه می نماید:
.۱ میدان ها قلمرو منازعه بر سر منابع ارزشمند یا همان سرمایه ها هستند.
.۲ میدان ها فضاهای ساختمند ناظر بر موقعیت های مسلط و تحت سلطه، براساس مقدار و نوع سرمایه هستند.
.۳ میدان ها به کنشگران خود اشکال خاص منازعه را تحمیل می کنند.
.۴ میدان ها مکانیسم های داخلی خود را برای توسعه داشته و از استقلال نسبی در برابر محیط خارجی برخوردارند.(شوارتز، ۱۹۹۷: ۲۶-۱۲۲).
میدان ناظر بر اصول مشترک یا قانون اساسی خود است که از سوی همه کنشگران پذیرفته شده و در چارچوب آن، منازعه بر سر تثبیت یا تغییر نظام توزیع سرمایه معنی پیدا می کند. میدان همان زمینه ای است که بازی در آن رخ می دهد و عامل آن را درونی می کند. یعنی هنگامی که تعریف های رسمی از انسان و همچنین معرفی ها و بازنمایی های او در فضایی اجتماعی به عادت تبدیل می شود، آن تعریف ها و بازنمایی ها به اصل هدایت گر رفتار بدل می شود. به نظر بوردیو، تحلیل ساختارهای عینی که به میدان های متفاوت تعلق دارند، از تحلیل تکوین ساختارهای ذهنی در قلمرو افراد، که تا اندازه ای محصول ترکیب ساختارهای عینی هستند، جدایی ناپذیر است. فضای اجتماعی و گروه هایی که آن را اشغال میکنند محصول تلاش های تاریخی اند. در این فضا، عوامل انسانی طبق جایگاهی که در فضای اجتماعی دارند و با ساختارهای ذهنی، که به وسیله آنها این فضا را ادراک می کنند، مشارکت می نمایند (بوردیو،۱۳۸۰).
به عبارت دقیق تر، میدان فضای روابط میان کنشگران است ویژگی خاص هر میدان را می توان با توجه به منطق ، بازی ها و راهبردهایی که در میدان اعمال می شود، درک کرد. میدان ها به واسطه اعمال که در آنها پی گرفته می شود. شناسایی شده و از بقیه میدان ها متمایز می شوند. میدان عرصه رقابت برای کسب پایگاه در سلسله مراتب قدرت درون میدان است. منازعه قدرت ویژگی اصلی میدان است.
مارکس به یک نوع فشار نابرابری اقتصادی معتقد بود اما بوردیو فضای اجتماعی را با چند محور ترسیم می کند: سرمایه اقتصادی، سرمایه فرهنگی، سرمایه نمادین، سرمایه اجتماعی.
سرمایه اقتصادی: شامل درآمد و بقیه انواع منابع مالی است که در قالب مالکیت جلوه نهادی پیدا می کند.
سرمایه فرهنگی: در بر گیرنده تمایلات پایدار فرد است که در خلال اجتماعی شدن در فرد انباشته می شود. تحصیلات را نمودی از سرمایه فرهنگی می دانست. سرمایه نمادین: جزئی از سرمایه فرهنگی است و به معنای توانایی مشروعیّت دادن، تعریف کردن، ارزش گذاردن در میدان فرهنگ است.
سرمایه اجتماعی: همه منابع واقعی و بالقوه ای است که می تواند در اثر عضویت در شبکه اجتماعی کُنشگران یا سازمان ها به دست آید (چولی، ۱۳۸۹). سرمایه ها قابل تبدیل به یکدیگر هستند به این ترتیب که سرمایه اقتصادی می تواند سریعاً به سرمایه اجتماعی و فرهنگی تبدیل شود. آنچه که به میدان معنا می دهد سرمایه است. حجم و ترکیب انواع سرمایه ها نزد فرد، جایگاه وی را در سلسله مراتب میدان تعیین می کند. در میان انواع سرمایه، سرمایه فرهنگی نقش بسیار مهمی در اندیشه بوردیو ایفا می کند. جامعه شناسی مصرف و تحلیل وی درباره سبک زندگی بر همین نوع سرمایه متکی است.
سرمایه فرهنگی: شامل “ …. سلیقه های خوب ، شیوه و رواه و رسم پسندیده و پیچیده شناختی، شناخت و توانایی پذیرش محصولات فرهنگی مشروع از قبیل هنر، موسیقی کلاسیک، تئاتر و ادبیات … . سرمایه فرهنگی بدان معناست که فرد می تواند خود را از الزامات زندگی روزمره جدا کند و نوعی گزینش دلخواه در عرصه فرهنگ انجام دهد (فاضلی،۱۳۸۲: ۳۸).
عمل
مفهومی که مستقیماً بر مبنای نظر بوردیو درباره منش ارائه می شود ، عمل است. این مفهوم ابتدائاً دال برهر نوع کنش انسان به نظر می رسد. اما چنان که رکویتز می نویسد”… عمل ، نوع عادت شده رفتار است که چندین جزء دارد:
⦁ شکل فعّالیت های بدنی
⦁ شکل فعّالیت های ذهنی
⦁ چیزها و کاربردشان
⦁ دانش پیش زمینه ای در قالب های شناختی
⦁ راهکار
⦁ حالت عاطفی و آگاهی انگیزشی (فاضلی،۱۳۸۲: ۴۱).
با این توصیف، عمل، منش فعلیت یافته است . تأکید بر مفهوم عمل زائیده گرایش بوردیو به تبین رفتار بر اساس اصل عقل ورزی عملی است ؛بنابراین اصل، مردم می دانند چه می کنند اگر چه غالباً نمی توانند آن را توضیح دهند(همان: ۵۸).
ماد:
مفهوم دیگری است که در اندیشه بوردیو جایگاه محوری دارد و یکی از نمودهای گسست وی از مارکسیسم است. وی به عوض تعریف نماد، از امر نمادین سخن می گوید: نمادین”…. چیزی مادی است اما چنین خصیصه ای برای آن قائل نمی شوند و کارآیی اش را از مادی بودنش نمی گیرد، بلکه تفسیر آن منشاء کارکردهایش است “ در نظر بوردیو، امر نمادین قادر است مادی بودن خود را پنهان کند. نظام های نمادین ربط وثیق با دانش و قدرت و بازتولید نظم اجتماعی دارند. نقش نظام های نمادین در ساختار سلطه ، تعریف کردن امر درست و مشروع است (چولی، ۱۳۸۹).
طبقه:
مجموعه ای از کُنش گران که پایگاه های یکسانی را اشغال می کنند در شرایط یکسانی قرار دارند و محتمل است که تمایلات و علایق یکسانی نیز داشته باشند و به همین دلیل محتمل است که اعمال مشابهی انجام دهند و مواضع مشابهی اتخاذ کنند. هر طبقه اجتماعی بر اساس ترکیبی از سه نوع سرمایه اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی تعریف می شود. اعضای هر طبقه در هر میدان جایگاهی مخصوص به خود دارند.که بر اساس ترکیب انوع سرمایه تعیین شده است تحلیل سرمایه در نزد هر طبقه نیز به سه وجه است :
⦁ میزان سرمایه (کم / زیاد)
⦁ ساختار سرمایه(اقتصادی/ فرهنگی
⦁ بُعد زمانی سرمایه (کاهش بین نسلی/ افزایش بین نسلی)
وی با تلفیق ایده های مارکس و وبر، درکی کامل تر در باب طبقات اجتماعی ارائه کرده است. وی ابعاد اقتصادی و فرهنگی را در بحث طبقه لحاظ می کند؛ یعنی مانند مارکس طبقات را برمبنای عامل اقتصاد لایه بندی و همچون وبر درون هر طبقه را بر مبنای سبک های زندگی مختلف از یکدیگر متمایز می کند. اگر مارکس طبقه را صرفاً اقتصادی می دید، بوردیو بر مبنای سرمایه های اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی طبقه را تشریح می کند. به نظر وی، حجم و انواع سرمایه ها طبقه را شکل می دهد و منش افراد، درون هر طبقه را به یکدیگر وصل می کند و برمبنای این منش مشترک سبک های زندگی شکل می گیرد؛ البته به معنای دقیق تر باید گفت مصرف، اجازه بازنمایی سبک های زندگی مختلف و ذائقه های مختلف را میدهد و نهایتاً اینکه سبک های زندگی و ذائقه هایی که بر مبنای سرمایه های بالا شکل می گیرد به مصرف کالاهایی می انجامد که تمایز اجتماعی ایجاد می کند. این منطق تمایز در مصرف، در کانون توجه بوردیو قرار دارد (ساترتون، ۲۰۰۱). تحلیل بوردیو از طبقه در مقابل سنت مارکسیستی قرار می گیرد به خصوص در مورد تعریف طبقات اجتماعی که بوردیو تأکید مارکس بر عامل اقتصادی را رو می کند و برای تعریف طبقه عاملهای دیگر اجتماعی را هم دخیل می داند. در کل آنچه تحلیل بوردیو را متمایز می کند، اهمیتی است که به روابط معنا داده می شود، به کالای نمادین و به سلطه نمادین در روابط طبقاتی نزد او مفهوم مبارزات طبقاتی به مبارزات نمادین بدل می شود. از نظر بوردیو « مارکس در مدل خود، حقیقت ذهنی جهان اجتماعی را کنار گذاشته است و حقیقت عینی این جهان را به عنوان روابط قدرت نهاده است. در حالی که حقیقت ذهنی جهان اجتماعی، جزئی از کل حقیقت این جهان است.»وبروبوردیو : از نظر وبر فعالیت انسانی را برحسب معنایی که صورت می گیرد باید در نظر گرفت و منظور از کنش، رفتار انسانی است که عامل اجتماعی یک معنی ذهنی به آن می دهد. این تعریف مستلزم در نظر گرفتن بعد نمادین در تبیین پدیده های اجتماعی است، موضوعی که بوردیو آن را بسط و گسترش داده است. مفهوم دیگر وبر که بر بوردیو تأثیر داشته مفهوم مشروعیت است. وبر برای این مشروعیت سه نوع قائل می شود اما علاوه بر مشروعیت برای بوردیو فرایند مشروعیت است که ذهن او را مشغول می دارد به عبارتی نشان دادن اینکه چگونه لنشگران اجتماعی مشروعیت را ایجاد می کنند تا توانایی پایگاه یا قدرتی را که در اختیار دارند نشان دهند.دورکیم و بوردیو : بوردیو از دورکیم مفهوم جامعه شناسی را اخذ می کند؛ یعنی می خواهد همانند دورکیم جامعه شناس را به عنوان یک علم که دارای روش و مشی خاصی است مطرح کند. با توجه به این تأثیرات بوردیو موضع نظری خود را ساختارگرایی مولد می نامد.
این موضع نظری به معنای ترکیب عناصری از ساختارگرایی با عناصری از رویکردی دیگر است که پتانسیل عاملیت موجد تغییر آدمی را فراموش نمی کند. ساختارگرایی مولد نظریه ای برای تحلیل دیالکتیکی زندگی عملی است تا رابطه متقابل عمل اقتصادی شخصی و دنیای بیرونی تاریخ طبقاتی و عمل اجتماعی مشخص شود. روش وی توجه کردن به زندگی روزمره است اما نه به شیوه ای که اتنو متدولوژیستها و پدیدار شناسان انجام می دهند؛ بلکه توجه کردن به شرایط مادی و اجتماعی بر ساخته شدن ادراکات و تجربه های فردی و در این میان «اصل ناآگاهی» راهنمای پژوهش وی است. براساس این اصل « پدیده اجتماعی را باید نه در آگاهی و هشیاری افراد، بلکه در نظام روابط عینی ای که در آن قرار گرفته اند جستجو کرد». محرک نظریه بوردیو علاقه اش به از میان برداشتن آن چیزی است که خودش آن را ضدیت کاذب میان عینیت گرایی و ذهنیت گرایی و یا به تعبیر او ضدیت بیهوده میان فرد و جامعه می انگارد. در نظر بوردیو جامعه به عنوان فضای اجتماعی بازنمایی می شود. این فضای اجتماعی که جایگاه رقابتی شدید و بی پایان است و در جریان این رقابتها تفاوتهایی ظهور می کند که ماده و چارچوب لازم برای هستی اجتماعی را فراهم می آورند. موجودیتی غیر یکپارچه است که در آن مدلهای کوچک و متمایزی از قاعده ها ، مقررات و اشکال قدرت وجود دارد. این مدلهای کوچک میدان خوانده می شود. ویژگی خاص هر میدان را می توان با توجه به منطق بازیها و راهبردهایی که در میدان اعمال می شود درک کرد. میدانها به واسطه اعمالی که در آنها پی گرفته می شود. شناسایی شده و از بقیه میدانها متمایز می شوند. میدان عرصه رقابت برای کسب پایگاه در سلسله مراتب قدرت درون میدان است. منازعه قدرت ویژگی اصلی میدان است. نیروهای درون میدان نسبتاً خود مختار هستند. بوردیو میدان (زمینه) را به عنوان پهنه نبرد در نظر می گیرد. میدان مانند بازار رقابتی است که در آن انواع سرمایه ها (اقتصادی ، فرهنگی، اجتماعی و نمادین) به کار گرفته می شود. طبقه از نگاه بوردیو : یکی از مفاهیم محوری کارهای بوردیو طبقه است این مفهوم در نزد او حاصل تأکید مارکس بر تعیین اقتصادی طبقه و تأکید وبر بر بعد نمادین و فرهنگی آن است. اصل وحدت بخش طبقه هابیتوس مشترک آنها است.
سرشت های طبقاتی، اتصالات افقی و تمایزات عمودی در فضای اجتماعی ایجاد می کند. هر طبقه اجتماعی براساس ترکیبی از سه نوع سرمایه اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی تعریف می شود. اعضای هر طبقه در هر میدان جایگاهی مخصوص به خود دارند که بر اساس ترکیب انواع سرمایه تعیین شده است.(که قبلاً تشریح آن گذشت) تحلیل سرمایه در نزد دو طبقه نیز به سه وجه مرتبط است . ۱- میزان سرمایه ۲- ساختار سرمایه (اقتصادی، فرهنگی) ۳- بعد زمانی سرمایه (کاهش بین نسلی ، افزایش بین نسلی).
آخرین وجه مهم از مفهوم طبقه در نزد بوردیو گسست ازمارکسیسم به معنای تعریف کردن طبقه بر مبنای چیزی فراتر از رابطه با تولید در فضای اقتصادی است. وی طبقه را همچنین بر مبنای رابطه اش با جایگاه ها و عادات مشترک که در فضای مصرف فعلیت یافته اند تعریف می کند مصرف کردن وجهی از منازعه بر سر کسب سرمایه است و در شکل دادن به طبقه نقش دارد.همچنین بنابه تعریف بوردیو ذائقه عبارت است از ظرفیت (توانایی) آنکه گروهی از اشیاء یا اعمال را به صورت مادی و نمادین و به معنای مجموعه ای از ترجیحات متمایز کننده به کار گرفت و یکی از کارکردهایش این است که به افراد ادراکی از جایگاهشان در نظام اجتماعی می دهد. ذائقه آنهایی را که ترجیحهای همسانی دارند به هم نزدیک می سازد و از دیگرانی که ذائقه های متفاوت دارند جدا می سازد. که در این فرایند آدمها خودشان را طبقه بندی می کنند. بوردیو در کتاب تمایز نظریه ای درباره طبقه را ساخته و پرداخته می کند که در آن اصرار بر علیت اقتصادی در شکل گیری طبقات از دیدگاه مارکس ، با شناخت وبری درباره تمایز و تفاوت نظم فرهنگی با مسئله مورد توجه دیدگاه دورکیم در مورد طبقه بندی ادغام شده است. وی فضای اجتماعی را به سه طبقه تقسیم می کند. طبقه مسلط که با برتری سرمایه مشخص می شود. و اعضای آن معمولاً سرمایه های مختلف را انباشته می کنند و در جستجوی هویت متمایزی از دیگران هستند (چولی، ۱۳۸۹).
طبقه مسلط به دو زیر طبقه مقابل هم تقسیم می شود : یک زیر طبقه که خاصه اش سرمایه اقتصادی است که خود به دو گروه قابل تقسیم است طبقه مسلط سنتی و کهن و طبقه بورژوازی جدید و طبقه دیگری که بیشتر دارای ظرفیت فرهنگی هستند تا اقتصادی و عمدتاً شامل کارگزاران اقتصادی و مهندسان مشاور و مشاغل روشنفکری است. طبقه دوم خرده بورژوازی است که از لحاظ فرهنگی در مقایسه با بورژوازی فاقد استقلال است. و از الگوهای فرهنگی بورژوازی تقلید می کند. در این طبقه سه زیرشاخه فرعی تشخیص می دهد که به سنتی، اجرایی و کادرهای متوسط واحدهای خصوصی و تکنسین تقسیم می شوند که از جهت سرمایه اجتماعی در حد وسط قرار دارند و بخشهایی از آنها سرمایه های فرهنگی قویتری دارند. طبقه سوم توده های مردم اند که خصیصه اصلی آنها فقدان مالکیت است و در انتهای فضای اجتماعی قرار می گیرند و سلطه پذیر هستند. در فضای طبقاتی جامعه جایگاه کنشگران اجتماعی بر حسب یک منطق دوگانه توزیع می شود. در اولین تقسیم بندی که شکل عمودی دارد کنشگرانی که مقادیر زیادی از هر یک از سرمایه ها را در اختیار دارند یعنی طبقه فرادست – در تقابل با کنشگرانی که از همه سرمایه ها محرومند – قرار می گیرند. دومین تقابلی که شکلی افقی دارد، در بین طبقه فرا دست، بین کسانی که سرمایه اقتصادی زیاد اما داراییهای فرهنگی کمی دارند و آنهایی که سرمایه شان عمدتاً سرمایه فرهنگی است، بروز می کند. تک تک افراد و خانواده ها در تلاشند تا به وسیله دنبال کردن راهبردهای باز تبدیل ، که در آن یک نوع یا گونه خاص سرمایه با گونه دیگری مبادله یا به آن تبدیل می گردد، جایگاه خویش را در فضای اجتماعی حفظ کرده یا بهبود ببخشند. میزان و نرخ تبدیل انواع و گونه های خاص سرمایه، یکی از نشانه های کشاکشهای اجتماعی است، چرا که هر طبقه یا بخشهای هر طبقه، به واسطه بیشترین بهره مندی از سرمایه ای خاص، در پی تحمیل سلسله مراتب مربوط به آن برمی آید. در بحث تحلیل طبقاتی بوردیو و تعریف او از طبقه عنصر مصرف جایگاه ویژه ای دارد. طبقات مختلف شیوه های مصرف گوناگون به ویژه مصرف فرهنگی گوناگونی دارند. هر طبقه براساس ذائقه خاص طبقاتی و سرشت طبقه خود نوع خاصی از کالاها را مصرف می کنند و این مصرف فقط جنبه ای فیزیکی و ظاهری ندارد بلکه عملی نمادین است که طی آن کنشگران جایگاه طبقاتی خود را باز تولید می کنند و از طریق این عادات و ذائقه ها خود را در طبقات مختلف جای می دهند. در پدیده مصرف طبقاتی، مفهوم سرشت می تواند ویژگی مصرف را در نزد هر طبقه تبیین کند. ذائقه های برآمده از سرشت طبقات دارای سرمایه فرهنگی اندک ، بر کارکرد آنچه که مصرف می شود تأکید دارد. اما ذائقه ناب بر فرم و شکل تکیه دارد. ذائقه طبقات پایین بر مقدار مصرف تأکید دارد و ذائقه ناب بر کیفیت آنچه که مصرف می شود؛ و فقط در ذائقه ناب است که شیوه و راه و رسم مصرف اهمیت دارد. عمده ترین میراث اندیشه بوردیو ؛ تحلیل ترکیب انواع سرمایه برای تبیین الگوهای مصرف ، بررسی فرضیه تمایز یافتن طبقات از طریق الگوهای مصرف و مبنای طبقاتی ذائقه ها و مصرف فرهنگی است. از طرف دیگر تأکید بوردیو بر الگومند بدون اعمال مصرف، که نتیجه الزامات سرشت (هابتیوس) است، تکنیکهای پژوهشی درباره سبک زندگی است که خود آن را در کتاب تمایز به کار گرفته است.در تحلیل بوردیو از طبقه و طبقه بندیهای اجتماعی می بینیم که به شیوه ای کاملتر رهیافت مارکس را با وبر تلفیق کرده است و به شیوه ظریفتر براساس سرمایه افراد آنها را در طبقات مختلف جای می دهد. بوردیو معتقد است که این جایگاه های طبقاتی و نابرابریهای در جامعه مداوماً در حال باز تولید هستند. به نظر او حتی در کشوری مثل فرانسه مدرسه ابزاری مخفی برای استمرار فرهنگ طبقه مسلط است. بدین ترتیب طبقه ای که از حجم و ترکیب سرمایه ای بالاتر برخوردار باشد توانایی آن را دارد که فرهنگ خود را به صورت فرهنگ غالب عرضه کند و آن را به صورت مکانیسمی نامرئی به دیگر طبقات بقبولاند و آنها را وادار به باز تولید فرهنگ آن طبقه خاص گرداند. در نظریه مارکسیستی جایگاه طبقات در ارتباط با تولید و در فضای صرفاً اقتصادی تعریف می شود اما بوردیو برخلاف این نظریه استدلال می کند که به وجود آمدن طبقات با جایگاه مشترک در فضای اجتماعی و عادات مشترکی که در فضای مصرف فعلیت یافته مرتبط است. باز نمودهایی که گروهها و افراد به شکل اجتناب ناپذیری آن را در اعمال و رویه های خود به کار می گیرند جزء و مؤلفه ای از واقعیت اجتماعی آنهاست. طبقه همانگونه که به واسطه هستی خود تعریف می شود به واسطه هستی ادراک شده اش نیز تعریف می گردد از آنجایی که طبقه بندی اجتماعی جزئی از هر ساخت طبقاتی است، ابزاری برای تفوق نمادین به شمار می رود و نشانه اصل جدال بین طبقات است ، چرا که هر یک از طبقات یا اجزای هر طبقه در تلاش است تا کنترل چارچوبهای کمی طبقاتی را به دست گیرد چارچوبهایی که با تثبیت یا تغییر باز نمودهای واقعیت نیروی حفظ یا تغییر واقعیت را در اختیار می گیرد. (استونز؛ ۱۳۷۹، ص ۳۴۱) بوردیو به طبقه اجتماعی بسیار اهمیت می دهد اما از تقلیل آن به صرف مواداقتصادی یا روابط تولیدی سرباز می زند و طبقه را با سرشت (هابیتوس) نیز تعریف می کند. در تعریف بوردیو از طبقه رابطه دیالکتیکی هابیتوس ، میدان و ذائقه کاملاً مشهود است. هابیتوس عامل وحدت بخش طبقه است. روابط طبقاتی برای بوردیو یک میدان است. در این میدان، سرشت یا عادات باعث وحدت می شود. کنش هایی که عوامل فردی یا جمعی اشغال کننده جایگاه های خاص انجام می دهند تحت تسلط ساختار میدان ، ماهیت جایگاه ها و منافع وابسته به آنها تعیین می شود. با این همه این کنش نوعی بازی هم به شمار می آید زیرا مستلزم ابراز وجود و کاربرد انواع تمهیدهایی است که شخص را قادر می سازد تا در یک بازی برنده شود. ذائقه فرصتی را برای تجربه کردن جایگاه اجتماعی (طبقه) و ابراز آن در میدان ، فراهم می سازد. اما میدان طبقه اجتماعی تأثیر ژرفی بر توانایی بازی کردن فرد می گذارد. آنهایی که در طبقات اجتماعی بالاتری قرار دارند، بسیار بهتر می توانند ذائقه های شان را مقبول طبع دیگران سازند و با ذائقه های طبقات پایینتر بهتر می توانند مخالفت کنند. می بینیم که سرشت و ذائقه در تشکیل دادن طبقات کاملاً مؤثر هستند و افراد خود را براساس آن طبقه بندی می کنند و باعث می شود که براساس ذائقه با یک طبقه همبستگی داشته باشند و همچنین خود را از طبقه دیگر متمایز کنند در عین حال این طبقه نیز خود تعیین کننده ذائقه افراد و سرشت آنها می شود. تغییرات در ذائقه در نتیجه کشمکشهای میان نیروهای مخالف در پهنه های فرهنگی و طبقاتی به وجود می آید. همانگونه که افراد طبقه بالا شیوه زندگی و ذائقه خاصی دارند و آنها را از دیگر طبقات متمایز می سازد، براساس این ذائقه های متفاوت و سرشت ها می توان افراد را در طبقات مختلف اجتماعی جای داد و طبقه بندی کرد. و بالاخره اینکه تلاش بوردیو در تمامی کارهایش غلبه بر ضدیت گرایی بین عاملیت و ساختار بوده است و خواسته که گونه ای این دو سطح متفاوت تحلیل را با هم تلفیق کند. منتقدان او می گویند که به کار بردن این مفهوم (طبقه) دیگر کهنه شد و مفاهیمی چون قشر اجتماعی که بیشتر جنبه تجربی دارد برای جوامع امروزین بیشتر مصداق دارد. اما تعریف بوردیو از طبقه ظریفتر است و افراد با دقت بیشتری در طبقات جای داده می شوند و براساس مؤلفه های بیشتری مورد قضاوت قرار می گیرند. و علاوه بر این مبارزه طبقاتی در نزد بوردیو یک مبارزه نمادین است و دیگر برای براندازی یک طبقه نیست بلکه برای تسلط پیدا کردن و غلبه دادن فرهنگ طبقاتی مورد نظر صورت می گیرد به عبارت دیگر برای بدست آوردن قدرت بیشتر در میدان مبارزه طبقاتی صورت می گیرد.
قَریحه:
عبارت است از ظرفیت (توانایی) آن که گروهی از اشیاء یا اعمال را به صورت مادی و نمادین و به معنایی مجموعه ای از توجیهات متمایز کننده به کار گرفت. قریحه نشان دهنده پیوند میان بعضی محصولات و مصرف کنندگان آنها در یک فضای اجتماعی منطقه بندی شده را نشان می دهد. قریحه مبنای داوری درباره ارزش تجربه های مختلف است (فاضلی،۱۳۸۲: ۴۳).
بوردیو و تحلیل مصرف و سبک زندگی موضع کلی وی در قبال مقوله مصرف با این عبارت ا ز کتاب تمایز که “اقتصاد جدید طالب دنیای اجتماعی ای است که در آن مردم به همان اندازه که براساس ظرفیت شان در تولید ارزیابی می شوند، بر حسب ظرفیت شان در مصرف نیز ارزیابی خواهند شد.” و “ اقتصاد نوین اخلاق زاهدانه تولید و انباشت را … به نفع اخلاق لذت جویانه مصرف نفی می کند” (فاضلی، ۱۳۸۲: ۴۳). بوردیو همچنین تحلیل و بلن و زیمل را پیچیده تر ساخت و آن را چند گام جلو برد. وی تحلیل انگیزه های مصرف را به چندی فراتر از اقدام آگاهانه برای هم چشمی (وبلن) و تمایز (زیمل) کشانید. و علاقه ای نداشت که نشان دهد گروه های اجتماعی مختلف، به شیوه های گوناگون مصرف می کنند بلکه می خواهد معلوم کند که گروه های فرادست و فرودست طبقات متوسط درگیر مبارزه ای بی پایان اما ملایم برای تثبیت هویّت ، ارزش و موقعیت اجتماعی خود هستند. مصرف و خصوصاً مصرف فرهنگی ابزاری برای تولید فرهنگی، مشروعیّت سازی و مبارزه در فضای اجتماعی است. مصرف چیزی بیش از برآوردن خواسته های زیستی است. ارزش ها، نشانه ها، نمادها فعالانه درگیر تولید و باز تولید ساختارهای اجتماعی هستند. طبقات مسلّط این قابلیت را دارند که شیوه زیستن خود را به عنوان تعریف فرهیختگی مشروعیّت بخشند (فاضلی،۱۳۸۲: ۴۴). بوردیو، نشان داد که علاوه بر محدودیت های مالی و منابع اقتصادی، ساختار دیگری وجود دارد که مصرف(خصوصاً مصرف فرهنگی) را محدود می کند. نظام قریحه های برآمده از منش های طبقاتی نیز بر تعیین نوع و میزان مصرف مؤثرترند. مفهوم منش به لحاظ نظری بیش از مفهوم بخت زندگی و بر قدرت تبیین کنندگی دارد. منش ها قادر است محدودیت های ادارکی ناشی از ترکیب انواع سرمایه در نزد هر کُنشگر را نیز تبیین کند(فاضلی، ۱۳۸۲: ۴۵).
بوردیو با نشان دادن این که سبک های زندگی محصول منش ها و خود منش ها نیز تابعی از انوع تجربه ها و از جمله تجربه آموزش رسمی هستند، و بیان این نکته که الگوهای مصرف اصلی ترین بروز سبک های زندگی اند، ارتباط میان آموزش رسمی در ساختار سرمایه داری و بارتولید آن را تحلیل کرد. آموزش رسمی است که گرایشاتی پایدار برای ایجاد الگوهای مصرف خاص پدید می آورد. زیرا مصرف کننده شدن نیازمند به وجود آوردن ناخودآگاه و ذخیره ای مناسبی از نمادهای فرهنگی است و صرفاً فرایندی زیست شناختی نیست. عمده ترین میراث اندیشه بوردیو برای جامعه شناسی مصرف و تحلیل سبک های زندگی ،تحلیل ترکیب انواع سرمایه برای تبیین الگوهای مصرف و مبنای طبقاتی قرایح و مصرف فرهنگی است. از سوی دیگر ، تأکید بوردیو بر الگومند بودن اعمال مصرف که نتیجه الزامات منش است ، الهام بخش تکنیک های پژوهش درباره الگوهای سبک زندگی نیز بوده است. (فاضلی،۱۳۸۲: ۴۶-۴۵)
در نظریه بوردیو سبک زندگی که شامل اعمال طبقه بندی شده و طبقه بندی کننده فرد درعرصه هایی چون تقسیم ساعات شبانه روز، نوع تفریحات و ورزش، شیوه های معاشرت، اثاثیه و خانه، آداب سخن گفتن و راه رفتن است، در واقع عینیت یافته و تجسم یافته ترجیحات افراد است. از یک سو، سبک های زندگی شیوه های مصرف عاملان اجتماعی ای است که دارای رتبه بندی های مختلفی از جهت شأن و مشروعیت اجتماعی اند. این شیوه های مصرفی بازتاب نظام اجتماعی سلسله مراتبی است؛ اما چنانچه بوردیو در کتاب تمایز بر حسب منطق دیالکتیکی نشان می دهد مصرف صرفاً راهی برای نشان دادن تمایزات نیست، بلکه خود راهی برای ایجاد تمایزات نیز است (باکاک، ۱۳۸۱: ۹۶). ذائقه ها و ترجیحات زیباشناختی متفاوت – که قبلاً توضیح دادیم- سبک های زندگی متفاوت را ایجاد می کنند. بنابراین «سبک زندگی محصول نظام مند منش است که از خلال رابطه دوجانبه خود با رویه های منش درک می شود و تبدیل به نظام نشانه هایی می گردد که به گونه ای جامعه ای مورد ارزیابی قرار گیرد.مثلاً به عنوان، قابل احترام ، ننگ آور و…» (بوردیو، ۱۹۸۴: ۱۷۲) چنانچه بوردیو در عبارت فوق نیز اشاره می کند مصرف به منزله نظامی از نشانه ها و نمادها مطرح است که کارکردهایی چون تمایزگذاری اجتماعی دارد که البته به نظر بوردیو معنایش از همین تفاوت و تمایز ناشی می شود و چیزی جز آن نیست. در بحث بوردیو مصرف همانند پاسخ به نیازهای زیستی مطرح نمی شود، بلکه مصرف به منزله استفاده از نظامی از نشانه ها و نمادها مطرح است (بوردیو، ۶۶،۱۹۸۴) که البته خود این نشانه ها و نمادها از خلال فرایند مصرف تولید می شوند. از این رو، مصرف در اندیشه بوردیو، برخلاف مارکسیسم کلاسیک، صرفاً یک متغیر وابسته نیست. سبک زندگی متأثر از ذائقه، و ذائقه پیامد منش و منش نیز محصول جایگاه فرد در ساختارهای عینی اجتماعی است. جایگاه فرد در ساختار اجتماعی که مشخص کننده میزان بهره مندی وی از انواع سرمایه است، منش وی را شکل می دهد و منش نیز مولد دو نوع نظام است.
یک نظامی از رویه های ادراک و ارزیابی، یعنی همان ذائقه و دیگری نظامی از رویه های ایجادکننده اعمال قابل طبقه بندی که تعامل این دو نظام سبک زندگی را ایجاد می کند. اما این یک طرف رابطه است؛ زیرا همانطور که آمده است سبک زندگی و فرآیندهای مصرفی به منزله تجلی آن، هم نظامی از اعمال طبقه بندی شده است و هم نظامی از اعمال طبقه بندی کننده. ازاین رو است که فرآیندهای مصرفی خود به منزله متغیری مستقل در ایجاد سلسله مراتب اجتماعی مطرح اند. نکته مهمتر آنکه رابطه منش و ساختار اجتماعی یک سویه نیست، بلکه بوردیو از رابطه دیالکتیکی شرایط و منش سخن می گوید که سبب تغییر در توزیع سرمایه و توازن رابطه قدرت در جامعه می شود و سیستمی از تفاوت های ادراک شده و دارایی های متمایز ایجاد می کند که در واقع همان توزیع سرمایه نمادین و سرمایه مشروعی است که حقیقت عینی را تحریف می کند(بوردیو، ۱۹۸۴: ۱۷۲). سرمایه نمادین محصول شناخته شدن و به رسمیت شناخته شدن توسط دیگران است و لذا نیازمند آن است که مقوله های فهم و ادراک دیگران این اعمال و رویه های مصرفی را به عنوان برتر شناسایی کنند. دسته بندی های سبک زندگی که از طریق کاربست الگوهای بوردیویی به دست می آید صرفاً توصیف مجموعه ای از واقعیات نیست، بلکه از آن جهت که اجازه پیش بینی سایر اوصاف و خصایل را می دهد نقش تبیین گر دارد و می تواند قدرت پیش بینی برخوردها، دوستی و امیال را به دست دهد. تحلیل بوردیویی در دو جنبه دارای جنبه تبیینی است. جنبه آشکارتر رابطه جایگاه اجتماعی، منش و سبک زندگی است و جنبه دوم طبقه بندی های سبک زندگی است که به سبب قدرت پیش بینی ای که دارد جنبه تبیینی دارد. تبیین بوردیو از سبک زندگی مناسب ترین تحلیل برای تحلیل سبک زندگی است. بوردیو جدا از میراث مارکسیستی اش در پرداختن به فرهنگ به مثابه عاملی مستقل و همچنین توجه به مصرف به عاملی برای تمایزگذاری متأثر از وبر است. از این رو می توان از مفاهیم وی در سنّت وبری نیزبهره گرفت . نکته قوت دیگر نظریه بوردیو رابطه دیالکتیکی است که در نظریه وی میان عاملیت وساختار برقرار است. این رابطه دیالکتیکی در تحلیل سبک زندگی اهمیت ویژه ای دارد. ساختارنظری منسجم و غنای نظریه بوردیو سبب شده است تا بسیاری از اصحاب مطالعات فرهنگی در تحلیل مصرف و سبک زندگی از این رویکرد نظری استفاده کنند (مک رابی، ۲۰۰۷: ۶).
وبلاگ سیرجز
http://searches.blogfa.com/post-276.aspx
_________________________________________________________________________

۴۱-زیبایی شناختی کردن زندگی روزمرّه
چنانچه تعاریف پست مدرنیسم را بررسی کنیم، آنچه می یابیم تأکیدی است بر محو شدن مرز میان هنر و زندگی روزمرّه، فرو ریختن تمایز بین هنر والا و فرهنگ توده ای/ عامیانه، آشفتگی سبکی کلّی و در هم آمیختن بازیگوشانه نشانه ها و رمزها. این ویژگیهای کلّی نظریه های پست مدرن که بر متعادل و هتراز کردن سلسله مراتب نمادین، ضدّ بنیادگرایی و تمایلی کلّی به سوی طبقه بندی زدایی فرهنگی پا می فشارند، می توانند به اموری که به عنوان تجارب نوعی پست مدرن در نظر گرفته می شوند، مرتبط گردند. در اینجا می توان استفاده بودلر از اصطلاح مدرنیته را مبنایی نهاد برای اشاره به تجربه نو مدرنیته: شوکها و تکانها و تأکید بر زمان حال که خود، گسستی از مراوده اجتماعی سنتی به شمار می رود، صوری هستند که به نظر می آید شهرهای مدرنی چون پاریس از اواسط قرن نوزدهم به بعد، به معرض نمایش گذاشته اند. به شیوه ای مشابه شاید بتوان از تجربه پست مدرنیته سخن گفت و بر دگرگونیهای محسوس در تجارب فرهنگی و وجوه دلالت اتکا کرد. در اینجا، تأکیدی بر زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره و تبدیل واقعیّت به ایماژها را در آثار بودریار ( a 1983) می یابیم. جیمسن ( a 1984) نیز بر فقدان درکی از تاریخ و گسستگی و تجزیه زمان به مجموعه هایی از زمانهای حال مداوماً تأکید می ورزد که در آن تجربه هیجانات شدید در یک آن در چند جای ذهن رخ می دهد. در نوشته های پیروان آنان می توان به شیوه ای مشابه، زیبایی شناختی کردن تجربه و از هم گسیختگی زنجیر منظم دالها را یافت، جایی که تأکیدی بر «محو شدن نشانه ها و کالاها»، «کم رنگ شدن مرز میان امر واقعی و ایماژ»، «دالهای شناور»، «گزاف واقعیّت» (hyperreality) «فرهنگ بدون عمق»، «غوطه خوردنی گیج کننده»، «اضافه باری حسی» و «هیجانات شدید دارای بار عاطفی» یافت می شود Crary,1984; 1987; Cook, and Kroker)) درحالی که بسیاری از این مثالها حاکی از شدت یافتن تولید ایماژ در رسانه های گروهی و فرهنگ مصرفی به طور کلّی هستند، آدمی می تواند آنها را در توصیفهای شهر امروزی بیابد. در اینجا تأکید فقط بر نوع معماری جدید نیست، خصوصاً نوعی از آن که پست مدرن خوانده می شود، بلکه تأکید بر معجون سبک التقاطی کلّیتری هم هست که در بافت شهری محیطهای ساخته شده یافت می گردد. مضافاً زمینه زدایی مشابهی از سنّت، و هجوم به تمامی صور فرهنگی برای استنتاج معانیی از سویه خیالی زندگی در میان «سوژه های مرکز زدوده» نسل جوان به چشم می خورد که در حین این که در میان فضاهای «هیچ کجای» (no place) پست مدرن می پلکند، از تجربه و بازی با مد و سبک مند کردن زندگی لذّت می برند( ۱۹۸۸( Calefato, : 1987 Chambers, . به طور آشکار میان پروژه زیبایی شناختی کردن و سبک مند کردن زندگی روزمره، بین چنین گروههایی و سنت مکاتب هنری رمانتیک و بوهمین که موزیک راک خصوصاً از سالهای ۱۹۶۰ تاکنون از آن تغذیه کرده اند و در پی راههای گوناگونی برای تخطی از مرزهای میان هنر و زندگی روزمره بوده اند، پیوندهای محکم و نقاط مشترک بسیاری یافت می گردد (نگاه کنید به فریت و هورن، ۱۹۸۷). بنابراین، این امر بدین معناست که تجربه پست مدرنیته، و به طور خاص تأکید بر زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره و فرموله کردن و منظم کردن و تبلیغ آن به دست متخصصان فرهنگی، تاریخی طولانی داشته باشد. سخن کوتاه، کاوش تبارشناسی پست مدرنیته (postmodernité of generalogy) می تواند سودمند باشد و خاصّه وارسی پیوند میان مدرنیته و پست مدرنیته می تواند به سوی پیش قراولان قدیمیتر هدایتمان کند. این موضوع بدین معنا نیست که ما دست به این استدلال بزنیم که امر پست مدرن وجود ندارد یا مفهومی گمراه کننده است، بلکه فقط با کاوش جریانهای پیشین و فرآیند فرهنگی بلندمدت که در آن تحولات اولیه مشابهی وجود داشته باشد ما می توانیم بکوشیم میان آنچه خاص پست مدرنیسم است با آنچه می تواند مبین انباشت و تشدید گرایشهای بلندمدت در دوران مدرن و حتی پیشامدرن باشد تمیز بگذاریم و آن را بفهمیم.
زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره
به سه معنا می توانیم از زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره سخن گوییم:
اوّلاً می توانیم به آن خرده فرهنگهای هنری رجوع کنیم که دادا و آوانگاردِ تاریخی و جنبشهای سوررئالیستی را در جنگ جهانی اوّل و دهه بیست قرن بیستم ایجاد کردند و کوشیدند که در آثار و نوشته هایشان و در بعضی موارد در زندگیهایشان در پی محو کردن مرز میان هنر و زندگی روزمره برآیند. هنر پست مدرن در دهه شصتِ قرن بیستم، در واکنش به آنچه نهادی شدن مدرنیسم در موزه و آکادمی تلقی می شد، استراتژی این خرده فرهنگها را مبنای کار خود قرار داد. جالب است توجه کنیم مارسل دوشان که اساساً در جنبش دادائیستی اولیه، با آثار انگشت نمایش که از چیزهای دم دستی ساخته شده بودند، حضور داشت در سالهای شصت قرن بیستم مورد احترام هنرمندان ماوراء آوانگاردِ پست مدرن نیویورک قرار گرفت. در اینجا حرکتی دوسویه را کشف می کنیم. در وهله اول مبارزه جویی مستقیم بر ضدّ اثر هنری وجود دارد و تمایل برای هاله زدایی هنر و پنهان کردن هاله مقدس آن و به مبارزه طلبیدن احترام آن در موزه و آکادمی. همچنین در وهله دوم، فرض این است که هنر می تواند در هر کجا یا در هر چیز مستتر باشد. آت و آشغال فرهنگ توده ای یعنی کالاهای مصرفی کم ارزش، می توانند هنر باشند. (در اینجا آدمی به اندی وارُل و پاپ آرت می اندیشد). هنر را همچنین می شود در ضدّ اثر یافت: در «رخداد»، در اجراهای از دست رفته ناماندگار که قابلیت عرضه در موزه را پیدا نمی کنند. هنر را همچنین می توان در تن و بدن و سایر ابژه های حسی که در جهان وجود دارند، یافت. توجّه به این موضوع نیز ارزشمند است که بسیاری از استراتژیها و صناعات هنری دادا و سوررئالیسم و آوانگارد با تبلیغات رسانه های گروهی در درون فرهنگ مصرفی به کار گرفته شدند (نگاه کنید به ,۱۹۸۱( Martin .
دوم این که زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره می تواند مبیّن طرح تبدیل زندگی به اثری هنری باشد. جاذبه این پروژه برای هنرمندان و روشنفکران، و هنرمندان و روشنفکرانِ بالقوه، قصه ای دراز دارد. به عنوان مثال، در گروه بلومزبری، در حوالی تغییر قرن، این امر می تواند به چشم بخورد. همین جا بود که جی. ای. مور (G.E. Moore) استدلال کرد که بزرگترین خیرها در زندگی دربرگیرنده عواطف شخصی و لذایذ زیبایی شناختی اند. شکلی مشابه از اخلاقِ زندگی به مثابه اثر هنری را می توان در نوشته های والتر پتر و اسکار وایلد به چشم دید. گفته وایلد آن بود که زیبایی شناس آرمانی باید «خود را در صور عدیده و از هزار راه گوناگون تحقق بخشد و مشتاق و جویای احساسات نو باشد». در این باره می توان بحث کرد که پست مدرنیسم خصوصاً تئوری پست مدرن پرسشهای زیبایی شناختی را در مرکز توجّه قرار داده است و تداومهای آشکاری میان وایلد و مور و گروه بلومز بری و نوشته های رورتی (Rorty) وجود دارد، کسی که معیارهایش برای زندگی خوب، حول تمایل به وسعت بخشیدن خودِ (self) آدمی و جستجوی ذوقها و احساسات نو وکشف امکانات بیشتر و بیشتر می گردد ( ۱۹۸۰) (Shusterman, همان گونه که ولین ۱۹۸۶ (Wolin, اشاره کرده است، همچنین می توانیم محوریّت رهیافت زیبایی شناختی به زندگی را در آثار فوکو دریابیم. فوکو (۲-۴۱ : ۱۹۸۶) به نشانه تأیید، به برداشت از مدرنیته بازمی گردد که در آن شخصیت محوری قرتی (dandy) ای است که از تن و جسمش، رفتارش، احساسات و امیالش و نفس وجودش، اثری هنری می سازد. در نتیجه انسان مدرن، انسانی است که می خواهد خود را جعل و خلق کند، قرتی گرایی (dandyism) که ابتدائاً بیو برامل (Beau Brummel) آن را در اوایل قرن نوزدهم در انگلستان اشاعه داد از طریق ساختن سبک زندگی مصالحه ناپذیر نمونه وار جستجویی را مورد تأکید قرار داد که هدفش به دست آوردن برتری خاصی است که در آن اشرافیتِ روح خود را در تحقیر توده ها و علاقه ای قهرمانانه به دست یافتن به نوآوری و برتری در لباس و رفتار و عادات شخصی و حتّی اسباب خانه، یعنی آنچه اینک ما سبک زندگی می خوانیم، می نمایاند (نگاه کنید به : ۱۰۷(ff : 1982 Williams, R.H. ؛ این امر مضمونی مهم در گسترش خرده فرهنگهای هنری گردید: خرده فر هنگهای بوهمینها و آوانگاردها از اواسط تا اواخر قرن نوزدهم در پاریس. می توان شیفتگی به این نحوه زندگی را از نوشته ها و زندگی بالزاک و بودلر و کنت دو اُرسی گرفته تا ادموند دو گنکور و دومنتسکیو و داسنت قهرمانِ کتاب } بیراه، اثر { هویسمان یافت. توجه دوگانه خرده فرهنگهای هنرمندانه و روشنفکرانه بر زندگی مبتنی بر مصرف زیبایی شناختی و نیاز به شکل دادن زندگی در قالب کلیّتی که از لحاظ زیبایی شناختی خوشایند باشد می تواند به گسترش مصرف انبوه به طور کلّی و جستجوی ذوقها و سلایق نو و ایجاد سبکهای زندگی متمایز ربط داده شود، عواملی که در فرهنگ مصرفی مرکزیت می یابند (۱۹۸۷a , Featherstone .).
سومین معنای زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره به شیوع سریع نشانه ها و ایماژهایی بازمی گردد که اجزای متشکله زندگی روزمره جامعه امروزی را در خود غرق می کند. نظریه پردازی درباره این فرآیند، بیشتر از نظر مارکس در باب بت وارگی کالاها نشأت گرفته است، نظریه ای که لوکاچ و مکتب فرانکفورت و بنیامین و هاگ و لفور و بودریار و جیمسن آن را از جهات گوناگون بسط و گسترش داده اند. از نظر آدورنو استیلای فزاینده ارزش مبادله نه فقط ارزش مصرف اصیل اشیاء را از بین می برد و آن را با ارزش مبادله انتزاعی جایگزین می کند، بلکه کالا را آزاد می گذارد تا ارزش مصرفی بدلی (ersatz) و ثانوی به خود گیرد، یعنی همان چه که بودریار بعدها به عنوان «ارزش نشانه» (sign-value) از آن یاد کرد. بنابراین، محوریّت دستکاری تجاری ایماژها به وسیله تبلیغاتِ رسانه ها و ویترین آراییها و شوها و جلوه های تماشایی بافت شهری شده زندگی روزمره، مستلزم به کارگیری پی درپی آرزوها از طریق ایماژهاست. از این رو جامعه مصرفی نباید به عنوان رهاینده ماتریالیسمی غالب به حساب آید، زیرا که این جامعه مردم را با ایماژهایی روءیایی روبه رو می سازد که روی سخنشان با آرزوهاست و واقعیّت را زیبایی شناختی و غیرواقعی می سازد (Haug,1986:52;1987:123) و این همان سویه ای است که بودریار و جیمسن بدان پرداخته اند، کسانی که تأکیدشان بر نقشی نو و محوری است که ایماژها در جامعه مصرفی بازی می کنند، نقشی که به فرهنگ اهمیتی بی سابقه می بخشد. از نظر بودریار گستره مصنوعی و فشرده و بلاوقفه و همه جاگیر تولید ایماژ در جامعه معاصر است که ما را به سوی جامعه ای رانده است که از لحاظ کیفی نو است و در آن تمایز میان واقعیّت و ایماژ از بین رفته است و زندگی روزمره زیبایی شناسانه شده است: جهان شبیه سازانه (simulational) یا فرهنگ پست مدرن. شایسته است بیفزاییم که نویسندگان فوق این فرآیند را به طور کلی با دیدی منفی ارزیابی کرده اند و بر ابعاد فریبکارانه آن تأکید ورزیده اند. (بنیامین تا اندازه ای و بودریار در نوشته بعدی اش از این گروه مستثنا هستند.) این امر برخی را برانگیخته است تا از ادغام فزاینده هنر و زندگی روزمره جانبداری کنند همان طور که برای مثال در مقاله ای درباره آزادی (Essay on Liberation) نوشته مارکوزه (۱۹۶۹) شاهد این امر هستیم. همین طور این امر را در مفهوم انقلاب فرهنگی درمی یابیم که لفور (Lefebvre)(1971) به شیوه های گوناگون با شعار «بگذارید زندگی روزمره اثری هنری شود» آن را بسط داده است و همچنین این مفهوم [ ادغام هنر با زندگی روزمره ] نزد موقعیت گرایان (situationist)بین المللی مشهود است (نگاه کنید به : Poster ، (۱۹۷۵..
همین سویه سوم زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره بی تردید امری محوری برای تحول فرهنگ مصرفی است و ما نیازمندیم از تأثیر و تأثّر آن با سویه دومی که مشخص کردیم آگاه باشیم. در نتیجه نیازمندیم روند بلندمدت تحوّل نسبت مندانه (relational) آنها را بررسی کنیم که موجب تحوّل جهانهای روءیایی فرهنگ مصرفی توده ای و حوزه های فرهنگی و حوزه های ضدّفرهنگی متمایز می شوند، [ حوزه هایی ] که در آنها هنرمندان و روشنفکران استراتژیهای گوناگون فاصله گذاری (distantiation) را اختیار می کنند و همچنین می کوشند این جریان را بفهمند و درباره آن نظریه پردازی کنند. در ابتدا نوشته های بودریار را با جزئیات بیشتری بررسی خواهیم کرد تا به درک قویتری از معنای زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره در نسبت با پست مدرنیسم دست یابیم.
بودریار در نوشته های اولیه اش درباره جامعه مصرفی نظریه ای از کالا نشانه (commodity-sign) را مطرح کرد که در آن به شیوه ای اشاره کرد که بر مبنای آن کالا به نشانه ای به معنای سوسوری بدل شده است. معنایی که در شبکه خودارجاعِ (self-referential) دالها، موقعیتش به طور دلبخواهی معین گردیده است. بودریار در نوشته های متأخرترش b 1983) و (a 1983، منطق خود را حتی پیشتر برده است تا نظر را به بار اضافی اطلاعات جلب کند که رسانه های گروهی آن را به وجود آورده اند، رسانه هایی که ما را با جریان بی پایان ایماژهای جذّاب و شبیه سازانه روبه رو می سازند، به گونه ای که «تلویزیون جهان است». بودریار (۱۴۸ : (a 1983, در کتاب شبیه سازیها می گوید که در این گزاف واقعیّت، واقعیّت و ایماژ با یکدیگر خلط شده اند و جذابیت زیبایی شناسانه همه جا حضور دارد، به گونه ای که «نوعی از تقلید بی غرض، نوعی از شبیه سازی فنی (technical simulating) ، نوعی از شهرت تعریف ناپذیر که لذّتی زیبایی شناختی آن را همراهی می کند بر همه چیز سایه افکنده است». از نظر بودریار (a, 1983; 151) هنر دیگر واقعیّتِ محصور و مجزایی نیست بلکه وارد جریان تولید و بازتولید شده است، به گونه ای که همه چیز «حتی اگر واقعیّتی پیش پا افتاده و روزمره باشد، زمانی که تحت نفوذ این جریان تابع نشانه هنر شود به امری زیبایی شناختی بدل می گردد». پایان واقعیّت و پایان هنر ما را به گزاف واقعیّتی رهنمون می شود که در آن سرّی که سوررئالیسم آن را کشف کرده است، فراگیرتر و همگانی تر می شود. همان طور که بودریار (۱۴۸ : ۱۹۸۳) متذکر شده است :
امروزه خود واقعیّت است که گزاف واقع گراست. سرّ سوررئالیسم قبلاً این بود که پیش پا افتاده ترینِ واقعیّت می تواند امر سوررئال باشد، امّا فقط در لحظه های ممتاز خاصّی که هنوز به هنر و امر خیالی مربوط اند. امروزه واقعیّت روزمره در تمامیّت خود سیاسی و اجتماعی و تاریخی و اقتصادی است که از حال به بعد ابعاد شبیه سازانه گزاف واقعیّت را در خود ادغام می کند. ما مدّت زمانی است که همه جا در سایه توهّم «زیبایی شناختی» از واقعیّت زندگی می کنیم.
جهان شبیه سازانه معاصر از زمانی که واقعیّت تهی شد و تضاد میان امر واقعی و خیالی محو گشت، شاهد پایان توهّمِ تسکین و منظر و عمق بوده است. بودریار (۱۵۱ (a, 1983; اضافه می کند:
بنابراین، هنر همه جا هست، زیرا مصنوع در صمیم دلِ واقعیّت قرار دارد. پس هنر مرده است؛ نه فقط برای این که تعالی نقادانه اش از بین رفته است، بلکه به این سبب که واقعیّت که خود تماماً آغشته با زیبایی شناسیی است که از ساختار خود جدایی ناپذیر است، با ایماژ خود خلط شده است.
در مرحله سومِ فرهنگ شبیه سازانه، که اینک بودریار آن را پست مدرن می خواند(۸۷ (Kellner, ، یکی از اشکالی که غالباً به عنوان مثال مورد استفاده قرار می گیرد، MTV است (نگاه کنید به : (Chen,1987;Kaflan,1986,1987 از نظر کاپلان ( ۱۹۸۶(Kaplan, ، به نظر می رسد که MTV در هم اکنونِ بی زمان قرار دارد و هنرمندان متخصص ویدیو همراه آنند، هنرمندانی که ژانرهای فیلم و جنبشهای هنری از اعصار مختلف تاریخی را چپاول می کنند و به غارت می برند تا مرزها و مفهومِ تاریخ را در هم بریزند. تاریخ به امری فضایی (spacialized) مبدل می شود و سلسله مراتب و تحولات زیبایی شناختی با اختلاط ژانرها و در هم آمیختن شکلهای هنر والا و مردمی و تجاری فرومی ریزند. استدلال می شود که سیلان مداوم ایماژهای مختلف این امر را دشوار می سازند که آنها را بتوان به یکدیگر پیوند زد و پیامی بامعنا از آنها برخاست، و فشردگی و درجه اشباع دالها هر نوع نظام مند کردن و روایتمند کردن را به مبارزه می طلبند. با این همه، باید این پرسش را مطرح سازیم که چگونه آن ایماژها کار می کنند؛ آیا MTV به ورای نظام نشانه ای که زبانی ساختمند را در معنای سوسوری شکل می دهد، حرکت کرده است؟
تمایز میان گفتمان (discourse) و شکلواره (figure) ،که اسکات لش (۱۹۸۸) از آثار لیوتار (۱۹۷۱) برگرفته است، می تواند تا حدودی در جهت پاسخ به این پرسش کمک کند. لش، به تعدادی از این ویژگیها اشاره می کند که فرهنگ پست مدرن را بصری می کنند: ویژگیهایی که تأکیدشان بر روندهای نخستینِ processes primary میل (desire) است تا روندهای دومین خود (ego) ؛ تأکیدشان بر ایماژهاست تا واژه ها؛ تأکیدشان بر غوطه ور شدن بیننده و سرمایه گذاری میل در ابژه در تقابل با حفظ فاصله است. علاوه بر این، لش، این کیفیّات را به روند تفکیک زدایی مرتبط می کند. این مفهوم، مبتنی بر معکوس ساختن روند تفکیک یافتن (differentiation) فرهنگی ای است که وبر و هابرماس بدان اشاره می کنند (روندی که منجر به تفکیک یافتن) صور زیبایی شناختی از جهان واقعی می گردد). تفکیک زدایی متضمن معکوس ساختن همان روندی است که هدف آن مطلوب جلوه دادن هاله زدایی (de-auratization) از هنر، و دستیابی به زیبایی شناسی میل، و شور و هیجان، و بلاواسطگی است.
بنابراین، از نظر لش، تفکیک زدایی و نظامهای شکلوارانه دلالت (figural regimes of signification) به شیوه ای اشاره می کنند که در آن ایماژها بر خاطره های محسوسی استوارند که از ناخودآگاه نشأت گرفته اند، ناخودآگاهی که برخلاف زبان با قواعد سیستماتیک ساخت نیافته است. ایماژها به شیوه ای نمادین (iconically) دلالت می کنند، یعنی از طریق شباهتها، درحالی که شکلواره ها در نظامهای بصری regimes visual دلالت، چون سینما و تلویزیون و تبلیغات یافت می شود؛ همچنین می توان گفت که شکلوارگی ویژگی کلی فرهنگ مصرفی است. اینک ما می توانیم به تأکید بنیامین ( b 1982) بر معنای نشئه مند کردن (intoxication) و شعری ساختن امر پیش پا افتاده در جهانهای روءیایی مصرف انبوه اشاره نماییم که اساس بحثهای او درباره گذرگاههای (arcades) اواسط قرن نوزدهم پاریس در اثر خود به نام Passagen- werk است. مطالعه ای که در آن با تأکید بر پاریس قرن نوزدهم، سرچشمه های زمانی و مکانی دومین و سومین معنای زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره را که از آن سخن راندیم، گرد هم می آورد.
پس سرچشمه های زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره به وسیله نظامهای شکلوارانه دلالت که لش (۱۹۸۸) آنها را به عنوان محوری برای پست مدرنیسم در نظر می گیرد در رشد فرهنگ مصرفی در شهرهای بزرگ جوامع سرمایه داری قرن نوزدهم نهفته است؛ شهرهایی که به جایگاههایی بدل شدند برای جهانهای روءیایی نشئگی، یعنی جریان دائماً متغیر کالاها و ایماژها و تن و بدنها پرسه گرد ( Flâneur)مضافاً این که آن شهرهای بزرگ جایگاههایی برای خرده فرهنگهای هنری و روشنفکرانه بوهمینها و آوانگاردهای هنری بودند که برخی از اعضای آنها مجذوب و متمایل به این امر شدند که طیفی از احساسات جدید را در رسانه های گروهی گوناگون ابراز کنند، یعنی کسانی که در عین حال واسطه هایی بودند برای برانگیختن و فرموله کردن و اشاعه دادن این حساسیتها به حاضران و جماعتهای وسیعتر (نگاه کنید به : ۱۹۸۶ (Seigel, در حالی که مطالب مربوط به مدرنیته به محوریّت این تجربه از مدرنیته توجه می کند، یعنی شوکها و تکانها و خیالمندیهای (phantasmagoria) مراکز شهری جدید که در بحث بودلر در مورد پرسه گرد و بنیامین در مورد گذرگاهها مورد مداقه قرار گرفته اند، لازم است توجه کنیم چگونه این امر به فهم تجربه پست مدرنیته مرتبط است.
از این رو نیازمندیم که تداومها و گسستها را در کنشها و مکانهای اواخر قرن بیستم بررسی کنیم. این امر می تواند به سویی هدایتمان کند که به نوسازی شهری از طریق فرآیند پست مدرنیزاسیون توجه کنیم a 1988) Zukin, 1988; Cook, ) که ناظر است بر اَشرافی ساختن مناطق درون شهری و ظهور فضاهای شبیه سازانه که از ایماژهای تماشایی در مجتمعهای تفریحی تجاری و مراکز خرید و پارکهای ویژه و هتلها استفاده می کنند. به علاوه، این امر مورد بحث قرار گرفته است که تغییراتی مهم در نهادهایی در حال به وقوع پیوستن است که رسماً به عنوان فضاهای محدودشده برای صاحبنظران تحصیلکرده و بازدیدکنندگان جدّی در نظر گرفته شده بود: موزه ها. امروزه موزه ها درصددند پاسخگوی طیف وسیعتری از مخاطبان باشند و از این که جایگاه انحصاری فرهنگ والا باشند سر باز می زنند، تا به مکانهایی برای جایگاههای تماشایی و شور و هیجانات و پندارها و مونتاژ بدل گردند، مکانهایی که به جای آن که جایگاههایی باشند برای تجلی و القای معرفت از آثار اصیل و سلسله مراتب نمادین معتبر، جایگاههایی هستند که افراد در آن دست به تجربه می زنند (Roberts,1988) . همچنین نیازمندیم که فرآیند تدوین و انتقال و اشاعه تجربه این فضاهای نو برای مخاطبان و اجتماعات گوناگون را مورد مداقه قرار دهیم، فرآیندی که روشنفکران و واسطه های فرهنگی اشاعه دهنده آن هستند و نیز نیازمندیم شیوه ای را بررسی کنیم که بر مبنای آن، آموزشِ این حساسیتهای «نو» با کنشهای روزمره ادغام می شوند.
این امر به لزوم بررسی زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره در جایگاههای خاص در زمان و مکان اشاره می کند. درحالی که زیبایی شناختی کردن تامّ زندگی روزمره بتواند منجر به فرو ریختن مرزهای میان هنر و حساسیت زیبایی شناختی و زندگی روزمره به گونه ای شود که امر مصنوع به یگانه واقعیّت در دسترس بدل گردد، نباید فرض کنیم که [ این امر ] ، امری است مقدّر یا چیزی است که در طبیعتِ ادراک انسان نهفته است، امری که به محض کشف شدن بتوان تمامی هستی قبلی بشری را در پرتو آن ملاحظه کرد؛ بلکه باید فرآیند شکل گیری این امر را بررسی کنیم. بنابراین، لازم است پرسشهای بی پرده جامعه شناختی را درباره موقعیّتهای خاص و درجه عامیّت آن مطرح سازیم. در اینجا سرچشمه های تاریخی و تکوینی اجتماعی سبکهای شناختی خاص و وجوه ادراک را بررسی می کنیم که در وابستگیهای متقابل متغیّر و کشمکشهای میان گروه بندیهایی از مردم مطرح می گردند. دو مثال کوتاه می آوریم: همان طور که رابینز (۱۹۸۷) در تحقیقش درباره کوهنوردان انگلیسی قرن نوزده نشان داده است، در خلال فرآیند اجتماعی مشخصی که متضمن توسعه آموزش و نهادی شدن ذوقهای جدید در طبقه متوسط بود، کوهها که مدت زمانی طولانی مورد بی اعتنایی مسافران و اهالی محل بودند، به موضوعاتی زیبا بدل شدند که می توانستند لذایذی زیبایی شناختی در خود نهفته داشته باشند. بر همین سیاق در اوایل قرن هجدهم، ظهور سیاحت به دور اروپا Tour) Grand The ، شروع به جذب اشراف و مردم طبقات بالا کرد که تمایل داشتند ویرانه ها و گنجینه های هنری اروپا را ببیند، درحالی که در گذشته، نگرش کلی بر این بود که مکروه است آدمی بِلاد خود را ترک کند، بِلادی که همواره به عنوان مهیاگر تمامی احساسات و لذایذی در نظر گرفته می شد که انسان اساساً می توانست نیازمند آنها باشد (Hazard,1964:23) .
روشن است که نیازمندیم معنای واضحتری از آنچه به عنوان زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره مستفاد می شود به دست دهیم. به طور کلّیتر، زیبایی شناسی در پی آن بوده است که سرشتِ هنر و زیبایی و تجربه زیبایی شناختی و معیار حکم زیبایی شناختی را بررسی کند (Wolff,1983:13,68ff) . از زمان تحول زیبایی شناسی مدرن در قرن هجدهم، سنّتی بانفوذ که تحت تأثیر نقد حکم زیبایی شناختیِ Judgment) (Aesthetic of Critique کانت بوده است بسط و تحول یافته است که در آن خصوصیت برجسته و شاخص حکم زیبایی شناختیِ ذوق، اتخاذ موضع بیطرفانه است و از این منظر به هر چیزی می توان با دیدی زیبایی شناختی نگریست که من جمله شامل طیف کاملی از تمام امور و موضوعات زندگی روزمره می گردد. از این رو، زیمل نفوذ این سنّت را با اشاره به لذایذی نشان می دهد که ناشی از مشاهده امور و موضوعات از دیدگاهی فاصله دار و متفکرانه است، مشاهده ای بدون غرق شدن مستقیم در آن امور (Frisby,1981:151) . این بینش فاصله دار و چشمچرایانه در علاّف (stroller) شهرهای بزرگ به چشم می خورد، کسی که سیلاب منظرها و تأثرات و شور و هیجانات جدید، که او را غوطه ور می سازند، حواس او را به شدّت برمی انگیزانند. با این همه، همچنان با پرسش لزوم فاصله گیری مواجه هستیم و این که آیا معکوس سازی آن در ]نظامِ [ شکلوارانه بتواند به عنوان چیزی توصیف شود که موجب جهتگیری زیبایی شناختی می شود. بر همان سیاق که لش (۱۹۸۸) درباره تفکیک زدایی سخن می گوید، این امر مفید فایده خواهد بود که به فاصله زدایی یا بلافاصلگی (instantiation) بپردازیم، یعنی لذّت غوطه ور شدن در امور و موضوعاتی که درباره آن به سیر و نظر می پردازیم. (در اینجا ما فاصله گذاری را به شیوه ای متفاوت از مانهایم (۱۹۵۶) به کار می بریم. مانهایم در بحث خود راجع به دموکراتیزه کردن فرهنگ از این مقوله نام می برد.) فاصله زدایی این سود را دارد که ظرفیت نگاه به ابژه ها و تجاربی را که معمولاً خارج از ابژه های زیبایی شناختیی هستند که به طور نهادی تعیین شده اند، به شکلی درک کند که بر بی واسطگی ابژه ها اشاره کند؛ یعنی غرق شدن در تجربه از خلال سرمایه گذاری میل. تفکیک زدایی به طور موءثر متضمن قابلیت بسط و تحول کنترل زدایی از عواطف است، یعنی گشودن خود به طیف کاملی از شور و هیجاناتی در دسترس که ابژه می تواند آنها را فراهم کند. پرسش بعدی که لازم است مورد توجه قرار گیرد این است که تا چه حدّی شکلوارگی و تفکیک زداییی که لش آنها را مورد بحث قرار داده است و همچنین مقوله فاصله زدایی که در بالا به آن اشاره شد می تواند مورد استفاده قرار گیرد تا ما را به مقوله های وابسته بعدی رهنمون شود، مقوله هایی از قبیل پیش تفکیک (pre-differentiation) و پیش فاصله گذاری (pre-distantiation) که به غوطه ور شدنی مشابه و رها کردن کنترلهای رمزگذاری شده و طرد چارچوب مند کردن تجاربی که مقدّم بر فرآیندهای تفکیک شدن و فاصله گذاری اند، اشاره می کنند، یا می توان گفت که این مقولات همزمان با رخ دادن لحظات تحریک آمیزِ (liminal moments) محدود ظاهر می شوند و بسط و گسترش می یابند. در سطحی نظری، مفید فایده است که این امر را مورد مداقه قرار دهیم، آن هم بعداً و برحسب تعادلهای متغیری که میان درگیری و فاصله گیری رخ می دهد. الیاس ( c 1987) به شیوه ای اشاره می کند که در آن هنرمند میان درگیری و فاصله گیری شدید عاطفی در نوسان است. البته این امر قابلیتی اساسی است که در خرده فرهنگهای هنری ایجاد شده است، خرده فرهنگهایی که قابلیتی را پرورش و سامان می دهند که قادر است هم در فرآیند تولید اثر هنری و هم در تحول سبک زندگی ملازم با آن، میان اکتشاف کامل و کنترل عواطف در رفت وآمد باشد (این موضوع بعداً با جزئیات بیشتر مورد بحث قرار می گیرد). در پایان باید اضافه گردد که اگر زیبایی شناسی به عنوان امری که حول پرسشهای مربوط به ذوق می گردد در نظر گرفته شود، می توان به تضادی اشاره کرد که بوردیو (۱۹۸۴) بر اساس آن، ضدّیت میان دو نوع زیبایی شناسی را بسط و گسترش داده است، یعنی زیبایی شناسی کاملاً کانتی که متضمن فهم شناختی و فاصله گذاری و پرورش کنترل شده ذوق ناب است با آنچه که زیبایی شناسی کانتی آن را نفی می کند؛ یعنی لذت بردن آنی و حسی و به عبارت دیگر لذات جسمانی «گروتسکِ» متعلق به طبقات عامی. در متن زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره ناگزیریم بپرسیم که تا چه اندازه تأثرات مستقیم و شور و هیجانات و ایماژهای «جهانهای روءیاییِ» فرهنگ مصرفی در شهرهای بزرگ که در نظامهای شکلوارانه دلالتِ پست مدرنیسم طنین انداز می شوند، تاریخی بس طولانیتر در فرآیند تحول طبقات عامی و فرهنگ آنان دارند. اما در ابتدا باید به بررسی موجز تجربه مدرنیته در شهرهای بزرگ اواسط و اواخر قرن نوزدهم اروپا بازگردیم که بودلر و بنیامین و زیمل به آن پرداخته اند.
مدرنیته
بودلر و بنیامین و زیمل، همگی در پی این امر بودند که تجارب جدید مدرنیته را در شهرهای بزرگ از اواسط تا اواخر قرن نوزدهم توصیف کنند. بودلر توجه خود را بر پاریس دهه های ۴۰ و ۵۰ معطوف کرد که متعاقباً بنیامین را هم مجذوب ساخت. دنیای بودلر با توجه به رشد فرهنگ عامیانه مستتر در آن، موضوع Passagen-werk ناتمامِ بنیامین ( b 1982) شد. فلسفه پولِ (Philosophy of money) زیمل که در سال ۱۸۹۰ نوشته شد و در سال ۱۹۰۰ منتشر گردید، توجه خود را بر تجربه علاّفها و مصرف کنندگان فضاهای شهری پُرجمعیت شهر برلین معطوف کرده است. برلینِ زیمل همچنین موضوع تأمّلات بنیامین در مورد دوران کودکی اش بود : کودکی در برلین سال ۱۹۰۰(۱۹۰۰ (um Kinheit Berliner و گاه شمار برلین Chronicle) (Berlin . 1979), (Benjamin.
بودلر مجذوب زیبایی و زشتی فرّار و گذرای زندگی در پاریس اواسط قرن نوزدهم شد: نمایش متغیّر زندگیِ مدّ روز؛ پرسه گردهایی که در میان تأثّرات فرّار جمعیتها پرسه می زدند؛ قرتیهایی که قهرمانان زندگی مدرن اند و لفور ۱۹۸۷) , (Lefebvre آنان را هنرمندان خودانگیخته (در برابر هنرمندان حرفه ای) دانسته است، یعنی کسانی که در پی آن بودند که زندگیشان را به اثر هنری بدل سازند (به نقل از : ۱۹ : ۱۹۸۵b , Frisby ). از نظر بودلر، هنر باید بکوشد این سناریوهای مدرن را دریابد. او از هنرمندان همعصرش، که نقاشیهایشان را با لباسها و وسائل یونان و رم قدیم یا قرون وسطی یا مشرق زمین می آراستند، بیزار بود. از نظر او، هنرمند باید آگاه باشد که «هر عصر، مَشی و نگاه و ژستهای خود را دارد… نه فقط در آداب و ایماها، که حتّی در فرم چهره» (Boudlaire,1964:12) . به همین سیاق، هر صنف و حرفه ای نشان خود را در مورد آنچه زشت و زیبا می پندارد، بر صورت و بدن خود می زند. از این رو نقاش زندگی مدرن، همچون کنستانتین گی (Guys Constantine) ، کسی که بودلر ستایشش می کرد، باید بکوشد در پی امری گذرا و فرّار باشد، یعنی آن نوع زیبایی که بتوان به طرفه العینی آن را از نو بیان کرد.
بودلر مجذوب جمعیت شده بود. بنیامین (۱۶۹ : ۱۹۷۳) مقایسه ای میان نفرتِ فردریش انگلس از جمعیت با شرح ادگار آلن پو از خوف و تهدید ناشی از جمعیت و همچنین با پرسه گردِ بودلر به عمل می آورد؛ پرسه گردی که در جمعیتی متفاوت و در گذرگاههایی می زیست که در آنها آزادی عمل داشت و می توانست با راحتی و فراغت در آنها بپلکد (Benjamin;1973:194) . گذرگاههای جدید پاریسی موضوعِ Passagen-werk بنیامین ( b 1982) بودند. گذرگاهها در لغت عبارت بودند از : محلهای عبور و مرور؛ دنیاهایی بدون پنجره که «روحکده های جان» بودند(۱۹۸۸ ( Van Reijen. این «جهانهای روءیاییِ» فرهنگ مصرفی، یعنی گذرگاهها و فروشگاههای بزرگ، از نظر بنیامین به فعلیّت درآمدن خیالمندیهایی است که مارکس از آنها در بخش مربوط به بُت وارگی کالاها، در جلد اول کتاب سرمایه سخن رانده است. فروشگاههای بزرگ جدید و گذرگاهها، معابدی بودند که در آنها، کالاها به عنوان بت پرستیده می شدند. بنیامین در پی آن بود که «جاذبه جنسی غیر آلی (anorganic) ، در خصلت بت گون کالاها» را شرح دهد ( Von Reijan, 1988) و برای بحثی از فروشگاههای بزرگ جدید و گذرگاهها، نگاه کنید به : R.H.) Williams, 1982; Geist, 1983 ).
در عصر صنعت گرایی، قدرت هنر به عنوان وهم، و اقتدار آن به عنوان اثری بدیع، و سرچشمه «هاله» آن به دست صنعت سپرده می شود تا فرهنگی توده ای تولید گردد؛ یعنی آن زمان که نقاشی به تبلیغ، و معماری به مهندسی فنی، و صنایع دستی و مجسمه سازی به هنرهای صنعتی بدل می گردند. پاریس به مثال بارزِ پدیده جدید شهری سراسرنما (panorama) از تجلیات بصری بدل شد. همان گونه که باک مورس Buck) (Mors, 213 : 1983 اشاره می کند:
می توان گفت پویاییهای نظام صنعتی سرمایه داری باعث چرخشی شگفت انگیز شدند که در آن «واقعیّت» و «هنر» با یکدیگر جابه جا گردیدند. واقعیّت، مصنوعی گشت، خیالپردازی درباره کالاها و ساخته های معماری با فرآیندهای صنعتی جدید امکان پذیر شد. شهر مدرن، چیزی به جز تکثیر ابژه هایی اینچنین نیست، ابژه هایی که تراکم آنها منظره ای مصنوعی از ساختمانها و اقلام مصرفی را خلق کردند که به اندازه منظره طبیعی و اولیه، تمامی منظر دید را می پوشاند. در حقیقت، برای کودکانی (چون بنیامین)، که در فضاهای شهری زاده شده بودند، چنین به نظر می آمد که خود طبیعت چنین باشد. درک بنیامین از کالاها فقط انتقادی نبود؛ او صراحتاً کالاها را به عنوان اموری یوتوپیایی مورد تأکید قرار داد که دارای ایماژهایی بودند که «به شیوه ای خلاّقانه از هنر رها شده بودند. همان طور که در قرن شانزدهم، علم خود را از بند فلسفه رهانیده بود» (Passagen-werk:1236,1249) . این خیالپردازی درباره ابژه هایی مادّی که صنعت تولیدشان کرده بود، یعنی ساختمانها و بلوارها و تمام اشکال کالاها از کتابهای راهنمای گردشگری گرفته تا لوازم آرایش، از نظر بنیامین، فرهنگ توده بودند؛ و این موضوع دغدغه اصلیِ پروژه Passagen-werkاست.
رسانه های گروهی قرن بیستم، با فیلمهای هالیوود، و صنعت تبلیغات رو به رشد و تلویزیون می توانستند این جهان کالاها را به شیوه ای بی پایان تکثیر کنند. اگرچه بنیامین کماکان معتقد بود که رسانه های گروهی، خصوصاً فیلم، می توانند به شیوه ای انتقادیتر مورد استفاده قرار گیرند؛ شیوه ای که در آن اوهام تکرار نشوند بلکه نشان دهند که واقعیّت، وهم بوده است.
بازیافت مستمر مضامین هنری و تاریخی در جهان کالاییِ زیبایی شناختی شده بدین معنا بود که چشم اندازهای شهری، بر خاطرات دوران کودکی رنگی از روءیاهای جذاب نیمه فراموش شده زند. در جهان اسطوره ای و جادویی شهر مدرن، کودک امر نو را از نو کشف می کند و بزرگسال، امر کهنه را در امر نو از نو کشف می کند (Buck-Morss;1983:219) . قابلیّت مناظر شهریِ همواره در حال تغییر، برای ایجاد تداعیها و همانندیها و خاطرات، مخزنی است برای کنجکاوی علاّف در میان توده ها. از نظر فرد بی خیالی که در خیابانها وِل می گردد، ابژه ها از زمینه شان جدا می گردند و تابع پیوندهای رمزآلودی می شوند که در آنها، جایگاه معانی بر سطح چیزها قرار دارد (Buck-Morss;1986:106) . بودلر (۱۹۶۴:۴) در پی این بود که این امر را با استفاده از استعاره بیان کند، یعنی این استعاره که بر اساس آن آدمی پس از بیماری طولانی، این توانایی را پیدا می کند که هر چیز را از نو در بلاواسطگی آن ببیند. او به ما می گوید که نقاهت چون بازگشتی به دوران کودکی است: «کسی که دوره نقاهت را می گذراند، مانند کودک تا بالاترین درجه، قدرت آن را دارد که مشتاقانه به اشیاء علاقه نشان دهد. کودک، همه چیز، حتی آن چیزهایی را که آشکارا کاملاً پیش پا افتاده اند، در حالت تازگی مشاهده می کند؛ او همواره سرمست است» (به نقل از. (Frisby;1985b:17 این قطعه از آن جهت جالب است که همانند گفته فردریک جیمسن ( ۱۱۸ ( b 1984; است یعنی، هنگامی که او از هیجاناتی شدید سخن می گوید، هیجاناتی که در شیزوفرنی به چشم می خورد و یکی از مشخصه های کلیدی فرهنگ پست مدرن محسوب می گردد و به تجارب قدرتمند روشنی اشاره می کند که سرشار از تأثیرگذاری است. این امر به نابودی رابطه میان دالها و گسسته شدن و تجزیه شدن زمان به سری هایی از حالهای مدام منجر می گردد؛ یعنی همان گسستیهایی که در شیزوفرنی یا ادراکات پس از بیماری یافت می شود. به نظر می رسد که این امر مثال خوبی از زیبایی شناسی شکلوارانه باشد.
دیوید فریزبی ( a 1985)، در بحث خود در مورد جرج زیمل به عنوان اولین جامعه شناس مدرنیته، به شیوه ای اشاره می کند که در آن مضامین ضعف اعصابِ کلانْ شهرنشینها و مصرف کنندگانی که بنیامین (۱۰۶ : ۱۹۷۳) در کار بودلر یافت، در بحث زیمل درباره مدرنیته نیز در درجه نخست اهمیت قرار دارند. زیمل، مباحث بصیرانه جالبی را درباره ابعاد زیباشناختی معماریِ نمایشگاههای جهانی ارائه می کند که طبیعت زودگذر و وهمی اش همانند سویه زیبایی شناختی کالاهاست، یعنی همان مطلبی که از آن سخن راندیم. در مُد نیز می توان فرآیندی مشابه از کاربستِ زیبایی شناسی در زمینه های غیرزیبایی شناختی یافت. آهنگ پیشرفتِ تشدیدشونده مُد، زمان آگاهی ما را فزونی می بخشد؛ و لذّتی که از کهنه و نو در یک زمان می بریم، به ما حسّ نیرومندی از زمان حال می دهد. مُدهای متغیّر و نمایشهای جهانی به تکثّر گیج کننده و بهت آوری از سبکها در زندگی مدرن اشاره می کنند. برای طبقات متوسط، خلوت گزیدن در کنج خانه نتوانست منجر به گریز آنها از سبک گردد، زیرا به هنگام تغییر قرن، هنگامی که زیمل مشغول مطالعات علمی خود بود، جنبشی که معاصر او به شمار می رفت، یعنی جنبش Jugenstil )در بریتانیا، جنبشی شبیه به آن موسوم به زیبایی گرایی Aestheticism به راه افتاد)، در پی این بود که هر «خُرد و ریزی» pans and pots را سبْک مند نماید. سبکی کردن درون خانه، کوششی پارادوکسی بود برای این که پس زمینه ای ملایم و نسبتاً باثبات برای ذهن گرایی زندگی مدرن فراهم آورد (Frisby,1985a:65) .
از نظر فریزبی (۵۲ ( a 1985:، نظریه زیمل راجع به مدرنیته فرهنگی، بر نظریه هابرماس مرجح است. گرچه هابرماس ( a 1981) زیبایی شناسی مدرنیته را مطابق آرای بودلر بحث می کند، اما اساساً تعریف او از مدرنیته فرهنگی بر مبنای نظریه مدرنیته ماکس وبر استوار است، نظریه ای که متضمّن تفکیک یافتن قلمروهای زندگی است (Habermas,1984) . از نظر فریزبی موضع زیمل مرجح است زیرا این نظریه بیشتر می کوشد تا حوزه زیبایی شناختی را در درون جهان زندگی مدرن استوار کند تا این که آن را به عنوان صورتی مجزّا از دیگر قلمروهای زندگی ببیند.
می توانیم از این موضع متضاد استفاده بریم تا نکاتی را روشن کنیم که به وسیله آنها این بحث را به نتیجه خود برسانیم. اوّلاً، این مسأله، مسأله برتری بخشیدن به هابرماس یا زیمل نیست، بلکه این است که هر دو به ابعاد گوناگونِ یک فرآیند می نگرند. موضع هابرماس استوار است بر مبحثِ وبر در مورد ظهور خرده فرهنگهای هنری مجزا از هم، همچون بوهمینهای اواسط قرن نوزدهم؛ درحالی که اصطلاح «قلمرو فرهنگی» که شامل علم و حقوق و دین و همچنین هنر می شود، می تواند توجه ما را از وابستگیهای متقابلی که این قلمرو با سایر قلمروهای جامعه دارد منحرف سازد، امّا به کارگیری اصطلاح «قلمرو فرهنگی» این شایستگی را دارد که توجه را بر حاملان (carriers) معطوف دارد یعنی توجه ما را به افزایش عددی و نیروی بالقوه متخصصان در تولید امر نمادین و خاصّه به افزایش هنرمندان و روشنفکران جلب کند (یعنی کسانی که برای بحث ما اهمیت بسزایی دارند). خرده فرهنگهای هنری از نظر فضا، در کلان شهرهای قرن نوزدهم جای داشتند، خصوصاً در پاریس (seigel,1986) ، که بنیامین آن را «پایتخت قرن نوزدهم» خوانده است. بنابراین باید موضع هنرمند و روشنفکر را به عنوان علاّفی در نظر گیریم که در میان فضاهای نوِ شهری حرکت می کند و در شوکها و تکانها و طغیانهای جمعیت و جهانهایی روءیایی شرکت می جوید که قبلاً از آنها سخن گفته ایم.
آنچه در مورد این گروه، که اعضایش به طور حرفه ای قابلیت مشاهده و ضبط تجارب را دارند، اهمیت دارد این است که تجاربی که آنان به هنگام پلکیدن در فضاهای شهری به دست آورده اند، به عنوان تجارب مسلّم این گونه مکانها درک می شوند. در آثار بودلر و زیمل و بنیامین، ما اول شاهد ارجاعاتی بی شمار به حسّ فاصله گرفتنِ (detachment) مشاهده گر هستیم که پس از آن نوبت به حرکتِ غوطه ور شدن (درآمیختگی ( involvement ) می رسد؛ ولی اینان همه، جمعیت شهر را توده ای از افراد ناشناس فرض می کنند که هنرمندان و روشنفکران می توانند درون آن بلغزند و توده آنها را همراه ببرد. برای مثال، بودلر (۹ ( ۱۹۶۴ از لذّت دیدنِ «جهان، بودنِ در مرکز جهان و با اینهمه پنهان ماندنِ از جهان» سخن می گوید. با وجود این، مشاهده گر نامرئی نیست و ما می توانیم از پی یر بوردیو (۱۹۸۴) تبعیت کنیم و دلیلی مناسب بیاوریم مبنی بر این که چرا روشنفکر یا هنرمند خرده بورژوا می تواند در پی چنین نامرئی بودنی باشد و حس کند که در فضای اجتماعی شناور است. به هر حال، او نه دستگاه ضبط کامل است و نه عکاسی که با دوربین از زوایای گوناگون عکس می گیرد؛ او (و ما برای توصیف او نیازمندیم که از اصطلاح حساب شده ای استفاده کنیم که جنت ولف (۱۹۸۵) در مقاله «پرسه گردهای نامرئی» استفاده کرده است) انسانی است «جسم مند» (embodied) که صورت ظاهر و طرز رفتارش تأثرات و نشانه هایی قرائت شدنی در اختیار اطرافیان قرار می دهد. این نشانه ها نه فقط در شاغلان و فواحش مندرج اند، بلکه در هنرمندان و روشنفکران نیز وجود دارند. گرچه جمعیت با جریان سریع جسمانی می تواند فضایی برای مواجهه های غیرکلامی به وجود آورد، فرآیند نشانه زدایی و لذّت در خواندن صورت ظاهری مردمان دیگر، همان طور که بودلر اشاره می کند، به سرعت پیش می رود. بودلر نه فقط از شیوه هایی آگاه بود که در آن فعالیتهای هنری و فکری، که کار خود او نیز شامل آنها است، به کالا مبدّل شده است، بلکه تلاشهای هنرمندی را که ذهنی اثیری و معنوی داشت و درصدد گریز از فرآیند درگیر شدن در زندگی عموم بود، تحقیر می کرد. بنابراین او در شعری منثور به نام «فقدان هاله» شاعری را به سخره می گیرد که می اندیشد می تواند به طور نامرئی میان جمعیت شناور شود. بودلر نشان می دهد که هنرِ چنان هنرمندی، خاکی و دنیوی است و نقابش از نظر اجتماعی قابل شناسایی است (نگاه کنید به اسپنسر ۷۱ : ۱۹۸۵ و برمن، ۱۵۵ : ۱۹۸۲.(
به محض این که این قلمرو تحریک کننده را پشت سر گذاریم و وارد مواجهه های اجتماعی مستقیم در مغازه ها و دفاتر و نهادها شویم، جریان آرام می شود و فرآیند قرائت دقیقتر پیش می رود، یعنی زمانی که مشارکت کنندگان قادر به شناسایی و کنترل و واکنش نشان دادن به قدرت نمادینی می شوند که در نشانه ها و ایماهای جسمانی، ناخودآگاهانه بروز می کند: لباس و سَبک و لحن صدا و حالت چهره و طرز رفتار و طرز برخورد و ایستادن و طرز راه رفتن، و چیزی که مربوط به اندازه تن و قد و وزن و جز آن است؛ یعنی همان صفاتی که منشأ اجتماعی حاملان خود را برملا می سازد. در نتیجه هنرمند و روشنفکر را باید برحسب سبک زندگیشان شناخت، سبکی که از حیث اجتماعی می توان آن را در فضای اجتماعی قرار داد و شناخت. هنرمند و روشنفکر همچنین تمایلی اجتماعی دارند دائر بر ۱) پذیرش برداشت آنها از زندگی در سطح وسیع، یعنی همان نگاه زیبایی شناختی، حتی زمانی که آن را به مبارزه می طلبند و نفی می کنند و همچنین ارزش کالاهای فرهنگی و فکری به طور کلّی و نیاز به آموزش این که چگونه از آنها استفاده نمایند و تجربه شان کنند؛ ۲) اعلام تفوق سبک زندگی خودشان که در خرده فرهنگشان متجلی است، آن هم به گونه ای که دیگران خود را با مُدها و سبکها و نگرشهایی «غیرمتعارف» که آنها تجسّم آنند، تطبیق دهند. این تقلید حتی اگر مربوط به همه مواردی نباشد که آوانگاردها در همین لحظه رعایت می کنند، می تواند مربوط به گذشته باشد که حاصل آن، حفظ فاصله مفید میان اهل نظر و مخاطبان و پیروان مشتاق آنهاست، مخاطباتی که عقبتر از اهل نظر حرکت می کنند. در حالی که می توانیم از وبر و هابرماس استفاده کنیم تا به سوی ذوقها و سبکهای زندگی هنرمندان و روشنفکران و علاقه آنان به تعمیم ادراکات و حساسیتهای زیبایی شناختی هدایت شویم، زیمل و بنیامین می توانند مورد استفاده قرار گیرند تا ما را به راهی هدایت کنند که در آن چشم اندازهای شهری، زیبایی شناختی و افسون زده شده اند آن هم از طریق معماری و تابلوهای آگهیهای بزرگ و فریبندگی فروشگاهها و تبلیغات و بسته بندیها و علائم و نشانه های خیابان و حتی خود افراد حیّ و حاضری که در این فضاها رفت وآمد می کنند، یعنی افرادی که با درجات مختلف، از لباس و مدل مو و آرایش مد روز استفاده می کنند یا به سبکهای خاصّی حرکت می کنند یا بدنهای خود را حفظ می کنند و می نمایانند. زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره در این معنای دومین، به بسط و توسعه تولیدات مصرفی در شهرهای بزرگ اشاره می کند که ساختمانهای نو و فروشگاههای بزرگ و گذرگاهها و مراکز تفریح و خرید و جز اینها در آنها ایجاد شده اند و انواع پایان ناپذیری از کالاها تولید شده اند تا مغازه ها را پُر کنند و برای کسانی که از میانشان می گذرند، غذای آماده و پوشاک فراهم شود و تسهیلات در اختیارشان قرار گیرد. کالا قابلیّت دوگانه دارد: ۱) ارزش مبادله و ارزش مصرف بدلی است و ۲) کارکرد یکسان دارد با اشکال متفاوت ] شلوار نوعی پوشش یکسان است، اما اشکال متفاوتی دارد [ . همین قابلیت است که بدان اجازه می دهد ایماژی زیبایی شناختی شده به خود گیرد، یعنی هر آنچه که فرد هم اکنون در آرزوی آن است. برای مثال، سنِت (Senett) (1976) می گوید که در سال ۱۸۵۰، کمی پس از باز شدنِ نخستین فروشگاه بزرگ در پاریس، یعنی بن مارشه (Bon marché) چگونه این فروشگاه در یکی از نخستین ویترین آراییها، ویترین خود را پُر از خرد و ریز کرد، خرد و ریزهایی که از نظر سبکی ملهَم از خرد و ریزهای ویترین آراییهای جزیره جنوبی نیوزیلند بودند و عبارت بودند از گردن بندهای مرجان و آلوها و چیزهایی از این دست. قصد از این امر تولید تأثیر زیبایی شناختی بود. همچنین باید این پرسش را مطرح کنیم که «چه کسی این ویترین آراییها را ترتیب می دهد؟» پاسخ می تواند ویترین آرایان باشد، اما با این همه می توانیم به سایر کارکنان وابسته ای اشاره کنیم که در زمینه هایی چون تبلیغات و بازاریابی و طراحی و مد و هنر تجاری و معماری و روزنامه نگاری فعال اند، کسانی که به طراحی و خلق جهانهای روءیایی کمک می کنند. ذوقها و تمایلات و قواعد طبقه بندی آنها به طرق گوناگون شبیه به قواعد طبقه بندی هنرمندان و روشنفکران است. این گروه همواره با آخرین پیشرفتها در قلمروهای هنری و فکری در تماس اند. بنابراین آنها همچنین با شیوه های آشکار و ظریف چندی، تمایلات و حساسیتهای زیبایی شناختی و مفهوم «هنرمند به عنوان قهرمان» و اهمیّت «زندگی سبک مند» را به مخاطبان وسیعتر انتقال می دهند (نگاه کنید ابتدا به : آلن ۱۹۸۳ و سپس هورن ۱۹۸۷، و زوکین (b 1988 در نتیجه آنها به عنوان واسطه های فرهنگی نقشی مهم را در آموزش سبکها و ذوقهای جدید به عامّه مردم داشته اند.
نکته دومی که می توانیم بدان توجه کنیم این است که بسیاری از اجزا و مشخصه های مربوط به زیبایی شناختی کردنِ پست مدرنِ زندگی روزمره، ریشه در مدرنیته دارند. می توان گفت که تفوّق ایماژها و تحریک پذیری و هیجانات شدیدی که مشخصه ادراکات کودکان و نیز آنانی است که از بیماری بهبود یافته اند و شیزوفرنها و دیگران و نظامهای شکلوارانه دلالت، جملگی، همان گونه که بودلر و بنیامین و زیمل شرح داده اند، شباهتهایی به تجارب مدرنیته دارند. در این معنا ما می توانیم به رشته های پیوند میان مدرنیسم و پست مدرنیسم اشاره کنیم، همان گونه که لیوتار (۷۲ : ۱۹۸۴) به آن اشاره می کند؛ زمانی که می گوید «پست مدرنیسم، مدرنیسم در نقطه پایان نیست بلکه وضعیتی در حال ظهور است، و این وضعیت تداوم خواهد داشت». هنگامی که لیوتار به مدرنیسم هنری اشاره می نماید و دیدگاهی کانتی درباره پست مدرنیته اتخاذ می کند، آن هم به منزله تلاشی آوانگارد که می کوشد به شکلی مستمر امر ناگفتنی را بگوید و امر بازننمودنی را باز نماید، ما نیز می توانیم بینش او را به مناظر و فضاهای شبیه سازی شده اواخر قرن بیستمی یعنی فضاهای شبیه سازی شده در بازارها و مراکز خرید و فروشگاههای بزرگ و پارکهای تفریحی موضوعی و دیزنی ورلد و جز اینها بسط و گسترش دهیم (نگاه کنید به : ۱۹۸۸ (Urry, یعنی مکانهایی که در مشخصه های بسیاری با فروشگاههای بزرگ و گذرگاهها و نمایشگاههای جهانی (world fairs) که بنیامین و زیمل و دیگران توصیفشان کرده اند، مشترک اند. مثالی کوتاه ذکر می کنیم: نمایشگاه پاریس در ۱۹۰۰ دربرگیرنده شماری از شبیه سازیها بود که عبارت بودند از چشم اندازهای بومی با حیوانات خشک شده و گنجینه ها و کالاهای بازرگانی و ماکتِ اسپانیای اندلسی در زمان سلطه اعراب با اندرونیها و بیرونیهای شبیه سازی شده و سراسرنمایی از ماورای سیبری که بینندگان را در کوپه قطاری قرار می داد که روی یک ریل حرکت می کرد، درحالی که پرده ای در بیرون از پنجره تعبیه شده بود تا حسّی از سیبری را ایجاد کند. همچنین نمایشی از منظره چندپروژکتوری برپا بود یعنی اولین طلیعه سینه راما (نگاه کنید به ( Williams R.H. .
سوم این که تأکید شکلوارانه ، بر فرآیندهای نخستین و جریان ایماژها و کیفیت روءیاگونه مدرنیته با شورهای شدیدش و حسّ حیرت درباره زیبایی شناسی کالاها به هنگام عرضه نمایشی را می توان تا دوران قبل از مدرنیته پیگیری کرد. ما به اختصار به طلیعه داران کارناوالها و بازارهای مکّاره و تئاترها و سایر مکانهای اجتماعی خواهیم نگریست. چنین مکانهایی موجد هیجان و طیف جدیدی از احساسات نو و کنترل زدایی کلّی عواطف بودند، یعنی رهایی موقتی از کنترل عمومی احساساتی که از فرآیندهای متمدن شدن ناشی می شوند و همچنین در تقابل با آن قرار می گیرند.
چهارم، ما باید کمی از ابعاد پیشرونده (progressive) یا پس رونده (retrogressive) این فرآیند بگوییم؛ فرض ما بر این است که درباره خصوصیات جدلی خرده فرهنگهای هنرمندانه و روشنفکرانه متعلق به مدرنیسم و هجومشان به زندگی روزمره از طریق تحول فرهنگ مصرف به اندازه کافی سخن گفته شده است. در نتیجه از نظر بل (۱۹۷۶)، هنر، اخلاقیات را متزلزل کرده است و اخلاقِ کار پاکیزه گرا جای خود را به «خودِ بی بند و باری» داده است که در جستجوی خوشباشانه برای مسرتها و احساسات نو است. ممکن است بل درباره تأثیر کیفیات تخطی کننده و از نظر اجتماعی متزلزل کننده هنر مبالغه کرده باشد و بر نقش باورها به عنوان امری در تقابل با کنشها در تولید نظم اجتماعی کارآمد و ماندنی و بر تهدید اجتماعی و اثر اخلاق زدایانه هنر بر جامعه بیش از حد پای فشرده باشد. مضافاً، علی رغم بسیاری از تلاشهای هنرمندان برای این که در تمایلشان به رسوا نمودن خرده بورژوازی روی دست یکدیگر بلند شوند، این امر قابل بحث است که کنشها و سبکهای زندگی هنرمندان بیش از آن که به قهقرا رفتن ساده لوحانه عاطفی باشد، لزوماً متضمن «کنترل زدایی کنترل شده عواطف» است که می تواند منجر به احترام دوطرفه و کفّ نفس self-restraint مشارکان و حتی طالب آن باشد، آن هم به عنوان امری در تقابل با واپس رویهای خودشیفته واری که پیوندهای اجتماعی را به نابودی تهدید می کند.
طبقات متوسط و کنترل امر کارناوالی
از نظر دانیل بل (۱۹۷۶)، مدرنیسم با کیفیات جدلی و تخطی کننده اش، از اواسط قرن نوزده در هنر تفوق یافته است. البته از اواسط قرن نوزده، خصوصاً در پاریس پس از انقلاب ۱۸۴۸، شاهد ظهور بوهمینهایی هستیم که راهبردهای تخطّی را در هنر و سبک زندگیشان اتخاذ می کنند (Seigel,1986) . نمایندگان بوهمینها خارج از مرزهای جامعه بورژوا وجود داشتند و با پرولتاریا و چپ یکسان شمرده می شدند. هاورز (۱۹۸۲) از بوهمینها به عنوان اولین پولترهای هنری یاد می کند که شامل مردمانی اند که کاملاً ناپایدارند. البته ایشان در همسایگی طبقات فرودست، در بخشهای ارزان قیمت شهرهای بزرگ می زیستند. آنها در رفتارشان آداب مشابهی در پیش می گرفتند، خودانگیختگی را ارج می نهادند و منشِ کاری ضدّ سیستماتیکی داشتند و همچنین به فضای زندگی منظم و کنترلها و رسوم طبقه متوسط اعتنایی نداشتند، نمادها و سبک زندگیی که به نظر می رسید چیزی نو در طبقات متوسط باشد. راهبردهای تخطّی که آنها پیش رو گرفتند، تاریخی طولانی دارد. در طبقات متوسط کوششهایی وجود دارد تا از نمادهای تخطّی کننده برای ایجاد شوک استفاده گردد که این امر به موازات فرآیندهای متمدن شدن پیش می رود، فرآیندهایی که در پی آن بوده اند تا کنترل احساسات را به مدد آداب معاشرت در دست گیرند. بنابراین، این امر ممکن است که به تبعیت از ستلی برس (Stallybrass) و وایت (White) ، بوهمینها را کسانی بینگاریم که مجموعه های نمادین استعلایی repertoires symbolic liminoid را تولید می کنند، یعنی شبیه به آنچه انواع کارناوالهای اولیه انجام داده اند. بوهمینهای طبقه متوسط، خصوصاً اصحاب سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم، به شیوه ای جابه جاشده بسیاری از واژگونیها و تخطّیهای نمادین را اتخاذ کرد که در کارناوال به چشم می خورد. این امر ممکن است که ردّ پای بسیاری از جنبه های شکلوارانه را که اکنون ملازم پست مدرنیسم و زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره شمرده می شود تا کارناوال قرون وسطی پی گیریم، جنبه هایی از قبیل توالی گسسته ایماژهای فرّار و هیجانات و کنترل زدایی عواطف و تفکیک زدایی.
ستلی برس و وایت در اثرشان، سیاست و بوطیقای تخطّی ( Politics and Poetics of (Transgression (1986)، درباره طبیعتِ نسبت مندانه (relational nature) کارناوالها و فستیوالها و نمایشگاهها بحث می کنند و آنها به عنوان واژگونیهای نمادین و تخطّیها در نظر می گیرند که بر مبنای آنها تمایز میان والا / پست، رسمی / عامّی، گروتسک / کلاسیک، به شکلی دوجانبه هم برساخته و هم واساخته شده است. آنها از آثار باختین (Bakhtin) (1968) استفاده می کنند تا شیوه هایی را نشان دهند که بر مبنای آن کارناوال شامل ستایش از تنِ گروتسک (grotesque body) غذای چرب و چیلی، مشروبات سکرآور، بی بند و باری جنسی است، آن هم در جهانی که در آن فرهنگ رسمی وارونه می شود. تن گروتسک مخالف تن کلاسیک است. تن گروتسک همان تن متعلق به کارناوال، همان تن سطح پایینِ ناپاک و بی تناسب و دهانی و دارای حوائج فوری و همان تن جسمانی است و تن کلاسیک (classical body) زیبا و متقارن و پیراسته و دارای حریم و همان تن آرمانی است. تن گروتسک و کارناوال، معرّف «دیگری بودن» (otherness) اند که از فرآیند شکل گیری هویّت و فرهنگ طبقه متوسط طرد شده اند. گسترش فرآیند متمدن شدن به طبقات متوسط و نیاز به اِعمال کنترلهای سخت تر بر عواطف و کارکردهای جسمانی، موجب تغییراتی در آداب و کردارهایی شد که حسّ اشمئزاز از ابراز عواطف و حالات جسمانی مستقیم را شدّت بخشید (الیاس، b 1978 ، (۱۹۸۲ در نتیجه، آن دیگریی که به عنوان بخشی از فرآیند شکل گیری هویّت طرد شده بود، موضوعِ میل گشت.
وایت و ستلی برس بحث جالبی را در مورد نقش دوگانه نمایشگاهها مطرح کردند، اوّلاً به عنوان فضای گشوده بازار که در آن مبادلات بازرگانی در بازارهای محلّی رخ می دهد که بازارهایی است که کالاهای سایر بازارهای ملّی و بین المللی در آن نمایش داده می شود و مورد معامله قرار می گیرد. ثانیاً، نمایشگاهها جایگاههای لذّات اند: آنها محلی شاد و اجتماعی و غیرمرتبط به جهان واقعی اند. بنابراین نمایشگاهها فقط حافظان سنن محلّی نیستند، بلکه جایگاههایی برای تغییر سنن رایج از طریق تلاقی فرهنگهای گوناگون اند؛ جایگاههایی هستند برای آنچه باختین آن را پیوند عناصر متفاوت (hubridization) می نامد، پیوندی که امر غریب و آشنا، دهاتی و شهری، اجراکننده حرفه ای و بیننده بورژوا را گرد هم می آورد. پس این جایگاهها به عنوان کارگزاران پلورالیسم فرهنگی فقط «دیگریِ» گفتمان رسمی نبودند، بلکه مسبب اختلال و آشوب در عادات شهرستانی و سنن محلّی از طریق معرفی مردم و ابژه های فرهنگی متفاوت و جهانیتر بودند. آنها کالاهای غریب و خارجی را از اقصی نقاط عالم به نمایش می گذاشتند که این امر همراه بود با همجواریهای عجیب، مردمانی با لباسها و رفتارها و زبانهای متفاوت، آدمهای غیرعادی و پدیده ها و جلوه های تماشایی که آرزو و هیجان را برمی انگیختند. آنها در نتیجه، پیشگامانِ روباز فروشگاهها و نمایشگاههای اواخر قرن نوزده بودند و می توانیم حدس بزنیم برخی از تأثیرات مشابه را به شیوه ای حادتر و کنترل نشده تر بر جای گذاشتند. جنبه هایی از عواطف افسارگسیخته و واژگونیها و تخطّیها که کماکان موجد نوعی «سرگیجه اجتماعی» و بی نظمی شادند در سالنهای موسیقی به بقای خود ادامه می دهند (نگاه کنید به : بِیلی a 1986 و b 1986 ؛ کلارک، ۱۹۸۵). هیجانات و ترسهایی که نمایشگاه می تواند به وجود آورد، امروز کماکان در فیلمهایی وجود دارند که شیوه ای را برجسته می سازند که بر مبنای آن این فضاهای تحریک آمیز جایگاههایی هستند که در آنها هیجان و ترس یا شوک گروتسک با روءیاها و خیالپردازیها در هم می آمیزد و بیم آن می رود که تماشاگران را مجذوب و مسحور سازد. امروزه نمایشگاههای تفریحی و پارکهای موضوعی چون دیزنی لند، کماکان چنین جنبه هایی را دارند، گرچه به شیوه ای کنترل شده تر و امنتر، تا فضاهای محافظت شده ای را برای کنترل زدایی کنترل شده عواطف فراهم آورند، جایی که افراد بالغ اجازه داشته باشند دوباره چون کودکان رفتار کنند.
عناصر کارناوالی از نمایشگاهها به ادبیات راه یافتند. نوشتن در مورد نمایشگاه می توانست به عنوان عملی باشد که معطوف بر تغییرشکل افسارگسیختگی کارناوالی یا فاصله گرفتن از این لذایذ سطح پایین باشد. در قرن هفدهم، کماکان می توانیم تلاشهای درایدن (Dryden) و دیگران را ببینیم که می خواستند مخاطبان تئاتر را از اراذل و اوباش بی توجه و شلوغ و کارناوالی به جمعیت تئاتررو و بورژوا و بافهم و احساس و موءدّب و کنترل شده و منضبط بدل سازند. این فشارهای مخالف فرهنگ عامیانه و ظهور فرهنگ فرهیخته تر و متشخصتر در طبقات متوسط فضاهایی را برای آنتروپرونورهای فرهنگی باز کرد. سر رابرت ساوتول Southwell) Robert (Sir ، در سال ۱۶۸۵، برای نصیحت به پسرش نوشت که او باید بازار مکّاره بارتولمو (Bartholemew) را به عنوان موضوع مناسبِ کتابی سودمند در نظر گیرد. برای نوشتن کتاب، پسر او می بایست قواعد شباهتها و تفاوتهای بازار مکّاره با تئاتر را با تماشای آن از مکانی رفیع بیاموزد تا رفتار عوام النّاس را بررسی کند. او همچنین توصیه کرد که پسرش نمایشنامه بن جانسون( Ben Jonson) را درباره بازار مکّاره بخواند ( ستلی برس و وایت، (۱۹-۱۱۸ : ۱۹۸۶. در اینجا مثالی اولیه داریم از پروژه آموزشی طبقه متوسط، آن هم با تحول و توسعه تفاسیر و آموزشهای ساخت یافته برای جماعتهای جدید درباره این که چگونه تجارب فرهنگی عامیانه را به شیوه ای زیبایی شناختی قرائت کنند. ساوتول از خطرات این عمل و این که پسرش در تمایزات بی پایانی غرق شود که سرانجام آن «گیجی و گنگی» باشد، آگاه است. تهدیدِ بی نظمی است که نیاز به فاصله گیری و غوطه ور نشدن را ایجاب می کند تا ارزیابی زیبایی شناختی بیطرفانه و منفکّی میسر گردد.
نمونه ای مشابه را در وصف وردزورث (Wordsworth) از بازار مکّاره بارتولمو می یابیم که در شعر Prelude The نگاشته شده در ۱۸۰۵ آمده است. درحالی که بازار مکّاره «مخوف» است او از «رنگ و حرکت و شکل و دیدنیها و شنیدنیها»ی عجایب اقصی نقاط عالم حظ می برد، عناصری که در کنار هم تلنبار شده اند تا تخطّی و آشفتگی مرزهایی را ایجاد کنند که در آن حیوانها به انسان مبدّل می شوند، انسانها به حیوان و جز آن ( ستلی برس و وایت، ۱۲۰ .( ۱۹۸۶; از نظر وردز ورث ازدیاد تفاوت و زوال مرزها در نمایشگاه و شهر «زنجیره سخن را به گسستن تهدید می کند» و یکپارچگی نفس او را به گنگی و گیجی درمی افکند (وایت و ستلی برس ، ۱۲۳: ۱۹۸۶). وردز ورث مسأله ترس از غوطه ور شدن کامل، فقدان مرزها و فقدان نفس را با توسل به الهه کلاسیک Muse)‎ ) حل می کند. در نتیجه، سلسله مراتب نمادین زیبایی شناسی کلاسیک به کمک گرفته می شود، تا مفهومی نئوکلاسیک از پروژه آموزشی حفظ گردد که در آن آداب و اشکال پست تر به دست شاعر ارتقا داده می شوند و وقار می یابند. برای اشکال و انواع مدرنیسمهایی که در اواخر قرن نوزده و پست مدرنیسمهایی که در قرن بیستم بسط یافته اند، انتخاب نئوکلاسیک دیگر مطرح نیست و بی نظمیهای شکلواره ای کشف و پرورش یافته اند. این امر به معنای رها ساختن وظیفه آموزشی نیست، فراتر از آن است. فزونتر، پروژه آموزشی به امری بدل می شود که در آن فنون لازم برای کنترل زدایی کنترل شده عواطف تحول یافته اند. تکنیکهای نفس( self the of (techniques تحوّل حساسیتها را مجاز می دارند، تکنیکهایی که به ما اجازه می دهند که از نوسان میان قطبین، یعنی درگیر شدن و فاصله گرفتن زیبایی شناختی، لذت بریم، به گونه ای که از لذایذ غوطه ور شدن و فاصله گیری بیطرفانه، هر دو، محظوظ شویم.
بنابراین روند متمدن شدن، متضمن کنترل فزاینده عواطف و حسّ اشمئزاز از بی آبروییهای جسمانی و بوها و عرق کردن و صداهای پایین تنه و حساسیت به فضاهای جسمانی خود آدمی است. در جریان این فرآیند طبقه متوسط به شیوه ای پیچیده از امر عامیانه و دیگریِ گروتسک فاصله می گیرد. با این همه، ستلی برس و وایت (۱۹۱ : ۱۹۸۶) استدلال می کنند که این بالا رفتن آستانه تحریک کارکردِ اشمئزاز که الیاس ( b 1978) از آن سخن گفته همچنین متضمن تشدید آرزو برای دیگری طردشده است، دیگریی که به سرچشمه جذابیت و اشتیاق و نوستالژی بدل می شود. از این رو ما جذابیت جنگل و بازار مکّاره و تئاتر و سیرک و حلبی آباد و حیات وحش و استراحتگاه کنار دریا را برای بورژوازی شاهدیم. اگر اهمیّت این موارد به رسمیّت شناخته نشود، اگر چارچوبهای فرآیند متمدن شدن بسیار قوی باشند، آنگاه امکان دارد که این ناحیه خطر که در خارج از آگاهی قرار دارد به داخل بخزد، به ناخودآگاهی که آماده مبارزه برای طرد آن است. هیستریِ زنان طبقه متوسط در اواخر قرن نوزدهم مثالی است برای پرداختن بهای طرد مسائل پایین تنه و بی نظمیهای نمادین مربوط به آن. همچنین باید اضافه کنیم که برخلاف ستلی برس و وایت (۱۸۵ : ۱۹۸۶) که قطب بندی افراطی ناشی از «دوگانه گرایی کارکردی نمادین functioning) of (symbolic binarysm را مرکز تولید فرهنگی می دانند، ما بر آنیم که این امر نیز امکان پذیر است که تغییراتی در تعادلهای میان فرآیندهای متمدن شدن و فرآیندهای غیررسمی شدن (کنترل زدایی عاطفی) مشاهده گردد. فرآیندهایی که خود مبیّن سطح والاتری از کنترل عواطف اند نه مبیّن فرآیند به قهقرا رفتن و بازگشت: یعنی «کنترل زدایی کنترل شده عواطف» (۱۹۸۷ ، (wouters در این برداشت، همان طور که در جایی دیگر استدلال کرده ام، پست مدرنیسم به میزان زیادی از موجهای اجتماعی و فرهنگی غیررسمی شدن دهه ۶۰ برآمده است. عناصر کارناوالی که به عنوان هنر جا زده شده اند و در جایگاهها و منظرهای فرهنگی مصرفی و در جلوه های تماشایی و در رسانه فیلم و تلویزیون ابقا شده اند، اینک طیف وسیعتری از بینندگان طبقه متوسط را به خود جلب می کنند، بینندگانی که از شخصیت بسته تری فاصله گرفته اند که با اخلاق پیورتین عجین است و بِل (۱۹۷۶) از آن سخن رانده است، بینندگانی که قادرند از پس عواطف تهدیدکننده برآیند. در نتیجه، بخشهایی از طبقه متوسط جدید بیشتر با کنترل زدایی کنترل شده عواطف و هیجانات و ذائقه ها آشنا شده اند، یعنی همان عواملی که مقوّم فهم و قبول زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره هستند.
در این نوشته در پی آن بوده ام که شرح کلّی خصوصیات زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره را بیان کنم و استدلال کرده ام که زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره نه فقط منحصر به پست مدرنیسم نیست بلکه به تجارب شهرهای بزرگ اواسط قرن نوزدهم بازمی گردد، همان گونه که بودلر و بنیامین و زیمل آن را شرح داده اند. همچنین استدلال کرده ام که به نظر می آید در کارناوالها و بازارهای مکّاره، تجارب زیبایی شناختی مشابه ایجاد شده اند، یعنی جاهایی که طبقات متوسط در حال ظهور برای دست و پنجه نرم کردن با واژگونیهای نمادین و تنِ گروتسکِ طبقات فرودست تقلاّ می کنند؛ اموری که به نظر می آید به عنوان دیگریِ همیشه حاضری باقی مانده اند که به موازات فرآیند متمدن شدن پیش می روند. در نتیجه برای برساختن هویّت، برای دانستن این که آدمی کیست، آدمی نیازمند آن است که بداند چه کسی نیست و مواد و مصالحی را بشناسد که به محبسهایی طرد یا محدود شده اند که ممکن است همچنان جلوه هایی از جذابیت و فریبندگی باشند و اشتیاق و آرزو را تحریک کنند.
جذابیت جایگاههای «بی نظمی نظم یافته» از همین روست: کارناوال و نمایشگاهها و سالنهای موزیک و جلوه های تماشایی و استراحتگاهها و امروزه، مراکز تفریح و خرید و توریسم. همان طور که ستلی برس و وایت (۱۹۸۶) با شیطنت می گویند، بورژوازی هرگز از سفر باغ دلگشا بازنگشته است و کماکان در برابر جذابیتی که ناشی از دیگریِ عجیب و غریب است سر خم می کند.
سایت پایگاه اطلاع­رسانی حوزه
http://www.hawzah.net/fa/Article/View/88611/%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%85%D8%B1%D9%91%D9%87
___________________________________________________________________________

۴۲-سبک زندگی و هویت شهروندی
برای ورود به بحث سبک زندگی ابتدا باید واژه هویت شهروندی را تعریف کرد. هویت شهروندی از بحثهای هویت اجتماعی است که در جوامع سنتی، یعنی جوامع کشاورزی و دامداری و روستایی براساس ارزشها، عقاید، هویت زبانی، فرهنگی و دینی تعریف میشد؛ به تعبیری مجموعه شرایطی که در یک گروه اجتماعی حاکم بود و فرد خودش را با آن معرفی میکرد.
در نظام صنعتی یا سرمایه داری، ثروت تبدیل به مبنا شد و هویت اجتماعی رویه ای دیگر هم پیدا کرد. معیارهای قبلی کمرنگ و معیار اصلی آن شد که فرد در فرآیند تولید چه اندازه نقش دارد؛ یعنی همان چیزی که در جامعه شناسی از آن به نام طبقه یاد می کنند. این طبقه بیشتر ناظر بود به شهروند، تا این که کلانشهرها و زندگی مدرن شهری به وجود آمد.
در اینجا ۲ رویکرد مقدم و موخر داشتیم؛ در اولی جایگاه فرد در نظام تولید یا طبقه معیار بود، اما بعد با تولیدات انبوه در جوامع که صاحبان تولید به دنبال بازار و تنوع در تولیداتشان بودند، پدیده مصرف و میزان آن معیار دسته بندی اجتماعی قرار گرفت: این که ما چقدر یا چگونه مصرف می کنیم. در اینجا دیگر سخن نه از طبقه، بلکه از سبک زندگی است. در سبک زندگی معیارهایمان متعدد می شود؛ معیارهایی چون میزان مصرف، نحوه گذران اوقات فراغت، میزان صرف وقت در ترافیک و نحوه مدیریت آن یا استفاده از اینترنت.
سبک زندگی امروزه معیارهای متفاوتی دارد. سبک زندگی از ابتدا براساس مطالعه قشربندی مارکس به وجود آمد. بعد وبر بر او اشکال گرفت که بحث طبقات کاملا مادی و اقتصادی است. مطالعات وبر در جوامع دینی چیزی دیگر می گفت. وبر سه بحث ثروت، قدرت و منزلت را معیار قرار داد و نامش را گذاشت «سبک زندگی» و از سبک زندگی قشرهای مختلف سخن گفت چون سبک زندگی نظامیان، معلمان و بازاریان؛ سپس آدلر که یک روان شناس بود اصطلاح دیگری به میان آورد و گفت انسان ها در سه ساحت بینش ها، گرایش ها و رفتار به سبک های مختلف طبقه بندی می شوند؛ یعنی کسانی که به لحاظ بینشی، گرایش و رفتاری نزدیک هستند، یک گروه را تعریف می کنند که از سبک زندگی خاصی برخوردارند. برخی دیگر معیار را سطح بهداشت در نظر گرفتند. بعد در آمریکا و در رویکردی عملگرایانه آداب، رسوم و هنجارهای متنوعی که افراد در زندگی روزمره رعایت می کنند، سبک زندگی نام گرفت، سبک زندگی شهری، روستایی، اسلامی، مسیحی، غربی یا شرقی. سبک زندگی اخیرا در جامعه ما یک معنای عام تر پیدا کرده که معادل اخلاق، هم اخلاق فردی و هم اخلاق اجتماعی قرار می گیرد، چراکه رهبری در سخنانشان یکی از شاخصه های سبک زندگی را فرهنگ عمومی یا اخلاق تعریف کردند. لذا اگر شما از مسیحیت یا اسلام بعد اخلاقی را در نظر بگیرید، می شود سبک زندگی اسلامی یا مسیحی. از این منظر سبک زندگی دایره بسیار متنوعی را در بر می گیرد.
سبک زندگی و آگاهی
بالاترین سازوکار برای تنظیم تاثیر هویت شهروندی و اجتماعی بر زندگی فردی، آگاهی است. به این معنا که انسان ها به انواع سبک زندگی و نقاط ضعف و قدرت آنها آگاه بشوند و تصمیماتشان را براساس این آگاهی و شناخت اتخاذ کنند. بدون آگاهی، انسان مدام در بن بست های مختلف گرفتار می آید و تنها به فکر رهایی خود از بن بست خواهد بود. البته گاهی شرایط سیاسی و اقتصادی جامعه افراد را در این بن بست ها قرار می دهد و زندگی فرد یا اصولی که براساس آن جامعه پذیر شده بی اثر و بی رنگ می شود. برای نمونه در بحث اشتغال، فردی که در بن بست بیکاری گیر افتاده، دیگر نمی اندیشد که یک شغل با او و هویت اجتماعی او چه اندازه همخوان بوده و برایش ارضای روحی دارد. در بحث تحصیل و ازدواج هم اوضاع به این منوال است.
علاوه بر بن بست شرایطی اشاره شده، باید به تاثیر مد اجتماعی نیز در هویت شهروندی اشاره کرد. به جرات می توان گفت بیش از ۷۰ درصد افرادی که در دانشگاه تحصیل می کنند نه براساس علاقه یا آگاهی، بلکه براساس یک مد و فضای اجتماعی شناور مشغول تحصیلند و از این رو نه انگیزه دارند، نه هدف. بنابراین گرفتار شدن در برخی بن بست ها دست خود انسان نیست. البته این نه به معنای جبر اجتماعی بلکه به معنای الزام اجتماعی است که در آن آگاهی باعث می شود افراد در موقعیت های مرزی بتوانند تصمیم گیری کنند.
اراده و گرایش در سبک زندگی
اما عامل تاثیرگذار دیگری هم افزون بر آگاهی وجود دارد و آن عامل اراده و گرایش است؛ این که بین آگاهی و تمایلاتتان تعارض ایجاد می شود، عقل حکمی می دهد و دل کشش دیگری دارد و از این نباید غفلت کرد. بخصوص در جوان ها گرایش ها بر بینش ها غالب است. باز در اینجا نیز بحث جامعه پذیری و رسانه ها و آگاهی و بخصوص فضای مجازی بسیار می تواند تاثیرگذار باشد. این موارد می تواند باعث تزلزل سبک زندگی شده و آن را شناور بسازد. بخصوص در جوامع شهری مدرن تحت تاثیر فضای مجازی سبک زندگی در سیالیت و شناوری قرار می گیرد و آدم ها بلاتکلیفند. امروزه یک فرد در بازه زمانی عمرش دو تا سه تیپ فکری شخصیتی را تجربه می کند یا حتی بعضا دو تا سه مذهب را تجربه می کند، اما در گذشته شاید دو سه نسل یک تیپ فکری داشتند. البته آدم هایی هم وجود دارند که تثبیت شده هستند و اینها از نظر سلامت روان و بهداشت آن آسوده تر هستند زیرا کسی که سبک زندگی سیالی دارد، مدام در تکاپوست و به نظر واحدی نمی رسد. البته این به معنای ارزشگذاری هیچ یک از دو مورد نیست.
سایت جام جم آنلاین
http://www.jamejamonline.ir/newspreview/1954752170559754403
___________________________________________________________________________

۴۳-سبک زندگی دینی؛ نوشداروی درد مصرفگرایی
مصرفگرایی در جامعه دینی؟ این دو عبارت با یکدیگر تناقض دارند. آنچه در جوامع سرمایهداری ممکن است نوعی ارزش به حساب آید در سبک زندگی اسلامی جایی ندارد.
امروزه مصرف گرایی در جامعه سیر صعودی گرفته است، این را می توان از تنوع محصولات در بازار و نیز میزان زباله های تولیدی یافت. هرچند مصرف در یک جامعه می تواند باعث رونق اقتصادی باشد، اما مصرف گرایی به شکل کنونی نه فقط فایده ای برای اقتصاد کشور ندارد که سر تا پا ضرر بوده و به اتلاف منابع نیز منجر می شود. اما گذشته از خسارت مصرف گرایی برای اقتصاد، آیا این پدیده جایگاهی در سبک زندگی دینی دارد.
سبک زندگی دینی چیست؟
سبک زندگی مفهومی جدید است و اولین بار از سوی روان شناسی اتریشی به نام آلفرد آدلر مطرح شد. مراد از سبک زندگی شیوه زندگی خاص یک فرد، گروه یا جامعه است. سبک زندگی نحوه انتخاب فرد در زمینه های مختلف را شامل می شود. گفته شده است سبک ‎های زندگی مجموعه ای از تلقی ها، ارزش ها، شیوه های رفتار، حالت ها و سلیقه ها در هر چیزی را دربرمی گیرد. پس دامنه این مفهوم بسیار گسترده است و از موسیقی، نحوه عبادت و … را دربرمی گیرد. سبک زندگی، اما از منابع فرهنگی و اجتماعی متاثر است. برای مثال بالا رفتن سطح تولیدات هنری می تواند بر نحوه زندگی افراد در جامعه تاثیر بگذارد یا عرضه نوعی تکنولوژی به بازار سبک زندگی بسیاری را دگرگون می کند، برای نمونه وقتی گوشی های هوشمند وارد جامعه ایران شد، انقلابی در زیر پوست جامعه رخ داد. از این رو سبک زندگی تابعی از تحولات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی به معنای عام است.
سبک زندگی دینی، اولین مصداق سبک زندگی
دین به عنوان مجموعه ای از عقاید و آداب که حول محور خداوند شکل گرفته است بیشترین تاثیر را بر زندگی افراد دارد. تاریخ چندین هزار ساله ادیان ابراهیمی و تاکید منابع درون دینی بر حضور همیشگی دین در زندگی مومنان، حکایت از هم سنی عمر دین و زندگی انسان دارد. حیات بشر در بستر تاریخ از دین جدا نبوده است. هر چند شکل گیری سکولاریسم در غرب انسان را از دین جدا کرد. این اتفاق با توجه به ضرورت های آن تمدن، اجتناب ناپذیر بود، اما عمر همزیستی دین و زندگی سن بالایی دارد. امروزه رجوع به دین در جوامع غربی خبر از تقویت سبک زندگی دینی می دهد، اما هر چند سبک زندگی مفهومی جدید است، می توان از سبک زندگی سنتی به عنوان سبک زندگی دینی یاد کرد. قبل از طرح این مفهوم که بر مبنای آزادی تحقق انحای مختلف زیست است، دین تنها سبک زندگی بوده و بیشترین تاثیر را بر انتخا ب ها، طرز تلقی ها و نحوه رفتار افراد داشته است. یکی از اولین مصادیق، سبک زندگی دینی است.
مصرف گرایی؛ بحران در حیات بشری
مصرف یکی از مفاهیم اساسی زندگی غربی است. جامعه باز بر عرضه و تقاضای آزادانه کالا و خدمات شکل گرفته است. مصرف هر چند در طرف تقاضا قرار می گیرد اما هم از عرضه تاثیر گرفته و بر آن تاثیر می گذارد. بخشی از هر سبک زندگی نیز ناظر بر این مفهوم است. این که چه بخریم، چقدر بخریم و از که بخریم متاثر از سبک های زندگی است. امروزه تنوع عرضه به اندازه تنوع سبک های زندگی است. مصرف گرایی آن قدر گسترده شده است که سبک های زندگی بر مبنای نحوه رویکردشان به این که چه بخرند از هم متمایز می شوند. مصرف گرایی به مرز های بحرانی خود می رسد و اخلاق بشری به عنوان بخشی از فرهنگ انسانی فقط می تواند ناقد وضعی باشد که اصول اولیه اومانیستی آن را به وجود آورده است.
نوشداروی درد مصرف گرایی
امروزه مصرف گرایی، مسلمانان را نیز به خود آلوده کرده است، گسترش برند تجاری حلال ناظر بر همین مساله است. مسلمانان آن قدر مصرف گرا شده اند که عرضه اسلامی نیز پدید آورده اند. جامعه دینی شاید امروز مانند هر جامعه غیر دینی در اقیانوس مصرف جهانی غوطه ور است، اما سبک زندگی دینی چه رویکردی به مساله مصرف دارد.
اگر مبنای مصرف گرایی را بتوانیم در اصالت لذت بیابیم، مبنای سبک زندگی دینی را در تعالی خواهیم یافت. برای یک لذت گرا مصرف ارزش است، زیرا لذت به همراه می آورد اما برای یک مسلمان یا دیندار لذت اصل نیست. برای هر دینداری تعالی روحی و جسمی اصلی اساسی است. در حدیث معروف عقل و جهل از امام صادق اسراف از سپاهیان شیطان به حساب آمده و در مقابل میانه روی قرار دارد. اعتدال با بهره وری و مصرف بهینه نسبت مستقیم دارد. اسراف مانع تعالی انسان می شود و وی را در بند شیطان اسیر می کند.
مصرف به تنهایی یکی از لوازم زندگی بشری است. انسان از آنجا که موجودی غیرالهی است ناقص بوده و دائم نیازهایی برای بقا و زندگی بهتر دارد. هیچ کس نمی تواند وجود نیاز را نفی کند، از این رو صرف مصرف دارای جایگاه مهمی در حیات انسان است. آنچه سبک زندگی دینی آن را بر نمی تابد اسراف است. اسراف یا مصرف گرایی سبب می شود نیاز فراموش شود و فرد به استفاده بی رویه عادت کند. شیر آبی که باز می ماند، انرژی ای که اتلاف می شود، وسیله ای که بدون نیاز به آن خریداری می شود و خانه ای بزرگ که بخش اعظمی از آن بی فایده مانده است، همه مصادیقی از مفهوم اسراف در سبک زندگی دینی است.
سبک زندگی دینی که متاثر از اصول دین است به جهان به عنوان محلی برای لذت نمی نگرد از این رو هر مصرفی باید به تعالی منجر شود. فرا رفتن از ماده از طریق تبدیل امر مادی به ترقی معنوی باعث می شود مصرف تنها در حد نیاز باقی بماند. مراد از این سخن رویکردی زاهدانه به مساله مصرف نیست. طبیعی است نیاز به تفریح و لذت در ذات انسان بوده و مصرفی معقول را توجیه می کند اما باقی ماندن انسان در حد لذات مادی مورد تائید اصول دینی و در نتیجه سبک های زندگی دینی نخواهد بود. نوشداروی مصرف گرایی را از این رو باید در سبک زندگی دینی جست، یعنی آنجا که فرد فریب دستگاه عظیم تبلیغ مصرف گرایی را نمی خورد و با بازار، مواجهه ‎ای مهندسی شده دارد.
سایت جام جم آنلاین
http://www.jamejamonline.ir/NewsPreview/1903118419452636332
_____________________________________________________________________________________________________
۴۴- وسوسههای مصرفگرایی در دنیا
از دید مکاتب و نظریهپردازان غربی، مصرف یکی از مولفههای مهم در سبک زندگی است، اما این که سبک زندگی مصرفی در تمام کشورها از آغاز تاکنون به چه شکلی بوده متفاوت است.
می توان گفت سبک زندگی مصرف گرایی در کشورها برمی گردد به دوره سرمایه داری؛ این که چه اتفاقی می افتد تا انسان ها به سمت مصرف گرایی می شتابند و این که تغییرات در چه جهتی است، همه این موارد از نظام سرمایه داری به وجود می آید و سرمایه داری سبب شده تمام اتفاقات بقا هم داشته باشد، اما آثاری که در این میان شکل می گیرد به نفی انسان منجر می شود و انسان متوجه نیست که چه کار می کند فقط می خواهد مصرف کند و به نیازهای خود برسد که انتها هم ندارد و متاسفانه ریشه دار هم هست. انسان برای خریدن و داشتن، محیط زیست را نابود می کند و این می شود الگو، الگویی که امکان ادامه دارد، اما با خشونتی که در همه جا مد شده است؛ دانش جدید در ذهن انسان است و انسان را تحریک می کند و فریب می دهد و سبب می شود چنین هزینه هایی را متحمل شود، اما چرا انسان دچار وسوسه می شود؟ این مدل مصرف گرایی زندگی برمی گردد به درون ذهن انسان… انسان ها مدیریت انفعالی دارند پس آنچه تکرار می شود، باعث می شود ما به آن جذب شویم.
وبلن، «نظریه طبقه تن آسان» را در سال ۱۸۹۹ نوشت؛ یعنی انتهای قرن ۱۹. کتاب به زندگی طبقه سرمایه دار آمریکایی اشاره می کند. طبقه ای که نه از طریق کار بلکه از طریق فراغت شان شناخته می شوند. کل کتاب وبلن بر زندگی طبقه سرمایه دار و نحوه گذران فراغت و نمایش مصرف جلو می رود. طبقه مرفهی که عمدتا کارورز نبوده اند و متوجه شده اند «برای به دست آوردن و حفظ اعتبار، فقط داشتن ثروت یا قدرت کافی نیست، ثروت و قدرت باید نشان داده شود.» (وبلن،۱۳۸۳، ص ۸۲)
اما نشان دادن این ثروت تنها از طریق شیوه های متفاوت سبک زندگی ممکن می شود.
همچنان که ماکس وبر در کتاب «طبقه، منزلت و قدرت» خاطرنشان می کند ثروت و درآمد برای تمییز سبک زندگی طبقات کافی نیست. افراد دارای سرمایه و ثروتی یکسان به شیوه های متفاوتی هم مصرف می کنند و این شیوه متفاوت است که تمایز را معنادار می کند. بنابراین نمی توان صرفا یک سبک زندگی خاص را بر طبقه مرفه تحمیل کرد.
دکتر ابراهیم رزاقی اقتصاددان و استاد دانشگاه پیرامون سبک زندگی مصرف گرایی در دنیا معتقد است اگر بخواهیم سبک زندگی مصرف گرایی در دنیا را در یک دوره کوتاه مدت بررسی کنیم، می توان گفت مصرف گرایی حدود ۵۰ سال است آغاز شده و در این دو سه دهه اخیر بشدت رشد پیدا کرده و همه چیز را تحت تاثیر قرار داده است.
وی می گوید: منشأ بسیاری از روابط اقتصادی مصرف و شیوه سبک زندگی است؛ انسان ها به شکل های مختلف دارای جنبه های جمعی هستند. در واقع علاقه مند به قدرت و نیرویی هستند که به دور از خودمحوری است برای مثال وقتی خبری می شنویم در رابطه با این که یک مکان باستانی کشف شده است متوجه می شویم انسان ها برای ادامه بقا ناچار بوده اند جمعی فکر کنند یا جمعی زندگی کنند و مواظبت کنند از کسانی که ضعیف هستند.
مثلا یکی از رسم های زیبا در قدیم این بوده که پولدارها به فقرا هدیه بدهند یا غذای این قشر را تامین کنند. اگر شکاری می کردند به همه فقرا از گوشت شکار می دادند. اگر سبک زندگی مصرف گرایی را از این دید ببینیم، می توان گفت با این دید در یک دوره طولانی از زندگی، بشر اعتقاداتی داشته که صرفا به خودش (فردی) مربوط نمی شود.
این اقتصاددان عنوان می کند: مصرف در نظام یا تئوری سرمایه داری به این معناست که هر چقدر ما پس انداز کنیم کمتر می توانیم مصرف کنیم، سرمایه گذاری کمتر می کنیم، پس رشد و توسعه هم کمتر است، بنابراین تحت این عنوان مصرف هم نیست. ثروتمندترین افراد کسانی هستند که ابزار تولید دارند ولی مصرف نمی کنند.
وی ادامه می دهد: کشورهای توسعه یافته مثل آمریکا مجبور بودند در فضای ویرانی جنگ جهانی اول و دوم اقتصادی را به وجود بیاورند تحت عنوان اقتصاد رفاه. در واقع با اقتصاد رفاه دولت کمک های زیادی به افراد می کرد، از جمله ارائه انواع بیمه ها، شرایط مناسب کار که دیگر کارگر در یک شرایط سخت کار نکند و عمر این کارگر نیز کوتاه به پایان نرسد و این کارگر حالا می تواند بخرد و مصرف کند، چراکه یک دوره رونق اقتصادی برای اروپایی ها بین سال های ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۵ به وجود آمد.
وی ادامه می دهد: عده ای می گویند هر انسانی باید به دنبال حداکثر سود، لذت و ثروت خود باشد، اما موضوع این است که آیا کره زمین چنین امکاناتی دارد؟! یا این که آلودگی های این نوع مصرف قابل تحمل است؟ الان انسان دیگر حاضر نیست ازدواج کند، علاقه مند نیست فرزندی داشته باشد یا مهربان باشد و درد مردم را بفهمد. این موضوع در کشورهای غربی کاملا عادی است. مردم در غرب برای پولدار شدن از هر راهی استفاده می کنند. الگوی شیفتگی مصرف که از طریق رسانه ها به آنها ارائه شده موجب می شود تمام شرایط را بپذیرند، تمام بی عدالتی ها را بپذیرند برای این که خودشان را ارتقا بدهند.
این استاد دانشگاه به نظریه داروین اشاره می کند و می افزاید: براساس نظریه داروین (انطباق با شرایط سخت)؛ آن که قوی تر است ماندگارتر است؛ آیا انسان در این شرایط می تواند ماندگار شود؟ کره زمین از لحاظ امکانات و آلودگی ها محدودیت دارد، ذهن انسان دارای محدودیت است، از نظر مصرف و تجمل گرایی انسان در اینجا به نکته ای می رسد که نه دینی، نه آیینی، نه انقلابی، نه اخلاقی و نه میهنی هست و اینها همه وسیله است و انسان فقط می خواهد حداکثر امکانات خود را تامین کند.
رزاقی معتقد است: در کشورهای جهان سوم منافع ملی شناخته شده نیست، بلکه این گونه تعریف شده کسانی که ثروت می اندوزند با بقیه یکسان تلقی می شوند. در واقع در جهان سوم ثروتمندان عده کمی هستند و الگوی مصرفی آنها نیز آمریکایی ـ غربی است و افرادی که در سطوح پایین هستند نیز این موضوع را پذیرفته اند، چراکه شیفته غرب هستند.
وی می افزاید: الگوی مصرف در کشورهای مختلف متفاوت است، در آمریکا پس انداز معنی ندارد. دولت دلار می دهد. از طرفی به بانک ها اعتبار می دهد و بانک ها نیز اعتبارات را به تولیدکننده ها می دهند با وجود این پس انداز نقش ضعیفی دارد، اما در کشورهای دیگر موضوع پس انداز با آمریکا فرق دارد. در کشور ما مردم طبقات پایین پس انداز می کنند، چون ناچار به پس انداز هستند، اما مجازات می شوند، چراکه پس انداز متناسب با تورم نیست.
به هر حال هر کشوری سبک، روش و عادت های خاص خود را دارد، گاهی این عادات بسیار خوب و پسندیده و گاهی بد و خسارت بار است.
آمار و ارقام نشان می دهند بعضی از کشور ها عادت به استفاده زیاد از انرژی و سوخت دارند. بعضی دیگر در مصرف مواد خوراکی افراط و تفریط می کنند. کشور هایی هستند که میزان مصرفی آب آنها بسیار بالاست. برخی دیگر در تولید زباله و زباله سازی شهرت دارند.
همان گونه که آمارها نشان می دهند آمریکایی ها مصرف بیش از اندازه و افراطی از مواد مصرفی کل جهان را دارند. به عبارتی، بخش عمده ای از مواد زمین را آنها مصرف می کنند. با کلام آماری می توان گفت با وجود این که آنها تنها ۵ درصد از جمعیت کل زمین را تشکیل می دهند ولی بیش از ۲۰ درصد انرژی جهان را مصرف می کنند. ۱۵ درصد از گوشت زمین را می خورند و ۴۰ درصد از زباله های کل زمین را تولید می کنند. این اعداد و ارقام، گویا و نشان دهنده واقعیت این تفاوت ها در سبک و روش زندگی کشورهاست.
سایت جام جم آنلاین
http://www.jamejamonline.ir/NewsPreview/2005225119568385989
_____________________________________________________________________________________________________
۴۵-سبک زندگی خانواده ایرانی و چالشهایش
سبک زندگی ایرانیان، از نوع لباس پوشیدن گرفته تا معماری ساختمانها و حتی آداب معاشرت مردمان، در طول تاریخ دستخوش تغییرات جدی و اساسی شده است و میتوان گفت سبک زندگی امروزین ما با گذشته تفاوت بسیار کرده است.
سبک زندگی پایه و اساس فهم شرایط فرهنگی موجود است: این روزها دامنه بهکارگیری سبک زندگی رواج زیادی یافته است. افراد مختلف تعاریف متعددی از سبک زندگی مطرح میکنند، اما اینکه سبک زندگی چیست و به چه چیزهایی اطلاق شده و با چه مؤلفهها و شاخصهایی سنجیده میشود، نیاز به تأمل و بازنگری دارد.

سبک زندگی به مجموعه رفتارها و الگوهای کنشهر فرد اطلاق میشود و نشاندهنده کم و کیف نظام باورها و کنشهای فرد است. به عبارتی، سبک زندگی پایه و اساس فهم شرایط فرهنگی موجود و تحولات پیشرو در این حوزه تلقی میشود و نشان میدهد که در بطن ارزشهای موجود در خردهنظام فرهنگی چه میگذرد. در واقع با بهکارگیری مفهوم سبک زندگی و تعمق در آن میتوان از هنجارهای پنهان در اذهان، باورها و رفتارهای مردم یک جامعه، سر درآورد.
سبک زندگی منعکسکننده فرهنگ است: دکتر سعیدرضا عاملی، استاد دانشکدهعلوم اجتماعی و مطالعات جهان در دانشگاه تهران در این خصوص میگوید: سبک زندگی به نوعی منعکسکنندهفرهنگ است. به نظر من فرهنگ عام نیست. ما در وجوه مشترکمان با جوامع دیگر از فرهنگ صحبت نمیکنیم، بلکه در وجوه تمایزمان با جوامع دیگر از فرهنگ صحبت میکنیم. این وجوه تمایز برمیگردد به سبک زندگی؛ به خوراک، به پوشاک، به نوع موسیقی، به هنر و ادبیات و به اعتقادات و باورها و روابط انسانی.
فرهنگ شامل چهار لایه جهانبینی، ارزشها و هنجارها، الگوهای رفتاری و نمادهاست :عماد افروغ، استاد جامعهشناسی دانشگاه تربیت مدرس در خصوص سبک زندگی به مهرخانه میگوید: من ترجیح میدهم که سبک زندگی را قطعنظر از ارتباطش با عوامل مختلف اجتماعی و اقتصادی، زیرمجموعه فرهنگ قرار دهم و آن را ذیل مؤلفههای نمادها بازشناسم. در واقع، فرهنگ که همان معرفت مشترکی است که دارای سه ویژگی انتقالیافتگی، اشتراک و یادگیری است، چهار مؤلفه عمده دارد. اگر بخواهم با یک دیدگاه فلسفی و معطوف به تقدم و تأخر به این مؤلفهها و لایههای عمده اشاره کنم، عبارتاند از: ۱- لایه جهانبینی ۲- لایه ارزشها و هنجارها ۳- لایه الگوهای رفتاری ۴- لایه نمادها.
معماری، شهرسازی، شیوه لباس پوشیدن و الگوی مصرف از جمله نمادهای معرف سبک زندگی هستند: وی افزود: نمادها، معرف لایههای زیرین بوده و بالطبع اصالت لایههای زیرین را ندارند، اما به دلیل اینکه معرف لایههای زیرین هستند، میتوانند بازتابنده آنها نیز باشند. نمادها اعم از کلامیو غیرکلامیهستند. مطلق معماری، شهرسازی، شیوه لباس پوشیدن، الگوی مصرف و… میتوانند در ارتباط با نمادها معرفی شوند و مسلماً همه اینها با سبک زندگی مرتبط هستند. درواقع سبک زندگی ناظر به همین نمادهاست؛ یعنی بحث هنرها از قبیل معماری، موسیقی و…، همچنین نوع لباس پوشیدن، شیوه غذا خوردن، سیمای درون، سیمای برون و… جزء سبک زندگی بهشمار میآیند.
ضرورت توجه به ساحت جهانبینی و ارزشها؛ نه الگوهای رفتاری و نمادها :استاد جامعهشناسی دانشگاه تربیت مدرس ادامه داد: نگاه من به فرهنگ، یک نگاه فلسفی است. به بیان دیگر؛ فضل تقدم را به جهانبینی و هستیشناسی میدهم و آنگاه میگویم که این هستیشناسی، ارزششناسی ویژه خود را تولید میکند و خود به الگوهای رفتاری و جنبه نمادین مبدل میشود. اینجا بحث پیچیدهای به میان میآید، به این معنا که سبک زندگی، یک مفهوم کاملاً متناقض و سهل و ممتنع میتواند باشد؛ هم میتواند و هم شایسته است که معرف لایههای زیرین خود باشد. البته با توجه به آن سیالیتی که در الگوهای رفتاری وجود دارد، الگوهای رفتاری به نوبه خود با نیازها مرتبط بوده و چون نیازها متغیر میشوند، خواهناخواه هنجارها هم متغیر میشوند.

افروغ در ادامه تأکید کرد: بنابراین ما وقتی به ویژه از لایه ارزشها به اینسو میآییم، همواره باید به نقش و جایگاه ابزاری بودن آن هم توجه داشته باشیم. به اینمعنا که الگوهای رفتاری تا حدودی نقش ابزاری دارند و خودشان هدف نیستند. الگوهای رفتاری برآوردهکننده و تأمینکننده نیازها هستند و نیازها هم میتوانند متحول شوند. بنابراین آن چیزی که میتوان به آن نگاه غایی و ارزشی داشت، بیشتر در ساحت جهانبینی و ارزشها قرار دارد و پس از آن، اول لایه الگوهای رفتاری و دوم لایه نمادین جای میگیرد.
مطلوب آن است که هر جامعهای معماری و شهرسازی متناسب با ارزشها و جهانبینی خود را تولید کند :وی افزود: مطلوب آن است که همه این لایهها در خدمت یگدیگر باشند. به این معنا که جهانبینی به ارزششناسی ویژه خودش بینجامد، ارزششناسی الگوهای رفتاری خود را تولید کند و الگوهای رفتاری هم در نمادهای بازتابنده خود نمود پیدا کند. این نمود هم تجلی الگوهای رفتاری است و هم تجلی وجه ارزشها و هستیشناسیها. مطلوب این است که هر جامعهای نماد خود را تولید کند؛ یعنی معماری و شهرسازیاش متناسب با لایه ارزشها و جهانبینیاش باشد. پیچیدگی قضیه همینجاست. همواره باید دقت داشت که ممکن است بنا به دلایلی از جمله اشاعه فرهنگی، هجمه فرهنگی و… این اتفاق نیفتد و در واقع بیش از آنکه شاهد باشیم که مثلاً لایه هستیشناسی و لایه ارزششناسی یک جامعه در معرض تاخت و تاز قرار بگیرد، آن لایه نمادین و پیرو آن سبک زندگی در معرض هجمه و تاخت و تاز قرار گیرد.
تغییر سبک زندگی لزوماً به معنای تغییر ارزشها نیست: افروغ با اشاره به اینکه تغییر سبک زندگی مردم لزوماً تغییر ارزشها را به دنبال ندارد، گفت: مطلوب این است که سبک زندگی، معرف لایههای زیرین باشد، اما بنا به دلایل مختلف جامعهشناختی، گاه این اتفاق نمیافتد. اگر سبک زندگی معرف لایههای زیرین نباشد، نباید بلافاصله نتیجهگیری کرد که فردی که مثلاً سبک زندگی و نماد نامناسب دارد، پس جهانبینی و ارزشهای نامناسبی هم دارد؛ اصلاً این چنین نیست، ضمن اینکه در مباحث جامعهشناسی هم این بحث جاافتاده است که معمولاً شکافی بین لایههای هستیشناسی، ارزششناسی و نمادها وجود دارد.
افروغ شکاف میان ساحتهای یادشده را معلول برخی از عوامل دانست و افزود: غایت مطلوب ما این است که آن لایههای زیرین که بیشتر وجه انتزاعی دارند، در وجوه انضمامیهم دیده شوند. سبک زندگی یکی از این وجوه انضمامیاست. به هر صورت، اگر دیدیم که نمادها و سبک زندگی، متناسب با لایههای جهانشناختی و ارزششناختی نیستند، نباید بلافاصله نسخه تسری آن را به لایههای زیرین بپیچیم. بهراحتی نمیتوان این کار را کرد زیرا وزنها یکی نیستند؛ یعنی وزنی که لایه نمادها دارد اصلاً همطراز با لایه هستیشناختی نیست. ضمناً اشاره کردم که تعارضهایی به طور طبیعی وجود دارند که میتوانند معلول بسیاری از سیاستهای غلط ما باشند. نگرانی عمده ما این است که اگر نماد متناسب با لایههای زیرین خود را تولید نکنیم، این نمادها به چیزی بیریشه تبدیل شوند.
به دلیل سیاستهای معطوف به جهانیشدن، الگوهای مصرف جهان تحت سیطره الگوهای مصرفی قرار گرفته است :افروغ در ادامه خاطرنشان کرد: ایدهآل این است که همه لایههای فرهنگ در یک ارتباط طولی با یکدیگر باشند، اما بنا به دلایل گوناگون اجتماعی، الزاماً این اتفاق نمیافتد. من شخصاً بر این نظرم که ما در دورانی به سر میبریم که به دلیل سیاستهای معطوف به جهانیشدن یا جهانیسازی، بخش الگوهای مصرف جهان تحت سیطره الگوهای مصرفی قرار گرفته که در هسته جهانیسازی تولید شده است. این مسئله فقط یک لایه را تحتالشعاع خود قرارداده است. وی افزود: بنابراین من با این پیشفرض که سبک زندگی مردم مثلاً غربی شده هیچوقت به خودم اجازه ندادهام که زود قضاوت کنم و نتیجهبگیرم که پس آنها (مردم) در هستیشناسی و ارزششناسیشان هم خواهان لیبرال دمکراسی متناسب با جهانیسازی هستند؛ با این حال همیشه نگران بودهام که چرا این اتفاق میافتد؟ چرا سبک زندگی و ساحت نمادها در معرض تاخت و تاز قرارمیگیرد و اینکه چرا ما در واقع امر، اقدامینکردهایم؟ بیتردید این به کوتاهیهای ما برمیگردد؛ به این برمیگردد که ما این امور را رها کردهایم. به همین علت در مجلس هفتم هم یکی از دلمشغولیهای من این بود که طرح ساماندهی مد و لباس را عرضه کنیم، به طوری که لباس، معرف نمادها، ارزشها و هستیشناسیهای کهن تاریخی ما باشد.
سبک زندگی با زندگی روزمره و عادی مردم مرتبط است: دکتر وحید شالچی عضو هیئت علمیدانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی در گفتگو با خبرنگار مهرخانه، ابتدا به مفهوم سبک زندگی اسلامیاشاره کرد و گفت: سبک زندگی با زندگی عادی و روزمره مردم مرتبط است و افرادی که مشاغل مختلف دارند و در مناطق مختلف زندگی میکنند، سبک زندگیهای متفاوت دارند. اما میتوان به نمونههای مشترکی در بین آنها رسید و در نهایت یک سبک زندگی عام را برای مناطق و افراد مختلف مطرح کرد.
خانوادهمحوری و علمآموزی؛ دو مؤلفه سبک زندگی ایرانی- اسلامی: شالچی به ویژگیهای سبک زندگی اسلامی اشاره و وجوه تمایز سبک زندگی اسلامی با سبک زندگی غیراسلامیرا تشریح کرد و افزود: ما باید مجموعه ویژگیهایی داشته باشیم تا سبک زندگیمان را از دیگران متمایز کند. به نظر میرسد ما به صورت تاریخی برخی از ویژگیها مانند خانوادهمحوری و علمآموزی را داشتهایم و این دو ویژگی اکنون نیز به عنوان مؤلفههای سبک زندگی ایرانی- اسلامیشناخته شدهاند. وی ادامه داد: سبک زندگی اسلامی شاخصهایی دارد که با آنها شناخته میشود. مثلاً جایگاه و محوریت خانواده در سبک زندگی اسلامی- ایرانی نسبت به کشورهای دیگر، جایگاه متفاوتی است. در سبک زندگی ایرانی، خانواده با وجود فرزندان تعریف میشود و فرزندآوری بسیار مهم است. علاوه بر آن نحوه ارتباط پدر و مادر و اهمیت با هم بودن و در کنار هم بودن اعضای خانواده از دیگر وجوه تمایز سبک زندگی اسلامی با سبک زندگی غربی است. خانوادههای ایرانی به علمآموزی بسیار اهمیت میدهند و جایگاه علم و دانش در فرهنگ ما بسیار مهم است.
پایندی به اصول اخلاقی یکی از مهمترین شاخصهای سبک زندگی اسلامیاست :عضو هیئت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی در ادامه بیان کرد: پایبندی به اصول اخلاقی نیز یکی از شاخصهای مهم در سبک زندگی اسلامی است. باید بتوانیم این اصول اخلاقی اسلامی را در عمل پیاده کنیم. ساختارهای اجتماعی- اقتصادی و فرهنگی جامعه نقش بسیار مهمی در شکلگیری سبک زندگی متدیانه دارند.

یکی دیگر از ویژگیهای سبک زندگی اسلامی روابط گسترده خانوادگی است: شالچی ادامه داد: ویژگی دیگر در سبک زندگی ایرانی- اسلامی روابط گسترده خانوادگی است. روابط خانوادگی و فامیلی و رفت و آمد با خاله، دایی، عمو و غیره بخشی از سبک زندگی ما به شمار میرود.
محوریت خدا و دین در فرهنگ ایرانی: وی افزود: یکی دیگر از ویژگیهای سبک زندگی ایرانی- اسلامی محوریت خدا و دین در فرهنگ ماست که در سبک زندگی ایرانی- اسلامینیز جاری و ساری است. در سبک زندگی ما خانه از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است و هنگام ورود به خانه کفش خود را در میآوریم. زیرا به طور تاریخی برای این فضا حرمت قائل هستیم که بخشی از آن معطوف به خانواده ایرانی است و بخشی دیگر مربوط به فرهنگ و آداب و رسوم دینی ماست که در طی ۱۴۰۰ سال اینها با هم سرشته شدهاند. دین با خلقیات آداب و رسوم مردم در آمیخته است و به طور کلی زندگی ایرانیان تأثیر زیادی از اسلام پذیرفته است. میتوان گفت هنر، اندیشه و فرهنگ امروزی ما نشأت گرفته از دین و تعالیم اسلام است.

یک بعد سبک زندگی مربوط به انتخابات فردی است و بعد دیگر شرایط ساختاری جامعه را در بر میگیرد: عضو هیئت علمیدانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی در ادامه به ابعاد سبک زندگی اشاره کرد و افزود: یک بعد سبک زندگی مربوط به انتخابات، اراده و آگاهی ماست که تمام اعمال و کارهای روزمره را در بر میگیرد. مجموعه اعمال و انتخاباتی که روزانه انجام میدهیم، سبک زندگی و هویت ما را میسازند. سبک زندگی حاصل انتخابات، اراده، آگاهی و مسئولیتهای فردی ماست.
وی افزود: بعد دیگر شرایط ساختاری جامعه است و اینکه این شرایط ساختاری، چقدر به ما در رسیدن به زیست مؤمنانه کمک کرده و یا برای ما محدودیت ایجاد میکند. پس یک بعد سبک زندگی انتخابات فردی است و دیگری شرایط ساختاری جامعه که انتخابات فردی ما در آن شکل میگیرد. برای شکلدهی سبک زندگی مؤمنانه، هم شرایط ساختاری و هم عوامل فردی مؤثرند.
چالشها و موانع پیادهسازی سبک زندگی ایرانی- اسلامیچیست؟ :باید دید چه موانع و چالشهایی برای پیادهسازی سبک زندگی ایرانی- اسلامیوجود دارد و برای رفع این موانع چه اقداماتی لازم است صورت گیرد؟
مصرفگرایی؛ یکی از چالشهای سبک زندگی اسلامی :شالچی به برخی چالشهای سبک زندگی اسلامی اشاره کرد و اظهار داشت: سادگی در مقابل مصرفگرایی، یکی دیگر از شاخصهای سبک زندگی اسلامی است. اما امروزه مصرفگرایی به یکی از چالشهای سبک زندگی اسلامیتبدیل شده است و پیامدهای بسیار وخیمیدارد. چالش دیگر سبک زندگی اسلامی مربوط به حوزه رسانههاست. در رسانههای مختلف سبک زندگی غربی تبلیغ میشود. سبکهای زندگی که در رسانههای مختلف نشان داده میشوند بیشتر آرمانی هستند تا واقعی و فرزندان ما با دیدن این فیلمها به الگوها و سبک زندگی غربی گرایش پیدا میکنند.
شالچی در ادامه بیان کرد: برای جامعه اسلامیسیاستگذاریهای فرهنگی- اجتماعی، محوریت بیشتری دارد. سیاستگذاریهای فرهنگی- اجتماعی و حتی اقتصادی جامعه ما باید به گونهای باشند که ما را در رسیدن به یک سبک زندگی اسلامیو یک زیست مؤمنانه یاری کنند. موانعی که در راه زیست مؤمنانه وجود دارند، باید برطرف شود. به عبارت دیگر، تنظیم سیاستگذاریهای فرهنگی- اجتماعی جامعه ما، باید تسهیلگر سبک زندگی متدیانه بوده و مردم را به سبک زندگی متدیانه ترغیب کند.
نه معماری درونی و نه معماری بیرونی شهر تهران تناسبی با لایههای هستیشناسی ما ندارند: افروغ نیز علت این که نماد متناسب با فرهنگ خودمان نداریم را نداشتن هیچ طرحی برای نمادهای کشور عنوان کرد و خاطرنشان کرد: ما معماری، شهرسازی، موسیقی، هنرهای تجسمیایرانی- اسلامیمقبول خودمان را رها کردهو به دست فراموشی سپردهایم. کافی است نگاهی به همین شهر تهران و خیابانها و کوچه پسکوچههای آن بیندازید؛ کجای آن معرف شهرسازی و معماریای است که برخاسته از جهانبینی ماست؟ نه معماری درونی و نه معماری بیرونی شهر تهران تناسبی با لایههای هستیشناسی ما ندارند. اما هیچکس دغدغه این مسائل را ندارد، حتی مراکز ساختهشده وابسته به حوزههای علمیه قم، نیز هیچ بهرهای از معماری ایرانی- اسلامی نبردهاند. معماری ما بهشدت مورد بیمهری قرارگرفته است. ممکن است همین معماریهایی که با نشانهها و عناصر فرهنگی ما بیگانه هستند، در درازمدت بتوانند روابط، فرهنگها و ارزشهای خود را تحمیل کنند. بنابراین بخشی از این مسئله به سیاستگذاریهای فرهنگی و اقتصادی ما که مرتبط با فرهنگ هستند، برمیگردد.
بیهویتی نمادها بر سبک زندگی تأثیر میگذارند :استاد جامعهشناسی دانشگاه تربیت مدرس وی در ادامه بر تأثیر بیهویتی نمادها بر سبک زندگی تأکید کرده و افزود: بیهویتی نمادها، خواهناخواه بر سبک زندگی تأثیر گذاشته و در درازمدت یک الگوی رفتاری را تحمیل میکند، مثل این است که بگوییم رابطه فضا و رفتار، رابطه فضا و جامعه و همچنین رابطه شکل فضایی و شکل اجتماعی چیست؟ پاسخ به این برمیگردد که فضا را چگونه تعریف کنیم. ما یک تعریف فلسفی از فضا داریم و یک تعریف اجتماعی. در تعریف فلسفی، فضا، مقولهای شناختشناسی نیست. فضا، شیء هم نیست، اما یک مقوله ربطی است. حال اگر از بعد فلسفی خارج شویم و بخواهیم مکان و فضا را تعریف کنیم، میبینیم که هر مکان دارای سه وجه فیزیکی، رفتاری و نمادین است. بنابراین نمیتوان گفت که مکان و فضایی با معماری خاص و همراه با سبک زندگی ویژهای وجود دارد که وجه نمادین و بالتبع وجه رفتاری ندارد. البته ممکن است مکانی را طراحی کنیم که از وجه رفتاری آن غافل شویم، اما واقعاً در هر مکانی نمیتوان هر رفتاری را گنجاند. وی افزود: هر مکان و فضایی رفتار ویژه خود را القا میکند. پس اگر ما با بیهویتی نمادین مثلاً در وجه معماری و شهرسازی آن روبهرو باشیم، خواهناخواه وجه رفتاری خودش را القا و وجه نمادینش را تحکیم میکند. ما در هر معماری و شهرسازیای نمیتوانیم هر نوع رفتاری را متوقع باشیم. خود معماری، نوع ویژهای از رفتار را القا میکند. یا مثلاً سازهای موسیقی ایرانی با یک نوا و سبک گوش خاص که همان گوش ایرانی باشد، تعبیه شدهاند. نوای موسیقی ایرانی عارفانه است. حال اگر کسی ادعا کند که این نوا را میتواند با سازهای جدیدی که برای گوش ایرانی ساخته نشدهاند دنبال کند، ادعایی بیهوده است؛ زیرا سازهای ایرانی متناسب با هویت ایرانی است نه ساز غربی. این جامعهشناس در ادامه بیان کرد: این است که از سازهای ایرانی هیچگاه نمیتوان نواهای غربی را بیرون کشید. این بحث بسیار مهمی است؛ به این معنا که تناسبی میان فرهنگ، هویت و آن قالب شنوایی یا ساز ایجاد شده است، ضمن اینکه در موسیقی مایک مضمون عرفانی هم نهفته است. حال وقتی به موسیقی سنتی و سازهای متناسب با آن توجه نمیشود و ابزارآلات )موسیقی) جدید وارد میشوند، شاید بتوان در کوتاهمدت آن مضامین عرفانی را حفظ کرد، اما در درازمدت، مضامین متناسب با سازهای غیرسنتی، خود را تحمیل میکنند؛ درست مثل معماری و شهرسازی و همچنین سبک زندگی ما.

نوع نگاه صاحبان قدرت به فرهنگ باعث شده است که سبک زندگی متناسب با فرهنگ خود را نداشته باشیم :افروغ تحول سبک زندگی را ناشی از نادیده گرفتن فرهنگ دانست و گفت: سبک زندگی ما متحول شده است. این تحول غیرطبیعی است و درواقع میتوانست نباشد. این مسئله معلول سیاستزدگی و اقتصادزدگی ماست. به این برمیگردد که هرگز برای فرهنگ تره خرد نکردهایم. فرهنگ ذبح شد؛ نادیده گرفته شد؛ یعنی از فرهنگ در همه لایههایش اعم از جهانبینی، ارزششناسی، الگوهای رفتاری و نمادها غفلت شدهاست. برای ما فرهنگ مهم نیست، اصلاً اخلاق مهم نیست. برای ما تنها برج و بارو، اقتصاد و سیاست به هر قیمتی اهمیت پیدا کرده است. پس اگر سبک زندگی ما متناسب با فرهنگ ما نیست، به نوع نگاهی برمیگردد که صاحبان قدرت به فرهنگ داشتهاند.وی افزود: به هرحال بحث ما ذیل فرهنگ مطرح میشود. وقتی توجهی به فرهنگ نمیشود یا نگاه ابزاری به آن میشود، یا شخصیتهایی را که بهرهای از فرهنگ و اخلاق و هویت نبردهاند، در مصدر امور فرهنگی مینشانیم، نتیجه همین میشود و توقعی بیش از این نمیتوان از آن داشت؛ به ویژه در نظامیکه مردم اعتماد بالایی به صاحبان قدرت دارند. در این میان متأسفانه نهادهای مدنی هم دست روی دست گذاشتهاند و این وضعیت را نقد نمیکنند.
رسانهها در ترویج سبک زندگی ایرانی- اسلامی نقش بسزایی دارند : دکتر سعیدرضا عاملی، استاد دانشکدهعلوم اجتماعی و مطالعات جهان در دانشگاه تهران نیز در این خصوص میگوید: رسانه و فضای مجازی امروزه موتور تولید مدلهای سبک زندگی است. عاملی افزود: قطعاً رسانهها علیرغم محدودیتهایی که در عرصهبازنمایی دارند، اما یک محیط الگوسازی و یک محیط تشویقکننده و در عین حال یک محیط کنترلکنندهی سبک زندگی نیز هستند. اگر کسی رسانهغربی را تماشا کند، طبیعتاً یک سبک زندگی را انتخاب میکند و متناسب با فرهنگ غرب از آن الگومیگیرد. رسانه یک جایگاه مدلسازی برای سبک زندگی دارد. میتوان گفت که برای تدوین و تبلیغ سبک زندگی، یکی از اصلیترین عناصر، رسانه است.
زنان در پیادهسازی سبک زندگی ایرانی- اسلامی جایگاه محوری دارند :شالچی در ادامه به جایگاه زن در پیادهسازی سبک زندگی ایرانی- اسلامی پرداخت و گفت: زن در سبک زندگی ایرانی – اسلامی و پیاده کردن این سبک جایگاه محوری دارد. در خانوادههای ایرانی محوریت جایگاه مادر و خانواده بیش از بقیه است. جریانهای فرهنگی ما مانند هنر و ابزارهای دیگر، باید بتوانند قدرت اقناع زنان در حوزه فرهنگ را داشته باشند. وی افزود: مسئله دیگر این است که سبکهای زندگی باید مطابق نیازهای زن امروز باشد. زندگی در زمانهای مختلف اقتضائات مختلف دارد و سبک زندگی باید به این اقتضائات پاسخ گوید و در رقابت با سبکهای زندگی رقیب موفق عمل کرده و نیازهای مختلف افراد از نیازهای عاطفی گرفته تا روحی و روانی را برآورده سازد. منابع فرهنگی ما زمینه لازم برای شکلدهی این سبک زندگی را دارند.
سایت تحلیلی خبری خانواده و زنان
http://mehrkhane.com/fa/news/7959/%D8%B3%D8%A8%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%B4
____________________________________________________________________________________________________
۴۶-جایگاه رسانهدر زندگی روزمره
رسانههای همگانی عاملی قدرتمند در جوامع هستند و اغلب همانند پلی بین زندگی خصوصی و شخصی افراد و جهان پیرامون عمل میکنند. رسانهها اکنون بخشی از محیط و زندگی ما شده اند. امروزه مردم وقت زیادی را صرف استفاده از رسانههای همگانی میکنند و به همین سبب رسانهها به نوعی زندگی مردم را شکل میدهند. رادیو و سپس تلویزیون ، ویدئو ، تلویزیونهای ماهوارهای و دیگر رسانههای همگانی، زمان و مکان را در زندگی روزمره ما تسخیر کرده اند.
از طریق رسانه هاست که ما در هر زمان و در هر مکان میتوانیم از دورترین تا نزدیکترین نقطه از محل زندگی خود، اطلاعات کسب کنیم و در بسیاری از مواقع با توجه به همین اطلاعات ، فعالیت خود را در کوتاه یا دراز مدت تنظیم کنیم.در این ارتباط که به صورت چندسویه همواره بین ما،دیگران و محیط به صورت مستقیم و غیرمستقیم برقرار است ، رسانهها ابزار نقل و انتقال اطلاعات و پیامها هستند.
به گفته دکتر “سیدنورالدین رضوی زاده” پژوهشگر پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ، رسانهها با حضور در زندگی روزمره میتوانند آن را دگرگون کنند به طوری که حوزههای خصوصی را به عمومی و عمومی را به خصوصی تبدیل نمایند.در گزارش دکتر رضوی زاده از پژوهش انجام شده تحت عنوان ” بررسی تاثیر مصرف رسانهها بر سبک زندگی ساکنان تهران ” آمده است: رسانه ها در زندگی روزمره چهار نقش کلی را ایفا میکنند.
وی معتقد است که:
۱ رسانهها به فرآیند ساخته شدن هویت (هویتسازی ) کمک میکنند. بدین معنا که مردم بیشتر از طریق رسانه هاست که انگیزه پیدا میکنند تا درباره این موضوع که میخواهند چه کسی باشند یا چه کسی بشوند، فکر کنند.
۲ ‬رسانهها به فرایند معنا یابی کمک میکنند. بطوریکه مردم، آن بخشها یا اطلاعاتی را انتخاب میکنند که برای آنها معنا دارند و از آنها جهان بینی کم و بیش منسجمی را میپرورانند، جهان بینی که آنها را از گروههای دیگر متمایز میکند.
۳ ‬رسانهها برای مردم لذت بخش هستند. این لذت میتواند از استفاده مستقیم محتوای یک رسانه خاص باشد و یا غیر مستقیم هنگام گفت وگو با دیگران صورت گیرد.
۴ ‬رسانهها به منظم شدن زندگی روزمره کمک میکنند. مردم هنگام صبحانه روزنامه میخوانند، در اتومبیل هنگام رفتن به محل کار رادیو گوش می دهند و هر شب تلویزیون تماشا میکنند.
این گزارش همچنین افزوده است : “رسانهها و الگوهای استفاده از آنها و نیز انواع محتوای رسانهای مورد استفاده با هویت ما پیوند می خورند. از این طریق ،روابط ما با رسانهها ، بر اساس سبک مصرف رسانهای تعریف میشود. در برخی مواقع هم ممکن است انتخاب آگاهانه ای انجام گیرد تا از طریق انتخاب و استفاده فردی از رسانه ها، احساس هویت مشترک با دیگران تقویت گردد و در واقع سبک خود را به سبک عمومی نزدیک سازیم. اگر چه ترجیح رسانهای و محتوایی ما ممکن است با یکدیگر متفاوت باشد ، اما به طور یقین رسانهها همچون مطبوعات ، تلویزیون ، رادیو ، اینترنت ، ماهواره ، کتاب ، ویدئو ، تابلوهای تبلیغاتی ، تئاتر و …
امروز بخشی جداناپذیر از زندگی روزمره هستند و جایگاه استفاده یا بهره مندی از رسانهها در زندگی روزمره ما بطورقطع مهم است ، زیرا هر روز دقایق یا ساعاتی از زندگی ما به رسانهها اختصاص دارد و آنها بخشی از زندگی اجتماعی ما را تشکیل میدهند. براساس نتایج پژوهش دکتر رضوی زاده ، تماشای تلویزیون ‪۸۶/۶‬درصد ، مطالعه کتاب یا مطبوعات ‪۴۴‬درصد ، استراحت ‪۴۲‬درصد و رفتن به خانه آشنایان ‪۳۵‬درصد، چهار شکل غالب گذران اوقات فراغت تهرانیها هستند.از سوی دیگر، دور زدن با خودرو ،انجام امور هنری و صنایع دستی و رفتن به سینما کمتر از دیگر روشهای گذران اوقات فراغت به شمار میروند.‬‬‬‬‬‬‬‬
“مصرف رسانه ای” دراین پژوهش ،استفاده از رسانههای مختلف ارتباطی همچون تلویزیون ، رادیو، سینما، مطبوعات ، کتاب و اینترنت ،ماهوارههای پخش مستقیم تلویزیون و ویدئو، تعریف شده است.نمونهگیری این تحقیق مبتنی بر روش خوشهای چند مرحلهای بوده است و حجم نمونه بر مبنای روش احتمالی نمونهگیری در تهران ، یک هزار نفر تعیین شده و در نهایت با یک هزار و ‪۶۵‬نفر مصاحبه به عمل آمده است. ‪۴۷‬درصد مردان و ‪۵۳‬درصد زنان ، جمعیت نمونه را تشکیل داده اند. گروههای سنی در این بررسی شامل ‪۳۹‬درصد افراد جوان ‪۱۵‬تا ‪۲۵‬سال، ‪۳۱/۵‬درصد افراد میانسال ‪۲۶‬تا ‪۳۹‬سال و ‪۲۹‬درصد افراد بزرگسال ‪۴۰‬سال و بالاتر بوده است.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
جامعه آماری شامل ‪۳۷‬درصد افراد مجرد و ‪۶۳‬درصد افراد متاهل است که از نظر تحصیلات ، سه درصد را افراد بیسواد تشکیل داده و ‪۱۲‬درصد دارای تحصیلات ابتدایی ، ‪۱۸‬درصد در سطح راهنمایی تحصیلی و ‪۴۵‬درصد در مقطع متوسطه و دیپلم بوده اند. همچنین ‪۲۰‬درصد افراد نمونه را دانشجویان و افراد دارای مدرک فوق دیپلم و لیسانس تشکیل داده و سه درصد آنان نیز دارای مدرک فوق لیسانس و دکترا هستند. همه زنان و مردان ‪۱۵‬تا ‪۶۵‬ساله مناطق بیست و دو گانه تهران، جامعه آماری این پژوهش را تشکیل داده اند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
بخش مطبوعات:
براساس نتایج بدست آمده از این بررسی، ‪۳۳‬درصد ساکنان تهران هیچ یک از مطبوعات نوشتاری را مطالعه نمیکنند. ‪۲۹‬درصد کمتر از ‪۱۲۰‬دقیقه و ‪۲۰‬درصد بین ‪۱۲۱‬تا ‪۳۰۰‬دقیقه در هفته به مطالعه مطبوعات مختلف میپردازند.‪۵۲‬درصد خوانندگان مطبوعات ، نشریه مورد نیاز خود را خودشان خریداری میکنند، ‪۳۰‬درصد افراد به گفته یکی از اعضای خانواده شان مطبوعات را خریداری میکنند، ‪۱۰‬درصد خوانندگان در محل کارشان به مطبوعات دسترسی دارند و ‪۳/۵‬درصد نیز از دوستانشان به امانت میگیرند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
یافتهها نشان میدهند، روزنامههای عمومی، مجلات خانواده و هفته نامههای حوادث به ترتیب پرخوانندهترین مطبوعات کشور هستند و مجلات تخصصی و نشریات اقتصادی کمتر از دیگر انواع مطبوعات مورد استقبال خوانندگان قرار میگیرند.طبق یافتههای این تحقیق ، جوان ترها(‪۱۶/۷‬درصد)کمتر از میانسال ها (‪۱۹‬درصد ) و بزرگسالها (‪۲۰‬درص ) به مطالعه مطبوعات میپردازند و تعداد میانسالهایی که اصلا(‪ ۲۸/۴‬درصد) به مطالعه مطبوعات نمیپردازند کمتر از بزرگسالها (‪ ۳۹‬درصد) و جوان هاست )‪۳۱/۴‬درصد .(به نظر میرسد میانسالان (‪ ۲۶‬تا ‪۳۹‬سال) بیشتر از دیگر گروههای سنی به مطالعه میپردازند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
دیگر یافتههای تحقیق یادشده نشان میدهد بین زنان و مردان از حیث مطالعه مطبوعات تفاوت وجود دارد. به نظر میآید که مردان بیشتر از زنان به مطالعه مطبوعات مختلف میپردازند. به طوری که ‪۲۴‬درصد مردان اظهار داشتهاند در هر هفته بیش از ‪۳۰۱‬دقیقه وقت صرف مطالعه میکنند اما فقط ‪۱۳‬درصد زنان در یک هفته این میزان وقت صرف مطالعه مطبوعات می کنند. همچنین براساس نتایج این پژوهش در مییابیم که با افزایش سطح تحصیلات میزان مطالعه مطبوعات نیز افزایش مییابد. شش درصد افراد با تحصیلات ابتدایی ، ‪۱۶‬درصد افراد با تحصیلات مقطع راهنمایی ، ‪۱۸‬درصد افراد با مدرک متوسطه یا دیپلم ، ‪۲۹‬درصد افراد دانشجو و یا لیسانسیه و ‪۳۳‬درصد افراد با داشتن مدرک فوق لیسانس و بالاتر، در هر هفته به میزان زیادی یعنی بیش از پنج ساعت از وقت خود را صرف مطالعه میکنند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
بخش کتاب:
‪۳۹‬درصد پاسخگویان اصلا کتاب نمیخوانند. کتاب خوانها با توزیعی نسبتا نزدیک به هم کمتر از دو ساعت ، دو تا پنج ساعت و بیشتر از پنج ساعت وقت در هفته صرف مطالعه کتاب میکنند. کتابهای درسی و تخصصی با ‪۳۸/۵‬درصد و داستانهای عشقی و عاطفی با ‪۳۲/۳‬درصد بیش از دیگر کتابها مطالعه میشوند. کتابهای تاریخی (‪ ۳۰‬درصد) و کتب مذهبی (‪ ۲۸/۵‬درصد) نیز جزو موضوعات به نسبت مورد علاقه کتابخوانان هستند. اما از سوی دیگر،کتابهای سیاسی کمتر از دیگر انواع کتاب استقبال میشوند. بیشتر کتاب خوان ها(‪ ۳۲‬درصد) کتاب را خودشان خریداری میکنند، ‪۲۱‬درصد از دیگران امانت میگیرند، ‪۱۶‬درصد از کتابخانهها و ‪۱۱‬درصد از سایر شیوهها ، کتاب خود را تهیه میکنند. یافتههای این تحقیق نشان داده است که با افزایش سطح تحصیلات ، میزان مطالعه کتاب نیز افزایش مییابد. ‪۹‬درصد افراد با تحصیلات ابتدایی ، ‪۱۰‬درصد افراد در سطوح راهنمایی ، ‪۱۹‬درصد افراد با تحصیلات متوسطه یا دیپلم، ‪۳۳‬درصد افراد دانشجو و لیسانسیه و ‪۵۰‬درصد افراد با مدارک فوق لیسانس و بالاتر ، به میزان زیادی یعنی بیش از ‪۳۰۱‬دقیقه در هفته، کتاب مطالعه میکنند. این یافتهها حاکی از آن است که بین زنان و مردان از نظر مطالعه کتاب ، تفاوت وجود دارد. تعداد مردانی که اصلا ( ‪ ۴۶/۲‬درصد) کتاب نمی­خوانند بیش از تعداد زنانی است که زیاد کتاب میخوانند.همچنین با افزایش سن افراد ، میزان مطالعه کتاب کاهش مییابد، به طوری که ‪۲۳/۵‬درصد افراد ‪۱۵‬تا ‪۲۵‬ساله، ‪۱۷‬درصد افراد ‪۲۶‬تا ‪۳۹‬ساله و ‪۱۷‬درصد افراد ‪۴۰‬ساله و بیشتر در هر هفته بیش از ‪۳۰۰‬دقیقه وقت برای مطالعه کتاب اختصاص میدهند. به عبارتی جوانان ‪۱۵‬تا ‪۲۵‬ساله بیشتر از دیگر گروههای سنی برای مطالعه کتاب وقت صرف میکنند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
بخش تلویزیون :
یافتههای این تحقیق نشان داده است که تنها هفت درصد مردم از تلویزیون استفاده نمیکنند و اکثر استفادهکنندگان (‪ ۴۶‬درصد) بین یک تا سه ساعت در روز تلویزیون تماشا میکنند. بیشتر این افراد (‪ ۴۷‬درصد) شب ها تلویزیون میبینند. همچنین مشخص شد، فیلمها و سریالها با ‪۷۸‬درصد، اخبار با ‪۵۲‬درصد و برنامههای ورزشی با ‪۳۴/۵‬درصد پرطرفدارترین برنامههای تلویزیونی هستند. برنامههای خانواده با ‪۳۲‬درصد بیننده نیز جزو برنامههای پربیننده به شمار میروند. از سوی دیگر ، کارتون با هشت درصد بیننده، در میان افراد بالای ‪۱۵‬سال برنامههای سیاسی با ‪۱۱‬ درصد بیننده و برنامههای مذهبی با ‪۱۲‬درصد کم بینندهترین برنامههای تلویزیون محسوب میشوند. براساس نتایج حاصله از این پژوهش ، بین زنان و مردان از نظر استفاده از تلویزیون ، تفاوت وجود دارد. زنان در مجموع نسبت به مردان وقت بیشتری برای تماشای تلویزیون اختصاص میدهند. بطوریکه ‪۳۱‬درصد مردان بیش از ‪۱۸۱‬دقیقه در روز تلویزیون تماشا میکنند در حالی که تعداد بیشتری از زنان (‪ ۴۲‬درصد) در هر روز این میزان تلویزیون تماشا می کنند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
همچنین بین سنین مختلف از نظر تماشای تلویزیون تفاوت وجود دارد و جوان ترها (با ‪۴۷‬درصد)، بیشتر از افراد مسن تر (با ‪۲۸‬درصد) تلویزیون تماشا میکنند. به عبارتی با افزایش سن تعداد افرادی که وقت زیادی صرف تلویزیون میکنند ، به نسبت کاهش مییابد. این یافتهها نشان میدهد،افزایش سطح تحصیلات از بیسوادها تا سطوح متوسطه و دیپلم، به افزایش تماشای تلویزیون میانجامد. این آمارها نشان میدهد ‪۳۰‬درصد افراد در سطح تحصیلات ابتدایی ، ‪۴۰‬درصد افراد در سطح راهنمایی، ‪۴۴‬درصد دبیرستانی و دیپلمه روزانه بیش از ‪۱۸۰‬دقیقه تلویزیون تماشا میکنند. با افزایش تحصیلات ، از شمار تماشاگران تلویزیون کاسته میشود بطوری که ‪۲۸‬درصد دانشجویان و لیسانسیهها و ‪۱۰‬درصد افراد با مدارک فوق لیسانس و بالاتر در هر روز بیش از ‪۱۸۰‬دقیقه وقت به تلویزیون اختصاص میدهند. بیشتر افراد دارای تحصیلات عالی (فوق لیسانس و بالاتر) روزانه ‪۶۱‬تا ‪۱۸۰‬دقیقه تلویزیون تماشا میکنند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
بخش تلویزیون ماهوارهای :
مطابق یافتههای به دست آمده از این تحقیق، ‪۷۸‬درصد افراد مورد بررسی به هیچوجه از تلویزیونهای ماهوارهای استفاده نمیکنند. بیشتر افرادی که از تلویزیونهای ماهوارهای استفاده میکنند، در هر روز بیش از یک ساعت وقت صرف آنها میکنند. فیلمهای سینمایی با ‪۵۲‬ درصد، موسیقی و ترانه با ‪۶۰‬درصد برنامههای پربیننده تلویزیونهای ماهوارهای هستند. افراد جوان تر (‪ ۱۱‬درصد) بیشتر از افراد میان سال (چهار درصد) و بزرگسالها ( دو درصد)، تلویزیونهای ماهوارهای تماشا میکنند. یافتههای این تحقیق نشان میدهد که با افزایش سطح تحصیلات تا سطوح متوسطه و دیپلم ،شاهد افزایش استفاده از تلویزیون ماهوارهای و اما از آن سطوح به بالا ، دوباره شاهد کاهش استفاده از تلویزیونهای ماهوارهای هستیم.‬‬‬‬‬‬‬‬
بخش ویدئو:
‪۵۱‬درصد افراد به هیچوجه از ویدئو استفاده نمیکنند. ‪۱۸‬درصد افرادی که مورد پرسش قرار گرفتند، در هرهفته بیش از سه ساعت وقت صرف ویدئو میکنند. ‪۲۰‬درصد افراد در هر هفته بین یک تا سه ساعت و ‪۱۱‬درصد نیز کمتر از یک ساعت در هفته از ویدئو استفاده میکنند. نتایج این پژوهش نشان میدهد،بین زنان و مردان از نظر استفاده از ویدئو تفاوت وجود دارد. به نظر میرسد مردان با ‪۲۱‬درصد بیش از زنان (‪ ۱۵‬درصد) ویدئو تماشا میکنند. با افزایش سن ،استفاده از ویدئو کاهش مییابد، به طوری که ‪۳۱‬درصد افراد ‪۱۵‬تا ‪۲۵‬ساله، ‪۱۵‬درصد افراد ‪۲۶‬تا ‪۳۹‬ساله و سه درصد افراد ‪۴۰‬ساله و بالاتر در هر هفته بیشتر از ‪۱۸۱‬دقیقه وقت برای تماشای ویدئو صرف میکنند. این درحالی است که با افزایش سطح تحصیلات تا سطوح متوسطه و دیپلم، استفاده از ویدئو افزایش مییابد، اما از آن سطح به بعد دوباره از میزان استفاده از ویدئو کاسته میشود.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
بخش سینما:
‪۷۶‬درصد تهرانی ها، به هیچ عنوان به سینما نمیروند و فقط ‪۱۳‬درصد آنان در هر ماه ‪۱۲۰‬تا ‪۱۸۰‬دقیقه وقت صرف دیدن فیلم در سینما میکنند. در این بررسی مشخص شده که فیلمهای خانوادگی با ‪۵۱‬درصد در اولویت و فیلمهای عشقی و عاطفی با ‪۳۱‬درصد تماشاچی بیش از فیلمهای دیگر مورد درخواست و یا استفاده قرار میگیرند.‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
سایت مجله اینترنتی سبک زندگی
http://emag.saza.ir/%D8%AC%D8%A7%D9%8A%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B1%D8%B3%D8%A7%D9%86%D9%87%E2%80%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%D9%8A-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%85%D8%B1%D9%87/
_________________________________________________________________________

۴۷- زندگی قهرمانی و زندگی روزمرّه
سخن گفتن از زندگی قهرمانی این خطر را در بر دارد که فرد اندکی اُمّل به نظر رسد. زندگی فکری و آکادمیک مدتهاست که سنتهای قدرتمند ضدفرهنگی را زنده نگه داشته اند، سنتهایی که حامی منشهای ضدقهرمانی بوده اند. این سنتها متناوباً در دوره هایی مثل دهه ۶۰ اهمیت بیشتری به دست آورده اند. آخرین تجلی این روح جدلی الطرفین (antinomian) یعنی پُست مدرنیسم، حوصله چندانی برای ارتقاء پیشه های هنری و فکری و سایر پیشه های فرهنگی به جایگاه سبکهای زندگی منسجمی ندارد که قادر به ساختن گزاره های عظیمی باشند که در کل هم روشنگر و هم آموزنده باشند. برداشتها و مفاهیمی همچون هنرمند به مثابه قهرمان، همراه با اندیشه های وابسته به این برداشتها درباره نابغه و معنای قاعده مند کردن زندگیِ (life-ordering) نهفته در تکلیف و رسالت، راه را بر ارزش گذاری کمتر والایی درباره امور عامیانه و آت و آشغالهای فرهنگ توده ای و مصرفی روزمره گشودند. پست مدرنیسم همچنین ملازم ارزیابیی مثبت از فرهنگهای محلی و عامیانه و سنتهای اقلیتها و «دیگریی» است که ادعاهای عام گرایانه امر مدرن آن را حذف کرده است. این امر نشان دهنده لزوم حساسیت فزاینده ای است نسبت به سطوح پیچیده تر وحدت و التقاط و ناهمگنی، و جنبه های مشترکِ بدیهی فرض شده ای از زندگی روزمره که «دیده می شوند اما مورد توجه قرار نمی گیرند». البته، جامعه شناسی زندگی روزمره را نمی توان معلول و حاصل پست مدرنیسم دانست، بلکه باید پست مدرنیسم را گرایشهای تقویت کننده ای در نظر بگیریم برای تغییر سیطره فرهنگیی که از دهه ۶۰ به بعد انگیزه و نیروی حرکتی قویی به دست آورده است. ظهور جنبشهای اجتماعی جدیدی مثل فمینیسم و بوم شناسی و اهمیت فزاینده فراغت و در جستجویِ خودبیانگری (self-expression) و تحقق نفس (self-realization) بودن، نه فقط نشان قابلیت تغییر نهادهای زندگی عمومی است، بلکه منجر به اهمیت یافتنِ شرح زندگیی شده است که پشت سر گذاشته شده است. زندگی روزمره با تمرکزش بر بازتولید و حفظ و نگهداری و برنامه های یکنواختِ مشترک و قلمرو زنان و پذیرا بودن و معاشر بودن، به سبب پروبلماتیزه شدن مشروعیت مسلط جهانِ تولید همراه با تأکید این جهان بر عقلانیت ابزاری و تغییرات و ایثار، قوت یافت.
اگر معمولاً زندگی روزمره همراه است با برنامه های یکنواخت عادی و بدیهی انگاشته شده و مبتنی بر عقل سلیمی که تار و پود زندگیهای روزانه ما را زنده نگه می دارند و حفظ می کنند، پس زندگی قهرمانی نشان دهنده ویژگیهایی متضاد با آن است. در اینجا ما به کردارهای فوق عادی و به شرافت و شجاعت و تحمل و بردباری و به قابلیت کسب تمایز می اندیشیم. اگر دقیقاً بدیهی انگاشته شدنِ زندگی روزمره به معنای ضرورت تابعیت فعالیتهای فرد از دانش عملی و برنامه های یکنواختی باشد که ناهمگنی و فقدان نظام مندی آنها به ندرت تئوریزه شده است، پس زندگی قهرمانی، اصلی ترین بخش این واقعیتِ (facticity) صُلب را مخدوش می کند؛ زندگی قهرمانی به زندگیی قاعده مند اشاره می کند که ایمان یا اراده آن را شکل داده اند؛ زندگیی که در آن به امر روزمره به مثابه چیزی نگریسته می شود که باید آن را رام و مطیع ساخت و در برابر آن مقاومت کرد یا انکارش کرد، چیزی که در راه رسیدن به هدفی والاتر باید آن را مقهور ساخت.
زندگی روزمره
اثبات شده است که در بین اغلب مفاهیم جامعه شناختی، تعریف مفهوم «زندگی روزمره» کار بی اندازه دشواری است. به نظر می رسد که علت، این باشد که زندگی روزمره زیست جهانی (life-world)است که مهیاگر زمینه ای غایی است که تمامی مفهوم پردازیها و تعاریف و روایتهای ما از آن سرچشمه می گیرند. این امر همزمان از منظر اشکالِ به لحاظ تخصصی قوام یافته دانش که آن را به فراموشی سپرده اند، به نظر مقوله پس مانده ای جلوه می کند که می توان تمامی تِکه ها و خُرده های آزارنده ای را که در تفکر قاعده مند جای نمی گیرند، به درون آن پس افکند. در واقع همان طور که مفسران بی درنگ به آن اشاره می کنند، ورود مخاطره آمیز به این میدان یعنی به اکتشاف جنبه ای از زندگی پرداختن که خصیصه های محوری آن، آشکارا فاقد روش مندی هستند و خاصه در برابر کاربست مقولات عقلانی به آنها، مقاومت می کنند (رجوع کنید به گیرتس Geertz‎ ، ۱۹۸۳ ؛ هِلِر (Heller) ، ۱۹۸۴ ؛ شاروک (Sharrock) و اندرسون (Anderson) ، ۱۹۸۶ ؛ بووُن (Bovone) ، ۱۹۸۹؛ مافُزلی (Maffesoli) ، ۱۹۸۹ ) با در ذهن داشتن این ابهام ذاتی و فقدان وفاق، می توانیم ویژگیهایی را نشان دهیم که با بیشترین فراوانی ملازم زندگی روزمره هستند. نخست، تأکیدی وجود دارد بر آنچه روزمره اتفاق می افتد، یعنی برنامه های یکنواخت و تجارب تکرارشونده بدیهی انگاشته شده و باورها و اعمال؛ جهان معمولیِ پیش پاافتاده که وقایع بزرگ و امور خارق العاده بر آن هیچ تأثیری ندارند. دوم، امر روزمره به مثابه سیطره بازتولید و نگهداری و منطقه ای ماقبل نهادی در نظر گرفته می شود که در آن فعالیتهایی اصلی انجام می گیرد که نگهدارنده جهانهای دیگر است، فعالیتهایی که وسیعاً به دست زنان انجام می گیرد. سوم، تأکیدی وجود دارد بر زمان حال که مهیاگر معنایی غیرتأملی (non-reflexive ) از غوطه ور شدن در آنیت تجارب و فعالیتهای جاری است. چهارم، توجهی وجود دارد به معنای ظاهری غیرفردیِ (non-individual) مجالست با یکدیگر در فعالیتهای مشترکِ خودانگیخته بیرونی یا در شکافهای (interstices) قلمروهای نهادی؛ تأکیدی بر شهوت رانیِ (sensuality) مشترک و مجالست با یکدیگر در معاشرتهای سبک سرانه و بازیگوشانه. پنجم، تأکیدی وجود دارد بر دانش ناهمگن، همهمه بی قاعده زبانهای بسیار؛ صحبت و «جهان جادویی صداها» را ارج بیشتری قائل می شوند تا یکنواختی نوشتار را.
این جنبه را می توان با ارجاع به استدلال آگنس هلر درباره تقابلی که افلاطون بین دُکسا) ( doxa) نقطه نظری کلی که در برنامه های یکنواخت روزانه ریشه دارد و اپیستمه ( episteme) دانش علمیی که هدفش ارائه حقایق دیرپاتر است) قائل است، بسط و گسترش داد. این امر ما را به سمت نگرشی نِسبی (relational) درباره تفکر روزمره، به همراه معنای آن هدایت می کند که برحسب شیوه های متضاد تفکر تعریف شده است. در جایی که تفکر روزمره ناهمگن و ترکیبی است، تفکر علمی و فلسفی و سایر شیوه های صوری شده تفکر بیشتر نظام مند و تأملی و انسان شکل زدایانه هستند (هلر، (ff49 : 1984خودِ چنین شیوه های صوری شده تفکر را می توان به مثابه کوشش برای نظام مند بودنی قلمداد کرد که به طور فزاینده آنها را از وابسته بودنشان به رسانه های نمادین اولیه ای که در آنها ریشه دارند جدا می کند. آلفرد شوتس ( Schutz Alfred ، ۱۹۶۲ ) جهان عقل سیمی روزمره را «واقعیت شاخص reality) paramount ) قلمداد کرده است که می تواند از مجموعه ای از «واقعیتهای چندگانه» realities multiple یا «حیطه های متناهی معنا» (finite provinces of meaning) متمایز شود. «جهانهای» خواب و روءیا و خیالپردازی و بازی و افسانه و تئاتر وجود دارد، همان طور که جهانهای صوری تری مثل جهان علم و فلسفه و هنر وجود دارد. هریک از این جهانها نیازمند «بینش طبیعی» و درک زمان و ساخت مناسبِ متفاوتی هستند و برای افرادی که آنها را مشاهده نمی کنند، مسائل و مشکلاتی به وجود می آید. در اینجا احتمالاً توصیف شوتس (۱۹۶۴) از مشکلات و مصائبی را می توان متذکر شد که دُن کیشوتِ سروانتس هنگام درهم آمیختن روءیا و زندگی روزمره با آنها مواجه بود. البته برخی موقعیتهای به لحاظ اجتماعی تضمین شده ای وجود دارد که در آنها با چنین درهم آمیختنهایی مواجه می شویم، جایی که جهانِ روءیا در کانون زندگی روزمره زیسته می شود مثل جشنواره ها و کارناوالها. چنین لحظات تحریک کننده ای معمولاً به خوبی مرزبندی شده اند، با این حال می توان استدلال کرد که سرشت ترکیبی و ناهمگن زندگی روزمره به معنای این است که ادراکات رمزگذارده شده مضاعف (doubly-coded) و امور بازیگوشانه و آرزوها و روءیاها، درون شکافهای زندگی روزمره به کمین نشسته اند و تهدید به فوران در درون آن می کنند. همان طور که شوتس و گارفینکل (Garfinkel) و اتنومتدولوژیستها خاطرنشان می کنند، مهارت عملیِ بدیهی انگاشته شده برای به توافق رسیدن با این جهانهای گوناگون و عبور و مرور میان آنها جالب توجه است. می توان افزود که توان بسیج چنین ساخت مولد منعطفی را که قادر است از عهده تنوع وسیع و به حد اعلا پیچیده ای از حیطه های متناهی معنا برآید نمی توان به مثابه امری از حیث تاریخی ثابت فهمید. در واقع سرشت و شمار قلمروهای متناهیِ معنا و درهم آمیختگی یا جدایی نسبی آنها در زندگی روزمره، از حیث تاریخی متغیر است. از این رو می توان استدلال کرد که زندگی روزمره را نمی توان به طور دقیق تعریف کرد بلکه باید درصدد فهم آن به مثابه یک فرآیند بود و همان طور که نیچه خاطرنشان می کند، آنچه دارای تاریخ است تعریف ناشدنی است.
شماری از نظریه پردازان درصدد درک فرآیندهایی تاریخی بوده اند که منجر به تفکیک و مستعمره شدن فزاینده زندگی روزمره شده است. برای مثال، مکتب فرانکفورت (هِلد Held‎، ۱۹۸۰) و لِفبر ( Lefebvre 1971 ) توجهشان را بر کالایی شدن و عقلانی شدن ابزاری زندگی روزمره معطوف کردند. هابرماس (۱۹۸۰) تمایزی را میان نظام (system) و زیست جهان تشریح کرده است که به نظر می رسد در آن، کنش عقلانی ابزاریی که نظامهای سیاسی اداری و اقتصادی به کار می گیرند به توانِ ارتباطیِ آزادیبخش زیست جهانِ روزمره هجوم برده است و آن را دستخوش فرسایش کرده است. هلر (۱۹۸۴) به پیروی از لوکاچ متوجه طُرقی شده است که در آنها ناهمگنی زندگی روزمره تابع فرآیندهای همگن سازی (homogenization) بوده است. از این رو می توان به فرآیندی مقدماتی از تفکیک استناد کرد که در آن علم و هنر و فلسفه و سایر اشکال دانش نظری که از اساس درون زندگی روزمره ریشه دوانده اند، به صورت پیش رونده ای از آن جدا می شوند و تابع تحولی می شوند که متخصصان موجد آنند و به دنبال آن مرحله ای می آید که از طریق آن این دانش برای عقلانی کردن و مستعمره ساختن و همگن ساختن زندگی روزمره به آن بازخورد می شود. خطر این است که فرض شود که این فرآیند دارای آهنگی خودمحرک (self-propelling) و نیرویی عامیت بخش است که آن را به منطقی از تاریخ بدل می کند که فراسوی مداخله بشری است. بلکه شاید مفیدتر این باشد که درک آن برحسب وابستگیهای متقابل و مبارزات متغیری صورت گیرد میان شکل واره های مردمانی که در وضعیتهای تاریخی ویژه ای به هم پیوند خورده اند که در آنها، آنان به دنبال بسیج منابع قدرت متعدد هستند تا استناد به منطقِ تاریخ. الیاسElias, 1987 a) (فرآیند تفکیکی را بررسی کرده است که به موجب آن وظایف متخصصان از یکدیگر جدا شده است، وظایفی که قبلاً گروه به عنوان کل آنها را انجام می داد، از این روست که متخصصانِ مهار و کنترل خشونت (جنگجویان) و متخصصان دانش (کشیشان) و در نهایت متخصصان اقتصادی و سیاسی ظهور می کنند. امکان ردیابیِ ظهور سایر گروههای متخصص نیز وجود دارد، گروههایی مثل متخصصان فرهنگی که در شکل گیری سیطره فرهنگیِ نسبتاً خودآئینی مشارکت می کنند که در آن رسانه های نمادینِ علمی و فلسفی و هنری بسط و گسترش یافته اند. افزون بر این، در جوامع مدرن، مجموعه ای تمام و کامل از متخصصان وجود دارد، مثل آنانی که به حرفه ها و مشاغل رسانه هایی جمعی کمک می کنند که ابزارهای گوناگونی را برای جهت گیری و دانش عملی به زندگی روزمره عرضه می کنند. این امر را نباید فرآیندی خودکار و باقاعده دانست؛ وضعیتهای خاص شکل گیری دولت یک جامعه و رابطه آن با سایر دولتهای ملی که آن دولت در میان آنها در شکل واره ای مقید شده است، تعیین کننده نوع عملی و درجه ای از تفکیک است که احتمال دارد گروههای معینی از متخصصان را به مواضع قدرت سوق دهد و بر جایشان نگاه دارد. تحت شرایط خاصی ممکن است کشیشان، درون جامعه موقعیتی مسلط به دست آورند و در سایر موقعیتها، جنگجویان سلطه یابند. سرشت و دامنه و مدت زمان سلطه آنان به وضوح بر زندگی روزمره تأثیر خواهد داشت. با ظهور مدرنیته غربی، متخصصان فرهنگی مثل دانشمندان و هنرمندان و روشنفکران و دانشگاهیان به قدرتی نسبی دست یافته اند و به طرق گوناگون درصدد پشتیبانی از تغییرات و اهلی کردن و متمدن کردن و اصلاح و التیام آن چیزهایی برآمده اند که کمبودهای زندگی روزمره قلمداد می شوند. با این حال سایر متخصصان فرهنگی درصدد ارتقاء بخشی و دفاع از ویژگیهای ذاتی زندگی روزمره از طریق بزرگداشت یکپارچگی فرهنگها و سنتهای مردمی برآمده اند. از نظر آنان زندگی روزمره را کمتر می توان به عنوان مصالح خام و «دیگری بودن و غیریتی» (otherness)متصور شد که مناسب و آماده شکل دهی و فرهیخته سازی باشد، بلکه به نظر می رسد آنان حامی معکوس کردن فرآیند تفکیک و آگاهی یافتن بیشتر از اعتبار برابر و در برخی موارد حتی خِرد برتر دانش و اعمال روزمره هستند. از این رو در شرایط معین، از فرهنگهای مردمی تجلیل می شود و زندگی معمولی و پیش پاافتاده فردی معمولی و زندگی «انسان بی خاصیت» (the man without qualities ) قهرمانی می شود چنین فرآیندهایی از تفکیک زدایی، ناهمگن زدایی و غوطه ور شدن مجدد در روزمرگی به طور چشمگیری در جنبشهای ضدفرهنگی مثل رمانتیسم و پست مدرنیسم نقش مهمی داشته است. همچنین می توان استدلال کرد که این امر می تواند در نقد تصویری قهرمانی از متخصص فرهنگی و دانشمند و هنرمند یا روشنفکر به مثابه قهرمان نیز نمایان شود، نقدی برای تأکید بر اعمال پیش پاافتاده روزمره ای که پنداشته می شود به یکسان قابلیت تولید آن چیزی را دارند که برخی می خواهند آن را عینی شدن (objectification)و یا بنیشهای متعالی یا خارق العاده قلمداد کنند.
در این معنا به نظر می رسد ارزیابی مثبت یا منفی از زندگی روزمره وابسته به شیوه ای است که در آن ضدمفهومِ (counter-concept) آن ارزیابی می شود. از نظر هابرماس (۱۹۸۱) نظام، خطری برای زیست جهان محسوب می شود و اگر بنا باشد که قابلیت زندگی روزمره برای شکوفا ساختن توان ارتباطی اش بازشناخته شود، باید تجاوزات نظام به زیست جهان مهار شود. لفبر (۱۹۷۱) نیز بر نیاز به فراتر رفتن از کالایی کردن زندگی روزمره معاصر در «جامعه بوروکراتیک مبتنی بر مصرف کنترل شده» و از بند رها کردن جنبه های شادمانه زندگی روزمره تأکید می کند. ارزیابی مثبتِ ویژگیهای زندگی روزمره در اثر مافزُلی (۱۹۸۹( برجسته شده است، اثری که در آن او توجه را به قابلیت زندگی روزمره برای مقاومت در برابر فرآیند عقلانی شدن و حفظ و نگهداری و سرعت بخشی به اجتماعی بودن جلب می کند. توجه به زمان حال و به اَشکال سبک سرانه و تخیلی و دیونوسی زندگی که مهیاگر معنایی از غوطه وری جمعی و دست کشیدن آدمی از هستی فردی خویش است (Einfuhlung) . به شیوه ای مشابه دو سِرتو ( Certeau de, 1984) اعمال معمولی زندگی روزمره و قابلیت آن برای استفاده از وجوه ترکیبی و «منطق غیرمنطقی» non-logical) (logics زندگی روزمره را برای ضدیت، تخطی و باژگونیِ فرهنگهای مسلط رسمی و عقلانیت تکنیکی تأیید و تصدیق می کند. به همین سان گولدنر (Gouldner, 421 : 1975) درصدد جلب توجه به توانِ انتقادی زندگی روزمره و شیوه ای است که در آن، این توان می تواند به مثابه ضدمفهوم، کارکرد داشته باشد:
من مکرر گفته ام که زندگی روزمره ضدمفهومی است که مبین نقدی از نوع خاصی از زندگی است، به ویژه نقدی به زندگی قهرمانی و دستاوردطلب و کار محور (performance-centred) . زندگی روزمره با نشان دادن مغایرت خود با زندگی قهرمانی و به سبب بحران زندگی قهرمانی، خود را به مثابه امری واقعی مستقر ساخت.
همان طور که گفتیم دامنه ای از ضدمفاهیمی وجود دارد که زندگی روزمره را در تقابل با آنها می توان تعریف کرد؛ حال به آن چیزی می پردازیم که اساسی ترینِ این مفاهیم است یعنی زندگی قهرمانی و شیوه هایی که بر مبنای آن، این زندگی در متن سایر وجوه زندگی در سیطره فرهنگی، تغییر می یابد و دگرگون می شود.
زندگی قهرمانی
اگر زندگی روزمره حول محور امور پیش پاافتاده و بدیهی انگاشته شده و معمولی دور می زند، پس نشانِ زندگی قهرمانی، امتناع آن از این قاعده برای رسیدن به زندگی خارق العاده ای است که تهدیدی است نه فقط برای امکان بازگشت به اعمال یکنواخت روزمره بلکه مستلزم به خطر انداختنِ آگاهانه و عمدیِ خود زندگی است. در زندگی قهرمانی بر شجاعت تأکید می شود، شجاعتی برای مبارزه و کسب اهداف خارق العاده، جستجو برای فضیلت، افتخار و شهرت؛ یعنی اموری که با اشتغالات نازلتر روزمره از قبیل در پی ثروت و مالکیت و عشق زمینی بودن، در تضاد است. جهان روزمره، جهانی است که قهرمان از آن عزیمت می کند، سیطره مراقبت و محافظت (زنان، کودکان و مُسنها) را پشت سر می گذارد فقط به این سبب که چنانچه وظایفش را با موفقیت به انجام رساند، مورد تحسین و تشویق همان زندگی روزمره قرار گیرد. از این رو تضاد اساسی این است که زندگی قهرمانی سیطره خطر و خشونت و به استقبال خطر رفتن است، درحالی که زندگی روزمره سیطره زنان و تولیدمثل و مراقبت است. زندگی قهرمانی، زندگیی است که در آن قهرمان می خواهد با نشان دادن شجاعت، خود را به اثبات رساند. جنگجویان از نخستین قهرمانان بودند و به مثابه متخصصان خشونت، هیجان پُرشور نبرد را از سر گذراندند، یعنی همان نیرویی عاطفی که برای تضمین بقا می بایست مهار شود و تابع زیرکی و حیله گری عقل ابزاری قرار گیرد.۴ انجام اعمال بزرگ مستلزم دو چیز است: اول، بخت یعنی درکی از تقدیر، بدین معنا که جستجویِ خاص و زندگی فرد را نیروهایی هدایت می کنند که خارج از اویند، نیروهایی که حمایتی خارق العاده ارزانی می کنند؛ دوم، درکی درونی از قطعیت، بدین معنا که فرد با احتیاط و مهارت و وسواس می تواند بر بزرگترین خطرات و بداقبالیها فائق آید، یعنی در واقع فرد می تواند سرنوشت خود را بسازد.
زندگی قهرمانی از بسیاری جهات دارای همان ویژگی مخاطره جویی یا مجموعه ای از مخاطره جویی هاست. گئورک زیمل (۱۹۷۱ a) در مقاله اش درباره مخاطره جویی می گوید که مخاطره جویی خارج از پیوستار معمول حیات روزمره رخ می دهد و بنا بر اصول این زندگی، باید از نظر افکنده شود. مخاطره جو درکی متفاوت از زمان دارد، درکی که مستلزم احساسی شدید نسبت به حال و بی اعتنایی به آینده است. زیمل به خوبی آمیزه ای را به دست می دهد از رها کردن خود به دست سرنوشت و ساختن سرنوشتِ خود، یعنی همان چیزی که از آن سخن گفتیم. ما در مخاطره جویی خود را رها می کنیم در دامان «قدرتها و تصادفات جهان، که می توانند ما را خرسند سازند و در همان حال می توانند ما را نابود نیز بکنند (زیمل، ۱۹۳ : (۱۹۷۱ a ما همزمان از محاسبات و دستاوردهای جهانِ کار دست می کشیم تا قابلیت کنش قاطعانه را در جهان به دست آوریم. از این رو مخاطره جو «حالت فاتح را دارد»، کسی که در به چنگ آوردن موقعیتها سریع است و نیز «با عناصر محاسبه ناپذیر زندگی، آن برخوردی را می کند که ما معمولاً فقط این برخورد را با آن چیزی می کنیم که بنا به تعریف، گمان می بریم که محاسبه پذیر است» (زیمل ۱۹۳ (۱۹۷۱ a; افزون بر این، مخاطره جو قادر به خلق معنایی از وحدت است، ترکیبی از فعالیت و انفعال، بخت و ضرورت. مخاطره جو از درون زندگی اش که فاقد نظام است، نظامی می سازد. این آن قابلیت شکل بخشی به زندگی است که نشانِ شباهتی است میان مخاطره جو و هنرمند و به همان سان نشان جاذبه مخاطره جوست برای هنرمند. همان طور که زیمل ( ۱۸۹ (۱۹۷۱ a; می گوید:
دست آخر ذات کار هنری آن است که قطعه ای از توالیهای پیوسته بی انتهای تجربه درک شده را بیرون می کشد، و آن را از تمامی پیوندهایش با این یا آن سو جدا می کند و به آن شکل خودبسنده ای( sufficient- self ) می دهد، گویی هسته ای درونی آن را تعریف کرده است و قوام بخشیده است. این چنین است شکل مشترک اثر هنری و مخاطره جویی: بخشی از هستی که با عدم گسستگی همین هستی در هم تنیده است ولی به رغم این، به عنوان یک کل، به عنوان وحدتی یکپارچه احساس می شود.
در برخی موارد ممکن است زندگی به مثابه کل، به عنوان مخاطره جویی درک شود و برای آن که این امر رخ دهد «فرد باید در فراسوی این کلیت، وحدتی کلیتر، یا به اصطلاح اَبَرزندگیی را درک کند» (زیمل، ۱۹۲ (;۱۹۷۱ a می توان استدلال کرد که این قابلیتِ قاعده مند کردن و وحدت بخشی به زندگی یعنی شکل دادن به آن از درون، برحسب برخی اهداف والاتر که به زندگی حسی از تقدیر می بخشد، محور زندگی قهرمانی است، خصوصاً آنهایی که به تعبیر زیمل «مخاطره جویان روح» (adventurers the of spirit) هستند: روشنفکران و هنرمندان. آن گونه ای که مخاطره جویی از درون زیسته می شود، به سان روایتی که آغاز و میانه و انتهایی دارد، به شیوه ای اشاره می کند که بر مبنای آن ممکن است زندگی به نظر شبیه کار هنری بیاید.
در پس نگری (retrospect) مخاطره جویی ممکن است این گونه جلوه کند که کیفیتی قویّاً روءیاگونه دارد، کیفیتی که در آن عناصر تصادفی و کنشهای الهام گرفته در هم تنیده شده اند تا حس قدرتمندی از انسجام را القاء کنند. این قابلیت تحمیل پس نگرانه ساختِ یک روایت بر مخاطره جویی را نباید متضمن آن دانست که زندگیِ اصیل «زیرینِ» روایت، خود بی شکل بوده است؛ بلکه تأکید بر این امر مهم است که توانِ جستجوی تعمدی برای زیستن زندگی به مثابه شکلی واحد از درون، و مهار کردن و شکل دادن به عناصر مبتنی بر بخت، آن هم در قالب یک ساخت، ظاهراً در خدمت هدفی والاتر است، حال چه این هدف افتخاری فردی باشد و چه اراده خداوند و چه بقای یک ملت یا مردم. مک اینتایر ( Mac Intyre, 191 : 1981) این نکته را هنگامی موءکد می سازد که به ضد اگزیستانسیالیسم سارتر و نظریه های جامعه شناختی گافمن (Goffman) و دارندورف (Dahrendorf) استدلال می کند، یعنی کسانی که قواعد بازی زندگی فردی را به صورت مجموعه ای از اپیزودهای ناپیوسته ارائه می دهند. برای مثال درمی یابیم که شخصیت آنتوان رُکوئنتن (Antoine Roquentin) در غثیان (Nausea) اثر سارتر، استدلال می کند که برای نمایش زندگیِ بشر در شکل روایت، همواره باید آن را جعل کرد (مک اینتایر، ۱۹۹ : ۱۹۸۱). این رهیافت در بیان مرلو پونتی ( ponty Merleau, 1964) در مقدمه ای بر بامعنا و بی معنا (Sense and Nonsense) نیز مشهود است که ما جملگی با توجه به تمامی مقاصد و اهداف، در هر مرحله از زندگیمان اشخاص متفاوتی هستیم، زندگیهایی که «تصادفاً» در همان جسمی سکنی می گزیند که اگر به گذشته بنگریم، خودهای متمایز و متعدد آن، از طریق روایتی «جعلی» که موجد وحدتی زندگینامه ای است، در هم تنیده شده اند. در واقع این «امحاءِ نفس» (liquidation of the self) و تجزیه آن به مجموعه ای از بازیگران نقشِ جدا از هم و وابسته به موقعیت، در نظریه های دیگری نیز مورد تأکید قرار می گیرد، یعنی در نظریه های پست مدرن که از مرکززدایی از نفس و نمایاندن شخص به مثابه دسته ای از شبه خودهایی (quasi-selves) سخن می گویند که به سستی به هم پیوند خورده اند (رجوع کنید به فدرستون، (۱۹۹۱ b از نظر مک اینتایر (۱۹۷ : ۱۹۸۱) این امر این نکته را مورد غفلت قرار می دهد که کنشهای بشری، روایتهایی هستند دارای قواعد بازی؛ رمان نویسان و نمایشنامه نویسان، روایتها را بر رخدادهایی تحمیل نمی کنند که هیچ قاعده روایی ندارند؛ فزونتر، مک اینتایر این گفته باربارا هاردی (Barbara Hardy) را نقل می کند که «ما به طور روایی خواب می بینیم، خیالبافی می کنیم، به یاد می آوریم، پیش بینی می کنیم، امید می بندیم، ناامید می شویم، ایمان می آوریم، شک می کنیم، برنامه می ریزیم، تجدیدنظر می کنیم، نقد می کنیم، می سازیم، شایعه می پراکنیم، می آموزیم و نفرت و عشق می ورزیم». با این حال، می توان استدلال کرد میزان به کارگیری و زنده نگاه داشته شدنِ روایتِ وسیعتر برای ساخت دهی و وحدت بخشی به زندگی انسانی به مثابه یک کل، می تواند به مقدار بسیار زیادی نوسان یابد. ما آن کسی را نمایشگر کاراکتر یا شخصیت می دانیم که انسجام رفتاری بسیاری را کسب می کند؛ در واقع او به جای آن که بگذارد زندگی اش بلهوسانه مسیر خود را در پیش گیرد، در جستجوی آن برمی آید که با پیگیری هدفی والاتر، شکلی بر زندگی خود تحمیل کند.
در این مرحله، وضوح بخشیدن به تمایز میان قهرمان و زندگی قهرمانی و جامعه قهرمانی مفید است. البته برای هر کسی، قهرمان شدن و انجام عملی قهرمانی بدون آن که عضوی از جامعه قهرمانی باشد یا تعهدی به زندگی قهرمانی داشته باشد، امکان پذیر است. از این رو در رسانه های مردمی، تجلیلی مستمر از قهرمانان معمولی وجود دارد، یعنی آن افرادی که به وضعیتی از خطر جسمانیِ افراطی درافتاده اند که در آن شجاعتی خارق العاده از خود نشان داده اند، مثل به خطر انداختن یا ایثار کردن زندگیشان برای نجات مردم دیگر. برحسب بخت و اتفاق است که سرنوشت ممکن است مداخله کند و نظم روزمره زندگی شادمانه را بر هم زند و هر فردی را به وضعیتی درافکند که توان مهار آن را ندارد، وضعیتی که طالب واکنش است و برای مردم مسحورکننده است، مردمی که کاری نمی توانند بکنند جز این که در این شگفتی فرو روند که «چگونه باید به این آزمون واکنش نشان دهیم؟» این امر را به پرستش قهرمان نیز می توان مربوط دانست: شیوه هایی که از آن طریق، قهرمانان به عنوان الگوهای نقش، مورد استفاده قرار می گیرند تا مردم خود را با آنها هم ذات بپندارند (رجوع کنید به Klapp‎ ، ۱۹۶۹ ) در این مورد معمولاً فردی قوی وجود دارد مثل سیاستمدار، ورزشکار، مکتشف، مخاطره جو، یا آنهایی که به طور فزاینده ای این شیوه های زندگی را معرفی می کنند، افراد سرشناس و ستاره های فیلم و تلویزیون و موسیقی مردمی، کسانی که به موضوعِ آمیزه های متنوع هم ذات پنداریِ روءیایی و واقعی بدل می شوند.
این امر می تواند در تضاد با جوامعی قهرمانی قرار گیرد همچون آنهایی که در اسطوره های هومری یا قصص ایسلندی و ایرلندی توصیف شده اند. شرایط واقعی تولید این روایتهای قهرمانی و نسبت و رابطه آنها با واقعیتهای اجتماعی خاص، هر چه باشد، مهیاگر تصویری از قواعدی اجتماعی است که در آنها نقش و منزلت شخص و وظایف و امتیازات مربوطه، درون ساختهای خویشاوندی و خانوار به خوبی تعریف شده است. چنین جوامعی، امکان ایجاد انفصالی میان انگیزش و کنش را نمی پذیرند، همان طور که مک اینتایر می گوید: «در جامعه قهرمانی، انسان یعنی همان چیزی که انجام می دهد». شجاعت، خصوصیتی محوری بود که برای نگهداری خانوار و اجتماع ضرورت داشت چرا که شخصِ شجاع کسی بود که می شد به او اتکاء کرد، امری که در دوستی عنصری مهم بود. از نظر یونانیان، قهرمان نه فقط شجاعت را نمایش می داد بلکه درصدد بود تا به حد ایدئالِ aretê صعود کند، اصطلاحی که اغلب اشتباهاً به «فضیلت» (virtue) ترجمه می شود، ولی ترجمه آن به «برتری» (excellence) بهتر است؛ ایدئالِ قهرمانی، دستیابی به برتری از هر طریقی است که انسان می تواند در آن برتر باشد جسمانی، اخلاقی، فکری، عملی بدون هرگونه امتیاز دادن به ذهن نسبت به جسم. اجتماع به فردی که در نبرد یا مبارزه و مسابقه به برتری می رسید، وجهه و آوازه kudos یا افتخار را اعطا می کرد (مک اینتایر، ۱۱۵ : ۱۹۸۱). حال با این که قهرمان کسی است که درون جهانی شکننده زندگی می کند که در آن، او در برابر سرنوشت و مرگ آسیب پذیر است و می تواند در برابر تقدیر خود، شجاعت نشان دهد، او به نحو کارآمدی درصدد دستیابی به ایدئال برتری است که خود، نقشی اجتماعی است. از این رو در جوامع قهرمانی، قهرمان کسی است که در اجرای یک نقش اجتماعیِ ضروری به برتری می رسد. آنچه جالب توجه است شیوه ای است که تصویر قهرمان از متن آن بیرون کشیده می شود و در زندگیی قهرمانی تنیده می شود که در آن، ارزش متن اجتماعی کم رنگ می شود، یا به متنی اجتماعی بدل می شود که در آن، قهرمان خود را از امر اجتماعی متمایز می کند و در ورای آن قرار می گیرد. قرائتی نافذ از گذشته یونان که در آن به ویژه بینش اواخر قرن نوزدهمیِ تمایز و فردیت، با عناصری از جامعه قهرمانی یونان در هم آمیخته می شود، در آثار نیچه به تصویری خاصه جذاب و گیرا بدل می شود. تصویری که مک اینتایر (۱۲۲ : ۱۹۸۱ ) آن را بسیار گمراه کننده می داند:
آنچه نیچه تصویر می کند ابراز وجودِ (self-assertion) اشرافی است: آنچه هومر و قصص نشان می دهند اشکالی از «ابراز» هستند که نقشی خاص با آن تناسب دارد و آن را طلب می کند. خود (self) در جوامع قهرمانی فقط در نقشش و از طریقِ آن، به آنچه هست بدل می شود؛ [ خود ] مخلوقی اجتماعی است و نه مخلوقی فردی. از این رو هنگامی که نیچه فردیتِ قرن نوزدهمی خود را به گذشته باستانی فرامی افکند، آشکار می شود که آنچه به نظر شبیه تحقیقی تاریخی می رسد، در واقع برساخته ادبی خلاقانه ای بوده است. نیچه به جای پندارهای فردگرایی روشنگری که بسیار از آن منزجر است، مجموعه ای از پندارهای فردگرا را می نشاند که ساخته خود اوست.
تأکید مک اینتایر را بر این که روایت خاصِ نیچه از زندگی قهرمانی، فرا افکندن فردیت قرن نوزدهمی بوده است، احتمالاً می توان با دقت بیشتر به گونه ای تدوین کرد که تنش میان انسان والا، که فردیت و تمایز اصیل (Vornehmeit) را می نمایاند، و کینه توزی کوته بینانه انسان توده ای، برجسته شود. افزون بر این، قرائت نیچه از زندگی قهرمانی، صرفاً در حد مجموعه ای از پندارهای فردگرا باقی نمانْد؛ پندار خاص او با مفهوم تمایز هنری و فکریی که زندگی گوته و جنبش رمانتیک آن را قوّت بخشیده بودند ترکیب شد تا تصویر فرهنگی قدرتمندی گسترش یابد، تصویری که در چرخش قرن، در آلمان، در بین محافلی خاص بسیار تأثیرگذار شد و به موضوع تحقیقات جامعه شناختی و صورت بندیهای نظریِ ماکس وبر و گئورگ زیمل بدل گشت.
اخلاق قهرمانی، سیطره فرهنگی و تمایز
زندگی و کارِ ماکس وبر اغلب با خصیصه قهرمانی توصیف می شود. برای مثال، ماناسManasse) ، ۲۵۷ ( ۱۹۵۷، خاطرنشان می کند که «او از نوعِ انسانهایی بود که در جهان هومر و انبیای یهود زاده شده بود و هنوز با نیچه ناپدید نشده است. از این رو تا اینجا آخرین نماینده بزرگِ نیچه، ماکس وبر است». ماناس این گفته را در متن بحث درباره تأثیر وبر بر کارل یاسپرس (Karl Jaspers) بیان کرد. از نظر یاسپرس، وبر، معرف انسانی خارق العاده بود که نیروی شیطانی خستگی ناپذیری او را هدایت می کرد و اخلاق مسئولیت نیرومندی به او حیات می بخشید. این امر در صداقت و ثبات وبر در مورد هدف، که در کارش بیان می شد، صراحت لهجه و بی ادعا بودن در فعالیتهای زندگی اش و برخوردش با سایر مردم و در حرکات جسمانی و در چهره و رفتارش آشکار بود. یاسپرس، وبر را چونان نماینده ای از نوع جدیدی از انسان قلمداد می کرد و او را الگوی فلسفه اگزیستانسیال خود ساخت. این شکل مدرنِ قهرمان گرایی، نه فقط خود را در شجاعت و ثبات و استمرار هدفی نشان داد که وبر به دست آورد، بلکه خود را در کیفیتی نشان داد که همواره با زندگی قهرمانی ملازم است: ایثار. این نوع افراد، بی آن که در پی مرگ فوری باشند، «به گونه ای زندگی کردند گویی که مرده اند» (ماناس، ۳۸۹ : ۱۹۵۷(.
البته وبر در آثارش چنین مسائلی را مطرح کرده بود. او در بحث خود درباره کاریزما به قابلیتی برای ایثار اشاره می کند که رهبر کاریزماتیک آن را به نمایش می گذارد و از پیروانش آن را طلب می کند. قدرتِ قهرمان کاریزماتیک در نقش اجتماعیِ مشروعی نهفته نیست بلکه در ویژگیهای خارق العاده اش به مثابه یک فرد، در «عطیه خدادادی» (gift of grace) و در قابلیت او برای مداوماً در معرض نمایش و آزمون قرار دادنِ این عطیه نهفته است. بنا به گفته وبر، اگر کسی می خواهد پیامبر باشد، باید معجزاتی صورت دهد؛ اگر کسی می خواهد جنگ سالار شود، باید اعمال قهرمانی انجام دهد».۸ چنین افرادی تعمداً زندگی خود را حول محور ارزش غایی سازمان می دادند و به همین سبب کمتر به شیوه های قراردادی تأیید اجتماعی و اقتدار نهادی متکی بودند. دستور پیروی از برخی ارزشهای ایدئال یا غایی و شکل دادن به زندگی در قالب وحدتی آگاهانه «به رغم هزینه شخصی اش» نیز محور بحث وبر درباره «اخلاق قهرمانی» (hero ethics) است. او می گوید:
می توان تمامی «اخلاقها» را بدون در نظر گرفتن محتوای مادی آنها به دو گروه اصلی تقسیم کرد، بر این مبنا که آیا آنها الزاماتی اساسی بر دوش فرد می گذارند، الزاماتی که در کل او نتواند از پس آنها برآید مگر در لحظات بزرگ استثنایی زندگی اش، لحظاتی که همچون علائم راهنما راه را در جریان جهد و کوشش او در بیکرانگی نشان می دهند («اخلاق قهرمانی»)، یا این که اخلاق تا آن حد فروتنانه است که «سرشت» روزمره فرد را به منزله شرطی حداکثری بپذیرد («اخلاق میان مایه» (average ethics )به نظر من، فقط اولین مقوله یعنی «اخلاق قهرمانی» را می توان «ایدئالیسم» نامید… (نظرات وبر درباره مقاله ای اثر اوتو گراس Gross) Otto، به نقل از ماریان وبر، ۳۷۸ : ۱۹۷۵(.
بعدها وبر این دوگانگی سفت و سختِ میان «اخلاق قهرمانی» و «اخلاق میان مایه» را اصلاح کرد تا راه برای درجه بندی ظریفتری هموار شود. بنا به گفته ماریان وبر (۳۸۸ : ۱۹۷۵) بینش جدید او این بود که «مقیاسی از امور اخلاقی وجود دارد. اگر در موردی انضمامی، به حد اعلا اخلاقی بودن دست نیافتنی است، پس باید برای کسب بهترین درجه دوم یا سوم تلاشی صورت گیرد». این امر را می توان به بحث درباره قواعد متنوع زندگی مدرن مربوط دانست که جایگزین امکان کلیتی اخلاقی و شخصیتی وحدت یافته شده است که خود با پاکیزه گرایی ملازم است. فرآیند تفکیک، منجر به جدایی نظامهای اقتصادی و سیاسی و زیبایی شناختی و اروتیک و فکری و آکادمیکِ زندگی شده است (وبر ، (۱۹۴۸ b با این حال، علی رغم دفاع قهرمانانه او از علم، به عنوان پیشه و اخلاق مسئولیت به عنوان راههای معتبر زندگی کردن در جهان مدرن، از نظر وبر کاملاً بی معناست که در متن فرهنگیِ کثرت گرایی ارزشی، این دو بتوانند حسی از قطعیت و راه حلهایی برای مسأله معنای منسجم ارائه دهند. همین نکته در مورد شیوه هایی از زندگی مصداق دارد که سایر قواعد زندگی در سیطره فرهنگی ارائه می دهند: قواعد زیبایی شناختی و فکری و اروتیک. از نظر وبر، فرآیند کلی عقلانی شدن دلالت داشت بر زوال امکان شکل گرفتن فرد اصیل، شخصیتی وحدت یافته که سلوک و کردار او نشان دهنده ثبات است و کسی که می تواند تمایزی را به دست آورد که در ایده پروتستانیِ شخصیت (personlichkeit) وجود دارد، ایدئالی که وبر تلاش می کرد در طول زندگی خود، آن را رعایت کند. وبر به طور مستدل اذعان می کند که قواعد زندگی هنرمند و روشنفکر و اروتیک می توانند شخصیتها را متحول کنند، هرچند شخصیتهای «نازلتر» را، شخصیتهایی که در جریان تحول خود با مشکلات فزاینده روبه رو می شوند. در این معنا مشروع خواهد بود که هنرمند به مثابه قهرمان بررسی شود و برای مثال تحقیق شود که تا چه حد هنرمندانِ خاص، در شکل واره های اجتماعی ویژه (کسانی مثل گوته، بتهوون، برلیوز، فلوبر، ون گوگ) با سبکهای زندگی و اقتصادهای مبتنی بر منزلت که در جهت بسط و گسترش «اخلاق قهرمانی» بودند، پابرجا باقی می مانند. به همین سیاق می توان به بررسی اندیشه روشنفکر به مثابه قهرمان پرداخت و برای مثال در مورد کسانی مثل مارکس و زولا و سارتر تحقیق کرد. سایر مقولات، خود را برحسب زندگی اروتیک در اشکالی اجتماعی همچون خلاف عرف و رسوم رفتار کردن و ضدفرهنگها (اُتو گراس Gross‎ Otto ) و برحسب تبدیل خودِ زندگی به اثر هنری در قرتی گری (dandyism) و سایر سبکها عرضه می کنند بیو برومل(‎Beau Brummell) و داسنتِ هویسمان (Esseintes‎ des Hysmans) و اسکار وایلد (‎ Oscar Wilde) و اشتفان گئورک (‎Stefan George) و سالوادُر دالی (Salvador Dali‎ ) و غیره). از دیدگاه وبر، تمامی این تجلیات گوناگون زندگی قهرمانیِ درون سیطره فرهنگی، گرایش به خلق «اشرافیتی غیربرادرانه» (unbrotherly aristocracy) دارند که مستقل از ویژگیهای اخلاقی شخصی است، با این حال چنین اشرافیت فرهنگیی در بهترین حالت درون سیطره فرهنگی نسبتاً مستقلی پابرجا باقی می ماند. در جایی وبر از اشرافیت فکریِ متشکل از اجاره بگیرانِ (rentiers)مستقل سخن می گوید، با این همه، شرایط خاصی که به نفع این نوع اشرافیتِ فکری، با شکل گیری حوزه فرهنگی، تحول یافته بودند، با تغییر شکلِ سیطره فرهنگی و فقدان خودآئینیِ نسبیِ تولیدکنندگان فرهنگی به یکسان مورد تهدید قرار گرفتند. از یک سو این فرآیند می تواند به فرآیندهای عقلانی شدن و بوروکراتیزه شدن و کالایی شدن نسبت داده شود، فرآیندهایی که شرایط تولید و نسبت و رابطه آن را با جمعیتهای متنوع هنرمندان و روشنفکران و دانشگاهیان و سایر پیشه های فرهنگی، تغییر دادند. از سوی دیگر، ظهور توده ها و فرهنگِ آنان را می توان با به اصطلاح فرآیند غوطه ور شدن در میان توده های فرودست توصیف کرد (تی ولیت Theweleit‎ ، (۱۹۸۷ یکی از روشنترین تجلیات نقطه نظرِ دوم، در آثار ماکس شلر Scheler) (Max یافت می شود، کسی که در مورد کینه توزیِ انسان عامی دل نگران بود، انسانی که عواطف سرکوب شده حسادت و غرض ورزی و تنفر و انتقام او را مسموم کرده اند و می خواهد سلسله مراتب اجتماعی میان خود و کسانی را که بهتر از اویند نادیده بگیرد و آن ارزشهای نجیبانه ای را منهدم کند که خود فاقد آنهاست (رجوع کنید به ستاود Staude‎ ،(۱۹۶۷ شلر برای بازگشت به ارزشهای اشرافی تلاش می کرد، نوع جدیدی از «اشرافیتِ معنوی (spiritual aristocracy) برای عصر مدرن، تا مجدداً الگوهای اشرافی و قهرمانانه زندگی به دست جنبشهای جوانان مستقر شود. شلر مانند وبر و زیمل و بسیاری از نسلی که در آلمان، در حول و حوش چرخش قرن، بر زندگی دانشگاهی مسلط بودند، بسیار تحت تأثیر آثار نیچه بود. ولی در بین این سه تن، زیمل تنها کسی بود که انگشت روی شکلی از واکنش نوستالژیک به مدرنیته و افول قریب الوقوع زندگی قهرمانی نگذاشت. جامعه شناسی زیمل درباره مدرنیته به بازده و محصولی متضاد اشاره می کرد؛ ایدئال مدرنِ کاملاً جدیدی از تمایز (Vornehmheit) که برای اهداف ما شایسته بررسی است، چرا که بیانگر استمرار شکلی از زندگی قهرمانی است.
اغلب اظهار می شود که درحالی که زیمل پشتیبان شیوه زیبایی شناسانه زندگی است، وبر پشتیبان شیوه اخلاقی آن است (برای مثال رجوع کنید به گرینGreen)‎ ، ۱۹۸۸)هر دو به تفکیک و پاره پاره شدن زندگی مدرن تأکید می کردند ولی زیمل (۱۹۷۸) ارزیابی مثبت تری از امکانات زیبایی شناسانه کردن زندگی داشت، زندگیی که دقیقاً اقتصاد پولی سرمایه داری آن را از بند رها ساخته بود، اقتصادی که بسیاری معتقد بودند نابودکننده هنر و فرهنگ است، درحالی که می توان زیبایی شناسانه شدنِ عام زندگی روزمره در شهرهای بزرگ در اواخر قرن نوزدهم را نشان داد (رجوع کنید به فدرستون . (Ch: a 1991 معمولاً تأثیرات اقتصاد پولی بر تحول شخصیتی منفی تلقی می شود. زیمل به قابلیت پول اشاره می کند، قابلیتی برای تبدیل هر آن چیزی که کیفیتی خاص دارد به کمیت، فحشا که مثال خوبی از این فرآیند کالایی شدن است به انحراف شخص اشاره می کند. به هر حال، یکی از امتیازات رهیافت آثار مبادله (Wechselwirkung) اوست که به انبوهی از شبکه های کنشهای متقابل دوجانبه ای اشاره می کند که سازنده جهان اجتماعی هستند، رهیافتی که بینشهای غیرمعمولی در این باره به دست می دهد که چگونه چیزهایی که معمولاً از یکدیگر جدا انگاشته می شوند، بر هم تأثیر می گذارند (مثال: فرهنگ هم بر اقتصاد تأثیر می گذارد، نه این که فقط اقتصاد بر فرهنگ تأثیر بگذارد). از این رو فرآیندهای هم سطح کننده تفاوتهای متمایز و کمّی کردن زندگی روزمره از طریق گسترش اقتصاد پولی به عنوان چیزی ارائه می شود که قادر است واکنشی متضاد را برانگیزد، یعنی اراده به حفظ و گسترش کیفیت اساسی فرد به مثابه شخصی که زیمل ( ff 389 : 1978) از او به عنوان Vornehmheitsidea یاد می کند، یعنی ایدئال تمایز. لیبرسون (۱۴۱ : ۱۹۸۸) خاطرنشان می کند که «زیمل استدلال می کند که ایدئال مدرن تمایز، ارزشی مطلقاً جدید بود که به مبارزه طبیده شدن ارزشهای شخصیِ اقتصاد پولی، باعث شد پا به عرصه وجود بنهد». بنا به نظر لیبرسون، زیمل ایدئال تمایز را از فراسوی خیر و شر نیچه وام گرفته است که در آن نیچه استدلال می کند که نوع متمایز انسان در جوامع اشرافی با سلسله مراتب اجتماعیِ سفت و سخت آن و تفاوتهایِ به خوبی تعریف شده ای متحول شده و شکل گرفته است که عرضه کننده «مَنش فاصله گرفتن» (pathos of distance) است و از این طریق، کاستِ حاکم می تواند از عرش به بقیه نگاه کند و فاصله خود را با دیگران حفظ کند. از نظر زیمل ( ۹-۱۶۸ : ۱۹۸۶) این «اشرافیت اجتماعی» (social aristocraticism) و «اخلاق والاتبارانی» (morality of nobility) که نیچه مدافع آن بود به معنای به کارگیری انضباط و درک وظیفه و سختگیری و «خودخواهی در حفظ والاترین ارزشهای شخصی» است. با این حال مسئولیت در قبالِ خود (self-responsibility) را نباید با خودخواهی و خوش باشی خلط کرد، زیرا در شخصیت گرایی یا ایدئال تمایز، «خودخواهی در آرزوی داشتن چیزی است و شخصیت گرایی در آرزوی بودن چیزی است».
لیبرسون (۱۴۳ : ۱۹۸۸) به خوبی ویژگیهای شکل مدرن تمایز را به دست داده است؛ او در این باره می گوید:
بر شخص متمایز درک و حسی از ارزش مطلق جانِ (soul) خود مستولی است، بدون در نظر گرفتن جهان؛ و او آماده است همه چیز را ایثار کند تا به خود وفادار باقی بماند. تمایز او به ظاهر تأکیدی است بر استقلال او از جامعه. با این حال، به گونه ای پارادوکسی، در غیر شخصی بودنِ (impersonality) جامعه مدرن سهیم است. اگر غیرشخصی بودن، دال بر تأثیرات متغیر نهادها و قراردادهای موءثر بر خصایص غیرمعمولی فردی است، قانون درونیِ Vornehmheit نیز هر انگیزه و نیروی خودانگیخته ای را به نام قاعده ای مصنوعی ریشه کن می کند. خودآئینی شخصیِ مطلق فقط با درونی کردن منطق خود و به طور حتم با خلق سبکی که صاحب آن را مستثنی می سازد، توازن را برقرار می کند. ولی این کار صرفاً از طریق الگویی از سرکوبی ریشه ای انجام می شود. این بهایی است که آدمی برای تبدیل سرنوشت مدرن به تقدیر شخصی می پردازد.
در اینجا میان نظریه وبر درباره پروتستان و ایدئال کانتی Personlichkeit شباهتهای روشنی وجود دارد به این مضمون که ایدئالهای اخلاقی و زیبایی شناختی، آنطور که برخیها مایلند، به سادگی جداشدنی نیستند. با این حال، وبر معتقد بود که Personlichkeit که سرچشمه آن در مسیحیت سنتی است به طور فزاینده ای در عصر مدرن، معقولیت و پذیرش کمتری می یابد، درحالی که برداشت زیمل از Vornehmheit که متکی بر تفکیک اجتماعی است هیچ گاه نمی توانست در اجتماع سنتی وجود داشته باشد.
زنان، فرهنگ مصرفی و نقد زندگی قهرمانی
نقد زندگی روزمره پدیده جدیدی نیست. همان طور که گولدنر (۴۱۹ : ۱۹۷۵) می گوید، نقد زندگی روزمره در ادبیات یونان باستان آشکار بود. برای مثال، اوریپید (Euripides) به جانبداری از مردم عامی و جهان زنان و کودکان و کهنسالان و بردگان قد علم کرد. او همگان را به طرد قدرت و شهرت و جاه طلبی و شجاعت و فضیلت جسمانی و ویژگیهای بنیادی زندگی قهرمانی دعوت کرد. افزایش قدرت بالقوه گروههای خارجی مثل زنان و جوانان و پیران و اقلیتهای قومی و منطقه ای که بخشی از فرآیندی طولانی مدتِ درون مدرنیته غربی بوده است امری که برخی می خواهند آن را پست مدرنیسم قلمداد کنند و ویژگی آن را تغییر فرهنگیِ حائز اهمیتی بدانند منجر به حمله به زندگی قهرمانی شده است. فمینیسم مهیاگر عنصری کلیدی در نقد رایج از امکان زندگی قهرمانی در عصر مدرن بوده است. فمینیسم زندگی قهرمانی را تحسین و تمجیدی قلمداد می کرد از فضیلتهای اساساً مردانه ایثار و تمایز و انضباط و شرف و انکار نفس و کفِّ نفس و تعهد به یک آرمان و عقیده. روزلین بولوف (Bologh Roslyn, 17 : 1990) در نقد گسترده ای از تعهد ماکس وبر به زندگی قهرمانی می گوید:
اگر مجبور بودم تمامی این ایده ها را در یک تصویر بگنجانم، آن تصویر، تصویری می بود از قدرت و رواقی گری و ثبات قدم و استقلال کسی که خود، انضباط خویش را می پاید، فردی که خود را با مهارِ خود، سرِ پا نگاه می دارد و از قابلیتش به خود می بالد، قابلیتی برای دور کردن خود از جسم خود، از آرزوهای شخصی، از مالکیتهای شخصی و روابط شخصی تا در برابر وسوسه های لذت مقاومت کند و انکارشان نماید، برای رسیدن به آرمان و عقیده ای غیرشخصی تصوری مردانه و ریاضت کشانه. تصور وقف کردن خود برای آرمان و عقیده ای غیرشخصی می تواند به مثابه عقلانی کردن و توجیه سرکوب نفس (self-repression) در حین هدایت احساسات پرخاشجویانه و رقابت جویانه و حسودانه و خصمانه ای تفسیر شود که چنین سرکوبیی را همراهی می کند.
بولوف در برابر این ایدئال مردانه از جوانمردی و اراده تجاوزجویانه معطوف به قدرت، تصویری زنانه از منفعل بودن و پذیرش بی قدرتی ارائه می دهد. این فقدان قدرت با حسی از آسیب پذیری و میل به پیوسته بودن به دیگران و مورد عشق و محبت دیگران قرار گرفتن همراهی می شود. تصویر قهرمانانه مردانه مستلزم سرکوب تکبر و غرور است؛ در نتیجه برای رسیدن به شهرت و افتخار فقط باید منتظر رسیدن به هدف نهاییِ مورد جستجو بود. از این رو فردی که زندگی قهرمانی را پی می گیرد باید نسبت به ستایش از قهرمان و شهرت و مورد عشق و محبت دیگران قرار گرفتن، بی اعتنا باشد. اخلاق زنانه در میل و آرزوی عادیترِ دادوستد عشق با دیگران نهفته است و بر این مبنا عمل می کند؛ این اخلاق پیوند عاطفی و یکی شدن و همدلی با دیگری را پذیراست. فرض بر این است که عشقِ اروتیک می تواند در زندگی روزمره حفظ شود و این امکان وجود دارد که در رابطه ای خاص بتوان از پیوستگی به جدایی و از وحدت به تفکیک در نوسان بود. بولوف ( ff 213 : 1990) از این رو، در مقابل اخلاق قهرمانی از اخلاق معاشرت دفاع می کند که کمتر والاست و بیشتر راه را بر جستجوی مساوات طلبانه بازیگوشی و لذت جویی با دیگری و غوطه ور شدن و از دست رفتن نفس می گشاید تا حفظ والا بودنِ نفس.
البته معاشر بودن یکی از صور ویژه زندگی روزمره است که ما قبلاً آن را مورد بحث قرار دادیم. سخن گفتن از معاشر بودن، بلافاصله کار گئورگ زیمل و مقاله با نفوذ او را تحت همین عنوان به یاد می آورد. معاشر بودن مراوده به شکل بازی) (association of the play-form )زیمل، ۱۳۰، (۱۹۷۱ b مستلزم کنار گذاشتن کیفیات عینی و منزلت عادی شخصیت است و از اساس، شکلی از کنش متقابل میان [ طرفینِ ] برابر است بدون هیچ هدف آشکار یا محتوای ثابتی که در آن صحبت کردن و بازیگوشیِ ملایم، فی نفسه به هدف تبدیل می شوند. این امر مثال دیگری است از رهیافت Wechselwirkug زیمل با قابلیت آن برای به سخره کشیدن بینشهای غیرمعمول از ادراکات ظاهراً متناقض؛ بدین معنا که زیمل هنگام بحث درباره واکنشها به تضادهای فرهنگ مدرن، نه فقط به امکانِ Vornehmheit یعنی واکنشها و فاصله گیری زیبایی شناختی به منظور تبدیل زندگی به اثر هنری اشاره می کند بلکه واکنشی متضاد را نیز متذکر می شود که از طریق غوطه ور شدن در معاشرت بازیگوشانه حاصل می شود. واکنش دیگری که زیمل علی رغم گستردگی عظیم فرهنگ عینی و وزین بودن ستمگرایانه اشکال فرهنگی، بسط و گسترش داد، تأیید و تصدیق خودِ زندگی بود. زندگی، این شکل بی شکل، مهیاگر حس و معنایی از غوطه ور شدن و از دست رفتن نفس در آنیت تجارب است؛ زندگی همچنین به اثبات رساند که دلمشغولی اساسیِ مدرنیسم فرهنگی است، مدرنیسمی که مجذوب امور یکنواخت و معمولی و روزمره (مثلاً سوررئالیسم) است و دوستدار مَنش ضدقهرمانی و قهرمانی کردن امور معمولی است و از این حیث به دقت با زندگی قهرمانی در تقابل است (فدرستون، ۱۹۹۱ c.).
فرهنگهای مصرفی قرن بیستم که در جوامع غربی بسط و گسترش یافتند، همراه با ابزار گسترده تولید تکنیکی کالاها و بازتولید تصاویر و اطلاعات، این امکانات را به طور مستمر مجدداً فراهم می کنند. فرهنگ مصرفی پیامی منحصربه فرد را توصیه و ابلاغ نمی کند. زندگی قهرمانی هنوز هم در این فرهنگ، ایماژی مهم است و مادامی که خشونت بین اشخاص و جنگ بین دولتها وجود دارد، برای حفظ این ایماژ دلیلی محکم وجود دارد، همان طور که به خطر انداختن زندگی و ایثار خود (self-sacrifice) و تعهد به ایمان و عقیده، کماکان مضمونهای مهمی هستند که در فرهنگ مردانه زنده نگاه داشته می شوند. در اینجا بحثی به خاطر آورده می شود درباره فرهنگِ نظامیِ قهرمانیِ انسانهای خارق العاده ای که درگیر توسعه و تحول برنامه فضایی ایالات متحده شدند، برنامه ای که تام وُلف (Wolfe Tom 1989) در کتاب The Stuff Right توصیف کرد. در عین حال، فرهنگِ مصرفی، تصاویر قهرمان اسطوره ای از نوع سوپرمن و رمبو و همین طور آثار تقلیدی (pastiches) و هزلیاتی (parodies) از کل سنت قهرمانی از قبیل فیلم Grail Holy the and Python Monty و آمیزه هایی از هر دو را در فیلمهای ایندیانا جونز (Indiana Jones) ارائه می دهد. به هر حال، قرن بیستم شاهد بسط و گسترش روحیات و خُلقیاتی ضدقهرمانی بوده است که جنبش جدلی الطرفینِ مدرنیسمِ فرهنگی، برکنار از اندیشه های هنری و نبوغ فکری و گریز از زندگی و رفتن به سمت هنر، آن را سرعت بخشیده است تا تأییدی باشد بر ابهام و نامشخص بودن مرزهای میان هنر و زندگی روزمره، که سوررئالیسم و دادا (dada) و پُست مدرنیسم آن را تقویت کرده اند. در عین حال، فرهنگِ مصرفی نیز این زیبایی شناختی کردن زندگی روزمره را طی بسط و گسترش تبلیغات و صور خیال و جار و جنجالهایی تقویت کرد که تار و پود محیط زندگی و مواجهه ها و برخوردهای روزمره را اشباع می کند.
زوال اخلاق قهرمانی، از زنانه شدن فرهنگ نیز خبر می دهد. این امر به معنای زوال نظام پدرسالاری و تفوق مردانه نیست به هیچ وجه. ولی نوسان بلندمدتی از موازنه قدرت میان جنسیتها وجود دارد (الیاس، (b 1987 که در طول قرن اخیر برجسته تر شده است و شاهد ظهور توانِ بالقوه زنان بوده است و نشانه ای از آن، اهمیت و توانایی فزاینده آنان برای طرح مسائلی در سیطره عمومی درباره سلطه مردانه و خشونت خانگی و سوءاستفاده از کودکان و مواردی بوده است که سابق بر این پذیرفتنی نبود. در سیطره فرهنگی یکی از تجلیات این چرخش نسبی در موازنه قدرت، جنبشی بوده است برای اعطای مشروعیت بیشتر به فرهنگ روزمره و فعالیتهای فرهنگی زنان مثل سریالهای آبکی و رُمانس عامیانه. این حیطه های فرهنگِ مردمی و توده ای و کل حیطه فرهنگ روزمره زنان که حول محور تولید و مدیریت مصرف می چرخد، یعنی حیطه هایی که پیش از این در مقایسه با به اصطلاح محوریت تولید و قشربندی، حاشیه ای تلقی می شدند، تابع مطالعات عمیقتر و پُرشورتری شده اند که عالمان علوم اجتماعی و دانشجویان علوم انسانی انجام داده اند و به همین سبب در حال به دست آوردن مشروعیت هستند. با این حال اگر این امر مهیاگر مجموعه بدیلی از مجموعه ای از تصاویر فرهنگی در تقابل با زندگی قهرمانی باشد، تا چه اندازه خبر از امکاناتی برای ظهور قهرمانان مذکر و موءنث می دهد؟ تا کجا ستاره ها و افراد سرشناس هالیوود و رسانه ها مهیاگر بسط و گسترش الگوی زیمل از تمایز، یا مفاهیم وبری Personlichkeit و کاریزما هستند؟ آیا ممکن است که این موارد را به شیوه ای نسبتاً فاصله گیرانه و بدون صدور این حکم که آنها چیزی واپس روانه و تقلیدی کم مایه از زندگی قهرمانی هستند، مورد بحث قرار داد؟
گفته می شود که فرهنگ توده ای اغلب تداعی کننده زنان، و فرهنگ اصیل تداعی کننده مردان بوده است هویسن (Huyseen ‎۴۷ : ۱۹۸۶)بی تردید، از دیدگاه نیچه، توده ها، گله ها، زنانه تصور می شوند، در تقابل با هنرمند یا فیلسوف که به مثابه قهرمان، ویژگیهای مردانه را به نمایش می گذارند. همان طور که هویسن ( ۵۲ : ۱۹۸۶ ) خاطرنشان می کند، بررسی مجلات و روزنامه های اروپایی اواخر قرن نوزدهم نشان می دهد که:
پرولتاریا و خرده بورژوا به کرّات به گونه ای توصیف می شوند که گویی تهدیدی زنانه اند. تصاویری از جماعت خروشان به عنوان افراد هیستریک، تصاویری از سیلهای غرق کننده طغیان و انقلاب، از باتلاق زندگی شهر بزرگ، از پخش شدنِ لای و لجنِ توده وار شدن، از سیمای سرخ فاحشه در پشت سنگرهاجملگی این موارد نوشته های اصلی رسانه ها را در سلطه خود داشتند…
نیچه در دشمنی و ضدیت خود نسبت به تصنع و نمایشی بودن، گواه دیگری از همبستگی زنانگی و فرهنگ توده ای به دست می دهد که به طور مثال در آثارش درباره کیش پرستش ریشارد واگنر نمایان است. او همچنین در دانش طربناک می نویسد که «جدا کردن مسائل هنر و سبک و حقیقت از مسأله زن غیرممکن است» به نقل از سایر (Sayre, 145 : 1989) از نظر نیچه و به دنبال او وبر و زیمل، مشخصه قهرمان اصیل نه فقط با آنچه او انجام می دهد، بلکه با آنچه او هست تعیین می شود مشخصاتی که درون فرد هستند و به تبع آن، شخصیت اصیل، مقوله ای است مربوط به سرنوشت. برای مثال، وبر تحول برداشت مدرن از شخصیت را، که بر نقاب بر چهره زدن و شهره آفاق شدن متکی است، تحقیر می کند. با این حال، درون فرهنگ مصرفی که در قرن بیستم بسط و گسترش یافت، احتمال کمتری وجود دارد که قهرمانانِ مردمیِ جدید، جنگجویان و جهانگردان و مکتشفان و مخترعان و دانشمندان باشند و بیشتر احتمال دارد که اینان افراد سرشناس و مشهور باشند، گرچه برخی از این مشاهیر همان ستارگان سینما هستند که ممکن است نقش این قهرمانان اولیه را ایفا کنند. لُونتال (Lowenthal, 116 : 1961) به ما یادآور می شود که درحالی که در گذشته، قهرمانان «بتهای تولید» (idols of production) بودند، اینک آنان «بتهای مصرف» (idols of (consumption هستند. از افراد سرشناس انتظار می رود که دارای خصیصه شخصیت (personality) باشند و مهارتهای بازیگر را، در به نمایش درآوردن خودی رنگارنگ و دیدنی، دارا باشند و اغواگری و جذابیت و رمزآلودگی را حفظ کنند. به نظر می رسد این خصایص جای فضیلتهای سنتیِ مَنش (character) را گرفته اند، که بر ثبات اخلاقی و جدّیت و یکتا بودن هدف تأکید داشت. کاسون ( Kasson, 1990) تغییری در کتابهای مربوط به آدابِ معاشرتِ اواخر قرن نوزدهم در آمریکا را مورد تحقیق قرار داده است که ناظر است بر فرو گذاشتن فضایلِ منش اخلاقی و تأکید بر بازیگری به عنوان راهنمایی برای افرادی که باید تکنیکهای عرضه نفس (self-presentation) را بیاموزند تا بتوانند آن را در دیگران تشخیص دهند و خود بتوانند آن را ارائه دهند، آن هم در محیط شهری پیچیده که امکان فریب خوردن، همواره در آن حضور دارد. تصور و درک از خود به مثابه سریهایی از جلوه های دراماتیکِ تکنیکهای آموخته شده که در تقابل با خصایص اخلاقیِ خوبِ ذاتی قرار دارند، به پروبلماتیزه شدن و تکه پاره شدن خود (self) می انجامد. از این رو، ستارگان امروزه سینما و تلویزیون و صنایع موسیقی عامیانه (دیر Dyer‎ ؛ Frith and Horne‎ ، ۱۹۸۷؛ گلدهیل)‎ (Gledhill, 1991از زندگی قهرمانی بسی دورند. ولی آیا این لزوماً همه ماجراست؟ آیا این قضاوت نشان دهنده نوستالژیاثی برای فرمولاسیونی خاص از زندگی قهرمانی نیست، قضاوتی برای محکوم کردن زنان و فرهنگ توده ای تا به مردان اجازه داده شود که از طریق فعالیتهای فرهنگیِ والا به قهرمان گرایی دست یابند؟ برای پاسخگویی به این پرسش لازم است که درباره شکل گیری ستاره ها و افراد سرشناس فرهنگ مصرفی در زمینه های خاص، تحقیق دقیقتری انجام دهیم. برای مثال، ممکن است پاسخ این باشد که موقعیتی انحصاری که نظام استودیویی هالیوود در دهه ۱۹۳۰به دست آورد قادر به پشتیبانی از سبکهای زندگی خاصی است که شبیه اند به زندگی هنرمند به مثابه قهرمان، یا هنرمندانِ زندگی. افزون بر این، مادونا (Madona) ، «فوق ستاره» بزرگ معاصر، ابزاری بوده است برای بسط و گسترش نوع متفاوتی از زنانگی که دارای اعتماد به نفس (self-confident)و جسارت بیشتری است و به همان سان کوشش می کند که کارهای خود را به عنوان هنر تعریف کند تا به عنوان موسیقی عامیانه. چنین جا عوض کردنهایی (واکر (Walker‎, ۱۹۸۷) ممکن است از این امر خبر دهند که در همان حال که پایان دوران هنر و دوران روشنفکران و آوانگارد اعلام شده است، امکانات جدید جالب توجهی در قرن بیستم می توانند در حال بسط و گسترش باشند که مبیّن تغییرات جدیدی در زندگی قهرمانی هستند. این امر در صورتی ممکن است که باز هم بپذیریم که ما هنوز در دوره پُست مدرنِ «واپس» (retro) یا فرهنگِ بازنواخت زندگی نمی کنیم؛ فرآیندهای بلندمدت شکل گیری و تغییرشکل و اصلاح شکل فرهنگی، هنوز می توانند پابرجا باشند.
سایت اطلاع رسانی حوزه
http://www.hawzah.net/fa/Article/View/88610/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%82%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%85%D8%B1%D9%91%D9%87
سایت کتابخانه دیجیتال تبیان
http://library.tebyan.net/fa/Viewer/Text/82963/1

___________________________________________________________________________

۴۸-مطالعه تجربه مرگ در زندگی روزمره

۱-اهمیت «زندگی روزمره» در مطالعات فلسفی و جامعهشناختی، پیوند مستقیمی با نقد رویکردهای دوانگارانه فلسفه روشنگری و متافیزیک غربی دارد. افلاطون- به عنوان سرآغاز متافیزیک غربی- با تفکیک گذاشتن میان دنیای مثلی و زندگی جاری،دنیای مثلی را دنیای واقعی میداند و زندگی فعلی و روزمره را چیزی بیارزش و گذرا از نسخه اصلی تصویر میکند نقد رویکردهای دوانگارانه را میتوان بنام «هایدگر» شناخت. فلسفه هایدگر با نقد سوژه دکارتی راه فراخی برای اهمیت بخشیدن به «زندگی روزمره» گشود. هایدگر در کتاب «وجود و زمان»، «دازاین» یا وجود انسان را «بودن- در- جهان» نامید تا نشان دهد،«دازاین» سوژهای نیست که بر فراز جهان ایستاده باشد و بتواند فارغ از هر ارزشگذاریای با آن مواجه باشد بلکه جهان و دازاین چنان در هم تنیدهاند که امکان جداساختن آنها از یکدیگر وجود ندارد. از نظر وی، این درهم تنیدگی از برخورد با سادهترین ابزار در زندگی روزمره مثل چکش تا «بودن- با»- یعنی نحوه رفتار با انسانی دیگر- را شامل میشود. هایدگر در واقع اولین فیلسوفی بود که به شرح زندگی روزمره و نقش تکنولوژی و فرهنگ در دنیای مدرن پرداخت. او برای نخستین بار متوجه میشود که زندگی روزمره خلاف آنچه متافیزیک غربی میپندارد، محل وقوع حوادث تکراری و بیارزش نیست بلکه ساحتی است که حتی اگر آدمی قرار است به اصالت برسد، باید در متن آن به تعالی دست یابد. زندگی روزمره به تعبیر «مایک فدرستون» زیست- جهانی است که زمینهای غایی را برای تمام مفهومپردازیها، تعاریف و روایتهای ما فراهم میسازد. این مقوله فارغ از دانشهای قوامیافته و روشمندیهای مرسوم عمل میکند و تاکیدی دارد بر آنچه روزمره اتفاق میافتد. در واقع منظور برنامههای یکنواخت و تجارب تکرار شونده بدیهی انگاشته شده و باورها و اعمال، جهان معمولی پیش پا افتاده که وقایع بزرگ و امور خارقالعاده- به تعبیر فدرستون- بر آن هیچ تأثیری ندارد، است. زندگی روزمره به یک معنا امر پیش پا افتادهای محسوب میشود و به همین دلیل ممکن است در نگاه اول چندان جدی و قابل مطالعه به نظر نرسد، اما این جمله هگل که «امر آشنا ضرورتا امر شناخته شده نیست»، مورد توجه فیلسوفان زندگی روزمره بوده است. در مطالعات فرهنگی، مطالعه زندگی روزمره به یک معنا بررسی فرایندهایی است که به مدد آنها مناسبات موجود قدرت خود را بازتولید میکنند. در واقع، نگاه به زندگی روزمره برای مطالعات فرهنگی- که دانشی برای تحلیل جامعه سرمایهداری تثبیت شده تلقی میشود- اهمیتی فراوان دارد. از این منظر، مطالعات فرهنگی گرایشی برای نقد زندگی روزمره است. در اینجا زندگی روزمره قلمروی وسیعی در نظر گرفته میشود که در آن تولید، توزیع و مصرف فرهنگ عامه اتفاق میافتد.
در تمام توجهات به زندگی روزمره، نکته مهم،کشف مناسباتی است که به زندگی روزمره توده مردم شکل داده است. نکته در اینجاست که در جامعه معاصر دیگر نمیتوان مرزبندیهای اجتماعی میان گروههای مختلف یک جامعه و نیز جوامع مختلف را با هم در ویژگیهای انتسابی ثابت آنها همچون طبقه، جنسیت، نژاد یا زبان تلقی کرد؛ بلکه مرزبندیها به صورت تأملهایی ترسیم میشود که هویت جمعی گروهها و جوامع به واسطه الگوهای مشترک سلیقه، عادت و علایق حاصل میشود؛ سلیقه، عادت و علایقی که خود را در زندگی روزمره افراد مینمایانند. اساسا مطالعه اجزای زندگی روزمره- که معمولی و دم دستی مینماید- به ما کمک میکند که منطق فرهنگی هر جامعهای را به گونهای انتقادی درک کنیم. با بسط و گسترش درک انتقادی درباره زندگی روزمره است که میتوان از توصیف صرف فعالیتهای پروبلماتیک کنشگران اجتماعی در درون شبکههای اجتماعی خاص فراتر رفته (اتفاقی که در دانش جامعهشناسی رخ نمیدهد) و به تعبیر گاردینر- به شیوهای تحلیلی- این فعالیتها را به تحولات اجتماعی-اقتصادی گستردهتری مربوط سازیم.نظام عینی و مفهومی «مرگ» یکی از اجزای مهم زندگی روزمره است. به عبارتی دیگر مرگ دیگران و ترس از مرگ خود همواره «تجربه» میشود و نوع این تجربه بخش مهمی از نظام مفهومی و عینی فرهنگ را میسازد.
هرچند مرگ نیز مانند دیگر عناصر زندگی روزمره (پوشش و مد، موسیقی، رسانهها و…) در همه جا تجربه میشود و عمومی است، اما به غیر از اینکه نوع این تجربه در جوامع و گروههای مختلف، متفاوت است (مانند دیگر اجزای زندگی روزمره) این ویژگی منحصر به فرد را دارد که از قدمتی طولانی- به مثابه ابژه شناسایی و فهم- برخوردار بوده است (برخلاف دیگر اجزای زندگی روزمره). مرگ از گذشتههای دور یکی از موضوعات و دغدغههای بشری بوده که همواره بدان اندیشیده است. سابقه فربه و ادبیات قابل توجه فلسفی- ادبی مرگ که در فلسفه و هنر فرهنگهای مختلف متجلی شده است ، گویای این ویژگی منحصر به فرد «مرگ» بوده است که مرگ همواره تجربه «اندیشیده شده» بوده است. در اینجا لازم است که به تمایز دو نوع تجربه اشاره شود؛ تجربه زیسته و تجربه اندیشیده شده. ریچارد پالمر در کتاب «علم هرمنوتیک» و بررسی خود درباره مفهوم «تجربه» نزد نویسندگان آلمانی به این مسئله تأکید دارد که تحت تأثیر دیلتای و در سنت آلمانی، بین دو نوع تجربه تفاوت است؛ یکی Erfahrung – که میتوان آن را به تجربه اندیشیده، تجربه جمعی و انباشتپذیر ترجمه کرد- که میتواند مورد تبادل و تأمل قرار گیرد و دیگری Erlebnis که در واقع تجربه زیسته یا زیست شده و آنی است. Erfahrung تجربهای است متمرکز و منسجم و Erlebnis تجربهای است پراکنده، خام، ابتدایی، بیواسطه و پاره پاره که به پیشا زبان و پیشا تأمل تعلق دارد و در زبان آلمانی هم ریشه با فعل زیستن (Leben) و دال بر بیواسطگی خود زندگی در برخورد ما با آن است.
والتر بنیامین در درون این سنت به مفهوم «تجربه» پرداخت و در مقالهای تحت عنوان «در باب برنامه فلسفه آینده» این نکته را یادآور شد که تجربه کانتی، تجربهای است که دیگر تناسبی با تجربه انسان امروزی ندارد و سعی کرد صورتبندی تازهای براساس مفهوم «تجربه» در شناخت جهان جدید ارائه دهد. تئوری های مطالعات زندگیروزمره تحت تأثیر آموزههای بنیامین، سعی کرد توجه خود را خلاف سنت رایج جامعهشناسی و فلسفه مبذول تجربههای زیسته سازد. مطالعات فرهنگی در توجهات خود به زندگیروزمره در واقع دست روی همین تجربههای زیسته یا آنی میگذارد. بر این اساس، موضوع «مرگ» هر چند در سنت فلسفی از سابقه طولانی مدت برخوردار است اما در درون پارادایم مطالعات زندگیروزمره، می توان به مرگ نه به مثابه یک تجربه اندیشیده بلکه به مثابه یک تجربه زیسته توجه شود. با نگاه مطالعات فرهنگی به مرگ، مرگ بخشی از هستی اجتماعی ماست که هر روز آن را «تجربه» میکنیم و در قبال این تجربه، نوعی خاص از کنشها و نهادها را صورتبندی میکنیم. مطالعات فرهنگی، این کنشهای روزمره و نهادها را مورد توجه قرار داده و سعی میکند مناسبات باز تولید کننده سلطه مسلط را در درون این عنصر خاص (مرگ) بشناسد.
به تعبیر لوفور، زندگیروزمره موضوع مناسبی برای فلسفه است زیرا زندگیروزمره غیرفلسفی است و فلسفه را از موضوعات سنتی به سمت رویدادهای تکراری و اینکه هستی اجتماعی اشخاص چگونه تولید میشود، هدایت میکند. به نظر او، وظیفه دانشپژوهان زندگیروزمره، یافتن نوعی الگوی معنادار در زندگیروزمره اشخاص نوعی است؛ یعنی در فعالیتهای تکراری، در اشیایی که میخرند و مورد استفاده قرار میدهند، در اخباری که میخوانند، آگهیهایی که میشنوند و میبینند و … آنچه اهمیت خاص دارد، کشف ابعاد ایدئولوژیک و پنهان فعالیتهای ما و ایدئولوژیهایی است که رسانهها و دیگر نهادهای ایدئولوژیک و نیز مناسبات اجتماعی به وسیله آن موضوع خاص، منتقل میکنند.
۲-مرگ از درون زندگی روزمره ما به بیرون پرت شده است. ما دیگر مردگان را نمیبینیم، گورستانها، محلهای شستن اجساد (غسالخانهها) و سردخانهها از جلوی چشمان ما دور شدهاند. در واقع، ما مردگان واقعی را نمیبینیم بلکه آن چیزی که میبینیم، بازنمایی مردگان در تصاویر تلویزیونی است. به دلیل پیشرفتهای بشری در حوزه پزشکی و نیز رشد فرایندهای متمدن شدن، مردگان از واقعیت به «تصویر» تبدیل شدهاند. کمتر اتفاق میافتد که جسدی را دیده باشیم. مردگان طی یک فرایند شبه بوروکراتیک، سریعا از مناظر عمومی جمعآوری میشوند و به دورترین مناطق بیرون از شهر برده شده و توسط کارگرانی حرفهای و مخصوص، آماده خاکسپاری شده و به گونهای پوشیده دفن میشوند. والدین تا میتوانند کودکان را از گفتن واژه «مرگ» برحذر میدارند، آنها را به مراسم خاکسپاری نمیبرند و به بهانه تأثیرات بد روانی از کنار مردگان دورشان میکنند. اما در گذشته، مرگ به گونهای تجسد یافته و ملموس در زندگیروزمره افراد حضور داشته است. گورستانها نه مکانهایی دور افتاده از شهر بلکه مکانهایی درون شهر بودند و افراد میتوانستند اجساد را تجربه کنند. از سویی دیگر، در قرون گذشته، انسانها امکانات ناچیزی برای تسکین دردهای خود داشتند و فرایند بیماریهای آنها تا مردن به وسیله داروهای تسکین بخش یا اتاقهای پنهان در بیمارستانها غیب نمیشد. افراد در میان اقوام و نزدیکان خود درد و رنج پیش از مرگ را تحمل میکردند و همه شاهد دردهای آنها بودند. امروزه افراد «به یکباره» میمیرند. مرگ تبدیل به «رخداد»ی غیرمنتظره شده است که دیگران را غافلگیر میکند؛ به این خاطر که فرایند مرگ از جلوی چشم همه- و حتی خود بیمار- پنهان میشود. داروها و صنعت پزشکی، مرگ را تبدیل به رخداد کردهاند. از سویی دیگر، مناسبات پیچیده شهری نیز در این امر بیتأثیر نبودهاند. زندگی شهری خالق نوعی خاص از امراض و شیوههای مردن شده است. امروزه در همه جا میخوانیم که سکتههای قلبی و مغزی مهمترین عامل مرگومیرها هستند. افزایش سکتههای قلبی و مغزی در دوران جدید بیشک محصول شهرها و مناسبات شهری است. صفهای طویل بیماران منتظر جراحی قلب در بیمارستانهای شهرهای بزرگ از واقعیت تأثیر نوع زندگی در نوع مرگ خبر میدهند. مرگ بدون درد، آرامتر و رخداد گونه، منجر به پوشیدگی مرگ از زندگیروزمره ما شده است. نوربرت الیاس در این باره مینویسد: «آنچه قطعی است، این است که در قرون وسطی به نسبت روزگار ما، به شیوهای آشکارتر و پربسامدتر سخن از مرگ و مردن میرفت. ادبیات عامیانه آن روزگار بر این امر گواهی میدهد». آنچه مشخص است این است که در مقایسه با اکنون، مرگ در گذشته چندان پوشیده و درپرده نبود بلکه وجهی فراگیرتر و مأنوستر داشت. امروزه ما با تصویر مرگ روبهرو هستیم. تلویزیون، تصاویری از کشته شدگان یا مردگان را از سراسر دنیا مخابره میکند؛ مردگانی که محصول خشونتها و حوادث طبیعیاند یا فیلمهای سینمایی پر زد و خورد و خشن که نشان میدهند افراد زیادی در آن به راحتی میمیرند. این نوع مواجهه ما با مرگ (بازنمایی شده) مهمترین نقش را در تقویت حس نامیرایی ما بازی میکند. تجربه با واسطه ما از مرگ، به سبب تصویر، برانگیزاننده این باور برای ماست که مرگ «دور» از ماست و در جایی دیگر یا مجازی، رخ میدهد. در حقیقت پنهان شدن مرگ در زندگیروزمره و انعکاس آن در تلویزیون در میانه هزاران هزار تصویر تخدیر کننده دیگر (در قالب سریالها، سرگرمیها و…) بودن مرگ را غیرباورتر میسازد. ایمنی ما در برابر خطرات غیرمترقبه طبیعی و تهدیدهای جانی مرسوم در گذشته، هم به (پروژه) سکولاریسم (کاهش باور به دین) کمک کرده است و هم منجر به افزایش عمر افراد شده است. با طولانیتر شدن زندگی، مرگ به تأخیر میافتد. در این حال، دیگر منظره مردن و افراد مرده دیگر، امری عادی و پیش پا افتاده نیست. دنیای جدید با ساختن این باور (مرگ برای پیری است)، در واقع تجربه مرگ را هم به مثابه یک تجربه عینی کاهش داده است و هم به مثابه یک تجربه ذهنی. افراد دیگر تا جواناند و از متوسط عمر دور هستند، به مرگ نمیاندیشند؛ اگر هم بیندیشند، اندیشه آنها اشکال فانتزی پیدا میکند. عدم اندیشیدن به مرگ کاملا مبتنی است بر تسلط تکنولوژیک بر واقعیت با بهرهگیری از دستاوردهای مبهوت کننده علوم طبیعی نوین.
این عدم اندیشیدن گویای این نکته نیز هست که نیاز به اندیشیدن به مرگ از میان رفته است. مرگ در نظر پیشینیان، اسطورهای بود که برای دردها، فقدان و نیز ندانستههای آنها پاسخی آرامشبخش دست و پا میکرد. علم مدرن با صورتبندی جهانبینی تازه درباره منشأ حیات و چگونگی کارکرد آن و نیز کاستن بسیاری از دردها و فقدانها، مفهوم مرگ را تغییر داده و نیاز به اندیشیدن به آخر را کمرنگ ساخته است. همانگونه که مشخص است، تغییر در نوع زندگی انسانها در طول تاریخ، بینش آنها را نسبت به مرگ تغییر داده است. این به این معناست که تجربه مرگ به عنوان یکی از عناصر زندگیروزمره، از منطق حاکم بر کلیت زندگی روزمره پیروی میکند. در این حال، اگر یکی از مهمترین دغدغههای مطالعات فرهنگی را فهم سویههای سلطه در لایههای پنهان کنشهای روزمره بدانیم، توجه به ایدئولوژیهای مستتر در تجربه مرگ، یکی از وظایف نگاه مطالعات فرهنگی به این عنصر مهم در زندگی روزمره است.
۳- منطق زندگی روزمره به تجربه مرگ نیز سرایت کرده است. بهشت زهرا نمونه عالی این نفوذ است. بهشت زهرا به عنوان تجسد مکانی تجربه مرگ، براساس منطق حاکم بر تمام عناصر زندگی روزمره مدرن عمل میکند؛ روزانه صدها جسد را به صورت کامپیوتری ثبت کرده، با بهرهگیری از مکانیسم منظم آمبولانس، مردهشورخانه و غسل، کفن، روحانی متصدی نماز میت (که در اتاقکی در انتظار مردهها نشستهاند و به نوبت جا عوض میکنند) و قبرهای از قبل آماده شده، نظم حاکم بر سیستم را تا لحظات آخر بودگی فرد روی زمین، حتی بر جسد او تحمیل میکنند. نکته جالب در اینجاست که بهشت زهرا در ایران یکی از منظمترین ادارات است. بوروکراسی در آنجا بهتر از هر اداره و وزارتخانهای عمل میکند و معمولا مراجعان، راضیاند. شاید این مسئله بدین خاطر باشد که هدف مشخص است و نیازی به پارتیبازی نیست. در بهشت زهرا همه میدانند که چه کاری باید انجام دهند و تا پایان مسیر، کارها مشخص است. انضباط بر بدنهایی اعمال میشود که صامتاند و برای همین مشکلی درست نمیکنند؛ کسی از آنها به دنبال پارتیبازی برای راهافتادن کارهایش نیست، تو صف نمیزند، رشوه نمیدهد، شکایت نمیکند و… . همراهان مرده نیز آنقدر درگیر دلشوره و ترس شخصی، فضای خاص قبرستان و غم ازدستدادن هستند که توانایی اختلال در نظم سیستم را ندارند. در واقع بهشت زهرا اتوپیای ادارات ماست. اگر در شهرهای ما سازمان عقلانی کاریزماتیک یا سنتی حاکم است، در بهشت زهرا عقلانیت معطوف به هدف، به بهترین نحو جلوهگر میشود. در این میان، آنچه در بهشت زهرا بازتولید میشود، بیش از آنکه احساس ترس از مرگ، ایمان به خدا و… باشد، قدرت نهادهای متصدی کفن و دفن و نظام پزشکی است. نظام پزشکی چنان تصویر غلوآمیزی از خود در اذهان عمومی ساخته است که به افراد، نوعی از حس نامیرایی بخشیده است. افراد حتی در درون قبرستانها هم دل به امید تکنولوژی پزشکی بستهاند و مرگ خود را باور ندارند؛ برای همین است که تا از فضای قبرستان فارغ میشوند (معمولا هنگام نهار در یک رستوران مجلل) مراسمی را که قرار بود برای آنها حزنانگیز و عبرتآموز باشد، به کارناوالی جهت خنده و شادی با دوستان تبدیل میکنند. ارجاع علت مرگ از سوی بازماندگان به یک عامل پزشکی – درمانی و دورشدن از پایان عمر به مثابه یک علت خودبنیاد مورد قبول درگذشته، از دیگر جلوههای قدرت گفتمان پزشکی است.
۴-تکنولوژی مدرن تجربه مرگ را نیز همچون دیگر عناصر زندگی روزمره دربر گرفته و سیستم اقتصاد، تجربه مرگ را مورد هجوم قرارداده است. اینگونه القا میشود که صنعت پزشکی میتواند جلوی مرگ شما را بگیرد. اقتصاد، اینبار در هیأت صنعت پزشکی از ترس از مرگ افراد بهره برده و با استفاده از تبلیغات به واقع اقتصادی (و به ظاهر پزشکی) فوبیای مرگ را به گونهای دروغین تشدید میکند. درواقع این فوبیای دروغین است که جایگاه پزشکی و بیمارستان را در زندگی روزمره شهرنشینان تا بدینسان ارتقا بخشیده است.
فوکو در کتاب «زایش درمانگاه» سعی میکند به چگونگی ایجاد «گفتمان پزشکی» در دنیای جدید و ارتقای جایگاه پزشکی در زندگی روزمره توجه نشان دهد. فوکو با شیوه تبارکاوی نشان میدهد که در پزشکی قرن هجدهم، آنچه اهمیت داشت، طبقهبندی بیماریها بود. پزشک در آن دوره سعی میکرد هر بیماریای را درون یک طبقهبندی خاص جای دهد و براساس جایگاه آن طبابت کند. بنابراین، فرد بیمار در این معادله پدیدهای حاشیهای محسوب میشد و پزشک ابتدا بیمار را در تشخیص مرض فاقد اهمیت میشمرد و در پی آن بود تا موضع و جایگاه بیماری را در طبقهبندی پزشکی کشف کند. در نیمه دوم قرن هجدهم، ناگهان مناسبات میان نوع بیماری و ارتباط آن با ارگانیسم خاصی که بیماری در آن استقرار دارد، اهمیت خاصی یافت؛ به عبارتی دیگر کالبد بیمار اهمیت یافت .از نظر فوکو، همانگونه که جنون و دیوانگی موضوع علم روانپزشکی شد، مرگ نیز به علم پزشکی جهتی تازه بخشید. درواقع تضاد میان قدرت پزشک با ناتوانی و مرگ بیمار، گفتمان جدید پزشکی را سامان داد. ازنظر او در پزشکی جدید، سوژه پزشک در برابر ابژه بیمار قرار گرفت و بدن بیمار بعد از مرگ تبدیل به موضوع تجربی شد. روششناسی این دانشنوین، آناتومیای بود که با جسم بیجان انسان سروکار داشت. دراین راستا، مرگ سرآغاز تکوین معرفت بهشمار میرفت؛ برخلاف قرن هجدهم که نه تنها مرگ پایان زندگی محسوب میشد بلکه پایان بیماری و محدودیتها نیز بود. درواقع در پزشکی جدید، جسم مرده، ابژهای است برای شناخت بیشتر از طریق کالبدشکافی و آناتومی. این نکته بدین معنا نیست که شیوه کالبدشکافی یا آناتومی، منجر به تغییر جایگاه پزشکی شده است بلکه به این معناست که پزشکی جدید، نتیجه برقراری رابطهای جدید در گفتمان پزشکی است که میان چندین عنصر مجزا پدیدار شده است. بعضی از این عناصر به جایگاه پزشکان مربوط میشد، برخی دیگر به موقعیتی نهادی و تکنیکی – که پزشکان از دریچه آن سخن میگفتند – ارتباط داشت و برخی هم به مقام پزشکان بهعنوان فاعل شناسا. فوکو معتقد است که این رابطه میان عناصر مختلف، به وسیله گفتمان پزشکی ایجاد میشود. درواقع گفتمان پزشکی است که به مثابه کردار میان همه این عناصر، منظومهای از روابط را برقرار میکند و دائما از آن استفاده کرده و بر قدرت خود میافزاید. درواقع راهکارها و عملکردهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی درمانگاهها در ارتباط با حوزههای قدرت در متن جامعه پیوند یافت. ادراک پزشکی ماهیتی اجتماعی حاصل کرد و از عرصه بیمارستانها به متن جامعه راه یافت و دانش پزشکی با بافت اجتماعی قدرت در هم آمیخت. به راستی که در رسانهها و بهخصوص تلویزیون – با انواع برنامههای پزشکی و کارشناسان رنگارنگ سلامت – ترس از بیماری و بالطبع مرگ بازتولید شده واین یکی از مهمترین عناصری است که در شکلدهی گفتمان پزشکی جدید نقش بازی میکند. همواره اینگونه تصویر میشود که پزشکان میتوانند مرگ را به تأخیر بیندازند؛ درحالی که آنها تنها قادرند به حفظ مصنوعی حیات منجر شوند. همانگونه که گادامر مینویسد، پزشکان با طولانیکردن مصنوعی حیات درواقع به طولانیکردن مرگ دست میزنند. بسیاری از بیماران را دیدهایم که مدتهای مدیدی را در بیمارستان سپری کردهاند و در نهایت مردهاند. آنها درواقع تنها به چرخش مالی گفتمان پزشکی خدمت رساندهاند. نکته جالب در اینجاست که بیماران و نزدیکانشان بعد از تحمل دردها و رنجهای طولانی (تجربه مرگ طولانی) از عاملان همین درد و رنج طولانی (تکنولوژی پزشکی) ملتمسانه میخواهند که به این وضعیت پایان دهند و مرگ را به بیمار هدیه کنند. بیمارستانها باوجود تلاش صادقانهشان در زندگیبخشیدن به بیماران، در کار ترتیبدادن مرگند. این نکته به معنای نفی خدمات پزشکی به انسان نیست بلکه بر این مسئله تاکید دارد که چگونه گفتمان پزشکی در زندگی روزمره جدید، تا بدین حد قدرت یافته و افراد را به خود وابسته کرده است. همانگونه که فوکو مینویسد، این قدرت ناشی از مجموعه روابط گفتمانی حول و حوش واقعیت مرگ است.
۵-مردهها را چندی است که در تهران با مرسدس بنزهای آخرین سیستم حمل میکنند، چرا؟ شاید به این خاطر که زندهها را همچنان با بدترین اتومبیلها حمل میکنند. تصویر قبلی ما از نعشکشها اتومبیلها و انسانهایی بودند با رنگهای پریده، ماشینهایی قدیمی و آدمهایی معمولا عصبی و محروم. این تصویر امروزه عوض شده است، اما بهنظر میرسد که راه زیباییشناسانهکردن مرگ این نباشد. معمولا برای این کار در کشورهای پیشرفته دنیا از تئاتر، ادبیات و سینما استفاده میشود نه از بنز. سوارکردن اجساد در درون اتومبیلهای آخرینسیستم از همان منطقی پیروی میکند که گرفتن سمینار و یادبود برای بزرگان و دانشمندان بعد از مرگ آنها.
۶-نظام «تمایز» – آنگونه که پیر بوردیو بدان میپردازد – در تجربه مرگ نیز بازتولید میشود. به عبارت دیگر، افراد از طریق نوع تجربه مرگشان خود را از دیگران متمایز میسازند. آنها درواقع با بهرهگیری از مناسبات مرگ به کسب منزلت اجتماعی و تعیین طبقه خویش دست میزنند.
چگونگی مراسم ختم، امروزه در بخش قابلتوجهی از طبقه متوسط شهرنشین، ابژهای قابلتوجه برای درک منازعات اجتماعی است. مکان مسجد و اینکه در چه منطقهای از شهر باشد، عنصر بسیار مهمی در کسب منزلت اجتماعی برای خانواده متوفی است. مسجدها در اینگونه مراسم با تغییر کاربری، محتوایی همچون سالنهای جشن و عروسی پیدا میکنند و پر مراجعه و معروفبودن آنها نقش قابلتوجهی در ارزشگذاری اجتماعی پیدا میکند. مسجد امیرآباد، مسجد نور (میدان فاطمی) و میدان کاج سعادتآباد ازجمله این مسجدهاست. هر خانوادهای بتواند در این دسته مسجدها، مراسم ختم متوفای خود را برگزار کند، جایگاه منزلتی بالاتری پیدا میکند. از دیگر عناصر مهم منزلتبخش در مراسم ختم، دسته گلهاست. حجم، تعدد، تنوع، قیمت و صاحب اسم و رسمبودن افراد و شرکتهای فرستنده دستهگلها، در ارزشگذاری اجتماعی جایگاه قابلتوجهی دارد. نظام تمایزبخش به غیر از خانواده و بازماندگان متوفی، بر خود مردگان نیز اعمال میشود. امروزه بهشت زهرا، طبقهبندی شده است؛ قطعه شهدا، هنرمندان، خبرنگاران، خانواده شهدا و… .طبقهبندی اجتماعی – فرهنگی زندگان به ساحت مردگان نیز سرایت کرده و آنها نیز دستهبندی شدهاند. این اتفاق بیشک محصول خواست زندگان بوده است. زندهها از این بابت که مردهشان در کدام قطعه و در چه طبقه فرهنگی – اجتماعیای مدفون شده باشد، برای خود منزلت اجتماعی دست و پا میکنند. در گذشته افراد از طریق داشتن مقبرههای خانوادگی ارزشگذاری میشدند اما امروزه با تغییر در مناسبات اجتماعی و اهمیتیافتن سبک زندگی، طبقهبندیهای فرهنگی – اجتماعی برای طبقه متوسط ،ارزشمندتر مینمایاند.
مقبرههای خانوادگی، طبقات اقتصادی را نشان میداد و افراد سعی میکردند با داشتن این نوع قبور طبقه اقتصادی خانواده خود را از دیگران متمایز سازند. در دوره جدید با افول محوریت اقتصاد در طبقهبندیهای اجتماعی و جامعهشناسانه و اهمیتیافتن سبک زندگی به عنوان شاخصی اجتماعی – فرهنگی، مقبرههای خانوادگی اهمیت خود را به اشکال جدید داده است. این تحول را در گرافیک روی سنگهای قبرستان و تغییرات آن در سالیان اخیر، به خوبی میتوان ردیابی کرد.
به طورکلی می توان گفت که تجربه مرگ همچون دیگر تجربیات زندگی روزمره در دنیای جدید، زنانه شده است. این اتفاق – همانگونه که باکاک درمورد زندگی روزمره توضیح میدهد – محصول مصرفگرایی مدرن و تغییر نقشهای کلیشهای زنان و مردان در زیست جدید است. اهمیتیافتن نوع پذیرایی در مراسم ختم و ظهور نمادهای زیباییشناسانه در اینگونه مراسم، گویای این وضعیت تازه است.
عکسهای رنگی و متنوع با طرحهای گرافیکی جذاب از مردگان، صحنهپردازی و چینش مکانهای برگزاری مراسم هماهنگ با طرحهای دکوراسیون داخلی، تزئینات قابل توجه روی خوراکیها (حلوا، خرما و…) و نیز تنوع در غذاها و نوشیدنیها در این گونه مراسم از جمله مهمترین مظاهر زنانگی در تجربه مرگ است.
از سویی دیگر، تجربه مرگ به سمت یکسانسازی و غیرسیاسی شدن پیشرفته است. مداحان و واعظان در مراسم عزاداری از پرداختن به مسائل سیاسی (به خواست بازماندگان) اجتناب میکنند و به گونهای یکسان- تنها با تغییر نام متوفی در پایان اجراهایشان- مجالس را برگزار میکنند. در واقع میتوان گفت که مراسم عزاداریمعمولا به صورت فرمال و غیرسیاسی برگزار میشود و ما با نوعی «صنعت ختمسازی» مواجه هستیم. در این صنعت از مسجد گرفته تا واعظ و مداح با قیمتهایی از پیش تعیین شده، در زمانهایی مشخص و دقیق، سخنها و اشعار یکسان و همشکلی را ارائه میدهند و برای آنها شخصیت متوفی و خانواده او اهمیت چندانی ندارد.واعظان بدون توجه به سبک زندگی متوفی، او را عاشق اسلام و اهل بیت معرفی کرده و برای شادی روح او از حضار طلب صلوات و فاتحه میکنند. این یکسانسازی، بازتاب زیست همسان شده طبقه متوسط شهری در ایران است؛ همسانسازیای که بیشک محصول نظام مصرفی اقتصادی و فرهنگی آنهاست.
خواندن حجم زیادی از نامهای خانوادگی در پایان مراسم عزاداری از سوی واعظان، در واقع حد اعلای ساختار تقلیل یافته به فرم در این گونه مراسم است. اسامیای که امروزه در همه جا و به گونهای بیارجاع حضور دارند و همه به دنبال ثبت آنها در جایی هستند؛ حتی ثبت روی آگهیهای تسلیت.
سایت آفتاب
http://www.aftabir.com/articles/view/applied_sciences/social_science/c12c1264857969_daily_life_p1.php/%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%B9%D9%87-%D8%AA%D8%AC%D8%B1%D8%A8%D9%87-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AF%D8%B1-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%85%D8%B1%D9%87
_____________________________________________________________________________________________________

۴۹-درآمدی بر تاریخچهی سبک زندگی
در فرهنگ لغت، شیوهی زندگی یا سبک زیستن به صورت منعکسکنندهی گرایشها و ارزشهای یک فرد یا گروه تعریف میشود. سبکهای زندگی مجموعهای از طرز تلقیها، ارزشها، شیوههای رفتار، حالتها و سلیقهها در هر چیزی را در برمیگیرد. موسیقی عامه، تلویزیون، آگهیها، همه و همه تصورها و تصویرهایی بالقوه از سبک زندگی فراهم میکنند.
مفهوم سبک زندگی اولین بار در سال ۱۹۲۹ توسط آلفرد آدلر، روانشناس اجتماعی، مطرح شد و پس از یک دوره افول، مجدداً از سال ۱۹۶۱ مورد توجه اندیشمندان و به خصوص جامعهشناسان قرار گرفت. چرا که جامعهی غرب برای انسجام فرهنگی خویش، خود را نیازمند به پردازش چنین مفهومی دید. تا بدانجا که مفهوم سبک زندگی مسیری شد برای تعریف ارزشها و همچنین به نشانگری برای ثروت و موقعیت اجتماعی افراد تبدیل گشت. با نگاهی کلی به سیر معنای سبک زندگی، دو برداشت کلی از ماهیت سبک زندگی میتوان داشت؛ نخست سبک زندگی، معرف ثروت و موقعیت اجتماعی افراد و شاخصی برای تعیین طبقهی اجتماعی است . در این تعبیر، سبک زندگی ملاکی برای تقسیمبندی اجتماعی مردم بر پایهی اقتصاد بود و انگلس، مارکس و لنین به آن معتقد بودند. دوم، سبک زندگی شکل اجتماعی نوینی تلقی میشود که فقط در متن تغییرات فرهنگی مدرنیته و رشد فرهنگ مصرفگرایی معنا مییابد. و این تعبیر دوم، راهی است برای تعریف ارزشها و نگرشها و رفتارهای افراد که اهمیت آن برای تحلیلهای اجتماعی روزبهروز افزایش مییابد؛ چرا که نشانگر گرایشهای اجتماعی است. در این معنا، سبک زندگی با مصرف و تمایز مرتبط است .از یک سو، مصرف از دههی ۱۹۷۰ شاخصی مهم برای فهم دنیای مدرن شده است و از سوی دیگر، مصرف حداقل در شکلی که در جوامع مدرن غربی متجلی است، ایجادکنندهی تمایز بین سبکهای زندگی است. لذاست که مطالعات حوزهی سبک زندگی از این جهت اهمیت دارد که شیوههای ارتباط و پیوند اجتماعی حاصل از فرایندهای فرهنگی و اقتصادی مدرن را آشکار میسازد که نشان از چارچوبهای تمدن غربی دارد. از سویی سبک زندگی نوین اساساً به معانی نمادین محصولات توجه دارد؛ یعنی آنچه در ورای هویت آشکار این محصولات نهفته است. سبک زندگی اصطلاحی است که در فرهنگ سنتی چندان کاربردی ندارد، چون ملازم با نوعی انتخاب از میان تعداد کثیری از امکانهای موجود است. این رویکرد، راهی است که به درک مدرن بودن سبکهای زندگی و تقابل آنها با شکلبندیهای پیشین میانجامد.
شانههای گسترش سبک زندگی حاصل از جامعهی مصرفی را جامعهشناسانی چون وبلن، وبر و زیمل در اوایل قرن بیستم به تصویر کشیدند. وبلن و زیمل سبک زندگی طبقهی متوسط کلانشهر را تحلیل کردند. سبکی که در آن مصرفِ لباس، زیورآلات و انواع کالاهای لوکس نقشی محوری داشت. اگر وبلن رفتارهای تظاهری را در مصرف برمیشمارد، زیمل در تحلیل مصرفگرایی جامعهی مدرن، بر مقولهای همچون مد تأکید دارد. به نظر وی، مصرف کالاها و ایجاد سبکهای زندگی از سویی برای فرد هویّتبخش بوده و از سویی دیگر متمایزکننده است یعنی هنگامی که تعریفهای رسمی از انسان و همچنین معرفیها و بازنماییهای او در فضایی اجتماعی به عادت تبدیل میشود، آن تعریفها و بازنماییها به اصل هدایتگر رفتار بدل میشود که پر بیراه نیست، اگر وجه مشترک را در مصرف بدانیم.
به عنوان مثال «زیمل» سبک زندگی را تجسم تلاش انسان برای یافتن ارزشهای بنیادی و فردیت برتر خود میداند. به اعتقاد وی، فرد میکوشد از طریق سبک زندگی، فرهنگ عینیاش را به سمع دیگران برساند؛ و انسان برای معنای موردنظر خود (فردیت و برتری)، شکلها (صورتهای) رفتاریای را برمیگزیند. زیمل توان چنین گزینشی را سلیقه و این اشکال به هم مرتبط را سبک زندگی مینامد.
بر مبنای تعاریف فوق خطوط کلی سبک زندگی به شرح ذیل است:
ایجاد اشکال به خصوص از هویت در فرایند مدرن شدن و استقرار آنها در حوزههای معینی از کنش اجتماعی مثل: ذوق، سلیقه، سبک زندگی و مد.
افزایش اهمیت روزافزون حوزههای کنش اجتماعی جهت ترسیم و توصیف زندگی اجتماعی در حالی که سایر شکلهای متمایز ساختاری بیاهمیتتر شدهاند.
اهمیت فزایندهی سبک زندگی و هویت با اتکا به حوزهی مصرف.
هویت شخصی چیزی نیست که در نتیجهی عضویتهای گروهی یا تداوم کنشهای اجتماعی فرد به او تفویض شده باشد، بلکه فرد باید آن را به طور مداوم و روزمره ایجاد کند و در فعالیت خویش به طرز بازتابی، مورد حفاظت و پشتیبانی قرار دهد.
روش زندگی فرد بخشی از سلیقهی جهانی است که ممکن است بر او تحمیل شده باشد.
در سبک زندگی، فرد هویت خود را با کالا و اشیاء معاوضه میکند و از اشیاء کسب هویت میکند و به نوعی شئوارگی میرسد.
در سبک زندگی، فرد به صورت همزمان، همسانی و تفاوت خود را براساس الگوهای مطرح رسانهای شده دنبال میکند.
در سبک زندگی معنای زندگی از یک ویژگی شخصی و برای خود بودن، به برای دیگران بودن تغییر مییابد.
به علت عدم ثبات و پایداری در سبک زندگی، همواره نوعی استرس و نگرانی از عدم جلب توجه و مورد پسند قرار نگرفتن روان فرد را مورد هجمه قرار میدهد.
از سویی دیگر با نگاهی به این باور غالب که تمدن غربی تمدن پایان تاریخ است و توانسته است همهی ابزارها، سختافزارها، سبک زندگی و علوم زندگی خودش را تولید کند، با ظهور انقلاب اسلامی ایران، به تدریج سیری دیگر از گفتمان غالب جهانی غرب مطرح شد که در بیانات رهبر معظم انقلاب به وضوح ترسیم شده است. مراحل پنجگانهای که رهبر انقلاب در راستای دستیابی به تمدن نوین مطرح نمودهاند نشان از طرحوارهای است جهت دستیابی به تمدن اسلامی. هدف از این بحث اشاره به سوی دیگر از سیر معنایی سبک زندگی از سوی اندیشمندان غربی است و آن اشاره به سبک زندگی اسلامی با دارا بودن اهداف تمدنی است. چنان که با اشاره به تعریفی از اندیشمندان جامعه اسلامی که سبک زندگی را، مجموعهای از به هم پیوستگی الگوهای رفتاری دینی در حوزههای مختلف زندگی بشری میدانند. بنابراین میتوان ادعا کرد که تمدن، آیینهی تمامنما و برآیند سبک زندگی است. چندان که در سبک زندگی اسلامی، سبک زندگی یک فرد منظور نیست؛ بلکه منظور یک رفتار اجتماعی و جمعی است؛ و معیار مشخص است که از دیدگاه ارزشی بحث میکنیم و میخواهیم ببینیم که چه سبکی درست است و باید داشته باشیم و چه سبکی غلط است و باید از آن دوری کنیم. از آنجایی که جامعهی ما بر نظام دینی و ارزشی تکیه دارد، میباید سلوک زندگی اجتماعی و فردی بیانگر این اصول و مبانی باشد. آموزهها و تعالیم اسلام، در باب شیوه و سلوک زندگی مسلمانان احکام و قواعد کاملی دارد که رعایت این اصول و قوانین لازم و ضروری است؛ و بالتبع تعاریف و دیدگاههای اساسی در حوزهی سبک زندگی اسلامی به فراخور نگرش اسلامی آن نیز متفاوت است؛ چرا که محور نگرش، از انسان به سوی خداوند و وحدانیت بازخواهد گشت. اگر در میان اندیشمندان غربی، سبک زندگی اشاره به مصرف به معنای اعمّ آن دارد، در حوزهی سبک زندگی اسلامی مورد نظر رهبری اشاره به معنای گستردهتری از آن است که به نوعی حکایت از ساحت انسانی در امور معنوی و دنیوی است و نه تنها اشارهای باشد به حوزهی محدود مصرف در حوزهی مادیات قائم به انسان.
یکى از ابعاد پیشرفت با مفهوم اسلامى عبارت است از سبک زندگى کردن، رفتار اجتماعى، شیوهى زیستن -اینها عبارهٌ اخراى یکدیگر است- این یک بُعد مهم است؛ … ما اگر از منظر معنویت نگاه کنیم -که هدف انسان، رستگارى و فلاح و نجاح است- باید به سبک زندگى اهمیت دهیم؛ اگر به معنویت و رستگارى معنوى اعتقادى هم نداشته باشیم، براى زندگى راحت، زندگى برخوردار از امنیت روانى و اخلاقى، باز پرداختن به سبک زندگى مهم است. بنابراین مسئله، مسئلهى اساسى و مهمى است. … این سرآغاز و سرفصل یک بحث است.
سایت صالحین
http://salehin.ir/index/BpPortalsVShow/8065/89157
___________________________________________________________________________
۵۰-ساختار اجتماعی؛ عاملی موثر در سبک زندگی سلامت محور
سبک زندگی سلامت محور به عنوان یک پدیده چند علتی، چند بعدی، و چند دلالتی به الگوهای جمعی رفتار که می توانند برای جلوگیری از مشکلات مربوط به سلامت و تضمین کننده سلامت برای فرد باشد، مربوط می شود و از ابعاد متنوعی چون، ورزش، تغذیه مناسب و نامناسب، خودکنترلی، رفتارهای پیشگیرانه و … تشکیل شده است.
به گزارش خبرنگار مهر، یکی از مهمترین پیشرفت ها در تئوری های جامعه شناسی، افزایش توجه به سبک زندگی بعنوان یک مفهوم کلیدی در تبیین رفتار اجتماعی بشراست (ابل ۱۹۹۱، چانی ۱۹۹۶، گیدنز ۱۹۹۱، مافسولی ۱۹۹۶). سبک زندگی به عنوان یکی از مفاهیم مرتبط با زندگی روزمره مفهوم وسیع و گسترده ای است که بدون مشخص کردن و متمرکز شدن بر شاخص ها و مولفه های ویژه آن قابل فهم نیست. سبک زندگی در واقع طیف وسیعی از عملکردها، نگرش ها، رفتارها، بینش ها، سلائق و ترجیحات و فعالیت ها را در بر می گیرد. به گفته گیدنز: « سبک زندگی مجموعه نسبتاً منسجم از همه رفتارها و فعالیتهای یک فرد معین در جریان زندگی روزمره است» (گیدنز،۱۳۸۷: ۳۲۵).
به بیان ساده، سبک زندگی به ما کمک میکند تا آنچه را مردم انجام میدهند، دلیل انجام دادنش و معنی عملشان برای خودشان و دیگران را درک میکنیم (چانی، ۱۹۹۶) . سبکهای زندگی اساساً اشکالی از مصرفگرایی شامل ترجیحات غذایی، بدنی و ظاهری، مسکن، عادات کاری، اوقات فراغت و … هستند که مردم را از هم متمایز میکنند. سبک زندگی سلامت محور برای مثال یکی از شاخههای سبک زندگی است که میتوانند سالم یا ناسالم باشند و شامل اعمالی از قبیل: رژیم غذایی، آشامیدن الکل، استعمال دخانیات، فعالیت فیزیکیِ،مدیریت استرس، بهداشت شخصی و دیگر اعمال و رفتارهای مرتبط با سلامت است. اگرچه برخی از سبکهای زندگی در جهت تولید سلامت هستند، تمام افراد، گروهها و طبقات اجتماعی سبک زندگی خاص خود را دارند که الگوی مصرفشان را نشان میکند (چانی، ۱۹۹۶، گیدنز ۱۹۹۱).
اما سازمان جهانی بهداشت تعریف وسیع تری از سبک زندگی دارد: اصطلاح سبک زندگی به روش زندگی مردم و بازتابی کامل از ارزش های اجتماعی، طرز برخورد و فعالیت ها اشاره دارد. همچنین ترکیبی از الگوهای رفتاری و عادات فردی در سراسر زندگی (فعالیت بدنی، تغذیه، اعتیاد به الکل و دخانیات و…) است که در پی فرایند جامعه پذیری به وجود آمده است (استاجی، ۱۳۸۵: ۱۳۴).

در هر زمینه مطالعاتی بنا به ماهیت موضوع،تعاریفی برای سبک زندگی ارائه شده است که با اصول همان تعریف مطابقت دارد. در زمینه سبک زندگی سلامت محور، انسجام در انجام دادن مجموعه ای از رفتارهای مرتبط با بهداشت و سلامتی، جوهره تعریف سبک زندگی سلامت محور است.
اصطلاح سبک زندگی در پزشکی، دال بر استفاده از مواردی نظیر الکل، سیگار یا انواع خاصی از غذاهاست که برای سلامتی فرد مضر هستند (ویل، ۲۰۰۰: ۱۰). اگرچه این تعریف در پژوهشهای جامعهشناسی پزشکی غالب بوده، اما تعریفی بسیار محدود است. آبل این تعریف و شاخصهای ارائه شده در آن را به انجام فعالیتهای ورزشی و بهرهگیری از خدمات پزشکی نیز بسط میدهد (آبل،۱۹۹۱، ۹۰۲). و کاکرهام تصمیمگیری درباره مصرف غذا، ورزش کردن، مراعات بهداشت فردی، مقابله با استرس، استعمال سیگار، مصرف الکل و مواد مخدر، بستن کمربند ایمنی، مسواک زدن و انجام دادن معاینات دورهای پزشکی را اجزاء سبک زندگی سلامت محور میخواند (کاکرهام و همکاران،۱۹۹۹: ۱۹).
همه رفتارهایی که به آنها اشاره شد شاخصهای سبک زندگی سلامت محور هستند. وقتی فرد مجموعهای از این رفتارها را براساس گزینش از میان انتخابهای ممکن برای خود برمیگزیند و انجام میدهد، سبک زندگی سلامت محور شکل میگیرد. به گفته کاکرهام سبک زندگی سلامت محور: « الگو های تجمعی رفتارهای مرتبط با سلامت هستند که بر اساس انتخاب از گزینه های در دسترس افراد با توجه فرصت های زندگی شان بنا نهاده شده اند. این فرصت ها شامل تاثیرات جنس، سن، نژاد، قومیت و دیگر متغییر های هستند که بر انتخابهای سبک زندگی تاثیر می گذارند» (کاکرهام، ۱۹۹۷(. از نظر آبل سبک زندگی سلامت محور الگوهایی از رفتارهای مرتبط با سلامتی، ارزش ها و نگرش های پذیرفته شده توسط گروه هایی از افراد هستند که در پاسخ به محیط اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی شکل می گیرند (آبل،۱۹۹۱(.

ویلی و کاماچو سبک زندگی سلامت محور را بصورت مجموعه ای از فعالیت های مشخص که اثر مهمی بر وضعیت سلامتی می گذارند و بخش عمده ای از الگوهای زندگی فرد را می سازند تعریف می کنند (نجاریون و عارفی، ۱۳۸۵: ۳.(
استفاده از مفهوم سبک زندگی بهداشتی در درجه اول به معنای دستکشیدن از مطالعه رفتارهای بهداشتی به صورت منفرد است. در جامعهشناسی پزشکی معمول است که رابطه یک رفتار خاص را که با توجه به زمینه تحقیق حائز اهمیت است با بقیه متغیرها بررسی کنند (کاروونن و همکاران، ۲۰۰۰: ۳۶). اما پذیرش مفهوم سبک زندگی اولاً به معنای مطالعه انسجام رفتارهای بهداشتی فرد و رابطه داشتن آنها با یکدیگر است. ثانیاً، به این معناست که سلامتی پدیدهای طبیعی نیست بلکه فرد براساس نوع انتخاب خود، سلامت بودن را برمیگزیند.
البته ناگفته پیداست که این گزینش در میان محدودیتهای ساختاری فرد صورت میگیرد. بهتر آن است که بگوئیم سبک زندگی بهداشتی مجموعه انتخابهایی است که فرد بنابر موقعیت زندگی خود انجام میدهد. انتخابهای رفتاری افراد بر سلامتی ایشان تأثیر میگذارد، اما تحلیل سبک زندگی بهداشتی به این منظور صورت میگیرد که معلوم شود، مجموعه رفتارهای بهداشتی افراد تا چه اندازه ناشی از انتخاب فردی و تا چه حد برآمده از موقعیتساختاری فرد است. موقعیتهای ساختاری سن، جنس، نژاد، قومیت، جایگاه طبقاتی، تحصیلات و برخی موارد دیگر را شامل میشود. توجه کردن به موقعیت ساختاری به معنای تلاش برای نشان دادن عوامل شکل دهنده الگوهای سبک زندگی، زمینهای که الگوها در آن تغییر میکنند، و موانع تغییر رفتارهای شکل دهنده الگوهاست ( کالنان، (۱۹۹۴: ۶۹
بنابراین می توان گفت که، سبک زندگی سلامت محور به عنوان یک پدیده چند علتی، چند بعدی، و چند دلالتی به الگوهای جمعی رفتار که می توانند برای جلوگیری از مشکلات مربوط به سلامت و تضمین کننده سلامت برای فرد باشد، مربوط می شود و از ابعاد متنوعی چون، ورزش، تغذیه مناسب و نامناسب، خودکنترلی، رفتارهای پیشگیرانه، عدم مصرف دخانیات و الکل، سلامت روانی، سلامت محیطی، بهداشت فردی، رفتار ترافیکی، کنترل بدن، عادات غذایی، تحرک روزانه و قرار گرفتن در مقابل نور آفتاب تشکیل شده است.
تحقیقات سلامت عمومی اغلب تاکیدشان بر روی رفتارهای سلامتی شخصی و مستقل از زمینه اجتماعی آنها می باشد. کاکرهام استدلال می کند، تحقیق روی سبک زندگی سلامت محور نیاز است اما اندازه گیری و تجزیه و تحلیل نباید در سطح فردی متوقف شود، بلکه بایستی تا در نظر گرفتن، الگوهای جمعی رفتار مربوط به سلامتی که سبک زندگی سلامت محور را تشکیل میدهد، گسترش یابد. سبک های زندگی مختلف باید در ارتباط با زمینه اجتماعی که در آن رخ می دهند، مورد توجه قرار گیرند (کاکرهام، ۲۰۰۶: ۱۸۰۲.(
ساختار اجتماعی به نحوه موثری بر شانس های زندگی افراد تاثیر گذار می باشد و این امر می تواند فرصت های انتخابی افراد را تحت تاثیر قرار دهد. به عبارتی شانس های زندگی افراد و فرصت های انتخابی آنها بیشتر تحت تاثیر ساختارهای اجتماعی و زمینه ایی است که افراد در آن قرار گرفته اند. به عنوان مثال سن و جنس به عنوان متغیرهای ساختاری در دستیابی افراد به فرصت های انتخابی و شانس های زندگی تاثیر مهمی دارند. مطالعات اخیر نشان می دهند که محیط اجتماعی رواج رفتارهای سلامتی را در جوامع مختلف و جمعیت های فرعی (زیر گروه) تحت تاثیر قرار می دهند.
در برخی جوامع مثل ایران که افراد کنترل کمتری بر رژیم غذایشان و آلودگی های اکولوژیکی دارند و همچنین نوع محیط اجتماعی که استعمال دخانیات در آن به عنوان یک نرم رفتاری پذیرفته شده، احتمال بروز سبک زندگی ناسالم بسیار بالاتر است. در ایران استعمال دخانیات بالا، رژیم غذایی سرشار از چربی ها، و سیگار بسادگی در دسترس افراد است و شهروندان انتخابهای اندکی در مورد نوع غذا هایی که تهیه و مصرف می کنند دارند، که این امر نتیجه طبیعی ضعف سیستم حکومتی است که با بی اعتنایی به خطرات همبسته با سیگار کشیدن، رژیم های ناسالم غذایی و … برخورد می کند. در بسیاری از حکومتهای امروزی وقتی افراد سلامتی ضعیفی دارند یا دچار مرگ و میر زودرس می شوند، علت این امر را بی اعتنایی افراد نسبت به انتخاب هایشان می دانند. این تبیین به سیستم های حکومتی این اجازه را می دهد که نسبت به شرایط ناسالم اجتماعی یا اشتباهات پزشکی شانه خالی کنند. متعاقباً تبیین سبک زندگی به عنوان شکلی از مقصر دانستن قربانی است، که در این شکل به دولت ها اجازه داده می شود تا از زیر بار مسئولیت پذیری شانه خالی کنند. این در حالی است که شواهد تجربی اندکی نشان داده اند که سبک زندگی فقط محصول انتخاب فردی است. بنابراین فرصتهای زندگی که تحت تاثیر ساختارهای اجتماعی – سیاسی قرار دارند به مراتب نقش مهمتری در سبک زندگی افراد دارند )کاکرهام و همکاران،۱۹۹۷(
بطور کلی باید گفت که انتخابهای افراد محدود به زمینه و بستر اجتماعی و سیاسی خاص خود می شوند. به عبارتی انتخابها بوسیله ساختاری که در آن به وقوع می پیوندند شکل می گیرند. ساختار، به الگوهای تجمعی زندگی اشاره دارد که همبسته با جوامع، نهادها، طبقات اجتماعی، گروهها و نقش های افراد می باشند و نمایانگر موجودیت اجتماعی مستقل گروههای مختلف است. رهیافت اجتماعی ــ جمعیتی به سبک زندگی به ما این اجازه را می دهد که سبک زندگی سلامت محور را به عنوان فعالیت جمعی که ورای روانشناسی فرد می باشد را تجزیه و تحلیل کنیم که این فعالیت جمعی خود در دل هنجارها، ارزش ها، اعمال گروهی و طبقات اجتماعی لانه دارد که محدودیتهایی را بر رفتارهای اعمال می کنند.
وبلاگ زندانی
http://zindani.blogfa.com/post-27.aspx

 

 

مطالب انگلیسی

۱-Balancing Life-Style and Genomics Research for Disease Prevention

Genetic and environmental factors, including diet and life-style, both contribute to cardiovascular disease, cancers, and other major causes of mortality, but various lines of evidence indicate that environmental factors are most important. Overly enthusiastic expectations regarding the benefits of genetic research for disease prevention have the potential to distort research priorities and spending for health. However, integration of new genetic information into epidemiologic studies can help clarify causal relations between both life-style and genetic factors and risks of disease. Thus, a balanced approach should provide the best data to make informed choices about the most effective means to prevent disease.
http://www.sciencemag.org/content/296/5568/695.short
___________________________________________________________________________

۲-Role of Life-style and Dietary Habits in Risk of Cancer among Seventh-Day Adventists

The Seventh – day Adventist population abstains from smoking and drinking; about 50% follow a lacto-ovo-vegetarian diet; and most avoid the use of coffee, tea, hot condiments, and spices. Existing data on cancer mortality in Seventh-Day Adventists clearly document mortality rates that are 50 to 70% of general population rates for most cancer sites that are unrelated to smoking and drinking. Several approaches to determining whether this reduced risk is due to the unique Seventh – day Adventist life-style or selective factors related to who chooses to become and remain a Seventh – day Adventist are described.
A comparison of the mortality experience of Seventh – day Adventist and non-Seventh-Day Adventist physicians shows equal cancer mortality, which is consistent with the hypothesis that the apparent reduced risk of cancer death in all Adventists may be due to selective factors. However, the results of a small case-control study of colon and breast cancer among Adventists show statistically significant relative risks for colon cancer of 2.8 for past use of meat. For current food use, the significant relative risks are 2.3 for beef, 2.7 for lamb, and 2.1 for a combined group of highly saturated fat foods. This strongly suggests that the lactoovo-vegetarian diet may protect against colon cancer. However, the evidence linking diet to breast cancer is less clear. Because of the marked variability in dietary habits within the Seventh – day Adventist population, they will be a productive group for further study of diet and cancer.
http://cancerres.aacrjournals.org/content/35/11_Part_2/3513.short
___________________________________________________________________________

۳-THE MEANING OF LIFE-STYLE: SOCIOLOGICAL AND MARKETING PERSPECTIVES
His concepts of image, status and prestige have long fascinated both marketing managers and academic sociologists. Historically, the term “life-style” has referred to a composite package of image, status and prestige elements which, for the sociologist, has signified a whole greater than the sum of its parts (Gusfield, 1963; Krugman, 1968). Viewed in this way, the concept has (appropriately) maintained widespread appeal at a theoretical level, and to the extent that the “whole” has presented difficulties in operationalization, we continue to use and accept it nonetheless for its intuitive appeal and face validity.
The emergence of “life-style” studies in marketing is based primarily on a more empirical strategy of learning about the activities, interests and opinions (AIO) of consumers on a brand-by-brand or product-by-product basis, through structured questionnaires, often distinguishing heavy vs. light (or non-) users. The resultant profiles of “who” is typically the most frequent consumer of a specific brand or product thereby provides much information, though quite often on within-group variance among groups of respondents whom sociologists would likely characterize as sharing essentially similar rather that different life-styles. Whereas a sociologist, for example, might be interested in learning the AIO characteristics of users vs. nonusers of all types of personal care products, he would be less concerned with the real marketing issue of what distinguishes brand-loyal or heavy users of Colgate from Gleem or UltraBrite toothpaste. This difference in outlook, however, while likely to provoke terminological disputes over the definition of life-styles, should not overshadow the present value and potential of AIO items and their utilization in consumer surveys as operational indicators in both marketing and “pure” research contexts.
One project at the University of Michigan Survey Research Center in which we (Robinson and Hirsch, 1975) found such life-style measures of substantial utility involved an effort to “predict” the distribution of marijuana use among teenagers. The SRC “Youth in Transition” Survey followed a national panel of 1620 young men from tenth grade through one year past high school graduation. Results from 1970 found 34 percent reporting marijuana use, with users distributed in such a way that virtually no demographic variables were significantly associated with the use of this product. Neither were grades in school, college attendance, region of residence, etc., although usage by friends was highly associated. Among the AIO items on the lengthy questionnaire were two “counterculture” measures, concerning attitude toward the Vietnam War and taste in popular music. Both were associated with use, but taste preference in popular music proved superior to any other predictor (except usage by friends) in the entire battery: those listing two or more “protest rock” records as favorites were twice as likely to report marijuana use as those listing none or one. Additionally, as shown in the accompanying table, when the young men’s attitude toward the war was crosstabulated with musical taste preference, the latter continued to hold up as the best statistical predictor of usage. These AIO-type items were thus useful indicators and important aids for constructing a profile of youthful marijuana users.
https://www.acrwebsite.org/search/view-conference-proceedings.aspx?Id=9308
_______________________________________________________________
۴-LIFESTYLE-EXPOSURE THEORY: Structural Equation Modeling Assessment of Key Causal Factors in Computer Crime Victimization
Abstract: This dissertation empirically assesses a computer-crime victimization model by applying Routine activities theory. Routine activities theory is arguably, as presented in detail in the main body of this study, merely an expansion of Hindelang, Gottfredson, and Garofalo’s lifestyle exposure theory. The components of routine activity theory were tested via structural equation modeling to assess the existence of any statistical significance between individual online lifestyles, the levels of computer security, and levels of individual computer-crime victimization. A self-repor studies survey, which contained multiple measures of computer security, online lifestyles, and computer-crime victimization, was administered to 204 college students to gather data to test the model. This study was designed to convey two specific significant contributions to the empirical literature in criminology. First, this study is the first empirical test focusing on individual computer-crime victimization via a theoretical approach using routine activities theory. Second, utilizing structural equation modeling facilitates the assessment of the new theoretical model by conveying an overall picture of the relationship among the causal factors in the proposed model. The findings from this study with empirical evidence supports for the components of routine activities theory by delineating patterns of computer-crime victimization. This study is limited in that (a) it does not delineate individual computer crime victimization based on public computer use; (b) it needs to provide more precise scales to measure computer security and online users’ behaviors for delineating a true crime victimization model; (c) it just considers computer criminals’ motivation as a given situation. Future research should include and test another set of questionnaires that are primarily focused on public computer usage in order to differentiate the victimization levels on those computers. In addition, future research must develop more refined survey instruments to estimate computer security and online lifestyle measures. Furthermore, adding computer criminals’ motivational factors in the victimization model would substantially contribute to delineate true computer-crime victimization. This research is an initial step toward building a solid computer-crime victimization model. Hence, considering stated the limitations in the future study would produce a refined computer victimization model based on routine activities theory.
Both Hindelang et al’s (1978) lifestyle and Cohen and Felson’s (1979) routine activities theories were espoused during the same period of time that the criminal justice system began to place value on studying victimization issues (Williams & McShane, 1999, pp. 233-234). Criminologists in the early 1970s began to realize the importance of victimization studies because they previously placed their focus on the criminal offender and ignored the crime victim (Karmen, 2006). Creation of “the self-report survey” and the emergence of national victimization studies in 1972 facilitated the development of victimization theories in this era (Karmen, 2006, p. 51). Lifestyle-exposure theory and routine activities theory were introduced based on the evidence of “the new victimization statistics” as a part of a rational theoretical perspective embedded in sociological orientation (Williams & McShane, 1999, p. 235). The two theories appear to be ideally suited for understanding why individuals are predisposed to crime and how an individual’s activities, interactions, and social structure provide opportunities, for offenders. Hindelang et al. (1978) suggest that an individual’s daily patterned activities, such as vocational and leisure activities, contribute to victimization. They posit that an individual’s expected social roles and social position influence their personal lifestyle patterns, and contribute to the individual’s decision to engage in certain activities. More importantly, engaging in risky activities can be made through individual rational choice.
Cohen and Felson (1979) assume that there are three main components to predict a likelihood of an occurring victimization event. First, a motivated offender must exist for the victimization to occur. Second, the presence of a suitable target is necessary for the occurrence of the victimization. Third, the absence of a capable guardian makes easy access for offenders to victimize the target. There must be a confluence or convergence of all three components for the victimization to occur. Thus, absence of one of the three components is likely to decrease or eliminate the victimization occurrence. In this study, lifestyle variables from lifestyle exposure theory, which arguably equates to the level of target suitability in routine activities theory, and the capable guardianship variable from routine activities theory are taken into account. This project hypothesizes that an individual’s computer-oriented lifestyle in cyberspace contributes to his or her potential computer-crime victimization. In addition, the study also hypothesizes that the presence of installed computer security in a computer is a significant factor that can prevent or minimize the occurrence of computer crime. This study predicts that variation of these two main factors determines the level of an individual’s computer-crime victimization potential.
http://gradworks.umi.com/33/03/3303544.html
__________________________________________________________________________
۵-LIFESTYLES, ROUTINE ACTIVITIES, AND RESIDENTIAL BURGLARY VICTIMIZATION
This paper reports findings from an exploratory, place-specific study of the relationship between victims’ lifestyles, routine activities, and residential burglary victimization. A telephone survey differentiated people with various lifestyles in terms of daily obligatory and discretionary activities. These differential lifestyles were related to variations in routine activities (i.e., pedestrian and automotive traffic) on street segments around residential areas. In a pooled cross-sectional design, street segments with higher volumes of routine activities between 1992-1996 had significantly lower burglary rates over this time period, as did street blocks with irregular periods of routine activities in 1997. Implications are discussed for the lifestyle / exposure and routine activity theories and for the movement in criminology away from explaining why individual offenders commit crimes, toward explaining why crimes happen at particular places at particular times and not others.
LIFESTYLE/EXPOSURE THEORY
The “lifestyle/exposure theory” was developed by Hindelang, Gottfredson, and Garofalo.
Lifestyles are patterned, regular, recurrent, prevalent, or “routine activities”. Lifestyles consist of the activities that people engage in on a daily basis, including both obligatory and discretionary activities. Kennedy and Forde (1990:208) summarized the lifestyle/exposure model as “lifestyle, encompassing differences in age, sex, marital status, family income, and race, influences daily routines and vulnerability to criminal victimization, resulting in the fact that “Victimization is not evenly distributed randomly across space and time — there are high-risk locations and high-risk time periods” (Garofalo, 1987:26). “Lifestyle patterns influence (a) the amount of exposure to places and times with varying risks of victimization, and (b) the prevalence of associations with others who are more or less likely to commit crimes.”
A similar theoretical model developed by Kennedy and Forde (1990: 209, 211) suggested that background characteristics and daily activities affect time spent in risky lifestyles which lead to dangerous results (i.e., criminal victimization). In their words, “demographic and lifestyle variables . . . can be interpreted as contributing to more or less ‘time spent in risky activities’ and indirectly contributing to ‘dangerous results'” (Kennedy and Forde, 1990:209).
Numerous studies have shown relationships between daily activities of individuals and their likelihood of criminal victimization (Riley, 1987:340). In other words, what people do and how they behave places them at either more or less risk of criminal victimization (Maxfield, 1987; Miethe, Stafford, and Long, 1987; Sampson and Wooldredge, 1987).
According to Sampson and Wooldredge (1987:372): “An active lifestyle . . . appears to influence victimization risk by increasing exposure of persons and homes to potential offenders while guardianship is low.” Yet, an active lifestyle may not necessarily increase one’s risk of criminal victimization. For example, if there is a great deal of activity by residents, neighbors, or passers by around a residence, then this activity may serve to decrease the likelihood that a property offender will victimize a residence. In fact, many property offenders are non-confrontational and want to avoid being seen by residents, neighbors, or passers by (Cromwell, Olson, and Avary, 1991; Tunnell, 1994; Wright and Decker, 1994).
Whether an active lifestyle leads to higher or lower risks for criminal victimization may depend on several factors. It might depend on the nature of one’s activities — i.e., whether they are patterned and predictable to offenders, or sporadic and less predictable. This issue has not been settled by academic research, although the majority of lifestyle research suggests that active lifestyles increase risks for criminal victimization (Robinson, 1997b). Part of why there is some uncertainty about this issue is because when relationships between lifestyles and crime are studied, dependent variables typically consist of some composite measure of crime (see Robinson, 1997b; Thompson and Fisher, 1996). Whether active lifestyles lead to higher or lower risks for crime might depend on the specific type of crime that is being studied. Since composite measures of crime have been utilized by researchers rather than distinct measures of individual crime types (Bennett, 1991; Maxfield, 1987; Thompson and Fisher, 1996), it is nearly impossible to differentiate the effects of peoples’ lifestyles on different types of criminal victimization. This is problematic, because lifestyle/exposure theory is “crime specific” (Bennett, 1991:158; Thompson and Fisher, 1996). For example, crimes such as burglary and theft may create different opportunities for offenders: For a burglary to occur, an offender has to break and enter a home to get the desired goods. An offender who commits a larceny, on the other hand, may ride off with a bicycle left out on the lawn or steal something from the porch of a home. These examples demonstrate that the opportunity structure for burglary and larceny are different and therefore the two crimes must be examined separately in research (Thompson and Fisher, 1996:52; also see Gottfredson, 1984; Maxfield, 1987; Sampson and Wooldredge, 1987). Research examining the relationship between lifestyles and crime should avoid pooling or aggregating crime types, because examining the effects of lifestyles on composite measures of crime leads to inconsistent findings (Thompson and Fisher, 1996:53).
http://sociologyindex.com/lifestyle_exposure_theory.htm
___________________________________________________________________________
۶-The lifestyle approach as basis for interventions and campaigns to promote climate-conscious consumption, sustainable mobility and energy conservation
Modern lifestyles are based on specific modes of consumption, mobility and housing. They are distinguishable by their respective energy consumption. In order to reach the goals of a “۲۰۰۰-watt-society”.
Content and purpose of the research project
The way people live and are mobile is associated with attitudes, cultural expressions, forms of social interaction, identifications and knowledge. Sociology has established theories and methods that make group-specific regularities and differences visible and has tied them in to lifestyle typologies. So, differences in terms of mobility and housing become recognizable as characteristic features of socio-cultural groups. This project identifies energy-consumption lifestyle groups in Lucerne’s population and raises the question of their potential for sustainable behaviour. For this purpose, models from psychology and marketing are involved in an interdisciplinary approach. At the end, environmental agencies get a tool that has already been successfully used in marketing or prevention campaigns. The administration may discover potentials and needs towards more sustainable behaviour in Lucerne’s population and may include state-of-the-art communication strategies to stimulate more climate-conscious consumption, sustainable mobility and energy saving.
Scientific and social context of the research project
The research project combines sociological with behavioural and social psychological approaches. The methodology for the typing of lifestyle groups can be developed further to meet the needs of the administration. The project is on the one hand a significant contribution at the intersection of environmental sociology and environmental psychology and lays an important foundation for the necessary energy reduction with respect to the objectives of the “۲۰۰۰-Watt-society”.
https://www.hslu.ch/en/lucerne-university-of-applied-sciences-and arts/research/projects/detail/?pid=707
__________________________________________________________________________
۷-The Presentation of Self in Everyday Life
He Presentation of Self in Everyday Life is a book that was published in 1959, written by sociologist Erving Goffman. In it, he uses the imagery of theater in order to portray the importance of human and social action and interaction. He refers to this as the dramaturgical model of social life.
According to Goffman, social interaction may be likened to a theater, and people in everyday life to actors on a stage, each playing a variety of roles.
The audience consists of other individuals who observe the role-playing and react to the performances. In social interaction, like in theatrical performances, there is a front region where the actors are on stage in from of an audience. There is also a back region, or back stage, where individuals can be themselves and get rid of their role or identity that they play when they are in front of others.
Main Concepts in the Dramaturgical Framework
Performance. Goffman uses the term ‘performance’ to refer to all the activity of an individual in front of a particular set of observers, or audience. Through this performance, the individual, or actor, gives meaning to themselves, to others, and to their situation. These performances deliver impressions to others and information is exchanged to confirm identity. The actor may or may not be aware of their performance or have an objective of their performance, however the audience is always attributing meaning it and to the actor.
Setting. The setting for the performance includes the scenery, props, and location in which the interaction takes place.
Different settings will have different audiences and will thus require the actor to alter his performances for each setting.
Appearance. Appearance functions to portray to the audience the performer’s social statuses. Appearance also tells us of the individual’s temporary social state or role, for example whether he is engaging in work (by wearing a uniform), informal recreation, or a formal social activity. Here, dress and props serve to communicate gender, status, occupation, age, and personal commitments.
Manner. Manner refers to how the individual plays the role and functions to warn the audience of how the performer will act or seek to act in role (for example, dominant, aggressive, receptive, etc.). Inconsistency and contradiction between appearance and manner may occur and will confuse and upset an audience. This can happen, for example, when one does not present himself or behave in accordance to his social status or position. A military man, for example, by appearance is supposed to behave tough and emotionless, as defined by society. However, when a veteran is diagnosed with a chronic disease, their manner may be full of emotion and feelings of helplessness. His appearance and manner are inconsistent and contradictory.
Front. The actor’s front, as labeled by Goffman, is the part of the individual’s performance which functions to define the situation for the observers, or audience. It is the image or impression he or she gives off to the audience. A social front can also be thought of as a script. Certain social scripts tend to become institutionalized in terms of the abstract stereotyped expectations it contains. Certain situations or scenarios have social scripts that suggest how the actor should behave or interact in that situation. If the individual takes on a task or role that is new to him, he or she may find that there are already several well-established fronts among which he must choose. According to Goffman, when a task is given a new front, or script, we rarely find that the script itself is completely new. Individuals commonly use pre-established scripts to follow for new situations, even if it is not completely appropriate or desired for that situation.
Front Stage, Back Stage, Off Stage. In stage drama, as in everyday interactions, according to Goffman, there are three regions, each with different affects on an individual’s performance: front stage, back stage, and off-stage. The front stage is where the actor formally performs and adheres to conventions that have meaning to the audience. The actor knows he or she is being watched and acts accordingly.
When in the back stage, the actor may behave differently than when in front of the audience on the front stage. This is where the individual truly gets to be himself or herself and get rid of the roles that he or she play when they are in front of other people.
Finally, the off-stage is where individual actors meet the audience members independently of the team performance on the front stage. Specific performances may be given when the audience is segmented as such.
http://sociology.about.com/od/Current-Events-in-Sociological-Context/fl/What-Do-Those-Facebook-Pride-Photos-Really-Mean.htm
_________________________________________________________________________
۸-Identity and Reality
Sociologist Erving Goffman developed the concept of dramaturgy, the idea that life is like a never-ending play in which people are actors. Goffman believed that when we are born, we are thrust onto a stage called everyday life, and that our socialization consists of learning how to play our assigned roles from other people. We enact our roles in the company of others, who are in turn enacting their roles in interaction with us. He believed that whatever we do, we are playing out some role on the stage of life.
Goffman distinguished between front stages and back stages. During our everyday life, we spend most of our lives on the front stage, where we get to deliver our lines and perform. A wedding is a front stage. A classroom lectern is a front stage. A dinner table can be a front stage. Almost any place where we act in front of others is a front stage. Sometimes we are allowed to retreat to the back stages of life. In these private areas, we don’t have to act. We can be our real selves. We can also practice and prepare for our return to the front stage.
Impression Management
Goffman coined the term impression management to refer to our desire to manipulate others’ impressions of us on the front stage. According to Goffman, we use various mechanisms, called sign vehicles, to present ourselves to others. The most commonly employed sign vehicles are the following:
⦁ Social setting
⦁ Appearance
⦁ Manner of interacting
Social Setting
The social setting is the physical place where interaction occurs. It could be a doctor’s examination room, a hallway, someone’s home, or a professor’s office. How we arrange our spaces, and what we put in them, conveys a lot of information about us. A person who lives in a huge home with security guards, attack dogs, and motion detectors conveys the message that he or she is very important, wealthy, and powerful, and probably that uninvited visitors should stay away. On the other hand, the owner of a house with no fence, lots of lights, and a welcome mat would seem much more inviting but perhaps not as rich or powerful.
How we decorate our settings, or what props we use, also gives clues to how we want people to think of us. A businesswoman with a photo of her family on her desk communicates that things outside of work are important in her life. When a professor displays her degrees and certificates on the wall of her office, she communicates that she wants to be viewed as a credible authority in her chosen field. When people decorate offices, hang pictures in clinics, or display artwork in their homes, they are using props to convey information about how they want others to see them.
Appearance
Our appearance also speaks volumes about us. People’s first impressions are based almost exclusively on appearance.
Clothing: The clothing we wear tells others whether we are rich or poor, whether we take care of ourselves, whether we have a job, and whether we take it seriously. Props such as a wedding band, a doctor’s stethoscope, or a briefcase tell others even more about us.
Physical stature: American society is obsessed with thinness, especially for women, and people often equate thinness with attractiveness. People commonly make assumptions about a person’s personality and character based solely on his or her weight. The tendency to assume that a physically attractive person also possesses other good qualities is called the halo effect. For example, thin and attractive people are assumed to be smarter, funnier, and more self-controlled, honest, and efficient than their less thin and attractive peers. Conversely, we tend to think that heavier people lack self-discipline and are more disorganized than their thinner counterparts.
Race: Anthropologically speaking, there are only three races: white, black, and Asian. Humans feel the need to assign every individual to one of the three races and then draw conclusions about their musical preferences, tastes in food, and home life based on that classification.
Stereotypes: Many of the assumptions we make about people based on physical characteristics are actually stereotypes. A stereotype is an assumption we make about a person or group that is usually based on incomplete or inaccurate information. An individual or two may indeed fit a stereotype, but the danger is assuming that all people who share a particular characteristic are inherently the same.
Manner of Interacting
According to Goffman, our manner of interacting is also a sign vehicle. Our manner of interacting consists of the attitudes we convey in an attempt to get others to form certain impressions about us. One of the most common ways to convey attitudes is through nonverbal communication, the ways we have of communicating that do not use spoken words. These consist of gestures, facial expressions, and body language.
Gestures: In our society, we often shake hands when we meet someone for the first time. The offer to shake hands signals that we want to meet the other individual, so when one person extends his or her right hand and the other person does not do likewise, the second person is insulting the first. Messages in gestures can be more subtle, as well. A person whose handshake is firm conveys confidence, but an individual with an intentionally crushing handshake is, in effect, claiming strength and domination over the other person.
Facial expressions: Facial expressions also convey information. Humans can convey a surprising amount of information in a look or an expression: a smile, frown, grimace, raised eyebrows, and narrowed eyes all convey distinctly different messages.
Body language: Our body language can also convey a wealth of meaning. Body language consists of the ways in which we use our bodies consciously and unconsciously to communicate. Most people are familiar with the body language that accompanies traditional mating rituals in our society. Sometimes body language gives clearer indications of a person’s thoughts or feelings than words do. For example, if a person claims not to be upset by a recent romantic breakup but his or her movements and facial expressions lack their usual animation and energy, the individual’s body language is contradicting his or her stated emotions.
http://www.sparknotes.com/sociology/identity-and-reality/section2.rhtml
________________________________________________________________
۹-Comparative Study of Everyday Life: Current Theoretical Paradigms, Methodological Orientations and Teaching Practices
Rationale and mission
The objective of the three-years Project which undertakes Chair of Comparative Sociology, Faculty of Sociology at St. Petersburg State University with its co-partners Chair of General Sociology, Higher School of Economics, Moscow and Sociology Department at Jagiellonian University, Krakow, Poland, is to help young social sciences teachers from the region to develop their professional skills in understanding society/societies/communities based on the new theoretical and methodological grounds, based on the sociology of social existence that manifests a new paradigmatic turn in current sociology.
Rapid social and technological change and such related processes as globalization, informationalization, and individualization determine that we now are less able to take our everyday lives for granted. These social processes combine to erode established structural societal determinants and produce a sprawling fragmentation and pluralization of social life, in which everyday life chances and identity become increasingly socially differentiated. This Project tries to illustrate how sociology of everyday life can enhance our ability to reflect upon and to respond to these processes.
Thus, the Project Proposal to the HESP Regional Seminar for Excellence in Teaching deals with the problems of a new paradigmatic turn in sociological scholarship and teaching that is a turn to studying everyday life. The development of such a Project aims to explore the strengths and limitations of theoretical and empirical analyses of the so-called “first sociology” (sociology of social organisms and big systems) and “second sociology” (sociology of actors and behavior) for the social sciences in the region. The new focus is on social existence manifested by social events of various scales. This sociology of social existence provides a new angle of vision, which promises to advance considerably our understanding of real life of the region.
This is a two foci Project. The course will introduce participants to sociology of everyday life as a new paradigmatic shift in sociology, as a way of asking and answering questions, as a way of thinking, and as a scientific study. The course will be also oriented towards teaching practices and interactive pedagogical techniques, it will make a stress on how to bring new sociological scholarship to the classrooms.
The Project is committed to cultivating lifelong learning strategies with orientation to empower participants to pursue continuous self-renewal through replenishing her/his knowledge base in an information technology driven age.
The mission of the Project is to present to young scholars from the region current sociological methods and social theory research, to present innovations and solutions within sociology of everyday life. Presenting crucial issues in the forms of debates, discussion of opposite positions, and employing the methodology and approach of comparative scholarship the Project aims to stimulate academic circles to enter into new discipline of sociology of social existence from different standpoints: sociological, anthropological, philosophical, economic and political. That should contribute to the development of the social sciences and humanities in regional universities in the fields, which are still dominated by conservative and traditional approaches.
Objectives and Goals
۱. The Project tries to show theoretical and practical value of the research in the field of fundamental and applied issues of the sociology of everyday life. The course challenges its participants to view problems of everyday life in the region as functioning at various levels of sophistication.
۲. The Project aims to highlight comparative anthropological, sociological and cultural explanations of post-Soviet performance in everyday life processes. It aims to reposition comparative studies’ production not only within current social theory developments but, what is more vital, within teaching practice in the regional universities. The output of academia is no longer confined to a pure intellectual debate but is increasingly part of a current teaching activity, and real managerial practice.
۳. The Project organizers are looking forward to establishing a network of professional structural bodies, individual scholars and teachers, which are dealing with issues of socio-economic, political and cultural developments in everyday life of the region. The Project places an emphasis on establishing self- sustaining interdisciplinary research and teaching networks among scholars and professionals from different nationalities, cultures, professions, and disciplines.
۴. Other important goals include: facilitating young scholars’ access to and engagement with global and regional academic and professional communities, international agencies for social sciences development, and transnational internet-based research networks; facilitating access for young scholars in remote locations to information, resources, and organizations arenas related to their research needs and interests; and establishing mentorship relations, linking young scholars with their senior colleagues around the world.
Theoretical background
Theoretically and methodologically in teaching activities of the Project will dominate two moments: comparative approach and an argument of a new paradigmatic turn in sociology, a turn towards sociology of social existence.
The rather positive prospect of the comparative studies in the era of globalization is based on the thesis, that due to the globalization and information exchange “the trans-societal meanings emerge not as a result of methodological tricks, but of a real historical process. The problem of incommensurability of societal concepts becomes definitely less acute than before” (Sztompka, 1990: 52). Definitely, a much more pessimistic perspective on the compatibility due to disappearance of interdependency is possible, which is “the paradox of comparative research” (Sztompka ibid: 53). Comparative research gets easier through the emergence of trans-cultural and trans-political spaces, but it at the same time becomes “basically unattainable” due to disappearance of independent variable(s). Sociology sees the only way out of this paradox: to refuse the vision of the comparative research as following the logic of quasi-experiments. The comparative study in the globalised world should, “seek for divergences, uniqueness among uniformity” (Sztompka ibid, 54)
Nomiya (2007) positions comparative continuum as lying between nationalists and globalists. Nationalists negate the impact of globalization, who claim, that “national” (identities, history, etc.), as products of collective experiences, cannot be erased easily, but will continue existing as a “norm”, although in the globalised world. The problem of this approach is that the persistence of nations as important endeavor cannot be simply stated and taken for granted.
We consider current turn in social sciences in general and in sociology particularly towards everyday life and iconographic methods of studying society as a paradigmatic shift in sociology. It signifies the birth of the “third sociology”, the sociology of social existence, following after the “first sociology” of social wholes – organisms, systems – as practiced by the classics of the discipline, Auguste Comte, Herbert Spencer, Karl Marx, and later Talcott Parsons, and the “second sociology” of social “atoms” – behaviors, actions, or even their “sub-atomic particles”, meanings, scripts, texts – initiated by Max Weber, and later pursued by George Herbert Mead, Claude Levi Strauss and others.
The “third sociology” takes as its ultimate object of inquiry social events: human action in collective contexts, constrained on the one hand by the agential endowment of participants and on the other hand by structural and cultural environments of action. Thus, the reified abstractions of the first and second sociology are overcome from both sides, the macroabstractions of systems and structures existing somehow above human heads, and the micro-abstractions of behaviors or actions existing somehow inside of the real life of human beings.
The “third sociology” rejects both these reductions of social life, i.e. the upward reduction, treating it as the manifestation of systemic or structural determinants, and the downward reduction treating it as the sheer aggregate of behaviors or actions. The idea of social existence focuses on what really occurs in human society, at the level between structures and actions, where the constraints of structures and the dynamics of actions produce the real, experienced and observable social events, the social-individual praxis making up everyday life, in fact the only life that people have, which is neither completely determined nor completely free. In the notion of social event the agential (personal) input of acting individuals and the structural (situational) context within which they act are brought together in one, undivided phenomenon.
In this way, the “third sociology” parts with two illusions of common sense. First, it does away with the arrogant and egocentric belief in our individual autonomy, importance, exceptional quality and independence from the rest of society, because indeed if we look at it from a purely bodily perspective we are separate bags of skin full of flesh. But this is not the essence of our humanity! Second, it forsakes the opposite, fatalistic and resigned belief that our fate is entirely shaped by invisible, superhuman and uncontrollable forces, as we constantly bang our heads against a wall curtailing our freedom – the wall of laws, rules, principles, and standards not of our making, and we go through various painful experiences if we ignore this wall, or do not recognize it in time: ridicule, rejection, social isolation, banishment or even imprisonment. Yet this does not preclude the importance of human agency. Instead, the “third sociology” paints a more realistic picture of the human condition, or “social existence”, which embraces both the limits of our “freedom from”, due to our unavoidable embeddedness in the net of relations with other people who happen to be free, too, and the opportunities for creative participation in the life of society, or our “freedom to”, due to our unique location in wider social constellations with other people, who may be influenced by our actions
http://www.intercomcenter.org/index.php/about-everyday-life-sociology-intercomcenterorg
______________________________________________________________________________________
۱۰-Health practice in Islam —The cultural dependence of the lifestyle formation—
Islam is a religion that was established in the 7th century by the Prophet Muhammad who was commissioned as a Messenger of God. It is also the modern or latest version of the message sent by God through some prophets, e.g. Adam, Noah, Abraham, Moses and Jesus. Not only is it associated with the mental aspect, however, it also impacts every part of life, from eating and sleeping to working and playing. It can be, therefore, considered a way of life.
Meanwhile, one’s lifestyle has recently come to have great meaning especially in the developed countries. Methods to assess lifestyle are suggested by some authorities such as Breslow and Morimoto. Accordingly, we have tried to investigate whether Muslims, the followers of Islam, have a desirable lifestyle as defined in today’s terms, i.e. the cultural dependence of the lifestyle formation.
As a result, Muslims seeking to live in accordance with the doctrine of Islam may have a relatively good lifestyle. Islam may also be associated with the relief from the mental stress and give Muslims a guideline to live a happier life.
http://www.ncbi.nlm.nih.gov/pmc/articles/PMC2723276/
________________________________________________________________
۱۱-Theoretical Perspective
According to both lifestyle exposure theory and routine activities theory (Hindelang, Gottfredson, and Garofalo, 1978; Cohen and Felson, 1979), individuals’ risk of criminal victimization depends on their exposure or proximity to offender populations, and exposure, in turn, depends on individuals’ lifestyles and routine activities. Because individuals are most likely to interact with those who are similar to themselves, individuals’ victimization risk is directly proportional to the number of characteristics they share with offenders (Hindelang, Gottfredson, and Garofalo, 1978). That is, offenders are more likely than nonoffenders to become victims, because their lifestyles frequently bring them in contact with other offenders. Offenders are also more likely than nonoffenders to use alcohol or illegal drugs, which lowers their ability to protect themselves and their property, and to live in neighborhoods characterized by high levels of population mobility, heterogeneity, and social disadvantage (e.g., poverty and unemployment), which increases their exposure to other offenders (Sampson and Lauritsen, 1994).
Offenders are also likely to be attractive targets for crime because they can be victimized with little chance of legal consequences (Sparks, 1982). Offenders are probably less likely than nonoffenders to report victimization to the police because they do not want to draw attention to their own illegal behavior (e.g., starting the altercation in question or carrying illegal drugs) and because, if they do file a report, the police probably perceive them as less credible than nonoffenders. Offenders’ reluctance to report their own victimization might be especially true for violent juvenile offenders, because juveniles in general are less likely than adults to report violent victimization to the police (Finkelhor and Ormrod, 1999).
Research findings are consistent with these theoretical reasons for expecting that the same individuals are often both victims and offenders. Studies using British Crime Survey data have found a strong positive association between offending and personal victimization among adults (Hough and Mayhew, 1983; Sampson and Lauritsen, 1990). Studies of juveniles in the United States also show that the individuals most likely to be victims of personal crime are those who report the greatest involvement in delinquent activities (Lauritsen, Sampson, and Laub, 1991). In addition, the greater the variety of delinquent activities, the greater the risk of victimization (e.g., Jensen and Brownfield, 1986; Esbensen and Huizinga, 1991; Lauritsen, Sampson, and Laub, 1991).
https://www.ncjrs.gov/html/ojjdp/jjbul2002_12_1/page4.html
__________________________________________________________________________________
۱۲-COGNITIVE THEORY OF EVERYDAY LIFE
Chapter 1
Everyday life is characterized by conscious purposiveness. From reaching for food to designing an experiment, our actions are directed at goals. This purposiveness reveals itself partly in our conscious awareness, partly in the organization of our thought and action. Everyday life is thus an obvious, seemingly ideal place to begin, filled with promise for development of cognitive theory.
This promise has been tantalizing in the original Greek sense of that term: Tantalos, a son of Zeus and a king, was condemned in the afterlife to stand, racked with hunger and thirst, amid fruit-laden boughs in water up to his chin—with the fruit and water receding at each attempt to eat and drink. Many present-day psychologists feel like Tantalos. Our awareness of our feelings, desires, and goals ought to have shown the way to deeper understanding. Our immediate experience ought to have lighted a path to scientific theory. Many writers have sought to develop psychological theory on the basis of conscious experience. But, as with Tantalos, the sought-for understanding has receded at each attempt to eat and drink.
This recalcitrance of everyday experience to scientific development caused the dissolution of the original school of introspection. The main successor, the behaviorist movement, reacted against introspection by exiling consciousness. The psychoanalytic movement, otherwise very different, moved the prime locus of mental life to an unconscious realm, generally inaccessible to conscious awareness. The modern cognitive movement has welcomed consciousness home from exile, but has been deaf to affect and emotion. Since affect and emotion are central in our daily experience, these cognitive theories cannot say much about everyday life.
The theme of this volume is that scientific theory can be constructed around the concepts of everyday life. Everyday concepts are thus the focus of study, with the expectation that they can be established as scientific concepts. A partial list of everyday concepts will illustrate the broad field for study:
Psychophysical sensations such as sweetness and loudness. Perceptual judgments such as size, distance, and movement.Physical concepts such as time and torque. Decision concepts such as cost, benefit, and probability. Physiological reactions such as thirst, fatigue, and pain.
Emotional reactions such as joy and fear. Interpersonal reactions such as admiration and envy, love and hate. Moral judgments such as fairness and blame. Goal experiences such as failure and success. Self-concepts such as pride and ability. Ego defenses such as excuses and self-pity. And many more.
A good beginning has been made in the theory of information integration (IIT). IIT provides a unified, general theory of everyday life. Its generality appears in the spectrum of chapter titles, from person cognition and cognitive development to decision theory and language processing. Its unity appears in the applicability of the same concepts and methods across all these domains.
Moreover, IIT has a solid empirical foundation. It is not another promissory note. It is not only a manifesto but a working reality. It opens onto a new horizon in psychological science.
INFORMATION INTEGRATION THEORY
Two characteristics are basic to IIT. First is the functional perspective, which focuses on purposiveness of thought and action. Second is cognitive algebra. These two are interlinked: Purposiveness imposes a value representation that makes cognitive algebra possible; cognitive algebra provides effective analysis of value and hence of purposiveness.
This chapter gives a conceptual overview of IIT. This first part begins with the unifying theme of purposiveness. Purposiveness leads to two fundamental problems, multiple determination and personal value, and thence to concepts summarized in the integration diagram of Figure 1.1, collectively called the problem of the three unobservables.
The second part of the chapter illustrates method and theory with an experimental study of cognitive algebra in person cognition. The third part amplifies the functional perspective with topical discussions of meaning invariance, nonconsciousness, motivation, functional memory, and knowledge systems. The chapter concludes with a discussion of strategy of theory construction.
AXIOM OF PURPOSIVENESS 1
Purposiveness is the prime axiom of psychology. The purposiveness of behavior has two main implications for IIT. The first is a functional perspective: Thought and action are conceptualized in terms of their functions in goal-directed behavior. This functional perspective entails sometimes substantial changes from customary views. Everyday life requires a functional conception of memory, for example, which is very different from the traditional conception of reproductive memory. Again, nonconscious emotion, which is virtually defined into nonexistence in traditional emotion theories, is an integral part of functional cognition.
The second implication of purposiveness, derived from the first, provides a means for its analysis. This is a one-dimensional representation of cognition. Thought and action have a basic approach–avoidance character; they are directed toward or away from goals. This is clear with affective senses, such as taste, temperature, and sex. These senses embody approach–avoidance polarity, which has evolved for goal-relevant function.
In everyday life, also, approach–avoidance is a fundamental axis of thought and action. Sports are typically centered on winning and losing, and similar success–failure dimensions appear in work and achievement. Our reactions to other persons exhibit a basic like–dislike dimension. An overall dimension of satisfaction–dissatisfaction pervades married life. These approach–avoidance continua represent purposiveness in a dimensional form.
This one-dimensional representation is encapsulated in the concept of value. Values embody and represent goal-directed thought and action. Although a one-dimensional value representation omits much of importance, it captures something of first importance, namely, goal directedness. Approach and avoidance are represented by positive and negative values associated with goals. With this one-dimensional representation, quantitative analysis of complex behavior becomes thinkable.
But values must be measured. Measurement is necessary to quantify goal directedness. Measurement is necessary to actualize the value representation.
Measurement of values has long been controversial in psychology, even for simple sensations such as sweetness and loudness. We have no sucrometer to place on your tongue to measure your sensation of sweetness, nor any audiometer to implant in your auditory cortex. Even more problematic is measurement of feelings of affection, blame, unfairness, and other everyday experiences. Without a solution to this problem of value measurement, the one-dimensional representation of goal directedness has limited usefulness.
By a blessing of Nature, the measurement problem has a solution. The key came with the discovery of cognitive algebra. Work on IIT has revealed algebraic rules in nearly every domain. The stimulus terms in these algebraic rules embody one-dimensional values; the response term embodies the one-dimensional character of goal directedness. Stimulus and response measurement are both possible with cognitive algebra.
Moreover, cognitive algebra can operate at the level of conscious phenomenology, yet still analyze nonconscious concepts. Cognitive algebra thus provides a key to unlock the promise of conscious purposiveness.
MULTIPLE DETERMINATION
Virtually all judgment and action depend on more than one determinant. This is obvious in our social behavior. When we discipline a child, our action depends not only on the transgression, but also on our attribution about the child’s intent, our desire to punish or instruct, and so on. When we meet a woman, we are influenced by her facial appearance and makeup, smile and gesture, dress, qualities of voice and language, and content and style of conversation. Marriage satisfaction depends on personal appreciation and quality of sex from your spouse and also on finances and children. Small moral problems, such as admitting fault or lying to save face, are everyday examples of conflicting factors. Such multiple determination is basic throughout the social–personality domain.
Multiple determination is equally important in other domains. In psychophysics, the taste of our food and drink depends not only on several sensations of the tongue, but also on visual cues and odor. Purchase decisions depend on cost–benefit analysis, taking account of price, quality, appearance, and other attributes. Understanding language depends on syntactic and semantic elements and also on contextual variables. Opinions on any professional issue, from education of graduate students to promising and unpromising problems for research, involve multiple pros and cons.
Development of general cognitive theory rests squarely on capability for analysis of multiple determination. This problem has resisted attack. Many psychological experiments, it is true, manipulate two or more variables and obtain multivariable tables of data. Such data tables, however, are generally descriptive and situation-specific. Sometimes they represent important phenomena; sometimes they are useful in testing local hypotheses. However, they do not lead to general theory.
Indeed, the disheartening but common conclusion of an extensive research program is that “it all depends.” Each new variable requires qualification of previous generalizations. The pattern of results grows more complicated with each new study. The more that is learned, the farther away theoretical unification recedes.
Cognitive algebra provides a new approach to multiple determination. It focuses on integration, that is, the rules whereby the various determinants are integrated into a unitary response. This can provide a foundation for theory because the same integration rules can apply to varied sets of determinants. Cognitive algebra can thus provide an underlying order and unifying framework for the surface complications of the innumerable determinants of thought and action. The effectiveness of this line of attack will be demonstrated in each later empirical chapter.
The development of cognitive algebra, however, involved a second basic problem. This is the problem of psychological measurement, considered next.
PSYCHOLOGICAL MEASUREMENT
The concept of value, as already emphasized, offers a fundamental simplification of purposiveness. But values are personal. The importance and promise you attach to your own research often differ from the opinions of reviewers and colleagues. A wife’s feelings of affection for her husband differ in many ways from his for her. Values differ across cultures; across social groups within each culture; and across individuals within each social group.
This basic fact of individual differences has been a quagmire for psychological science. How can general truths be established when individuals may differ sharply in the values that govern their thought and action? And how can individuals be understood without capability for measuring their personal values?
Both questions can be answered by cognitive algebra. Individuals may exhibit similar rules of multiple determination even though they differ in the personal values operative in these rules (see Figure 1.2). Some of these rules have algebraic form—this cognitive algebra provides a grounded theory of psychological measurement, with the needed capability for measuring personal values. The concepts and methods of this approach are outlined next.
INTEGRATION DIAGRAM
A conceptual overview of IIT appears in the simplified integration diagram of Figure 1.1. The organism is considered to reside in a multivariable field of observable stimuli, denoted by S1, S2. . . at the left of the diagram. These multiple stimuli are determinants of the observable response, R, at the right of the diagram. Between the observable stimuli and the observable response intervene three processing operators: valuation, integration, and action, denoted by bV, bI, and bA, respectively.
Also represented in the integration diagram is the operative goal, which controls all three processing operations. The purposiveness of thought and action is thus explicitly incorporated in the integration diagram. All three operators, accordingly, embody the construction principle discussed later.
Figure 1.1 here. Not available in this HTML version
Information integration diagram. Chain of three operators, bV — bI — bA, leads from observable stimulus field, Si, to observable response, R. Valuation operator, bV, transforms observable stimuli, Si, into subjective representations, psii. Integration operator, bI, transforms subjective stimulus field, psii, into implicit response, rho. Action operator, bA, transforms implicit response, rho, into observable response, R. (After N. H. Anderson, Foundations of Information Integration Theory. Academic Press, 1981.)
The valuation operator, bV, extracts information from stimuli. In the integration diagram, it refers to processing chains that lead from the observable stimuli, Si, to their psychological representations, denoted by psii. Valuation may be as simple as tasting the sweetness of a drink or as difficult as interpreting the complaints of your spouse.
The goal has major influences in valuation. This goal influence holds even in early sensory links in the processing chain, in which motivational and attentional factors can influence the effective stimulus field. Goal influence increases in later links, as motivation and memory increase in importance. This is as it should be, for values are not in the stimuli, but are constructed by the organism.
Valuation may thus seem too fluid to pin down. An effective grip is possible, fortunately, by virtue of the unitization principle and bV — bI independence.
The integration operator, bI, combines the several discrete psychological stimuli, psii, into a unitary response, denoted by rho. Integration thus represents multiple determination—the focus of IIT.
Multiple determination can be difficult to analyze. When even two factors are at work, each pushing in different directions, their combined effect is not generally predictable without quantitative theory. It is indeed a blessing of Nature, therefore, that some integration operators have simple algebraic forms. And this, as will be seen, carries the associated blessing of a foundation for theory of psychological measurement.
The action operator, bA, transforms the implicit response, rho, into the observable response, R. This rho -> R distinction is clearest with simple sensations: rho could be your private feeling of the loudness of a sound, for example, and R could be your rating of loudness on a 1–20 scale. As a more complex example, rho could be a feeling of irritation with your spouse, and R could be a verbal retort, facial grimace, or sullen silence.
The three operators are portrayed as independent and successive in the diagram. bV — bI independence is a fundamental empirical finding, discussed in a later section. A more general diagram is necessary for many situation, but this simple version sets out the basic problem of the three unobservables.[2]
THE THREE UNOBSERVABLES
The most important entities in the integration diagram are unobservable. The integration operator is clearly unobservable, generally beyond the reach of introspection. The physical stimuli, Si, are observable, but the corresponding psychological stimuli, psii, are inside the body, often nonconscious. The implicit response, rho, may be conscious, but it also is inside the body; the observable R may be severely biased as a measure of rho (see, e.g., Figure 3.1). These three unobservables are the focus of IIT.
The problem of the three unobservables seems formidable. To illustrate, suppose you are told that some person is level-headed and humorless, and asked to rate that person on a 1–20 scale of likableness. In a simple theoretical model, you would have to evaluate each given trait to determine its separate likableness value, then integrate these separate values to arrive at an overall judgment of likableness. Almost the simplest integration rule is addition. In words:
Liking = Level-headed + Humorless.
More formally, in the notation of the integration diagram:
rho Liking = psi Level-headed + psi Humorless.
This addition rule may well be false, of course, but the problem is to test it. This might seem straightforward: Measure the three terms, rho Liking, psi Level-headed, and psi Humorless, and see if they add up.
Some form of this direct approach has been tried by various workers, but the test has generally failed. The three terms did not add up. Unfortunately, this outcome is ambiguous. The addition rule might still be true; the failure might result merely from a faulty measure of the response.
For what we measure is R, the observable rating, whereas the addition rule applies to the unobservable rho. A valid test requires that R be a veridical measure of rho. You may believe that your rating is a veridical measure of your feeling, but we cannot take your word for this. More definite evidence is needed. At the same time, veridical measures of the unobservable stimulus values, psiLevel-headed and psiHumorless, would also be needed.
This measurement problem is fundamental. Unless it can be solved, even the simple addition rule—wrong or right—will remain generally untestable. And if this simple rule cannot be tested, neither proved nor disproved, little hope appears for studying multiple determination of more complex form.
One reaction is that of behaviorism: Stick to the observables. Only unresolvable argument can come from trying to develop theories based on unobservable quantities. This behavioristic reaction has much to be said for it, but it foregoes all hope of developing a theory of everyday experience.
A second reaction is to try to divide and conquer. The integration problem can be avoided by using only a single stimulus. With no integration, psi and rho become equivalent. This effectively reduces the three unobservables to one, which would seem easier to handle. This reaction is embodied in classical psychophysics, which sought to measure simple sensations such as sweetness and loudness. Avoiding the integration problem seemed altogether sensible, but it turned out to be self-defeating (Chapter 9).
Fortunately, there is a way to solve the problem of the three unobservables. In fact, it turns out to be rather simple. This was the foundation for cognitive algebra, as indicated next.
COGNITIVE ALGEBRA AND FUNCTIONAL MEASUREMENT
It is striking how simply the problem of the three unobservables can be solved. In the foregoing task of person cognition, manipulate the trait adjectives in a factorial design, plot the likableness judgments as a factorial graph, and inspect the pattern in this graph. A little overstated,
A pattern of parallelism solves the problem of the three unobservables.
Parallelism supports the hypothesized addition rule. At the same time, parallelism supports the working hypothesis that the observable R is a veridical measure of the unobservable rho. An additional analysis yields the psi values. All three unobservables thus have a solution. This functional measurement methodology is illustrated in the subsequent discussion of Figure 1.2.
It may seem surprising that so simple a methodology was not exploited much earlier. Conjectures about algebraic rules abound in psychology. Aristotle presented a ratio rule for fairness that is psychologically superior to a popular modern model (Chapter 7). Summation rules for warmth, loudness, and other sensations have often been suggested in psychophysics. In judgment–decision, degree of preference between two objects should obey a difference rule; expectancy for an outcome should multiply the value of the outcome. But virtually all these conjectures remained hopeful verbalisms, lacking mathematical backbone and psychological substance.
Several causes held back the discovery of cognitive algebra. First, the traditional approach to psychological measurement had to be inverted. Traditionally, measurement has been seen as a methodological preliminary to substantive inquiry, as with Thurstone’s method of pair comparison scaling (Chapter 3). In the functional approach, in contrast, measurement is carried on as part of substantive study of the integration rule. Functional measurement is thus an organic component of empirical investigation.
A second obstacle to cognitive algebra concerned the rating response, which has been a mainstay of the experimental studies. The simplicity of parallelism analysis depends on the observable response being a veridical measure of the unobservable feeling. The rating method, however, has been generally condemned in other approaches to psychological measurement (Chapter 3). To obtain a veridical rating method requires certain experimental precautions, which, although not difficult in themselves, took time to establish. One contribution of IIT has been to put the rating method on a solid measurement-theoretical foundation, usable even with little children (Chapters 6 and 8).
A third obstacle to cognitive algebra was that many expected rules turned out to be incorrect, especially addition rules. Many tasks in which addition rules seemed indicated instead turned out to obey averaging rules. This markedly complicated the theoretical analysis, a matter discussed under Parallelism and Nonparallelism in Chapter 2.
A fourth obstacle was ways of thinking that have evolved to produce useful results while bypassing the fundamental problem of multiple determination. These ways of thinking came to define the nature of the field, but they were inherently inadequate for unified, general theory. Instead, they are a major cause of the fragmentation of the field.
Cognitive algebra represents a new way of thinking. This provides a unifying theme that runs through virtually all psychology.
COGNITIVE ALGEBRA IN PERSON COGNITION
Person cognition is central in everyday life. Interpersonal interactions dominate family life: wife–husband, child–parent, siblings, relatives, and family friends. In most work situations, also, interpersonal relations have substantial roles, usually routine, occasionally crucial. Political and social knowledge systems often revolve around person cognition, as in U. S. history and in current civic issues. Abstract issues may take on new life when personified. This centrality of person cognition is underscored in drama and the novel.
EXPERIMENTAL ANALYSIS
Personality Adjective Task
In this experimental task, subjects received a short list of adjectives that described a hypothetical person and judged this person on likableness. This task has ecological validity. Our jugments of persons are often influenced by what others say about them. Letters of reference, for example, typically consist of strings of adjectives cast into sentence form. This task also has cognitive validity; it taps into cognitive processes continually ingrained in everyday life. In other ways, also, this task is ideal for experimental analysis (see Chapter 4).
The adjective lists were constructed from the Row mu Column factorial design illustrated for Subject F. F. in the left panel of Figure 1.2. Each of the nine data points represents F. F.’s judgment about likableness of one person, described by the two adjectives listed for the corresponding row and column (see also figure legend). Each subject judged a complete set of person descriptions on each of five successive days; this allowed separate analysis for each individual subject.
Theoretical Hypotheses. What should the results look like? A perennially popular hypothesis is that the adjectives interact with one another to form a unified conception of a person. Each adjective has various shades of meaning. Thus, bold may range from courageous to foolhardy; unsophisticated may range from gullible to unspoiled. The subject selects shades of meaning so that the adjectives in each description fit best together, thereby forming a person gestalt. This is one form of consistency principle, which asserts that subjects seek to maximize consistency in their perceptions of entities (Chapter 4).
This interaction hypothesis is called the meaning change hypothesis because it asserts that the effective meaning of each adjective will change, depending on which other adjectives it is combined with. Introspection endows this meaning change hypothesis with compelling face plausibility.
An alternative hypothesis is that the adjectives simply add without any interaction. This is a strong hypothesis; it assumes not only meaning invariance, but also specifies the exact form of the integration rule.
Figure 1.2 here. Not available in this HTML version
Parallelism pattern supports adding-type rule in person cognition. Subjects judged likableness of hypothetical persons described by two trait adjectives listed in the Row mu Column design: row adjectives of level-headed, unsophisticated, and ungrateful; column adjectives of good-natured, bold, and humorless. Each of these 3 mu 3 = 9 person descriptions corresponds to one data point. (Data averaged over third trait for simplicity; see Figure 1.4 of Anderson, 1982). (After N. H. Anderson, 1962, Application of an additive model to impression formation, Science, 138, 817-818. Copyright 1962 by American Association for Advancement of Science. Adapted with permission.)
This addition hypothesis makes a strong prediction: The curves in both factorial graphs of Figure 1.2 should be parallel. The meaning change hypothesis, in contrast, predicts nonparallelism. Nonparallelism is not a strong prediction, of course, because its locus is not specified. This would depend on semantic and pragmatic relations among the adjectives in each description. The rationale for these two predictions will be given under the Parallelism Theorem of Chapter 2. Here it need only be noted that the addition hypothesis makes a much stronger prediction than the meaning change hypothesis.
A strong test between the two hypotheses is thus provided by this experiment. Visual inspection will show whether the data are parallel or nonparallel. More interesting, perhaps, is the potential for analysis of interaction and meaning change. The locus of any nonparallelism should reflect which adjectives interacted and the nature of their interaction.
RESULTS: THE THREE UNOBSERVABLES
The results supported meaning invariance and the addition hypothesis. This follows from the near-parallelism observable in Figure 1.2, both for Subject F. F. in the left panel and for Subject R. H. in the right panel. This parallelism pattern solves the problem of the three unobservables. The implications of parallelism are discussed in the following three subsections, one for each unobservable.
Integration
Parallelism points to an adding-type rule. It is as though the subject assigns values to each adjective and adds them to determine the likableness of the person. Ten other subjects served in this experiment, with five additional sets of adjectives for stimulus generality. Similar parallelism was observed in all but three of the subjects. Only one of these, however, appeared to present any serious difficulty for the simple integration rule.
One qualification needs notice. The actual integration rule turns out to be averaging, not adding. Both can account for the parallelism observed here. The adding rule, however, fails in critical tests shown in Figures 2.4 and 4.4.
The disagreement of this result with introspection is notable. To phenomenology and introspection, the adjectives seem in dynamic interaction, each taking on different meanings depending on which other adjectives it is combined with. To phenomenology, person cognition appears to involve interactive organizing processes, in which the final outcome is a gestalt, not any simple sum of the separate adjectives.
But phenomenology was wrong. Functional measurement revealed a very different picture of person cognition. Valuation and integration both involve organizing processes, but their nature is very different from the claims of introspection. A theory of everyday cognition must thus be able to operate at a deeper level than phenomenology. This application of functional measurement showed that this must be done—and how it can be done.
Valuation
The second unobservable concerns the subjective values of the personality adjectives. Inspection of Figure 1.2 shows different values for the two subjects. For F. F., the equidistant vertical spacing of the three curves means that unsophisticated lies halfway between ungrateful and level-headed in likableness value. For R. H., however, unsophisticated is much closer to level-headed than to ungrateful. The values of the two subjects are thus essentially different. This value difference illustrates how parallelism analysis takes cognizance of the personal values of each individual subject.
Allowance for individual values is an obvious necessity for general theory of person cognition. We cannot predict F. F.’s judgments using R. H.’s values; these values are visibly different in Figure 1.2. Neither can we predict F. F.’s judgments if we have biased measurement of F. F.’s values. By providing valid measures of individual values, the theory of functional measurement serves an essential function in development of general theory.
Action
The last unobservable is the internal feeling of likableness. Our problem is that the observed response may not be a veridical measure of the internal feeling. This is the R – rho distinction, discussed in relation to Figure 1.1. The observed parallelism, however, could hardly happen by accident. Hence it is encouraging support for response veridicality, in accord with the parallelism theorem of Chapter 2.
This issue is more important than might appear. Parallelism depends squarely on response veridicality. An adding-type rule will not yield parallelism unless the response is veridical. And in fact, there was ample reason to distrust the rating method (see discussion of Figure 3.1). With some simple experimental procedures, however, the rating method can provide veridical scales in many diverse tasks. This matter is discussed in Chapter 3, which also summarizes the interlocking network of evidence that supports the rating method. The veridicality of the rating methodology developed in IIT is an essential and integral component of cognitive algebra.
IMPLICATIONS
Developing a cognitive theory of everyday life involves a number of problems that are pointed up by the outcome of the foregoing experiment. Some of these are discussed in the following subsections.
Meaning Invariance
A recurrent claim in psychology has been that stimuli change their meaning in context. In the personality adjective task, for example, the quality of level-headed would be different in a bold person than in a humorless person. This meaning change hypothesis has been strongly advocated in this task, and indeed as a general characteristic of cognitive integration.
Parallelism is strong evidence against meaning change. If adjectives did change meaning, taking on different values in different person descriptions, then parallelism would generally fail. The observed parallelism implies that value, and hence meaning, is the same in all descriptions. Within this task, therefore, each adjective has invariant meaning.
Phenomenologically, meaning change seems beyond doubt. Subjects and experimenters alike swear to it. But this phenomenological truth is a cognitive illusion. The methods of IIT can penetrate below phenomenology to reach a truer understanding of the nature of conscious experience. The present finding of meaning invariance has been extensively supported in other areas, most notably in psycholinguistics (Chapter 12).
Nomothetic–Idiographic Unity. The nomothetic approach seeks general laws that hold across individuals; the idiographic approach recognizes the uniqueness of each individual and seeks meaningfulness at an individual level. The nomothetic approach has been predominant in experimental analysis; its practitioners tend to consider it the only proper method of science. The idiographic approach has been predominant in personality psychology; its advocates tend to consider it the only meaningful psychological way. These two approaches generally have been in sharp disagreement.
IIT combines the nomothetic and idiographic approaches into a working unity. The valuation operation allows for individual differences, including the many heredity and environmental factors that make one individual different from another. Moreover, the valuation operation also allows variable motivation within the same individual over time.
The integration operation, in contrast, has some uniformity over individuals. The averaging rule, in particular, has proved ubiquitous. The idiographic nature of value is thus unified with the nomothetic generality of cognitive algebra. Indeed, this nomothetic algebra provides the foundation for true measurement of idiographic value.
Psychological Measurement
Cognitive algebra demonstrates the necessity for a theory of psychological measurement through the act of providing such a theory. This has been seen in the contrast between the personal values of F. F. and R. H. in Figure 1.2. Parallelism analysis reveals this value difference by actually measuring the personal values. Without this measurement capability, the integration rule could not have been established.
No other theory has solved this measurement problem. Individual differences hardly have been denied, but cognitive psychology has massively ignored them. Nomothetic progress is possible by selecting amenable problems, as with testing typical single process hypotheses or assessing generality of interesting phenomena. Without idiographic measurement capability, however, general nomothetic theory is not possible.
Some idiographic progress is similarly possible by selecting qualitative problems that do not require measurement analysis. The two main idiographic approaches, however, have made limited progress. One approach relies on verbal reports, which can be seriously misleading, as with the meaning change hypothesis, and at best are fundamentally insufficient (e.g., Chapter 6). The other approach rests on crude forms of measurement that are inadequate for general theory of person cognition, as in popular trait theories and in attempts at measurement in judgment–decision theory (Chapter 10).
Expert Judgment
Person cognition is ubiquitous, not only in family and social life, but also in professional settings. For counselors and clinical psychologists, diplomats and politicians, chair of the board and leader of the street gang, person cognition is part of their way of life. Many consider themselves expert judges of others, but assessing the accuracy of such judgments is notoriously difficult. The present experiment does not assess accuracy, but it does reveal a strong cognitive illusion in self-report about such judgments. The common belief of expert judges, that their thinking is too subtle, contingent, and configural to be reduced to any simple formula, thus comes under question.
Other workers in judgment–decision have made a stronger argument, claiming that expert judgment can be mimicked by a linear, additive model for integration of information, and hence is not configural. Their evidence, however, suffers fatal defects—shown by the fact that the additive rule is generally false (see Chapter 10). Functional measurement methodology has instead found extensive evidence for the averaging rule, including findings of opposite effects that eliminate additive rules (e.g., Figures 10.2 and 10.3).
Cognitive Theory of Everyday Life
The cognitive illusion noted in the discussion of meaning invariance implies that phenomenology cannot be adequately understood at its own level and in its own terms. A deeper foundation is required. Much previous work, of course, has shown that people may be unaware of the effects of certain stimuli on their thought and action. The present result goes farther, however, for it shows that awareness may be subject to strong self-error.
This error of phenomenology points up a two-fold advantage of IIT. The success of the algebraic rule demonstrated the cognitive illusion and continued on to explain it (Chapter 4). Of more general importance, the algebraic rule provided capability for assaying the claims of phenomenology at their true worth. Theory centered on everyday life thus becomes possible.
Unified Theory
This experiment was the harbinger of cognitive algebra. It has been supported and extended in subsequent work. It has led to concepts and methods that have provided a fundamentally new approach to general cognitive theory. Difficult problems still had to be overcome, as discussed in Chapter 4, but they were overcome.
Previous approaches were inherently too narrow to provide a base for general theory. They could not measure personal value, nor could they solve the integration problem. Even the conceptual distinction between valuation and integration has been a frequent source of confusion.
IIT, in contrast, has solved the twin problems of valuation and integration. This solution is general: It applies not only in person cognition (Chapter 4), but also in attitude theory and attribution (Chapter 5) and social development (Chapter 6). This solution is unified: The same concepts and methods have been productive across all these areas. Further generality and unity appear in later chapters on other areas, including judgment–decision theory and psycholinguistics. Although person cognition initially appeared unpromising as a field for cognitive algebra, it has turned out to be exceptionally fruitful.
FUNCTIONAL PERSPECTIVE
Purposiveness entails a functional perspective, in which thought and action are viewed in relation to their functions in the organism’s goal-oriented behavior. Functional perspectives are not new; they typify everyday experience. More formal attempts at functional theory have often appeared in psychology, but their attractiveness has not been matched by effectiveness.
Cognitive algebra, through its capabilities for analysis of values and goal-directedness, has contributed to effective functional analysis. A variety of implications are discussed in the following sections.
Meaning invariance is an important implication of cognitive algebra, first demonstrated in the experiment of Figure 1.2. To introspection, it seems overwhelmingly clear that the adjectives in a person description influence one another’s meanings. Experimental analysis, however, demonstrated that the judgment obeyed an averaging rule—with invariant meanings of the adjectives.
Meaning invariance provides a novel opening for cognitive analysis. Measurement of values becomes potentially possible; their constancy means they can be pinned down. This potential can be actualized through cognitive algebra. Operating together, therefore, valuation–integration operations embody an idiographic–nomothetic harmony.
Meaning invariance is a general implication of cognitive algebra. Meaning invariance reappears in each domain covered in later empirical chapters, from moral development to language perception. In each domain, it reveals something about the nature of cognition and provides a base for further analysis.
bV — bI INDEPENDENCE
The independence of valuation and integration is a corollary implication of cognitive algebra. Valuation itself is sensitive to the dimension of judgment. The same adjective, happy-go-lucky, for example, may have quite different values depending on whether the goal is to judge likableness, say, or reliability of the person. Given this goal, however, the adjectives are insensitive to one another. They do not ordinarily interact. It follows that valuation and integration are independent operators, as represented in the integration diagram.
bV — bI independence is a significant finding about information processing. Information processing theories often run into trouble because the hypothesized processing stages appear to interact. At best, this makes interpretation difficult; at worst, it vitiates the presumed reality of the stages. Although bV — bI interaction can occur, as when some informers are sharply inconsistent, for example, a normal mode is independence. It follows that bV and bI are distinct operators, representing distinct cognitive processes.
bV — bI independence infirms some current views of information processing. Some theories of semantic memory, for example, represent meaning as a set of features. Integration, they would argue, is accomplished by conjunction of the sets of features activated by the separate adjectives. This view implies that valuation and integration would be essentially similar. Hence this view cannot be generally correct.
bV — bI independence has functional utility. Meaning invariance requires less processing than would meaning interaction. This is not mere insensitivity; the meanings are very sensitive to the goal through the valuation operation. Integration is analogously sensitive to the situation because the integrated output embodies multiple informers operative in the situation. Taken together, therefore, valuation and integration constitute an efficient and adaptive system.
bV — bI independence provides a key to cognitive analysis, for it represents a factoring of the two operations. This makes functional measurement possible. Because the integration operator is factorable from valuation operator, it can be used as the base and frame for measurement—measurement functional in its dependence on task and goal.
CONSCIOUS AND NONCONSCIOUS
The immediacy of experience gives the impression that everyday life is lived essentially at a conscious level. Our everyday experience seems understandable in its own terms of purposes and feelings, an impression powerfully reinforced by human proclivities for verbal rationalization.
Much the same view underlies most phenomenological approaches. Current theories of action, in particular, typically rest on the foundation assumption that a theory of everyday experience can be developed within its own framework and in its own terms. Conscious experience thus constitutes what is to be explained—together with the means for explaining it.
Such phenomenological approaches exemplify the Tantalos metaphor with which this chapter began. Immediate experience continually promises a clear explanatory framework for thought and action. The idea that some way can yet be found to exploit this promise becomes an overwhelming temptation. Memory of the last failure dies away; hope kindles anew.
But nonconscious explanatory concepts are essential. Everyday experience is not comprehensible solely at its own level. A theory of everyday life must possess capability for analysis of nonconscious concepts. Nonconscious sensation, nonconscious affect, and nonconscious emotion must be accommodated within any general theory of everyday experience.
Nonconscious processes are well-known, of course, especially in perception. In the psychophysical study of the size–weight illusion of Figure 9.2, for example, the heaviness psi value for the cue of size was beyond the grasp of consciousness. Such nonconscious processes do not, however, preclude self-contained theory operating at the level of immediate experience.
Meaning invariance, in contrast, does indicate an essential need for nonconscious concepts. The strong phenomenological belief in meaning change was a cognitive illusion; consciousness was in self-error. This cognitive illusion is not a matter of empirical fact, however, as is the size–weight illusion, but a matter of theory. To demonstrate this illusion required development of a theory that could analyze nonconscious determinants of conscious experience.
Conscious experience is a priceless source of information. People can tell us invaluable truths about their mental states. In cognitive theory of everyday life, most concepts, from loudness to blame, derive from conscious experience. Furthermore, veridical quantitative self-reports of these experiences can be obtained with functional measurement methodology.
At the same time, conscious report is sometimes obstinately wrong, as with the illusion of meaning change. Functional measurement makes it possible to analyze nonconscious determinants of conscious experience. In this way, it offers a validational criterion for conscious report. It provides a unique, bilevel analysis of conscious and nonconscious, a necessity for cognitive theory of everyday life.
MOTIVATION, AFFECT, AND EMOTION
Motivations, in a functional view, may be considered biosocial knowledge systems. Biologically, motivations are survival systems; they represent biological knowledge developed in the course of evolution. In human societies, such biological bases are amplified and transformed. Food preferences and sexual behavior, for example, are heavily overlaid by social learning. Other human motivations, related to achievement and morality, for example, are far removed from biological drives, embodying knowledge developed through social evolution and assimilated through social learning.
All motivations, however, have a similar function: They place values, positive or negative, on aspects of the environment. This one-dimensional, goal-oriented value representation is a vital simplification and opening for analysis.
A single goal, of course, typically involves multiple motivations, as with approach–avoidance conflict. Understanding motivation thus involves problems of multiple determination and measurement of coactive values.
Integration analysis provides a new approach to motivation. Under certain conditions, the two problems of multiple determination and value measurement can be solved. Values represent motivation in a functional mode, as organism–goal interaction, or as drive–incentive interaction in traditional learning theory. Value measurement furnishes a rigorous approach to the teleological problem of defining motivation in terms of its consequences. Moreover, diverse kinds of motivation, both biological and social, can be treated jointly in comparable terms.
Affect is information. Quality and intensity of affect guide action. Biological examples appear in sensory systems. Taste is affective information to guide ingestion; temperature senses provide affective information that helps to maintain the internal environment. Social affects include moral feelings of right and shame and virtues of pride and submission, which help stabilize society and maintain the individual within society. Play and sex involve more complex affective systems that have informational and adaptive functions.
In this informational view, affect is an organic part of cognition. This view is reinforced by two integration considerations, relating to operating memory and long-term memory, respectively. Affect in operating memory depends generally on integration of nonaffective, “cognitive” factors, such as expectancy or social context. What reaches consciousness is an integrated unity. Such cognitive–affective reactions may then be stored in long-term knowledge systems. Social affects, in particular, thus depend on knowledge systems that include affect integrated into cognition.
Mainstream cognitive psychology has largely passed over affect, considering it qualitatively different from cognition. This narrowness has begun to be recognized, but it has constricted the conceptual framework. Affect cannot be tacked on at the end; it must be incorporated from the beginning. Cognitive theory of everyday life must give affect a central role. Cognitive algebra does this in fields as far apart as morality, psychophysics, and memory (see Chapters 7, 9, and 11).
Emotion is motivation with affect. This informational view reverses the popular arousal theories which claim nonaffective, “cognitive” information is essential to label and define the phenomenal quality of emotional experience. Far from requiring information to specify its own quality, affective experience constitutes information that is utilized in goal-oriented thought and action. In its simplest form, this informational function is analogous to that of sensory experience and makes equal biological sense.
Discussions of emotion have often stressed their disorganizing effects, in anger and panic reactions, for example, as though these were wholly irrational. This partial truth neglects the biosocial heuristic. A number of writers have indeed argued that emotions have useful, organizing roles, and greater attention has lately been given to positive emotions. A similar view is adopted here, but with a shift in focus. The most common focus has been taxonomic, seeking to define a set of basic emotions, especially in terms of biological need systems. The present focus is on multiple determination. Problems of motivation integration provide a new base for theory development.
The need for an integrationist base for emotion theory is underscored by the consideration that emotions cannot be analyzed solely in their own terms. Nonemotional determinants are integrated into emotional reactions. Phobic reactions, for example, may depend on nearness, expectancy, and even verbal labels, determinants that are themselves nonemotional. The same holds for hope and envy, two important emotions of everyday life. “Emotion” and “cognition” cannot be well separated. General theory must be able to treat both in a unified way.
BIOSOCIAL HEURISTIC
The nature of human thought and action depends jointly on their biological foundation and on their social development. The human biosocial inheritance includes an array of motivational systems, ranging from ingestion and affection to perceptual, intellectual, and moral, that is efficient and adaptable. This adaptability may be seen in the continuing evolution of society and especially in its continuous reconstruction from new-born organisms.
Society, like biology, is concerned with survival. It has done remarkably well, on the whole, considering the unpromising origins and small size of the human brain. One key to success, as various writers have noted, lies in general purpose processes that can determine rough-and-ready action in diverse situations. A small brain can thus do reasonably well with simple means in many situations, even though it may do poorly in a few. These considerations reflect the biosocial heuristic for understanding behavior (Anderson, 1991a).
Social stereotypes furnish an apt application of the biosocial heuristic. Social stereotypes, in the present view, are adaptive knowledge systems that facilitate functioning in varied social situations. Stereotypes have long had a bad name as irrational and pernicious, almost by definition, because they were studied in relation to ethnic prejudice. That stereotypes are often superficial and inaccurate is certainly true, but they also furnish social stability. Society could not exist if its members did not have capabilities for forming and using stereotypes. To treat them as irrational and pernicious stems from lack of appreciation of the biosocial heuristic (Chapter 5).
The concept of biases in judgment–decision theory makes the same point. The standard normative approach prescribes optimal behavior, relative to which actual judgment–decision generally falls short; these shortcomings are considered biases, faults, and flaws of the organism. Instead, they may be optimal relative to limited processing capacities of a small brain. The faults and flaws seem instead to be in normative theory, which obstructs the development of functional theory (Chapter 10).
Despite its generality, the biosocial heuristic can be effective. It brings out the cognitive significance of affect and emotion, already discussed. It agrees with a functional conception of memory, considered later. In these and other ways, it leads to better appreciation of functioning cognition.
UNITIZATION PRINCIPLE
Cognitive algebra can treat complex stimuli as unitary. Exact theory is thus possible at a molar level, independent of more molecular structure of processing. Unitization potentiates self-sufficient theory of everyday cognition.
In the attitude experiment of Figure 5.1, for example, the stimuli were biographical paragraphs about American presidents, who were judged on statesmanship. Valuation of each paragraph involved a chain of processing that began with a distribution of light energy on the retina and continued with identification of these retinal stimuli as words and sentences, understanding the content of each sentence, evaluating its implications relative to the assigned goal, and integrating across the several sentences in each paragraph. The end result of this extended chain of processing was representable as a single number: the value of the paragraph. This value constituted a complete and exact summary of all the processing. This value is thus a molar unit. This principle of molar unitization holds generally, from intuitive physics (Chapter 8) to language processing (Chapter 12).
Unitization relates to bV — bI independence. In an alternative view, interaction would occur continuously along the processing chain from stimulus to response. In this flux, units would not be well defined. Valuation and integration would not be factorable, perhaps not distinct. Cognitive algebra thus affirms the principle of molar unitization and goes further to define and measure molar units.
Moreover, bV — bI independence and the unitization principle may still apply even when no simple algebraic rule holds. On this basis, theoretical analysis can proceed at intermediate levels of information processing without having to await explication of prior levels.
Unitization is a key to cognitive theory of everyday experience. The diverse concepts of everyday experience, from psychophysical sensation to social affect, are potential concepts of scientific theory. A self-sufficient theory of everyday cognition is potentially attainable. Cognitive algebra helps convert this potential into actuality.[3]
Unitization can also help analyze more molecular processing: It provides boundary conditions that such processing must obey. Any molecular theory of valuation processing must agree with the molar values determinable with functional measurement. Similarly, any molecular theory of integration must agree with the rules established in cognitive algebra. Such boundary conditions can provide a unique window into the mind.
CONSTRUCTION PRINCIPLE
That cognition is constructive is an explicit premise of IIT. The construction principle applies to each operator—valuation, integration, and action—in the integration diagram of Figure 1.1.
The constructive nature of integration is self-evident: To combine multiple determinants into a unitary response is construction. The ubiquity of multiple determination is one sign of the importance of the construction principle.
The constructive nature of valuation is shown by its dependence on the goal as well as on the stimulus. Value is not a constant property of the stimulus, but a variable that depends on the operative goal. Treating value as a variable is necessary for handling motivational states, in particular. These are primary determinants of value, but they change with time and circumstance.
Many values, of course, also involve integration. Indeed, molar values generally result from chains of more molecular bV — bI -> bV — bI -> . . . operations. In such processing chains, the integrated output of one link constitutes an input value for the next link. Essentially the same point appeared in the preceding discussion of unitization.
The constructive nature of action appears most clearly in goal dynamics, as in constructing a plan to attain some goal. But even the rating response, beneath its simplicity, involves a rather sophisticated construction of correspondence between unobservable rho and observable R (Chapter 3).
The construction principle is also prominent in assemblage of operating memory, discussed in following sections. Overall, the construction principle goes hand in hand with the functional perspective. Purposive behavior is adaptive behavior. Adaptive behavior requires construction as the organism utilizes its limited capabilities to function in diverse situations.
FUNCTIONAL MEMORY
The functional perspective entails a corresponding conception of memory, that is, memory as it functions in everyday life. One function of memory lies in construction of values relative to the operative goal. Another function lies in the development of knowledge systems that store experience for later use in goal-directed thought and action.
Traditionally, memory is reproductive—epitomized as recall. This reproductive conception of memory has seemed almost its definition. Associated with this has been the reliance on accuracy measures, whose great usefulness has reinforced the reproductive conceptualization. But reproductive memory is insufficient, often barely relevant to memory function in everyday life.
The need for something more than reproductive memory was brought home in an early experiment on person memory. In this study, a hypothetical person was described by a list of trait adjectives; the subject judged overall likableness of the person and also recalled the adjectives. These two tasks are quite different: Recall pertains to the separate adjectives, whereas the person judgment involves an integration of all the adjectives into a unitary response.
According to the verbal memory hypothesis, recall probabilities would measure importance in the person judgment. If the initial adjectives were more important, for example, a primacy effect would be expected both in recall and in person judgment. This assumption that thought and action are determined by what is recalled from the given stimulus materials has been one base for the traditional reproductive conception of memory.
The results, however, revealed the operation of a person memory distinct from the verbal memory. Relevant meaning about the person was extracted from each adjective informer as it was received, and this meaning was integrated into a cumulative, on-line memory of the person. Once processed, the adjective was no longer needed, and in fact was forgotten or stored in a different memory. This was the origin of the functional memory representation.
Traditional, reproductive memory theory says little about memory function in everyday thought and action; reproduction of given stimulus materials is not the normal function of memory. Everyday memory typically deals with entities such as persons, objects, and events. Entity memory generally depends on integration of meanings or implications of multiple informers. These meanings are not usually in the stimulus informers per se. Instead, they arise from valuation of those informers relative to operative goals. Traditional memory theory, having virtually no place for goal-directed valuation—or integration—has limited relevance to these primary memory functions.
Functional memory requires a new way of thinking. Its analysis requires new kinds of experimental tasks, tasks that embody the valuation and integration operations of everyday judgment–decision. This and other issues of functional memory are taken up in Chapter 11.
SCHEMAS
Algebraic integration rules are schemas. They exhibit the primary characteristic of schemas, namely, organization that may be applied to more or less complex stimulus fields. As schemas, they go deeper than the algebraic form to emphasize qualitative aspects of the mental model of the task and goal at hand. This qualitative aspect appears more explicitly in specific schemas: the behavior–motivation–ability schemas of Chapter 5, for example, the blame schema of Chapter 6, the expectancy–value schema of Chapter 10, and especially the time–speed–distance schemas of Chapter 8.
Algebraic integration schemas are a singular exception to the vagueness of current schema formulations. Schema concepts flourished in the 1970s as psychologists gave greater attention to questions of organization. Mostly, however, the term schema was presented as an explanation, whereas it was what needed to be explained. Although the concept of schema pointed to important problems, analytical capabilities were lacking. Most formulations remain stuck little ahead of where they started. IIT, in contrast, has established exact structure of schemas in several domains.
This point may be illustrated with the concept of default values for missing information. For example, attributing causal responsibility for some harmful action depends not only on the harmfulness of the action, but also on the intention of the actor and/or situational constraints. If these latter factors are unknown, some value may be imputed to them in making the causal attribution. Imputation processes are important because pertinent information is often missing in everyday judgment–decision.
The concept of default values claimed to handle this problem of missing information. Schemas were considered to have slots, corresponding to relevant variables, filled with default values to be used when needed information was missing. This idea of slot-and-default value became almost a defining property of schemas in some prominent formulations.
Cognitive algebra furnishes an ideal proving ground for formulations based on slot-and-default value. The stimulus variables of any algebraic rule correspond to the slots; the default value is what should be used when information about some variable is not specified. This problem of missing information has been extensively studied in IIT.
The experimental data, however, disagree with the concept of slot-and-default value. People often do not impute any value to an unspecified variable. When they do, the value might be nonconstant, dependent on the situation. The concept of slot-and-default value cannot handle such results (e.g., Chapter 7).
In retrospect, it is clear that the slot-and-default value formulations were mainly armchair analogies to computer programs, without serious foundation in psychological science. Schema concepts need to be substantially more flexible to represent thought and action. Cognitive algebra has this flexibility.
ASSEMBLAGE
Thought and action typically require assemblage of diverse contents into an operating memory for the task at hand. Assemblage is explicit in the constructive nature of valuation and inherent in the concept of integration. These are only aspects of operating memory, however, which will generally include representations of goals, some mental model of the task, together with activated background knowledge that is utilized in thought and action. Operating memory thus consists of heterogeneous contents assembled and joined together in relation to operative goal directions—qualitative integration, in other words, to which the term assemblage may be appropriately applied.
The concept of assemblage unifies the construction principle and functional memory. The necessity for a concept of assemblage appears in the multiplicity of possible goals. Assemblage relates the mass of background knowledge to the active operating memory that represents momentary purposiveness. Assemblage goes beyond the reproductive conception of memory retrieval to the functional role of memory in constructive processes.[4]
KNOWLEDGE SYSTEMS
A concept of knowledge system, more general than schema, is also needed to represent organization in memory. Some properties of knowledge systems may be illustrated with four concepts taken from the social–personality domain: attitudes, roles, traits, and persons.
In attitude theory, IIT distinguishes attitude as a knowledge system from attitudinal responses, which are functional manifestations of that knowledge system in thought and action. In the study of attitudes toward U. S. presidents of Figure 5.1, for example, the knowledge system about any president will contain information from history courses and general reading, additional information given in the experiment, as well as affective-valuational information relating to ideals for presidents and social–political issues. This knowledge system is processed to help construct specific attitudinal responses, as with the judgment of statesmanship. Attitude as knowledge system thus differs qualitatively from attitudinal response.
Most attitude theories, in contrast, have defined attitude as a one-dimensional evaluative reaction. This is only an attitudinal response, in IIT, and indeed only one class thereof. Such attitudinal responses should not be confused with attitudes as knowledge systems, which may subserve many different attitudinal responses.
This view also clarifies the common finding of low correlations between attitudes and behavior, which has been perplexing to traditional theories. This perplexity reflects a too-narrow concept of attitude. To obtain high correlation would require the same one-dimensional measure of attitude to be a good predictor in many different situations. As a knowledge system, however, an attitude can function adaptively in many situations. Almost necessarily, therefore, any one-dimensional index of attitude will yield low correlation because behavior depends also on components of the knowledge system whose activation in operating memory reflects situational specifics.
Roles are knowledge systems organized for action. For many social roles, the main content consists of prescriptions for speech and behavior appropriate to particular situations. In the present functional view, role enactments on particular occasions obey the construction principle. As with attitudes, accordingly, a qualitative distinction is needed between roles as knowledge systems and particular role enactments subserved by that knowledge system.
It may seem odd to consider traits such as honesty, perseverance, and sociability as knowledge systems. A traditional conception, especially in trait theories of personality, treats traits as one-dimensional properties of the person much as a physical object may be specified by its mass, velocity, temperature, and so on. In the present functional view, in contrast, traits represent general organization of personal functioning.
A long-standing embarrassment of trait theories of personality is that traits have low correlations with behavior. This embarrassment stems from a too-narrow conception of trait, exactly like that just discussed for attitudes.
The trait of honesty, for example, is a functional system that helps guide behavior in diverse social situations. Reducing this system to a one-dimensional trait score can sometimes have practical usefulness. This score, however, should not be confused with the underlying knowledge system.
Traits as knowledge systems include situational information for social functioning. Honesty is not absolute; acceptable and even meritorious standards of dishonesty depend on the situation. Conflicts of honesty are not uncommon and need to be resolved by reference to strengths of particular obligations. It is such knowledge systems that constitute honesty and other personal traits.[5]
Knowledge systems reach a culmination in person cognition. Our memory representation of a particular person includes both generic and particular elements organized in ways that partially embody perceived regularities in that person’s behavior. The behavior–motivation–ability schemas of Chapter 5 and other generic schemas may thus become particularized into the knowledge systems that constitute our memory of a person. Similar general–particular processes hold for trait, role, and attitude components of memory of individual persons.
Specific interactions with the person, imagined or actual, involve assemblage that takes account of the immediate goal and situation. This is an operating complex that includes not only contributions from specific person memory, but also from general person cognition, as well as from nonpersonal knowledge systems (e.g., Chapters 10 and 11).
From these four examples, the concept of knowledge system may seem too flexible and too complex to be useful. This flexible complexity, however, reflects cognitive reality. It is preferable to recognize this complexity in the conceptual framework than to obscure or deny it, as in traditional theories of attitudes and personality traits.
Knowledge systems and assemblage involve qualitative integration. Although qualitative integration represents a major incompleteness in IIT, cognitive algebra can make useful contributions. Reflected in the value representation of purposiveness, much qualitative integration leads to quantitative response. In turn, these quantitative responses can furnish helpful clues and tracers for analysis of qualitative structure. Some qualitative, conceptual implications of cognitive algebra are itemized in the final section of this book, Beyond Cognitive Algebra.
STRATEGY OF THEORY CONSTRUCTION
Theory construction in information integration theory follows a strategy that may be described as inductive and molar. This inductive, molar strategy gives the theory a different character from the most popular alternatives, as noted in the following sections.
MOLAR THEORY AND MICRO THEORY
The functional perspective adopted in IIT leads naturally to a molar approach. Goals, as represented in phenomenology, are themselves molar. It is desirable to represent these concepts at their own level—without necessary concern for the complex chains of processing that underlie them.
Cognitive algebra has this molar capability, as noted in the earlier discussions of molar unitization and bV — bI independence. Moreover, cognitive algebra provides validational criteria to establish itself. A self-sufficient theoretical framework for phenomenology thus becomes available.
A parallel may be seen in thermodynamics. Thermodynamics is a self-sufficient theory, independent of an explanatory base in statistical mechanics. Of course, cognitive algebra does not begin to compare with the grandeur of thermodynamics, but it does claim to be self-sufficient at a molar level. This claim rests on an extensive base of experimental analysis.
Molecular theories, or micro theories, seek some primitive level of elements, typically hypothetical, as a foundation for theory. Micro strategy appears in the classical associationist views and remains overwhelmingly popular today. Micro strategy has done well in physics and even in physiology. In social science, however, its reductionist promise remains unfulfilled.
Given the validity of the averaging rule, for example, it is not difficult to hypothesize micro entities that exhibit an averaging process, and thereby purport to “explain” averaging. Several such micro hypotheses are noted in Chapter 2. Such exercises are specious as explanations, however, until they have been expanded into interlocking theory. Until then, the effective direction of explanation is just the reverse: from known to unknown, that is, from macro to micro. Overtly or covertly, it is the macro results that determine the micro assumptions.
Only by finessing the micro level was it possible to establish cognitive algebra. Now these algebraic rules provide a base and frame for self-sufficient theory at the functional level of everyday experience.
IIT does not disregard micro approaches. It places high importance on more molecular processes in mental models and assemblage. It argues for a functional conception of memory distributed through diverse knowledge systems. In conjunction therewith, it assumes parallel processing as a means of similarity assessment in the valuation operation.
Moreover, cognitive algebra can help micro theories by providing boundary conditions for their development. One boundary condition is the algebraic structure of the averaging model, just discussed. Meaning invariance, similarly, is a boundary condition of ramified importance.
GENERAL THEORY AND MINI–THEORY
Theory construction in IIT contrasts in a different way with another alternative, which may be called mini-theory strategy. Although mini-theories are often molar, they are not general but specific, focused on particular issues. The attractiveness and undoubted usefulness of mini-theory strategy needs to be balanced against serious shortcomings.
A common complaint about mini-theories is lack of development; their expansion is often just complication. It is often easy to postulate concepts and processes that ostensibly account for most known results on particular issues. Typically, however, further tests run into difficulties that require additional assumption or qualification. Such complications multiply, with concomitant decrease in theoretical scope and power.
A major reservation about mini-theories is their responsibility for the compartmentalization and fragmentation that characterize contemporary psychology. Except for occasional fads, each mini-theory typically has a mini-group of proponents, who have minimal interaction with other mini-theories.
This fragmentation is pervasive. Curiously, it is more or less accepted as the normal state of affairs. This should not be. A shift in strategy of theory construction is needed. This requires substantial change in the conceptual framework that currently guides research.
A major reason for fragmentation and limited progress may be seen in the character of most mini-theories. Without realizing it, they have usually been concerned with determinants of values and with valuation processes in particular tasks. Mini-theories sometimes address integration, it is true, but for this they have generally been inadequate. Indeed, they typically become confused from confounding the concepts of valuation and integration, as in many cognitive consistency theories. Mini-theories of valuation are important, but order and law will continue elusive with standard strategy because of the innumerable determinants of value.
Integration theory often seems strange, almost atheoretical, to workers accustomed to standard mini-theories. Concepts and processes of mini-theories usually seem psychologically real and pregnant, having concrete situational meaning. This phenomenal reality seems lacking in such trans-situational concepts as informer, value, and integration used in IIT.
A more general theory, however, can be at once simpler and more powerful than special theories. Examples include the analysis of schemas, previously mentioned, the cognitive consistency theories discussed in Chapter 4, developmental processes in knowledge of the external world (Chapter 8), grounded cognitive framework for judgment–decision (Chapter 10), and contextual interaction in psycholinguistics (Chapter 12). In all these cases, the concepts and methods of IIT were effective with simple analyses.
Mini-theories are important and essential. They are at their best when exploring new phenomena, an activity that underlies the vitality and fascination of current psychological research. They also have the great merit of seeking careful, detailed explication of particular tasks rather than vague generalities. What is needed is a shift in strategy, in which the mini-theory trees do not obscure the forest of general theory.
INDUCTIVE STRATEGY AND DEDUCTIVE STRATEGY
In the inductive mode of theory construction, generalizations are sought as emergents from experimental analysis. The deductive mode, in contrast, begins with postulates and seeks to test discriminative predictions therefrom. Both modes are important, and both appear in any scientific inquiry.
It makes a big difference, however, which mode is taken as primary. The inductive mode is primary in IIT, whereas the deductive mode is primary in most mini-theory and micro approaches. Many of the foregoing differences between IIT and these two approaches stem from this inductive–deductive orientation.
This difference may be illustrated with cognitive algebra, as with the averaging model at issue in the experiment of Figure 1.2. In a narrow sense, this parallelism test of the model might seem a fine example of the classical hypothetico-deductive strategy. In actuality, matters were considerably more complicated. Altogether, seven basic theoretical issues had to be resolved to put the averaging model on firm ground, as will be detailed in Chapter 4.
The analyses of Chapter 4 did involve essential deductive elements, but this should not obscure the primarily inductive nature of this investigation. The solidity of the theoretical structure depends on the network of results, especially as concerns the basic issue of response measurement, covered in Chapter 3. The empirical procedures developed for response measurement are thus an essential component of the theory. The question of where the averaging model holds, moreover, remains primarily a question of empirical generalization.
Cognitive algebra rests on empirical demonstrations of algebraic rules common across diverse domains. Its validity resides in these experimental analyses, not in hypotheses or axioms, but distributed through the empirico–theoretical network. As said previously (Anderson, 1981a, pp. 82-83):
Many psychological theories claim to operate in the deductive mode. It is often considered to be the ideal, sometimes the only, truly scientific way of thinking. Workers in the deductive mode often have difficulty comprehending inductive theory; to them, it appears formless and uncertain. To workers in the inductive mode, however, the deductive mode appears simplistic, not to say specious, beyond the local level. Among other reasons, what passes for deductive theory in psychology is typically an awkward form of inductive theory.
For the plain fact is that deductive theories are rarely abandoned when their deductions fail. Instead, they are modified, first in their auxiliary simplifying assumptions, later in their basic conceptual assumptions. Deductive theories in psychology typically exhibit a short, initial period of deductive flourish, followed by slow, grudging assimilation of inductive change. Open acceptance of a more inductive approach as a basic research orientation would seem developmentally more truthful, not to say more efficient.
Inductive theory views science not as formalized knowledge, but as living inquiry. It recognizes and incorporates background thinking and experimental lore, including pesky problems of apparatus and organism that are obscured or lost in deductive formalizations. And is is more open to nature, which continually reveals new riches to surprise and delight her students.
The prominence of hypothetico-deductive strategy stems in large part from its utility in physical science. In social science, however, hypothetico-deductive strategy has done poorly, as is illustrated with mini-theories. The lack of cumulative progress, noted by various writers, is a consequence of adopting a strategy that is inappropriate to the nature of the phenomena.
The effectiveness of the inductive approach will be demonstrated by its applications across diverse fields of psychology, generally considered quite different and unrelated, in the later empirical chapters. This effectiveness depended substantially on cognitive algebra and functional measurement, which have transformed the axiom of purposiveness into a working principle. With these concepts and methods, the data often speak for themselves. This is more effective than the hypothesis testing typical of mini-theories and micro approaches. By seeking order at the level of integration, it was possible to avoid bogging down in the swamp of multiple determinants of valuation.
INTERNAL WORLD AND EXTERNAL WORLD
Psychology is unique in its concern with an inner world distinct from the external world studied in other sciences, such as physics and physiology. The existence of this inner world is self-evident in conscious experience, but it has resisted analysis.
IIT is founded on structure in the inner world. Internal structure provides the base and frame for theory construction. Most other theories, in contrast, place essential reliance on the external world. Some even deny meaningfulness or relevance to the internal world. This internal–external difference leads to qualitative differences in the nature of theory and direction of inquiry.
Reliance on the external world is certainly sensible. Attempts to exploit the internal world through introspection have repeatedly been disappointing, as noted in the Tantalos metaphor at the beginning of this chapter. Moreover, the internal world has a biological function of survival in the external world, and so should mirror—and be mirrored in—its structure.
This is clear in visual perception. We take for granted that our visual world is a replica of the external world. Indeed, some theories, modern as well as ancient, consider visual perception to be direct apprehension of the external world. This approach failed, however, in measuring simple psychophysical sensations. Integration psychophysics, in contrast, was able to measure sensation in the internal world (Chapter 9).
Reliance on the external world appears everywhere in psychology. Memory, for example, has virtually been defined in terms of the external standard of accuracy of reproduction of given stimulus materials. This reliance on the external world, although extremely useful for certain purposes, has quite obscured the functional character of memory in thought and action (see Functional Memory above and in Chapter 11).
A different kind of reliance on the external world appears in the dominant normative orientation in judgment–decision theory. There thought and action are conceptualized in a framework of optimal behavior—defined by objective standards in the external world. This normative approach is contradicted by cognitive algebra, which differs qualitatively from normative algebra. The prime example is the averaging model, which yields a nonprobabilistic disproof of the sure-thing axiom, once considered a cornerstone for judgment–decision theory (Chapter 10). The decision averaging model, moreover, has proved superior to the analogous normative Bayesian decision model.
A similar case history appears in developmental analysis of intuitive physics. Here the external world sets a standard in the form of physical laws of simple algebraic form. These laws control reinforcement in the external world of daily experience, so it was an attractive assumption that children would learn them. This isomorphism assumption proved a false alley. Intuitive physics does obey algebraic rules, but these cognitive rules often differ from those of the external physical world (Chapter 8).
This argument of nonisomorphism is pertinent to learning theories, from operant to connectionist that rely on external reinforcement. The ability of organisms to learn something about reinforcement structure in the external world has furnished valuable leverage for psychological analysis. This is not sufficient, however, as shown by the cited examples of nonisomorphic rules from cognitive algebra. And regardless of cognitive algebra, the insufficiency of traditional memory theory follows simply from recognition of memory function in everyday life.
A priori, reliance on internal structure seems unattractive. Formidable difficulties appeared in the problem of the three unobservables of Figure 1.1. In this diagram, internal structure has three aspects, one corresponding to each unobservable. Two are metric structures, for the stimulus variables and for the response; the third is qualitative structure of the integration function. A divide-and-conquer strategy naturally seems more sensible than trying to solve all three unobservables together. As it happened, divide-and-conquer did not solve even one unobservable. Instead, it misdirected the path of inquiry.
The potential of internal structure as a foundation for theory was illustrated in the parallelism theorem and its empirical application in Figure 1.2. Internal structure of additivity allows a simple solution to all three unobservables together. More important, as it turned out, this method of structural analysis also holds for the general averaging rule, despite the real difficulties in the theoretical development (see Parallelism and Nonparallelism in Chapter 2).
In the end, cognitive algebra was found to be a general characteristic of thought and action. This internal algebraic structure provided a base and frame for a general functional theory of cognition.
PHENOMENOLOGY
Cognitive algebra provides a base for self-sufficient theory of phenomenology of everyday life. Self-sufficient theory is not obviously attainable, for multiple levels or stages are usually operative. In the study of person cognition of Figure 1.2, for example, the valuation process for each single adjective represents an intricate chain that begins with sensory stimulation, leads on to identification of letter, word, and lexical meaning, to goal-directed similarity comparisons with distributed memory for constructing task-relevant values, to incorporation in an operating memory, and perhaps to further interaction in the integration process. This partial view of the chain indicates the terrible complexity of complete process analysis of valuation, let alone integration and action.
Within this flux of processing, cognitive algebra provides an Archimedean fulcrum of stability. No matter how intricate the chain of valuation, the net result is typically a single value, as discussed under unitization. The validity and usefulness of this unitization principle rest heavily on the twin findings of meaning invariance and bV — bI independence in cognitive algebra.
The development of cognitive algebra has relied heavily on phenomenology. The terms or concepts of the algebraic rules studied so far have mostly been taken from everyday experience. The idea of algebraic rules of cognition has a similar origin in everyday thinking. In both respects, phenomenology provided a priceless beginning.[6]
Phenomenology is not by itself a sufficient base for theory. Nonconscious concepts are essential. Moreover, phenomenology can make stubborn errors, as in the meaning change controversy and in certain forms of ego defense.
Cognitive algebra can remedy both shortcomings of phenomenology. Algebraic structure constitutes a criterion to assay and refine ideas and concepts of everyday experience. Capitalizing on phenomenology in this manner seems more effective in many ways than seeking a primitive micro level of explanation. Moreover, cognitive algebra explicitly incorporates a functional perspective with its focus on the purposiveness of everyday thought and action.
UNIFIED THEORY
IIT aims to develop a unified, general theory that treats everyday experience in something like its own terms. The terrain for investigation is broad: Sensory–perceptual reactions that direct our movements in the world around us; biosocial motivations that guide our approach–avoidance; memory functions that incorporate learning from experience; judgment–decision capabilities utilized in our thought and action; and moral–social knowledge systems that operate in our interactions with other persons. Of special significance are the feelings, strivings, thoughts, skills, and actions that characterize that central entity, our self.
The potential for unification lies in purposiveness. To actualize this potential requires resolution of two fundamental problems: measurement and multiple determination. The concept of value, as noted in the introduction, provides a basic simplification for analysis of purposiveness. Values differ across persons, however, so general theory must provide capability for measurement of personal values. The companion problem of multiple determination arises because any one goal typically involves multiple values.
By a blessing of Nature, the two problems can be solved jointly with cognitive algebra. Cognitive algebra is general, applying across nearly all domains of psychology. It appears to be a biosocial universal. Cognitive algebra is unified, for the same concepts and methods apply in all these domains.
An integration approach involves a new way of thinking that is sometimes hard to comprehend from traditional perspectives. This new way of thinking is epitomized in the present approach to multiple determination and psychological measurement, discussed further in Chapter 3. This way of thinking ramifies through all aspects of inquiry, from choice of experimental question, task, response measure, and design, from conceptions of memory, affect, and knowledge systems, to the structure of theory itself. Some aspects of this new way of thinking have been indicated in this chapter and will be amplified in later chapters. Indeed, each later chapter revolves around a clash between old and new ways of thinking.[7]
The contributions of this work are modest, but they are real. Beyond the establishment of exact algebraic laws of cognition, this approach also yields conceptual implications for qualitative cognition (see Beyond Cognitive Algebra at end of Chapter 13). This work, it seems fair to say, constitutes a good beginning on unified theory of everyday cognition.
NOTES
Two source books on the theory of information integration are the Foundations and Methods volumes (Anderson, 1981a, 1982). More recent developments by a number of workers are summarized in three Contributions volumes (Anderson, 1991b,c,d), respectively reviewed by Sjِberg (1994), Pratkanis (1994), and Bogartz (1994).
۱.
Purposiveness deserves the status of an axiom since it has been considered self-evident even by most of those who disown it theoretically. Although the main lines of psychological science have shunned purposiveness, many writers have attempted to develop formulations based on goal concepts and functional perspectives. Among these are the neglected Darwinian purposive behaviorism of McDougall (e.g., 1928; see also Tolman, 1959) and a variety of functional perspectives stemming from James and Dewey, also based on Darwinian ideas. Comparison of IIT with these formulations is beyond the scope of this book; useful references are Boring (1950), Vygotsky (1978), McGuire (1983), Bandura (1986), Frese and Sabini (1985), and Pervin (1989).
All the concepts of this chapter have been considered by other writers. The construction principle, for example, was primary in the formulation of Helmholtz. The complex lineage of ideas in emotion theory is covered in the learned volume of Mandler (1984). To attempt to relate the manifold indebtedness of the present discussion to this and other previous work would require at least another volume. The present treatment aims to show how these concepts arise and function within IIT in a simple way, with no claim for originality in most of what is said.
The main claims for originality in IIT are two: Development of capabilities for solving the two basic problems of multiple determination and psychological measurement; and experimental application of these capabilities to develop an interlocking framework across many psychological domains. Functional measurement theory has thus made purposiveness a legitimate theoretical construct, properly deserving the status of an axiom.
۲.
The integration diagram of Figure 1.1 is useful for setting out the problem of the three unobservables, but it represents only a simple case. Stimuli may be internal as well as external, and the valuation operation, here treated as a molar unit, may consist of a chain of valuation–integration operations. Valuation and integration will not always be independent, moreover, as with inconsistency and redundancy (see Chapter 11). In addition, action evolves temporally with feedback. Hence the stimulus field will change over time, reflecting interaction between action and valuation operations, as the organism approaches the goal.
۳.
Unitization seems similar and related to categorization as a fundamental ability, but it has received relatively little directed analysis. One line of inquiry would consider cases in which unitization does not occur. Examples appear in inconsistency reactions (Chapter 11) and in comparing hypotheses of input integration and equity integration (Chapter 7). More extreme examples are sometimes found with information overload, conflict, and emotional reactions, in which normal integration processes seem to fail. Another line of inquiry concerns unitization as a result of integration across different sense modalities, as in psychophysics and psycholinguistics.
۴.
Experimental analysis of assemblage in operating memory seems promising in intuitive physics. In the study of Figure 8.1 of Chapter 8, for example, the children’s judgments rested on a qualitative assemblage representing the physical structure of the task. This assemblage is more important, and more interesting, than the algebraic rule that it subserves (see also Assemblage Theory in Anderson & Wilkening, 1991, pp. 20-24).
۵.
The trait, honesty, is used in tribute to Hartshorne and May (1928), who showed that honest–dishonest behavior of school children depended very much on situation and circumstance. Honesty could not be considered a general personality trait, therefore, an implication long neglected in personality theory. Instead, honesty, and by inference other personality traits, involved person–situation interaction and indeed constituted some kind of knowledge system. The research program of Hartshorne and May commands admiration and still stands out as a model for other workers (see Mischel, 1968).
۶.
Some philosophers (e.g., Churchland, 1979; Stich, 1983) have argued that everyday concepts and beliefs, so-called folk psychology, are totally lacking in validity and have nothing to contribute to cognitive science. Some other foundation must be found.
Cognitive algebra leads to an opposite conclusion. It demonstrates the validity of some concepts and beliefs of folk psychology. Folk psychology can thus contribute to cognitive science, contributions not merely invaluable, but unique.
The working hypothesis of IIT has been that everyday cognition, or folk psychology, is an essential base for construction of cognitive theory. The conceptual terms in the algebraic schemas cited earlier, for example, were taken from everyday cognition. The empirical validation of these schemas demonstrates validity of phenomenology. In this way, phenomenology can be exploited and expanded for rigorous theory.
Of course, understanding folk psychology is not possible solely in its own terms. Folk psychology is sometimes obstinately incorrect, as shown by the persistence of the meaning change hypothesis. Also, folk psychology is essentially incomplete, as shown by the importance of nonconscious sensation and nonconscious emotion. But belaboring the limitations and shortcomings of everyday phenomenology does not demonstrate its uselessness. Physics also has been obstinately incorrect at times, as with the concept of ether. Cognitive algebra has an essential role in assaying and refining folk psychology.
A compendium of philosopher’s views, pro and con, on folk psychology is given in Christensen and Turner (1993). The functional view of IIT agrees with the functional view in philosophy (Christensen & Turner, 1993, pp. xxii-xxiv) in considering folk psychology a basis for a rigorous science of mind without requiring reduction to a lower level. IIT does not, however, deny that such reduction is possible in principle. Moreover, IIT makes no appeal to “theory of computation and formal logic.” Instead, it lays a foundation with algebraic laws of mind, just as physics employs algebraic laws of matter.
۷.
Multiple determination is widely recognized throughout psychology, of course, most prominently in the algebraic models conjectured throughout the judgment–decision domain. Similar conjectures appear in additive attitude theories (Chapter 5) and moral algebra (Chapter 7). Multiple determination is also conceptually integral to contextual effects in psychophysics (Chapter 9) and language processing (Chapter 12), to the concept of inconsistency in cognitive consistency theories (Chapter 4), to person–situation interactionism, and to intuitive physics (Chapter 8).
Effective analysis of multiple determination, however, has been lacking in all these areas because they lacked a grounded theory of psychological measurement. The need for measurement theory is well illustrated by the shortcomings of the makeshift measurement methods in judgment–decision theory and in the widespread reliance on magnitude estimation in psychophysics.
Functional measurement theory has provided a foundation for the study of multiple determination. This foundation is grounded in the empirical demonstrations of cognitive algebra presented in the later empirical chapters. Unique to this work is the averaging model, which entails an essentially new outlook on psychological measurement. Because of its emphasis on continuous response, moreover, functional measurement can also be useful with analysis of nonalgebraic integration and configurality.

Prefaces to A FUNCTIONAL THEORY OF COGNITION
Chapter 1 Preface: COGNITIVE THEORY OF EVERYDAY LIFE
The conscious purposiveness so prominent in our everyday life has been perennially attractive as a base for psychological science—and has proved perennially disappointing. Much cognition is nonconscious; what is accessible to consciousness has failed to provide a base for theory. Purposiveness itself has been much condemned, like teleological concepts in physics.
This book presents a functional theory of cognition, founded on the axiom of purposiveness and grounded in cognitive algebra. The functional nature of cognition manifests itself in an approach–avoidance axis of thought and action. This axis provides a one-dimensional representation of cognition in terms of value, positive and negative. Functional value pervades cognition and provides a unifying base for analysis.
Cognitive algebra gives a cutting edge to the axiom of purposiveness. Multiple determinants, and hence multiple values, typically operate in thought and action. These multiple values are integrated by the organism, and these integrations often follow algebraic rules: averaging, multiplying, and adding.
Empirical reality of cognitive algebra has been demonstrated through a new theory of psychological measurement. The effectiveness of this functional measurement theory is illustrated in this chapter by an experimental study of person cognition and in later chapters by experimental studies in many different domains of psychology.
Cognitive algebra addresses everyday cognition in everyday terms. It can also penetrate more deeply to measure nonconscious sensation and affect, a necessity for transforming everyday cognition into scientific theory.
The axiom of purposiveness embodies a functional perspective, in which cognition is represented in goal-directed function. Purposiveness becomes a scientific concept through representation as measurable, personal value. This functional perspective entails a new approach to many issues in mainstream cognitive psychology. Functional memory, for example, differs markedly from traditional conceptions of reproductive memory. Affect and motivation, hostile terrain to much current cognitive psychology, are organic components of functional cognition. New directions appear in every area.
The theory of information integration is a unified, general theory. Generality appears in empirical applications across nearly all domains of psychology. Unity appears in the utility of the same concepts and methods across all these domains. The theory of information integration is not another promissory note; it is not only a manifesto but a working reality. Contributions so far are modest but real; they open onto a new horizon of psychological science.
Preface Chapter 2: COGNITIVE ALGEBRA
Cognitive algebra represents a basic mode of cognition. There are equations of mind in psychology just as there are equations of matter in physics. These equations of mind are algebraic rules for information integration.
Addition rules may be diagnosed by a pattern of parallelism in a factorial graph. Multiplication rules correspond similarly to a linear fan pattern. This pattern analysis simultaneously solves the two associated measurement problems, providing veridical scales of the stimulus variables and of the response. The parallelism and linear fan theorems of this chapter thus solve the problem of the three unobservables discussed in relation to Figure 1.1.
The ubiquitous averaging rule occupies a special place in cognitive theory. Under the special condition of equal weighting, it obeys the parallelism theorem, thereby allowing easy analyses. In the general case of differential weighting, it yields nonparallelism, thereby accounting for many results discordant with additive theories. Indeed, differential weighted averaging implies an opposite effects, scale-free test between adding and averaging processes.
Aside from the intrinsic interest of algebraic laws of mind, cognitive algebra has quantitative uses. It solves the long-standing problem of true psychological measurement, including both conscious and nonconscious concepts. These measures provide a new window on cognition. Not least important, these measures provide new tools for analysis of nonalgebraic cognition.
Conceptual implications of cognitive algebra are more important than the algebraic precision. Foremost is meaning invariance, strong evidence against entire classes of theories that argue for configurality and interaction, from person cognition to memory and language. Also, cognitive algebra makes affect and emotion integral components of cognition. Other qualitative, conceptual implications may be itemized:
Unified approach to social–personality (Chapters 4–7).
Assemblage, nonstage view of cognitive development (Chapters 6 and 8).
Integration psychophysics founded on psychological law (Chapter 9).
Cognitive, not normative, base for judgment–decision (Chapter 10).
Shift from reproductive memory to functional memory (Chapter 11).
Context and nonverbal informers integral to psycholinguistics (Chapter 12).
Fundamental place of value and multiple determination in all areas.
In each of these areas, cognitive algebra has led to a new way of thinking. At bottom, this approach represents a fundamental shift to focus on structure of the internal world. This focus has put the axiom of purposiveness on a scientific base, a foundation for a self-sufficient cognitive theory of everyday life.
Chapter 3 Preface: PSYCHOLOGICAL MEASUREMENT THEORY
A new theory of psychological measurement is presented in this chapter. It follows a new direction, in which measurement theory is an organic component of substantive theory. Measurement scales are thus derivative from empirical laws. This functional measurement theory is not a mathematical promissory note but is solidly grounded in empirical studies of cognitive algebra.
Measurement of sensory qualities such as loudness and grayness has been controversial since the first proposal in 1860. Even more doubt has attached to measurement of concepts such as expectancy and blame, which lack a correlated physical dimension. Functional measurement theory has been reasonably successful with both kinds of concepts.
Two characteristics distinguish functional measurement. First, it provides a validity criterion for the measurement scales. This validity criterion is given by cognitive algebra, following the logic illustrated with the parallelism theorem of Chapter 2. Previous attempts at psychological measurement have either failed to provide validity criteria or have failed to satisfy them. Cognitive algebra, in contrast, has been empirically grounded.
Second, functional measurement places primary emphasis on continuous response measures. Continuous response measures have been shunned in measurement theory, in part because of biases so dramatically illustrated in Figure 3.1. Most workers, accordingly, sought to construct measurement theory using only choice or rank data. This is possible in principle, as with the monotone analysis method of functional measurement. In practice, however, it is exceptionally difficult and the practical outcome has been meager.
In measurement theory, the averaging rule has a unique role. It is disordinal in general, beyond the scope of other measurement theories. It establishes a two-parameter, weight–value representation as fundamental for psychological measurement. These properties, coupled with its empirical ubiquity, have provided a new foundation for psychological measurement theory.
The key to success lay in developing experimental procedures to eliminate biases in continuous response, thereby obtaining a true linear measure. This was essential for establishing averaging theory.
A primary function of measurement theory, in the present view, is to develop empirical procedures that can yield veridical continuous measures of response. Continuous response measures are essential for studying configurality, interaction, and the many integration tasks that do not follow algebraic rules. They are especially important with behavioral and physiological measures.
Preface Chapter 4: PERSON COGNITION
Information integration theory is a grounded theory of person cognition. Seven basic phenomena can be understood with a single theoretical principle in the following experimental studies. This work led to a new way of thinking, a functional perspective that embodies and actualizes the axiom of purposiveness.
A central issue concerns meaning invariance. Numerous theories of cognitive consistency have been proposed, based on the idea that separate informers in a person description interact to change one another’s meanings. A strong test of the hypothesis of meaning interaction was provided by the parallelism theorem of Chapter 2. Meaning interaction implies systematic deviations from parallelism. The experimental studies revealed parallelism, contrary to the hypothesis of meaning interaction. The cognitive consistency theories could not survive the failure of their basic assumption.
Instead, the parallelism supported meaning invariance. Beyond that, it was the harbinger of a general algebra of person cognition.
Altogether, seven basic issues had to be resolved to put this theory of person cognition on good ground. Besides cognitive consistency, other issues also involved the hypothesis of meaning invariance. The much-belabored issue of primacy–recency, for example, was shown to make theoretical sense in terms of attentional factors. The interpretation in terms of meaning interaction, although originally plausible, was thus found also incorrect in the primacy–recency area. Similarly, the positive context effect—that judgment of a part of a whole is influenced by the whole—was shown to reflect a halo integration process. The hypothesis of meaning interaction failed yet again.
The basic integration process of person cognition is one of averaging. The once-popular additive, summation theories were disproved with a paradoxical finding of opposite effects predicted by averaging theory.
The final outcome has been broad, solid support for a cognitive algebra of person cognition. Experimental analysis led to a unified treatment of all seven issues. This chapter thus represents a case history in experimental science.
Person cognition is a prime field for general cognitive theory. The cognitive processes studied in this chapter are basic in many domains, as will be seen in later chapters. A guiding theme is the functional perspective; cognitive algebra gives effectiveness to the axiom of purposiveness. The work summarized here thus constitutes a foundation that goes beyond cognitive algebra toward a unified theory focused on thought and action of everyday life.
Preface Chapter 3: UNIFIED SOCIAL COGNITION
Social psychology can be a science. This thesis, begun in the previous chapter on person cognition, is extended to attitudes, attribution, and group dynamics. A unified theory is shown to be effective across all these areas.
Attitudes, in the functional perspective, are knowledge systems. They function in construction of attitudinal responses in diverse social situations. This function often involves an averaging process, illustrated here with attitudinal judgments about U. S. presidents and with wife–husband interaction. This cognitive algebra has provided a new approach to many problems in the attitude domain, including motivation, measurement, and memory.
A novel contribution is the functional theory of memory, which arose in an early integration study. Attitude cognition could not be understood within a traditional conception of memory. Integration theory led to a functional conception of memory, grounded in the axiom of purposiveness.
Why did she act that way? Represents a prototypical question in social attribution, which studies how people attribute causes to explain behavior. Such attributions have been shown to follow causal schemas of exact algebraic form in various situations. Other current theories have attempted rationalist formulations, which are inadequate, conceptually and methodologically, for analysis of attribution processes.
Group dynamics also exhibits cognitive algebra. Bargaining obeys a general social averaging theorem that quantifies compromise. Group cognition obeys rules like those for person cognition in the previous chapter. Of special interest is the family, the most important—and most neglected—social group.
The theory of information integration involves a new way of thinking. Comparisons with prominent theoretical alternatives in each of the three foregoing areas show that all ran aground through attacking multiple determination with makeshift methods. Functional measurement was effective in all three areas.
Fragmentation and compartmentalization are steadily increasing in social–personality psychology. Even within a single area, such as attitudes, numerous mini-theories go their separate ways, with little interaction and little generality of result. This fragmentation stems from old ways of thinking, which cannot handle the basic problems of multiple determination and personal value.
The theory of information integration makes possible a scientific treatment of everyday life in something like its own terms, grounded in the axiom of purposiveness. Although incomplete in many respects, information integration theory provides a unified, general approach in place of the increasing compartmentalization within social–personality psychology.
Preface Chapter 6: SOCIAL DEVELOPMENT
Two very different views of moral development are contrasted in this chapter: developmental integration theory and stage theory.
The influential stage formulations see moral development as a succession of stages, discrete and discontinuous, each with a distinctive moral character. Within each stage, moral thinking is controlled by a single organizing principle. Four or five such principles are claimed to explain all moral thinking. Study of moral development thus becomes a search for these principles; they promise great simplification in theory construction.
Developmental integration theory adopts a functional view: Morality is a class of biosocial knowledge systems. These knowledge systems have adaptive functions in assemblage of moral judgments and decisions in the diverse situations of everyday life. No precommitment is required regarding discrete stages, which indeed seem unlikely. Instead, it is suggested that moral ideas of early years remain functional in later life. Adult moral cognition thus involves assemblage of moral motivations and values from all periods of development.
With this difference in conceptual framework goes a difference in methodology. Stage formulations place primary emphasis on verbal protocols obtained in structured interviews. Developmental integration theory employs functional measurement, with simple judgments that require minimal verbal ability.
These two approaches yield very different results in studies of blame and fairness. Developmental integration theory reveals that young children have advanced, flexible capabilities for moral judgment—capabilities that have been denied by the interview methodology. The interview method is insensitive to moral cognition. Indeed, it presents false claims with great confidence in their truth, failing to see what functional measurement reveals.
Functional measurement reveals a moral algebra. For blame, in particular, the modal integration rule is averaging, invariant from 4 to 20 years. This rule invariance allows cross-age comparisons through measurement of idiographic moral values, which is essential for general moral theory.
A unified approach is needed, treating moral development as part of general social–cognitive development. Stage formulations, imprisoned in their conceptual precommitment, have shunned social cognition and judgment–decision theory. A cooperative approach is suggested, in which moral algebra provides a touchstone for developing valid interview methods—a needed methodological tool for cognitive theory of everyday life.
Preface Chapter 7: MORAL ALGEBRA
The idea of moral algebra goes back to Aristotle’s rule for fair shares, and was made a cornerstone of the utilitarian philosophy of Bentham and Mill. Everyday language, similarly, often refers to moral obligation in accounting terms. But moral algebra has been merely conjecture. Without capabilities for handling two basic problems of moral theory—multiple determination and measurement of personal value—moral algebra was untestable.
Moral algebra becomes testable with functional measurement theory. Moral algebra has received considerable empirical support in applications to blame and punishment, duty, and fairness–unfairness. This provides a base for unified theory of moral cognition.
Fairness–unfairness, the main concern of this chapter, is notable for its multiplicity of comparison processes. Even simple fairness judgments involve three different comparisons: between deserving of two persons; between their rewards; and between the two persons themselves. These comparison processes follow exact algebraic rules.
Aristotle’s rule of fairness is psychologically correct in its comparison structure although incorrect in algebraic form. The most popular modern rule is incorrect in both respects. The decision averaging rule of the theory of information integration is correct in both respects.
Comparison structure is studied further in three extensions: to multiple dimensions of deserving; to multiple dimensions of reward; and to multiple comparison persons. These extensions also follow a moral algebra, although in unexpected ways. Beyond its moral significance, fairness–unfairness may be a useful area for general cognitive analysis of comparison processes.
Moral algebra brings science into ethics. Moral thought and action depend entirely on moral values. Ethical philosophy, barring prescriptive views of value, has a certain hollowness because it has lacked capability for value measurement. Moral algebra makes values measurable, thereby providing a new line of attack on ethics. Also, moral algebra can go beyond measurement of values to confer some measure of scientific substance on concepts of the good and the bad, such as duty, obligation, temptation, sin, shame, blame, punishment, atonement, and forgiveness.
Preface Chapter 8: COGNITIVE DEVELOPMENT
Two developmental theories are compared in this chapter with respect to commonsense knowledge about the external world: developmental integration theory and Piagetian theory. The problem of stimulus integration is central to both theories, as shown in their basic experimental paradigms. Direct comparison of the two theories is thus straightforward.
Piagetian theory makes several interrelated claims: that children up to age 5 or 6 years cannot integrate two variables into a single judgment; that knowledge develops by discrete stages, each qualitatively different from its precursor; that algebraic rules are not possible until the final stage of formal operations, in the midteen years; and that stimulus integration in the final stage is reversible and mirrors physical law.
All these Piagetian claims are seriously incorrect. This is shown by experiments in developmental integration theory. Children even younger than 4 years can integrate very well, and their judgments often exhibit algebraic rules. In some tasks, indeed, young children exhibit true operational thought. Adult judgment, on the other hand, often disagrees with physical law.
Experimental applications of the functional measurement paradigm are given in four areas: time–speed, conservation, number, and probability. In all four areas, functional measurement has led to a picture of knowledge development radically different from that of Piaget. Children are not merely more advanced than Piaget claimed, but qualitatively different.
Isomorphism is the linchpin for Piagetian theory—isomorphism between the physical world and the final stage of development. This assumption also provided a framework for understanding the course of development, which must be interpreting as tending toward final isomorphism. But developmental integration studies show that Piaget’s isomorphism assumption is fundamentally incorrect. Cognition differs qualitatively from Piagetian claims at every age. Piagetian theory is incorrect in its basic assumptions and needs to be replaced by assemblage theory.
Assemblage theory is a genuine alternative to Piagetian stage theory because it allows joint action of processes and abilities from all periods of development. Whereas stage theory requires all thinking within each stage to have one homogeneous quality, assemblage theory envisages thinking as generally heterogeneous, with components from all levels of development. Assemblage theory differs from stage theory already in Piaget’s preoperational stage, and this difference becomes greater with further development.
Preface Chapter 9: INTEGRATION PSYCHOPHYSICS
Integration psychophysics involves a fundamental conceptual shift. The venerable concept of psychophysical law has been a historic misdirection, influential but barren. A shift is needed from psychophysical law to psychological law.
The senses are fundamental to thought and action, means whereby the brain constructs its remarkable internal representation of the external world. In the traditional conception of psychophysical law, this external–internal relation was assumed to rest on a single, simple mathematical function, the same for all senses. This assumption became taken for granted; the controversy was over which function was correct.
But this conceptual framework of psychophysical law never resolved its own central problem, namely, measurement of experienced sensation. For this, the psychophysical framework was inherently too narrow.
Adherents of psychophysical law assumed that Nature’s order and law would be found in the sensory interface between the external and internal worlds. Integration psychophysics, in contrast, seeks order and law in the structure of the internal world itself. Of special significance is the algebraic structure of integration rules, or psychological laws.
Integration psychophysics was thus able to resolve the central problem of traditional psychophysics, namely, measuring experienced sensation. This can be done simply, as illustrated with the parallelism theorem of Chapter 2.
This resolution is not a mathematical hope but an experimental reality. This reality is demonstrated here with empirical applications to nine classical problems of psychophysics and perception.
Integration psychophysics has a broader horizon than traditional psychophysics. Multisensory integration, which is hardly amenable to representation in terms of psychophysical functions, is handled straightforwardly in two of the empirical illustrations. Context effects, often considered sow’s ears in traditional psychophysics, can be made into silk purses in integration psychophysics. Nonconscious sensation, a neglected concept in psychophysics, can be defined and measured with functional measurement methodology.
Integration psychophysics can cooperate with sensory psychophysics, the other main branch of traditional psychophysics. Whereas sensory psychophysics follows a periphery-inward path, integration psychophysics follows a center-outward path. Sensory psychophysics, largely eschewing the psychophysical law, has made striking progress. It has difficulty with multisensory integration, however, and tends to ignore more cognitive processes. Functional measurement provides a grounded methodology for cooperative inquiry.
Preface Chapter 10: COGNITIVE THEORY OF JUDGMENT-DECISION
Cognitive algebra is a foundation for cognitive theory of judgment–decision. Algebraic models have often been conjectured, but they remained untestable conjectures due to lack of capability for psychological measurement. Functional measurement theory made it possible to demonstrate the reality of cognitive algebra in the judgment–decision domain.
The linear fan theorem of functional measurement provided the first general method for testing the elusive multiplication model for Subjective Expected Value. Similar multiplication models have done well in further studies. Sometimes these models agree with normative algebra, sometimes not.
The normative Bayesian framework was shown to be conceptually inappropriate to describe human judgment—by establishing the alternative decision averaging model of information integration theory. Averaging theory also furnishes nonprobabilistic disproof of the sure-thing axiom, once considered a cornerstone for judgment–decision theory.
A cognitive–normative antinomy troubles the judgment–decision field. The dominant normative approach prescribes algebraic models for optimal behavior in various tasks, and many hoped that these models would describe actual behavior. This hope has been repeatedly disappointed; cognitive algebra is real but it differs from normative algebra, mathematically and conceptually.
The normative models, however, were not really given up. Instead, deviations from the normative models were reified as “biases” and treated as psychological phenomena that needed explanation. This is misguided logic; the bias exists only by reference to a normative model—whose invalidity the bias demonstrates. This invalidity can hardly endow the bias with cognitive reality.
Information integration theory takes a positive approach to biases, in strong contrast to the negativism of the normative view. This point may be extended by noting that information integration studies had yielded basic evidence against three popular heuristics (representativeness, anchoring and adjustment, and availability) before they were first propounded.
Cognitive–normative cooperation is desirable, especially as regards values. The cognitive–normative antinomy is well illustrated by the makeshift character of value measurement in normative analysis. Normative models can be useful as prescriptions for optimal behavior, but these prescriptions typically depend on subjective values, outside the normative domain. Without values, the normative approach is hollow. Cognitive algebra can be a companion and aide because it can operate in this transnormative realm of values.
Preface Chapter 11: FUNCTIONAL MEMORY
Memory looks very different from a functional perspective. Traditional memory research is focused on accuracy—reproduction of specified material. The prototypical task is remembering a list of words. Functional memory, in contrast, is concerned with judgment and decision—assemblage of past experience and present stimuli to pursue present goals. The prototypical task of functional memory involves valuation of present stimuli by means of memorial knowledge systems, together with integration of informers.
This functional–reproductive distinction arose serendipitously in a 1963 study of memory in person cognition. Subjects received a serial list of trait adjectives that described a person; they judged likableness of the person and also recalled the adjectives. According to then-unquestioned conceptions of memory, the judgment of the person should have been determined by the recalled adjectives. The results showed otherwise; the functional memory of the person had storage different from that for the adjectives themselves.
Functional measurement theory can analyze memory. Under certain conditions, an integrated response can be dis-integrated to reveal its memorial structure. In the cited task, the recall curve shows recency, whereas the functional memory curve shows uniform primacy (see Figure 11.1). This contrast implies that the functional memory is distinct from the recall memory. Further, this measurement capability provides a basis for studying functional memory.
The functional–reproductive distinction is underscored by the concepts of redundancy and inconsistency. These have peripheral importance in traditional reproductive memory, but they are central in memory function. Much information we get in everyday life is repetitious; some of it disagrees with what we already believe. Valuation of incoming information thus requires reference to memory knowledge systems to assess redundancy and inconsistency.
Affect is basic in functional memory, as in our knowledge systems about our family, our colleagues, and our research. Affect is also basic in our beliefs and attitudes. Information integration theory provides a useful approach to this and other problems of memory function in everyday thought and action. Affect, attitude, belief, redundancy, and inconsistency are among the many issues that come to life in a functional approach to memory.
Functional memory is congruent to the axiom of purposiveness; the function of memory is to subserve goal-oriented thought and action. Functional memory is constructive and active, as recognized in the conception of an operating memory for online control of thought and action. Functional memory is thus unified with judgment–decision and other fields considered in previous chapters.
Chapter 12 Preface: ALGEBRAIC LANGUAGE PROCESSING
Cognitive algebra has many applications in language processing. The work of Gregg Oden, Dominic Massaro, and Shu-Hong Zhu, which underlies much of this chapter, ranges from phoneme perception through adjective quantifiers and prototype analysis to sentence understanding.
Meaning invariance is one major implication of cognitive algebra. Quantifiers have the same linguistic meaning in different contexts, as shown by the success of multiplication and averaging models. A quantifier will elicit different behaviors in different contexts, it is true, but it is a misconception to conclude that its meaning depends on context. The different behaviors can result from integration of an invariant meaning with the variable context.
Continuous language concepts have a natural home in functional measurement theory. True psychological measurement becomes possible for “fuzzy” concepts, such as class membership, ambiguity, and quantifiers. The theory of information integration provides a cognitive alternative to the normative approach of fuzzy logic, an alternative with greater generality.
Language parameters derived from cognitive algebra have many uses. Context becomes measurable, including nonverbal context; affect and value become integral to language analysis; qualitatively different language cues can be measured with a common unit; language parameters can be compared across subcultures and languages; prototypes can be shown to have cognitive reality; the thought–word relation becomes determinable.
Functional theory emphasizes communication functions of language. It focuses on reader/listener construction of meaning. Part of this construction is at psycholinguistic levels of syntax, semantics, and pragmatics. A further part depends on inferences from world knowledge systems outside the psycholinguistic domain. Cognitive algebra provides a unified approach that can address all aspects of this construction of meaning.
Pragmatics falls naturally within a functional theory. Of special interest are social knowledge systems for context-dependent inferences that help fill in what is unsaid and reduce ambiguity. Linguistic pragmatics can be extended to social pragmatics; attribution schemas and general person cognition become integral components of language processing.
Cognitive algebra may constitute a language universal. All language users face the same two basic problems of valuation and integration. The algebraic rules found here for language processing have appeared in most other areas of psychology. These rules appear to arise naturally, not induced by culture. Cognitive algebra may thus be a universal characteristic of language processing.
Preface Chapter 13: UNIFIED THEORY
The theory of information integration is unified and general. Generality appears in the spectrum of preceding chapters, from person cognition to functional memory, and from social development to judgment–decision and language. Unity appears in the applicability of the same concepts and methods across all these domains.
The unity and generality of information integration theory derive from three interlinked features: purposiveness; information integration; and cognitive algebra. Purposiveness and information integration, in different ways, are basic givens of thought and action. Cognitive algebra provides effective analysis of information integration; functional theory of value measurement gives a cutting edge to the axiom of purposiveness.
The axiom of purposiveness entails a functional perspective: Thought and action are oriented toward goals. Functional perspectives have been advocated by many psychologists, but most have remained generalities, disappointingly weak for scientific analysis. Functional measurement of value provides an effective base for functional theory.
The functional perspective leads to a focus on phenomenology of everyday experience. Phenomenology is a priceless starting point, but it is inadequate in two respects. It can be obstinately mistaken, and it can do little with nonconscious processes. Cognitive algebra can help phenomenology find and resolve its mistakes, especially through measurement of the nonconscious.
Cognitive algebra can thus help transform everyday knowledge into science. Nearly all the concepts considered in integration theory are taken from everyday experience. The successes of the algebraic rules, together with their failures, are steps in transforming these phenomenological entities into scientific entities.
The integrationist approach has yielded new ways of thinking in many areas: memory, language, belief formation, judgment–decision, psychophysics, cognitive development, moral judgment, social attitudes, person cognition, and others. In part, this stems from analytical power of cognitive algebra. In part also, it stems from a foundation in structure of the internal world. With this shift to internal structure, many areas take on broader life and new vitality.
Cognitive algebra is not an end, but a new beginning. It can go beyond itself to help study nonalgebraic aspects of cognition. Indeed, the conceptual implications of cognitive algebra are in many ways more important than the quantitative capabilities, as itemized in the final section, Beyond Cognitive Algebra. Information integration theory is incomplete in many ways, but it has considerable potential for analyzing structure of nonalgebraic cognition.
http://users.ecs.soton.ac.uk/harnad/Papers/Py104/anderson.every.html
___________________________________________________________________________
۱۳-Erving Goffman: The Presentation of Self in Everyday Life
Erving Goffman’s The Presentation of Self in Everyday Life, published in 1959, provides a detailed description and analysis of process and meaning in mundane interaction. Goffman, as a product of the Chicago School, writes from a symbolic interactionist perspective, emphasizing a qualitative analysis of the component parts of the interactive process. Through a micro-sociological analysis and focus on unconventional subject matter, Goffman explores the details of individual identity, group relations, the impact of environment, and the movement and interactive meaning of information. His perspective, though limited in scope, provides new insight into the nature of social interaction and the psychology of the individual.
Goffman employs a “dramaturgical approach” in his study, concerning himself with the mode of presentation employed by the actor and its meaning in the broader social context (1959, 240). Interaction is viewed as a “performance,” shaped by environment and audience, constructed to provide others with “impressions” that are consonant with the desired goals of the actor (17). The performance exists regardless of the mental state of the individual, as persona is often imputed to the individual in spite of his or her lack of faith in — or even ignorance of — the performance. Goffman uses the example of the doctor who is forced to give a placebo to a patient, fully aware of its impotence, as a result of the desire of the patient for more extensive treatment (18). In this way, the individual develops identity or persona as a function of interaction with others, through an exchange of information that allows for more specific definitions of identity and behavior.
The process of establishing social identity, then, becomes closely allied to the concept of the “front,” which is described as “that part of the individual’s performance which regularly functions in a general and fixed fashion to define the situation for those who observe the performance” (22). The front acts as the a vehicle of standardization, allowing for others to understand the individual on the basis of projected character traits that have normative meanings. As a “collective representation,” the front establishes proper “setting,” “appearance,” and “manner” for the social role assumed by the actor, uniting interactive behavior with the personal front (27). The actor, in order to present a compelling front, is forced to both fill the duties of the social role and communicate the activities and characteristics of the role to other people in a consistent manner.
This process, known as “dramatic realization” (30), is predicated upon the activities of “impression management,” the control (or lack of control) and communication of information through the performance (208). In constructing a front, information about the actor is given off through a variety of communicative sources, all of which must be controlled to effectively convince the audience of the appropriateness of behavior and consonance with the role assumed. Believability, as a result, is constructed in terms of verbal signification, which is used by the actor to establish intent, and non-verbal signification, which is used by the audience to verify the honesty of statements made by the individual. Attempts are made to present an “idealized” version of the front, more consistent with the norms, mores, and laws of society than the behavior of the actor when not before an audience (35). Information dealing with aberrant behavior and belief is concealed from the audience in a process of “mystification,” making prominent those characteristics that are socially sanctioned, legitimating both the social role of the individual and the framework to which the role belongs (67).
Goffman explores nature of group dynamics through a discussion of “teams” and the relationship between performance and audience. He uses the concept of the team to illustrate the work of a group of individuals who “co-operate” in performance, attempting to achieve goals sanctioned by the group (79). Co-operation may manifest itself as unanimity in demeanor and behavior or in the assumption of differing roles for each individual, determined by the desired intent in performance. Goffman refers to the “shill,” a member of the team who “provides a visible model for the audience of the kind of response the performers are seeking,” promoting psychological excitement for the realization of a (generally monetary) goal, as an example of a “discrepant role” in the team (146). In each circumstance, the individual assumes a front that is perceived to enhance the group’s performance.
The necessity of each individual to maintain his or her front in order to promote the team performance reduces the possibility of dissent. While the unifying elements of the team are often shallower and less complete than the requirements of performance, the individual actor feels a strong pressure to conform to the desired front in the presence of an audience, as deviance destroys the credibility of the entire performance. As a result, disagreement is carried out in the absence of an audience, where ideological and performance changes may be made without the threat of damage to the goals of the team, as well as the character of the individual. In this way, a clear division is made between team and audience.
Goffman describes the division between team performance and audience in terms of “region,” describing the role of setting in the differentiation of actions taken by individuals (107). Extending the dramaturgical analysis, he divides region into “front,” “back,” and “outside” the stage, contingent upon the relationship of the audience to the performance. While the “official stance” of the team is visible in their frontstage presentation, in the backstage, “the impression fostered by the presentation is knowingly contradicted as a matter of course,” indicating a more “truthful” type of performance (112). In the backstage, the conflict and difference inherent to familiarity is more fully explored, often evolving into a secondary type of presentation, contingent upon the absence of the responsibilities of the team presentation. To be outside the stage involves the inability to gain access to the performance of the team, described as an “audience segregation” in which specific performances are given to specific audiences, allowing the team to contrive the proper front for the demands of each audience (137). This allows the team, individual actor, and audience to preserve proper relationships in interaction and the establishments to which the interactions belong.
The Presentation of Self in Everyday Life, though detailed, does not provide a comprehensive description of interactive processes. In exploring the construction of presentation among individual and teams, Goffman does not fully explore the nature of marginalized individuals, the importance of ritual or ceremony in the dramaturgy, or the construction of character. A reading of these complementary notions from Goffman’s later work, including Stigma and Interaction Ritual, provides a vehicle for expanding the analysis of the interaction of everyday life into the broader experiences of human interaction.
The pressure of idealized conduct is most clearly seen in marginalized people, whose deviance forces them into “discredited” or “discreditable” groups, based on the nature of their stigma (Goffman 1963, 42). The importance of impression management is most visible with these individuals, as those who are discredited must assuage the tension their stigma causes in order to successfully interact with others, while those suffering from a discrediting stigma are forced to limit the access of others to information about the stigma or assume the character of a discredited individual. The emphasis on idealized, normative identity and conduct limits the ability of the discredited individual to achieve full acceptance by the population that he or she is forced to assimilate into. For the discreditable individual who attempts to “pass” and employ “disidentifiers” to establish him/herself as “normal” (44), feelings of ambivalence and alienation emerge as a result of limited social intercourse. Ultimately, the existence of a stigma of any type, a part of the existence of a large segment of the population, changes the nature of impression management and, hence, interaction.
In his essay “Face Work,” from Interaction Ritual, Goffman expands on the concept of the “line,” originally employed in The Presentation of Self in Everyday Life, dealing with the definition of line in terms of ritualized, symbolic action (Goffman 1967, 4). Symbol, as with the three types of symbolic imagery described in Stigma, stigma symbols, prestige symbols, and disidentifiers (Goffman 1963, 43-44), assume a more abstract location in the communicative process, a reification of verbal cues. The face reflects the line imputed by others, regardless of cognizance of its existence, to the actor, based on the use of verbal and non-verbal symbols, either affirming or denying a social construct. In this way a means of locating the actor in the interactive process and the broader society, allowing Goffman to affirm George Herbert Mead’s argument that identity is constructed through an understanding of the projection of the self to others.
The vehicle for the construction of the character and identity can be seen in Goffman’s article “Where The Action Is.” The emphasis on the movement between social spaces, similar to his discussion of audience segregation and the “presence of third parties” (42), underscores the importance of the recreation of the self in different environments. To fully define the self, Goffman argues, involves performance in voluntary, consequential action, which is not fully available in everyday life. As a result, individuals are drawn to activities that involve risk-taking, such as gambling and bullfighting. Ultimately, the experience of action may become more important than social perception in defining character. As Goffman states:
Although fateful enterprises are often respectable, there are many character contests and scenes of serious action that are not. Yet these are the occasions and places that show respect for the moral character. Not only in mountain ranges that invite the climber, but also in casinos, pool halls, and racetracks do we find worship; it may be in churches, where the guarantee is high that nothing will occur, that the moral sensibility is weak (268).
In this sense, Goffman depicts extraordinary circumstances as a means of developing the character central to the experience of everyday life. Through an investigation of his work in a broader context, the relationship between the forces that shape society and the individual becomes more clear.
While Goffman’s symbolic interactionist orientation situates him well in developing an understanding of micro-sociological function, it provides only a cursory exploration of the larger institutions and processes of society. Despite this emphasis, The Presentation of Self in Everyday Life, is a work that lends itself well to a macro-sociological reading. By placing Goffman’s work in the context of the writings of other thinkers, a beneficial link between the micro- and macro-structures of society becomes visible.
An important link may be made between Goffman and Durkheim may be made in an inquiry into the concept of “spontaneity.” In The Presentation of Self, the importance of spontaneity emerges as an aspect of the performance, as the actor seeks to create a front that does not appear to be contrived. Spontaneity allows for the realization of the “true” self, an idealized type of interaction that allows the individual to realize a desired face. In The Division of Labor in Society, Durkheim describes a macro-sociological model of spontaneity, a “finely articulated organisation in which each social value…is appreciated at its true worth” (313). Durkheim, though primarily concerned with labor, describes a type of social interaction that, like Goffman’s model, reaffirms the existing social environment through the notion of “truth.” Each individual is bound to the contemporary social organization, while attempting to realize a sense of freedom in expressing truth.
Antonio Gramsci’s concept of hegemony extends this relationship further, establishing an ephemeral unconscious acceptance of existing social institutions. Change in this state, for Gramsci, takes place via change in human consciousness:
Since present control is internalized in the minds and hearts of workers and peasants, a counter form of socialization, a counter form of self-identity, is required to overthrow that control (Gramsci).
Through changes in consciousness, hegemony forms an “moving equilibrium” (Hebdige 1979, 15) through an assimilation of the doctrinal bases of the culture through “common sense” (9). In light of Goffman’s work, hegemony provides the definition of “idealized” performance and the pressure to correspond to established definition. As a representation of what Marx termed “the ideas of the ruling class” (Marx 1848, 172) hegemony provides the norms, mores, and laws to which stigma, line, face, and Durkheim’s anomie can be applied. In this sense, hegemony provides a vital link between the macrostructure of social institutions and the micro-sociological phenomena of face-to-face interaction.
The Presentation of Self in Everyday Life provides penetrating insight into the nature of interpersonal interaction and the institutions to which interaction more strongly applies. Despite an unusual, anecdotal methodology, Goffman’s work displays an uncommon analytical rigor in dealing with a comparatively unexplored area of social thought. Through an inquiry into the everyday life of humanity, the book provides a strong foundation for the understanding of microsociological phenomena, an understanding bolstered by an investigation of his other writings. By limiting his work to a dramaturgical study, however, Goffman eliminates the possibility of applying the activities of the mundane world to the larger social world, a problem that may be reconciled by examining concepts employed in the book through the work of macrotheorists.
http://web.pdx.edu/~tothm/theory/Presentation%20of%20Self.htm
__________________________________________________________________________________

۱۴-The need for critical theory in everyday life: Why the tea parties have popular support
Everyday life is where the results of the social, economic and political systems in which we live are manifest and directly experienced—where the societal shapes and is shaped by the individual. The everyday exploitation, oppression and discontent created by the prevailing system meet many forms of progressive, system‐challenging resistance. Most can be absorbed from above by the system, using both formal repression and a pervasive acquiescence‐inducing manipulation of everyday life. The present economic crisis and the failure of traditional liberal responses open a crack in the efficacy of this manipulation through which new and dangerous resistance might emerge. One defensive response of the system to that danger is displacement: turning that resistance into neo‐conservative, right‐wing ‘family values’‐oriented actions that counter system challenges from below. The tea parties in the USA are a prime example. The displacement operates both at the societal and ideological level and at the individual everyday and psychological level. If the displacement could be countered and redirected towards its actual causes, it might strengthen rather than conflict with progressive resistance.
http://www.tandfonline.com/doi/abs/10.1080/13604813.2010.496229#.Ve1e9Jd8uDE
___________________________________________________________________________

۱۵-Anthony Giddens: Lifestyle
Choose your future
In the post-traditional era, since social roles are no longer handed to us by society, we have to choose a ‘lifestyle’ – although the options are not, of course, unlimited. ‘Lifestyle choices’ may sound like a luxury of the more affluent classes, but Giddens asserts that everyone in modern society has to select a lifestyle, although different groups will have different possibilities (and wealth would certainly seem to increase the range of options). ‘Lifestyle’ is not only about fancy jobs and conspicuous consumption, though; the term applies to wider choices, behaviours, and (to greater or lesser degrees) attitudes and beliefs.
Lifestyles could be said to be like ready-made templates for a narrative of self. But the choice of one lifestyle does not predict any particular type of life story. So a lifestyle is more like a genre: whilst movie directors can choose to make a romance, or a western, or a horror story, we – as ‘directors’ of our own life narratives – can choose a metropolitan or a rural lifestyle, a lifestyle focused on success in work, or one centred on clubbing, sport, romance, or sexual conquests.
Beyond tradition
[…] The choices which we make in modern society may be affected by the weight of tradition on the one hand, and a sense of relative freedom on the other. Everyday choices about what to eat, what to wear, who to socialise with, are all decisions which position ourselves as one kind of person and not another. And as Giddens says, ‘The more post-traditional the settings in which an individual moves, the more lifestyle concerns the very core of self-identity, its making and remaking’ (1991: 81).
[…] The importance of the media in propagating many modern lifestyles should be obvious. […] The range of lifestyles – or lifestyle ideals – offered by the media may be limited, but at the same time it is usually broader than those we would expect to just ‘bump into’ in everyday life. So the media in modernity offers possibilities and celebrates diversity, but also offers narrow interpretations of certain roles or lifestyles – depending where you look.
http://www.theory.org.uk/giddens6.htm
___________________________________________________________________________
۱۶-Bourdieu and ‘Habitus’
The French sociologist Pierre Bourdieu approaches power within the context of a comprehensive ‘theory of society’ which – like that of Foucault – we can’t possibly do justice to here, or easily express in the form of applied methods (Navarro 2006). And although his subject was mainly Algerian and French society, we have found Bourdieu’s approach useful in analysing power in development and social change processes (see the articles by Navarro, Moncrieffe, Eyben and Taylor and Boser in Eyben, Harris et. al. 2006; Navarro offers a particularly solid introduction to Bourdieu’s method).
While Foucault sees power as ‘ubiquitous’ and beyond agency or structure, Bourdieu sees power as culturally and symbolically created, and constantly re-legitimised through an interplay of agency and structure. The main way this happens is through what he calls ‘habitus’ or socialised norms or tendencies that guide behaviour and thinking. Habitus is ‘the way society becomes deposited in persons in the form of lasting dispositions, or trained capacities and structured propensities to think, feel and act in determinant ways, which then guide them’ (Wacquant 2005: 316, cited in Navarro 2006: 16).
Habitus is created through a social, rather than individual process leading to patterns that are enduring and transferrable from one context to another, but that also shift in relation to specific contexts and over time. Habitus ‘is not fixed or permanent, and can be changed under unexpected situations or over a long historical period’ (Navarro 2006: 16):
Habitus is neither a result of free will, nor determined by structures, but created by a kind of interplay between the two over time: dispositions that are both shaped by past events and structures, and that shape current practices and structures and also, importantly, that condition our very perceptions of these (Bourdieu 1984: 170). In this sense habitus is created and reproduced unconsciously, ‘without any deliberate pursuit of coherence… without any conscious concentration’ (ibid: 170).
A second important concept introduced by Bourdieu is that of ‘capital’, which he extends beyond the notion of material assets to capital that may be social, cultural or symbolic (Bourdieu 1986: cited in Navarro 2006: 16). These forms of capital may be equally important, and can be accumulated and transferred from one arena to another (Navarro 2006: 17). Cultural capital – and the means by which it is created or transferred from other forms of capital – plays a central role in societal power relations, as this ‘provides the means for a non-economic form of domination and hierarchy, as classes distinguish themselves through taste’ (Gaventa 2003: 6). The shift from material to cultural and symbolic forms of capital is to a large extent what hides the causes of inequality.
These ideas are elaborated at length in Bourdieu’s classic study of French society, Distinction (1986), in which he shows how the ‘social order is progressively inscribed in people’s minds’ through ‘cultural products’ including systems of education, language, judgements, values, methods of classification and activities of everyday life (1986: 471). These all lead to an unconscious acceptance of social differences and hierarchies, to ‘a sense of one’s place’ and to behaviours of self-exclusion (ibid: 141).
A third concept that is important in Bourdieu’s theory is the idea of ‘fields’, which are the various social and institutional arenas in which people express and reproduce their dispositions, and where they compete for the distribution of different kinds of capital (Gaventa 2003: 6). A field is a network, structure or set of relationships which may be intellectual, religious, educational, cultural, etc. (Navarro 2006: 18). People often experience power differently depending which field they are in at a given moment (Gaventa 2003: 6), so context and environment are key influences on habitus:
‘Bourdieu (1980) accounts for the tensions and contradictions that arise when people encounter and are challenged by different contexts. His theory can be used to explain how people can resist power and domination in one [field] and express complicity in another’ (Moncrieffe 2006: 37)
Fields help explain the differential power, for example, that women experience in public or private, as Moncrieffe shows in her interview with a Ugandan woman MP who has public authority but is submissive to her husband when at home (2006: 37). This has been widely observed by feminist activists and researchers, and is another way of saying that women and men are socialised to behave differently in ‘public, private and intimate’ arenas of power (VeneKlasen and Miller 2002). See gender perspectives on power and a New Weave of Power chapter 3 Power and Empowerment.
A final important concept in Bourdieu’s understanding of power is that of ‘doxa’, which is the combination of both orthodox and heterodox norms and beliefs – the unstated, taken-for-granted assumptions or ‘common sense’ behind the distinctions we make. Doxa happens when we ‘forget the limits’ that have given rise to unequal divisions in society: it is ‘an adherence to relations of order which, because they structure inseparably both the real world and the thought world, are accepted as self-evident’ (Bourdieu 1984: 471).
Bourdieu also uses the term ‘misrecognition’, which is akin to Marxian ideas of ‘false consciousness’ (Gaventa 2003: 6), but working at a deeper level that transcends any intent at conscious manipulation by one group or another. Unlike the Marxian view, ‘misrecognition’ is more of a cultural than an ideological phenomenon, because it ‘embodies a set of active social processes that anchor taken-for-granted assumptions into the realm of social life and, crucially, they are born in the midst of culture. All forms of power require legitimacy and culture is the battleground where this conformity is disputed and eventually materialises amongst agents, thus creating social differences and unequal structures’ (Navarro 2006: 19).
While much of this may sound abstract, Bourdieu’s theories are firmly grounded in a wide body of sociological research, and across a range of social issues. Part of his appeal, in fact, is that his research is so prolific and empirically documented. Another appeal of Bourdieu for politically committed researchers is that he sees sociological method as part of the process of change. Careful analysis can help to reveal the power relations that have been rendered invisible by habitus and misrecognition (Navarro 2006: 19).
Bourdieu proposed a ‘reflexive sociology’– in which one recognises one’s biases, beliefs and assumptions in the act of sense-making – long before reflexivity became fashionable. Self-critical knowledge that discloses the ‘sources of power’ and reveals ‘the reasons that explain social asymmetries and hierarchies’ can itself become ‘a powerful tool to enhance social emancipation’ (Navarro 2006: 15-16).
The methods and terminology used by Bourdieu are distinct from those used in the powercube, and suggest much more detailed sociological analysis of power relations rooted in a comprehensive ‘theory of society’. Yet the implications for applied analysis and action resonate very strongly with the meanings of internalised, invisible power and ‘power within’, and with the implicit ‘theory of change’ in the powercube, This is the idea that understanding power and powerlessness, especially through processes of learning and analysis that expose invisible power, cat itself be an empowering process

Bourdieu and ‘Habitus’


_۱۷-GENDER AND DOMESTIC LIFE: CHANGING PRACTICES IN FAMILIES AND HOUSEHOLDS
Gender and Domestic Life begins from the premise that change and diversity are defining features of contemporary relationships. As such, the old accounts no longer fit people’s experiences of domestic life. This book is offered as a corrective to the dominant, feminist approaches that have failed to acknowledge significant changes. Tony Chapman aims to present a more relevant perspective, one that is neither static nor pessimistic, that addresses multiple household structures, sees the home as more than a site of exploitation, and takes men’s roles seriously. In doing so, Chapman provides a potted history of domestic life in various historical and cultural contexts and at different stages of the life course.
A list of chapters provides some indication of the breadth of this book. Chapters 1 and 2 set up Chapman’s premises and approach; Chapter 3 describes the beginnings of the separation of domestic and public spheres; Chapters 4 through 6 are built on accounts of breadwinners, homemakers and contemporary household practices and negotiations. The later chapters then present information on ‘alternative’ household structures: communes, migrants, gay and lesbian relationships, single people, and those who have retired. Finally, the conclusion reiterates Chapman’s expectations for change. The diversity of topics makes for some fascinating reading. The historical studies serve a dual purpose of tracing the origins of contemporary practices and ideologies and opening a window onto the exotic behaviors of the past. Chapman is also generous with his inclusion of contemporary ethnographic data (he presents no new research). The extended quotes, while familiar from previous studies, remain an interesting way of exemplifying a point. And so at one level, the book is a good read.
However, although enjoyable, Gender and Domestic Life is flawed. Some of the problems arise from its ambitious scope. Chapman jumps from one topic to another as he spans historical periods, cultural contexts, household types and a variety of domestic and paid-work practices. As a result, the aim of moving beyond the traditional focus on heterosexual cohabitation is only partially fulfilled: gay and lesbian households are allocated half a chapter, sharing the space with migrant families; a discussion on single people covers the social position of, and job opportunities for, Victorian spinsters, contemporary media representations of ‘singletons’ of the Bridget Jones variety, and the emotions of divorced and separated men and women. …
https://www.questia.com/library/journal/1G1-132240751/gender-and-domestic-life-changing-practices-in-families
___________________________________________________________________________

۱۸-Gender as a Determinant of Individual Lifestyle for Sustainable Development in Africa
Lifestyle are patterns of behavioural choices made from the alternative that are available to people according to their socio-economic circumstances and to the ease with which they are able to choose certain ones over others. Lifestyles are the behaviour of choice, which affect ones fitness and health status (Blair, 1995). Smoking, diet (food type and habit) and alcohol consumption are particularly important in this context. Each of these variables had at least a weak influence upon both fitness and health status in their own right and can potentially confound assessments based upon either occupation or patterns of leisure activity.
The individual lifestyles constitute what he does and what he fails to do, ranging from smoking, overeating, inactivity, alcoholism, drug abuse and participation in unprotected sexual relationship. The World Health Organization (1993) and Bruce et al. (2000) reported that there is a strong negative relationship between peoples mortality rate and lifestyle practices. This has serious negative consequences on the national health status and survival.
Lifestyle factors, such as physical activity, dietary habits, smoking and alcohol intake are related to relative weight gain in both men and women (Seidell and Flegal, 1997; Trembley, 1999; Lissner and Heitman, 1995; Molarius et al., 1997). Molarius (2003) reported a prevalence of obesity by gender and age group among his study population in Germany (i.e., 12% of men and 14% of women were obese). Also, about one-fifth of the study populations were reported to be physically inactive and physical inactivity was most common among young men (20-33 years) than women. In Nigeria, it is observed especially in the cities that heavy use of alcohol and drug abuse are very common among men especially young men than women. Dietary attitudes shows a similar patterns as heavy alcohol use and drug abuse. Men are observed to be generally active than women especially in rural areas of Nigeria. Further differences in health status and lifestyle between men and women have been attributed to gender specific health and longetivity related behaviours. For example, women are more likely than men to describe themselves as non-drinkers and non-smokers, yet are less physically active (Ross and Bird, 1994). Women also tend to be more concerned about health matters and to use health care system for treatment compare to men (Verbrugge, 1984; McDonough and Walters, 2001). Gender disparities in health are often linked to differences between men and women in exposure to lifestyle factors.
Gender is one among many other demographic factors of age, religion, socio-economic status, marital status and environmental factor that influence individual choice of lifestyle factors. The individual lifestyle or behaviour can influence his state of health and individual’s state of health can influence lifestyle choice. Branch (1985), Breslow and Breslow (1993), Blair (1995), Rogers (1995) and Manton et al. (1991) were of the opinion that individuals with healthy lifestyle tend to live longer than others and that individuals with unhealthy lifestyle tend to die sooner than others. Healthy lifestyle factors of concern consists of regular exercise, good diet, non-smoking, non-alcohol consumption, safe drug use and avoidance of casual and unprotected sex. Healthy lifestyle helps to prevent weight gain, high blood pressure, stress, early mortality and the spread of HIV/AIDS. On the other hand, unhealthy lifestyle of individuals are those negative health behaviours that had been scientifically proven to be harmful to one’s health.
They individually or collectively have direct or indirect consequences on the health and well being of individuals. These include poor dietary habits or excessive eating, lack of exercise or sedentary activities, smoking, casual sex and heavy use of alcohol. The implications of unhealthy lifestyle are enormous these includes problems of malnutrition, obesity, liver cirrhosis, cardiac diseases, HIV/AIDS, accidents, untimely deaths and many others.
Life chances and choices are very clearly gendered in all parts of the world, no country treats its women as well as it treats its men. Gender is not just a question of socially acquired female and male roles, it is an organizing principle of social life. In defining gender as a key determinant of health we recognize not only how central the power relationship between men and women is to our daily life and wellbeing but that it can be a question of life and death. It is therefore, important to examine how gender influences the choice of a particular lifestyle heavy use of alcohol for example.
Alcoholism as a lifestyle is characterized by excessive use of alcohol to the point of over-dependence or addiction (Asuni et al., 1994). Alcoholism could be differentiated from excessive and heavy social drinking. Excessive drinking goes beyond what is traditional and customary in one’s country. Alcoholics are these excessive drinkers whose health or family relationships or work performance are adversely affected by drinking. In traditional African Communities drinking (alcohol consumption as a lifestyle) occurs not only at home and after work but also outside the home and at the time of weddings and other special ceremonies. African alcoholics fall into two main groups. The first are those men and women, who have not left the traditional setting. Their drinking was originally in conformity with the custom in their village or community but unlike most of their friends drinking became more and more excessive and thereby set them apart from most of their neighbours. Even though, such men and women with alcoholic problem might not drink the entire year simply because of the unavailability of alcoholic drinks. However, when the alcohol drink is available they may be the ones, who would drink without control and perhaps be drunk much of each day. The other type of alcoholic is found among men and women who have moved away from the traditional way of life and lived in cities. Such alcoholics may present symptoms of one of the personality disorders or social uneasiness and inability to tolerate tension or less frequently, symptoms of a more psychiatric illness.
On smoking, Rowland et al. (2002) observed that the rate of smoking among women now outnumbered the men, thus, cigarette smoking was associated with short and irregular cycles (menstrual cycles). The odds of having irregular cycles were 3.6% among women, who smoked more than a pack of cigarette a day compared with non-smokers. This assertion was corroborated by Molarius (2003), when he reported that women were often smokers than men, except among the elderly. Smoking is seriously implicated in heart diseases and account for many deaths from lung cancer to other cancers among women than men (Rowland et al., 2002).
The same parameters applies to the choice of individual choice of other lifestyle factors. This study therefore, examined the influence of gender on the choice of lifestyle factors like heavy use of alcohol, nutritional status, smoking, drug habit, lifestyle and unsafe or indiscriminate sexual practices.
http://www.medwelljournals.com/fulltext/?doi=rjasci.2010.27.31
___________________________________________________________________________

۱۹- Everyday Urban Life in the Global Landscape: Gender, Choices and Lifestyle in Public Space
The experience of the city offers an opportunity to revisit everyday life as a source of knowledge about what constitutes urban living. Embedded in the larger frame of globalization that affects cities, everyday life emerges as a space that speaks for the complexities of urban life. Among these complexities, gender plays a significant role. This paper seeks to illustrate through content analysis of regular visits to Central Park, New York City how the uses of public space provides an opportunity to examine issues regarding contemporary gender practices. The fluidity and shifting character of the roles we play seem affected by social structures that are also characterized by the fluidity of the movement of people, goods and ideas. Particularly the line between gender roles is blurred when lifestyle choices are counterpoised to the expectations and requirements of the urban environment. This presentation will first account for the transformation occurring in the public spaces of the global city, specifically in Central Park, New York City. Second, introduce a layer of analysis between everyday life, gender practices and lifestyle choices within the context of the city by analyzing the practice of cycling. Urban public spaces are increasingly privatized due to changes in the economy at the global level and to the changing role of the government at a local level. The consequences of this privatization affect the maintenance and functioning of public space. Business improvement districts and Conservancies in the case of Central Park produce high levels of maintenance, beautification and surveillance. This generates what I like to call an “aesthetics of order” that glamorize the image of the city and is counterpoised to the multiple ways in which public space is actually used. A tension exists between the control exerted in public spaces and people’s desires to appropriate public space through use. This use is embedded in everyday life choices and lifestyles. Through the journeys and trajectories that shape our everyday lives, we appropriate, negotiate and become social agents in our uses of urban public space. It is within this context that I plan to describe how the everyday practice of cycling unfolds an appropriation of public space that can be considered gendered. Choices, options, and practices are mediated by gender practices. Broader issues regarding public space used as the façade for advertisement displays and the role of public space within the global city context will inform the experience of cycling. In addition, an analysis and critique of gender roles and use of public space will frame this presentation.
http://iaps.scix.net/cgi-bin/works/Show?iaps_18_2004_532
___________________________________________________________________________
۲۰-WOMEN AND DOMESTIC LIFE

For the respectable women, the home was the center of private life and the focus of daily activity. To run the household was her foremost responsibility, second only to her duty to bear children. Upper-class Athenian wives lived in near seclusion in the “women’s quarters” of their husbands’ homes. They had next to no contact with the outside world. Their responsibilities were those of motherhood, spinning, weaving, and sewing for the making of the family’s clothing, the gathering of vegetables, the harvesting of fruit, preparing and serving food, the supervision of the slaves and bathing and tending to guests. Sexual and emotional intimacy between husband and wife was minimal. (Archer et al 1994)
Because ancient Greece was a slave-based society (most homes had at least one), only if the family was very poor did the women do all the chores.
Middle and lower class Athenian women led a less confined life. Their husbands had higher expectations of productivity for them because of the inability to afford idleness. This sector of women had a wider circle of friends and acquaintances. (Blundell 1995)
Women of lesser moral standing lived in a world of intense erotic relationships.
Female slaves cooked and cleaned, went to the local well to fetch water, while the male slave served mainly as a doorman or a tutor.
With time, the private lives of Greek women began to change in relation to the political and economic status of the state, urban versus rural residence and geographic location.
Women had two major duties in Greek society. The first and foremost was to bear children, preferably male, and to raise them. Because of the overwhelming desire for sons and the need for an heir, couples rarely kept more than one daughter. The practice of exposing unwanted children was common to both cultures. The discarded babies were often picked up and raised as slaves or prostitutes. Later, laws were passed which rewarded women with three or more children in hopes of discouraging the exposure of babies. (Pomeroy 1991)
Pregnancy would present a serious threat to the livelihood of slaves, hetairai, entertainers and prostitutes. They often sought the primitive alternative of abortion. Primitive because it was described in one account as a woman being asked to jump up and down until she aborted.(Katz 1998)
Although boys were formally taught in school from approximately age six, female children began their education alongside the boys but were largely taught to read and write informally, in their homes and usually by their mothers or by slaves who acted as tutors. Curiously, it turned out that many women were in fact better educated than their husbands because they had more time for their studies.(Casey’s Website for Ancient Athenian Women)
Higher education for Greek females did not emerge until the end of the 4th and 3rd centuries B.C. In the 6th century B.C. a woman by the name of Sappho established a school for girls only. Here they learned to dance, sing and were taught of a woman’s duties after marriage. Enrollment was voluntary and international. After marriage, a woman would never return to the camaraderie or the circle of friends she’d known within Sappho’s school.(The ancient Greek World 1996)
According to custom, women were limited to the outside world. They were allowed to visit only with their closest female neighbor. The only exceptions to this rule were weddings, funerals and state religious festivals. At these festivals women played prominent and pubic roles in the festivities.
In Xenophon’s Oeconomicas, a famous writing of household matters, the duty of a wife was to manage the internal affairs of the household, while that of the man was to deal with matters outside of the home. The seclusion of women made it impossible for women to pursue a profession or even interests outside the home. In fact, in Athens, it was frowned upon to mention a “respectable” woman’s name in public.(Blundell 1995)
Women from a lower class of society or old women worked outside of the home. They held jobs such as street vending, midwifery, matchmaking, or child-care. These women were considered inferior because they worked alongside slaves. It was actually sometimes scandalous that a woman worked beside a man since Greek men kept women confined in their homes with the primary purpose being the avoidance of women.
Whores, slaves and poor women were not confined within the house. Like poor women everywhere and at every time, they went out to work. They sold goods in the marketplace, ran inns and cafes and worked with wool. They were vulnerable to charges of prostitution whether they practiced it or not. Many of them were in fact entertainers, courtesans and prostitutes who worked the all-male dinner party and orgy circuit. Some of these women became rich and were able to buy their freedom or establish themselves in business. (Lefkowitz, Fant 1992)
A Quote given to Medea by Sophocles:
Of all things that are living and can form a judgment we women are the most fortunate creatures. Firstly, with an excess of wealth it is required for us to buy a husband and take for our bodies a master; for not to take one is even worse. And now the question is serious whether we take a good or bad one; for there is no easy escape for a woman, nor can she say no to her marriage. She arrives among new modes of behavior and manners, and needs prophetic power, unless she has learned at home, how best to manage him who shares the bed with her. And if we work this out well and carefully, and the husband lives with us and lightly bears his yoke, then life is enviable. If not, I’d rather die. A man, when he’s tired of the company in his home, goes out of the house and puts an end to his boredom and turns to a friend or companion of his own age. But we are forced to keep our eyes on one alone. What they say of us is that we have a peaceful time living at home, while they do the fighting in war. How wrong they are. I would very much rather stand three times in the front of battle than bear one child.
http://www.miscellanies.org/eng3993/students/women/women%20and%20domestic%20life.htm
___________________________________________________________________________

۲۱- Lifestyle
Lifestyle involves the typical features of everyday life of an individual or a group. These features pertain to interests, opinions, behaviors, and behavioral orientations. For example, lifestyle relates to choice and allocation of leisure time; preferences in clothes and food; tastes in music, reading, art, and television programs; and choice of consumer goods and services.
At the individual level, lifestyle denotes self-expression, personal taste, and identity (Featherstone 1991). At the group level, the concept refers to shared preferences and tastes that are reflected primarily in consumption patterns and in the possession of goods (Weber 1946). Lifestyles give members of a group a sense of solidarity, and mirror the differentiation between groups in society. The distinctive lifestyles of specific groups may be hierarchically ordered to different degrees, depending on the extent to which a clear system of prestige exists that attaches value to lifestyles (Weber 1946; Sobel 1981). Arguably, it is the range and diversity of different lifestyles practiced in a given society that is of most interest, rather than the profile and makeup of a specific lifestyle. A comprehensive lifestyle analysis will emphasize the way in which arrays of lifestyles evolve over time, the degree to which different lifestyles (associated with class, race, sexuality, etc.) are legitimized, and the way lifestyles are linked to changes in social and economic structures (Zablocki & Kanter 1976).
Max Weber (1946) provided the major sociological definition of the concept, which emphasizes lifestyle as a means of social differentiation that could be used to acquire or to maintain a certain social status. Individuals and groups adopt lifestyles to express and sustain their identity at a particular time and place. In the Weberian framework, lifestyle is the expression of status groups that can be differentiated from class. Weber defines classes as groupings that are economically determined, while status groups are communities that are determined by a specific social estimation of honor. Status honor is normally expressed by a specific style of life, in as much as the consumption patterns of a status group involve the prestige or honor that is attached to those patterns. Because a status group expects that its members share a particular lifestyle, this becomes the descriptive manifestation through which affiliation, hence status, can be perceived.
Veblen (1970 [1899]) applied this framework in his study of what he termed “the new leisure class” at the turn of the twentieth century in the United States. Veblen portrayed a lifestyle that emphasizes conspicuous consumption as a strategy that individuals employ to display status. Although the possession of wealth becomes the primary evidence for successful activity, and hence the dominant basis of esteem, the translation of wealth into appropriate observable symbols is imperative. This is accomplished through the display of conspicuous leisure and conspicuous consumption.
Building on Weber’s work, a body of research has developed which adopted the view that lifestyle is a major form of social stratification that can be used to characterize contemporary society. Although lifestyle segmentation reflects structural inequalities within society, lifestyle is to be distinguished from social class. The concept of class usually refers to dimensions such as education, occupation, and income in as much as they specify one’s position and resources in the market. At the same time, the concept of lifestyle usually refers to dimensions such as cultural preferences and tastes, which facilitate symbolic communication of status as an order distinct from that of economic standing. Lifestyles are constructed by symbolic boundaries that mark differences between groups. Symbolic boundaries are expressed through distinctive consumption patterns that tend to be associated, in a particular social context, with shared symbolic codes that bear specific meanings.
The significant relationship between classes and status groups and its expression in material and cultural lifestyle further reverberates in Pierre Bourdieu’s (1984) two-dimensional approach to stratification. Bourdieu distinguishes between economic and cultural capital. Class fractions, defined by similar positions with respect to education, income, and occupation, are united by a habitus or by cultural dispositions that are derived from similar life experiences. The habitus determines taste, which is the material and symbolic capacity to appropriate cultural objects and practices. Tastes constitute lifestyle, which is a unitary set of distinctive preferences that classify the classifiers, the upper class. A lifestyle that is associated with the upper classes is naturalized as good and noble and serves distinction. Therefore, lifestyles serve as an effective exclusionary resource and serve to reproduce existing social inequalities as long as they vary systematically with social position.
Bourdieu emphasizes that it is not only the amount of goods and services consumed that is typical of a group, it is also the characteristic mix of goods and services. Lifestyle elements, in terms of specific cultural preferences, can be studied one at a time or as stylistic unities. Stylistic unity is an internal cultural consistency in the elements comprising a lifestyle and in symbolic properties of those elements. It rests on shared perceptions that lifestyle elements are patterned in a manner that makes some sort of aesthetic or other sense. Depending on social, historical, and cultural context, stylistic unity becomes more or less elusive and difficult to identify. Stylistic unity can range from a tight system of expectations for particular tastes and preferences, all adhering to a clear set of cultural imperatives, to a system of blurred, eclectic components, loosely connected by symbolic meanings. For example, a body of research has been trying to identify snobbish unity or omnivorous unity in cultural preferences of elites in contemporary western societies (Peterson & Kern 1996).
Research on the determinants of lifestyle differentiation has predominantly concentrated on those factors that Weber (class), Veblen (income), and Bourdieu (education, parental background) emphasized in their theoretical accounts of the contours of lifestyles. Indeed, a significant body of research has shown that tastes and consumption patterns are influenced by individuals’ education, financial resources, occupational characteristics, parental education, and parental lifestyle. In addition, other factors have been shown to matter, such as gender, age, and race. At the same time, there is evidence that in contemporary society lifestyle is becoming more volatile and less hierarchical so that the correlation with social divisions is no longer conclusive (Featherstone 1991). This is explained by social conditions that are becoming increasingly fragmented, partly because of the proliferation of information and cultural repertoires. Since collective affiliations are multiple, fragmented, and often conflicted, the lifestyles associated with these affiliations are more fluid, unsettled, and cross-cutting.
Research on the consequences of lifestyle has looked at its effect on individuals’ life chances. This line of work attempts to establish the extent to which the deployment of tastes in everyday life helps to reproduce social class boundaries. Such research has shown how cultural preferences influence individuals’ educational aspirations, school grades, and educational attainment; their occupational attainment; and their marital selection (DiMaggio 1994).
http://www.blackwellreference.com/subscriber/uid=/tocnode?id=g9781405124331_chunk_g978140512433118_ss1-49&authstatuscode=202

___________________________________________________________________________

۲۲- Lifestyle Consumption
Lifestyles are symbolically embellished ways of living. Sociologically, they serve two important functions: they classify or categorize the practitioner within a broader social matrix, and in so doing offer practitioners a unique sense of self and identity. Thus, lifestyles combine material and symbolic processes: they are practical ways of providing for basic needs and requirements such as food, clothing, and shelter, but also aesthetic and symbolic expressions of one’s sense of self and of one’s membership among certain social groups. As such, lifestyles occur at the intersection of individual agency and social structure. They project a unity that is both subjectively meaningful to practitioners themselves, and objectively legible to those defining the social context in which they are performed. For these reasons, lifestyle has sustained as a key sociological concept, capable of bridging the divide between macro-level concerns with large scale social structures and social groupings, and micro-level concerns with the subjective dimensions of agency, meaning, and identity.
The study of lifestyle also has a more current relevance. Lifestyles have attracted the interest of many contemporary sociologists for their usefulness in the analysis of processes of social change, and particularly for the perspective they offer on the unique social and cultural conditions characteristic of late capitalist or postmodern societies. Indeed, as Chaney (1996) and others have argued, the very concept of lifestyle is an inextricably historical category of analysis, bound up with social instabilities linked to patterns of modern social change. These changes include the decline of social classes (organized around production) and the emergence of personal identities (based on consumption); the rise of urban centers and the increase of social anonymity in big cities; the increasing influence of mass culture and the “bourgeoisification” of the proletariat; the increasing saturation of culture with visual technologies of communication; and the ever more pervasive commodification of everyday life. In this regard, sociological uses of the concept of lifestyle can be divided into two general areas: (1) studies of social differentiation and stratification through the use of symbols, and (2) studies of the constitution of personal identity in the context of dynamic social change.
LIFESTYLE AS STATUS EMULATION
A sociological interest in lifestyle assumes, as do many sociological narratives, a fundamental rupture between traditional and modern societies: traditional orders of social hierarchy rooted in ascribed status give way to more flexible and mobile status systems defined by achieved status, opening the way for the advancement and upward mobility of a range of social groups previously excluded from the elite strata. With the increasing mobility of social groups brought on by the extension of a money economy unfettered by the controls of the old feudal order, more people gain access to goods and luxuries through the expanding open market, increasingly available to the swelling ranks of the emerging mercantile class, or bourgeoisie. With the gradual crowding out of small, close-knit communities characterized by face-to-face interactions by the bustling traffic and anonymous crowds of the cities, social identity becomes uprooted, less constrained by longstanding tradition, more available for manipulation and affect.
Lifestyles, then, appear under these conditions as means of conferring legitimacy on one’s location on a social ladder, not through the holding of resources, titles, or offices in the mode of the old aristocracy, but through the affect of specific ways of living meant to display one’s wealth and cultivation – a circumstance that leaves ascendant or would-be ascendant groups open to charges of abuse, fraudulence, and falsification. With the demise of a social universe defined by a metaphysically sanctioned hierarchy, the profane, secular world of everyday practices and things emerges as a field of symbolic contest and status competition. This predicament is exacerbated by the influx of a newly monied middle class, or nouveau riche: possessors of economic capital who lack the legitimacy and status conferred by the established order. These newly ascendant classes seek to locate themselves through sometimes verbose and clumsy acts of emulation. They parrot, however clumsily, the styles of the older aristocratic classes in a pattern of distinction that expresses a lifestyle in the full sociological sense – an effort to classify oneself through habits of living which are at once material and symbolic.
Most notable here are the contributions of Alexis deTocqueville, whose studies of American society in the early nineteenth century reveal the strained efforts of the American gentry and their emulators to distinguish themselves through ostentatious practices of living in a society where formal hierarchies have been effectively leveled (Tocqueville 1969). Similarly, Thorstein Veblen, writing against the opulence of the Gilded Age and the materialistic excesses of the fin-de-siècle industrialists, outlined a genealogy of modern leisure, tracing contemporary modes of conspicuous consumption to their barbaric origins in the symbolism of social power (Veblen 1924). His view of leisure or style of life as competitive display is reflected in much mid-century American sociology, as illustrated in Lloyd Warner’s studies of trickle-down status imitation in an American suburb, Robert and Helen Lynd’s studies of “Middletown,” an American town under the grip of the new consumer culture of the 1930s, and in Vance Packard’s popular critique of postwar American consumption patterns, The Status Seekers.
CULTURE AND STRATIFICATION
Underscoring much sociological interest in lifestyle as a form of stratification mediated by symbols is a desire to supplement the objective categories of economic class with the subjective outlooks and meanings possessed by actual social actors themselves – a theme first introduced with Weber’s (1946) analysis of the types of social power. Weber made the distinction between elite groups stratified by the varying criteria of class, status, and party, with status emerging as a claim to social esteem determined by a “social estimation of honor.” Status groups, for Weber, posed an alternative grouping of social power based not on the possession of capital and valued property alone, but on recognizable characteristics shared by a community which assume the quality of honorific value. The stratification of social groups, Weber argued, was not reducible to competition for scarce (economic) resources, but extended to struggles for (symbolic) recognition and honor between competing groups, manifested in the mundane dimensions of consumption and everyday life. This distinction would prove significant in the analysis of the cultural forms and processes of social change that would begin to take root in the latter part of the twentieth century.
Weber’s influence is apparent in the sociology of Bourdieu, perhaps the most influential contemporary voice in the sociology of lifestyle, and an author who took to task the challenge of a truly cultural approach to stratification. The value of Bourdieu’s sociology comes with his insistence on avoiding economic reductionism by linking the symbolic productions of everyday lifestyles to practical efforts of groups and individuals to distinguish themselves within a stratified system of cultural preferences. His expansive study of the French class system, Distinction (1984), documents the efforts of middle-class and working-class people to effectively classify themselves on a stratified cultural scale through the exercise of taste in clothing, art, music, and food. The expression of taste represents, for Bourdieu, a practical intervention in a classificatory scheme wherein certain tastes naturally accrue to the higher or to the lower end of an economic scale. Like Veblen, Weber, and Tocqueville, Bourdieu sees the social world as a highly conflictual arena in which lifestyle plays as a set of tactics employed by various groups to secure honorific distinction denied by others, yet unlike these figures Bourdieu pays careful attention to ways in which these strategies are enacted in unreflective, mundane choices, naturalized within the taken-for-granted disposition – or habitus – of members of these groups. In marked contrast to economic models, which conceive of actors as intentional and rational, Bourdieu’s theory of the habitus considers the lifestyles of actors as a site of creative classification in the practical moments of everyday life.
Importantly for Bourdieu’s sociology, the habitus’s of various social groups conform to their own distinct logics, which are themselves established in a dialectical tension between dominant and subordinate classes. These two dispositions meet in what Bourdieu terms a game of “refusal and counter-refusal.” The aesthetic dispositions that structure the middle-class habitus, for example, express a distain for the brutishness, obviousness, and directness contained in working-class arts, sports, foods, fashion, and films, expressing instead a preference for the indirect, thoughtful, and cultivated. At the same time, members of the working class dismiss the loftiness and rumination implicit in middle-class refinement and cultivation, preferring the straightforward, the practical, the direct, and the immediate. These logics illustrate the contrasting dispositions of these groups in which a “taste of the necessary” expressed by the subordinate groups is distinguished from an “aesthetic distanciation” expressed by dominant groups.
DETERMINISM AND AGENCY
Other sociological uses of lifestyle as an alternative category of stratification to those offered in more economic accounts developed specifically from dialogues within the Marxist tradition. An old maxim of Marxist thought, “base determines superstructure,” provides a deterministic explanation of the cultural and aesthetic realms, to which Bourdieu’s theory of the habitus is in part a reaction. The stamp of this determinism is evident in several branches of Marxism, most notably in the work of Frankfurt School theorists Adorno and Horkheimer, who in The Dialectic of Enlightenment (1982) examined mid-century forms of popular or “mass culture” as instruments of ideological control. Lifestyle practitioners are, from this perspective, cultural dopes, passive objects of control and manipulation.
But for other twentieth-century Marxists more engaged with the problem of culture (a roster that includes Italian communist Antonio Gramsci, the British historians E. P. Thompson and Eric Hobsbawm, French structualists Roland Barthes and Louis Althusser, and later members of the British Birmingham School of Cultural Studies), investigations of the everyday lives of subaltern groups countered the parochialism and determinism of the base–superstructure model by uncovering a terrain of symbolic struggle in which opposition originated, not in the categories of economic class, but in the mundane categories of everyday lifestyle. A version of this thesis was advanced by Richard Hoggart in his influential Uses of Literacy (1957), which depicts the “feminization” of the British working class through a process of Americanization, or its saturation in the affects of consumer lifestyles. Hoggart’s work informed the writings of leading figures of the Birmingham tradition (Stuart Hall, Dick Hebdige), who variously proposed studies of the lifestyles of subordinate groups (usually male, working-class youth cultures) as explorations of the everyday symbolic realms wherein counter-hegemonic struggles were fought out on the level of style. Notable in this tradition is Hebdige’s Subculture (1979), a study of London punks, which set the agenda for the emerging field of cultural studies – an interdisciplinary field broadly concerned with lifestyle as a subversive practice.
MODERNITY AND LIFESTYLE
A sociology of lifestyle that stretches from Veblen to Bourdieu has, in many varied ways, related the practice of lifestyle to the conditions of social democratization. Therein, lifestyle is read in terms of strategies employed by opportunistic social groups in their effort to confirm social identities in the absence of more stable, traditionally grounded status criteria. Yet, in place of these stable traditional structures, these approaches tend to assume that there exists an equally stable symbolic matrix wherein the symbolism of lifestyle practices can be universally registered and accepted. To assume, for example, that the nouveau riche emulate their aristocratic superiors is to assume the existence of a stable and universally accepted framework for reading lifestyles as symbolic interventions in a fixed status hierarchy. What this line of analysis does not take into account is the ambiguity and instability inherent within these codes at every stage of modern development, and particularly the eroded state of such codes under the accelerated conditions of contemporary culture. The various effects identified with postmodern culture (saturation of culture with visual representations, the commodification of all social meanings, the breakup of traditional class groupings, the increasing mobility and globalization of communities, the malleability of personal identities) have rendered status emulation through lifestyle an outmoded concept. In this regard, an analysis of lifestyle as a symbolic practice in the contemporary context demands an accounting of the conditions of ambivalence and ambiguity that define the daily conditions of personal and social life in the contemporary context.
A sociology of lifestyle as a response to conditions of ambiguity can be traced to Simmel’s (1971) analysis of urban life in his landmark essay “The Metropolis and Mental Life.” Here, Simmel contextualizes lifestyle as a developing subjective response to the changes and pressures foisted upon ordinary people by the accelerated social and cultural conditions of modern social life, where a collision of codes and symbols, an uprooting of communities, and the increasing mobility of classes and groups undermines the semiotic frameworks wherein lifestyles might have served the function of social classification.
Though Simmel discussed the crowded and disjointed conditions of urban life at the turn of the century, his observations resonate with recent sociological inquiries into the breakup of the symbolic codes underpinning status differentials in late capitalist societies. Harvey (1989) has described a shift from Fordist (production based) to post-Fordist (consumption and culture based) economies, in which a process of cultural acceleration and saturation has resulted in a time-space compression. In line with this argument is Lash and Urry’s (1987) case that organized capitalism has effectively given way to new patterns of investment and growth, which have uprooted the old social groupings of class upon which lifestyles depended. New emphasis on product differentiation and market segmentation has eclipsed class solidarities and pushed lifestyles to the fore, yet at the same time it has undercut the indexical function of lifestyles as indicators of membership in larger social groups. In the new, information and service oriented capitalism, where the exchange of knowledge and the manipulation of symbols has risen to replace the manufacture of commodities (and the class fractions that follow), lifestyles have become, not indexical, but reflexive: lifestyles do not refer to real social memberships but are self-referential, referring only to the fashioning practices of the individuals who bear or enact them. Indeed, adaptations of Bourdieu’s thesis on the cultural dispositions of the middle classes have pointed to important schisms within this class between the old and new fractions, more adept to the cultural and semiotic conditions of consumer capitalism. Mike Featherstone, drawing on Bourdieu, has described the rise of a class of “new cultural intermediaries,” mediators of the realms of production and consumption, skilled workers at the shaping, not of things, but of meanings.
IDENTITY AND THE SELF
While sociologists generally agree on a trend toward individualization and the aestheticization of identity, less agreement is shared on the ultimate personal and social implications of this trend. Typically dour notes are sounded by the likes of Daniel Bell (1976), who has described the disjuncture between cultural and economic spheres, resulting in a hedonistic embrace of lifestyle by the minions of the middle class, and Christopher Lasch (1978), who has criticized the “culture of narcissism” that developed from the counterculture of the 1960s. For these authors, lifestyle, unmoored from concrete social structures, is drained of political meaning and moral focus.
But this model of the new lifestyle practitioner as limp and lacking in resolve is countered by postmodernists who find vibrancy and new political potentials in the fragmentation, diversity, and multiplicity made possible by the mobility of lifestyle. Often cited in this respect is the work of Walter Benjamin, who recounted the stance of the flâneur as one who negotiates the discordant, disorderly world of the modern marketplace, savoring the possibilities for self-presentation and aesthetic self-styling that are presented by the crowds of anonymous spectators populating the bustling centers of the urban metropolis (Benjamin 1973). In this light, sociologists of consumer culture have recovered the emancipatory dimensions of lifestyle, asserted the implicitly imaginary dimensions of shopping and other forms of consumption as vehicles of an imaginary hedonism, with powerful potentials for rethinking personal identity as a lifestyle practice (Shields 1992).
However, others have pointed to the anxiety and instability underlying this process. For Giddens (1991), the “reflexive modernity” thesis provides a general model understanding lifestyle in terms of the existential predicament of the modern individual: amid the patterns of rapid and seemingly haphazard social change that characterize modern historical trajectories, the reassurance and sense of what Giddens terms “ontological security” once furnished by traditional moralities are replaced with a highly individualized lifestyle identities. Against the backdrop of the uncertainties and ambiguities that characterize secular modernity, individuals are compelled to make choices and to realize themselves in these choices. “We have no choice but to choose,” Giddens writes.
http://www.blackwellreference.com/subscriber/uid=/tocnode?id=g9781405124331_chunk_g978140512433118_ss1-50
____________________________________________________________________